|
|
|
|
|
|
شخصيّت امام عليه السلام مبنا و اساس بحث در فصل گذشته ، حوادث تاريخى و بيان شرايط خاص اجتماعى وسياسى عصر امام عليه السلام بود. گفتيم كه امام صادق عليه السلام در عصرى قرارگرفته بود كه برخورد دو قدرت يكى بنى اميه و ديگرى بنى العباس موجب شده بودكه اوضاع و شرايط سياسى تغيير فاحشى پيدا كند. بنى العباس به منظور درهم كوبيدن امويان و براى جلب افكار عمومى به نام طرفدارىاز علويان ، قيام نموده و با پيروى از همين سياست مدبّرانه بوده است كه در بين مردمموقعيّت عظيمى بدست آورده و سرانجام هم به مقام حكومتنائل آمدند و گفتيم كه پس از چندى چهره سياسى آنان تغيير كرد. از طرفى وصول به هدف و از طرف ديگر، يكى دو حادثه انقلابى كه از طرف يكى دوتن علوى انجام گرفت و يكى هم شخصيّت و عظمت و احترام فوق العاده اى كه رئيس وبزرگ علويان امام صادق عليه السلام در بين مردم پيدا كرده بود، موجب شد كه منصور،دومين خليفه عباسى مشى سياسى خود را تغيير داده و جداً در صدد محدود كردن و در شكنجهو زنجير قرار دادن خاندان علوى برآيد و بديهى است كه تمام توجّه هم متوجه رئيسعلويان امام صادق عليه السلام بوده است . اين عوامل موجب شد كه منصور، امام صادق عليه السلام را مسموم نموده و آن حضرت را ازبين ببرد ولى عقل و درايت و كاردانى امام صادق عليه السلام آن چنان قوى و نيرومند بودكه از همان دوره ا كوتاه فترت و برخورد قدرتها، حداكثر استفاده را درترويج مذهب وپايه گذارى فرهنگ اسلامى نموده است . دوره ا بنى اميه آنچنان دوره تاريك و پر خفقانى بوده است كه براى رهبران دينى وپيشوايان مقدّس مذهبى كمتر امكان فعاليّتهاى علمى و دينى بوده است ، زيرا بطورى كهگفتيم مبنا و اساس سياست بنى اميه بر محدوديّت شديد خاندان علوى بوده و ائمهاسلامى هم كه همه از شريفترين و با فضيلت ترين فرزندان على عليه السلام بودهاند در دوره بنى اميه به سختى تحت مراقبت و نظارت بوده و در نتيجه موفقيّت آنان درراه گسترش دادن معارف عميق اسلامى و تقويت بنيان فرهنگى اين مذهب محدود بوده است . و همانطور كه گفتيم دولت عباسى در آغاز كار، اساس سياست خود را در طرفدارى ازآل على عليه السلام قرار داده و در نتيجه ائمه دين عليهم السلام از آسايش و امكاناتبيشترى برخوردار بودند ولى متأ سفانه پس از آنكه حكومت بر آنان استقرار يافت وپايه هاى دولتشان تثبيت گرديد، همان برنامه بنى اميه را تجديد نموده و دوباره دورانسختى و محدوديّت شديد خاندان علوى آغاز شد و در فاصله اين دو دوره يعنى در همانزمانى كه اين دو قدرت بزرگ به جان هم افتاده بودند به مدّت كوتاهى برمى خوريمكه در حقيقت بايد آن را روزگار آسايش و آزادى ائمه دين عليهم السلام به حساب آورد. بنى اميه كه گرفتار رقيب خطرناكى مانند عباسيان شده بودند ديگرمجال مبارزه با فرزندان على بن ابيطالب عليه السلام را نداشتند. عباسيان نيز كه هنوزحكومت بر آنها استقرار نيافته بود بناچار براى كسب وجهه و به منظور راه يافتن بهقلب و دل مردم ، شعار خود را طرفدارى از آل على قرار داده و نتيجتاً در اين دوره كوتاه كهمصادف با زمان امام صادق عليه السلام بوده است ، علويان از آزادى مطلوبى برخورداربودند. امام صادق عليه السلام كه علاوه بر مقام معنوى امامت ، مردى فوق العاده هوشمند و كاردانبوده است از اين موقعيّت استثنايى كه برايش فراهم شده بود، حداكثر استفاده را نموده ومعارف اسلامى را تا سر حد اعلاى ممكن بسط و نشر داد. نكته اى كه بايد در اينجا به آن توجّه شود اين است كه :تحوّل عظيم اسلامى كه با دست تواناى پيغمبر محترم اسلام انجام گرفت و سپس بهوسيله ائمه دين و جانشينان گراميش خصوصاً امام صادق عليه السلام رشد و نمو يافتتحوّلى است كه براساس علم و فرهنگ و ريشه هاى فكرى استوار است و اين است رمزتوفيق پيغمبر و سرّ دوام و ثبات اسلام . اصولاً جهان بشر در طول تاريخ ممتد و پرفراز و نشيب خود شاهد تحوّلات و انقلاباتعظيم و احياناً خونينى بوده است . اين تحوّلات و انقلابات از نظر دوام و ثبات و تأ ثيردر شئون زندگى مردم يكسان و بدون تفاوت نبوده اند. پاره اى از اين تحوّلات مانند طوفانهاى بهارى بطور زودگذر و سريع امواجى پرهيجانو خونين ايجاد نموده و پس از لحظه اى هم بدون اينكه اثرى عميق و ريشه دار در زندگىمردم باقى گذارده باشد محو و نابود شده و در مقبره فراموشى دفن گرديده اند. تنها اثرى كه اين قبيل انقلابها از خود باقى گذارده اند اين است كه صفحاتى چند برتاريخ حوادث بشرى افزوده و ارقامى ريز و درشت و خونين به محتويات تاريخاضافه كرده اند اين قبيل انقلابها براى جامعه هاى انسانى نتيجه اى جز خون و آتش ومرگ و نابودى نداشته اند نه تمدنى را پايه گذارى كرده اند و نه در راه سازندگىيك جامعه نو و مترقى گامى برداشته اند، زيرا اين انقلابها پايه و اساسى جز مرگ وانهدام و نيستى نداشته اند. نمى توان انكار كرد كهمغول در ايران موجد موحش ترين انقلابهاى ممكن بوده است . مغول در اين سرزمين ، سيل خون به راه انداخت . قدرت و سيطره خود را به سراسر مملكتگسترش داد. اين نيروى بزرگ كه همچون سيلى بنيان كن سراسر اين مملكت را به زيرامواج پرقدرت خود گرفت تنها نتيجه و اثرش مرگ و خون ووحشت بود. مغول ، بزرگترين انقلاب را بوجود آورد بدون اينكه بتواند حتى يك قدم در راهسازندگى يك اجتماع نو و مترقّى و پايه گذارى يك زندگى راحت و مرفه اى پيش رود. رمز مطلب اين است كه انقلاب مغول ، براساس خون و شمشير بود نه علم و فرهنگ و واقعبينى و بديهى است كه چنين انقلابى هرگز نمى توانست چهره ملّتى را عوض كند وتمدّن بزرگ و پردوامى را پايه گذارى نمايد. اين يك نوع انقلاب و اما نوع دوم : انقلاب و تحوّلى است كه داراى اساس و ريشه فكرىبوده باشد. مركز فعاليّت اين قبيل انقلابها،دل و روح مردم بوده است نه جسم و پيكرشان . پديدآرندگان اين تحوّلات با مغز و فكر مردم كار داشته اند نه با شئون ظاهرى آنها درمحيط، چنين تحوّلاتى كمتر ممكن است بوى خون به مشام كسى برسد، در چنين محيطى ازكشتن و بستن و سوختن خبرى نيست . كسانى كه رهبرى اينقبيل انقلابها را به عهده دارند مى دانند كه تا مغز و فكر مردم عوض نشود شئون زندگىو چهره حيات يك ملّت عوض نخواهد شد. لذا تمام تلاش و كوشش خود را در رهبرى صحيحفكرى مردم بكار انداخته اند، اين قبيل انقلابها در دنيا به موفقيّتهاى بزرگ و درخشانىنائل شده اند. تمدّنهاى عالى و بزرگ ، مولود اين انقلابها است .تكامل مادى و معنوى بشريّت از اين تحوّلات منشأ گرفته است . فصل مميز اين تحوّلات ، اين است كه داراى اساس و ريشه فكرى بوده اند و خداوند درقرآن به اين نكته بزرگ فلسفى و اجتماعى اشاره كرده و مى فرمايد: ... اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ مابِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ....(36) اين ناموس الهى است كه تحوّلات اجتماعى جز براساس تحوّلات فكرى و روحى وفرهنگى انجام نگيرد. و تاريخ از اين نمونه تحوّلات و انقلابات كم و بيش بخود ديده است . انقلاب كبير فرانسه در قرن 18 از آنچنان انقلابهايى است كه نه تنها سرنوشت ملّتفرانسه را تغيير داد بلكه سيماى سياست تمام جهان بشريّت را عوض كرد. دامنه امواجاين تحوّل و انقلاب بزرگ ، از مرزهاى فرانسه و حتى اروپا هم گذشت و به تمام جهانبشرنشين رسيد. جهت اين بود كه اين تحوّل ، زمينه مساعدى در افكار خود مردم داشت ورهبران انقلاب هم با تبليغاتى صحيح و مؤ ثر مركز فعاليّت خود را روح و فكر مردمقرار دادند. سازمان فكرى گذشته را كه به اسارت و فرمانبرى خو گرفته بودويران كردند و افكار را متوجّه آزادى و حريّت ساختند و مغزهاى مردم را با اين تار و پودسعادت بخش پيوند دادند. اگر اديان آسمانى در بين جامعه هاى بشرى به موفقيّتهاى بزرگ و درخشانىنائل شده اند اگر انبيا خدا و ائمه معصومين عليهم السلام توانسته اند براى هميشه درزندگى و نظامات اجتماعى ملّتها اثر محسوس وقابل توجّهى باقى گذارند، براى اين است كه مرز فعاليّت آنها روح و فكر مردم بودهاست . كوشش آنها اين بوده است كه نظام فكرى جامعه ها را تغيير دادهواصول فاسد آن را محو و نابود سازند.تلاش مى كردند تا زير بناى فكرى مردماصول شايسته اى كه موجب سعادت است بوده باشد. اگر نبى اكرم اسلام صلى الله عليه و آله موفق به ايجاد يك نظام نوين و مترقّىاجتماعى شده و اگر توانست اين نظام جديد و آسمانى خود را براى هميشه ثابت و پايداربدارد به آن جهت است كه او نخستين قدم فعاليّت خود را از تكان دادن به افكار مردمبرداشته است . او ويران كننده اى لايق و سازنده اى شايسته بود ولى اين ويرانى و اين سازندگى را درافكار مردم انجام داد. مبارزه ا پيغمبر صلى الله عليه و آله در دو جبهه انجام گرفته و ميدان اين مبارزه هم محيطافكار مردم بوده است . در يك جبهه به ويران كردن و منهدم ساختناصول فكرى غلط پرداخته و گفته است : لا اِلهَ هرگونه خداى غير واقعىرا نفى كرده بت را در هم شكست . نظامهاى غلط و فرسوده اجتماعى را تخطئه كرد، ظلم وستم را تقبيح نمود، دزدى و رياكارى و رباخوارى و ميگسارى را منسوخ ساخت و بالاخرههرگونه فكر و عمل نادرستى را در محيط افكار عمومى محكوم كرد و در جبهه دوم بهسازندگى و رهبرى پرداخت و گفت : اِلاّ اللّه بر ويرانه گذشته ، بناىزيبا و مجلل دين را برپا ساخت ، بجاى خدايان غيرواقعى خداى آفريننده را مى گذارد. نظام اقتصادى عادلانه اى را كه براساس مساوات و برابرى قرار گرفته بود، پيشنهادكرد. نبى اكرم اسلام صلى الله عليه و آله ويران كننده دنياى كهنه و سازنده دنياى جديد استو او اين موفقيّت بزرگ و درخشان را از راه ايجاد يك انقلاب بزرگ فكرى و علمى وفرهنگى بدست آورد و سپس اين اساس مقدّس را بدست جانشينان خود سپرد تا با استفاده ازموقعيّتهاى مناسب به نشر و ترويج و گسترش آن پردازند و امام صادق عليه السلام هماز يك موقعيّت خاص سياسى استفاده كرد و به انجام اين وظيفه بزرگ و مقدّس پرداخت .امام صادق عليه السلام در اين راه آن چنان موفقيّتى بدست آورد كه اصولاً راه و روشحقوقى و فقهى ما به نام مقدّسش منسوب شده و آن را فقه جعفرى مى نامند. امام صادق عليه السلام معارف و فرهنگ اسلامى را به اوج عظمت رساند. علوم اسلامى ومكتب علمى قرآن كه تا آن روز در اثر خفقانهاى سياسى محيط در درون سينه ائمه دينعليهم السلام قرار داشت ، در عصر امام صادق عليه السلام تجلّى خيره كننده خود راآغازكرد. سى و يكسال دوره امامت صادق آل محمّد عليه السلام در نشر معارف اسلام و بنيان دادن بهمذهب حقّه تشيّع گذشت ، كتب مذهبى ما سرشار از مطالبى است كه گوينده آن امام صادقعليه السلام بوده است . مكتب حقوقى اسلام بوسيله پيغمبر پايه گذارى شد و بوسيلهامام صادق عليه السلام شكل گرفت . روش علمى امام عليه السلام امتياز برجسته امام جعفر صادق عليه السلام در اين بود كه با استفاده از قرآن مجيد بهشناخت صحيح روشهاى علمى توفيق يافت . اين نكته را تذكر دهم كه پيشرفت جهش آساى علمى بشر از آن هنگام آغاز شده كه علما درتحقيقات علمى خود با روش مشاهده و تجربه و مطالعه دقيق طبيعت آغاز بكار كردند. روش صحيح علمى سيصد ساله اخير، اين توفيق عظيم را نصيب بشر ساخت كه محتوياتكتاب دانش بشرى را به پايه امروز برساند. و اين همان روشى است كه قرآن مجيد آن را ابتكار كرده و امام صادق عليه السلام آن را درمباحثات علمى خود بكار بسته و رونق داده است . حتى آن هنگام كه امام صادق عليه السلامدرباره خدا و توحيد بحث مى كند مى بينيم كه خط گردش فكرى امام ، مطالعه طبيعت وپديده هاى آن مى باشد، آن هم مطالعه اى عينى و حسى . خيانت عظيم خلفاى عباسى و مخصوصاً مأ مون به جامعه اسلام و علم و فرهنگ اسلامى دردرجه اول اين بوده است كه : به منظور درهم كوبيدن عظمت علمى خاندان نبوّت و ايجاددستگاهى در برابر دستگاه مذهب ، دروازه هاى جامعه اسلامى را به روى روشهاى علمىكهنه و فرسوده يونان قديم باز كرد. روشهايى كه درست در قطب مخالف روش مشاهدهعينى طبيعت قرار داشت . مسلمين مى رفتند تا با استفاده از روش تحقيقاتى قرآن و امام جعفر صادق عليه السلامقدم در راه شناخت صحيح طبيعت بردارند و نخستينمحصول اين مكتب دراسلام ، شاگرد هوشمند امام صادق عليه السلام جابر بن حيّان است كه مى توان به حق او را پدر شيمى لقب داد. ولى ناگهان اين روش نو ومطلوب با موج عظيم فلسفه يونان باستان و روشهاى غيرحسّى آن كه از حمايت جدّىقدرت حكومت برخوردار بود، مواجه شد و اين موج آنچنان قوى و نيرومند بود كه علما ودانشمندان خواستند حتّى در مطالعات طبيعى خود از روش آن پيروى كنند و همين اشتباه درتشخيص روش بوده است كه اسلام را به اين روز انداخته و اروپائيان را نيز مدتها درقرون وسطى به درجا زدن واداشته است . امام جعفر صادق عليه السلام با استفاده از روشهاى صحيح علمى موفق شد شاگردانىبزرگ تربيت كند و دريچه هاى دانش خود را به روى ملّت اسلام باز كند. در آن عصر، هزارها نفر از محضر علمى امام بهره مى بردند.جميل درّاج ، عبد اللّه بن مسكان ، ابان بن تغلب ، ابوحمزه ثمالى و فقهاى بزرگ ومحدثين عاليمقام ديگر همه از شاگردان امام عليه السلام بوده اند. مى نويسند: وقتى كه حضرتش به كرسى درس جلوس مى فرمود صدها تن عالم و فقيهو متكلّم محضرش را پر مى كردند و تعداد شاگردان آن حضرت را تا چهار هزار نفر ثبتكرده اند. حسن بن زياد گويد: از ابوحنيفه سئوال شد: دانشمندترين و فقيه ترين مردم كيست ؟ گفت : جعفر بن محمّد. و اضافه كرد كه : منصور از توجّه مردم به جعفر بن محمّد سخت بيمناك بود و تلاششاين بود كه آن حضرت را از نظر افكار عمومى بيندازد و مى خواست تا درمجلسى بزرگ ،موقعيّت علمى امام را درهم شكند، به اين منظور آن حضرت را از مدينه دعوت كرد و به منهم دستور داد تا مسايلى بسيار مشكل و غامض تهيّه كرده و در برخوردم با امام از اوسئوال كنم . روزى منصور به عقب من فرستاد و او در حيره بود، وقتى كه وارد مجلس شدم ، امام صادقعليه السلام را ديدم كه با عظمت و هيبتى بزرگ در طرف راست منصور نشسته است ، بهسختى تكان خوردم ، بند دلم لرزيد و روحيه خود را درمقابل او از دست دادم . منصور مرا به امام صادق عليه السلام معرفى كرد و گفت : اينابوحنيفه است . حضرت فرمود: بلى مى شناسم . آنگاه من به دستور منصور سؤ الات را مطرح نمودم و امام صادق عليه السلام هم بدوناندك درنگ و تأ مّلى تمام آنها را جواب مى داد. و حتى آراى مختلف را نيز در هر مساءله اىبيان مى فرمود و با اين ترتيب چهل مساءله مشكلى را كه از طرف من طرح شده بود، جوابداد. و مى دانيد كه ابوحنيفه خود يكى از چهار پيشواى فقهىاهل سنّت و جماعت است . همين تجليات علمى روزافزون و در نتيجه محبوبيّت و نفوذ فوق العاده امام عليه السلامدر نزد مردم ، موجب شد كه كم كم ناراحتيهاى فوق العاده اى كه سرانجام هم منجر بهشهادت شده است ، براى آن حضرت فراهم گردد. منصور، خليفه عباسى از اين همه عظمت و احترام به وحشت افتاد و در نتيجه تصميم گرفتكه در سياست خود نسبت به آل على عليهم السلام تجديد نظر كند. و همين تصميم بود كهسرانجام موجبات شهادت امام جعفر صادق عليه السلام را بدست منصور مهيا ساخت . وهمانطور كه دانستيم صادق آل محمّد صلى الله عليه و آله با انگورى زهرآلود در 25شوال از سال 148، مسموم شده و از دنيا رحلت فرمود. حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام امام موسى بن جعفر عليهماالسلام هفتمين پيشواى شيعيان روز يكشنبه هفتم ماه صفرسال 128 هجرى در ابواء كه نام محلى بين مكّه و مدينه است ، از مادر متولّد گرديد. ناممقدّسش موسى و كنيه مشهورش ابو الحسن و ابو ابراهيم است . پدرش امام جعفر صادقعليه السلام ششمين امام ما است و مادر گرامى آن حضرت حميده است و او بانويى عالم ودانشمند بوده بطوريكه امام جعفر صادق عليه السلام تعليم و تربيت مذهبى بانوانمسلمان را به عهده باكفايت او سپرده است . عمر شريف امام موسى كاظم عليه السلام در حدود 55سال بوده است و آن حضرت در بيست و پنجم ماه رجب درسال 183 هجرى در بغداد به شهادت رسيده است . شرايط اجتماعى در دوران زندگى امام موسى بن جعفر عليهماالسلام شرايطى سخت ودشوار بود بطوريكه امام عليه السلام حتّى در نشر معارف مذهبى و بيان احكام دينى ،آزادى لازم را نداشت . در دوره امام موسى بن جعفر عليهماالسلام اوضاع سياسى و اجتماعىتغيير فاحشى كرده بود و بنى العباس بطوركامل بر اوضاع مسلّط شده بودند، در صورتى كه در دوره امام محمّد باقر و امام جعفرصادق عليهماالسلام شرايط اجتماعى طور ديگر بود و در نتيجه آنها از آزادى مطلوبىبرخوردار بودند. پس از امام صادق ، موسى بن جعفر عليهماالسلام به امامت رسيد و آن حضرت در اين هنگامبيست ساله بود. منصور كه امام صادق عليه السلام را مسموم كرده بود ديگر متعرّض امامموسى بن جعفر عليهماالسلام نشد. پس از منصور، مهدى عباسى بر سر كار آمد و بهدنبال او هادى ، عهده دار مقام خلافت گرديد. اين دو، كم و بيش مراقب امام موسى بن جعفرعليهماالسلام بودند و حتى مى نويسند كه : مهدى عباسى چندى هم آن حضرت را محبوسساخته است . پس از هادى ، نوبت به هارون الرشيد رسيد او از نظر قدرت ، موقعيتى عظيم بدست آوردو پس از آنكه پايه هاى حكومت خود را تثبيت نمود به سراغ كسانى كه از ناحيه آنهااحساس خطر مى نمود، رفت و آنان را يكى پس از ديگرى از بين برد. نوبت به امام موسىبن جعفر عليهماالسلام رسيد و هارون از موقعيّتى كه امام عليه السلام در دلهاى مردمداشت باخبر بود. اين محبوبيّت فوق العاده از يك طرف و سوابق درخشان خانوادگى امامعليه السلام از طرف ديگر، موجب شد كه هارون الرشيد جداً از امام عليه السلام وحشتداشته باشد و سرانجام هم ، اين هراس ، كار خود را كرد و هارون مدتى آن حضرت رازندانى ساخت و راستى چرا؟ چرا بايد امام هفتم ما قسمت بيشترى از عمر خود را در زندان سپرى كرده باشد؟ جواب اينسؤ ال ، گشاينده روزنه اى بسوى شناخت شخصيّت عظيم او است ، جواب را از زبانهارون الرشيد خليفه عباسى مى شنويم : هارون ، پنجمين خليفه عباسى ، در آن هنگام كه خليفه بود، بر هشتصد ميليون جمعيّت حكممى راند و بر چهل و چهار كشور فرمانروايى داشت و در حقيقت شعاع حكومتش به آخرين مرزسرزمينهاى بشرنشين آن روز مى رسيد. عصر هارون به اوج ترقّى وتكامل خود رسيد. و او در چنين عصرى هفتمين امام را محبوس كرده بود. روزى امام عليه السلام به مجلس او ورود نمود و هارون در برابر امام سخت كرنش وتواضع كرد. آن حضرت را بر مسند خويش و در كنار خود جاى داد و تا آن حضرت درمجلس بود با كسى ديگر سخن نگفت و اين براى مأ مون كه مغزى جستجوگر داشت ، بسشگفت انگيز بود. مأ مون شب هنگام به نزد پدر رفت و گفت : پدر! اين كه بود كه تو اين همه نسبت به اواحترام و ادب كردى و او را بر مسند خويش و حتى بالاتر از خود جاى دادى ؟ هارون در برابر سئوال فرزند، به فكرى عميق فرو رفت و سرانجام سربرداشت وگفت : فرزندم ! هذا امام النّاس حجّة اللّه على خلقه . او پيشواى مردم و حجّت خدا در بين مردم است . و باز هم مأ مون كه پيشوايى جز پدر سراغ نداشت با حيرتى بيشتر گفت : پدر! مگرپيشوا و خليفه اى جز تو هست ؟ هارون گفت : اين شخص كه امروز او را ديدى ، از همه به مقام خلافت شايسته تر استولى چه مى توان كرد؟ الملك عقيم او با تمام فضايلى كه دارد و بااعتقادى كه من در حق او دارم ، اگر روزى عليه من جنبشى كند، سر از تنش برگيرم . و اين بود قضاوت هارون درباره امام عليه السلام و باز هم داستانى ديگر كه احتمالاً ممكناست شكلى ديگر از همان داستان باشد: در آن سال ، پدرم هارون الرشيد، تصميم گرفت به مكّه رود و به انجام فرائض حجّباشد. من و دو برادرم امين و معتصم نيز به همراه او بوديم . در مسير ما شهر مدينه قرارداشت ، مركب پدرم در ميان گروه استقبال كنندگان به شهر مدينه ورود كرد. پس از آنكه پدرم در مقر فرماندارى شهر، آماده پذيرايى از بزرگان شهر شد بهدربان خود دستور داد تا از ريشه خانوادگى ملاقات كنندگان مطّلع نشود به كسى اجازهورود ندهد، به اين جهت دربان قبل از اجازه ملاقات ، از حسب و نسب ملاقات كنندگانسئوال مى كرد و آنان نيز دودمان خود را تا آنجا كه به يكى از مهاجرين و يا انصار و ياقريش مى رسيد برمى شمردند و آنگاه دربان به آنها اجازه شرفيابى مى داد. آگاهىبر اين ريشه خانوادگى از آن جهت ضرورى بود كه هارون مى خواست تا عطايا وبخششهاى خود را متناسب با شأ ن خانوادگى افراد بنمايد. مأ مون مى گويد: در يكى از همين روزها من در محضر پدرم بودم كهفضل بن ربيع وارد شد و رو كرد به پدرم و گفت : يا اميرالمؤ منين ! شخصى به قصدديدار شما آمده و اظهار مى دارد كه موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بنابيطالب است . همينكه پدرم اين نام را شنيد خود را جمع كرد و پيدا بود كه اين نام اثرى عميق در او كردهاست و آنگاه رو به ما كرد و گفت : مواظب خود و حركات خود باشيد و مؤ دّب در جاى خودقرار گيريد. بعد اجازه داد تا موسى بن جعفر عليهماالسلام وارد شود و دستور داد كه آن حضرت جزبر كرسى اختصاصى او نزول نفرمايد. در اين هنگام پرده عقب رفت و از پس آن چهره پيرمردى كه در اثر شب زنده دارى و عبادت ،مهتابى رنگ شده بود، نمايان گرديد. هاله اى از متانت و وقار، او را در خود فروپيچيدهبود. اثر سجده بخوبى در پيشانى ماه گونش نمودار بود، عظمت و ابهتى فوق العادهداشت و اين مانع نبود كه از تواضعى سرشار نيز بهره مند باشد به همين جهت خواست تادر مكانى معمولى و عادى بنشيند، ولى پدرم فرياد زد: نه ! بخدا قسم ! بايد بربساط من و در كنار من بنشينى . فرماندهان سپاه و بزرگان كشور كه در مجلس حضور داشتند نگذاردند كه امام عليهالسلام در آنجا كه اراده كرده بود از مركب فرود آيد و بنشيند، همچنان او را همراهى كردندتا به مسند هارون رسيد. در آنجا از مركب خود فرود آمد و پدرم از اواستقبال كرد و با ادبى آميخته با احترام سر جلو برد و پيشانى آن حضرت را بوسيد وآنگاه دستش را گرفت و او را در كنار خود جاى داد. تا زمانى كه آن حضرت در مجلس بودپدرم جز با او با كس ديگرى سخن نگفت و هر لحظه هم بر ادب و احترام خود مى افزود. مأ مون مى گويد: من تا آن روز موسى بن جعفر عليهماالسلام را نديده بودم و آن حضرت را نمى شناختم واصولاً با اين نام آشنا نبودم به اين جهت از اين برخورد به سختى دچار حيرت شدم و باخود مى انديشيدم كه : اين كيست كه پدرم اين چنين در برابر او ادب و احترام مى كند؟ موسى بن جعفر عليهماالسلام اراده مراجعت كرد و از مجلس برخاست ، پدرم باز هم پيشانىاو را بوسيد و آنگاه رو كرد به من و دو برادرم و گفت : ركاب عموى خود را بگيريد تاسوار شود و تا منزلش از او مشايعت كنيد. ما نيز بناچار به همراه موسى بن جعفر عليهماالسلام به راه افتاديم . در بين راه ، درلحظه اى كوتاه و دور از چشم ديگران ، موسى بن جعفر عليهماالسلام را ديدم كه بسوىمن متوجّه شد و مثل اينكه سخنى محرمانه با من دارد، جلو رفتم ، موسى بن جعفر خيلى آهستهو آرام فرمود: بعد نوبت تو است و چون عهده دار اين امر شدى با فرزند من نيكويى كن. بهت زده سخنش را شنيدم او از سلطنت آينده من خبر مى داد و اين پيشگويى مرا در حيرتبيشترى فرو برد و اشتياقم بر شناختن او بيشتر شد. شب شد، به نزد پدر شتافتم ، اطاق خلوت بود، از اين فرصت استفاده كرده ، گفتم :يااميرالمؤ منين ! اين مرد كه بود كه تو نسبت به او اين همه احترام كردى ، او را بر خودمقدم داشتى و در مجلس از او پايينتر نشستى و به ما امر كردى ركابش را بگيريم و تامنزلش مشايعتش كنيم . هارون اندكى به فكر فرو رفت و آنگاه سر بلند كرد و گفت : او امام مردم و حجّت خدابر مردم بود، او جانشين رسول خدا در بين مردم است . گفتم : يا اميرالمؤ منين ! اينها همه صفات تو است كه به او نسبت مى دهى . گفت : نه ، پسرم ! من اين مقام را با قدرت و زور بدست آورده ام ، ولى امام و پيشواى حقو حقيقى مردم موسى بن جعفر عليهماالسلام است . پسرك من ! بخدا قسم كه او به مقام جانشينىرسول خدا و خلافت بر مردم ، از من و از تمام مردم روى زمين سزاوارتر است ؛ ولى چه كنمكه : الملك عقيم . حكومت اين چيزها را نمى شناسد و حتى تو كه پسرم هستى اگر در مساءله حكومت با من بهمخالفت برخيزى ، سرت برگيرم و نابودت سازم . اين صلاحيّت و شايستگى كه حتى هارون را درمقابل امام به تواضع و فروتنى وادار مى سازد، از كجاست ؟ و اين عظمت را در كدام ناحيهبايد جستجو كرد؟ ناحيه ها و راههاى زيادى هست و ما در اينجا از القاب شروع مىكنيم ، لقبهايى كه افكار عمومى جهان اسلام آن روز به هفتمين امام ما داده است و اين القابزياد است كه دوتاى از آنها سخت چشمگير است : عالم و صالح . گفتيم : عصر هارون ، عصر تمدّن و فرهنگ بوده است و دانشگاههاى مكّه ، مدينه ، بغداد،بصره ، غرناطه ، قاهره ، طرابلس ، الجزاير و ديگر دانشگاههايى كه در سراسر ممالكاسلامى به كار تعليم اشتغال داشتند، نشانى گويا از اين پيشرفت علمى است . در اين محيط پرگسترش علمى ، افكار عمومى ، دانشمندان ورجال علم و ادب به امام ما لقب عالم داده است . و ابوحنيفه كه خود ازرجال بزرگ علمى آن عصر بوده است مى گويد: امام موسى بن جعفر را در سنين كودكيشملاقات كردم . سئوالهايى علمى از او كردم و او به همه آنها جواب داد و بس واضح بودكه او با اين قدر علمى از سرچشمه ولايت كسب فيض كرده است . من او را فقيهى پرقدرت ومتكلّمى توانا يافتم و افكار عمومى مردم نيز او را به لقب صالح ملقب ساختهبود. او مردى شايسته ، بافضيلت و پرهيزكار بود. اين فضيلت و علم ، عظمت و حرمتىپردرخشش به امام داده بود و همين درخشش بود كه به سختى هارون را رنج مى داد و فتنهانگيزان نيز گاهى به آتش رنج و عذاب او دامن مى زدند. مى گفتند: هارون ! آيا ممكن است كه در يك كشور، دو خليفه حكومت كند و مردم به دو مقامماليات بپردازند؟ او را بگير و در بند كن ، به زندانش بفرست ، نابودش كن . و مقصود فتنه انگيزان از او امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بود. سرانجام دوخصوصيّت علم و فضيلت ، دو راه بسوى امام باز كرد: يك راه بسوى قلبها ودلهاى مردم ، او به موجب اين دو خصوصيّت و نيز به موجب صفات عاليه روحيش ، در اعماققلب و روح مردم جاى گرفت ، شمع دلها و محور قلبهاى بافضيلت شد و همين ، خود موجبشد كه راهى ديگر نيز به روى آن حضرت و با دست هارون و خلفاىقبل از او گشوده شود. شخصيّت عظيم و بارز امام هفتم موسى بن جعفر عليهماالسلام براى هارون بصورتغيرقابل تحمّلى درآمده بود. همه را مى ديد كه در برابر سطوت وجلال حكومت او زانو مى زنند، ولى بخوبى از پشت پرده اين همهتذلّل و تملّق مى ديد كه دلهاى آنان بسوى قطبى ديگر منعطف است . بسوى خانه اى كهاز هرگونه زرق و برق و تجملى بدور است ، خانه اى كه در آن پيرمرى روحانى از اولادرسول خدا صلى الله عليه و آله به نام موسى بن جعفر عليهماالسلام زندگى مى كند. قدرت در دست او بود ولى مى ديد كه دلها در قبضه قدرت معنوى امام عليه السلامقراردارد. مى ديد كه گذشتگان او و خود او با اينكه تمام قدرت خود را روى اين مساءله متمركزكرده بودند كه با پرورش علما و ترويج علم ، هرچه بيشتر از سطوت علمى خاندانعلوى و امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بكاهند، در اين راه توفيقى نصيبشان نشده و اينجامعه هاى اسلامى هستند كه به آن حضرت لقب عالم و اعلم داده اند. مى ديد اخلاص و احساسات بى شائبه مردم را كه در لباس القابى چون كاظم ،عبدصالح ، عالم ، زين المتهجدين به آستان مبارك امام عرضه مى شود. آيا اين همه احساسات را مى توان ناديده گرفت ؟ و آيا سرانجام اين همه عظمت و قدرتبراى او توليد زحمت نخواهد كرد؟ و يكبار نگرانى عميق خود را از امام در محضر خود آن حضرت اظهار كرده و گفته بود: اىموسى بن جعفر! آيا اين درست است كه بر جامعه اسلامى دو خليفه حكومت كند و مردم به دونفر ماليات بپردازند؟ مقصود هارون از اين دو نفر، يكى خودش و ديگرى امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بود.در آن روزى كه اين جمله را به محضر امام موسى بن جعفر عليهماالسلام عرضه داشت ،گفتگوهاى زيادى به ميان آمد و سخن به اساس خلافت رسيد و در تمام موارد امام عليهالسلام با منطقى سخت كوبنده و قاطع ، حقايق را بازگو مى كرد. و همين منطق قوى واستدلالهاى قاطع بود كه بر ترس و وحشت هارون مى افزود و سرانجام هم او را واداركرد تا تصميم نهايى خود را بگيرد. امام موسى بن جعفر عليهماالسلام ، در بيان حقايق از صراحت و شجاعتى بى نظيربرخوردار بود، او مانند ديگر ائمه دين عليهم السلام آنجا كه مقتضى مى ديد حقيقت را مىگفت گو اينكه در اين راه جان ببازد و صراحت و شجاعت امام عليه السلام كه نمونه بارزآن در مجلس هارون تجلّى كرد، سرانجام جان امام را به خطر انداخت . مجلس در آن روزباخوشرويى هارون پايان يافت ولى قلبش مالامال از خون بود، غضب و كينه ، اعصابش را به سختى درهم مى فشرد. در همين موقع بود كه به ياد سندى بن شاهك زندانبان سفاك و بى رحم خود افتاد.پس از رفتن امام عليه السلام ، دستور داد كه آن حضرت را به زندان سندى بن شاهك تحويل دهند. قبلاً هارون قتل امام عليه السلام را از كسانى ديگر نيز خواسته بود ولى همه آنها ازانجام دادن اين عمل جنايت بار سرباز زده بودند و اين تنها سندى بن شاهك بود كه بهموجب دنائت ذاتى خود، اين مأ موريت اسف انگيز را به عهده گرفت و سرانجام هم بارطبهايى زهر آلود، آن حضرت را مسموم كرد و امام ما، موسى بن جعفر عليهماالسلام دربيست و پنجم رجب از سال 182 از دنيا رحلت فرمود. حضرت امام رضا عليه السّلام على بن موسى الرضا عليهماالسلام هشتمين امام و پيشواى شيعيان در روز پنجشنبه يازدهمذيقعده سال 148 هجرى در مدينه ، قدم به عرصه حيات گذارد. نام مباركش على و كنيهاش ابوالحسن و مشهورترين القابش رضا است . پدر آن حضرت ، امام موسى بن جعفر عليهماالسلام هفتمين امام شعيان و مادرش تكتم وملقّب به نجمه بوده است . پدرش موسى بن جعفر عليهماالسلام او را عالمآل محمّد نام داده است . شيخ صدوق عليه الرحمه از ابراهيم بن عباسنقل مى كند كه گفت : هرگز نديدم كه امام على بن موسى الرضاعليهماالسلام كسى رابا كلام خود رنج دهد و نديدم كه گفتار كسى را قطع كند و در ميان سخنش ، سخن گويد.در مقابل كسى كه با او سخن مى گفت تكيه به جايى نمى داد و در حضور كسى كه با اونشسته بود، پا دراز نمى كرد، به خدمه خود ناسزا نمى گفت و هيچگاه نديدم كه آب دهانخود را دور افكند و نديدم كه در خنده خود قهقهه كند، بلكه خنده او تبسّم بود. در كتاب زندگانى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام از ابن شهر آشوبنقل كرده كه : آن حضرت روز عرفه در خراسان ، تماماموال خود را بخشيد. و نيز در همان كتاب نوشته است كه : كلينى در كافى و ابن شهر آشوب از اليسعبن حمزه قمى روايت نموده اند كه گويد: من نزد حضرت رضا عليه السلام بودم ،جمعى هم در خدمتش حضور داشتند و مسايل حلال و حرام مى پرسيدند، ناگاه مردى وارد شدو سلام كرد و عرض كرد: من از دوستان تو و پدران تو و نياكان تو مى باشم ، از حجّبرگشته ام و هزينه سفرم كم آمده ، اكنون چيزى كه مرا به منزلم برساند ندارم ،استدعا دارم خرجى راه مرا فراهم فرماييد و مرا به ميهن خود برسانيد و من در آنجاسرمايه و مكنت دارم و چون به وطن خود رسيدم آنچه را كه به من عطا فرماييد از جانب شماصدقه مى دهم . حضرت به او اجازه جلوس داده فرمود: خدا تو را رحمت كند. پس از آن با آن مرد قدرى صحبت نمود و بعد حضرت برخاسته به اندرون رفت ، قدرىدرنگ نموده بيرون آمد در را بست ، پس از آن دست مباركش را از بالاى در بيرون آوردهفرمود: خراسانى كجا است ؟ خراسانى عرضه كرد: در اينجا حاضرم . فرمود: اين دويست دينار را بگير و آن را در مخارجاهل و عيالت مصرف كن و بدان تبرك بجوى و بيرون شو كه من تو را نبينم و تو مرانبينى . سليمان گويد: آن مرد رفت ، من به حضرت عرض كردم : فدايت شوم ! عطاى زياد دادىو مرحمت فرمودى ، پس چرا روى از او برگرفتى ؟ حضرت فرمود: براى اينكه ذلّت سؤ ال را جهت برآوردن حاجت در او نبينم . امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام از نظر تقوى و عبادت آنچنان بود كه تماماوقات خود را به عبادت و ذكر خدا مى گذرانيد و از نظر علم و دانش آنچنان بود كه او راعالم آل محمّد لقب دادند. از امام موسى بن جعفر عليهماالسلام نقل شده كه مى فرمود: شنيدم از پدرم جعفر بن محمّدعليهماالسلام كه مكرر به من مى فرمود كه : عالمآل محمّد در صلب تو است و اى كاش كه من او را مى ديدم . او همنام اميرالمؤ منين على عليهالسلام است . تجليّات علمى امام ، آنچنان برجستگى و درخشش داشت كه چشمها را خيره كرد و قلبها ودلها را بسوى او متوجّه ساخت . و اين درخشش علمى جهتى خاص داشت . توضيح آنكه : امام هشتم ، على بن موسى الرضا عليهماالسلام معاصر با مأ مون خليفهعباسى بود. و مأ مون مردى فوق العاده باهوش و زيرك بود. و يكى از هدفهاى اصلى اودرهم كوبيدن خاندان على عليه السلام بوده است و امام هشتم عليه السلام شخصيّت بارزو برجسته علويين بود. خاندان علوى چه در دوران امويان و چه در دوران عباسيان ، هميشه مورد آزار و اذيّت بودند.امويان از عقل و درايت كافى برخوردار نبودند، به اين جهت مى بينيم كه دومين خليفه اموى، يزيد بن معاويه ، براى درهم كوبيدن حسين بن على عليهماالسلام حادثه عاشورا را مىآفريند. بازده اجتماعى اين حادثه تأ ثرانگيز چيزى جز نفرت و انزجار نبوده است و سرانجام همحكومت هزار ماهه اموى در برابر نفرت افكار عمومى تاب مقاومت نياورد و بالاخره با دستعباسيان واژگون شده و در مقبره تاريخ مدفون شدند. عباسيان بر سر كار آمدند و آناناز برنامه هاى ضدّ علوى امويها پند گرفته بودند، در هدف با آنها شريك بودند. هدف عباسيان نيز ايجاد محدوديّت بود، بايد هرچه بيشتر زندگى ائمه دين عليهمالسلام در سختى باشد، بايد در فشار و شكنجه باشند تا از قيامهاى احتمالى آنانجلوگيرى شود. ائمه دين عليهم السلام به موجب علم و تقوى و پرهيزكارى در بين مردماز محبوبيّتى عظيم برخوردار بودند و اين خطرى بزرگ و عظيم براى حكومت آنانمحسوب مى شد. به اين جهت بايد هرچه بيشتر از قدرت معنوى و نفوذ روحانى آنان كاسته شود و در عينحال فعاليّتهاى ضدّ علوى بايد بصورتى باشد كه خشم و نفرت مردم را برنيانگيزد؛چه بهتر كه : عوامل محبوبيّت آنان درهم كوبيده شود و از همه مهمتر آنكه سطوت و هيبتعلمى آنان درهم خرد گردد. براساس اين انديشه ، مأ مون به فكر چاره افتاد، بهخيال خود مى خواست عظمت علمى امام عليه السلام را از بين ببرد؛ به اين جهت علم و دانش رارونق مى داد و از علما و دانشمندان به گرمى پذيرايى مى كرد. دستور داد تا كتابهاىعلمى يونان به عربى ترجمه شود و مكتبهاى نويى در برابر مكتبهاى علمى مذهبىبوجود آيد، پيشروان اين علوم را بشدّت پر وبال مى داد و مخصوصاً در برابر چشم مردم نسبت به آنها احترام مى كرد. و با اين ترتيبتوفيق يافت كه قطبهاى جذب كننده مختلفى در برابر امام هشتم عليه السلام بوجودآورد. بايد امام هشتم على بن موسى الرضا عليهماالسلام در برابر جبهه قوى و نيرومندىقرار گيرد، بايد مجالس مباحثه و مناظره تشكيل شود، تا بلكه امام عليه السلام دربرابر اين همه قدرت علمى عاجز و درمانده شود و نتيجتاً از عظمت و سطوت علمى آنحضرت كاسته شود. براساس اين فكر غلط بود كه در ماه شوال سال دويست هجرى از امام عليه السلام دعوتكرد تا به خراسان تشريف فرما شود. مأ مون نخست به منظور منحرف ساختن افكار عمومى از واقعيّت و براى اينكه افكار خود رادر زير پوششى فريبنده به مرحله اجرا درآورد نه تنها از امام خواست تا به خراسانتشريف فرما شوند بلكه به آن حضرت پيشنهاد خلافت نيز مى كند. تاريخ ، مطلب را چنين ثبت كرده است : مأ مون : اى فرزند رسول خدا! من شما را از هر جهت براى مقام خلافت شايسته تر از خودمى بينم و لذا مى خواهم از اين مقام كناره گيرى كرده و آن را به شما واگذار كنم . على بن موسى الرضا عليهماالسلام : اگر اين مقام را خدا به تو داده و حق تو است ،شايسته نيست كه تو خود آن را از خويشتن سلب نموده و به ديگرى واگذار كنى و اگراين مقام از تو نيست چگونه مى خواهى چيزى را كه از تو نيست به ديگرى ببخشى ؟ مأ مون : در هر صورت شما بايد اين سمَت راقبول كنى . امام رضا عليه السلام : من اين كار را نخواهم كرد و هرگز باميل و رغبت تقاضاى تو را نمى پذيرم . مأ مون : جداً ميل ندارى ؟ امام عليه السلام : جداً ميل ندارم . مأ مون : پس ولايتعهدى مرا قبول كن . امام عليه السلام : از قبول اين منصب نيز معذورم . مأ مون : شما در قبول اين سمت مجبورى ! من تو را مجبور مى كنم كه آن را بپذيرى ! امام عليه السلام : تهديدم مى كنى ؟ مأ مون : آرى ! تهديدت مى كنم ! جانت در گرو پذيرفتن ولايتعهدى است . امام عليه السلام اندكى به فكر فرو رفت ، احساس كرد كه يك ضرورت اجتناب ناپذيراست كه به او روى آورده ، مأ مون دست بردار نيست ، او براىوصول به هدفهاى سياسى خود و به منظور تثبيت مقام و موقعيتش مى خواهد از وجود مناستفاده كند و او كسى است كه براى دست يافتن به مقام خلافت حتى برادرش امين را همكشته است ، او در اين راه از هيچ جنايتى باك ندارد، گو اينكه كشتن من باشد، اكنون كهموقعيّت تا اين اندازه حساس و خطرناك است من نيز ناچارقبول مى كنم . امام عليه السلام سر بلند كرد و گفت : اكنون كه مساءله اجبار و تهديد مطرح است ، مننيز ناچار مى پذيرم ، ولى تو نيز بايد شرايط مرا بپذيرى . مأ مون كه نقشه خود را در آستانه اجرا مى ديد تبسّمى كرده و قيافه درهم فرورفته اشرا از هم باز نمود و گفت : شرايطت را بيان فرما، از جان ودل مى پذيرم . امام عليه السلام فرمود: به اين شرايط قبول مى كنم كه : از دخالت در كارهاىسياسى و دولتى معذورم دارى ، من مى توانم ولايتعهدى تو را منهاى وظايف سياسيشبپذيرم ، نه حاكمى را معزول مى كنم و نه كسى را ولايت مى دهم و نه در هيچكارى دخالتمى كنم . مأ مون اين شرط را پذيرفت و با اين ترتيب امام على بن موسى الرضا عليهماالسلامبرخلاف ميل و رغبت باطنى خود و صرفاً به حكم يك ضرورت اجتناب ناپذير تن بهولايتعهدى داده و اين مقام را مى پذيرد ولى او مصلحت خود جامعه اسلامى را درقبول كردن اين پست نمى ديد، مصلحت نبود كه با وارد شدن در كادر حكومت ، سرپوشىبه روى اعمال خلاف رويه آنان بگذارد. او امام بود، شخصيّت و مقام معنويش اجازه نمى داد كه با گروه ستمكاران و كسانى كهبراساسى جز عدل و داد، حكومت مى كنند همكارى كند. على بن موسى الرضا عليهماالسلاماز نظر مذهبى ، طرفدار حكومتى چون حكومت جدّش على بن ابيطالب عليه السلام است ،حكومتى كه جز عدل و داد نبيند و جز در راه احقاق حق مظلومان و ستمديدگان قدمى برندارد،اكنون چگونه مى تواند عضو حكومتى بشود كه اساس و ريشه اى جزعدل و داد دارد؟ اگر او اين پست را قبول كند و انجام وظايف سياسى آن را نيز به عهده بگيرد و رسماًوارد فعاليّت گردد، اين خود امضايى است كه از طرف مقام امامت نسبت به چنين دستگاهىانجام مى گيرد و هرگز امام به خود اجازه چنين امضايى را نمى دهد، بنابراين مصلحت اجازه قبول اين پست را به او نمى دهد. ولى يك نكته در اينجا وجود دارد كه از ديدگاه فكر ريزبين امام عليه السلام مخفى نماندو آن اين است كه اگر امام همچنان سرسختى كرده و ازقبول تقاضاى مأ مون سرباز زند، ديگر نمى تواند به وظايفى كه خدا به نام امامت برعهده او گذارده است ، قيام كند. بدون ترديد اگر تقاضاى مأ مون رد شود، حداقل عكس العملش اين خواهد بود كه امام درمحدوديّتى شديد قرار خواهد گرفت و سرانجام هم جان خود را در اين راه خواهد باخت و بااين ترتيب ديگر نمى تواند به انجام وظايف امامت و رسالتى كه مخصوص به او استبپردازد. گفتيم كه : در عصر مأ مون علم و دانش رونق فوق العاده اى به خود گرفته بود و اصولاًمأ مون براى اينكه عظمت و حرمت علمى خاندان علوى را در هم بكوبد ازعلما و دانشمندانتجليل فوق العاده اى مى كرد، قدرتهاى علمى را پر وبال مى داد، مى كوشيد تا هرچه بيشتر قدرت علمى دانشمندان تقويت گردد تا بلكه درپرتو آن از مقام علمى على بن موسى الرضا عليهماالسلام كاسته شود، او در حقيقت مىخواست علم را جانشين دين كند و فكرش اين بود كه جلوه وجلال مذهبى خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله را از مجراى گسترش دادن به علم و دانشدرهم بشكند. در اين موقعيّت خاص ، وظيفه امام عليه السلام اين بود كه او نيز بافعاليتهايى مداوم ، پيشرو بودن مكتبت علمى دين را بر ساير مكتبهاى علمى نمايان سازدو به جامعه نشان دهد كه مغزهاى علمى بشر هرچه هم جلو برود باز نمى تواند به پاىمذهب برسد. او بايد نشان دهد كه معارف علمى اسلام كه از مبداء وحى ريشه گرفته استبراى هميشه حاكميّت و پيشرو بودن خود را بر ساير مكتبهاى علمى حفظ خواهد كرد و اينيك وظيفه حساس و خطيرى بود كه به موجب شرايط خاص اجتماعى آنروز در برابر امامعلى بن موسى الرضا عليهماالسلام قرار داشت . با خود فكر كرد كه : ما ولايتعهدى را مى پذيريم ولى با اين شرط كه از هرگونهفعاليّت سياسى و شركت كردن در مراسم دولتى معاف باشيم . و با اين ترتيب هماعمال آنها را امضا نكرده ايم و هم از مقام و موقعيّت ولايتعهدى استفاده نموده و باكمال آزادى در راه انجام وظيفه خاص خود كه معرفى مكتب علمى اسلام است به كار خواهيمپرداخت . على بن موسى الرضا عليهماالسلام پست ولايتعهدى را منهاى وظايف سياسيش پذيرفت وجمع بين ضرورت و مصلحت را با بهترين طرز ممكن انجام داد و سپس با استفادهاز موقعيّت و مقام خود به معرفى مكتب علمى اسلام پرداخته و در آن لحظات حساس وبحرانى او با شركت در مجالس علمى و مناظره هايى كه بوسيله دانشمندان بزرگ عصرتشكيل مى شد، جلال و شكوه منطق علمى اسلام را بصورت زنده و برجسته اى نمايان ساخت. مأ مون هدفش اين بود كه امام به خراسان رود و در برابر جبهه علما و دانشمندانقرارگيرد، باشد تا سطوت علمى امام درهم شكسته شود. و امام نيز وظيفه داشت كه با شركت در مجالس بحث و مناظره پيشرو بودن مكتب مذهب راروشن سازد. براساس اين فكر، امام عليه السلام به خراسان رفت و حتى ولايتعهدى را هم پذيرفت . و مأ مون به موجب نقشه هاى دقيق قبلى خود مجالس عظيمتشكيل مى داد و امام عليه السلام را در برابر علما و دانشمندان عصر قرار مى داد. و اينكجريان اين مجالس را از زبان تاريخ مى شنويم . تاريخ با كمال صراحت و روشن مى گويد كه : در تمام مجالس بحث و مناظره ، امام عليه السلام با قدرت منطق و قوتاستدلال ، بر همه پيروز مى شد و هرگز اتّفاق نيافتاد كه حتى در يك مساءله ، امامعليه السلام از جواب فرو ماند. ابو الصلت هروى مى گويد: هيچكس را دانشمندتر از امام على بن موسى الرضاعليهماالسلام نديدم و تمام دانشمندان درباره امام عليه السلام همين عقيده را دارند. و اضافه مى كند كه : مأ مون در مجلسهاى متعدد، علماى اديان و فقها و متكلّمين را جمع كردو از آنان خواست تا با آن حضرت در مسايل مختلف علمى و مذهبى بحث كنند و آن حضرت برتمام آنها غلبه كرد و تمام آن دانشمندان ، برفضل و برترى امام عليه السلام و قصور خودشان اقرار كردند. مأ مون از اين راه به نتيجه نرسيد. او نتوانست عظمت علمى امام عليه السلام را درهم بكوبدو حتى سر و صداى اين مجالس و پيروزى امام عليه السلام بر تمام دانشمندان ، درمحافل عمومى مورد گفتگو و تحسين قرار گرفت و نتيجتاً روز به روز بر محبوبيّت ونفوذ امام عليه السلام افزوده مى شد. چه بايد كرد؟ و چگونه بايد اين قدرت را نابود ساخت ؟ او نتوانست شخصيّت امام عليه السلام را درهم بكوبد. در نتيجه تصميم گرفت شخص امامعليه السلام را از ميان بردارد و در اينجا است كه مساءلهقتل امام عليه السلام در مغزش مطرح مى شود. و سرانجام هم فكر خود را عملى نموده و آنحضرت را مسموم مى سازد. امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام با انگور زهر آگين مسموم مى شود و طبق مشهوردر ماه صفر از سال 203 هجرى و در سن پنجاه و پنج سالگى به مقام عظيم شهادتنائل مى آيد و يكى ديگر بر قربانيان عدالت افزوده مى شود. حضرت امام محمّد تقى عليه السّلام حضرت جواد الائمه امام محمّد تقى عليه السلام ، نهمين امام از ائمه دوازدهگانه ما است .پدرش امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام و مادر گراميش سبيكه از خاندانماريه قبطيه جاريه رسول خداصلى الله عليه و آله است . ابن جوزى ، ميلاد با سعادتش را طبق مشهور درسال 195 هجرى و وفات تأ ثرانگيزش را درسال 220 ذكر كرده است . و با اين ترتيب پيدا است كه آن حضرت به هنگام وفات 25 ساله بوده است . هشت سالشتمام نشده بود كه پدر والامقام خود، امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام را از دستداد و در همان سن به مقام منيع امامت نائل آمد و اين بس عجيب و شگفت انگيز بود. شيعيان ، سخت در كار خود، فرومانده بودند، در اين انديشه بودند كه آيا پس از امام علىبن موسى الرضا عليهماالسلام ، رهبرى معنوى و امام و پيشواى آنان كيست ؟ و كوفه نيزاز اين حيرت و سرگشتگى بركنار نبود. كوفه ، مركز تجمع شيعيان بود، ارادتمندان خاندان علوى بيشتر در كوفه مى زيستند،پس از رحلت امام هشتم عليه السلام شيعيان كوفه در خانه عبدالرحمن بن حجاج مجلسسوگوارى برپا كردند، در آن مجلس يونس بن عبدالرحمن گفت : اينك كه امام ورهبر والامقام ما از دست رفته است ، رهبرى امّت به عهده كيست و تا فرزند آن حضرت بهسن بلوغ برسد امام و پيشواى ما چه شخصى خواهد بود؟ او گمان مى كرد كه در مساءله امامت كه منصبى الهى است ، مسئله سن و شماره سالها مطرحاست ، در صورتى كه واقعيّت غير از اين است ، تنها ملاك و ميزان امامت ، موضوعشايستگى و لياقت است . از نظر شيعه ، علم و تقوى ، دو عنصر اصلى امامت راتشكيل مى دهند نه سن و سال ، پروردگار كسى را به مقام امامت مفتخر مى سازد كه از نظرعلم و تقوى سرآمد همه باشد، گو اينكه كودكىخردسال باشد و بد نيست در اينجا به يك داستان تاريخى در مورد امام على بن ابيطالبعليه السلام اشاره كنيم . مأ مون ، خليفه عباسى ، خود را دوستدار و طرفدار علويين معرفى مى كرد. روزى در مجلساو سخن از امامت على بن ابيطالب عليه السلام وفضايل و مكارم آن حضرت به ميان آمد، جمعى گفتند كه : شيعيان ، سبقت على عليهالسلام را در ايمان از جمله فضايل آن حضرت محسوب مى دارند، در صورتى كه علىعليه السلام به هنگام ايمان كودكى ده ساله بيش نبوده است و پيدا است كه ايمان يككودك ده ساله از ارزش قابل توجهى برخوردار نيست و چنين ايمانى نمى تواند ملاك وميزان برترى و فضيلت بوده باشد. و مأ مون به سختى از اين سخن كه منطقى سست و بى پايه داشت متعجّب شد و گفت : مناز شما يك سؤ ال دارم و آن اينكه آيا اميرالمؤ منين على بن ابيطالب ، خود ابتدا ايمان آوردو يا اينكه ايمانش مسبوق به پيشنهاد پيامبر بوده است ؟ همه گفتند كه : ايمان على عليه السلام مسبوق به پيشنهادرسول خدا بوده است . پيغمبر، ايمان و اسلام را به او عرضه داشت و او هم با تفكر وانديشه اسلام را پذيرفت و به رسول خدا ايمان آورد. مأ مون گفت : اگر ايمان كودك دهساله بى ارزش است چرارسول خدا از على عليه السلام كه در آن هنگام كودكى ده ساله بوده است ، خواست تاايمان بياورد. و اين خود گواه بر اين است كه در منطق پيامبر اسلام صلى الله عليه و آلهمساءله سن و سال مطرح نيست و ملاك و ميزان فضيلت و برترى را در امورى غير از سن وسال بايد جستجو كرد، به اين جهت است كه مى گويم : ايمان على بن ابيطالب ، خوديكى از معيارهاى فضيلت و برترى آن حضرت است . در هر صورت يونس بن عبدالرحمن كه از اين منطق بى اطّلاع بود و واقعيّت مذهب را بهدرستى درك نكرده بود، گفت : تا حضرت جواد الائمه عليه السلام به بلوغ برسد،امام و پيشواى ما كيست ؟ يكى از شيعيان خالص كه معرفت و شناختش نسبت به مقام امامت به مرحلهكمال رسيده بود، همينكه اين سخن را از يونس بن عبدالرحمن شنيد، به سختى برآشفت وگفت : اگر فرزند امام ما، حضرت جواد عليه السلام را خداوند به اين مقام مفتخر ساختهاست كه ديگر مساءله سن نبايد براى ما مطرح باشد و اگر هم سند امامتش به فرمان وامضاى الهى صورت نگرفته باشد، باز هم كودكى و يا پيرى نمى تواند تأ ثيرى درخط مشى ما داشته باشد، چه آنكه ما كسى را امام مى دانيم كه خدا او را به اين سمت مفتخرساخته باشد و در اينجا آنچه كه مطرح نيست ، مسئله سن وسال است . امام بايد لياقت و شايستگى رهبرى داشته باشد، بايد عالم و متقى باشد تا در پرتوعلم ، مصالح امّت را تشخيص دهد و در پرتو تقوى و پرهيزكارى آن مصالح را بكاربندد. از نظر اسلام ، زمامدارى و رهبرى امّت آنچنان مقام بزرگ و والا و پرمسئوليّتى است كههركس شايستگى احراز آن را ندارد. از نظر اسلام ، امام امّت و پيشواى جمعيّت ، بايد داراىدو شرط اصلى باشد و آن دو شرط اصلى : يكى علم است و ديگرى تقوى . آن كس كه امام و پيشواى امّت است بايد از علمى سرشار برخوردار باشد، علمى كه از هرلغزش و خطايى بركنار باشد، چه آنكه لغزش و خطاى رهبر براى جمعيّت گران تماممى شود. رهبر بايد از آنچنان علمى و آنچنان بينشى برخوردار باشد كه تمام مصالحجامعه را ببيند و درك كند و براى زمامدار، تنها درك مصالح كافى نيست ، علاوه بر علم ،تقوى لازم است تقوايى كه او را در برابر تمايلات و هوسها حفظ كند و باز هم او را درمقام عمل ، از خطا و لغزش باز دارد، آنگاه كه مصالح جامعه را تشخيص داد، با قدرت وپرتكاپو و پرتلاش در راه تأ مين آن مصالح فعاليّت كند، گو اينكه اين فعاليّت برخلاف ميل و هوسش باشد، امام بايد حاكم بر هوس باشد نه محكوم آن . و در اينجا است كه ما به مساءله عصمت مى رسيم . اسلام مى گويد كه : امام بايدمعصوم باشد، معصوم از خطا، معصوم از لغزش و معصوم از هوسبازى و هوسرانى . درپرتو اين عصمت است كه امام و زمامدار مى تواند خود را فداى جمعيّت كند و هوسهاى خودرا در راه مصالح جامعه ناديده بگيرد. آرى ! علم و تقوى دو عنصر اصلى زمامدارى اسلامى راتشكيل مى دهد به اين جهت شيعه معتقد است كه : علم و دانش امام بايد از مكتب وحى و نبوتمنشأ گرفته باشد، بايد علمش پيوندى با علم الهى داشته باشد، چه آنكه تنها اين علماست كه مى تواند از هر لغزش و خطايى مصون و محفوظ باشد. و امام محمّد تقى عليه السلام با اينكه هشت سال بيشتر نداشت ولى شرايط امامت را در خودجمع داشت و به حدّ كافى از دو عنصر علم و تقوى برخوردار بود، هشت ساله بود ولىاعجوبه زمان بشمار مى رفت و اين سخنى است كه ما آن را از زبان مأ مون مى شنويم وتاريخ اين سخن را براى ما بازگو كرده است . مأ مون به جهاتى سياسى و يا به آن جهت كه جداً ازقتل امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام پشيمان شده بود، خواست تا به جبران اينعمل فجيع و غيرانسانى ، دختر خود ام فضل را به فرزند آن حضرت ، امام محمّد تقىعليه السلام تزويج كند. وابستگان به دستگاه خلافت و بزرگان بنى عباس همينكه از اين تصميم آگاهى يافتند،سخت به جنب و جوش افتادند، آنان كه در پرتو دستگاه خلافت عباسى به نوايى رسيدهبودند، به تصوّر آنكه اين وصلت موجب انتقال خلافت از عباسيان به علويان بشود ودست آنها از قدرت و ثروت كوتاه گردد سخت به تلاش افتادند. حسادتها برانگيختهشد و سعايتها شروع گرديد، يكى بعد از ديگرى به محضر مأ مون مى رفتند و سخت اورا از اين تصميم برحذر مى داشتند، گويا در مجلسى عظيم همه با هم سعايت را شروعكردند و تلاش كردند تا در برابر مأ مون ازشخصيّت و عظمت امام محمّدتقى عليه السلامبكاهند، كوشش مى كردند تا آن حضرت را، كودكى فاقد صلاحيّت معرفى كنند. جوش و خروشى عظيم بپا كردند، ولى پس از آنكه موج نيرومند حملات آنها فرونشست ، مأمون در جواب آنها يك كلمه گفت ، گفت : امتحانش آسان است ، او را امتحان مى كنيم . و اضافه كرد: آنچه را كه من درباره او مى دانم شما نمى دانيد و يا نمى خواهيد بدانيد،اين جوان علوى از همه شما برتر و بالاتر است ، حسب و نسبش به مراتب از حسب و نسبشما شريفتر است و از نظر علم و دانش كسى را مى شناسيد كه از او عالمتر و داشمندترباشد؟ و او با اين سن كمش ، گوى سبقت را در ميدان علم و دانش از همه و حتّى از بزرگترينداشمندان عصر ربوده است و من چنان اميدوارم كه او پيشواى مردم باشد، زيرا از منبع وسرچشمه علم ، سيراب گشته و در خاندان وحى و الهام ، پرورش يافته است . و بالاخره قرار را بر امتحان گذاردند. و اين نكته را ناگفته نگذاريم كه عصر مأ مون ، عصر ترقّى و پيشرفت علم و دانش بود،علاوه بر تكامل علوم اسلامى ، مأ مون دستور داده بود كه كتابهاى علمى و فلسفى يوناننيز به عربى ترجمه شود و به اين جهت در زمان مأ مون ، علم و دانش و فلسفه ، رونق وگسترش فراوانى يافته بود. مأ مون به موجب سرشت ذاتى و يا به جهات سياسىخاصى كه قبلاً به آنها اشاره اى كرده ايم ، از علما و دانشمندانتجليل فراوان مى كرد، او مردى علم پرور و دانش گستر بود، به اين جهت دربار خلافتاو از بزرگترين علما و دانشمندان عصر پر شده بود و سرآمد اين دانشمندان ، مردى بودهاست بنام يحيى بن اكثم . يحيى ، قاضى القضاة بود و اين منصب را كه بزرگترين و پرافتخارترين مناصبجامعه اسلامى بوده است به حكم علم و دانش وسيع خود به دست آورده بود، در ميدان علم ومخصوصاً حقوق و فقه اسلامى ، پهلوانى پرقدرت بود، تخصصش درفقه بود ولى ازديگر علوم نيز بهره اى سرشار داشت و همين تخصص فقهى و حقوقى او بوده است كه مقامقاضى القضاة را براى او تثبيت كرده بود و تصميم گرفتند كه او را با امام جواد عليهالسلام روبرو سازند و قرار بر اين شد كه موضوع بحث و سؤال نيز مساءله اى فقهى باشد. روزى را براى امتحان و آزمايش معيّن كردند. در آن روز، مأ مون از تمام بزرگان علم ودانش و از جميع بزرگان كشور و خاندان بنى عباس دعوت كرد تا در مجلس شركت كنند.مجلس فراهم شد و يحيى بن اكثم قاضى القضاة و بزرگترين دانشمند عصر در كسوتپيرمردى پرابهت و پرجلال به مجلس ورود كرد و آنگاه امام جواد عليه السلام نيز كهبه آن هنگام نوجوانى كم سن و سال بود به مجلس وارد شد. مأ مون به آن حضرتاحترامى فوق العاده كرد و او را در صدر مجلس و در كنار خود، بالا دست يحيى بن اكثمجاى داد. پس از تعارفات معموله ، يحيى اجازه خواست تا سؤال خود را شروع كند و مأ مون اجازه داد. يحيى بن اكثم رو كرد به امام عليه السلام و گفت: بفرماييد وظيفه كسى كه در حال احرام ، صيد كرده باشد چيست ؟ براى اينكه اين سؤ ال براى خوانندگان عزيز مفهوم شود ناچار بايد توضيحى دادهشود: احرام ، از اصطلاحات حجّ است ، حج گزار بايدقبل از ورد به مكّه در محلى كه ميقاتش مى گويند، احرام ببندد و يا به اصطلاح مُحرِمشود. احرام سه عمل واجب دارد و بيست و چهار عمل محرم . نخستين واجب احرام ، نيّت است و نيّتدر تمام عبادات اسلامى شرط نخستين است و دوم از واجبات احرام ، پوشيدن لباس احراماست و آن عبارت از دو قطعه پارچه اى است كه يكى را به روى شانه مى اندازند و يكىرا هم بر كمر مى بندند و سوم از واجبات احرام ، لبيك گفتن است و محرم درحال احرام بايد از بيست و چهار عمل خوددارى كند كه يكى از آنهاعمل صيد و شكار است ، چه آنكه در حريم امن الهى حتى حيوانات نيز بايد از امنيّتبرخوردار باشند و عجيب آنكه حتّى گياهان و ما مى دانيم كه يكى از محرّمات احرام ، كندندرختان و گياهان حرم است . حجّگزار نبايد به حيوانات صدمه و آزارى برساند و يااينكه آنها را شكار كند. يحيى بن اكثم سؤ ال كرد كه : اگر كسى درحال احرام كه شكار و صيد ممنوع است ، اين عمل حرام را مرتكب شود وظيفه اش چيست ؟ او سؤ ال خود را به پايان رساند و لب از سخن فرو بست و آماده شد تا جواب امام عليهالسلام را بشنود. مجلس در سكوتى عميق و پرهيبت فرو رفته بود، همه منتظر بودند تاهرچه زودتر نتيجه اين مناظره روشن شود، مناظره اى كه در يكسويش پيرمردىكهنسال و برجسته به چشم مى خورد و در سوى ديگر، نوجوانى كم سن وسال ، منظره اى فوق العاده جالب و اعجاب انگيز بود. و بالاخره امام عليه السلام لب به سخن گشود وقبل از آنكه به جواب بپردازد خواست تا سؤال روشنتر شود، فرمود: يحيى ! مقصودت از اين سؤال چيست ؟ آيا صيّاد محلّ بوده يا محرم ؟ عالم بوده ياجاهل ؟ عمداً صيد كرده يا اشتباهاً؟ و علاوه ، محرم آزاد بوده يا بنده ؟ صغير و كم سن وسال بوده يا كبير و بزرگسال ؟ آيا صيد اول بوده است يا اصولاً حرفه اش صيادىبوده است ؟ و آيا حيوان كشته شده ، بچّه بوده است يا بزرگ ؟ و آيا محرم از اينعمل پشيمان شده يا نه ؟ و آيا عمل در شب انجام گرفته است يا در روز؟ و آيا احرام ، احرامعمره بوده است يا احرام حجّ؟ بيچاره يحيى آنچنان در برابر اين همه فروع فقهى كه از بطن يك سؤال ، استنباط شده بود، گيج و مبهوت شد كه بى اختيار سر بزير انداخت و خون به چهرهاش دويد، نمى دانست در جواب امام عليه السلام چه بگويد؟ او هرگز تصوّر نمى كرد كهيك سؤ ال كوچك او از نظر ديده تيزبين امام عليه السلام بصورت كتابى بزرگ وپرحجم درآيد، كتابى كه خطوطش براى او مبهم وغيرقابل خواندن است ، او هرگز تصوّر اين همه فروع مختلف را در مساءله ساده صيدنكرده بود، زبانش بند آمد، عرق شرمندگى برپيشانيش نشست و همچنان سر بزير نگاهحيرت زده و وحشت زده خود را به زمين دوخته بود. موقعيّت ، فوق العاده خطير بود، مجلس در بهت و حيرت فرو رفت همه به هم نگاه كردندو با زبان نگاه از هم مى پرسيدند كه : پس چرا اين پيرمرد كه قاضى القضاتش مىناميم سكوت كرده است ؟ چرا جواب نمى دهد؟ و بالاخره مأ مون ، مجلس را از موقعيّت خطرناكى كه در آن قرار گرفته بود خارج ساختو رو به بنى اعمام خود كرد و گفت : ديديد و شناختيد او را؟ آرى ! اين است ابن الرضا!و اين است جواد الائمه كه من او را به دامادى خود برگزيده ام . در آن مجلس ، خطبه عقد خوانده شد و ام فضل به حباله نكاح آن حضرت درآمد، پس ازپايان يافتن مجلس ، مأ مون از امام عليه السلام خواست تا خود به تمامى آن فروعمشكل جواب فرمايد و امام عليه السلام جواب فرمودند. تاريخ كم كم ورق خورد، دوران مأ مون سپرى شد و نوبت خلافت به معتصم رسيد. معتصم در زمان مأ مون با ازدواج ام فضل و حضرت جواد عليه السلام مخالف بود و يكى ازشخصيّتهايى كه مأ مون را از اين عمل برحذر مى داشت ، همين معتصم بوده است . اينك مأ موناز دنيا رفته و معتصم خود به خلافت رسيده است . افكار گذشته در او زنده شد و درنتيجه تصميم گرفت كه امام را مسموم كند تا بهخيال خود از يك خطر احتمالى جلوگيرى كرده باشد و سرانجام تصميم غيرانسانى خود راعملى ساخت و امام جواد را مسموم كرد.
|
|
|
|
|
|
|
|