|
|
|
|
|
|
فرزدق و شعر فرزدق شاعر مشهور نزد سليمان بن عبدالملك بن مروان اموى (از سلاطين بنى اميه كهپس از خود عمر بن عبدالعزيزين مروان پسر عموى خود را جانشين قرارداد و متوفى درسال 99 ه) آمده و قصيده اى براى او خواند، و از جمله ابيات آن بود: فبتن بجانبى مصرعات و بتّ افضّ اغلاق الختام پس تا صبح پهلوى من افتاده و دراز كشيدند، و من تا صبح باز ميكردم بسته هاى مهرهارا. سليمان گفت : خون خود را مباح كردى ، و در حضور من اقرار بزنا نمودى ، و مرا كهخليفه هستم لازم است اجراء حدّ كنم . فرزدق گفت : از كجا و بچه دليلى چنين حكم ميكنى ؟ سليمان گفت : بموجب كتاب خدا كه مى فرمايد: الزانية و الزانى فاجلدوا كلّ واحد منهمامائة جلدة هر كدام از زانيه و زانى را صد تازيانه بزنيد. فرزدق گفت : ولى كتاب خدا اين حكم را از من رد كرده و مرا از آن قانون كلى استثناء وخارج مى كند. خداوند مى فرمايد: (و الشعراء بتبعهم الغاوون الم ترانهم فىكل و اديهيمون و انهم يقولون ما لا يفعلون ) مردم گمراه از شعراء پيروى مى كنند، آيانمى بينى كه شعراء در هر مرحله و مقامى وارد شده و آنان مى گويند آن سخنهائيرا كهعامل آنها نيستند. و منهم در اين مورد حرفى زده ام كه عمل به آن نكرده ام . (عيون الاخبار ابن قتيبه نساء بابالزنا). نتيجه : شعرا روى قوه شعرى و طبع روانى كه دارند، مى توانند تخيلات و خاطرات خود را بىزحمت و تكلف بصورت شعر بيان كنند. براى هر كسى خواه و ناخواه و بى اختيار تصورات و القاءات و افكارى در صفحهدل پيدا مى شود كه : شعراء بقوه طبيعى شعرى خود مى توانند بآسانى همه آنها راببهترين نحو و ساده ترين و جالبترين وجهى بيان كنند، ولى ديگران از بيان و اظهارآنها عاجز خواهند بود. اغلب اشعار از اين قبيل بوده ، و تنها جنبه تخيلى و تفكرى دارد، و ممكن است گوينده آنهيچگونه معتقد و متعبد بمفهوم و مضمون آن نبوده ، و فقط خطورهاى قلبى خود را نسنجيده ونپخته و بدون تعقل بصورت شعرى آورده باشد. اين است كه : شعر ملازم با عقيده و ايمان نبوده ، و ما نمى توانيم باستناد اشعارى حكم وقضاء كنيم . طبع شعرى مانند آواز خوش و جالب است ، و كمتر كسى مى تواند بعد از داشتن چنين قوه وذوقى خود را تحت قيود و حدود عقلى نگه داشته و از خطرها و ضررهاى آن محفوظ بماند. و شايد در ميان صد شاعر، يكنفر در نتيجه قوت ايمان بتواند از اين موهبت الهى و فطرىحسن استفاده كرده ، و از استعمال آن در مواردى كه بر خلاف حقيقت و شريعت است ، خوددارىكند. آرى اكثر شعراء از اين موهبت بزرگ الهى سوء استفاده كرده ، و به عنوان مديحه سرايى، تملق ، انتقاد، غزل سرايى ، لغو و عبث گويى ، تحقير و توهين ، معاش و زندگى خودرا تاءمين مى كنند. تنها ايمان و عقيده محكم است كه : انسانرا نسبت باجراء هر گونه قدرت و قوت و ذوق وبيان محدود كرده ، و تام اعمال و نيات آدمى را از افراط و تفريط محفوظ مى دارد. نه تنها ذوق شعرى چنين است ، بلكه استفاده كردن و نتيجه مطلوب گرفتن از هر يك ازقواى ظاهرى و باطنى متوقف به حكومت و نظارت ايمان محكم و عقيده روحانى است و بس . (الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و ذكرو الله كثيرا) مگر آن افرادى از شعراء كه ايماندارند و هم اعمال صالح بجا آورده و پيوسته در ياد پروردگارمتعال هستند. |
محمد بن مسلم و تواضع محمد بن مسلم الثقفى (ساكن كوفه و از بزرگان اصحاب حضرت باقر عليه السسلام )شخص جليل و محترم و شريف و ثروتمندى بود، روزى حضرت باقر عليه السلام او رافرمود كه : تواضع و فروتنى كن ! و بشر المخبتين مژده بده آن افراديرا كه خشوع وتواضع مى كنند. محمد بن مسلم چون بكوفه مراجعت كرد: ترازويى با ظرفى از خرما گرفت ، و در بيرونمسجد جامع گذاشته ، و مشغول فروختن خرما شد. از افراد قبيله و خويشاوندان او آمده و اظهار مى كردند كه : اين كار موجب اهانت و رسوايىما است . محمد بن مسلم گفت : مولاى من مرا به چيزى امر فرموده كه نتوانم از آن تخلف كنم ، و منناچارم از اينكه حداقل اين ظرف را فروخته و تمام كند. طائفه محمد بن مسلم گفتند: در صورتيكه مجبور و ملتزم بخريد و فروش هستى ، خوباست كه آسيايى گرفته و در بازار مخصوصمشغول آسيا كردن گندم باشى . پس آسيا و شترى براى او تهيه كردند و مشغول آن كار شد.(86) نتيجه : تا فضل و عقل بينى بى معرفت نشينى يك نكته ات بگويم خود را مبين كه رستى در آستان جانان از آسمان مينديش كز اوج سر بلندى افتى بخاك پستى يكى از موانع بزرگ سلوك و توجه به سوى خدا: خود بينى و خودستائى است ، و تاانسان بخود متوجه و از خود راضى و بخود مغرور است : ممكن نيست حالات خضوع و خشوع وتذلل و عبوديت براى او پيدا بشود. انسان اگر معرفت و فهم صحيحى داشته باشد: خود را سراپا قصور و عجز و جهالت وفقر ديده ، و هيچگونه حاضر به تكبر و اظهار بزرگى و مقام نخواهد بود. پس تواضع و خشوع هنگامى در وجود انسان پيدا مى شود كه از مرحله خود بينى و توجهبنفس بگذرد، و خود بينى وقتى از انسان دور مى شود كه نور عظمت وجلال پروردگار در دل او بتابد. |
خليل بن احمد و اميرالمؤ منين يونس بن حبيب نحوى كه عثمانى بود نقل مى كند:بخليل بن احمد (عالم بصرى نحوى عروضى مشهور و متوفى در حدود 175 هجرى ) گفتممى خواهم مطلبيرا از تو سئوال بكنم ، و تقاضا مى كنم كه آنرا پيش خود نگهداشته و ازديگران كتمان بفرمائى ! خليل گفت : از اين تقاضا فهميده مى شود كه از مطلب مهم و بزرگى مى خواهى سؤال بكنى ، و منهم شرط مى كنم كه پاسخ من خصوصى و سرى باشد. يونس گفت : چنين خواهد بود، سوگند بجان عزيز تو. خليل فرمود: سؤ ال كن ! يونس اظهار كرد: از چه نظر بود كه اصحاب و يارانرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم همه در زمان آن حضرت و بعد از فوت او مانندبرادرانيكه از يك مادر باشند با همديگر گرم و جمع بودند، ولى على بن ابيطالب درميان آنها چون برادرانيكه از مادر ديگرى باشد، زندگى مخصوص و مجزائى داشته ، وديگران با او مثل خودشان گرم و يگانه نبودند؟ خليل گفت : از كجا چنين سؤ ال را آوردى ؟ يونس گفت : هر چه باشد شما قول داديد كه پاسخ مرا بگوئيد. خليل فرمود: آرى چنين بود، و جهت آن روشن است ، زيرا آنان همه با همديگر جور و مجانسبودند، و با همديگر سوابق و دوستى داشتند، در زمانقبل از اسلام و بعد از اسلام با هم بودند، و از جهت استعداد و فكر و طرز رفتار و گفتارو پندار و زندگى مشابه همديگر بودند، و البته هر شخصى بمشابه و همجنس خودمتمايل و راغبتر است . و اما على بن ابيطالب عليه السلام : از ابتداى طفوليت و زندگى خود بارسول خدا بوده ، و تحت تربيت آن حضرت و در زير لواى قوانين اسلام رشد پيدا كرد، واز جهت علم و دانش نبوغ و برترى داشت ، و در تقوى و زهد در مرتبه اعلى بود، و در مقاممجاهده و مبارزه با نهايت خلوص و شجاعت و دليرى قدم بر مى داشت ، و گذشته از اينصفات برجسته خود شريف و شريف زاده بود، اين بود كه با ديگران جور نمى شد، وديگران هم با او نمى توانستند همقدم و همراه باشند.(87) نتيجه : چه خوب گويد مثنوى مولوى : در جهان هر چيز چيزى جذب كرد گرم گرمى را كشيد و سرد سرد زنگ را هم زنگيان باشند يار روم را با روميان افتاد كار در هر آن چيزى كه تو ناظر شوى مى كند با جنس سير معنوى ناريان هر ناريان را جاذبند نوريان مر نوريان را طالبند امير المؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام پيوسته با حق بوده و انس با حق داشت ، اواهل دنيا و طالب مال و جاه نبود، او با مردم ظاهر پرست و خود خواه و دنيا طلب انسى نداشت، او كردار و رفتارى بجز حقيقت نداشت ، پس چگونه ممكن بود طالبين دنيا و مردم جاه طلبو افراد ظاهرپرست و جاهل و غافل با او همراه و مقدم باشند. |
خليل بن احمد و مردم بصره خليل بن احمد را (از مشايخ اهل فضل و ادب و مؤ سس علم عروض ) زندگى و معيشت دربصره تنگ شد، و از بصره بقصد خراسان حركت كرد. و سه هزار تن از مردم بصره كه اغلب آنها از فضلاء و ادباء و محدّثين بودند، او رامشايعت نمودند. و چون در خارج شهر بمحليكه بنام مربد (بكسراول ) مشهور است رسيدند، خليل روى به مردم كرده و گفت : اى مردم بصره سوگندبخداوند كه مفارقت و جدائى شماها براى من بسيار سخت است ، ولى چاره اى ندارم ، و اگردر اين شهر روزى باندازه مقدار ضرورى از خوراك ، از باقلا(88)داشتم هرگز از اينشهر بيرون نمى رفتم . پس خليل از مردم جدا شده و راه خراسان را پيش گرفت ، و كسى از آن مردم آنقدر از باقلارا بعهده خود نگرفت .(89) نتيجه : آرى بقول سعدى : درم داران عالم را كرم نيست كرم داران عالم را درم نيست اشخاصيكه فهم و علم و معرفت داشته ، و براى دانش و فضيلت ارزشىقائل هستند: اكثر آنان از مال دنيا دست تهى مى شوند. و چون انسان از تحصيل معرفت و فضايل معنوى منصرف شده ، و تمام فكر و قصدش جمعمال و رسيدن بلذائذ دنيوى و مقامات ظاهرى چند روزى شد: البته بمقصود خود خواهدرسيد، ولى در نظر او ارزشى براى مقام علم و روحانيت نيست . خداوند متعال (شورى 20) مى فرمايد: (من كان يريد حرث الاخرة نزدله فى حرثه و منكان يريد حرث الدنيا نؤ ته منها و ماله فى الاخرة من نصيب ) آنكس كه آخر ترا بطلبد اورا توفيق داده و بمقامات معنوى او را هدايت ميكنيم و چون منافع دنيوى بخواهد از دنيا او رامى دهيم و در آخرت سهمى براى او نخواهد بود. عطا و كرم در صورتى متحقق مى شود كه انسان هدف و منظورى بجزمال و دنيا در دل بگيرد، تا بتواند بخاطر آن منظور ازمال خود و از دراهم و دنانير دست بكشد. كسيكه علاقه و محبت او بمال بيش از علاقه بآخرت و خدا و فضيلت و حقيقت است : چگونهممكن است عطا و كرم و انفاق داشته باشد. |
حمزه كوفى و قرائت جنّ در روضات الجنات (ضمن شرح حال قاسم شاطبى ) از شرح شاطبى امام سخاوىنقل مى كند كه : حمزه بن حبيب الكوفى يكى از قراء سبعه مشهور كه از تلامذه حضرتصادق عليه السلام محسوب مى شود، و شخص زاهد و پرهيزكار و عابدى بوده است ، مىگويد: شبى تنها در خانه ام بودم ، و درب اطاق بسته و چراغ روشن بود كه خواب سبكو مختصرى مرا گرفت ، و چون چشمم را باز كردم ديدم دو نفر درمقابل من ايستاده ، گفتند: وحشت و اضطراب مكن ما دو تن از برادران مؤ من جن تو هستيم ، وچون با هم اختلاف پيدا كرديم ، قرار گذارديم كه شما در ميان ما حكم كنيد. اختلاف ما اين است كه : هر يك از ما خود را در قرائت قرآن استادتر و حاذقتر و داناتر مىداند، و پيش تو حاضر شديم كه بدقت قرائت ما را استماع كرده و نظر بدهى ! سپس شروع به قرائت كردند: يكى سوره مباركه الرحمن را قرائت كرد، و ديگرى سورهجن را، و تقاضاى راءى كردند. گفتم : آنكه سوره الرحمن را قرائت كرد، روانتر و بدون تكلف و توقف قرائت مى كند. وآنكه سوره جن را قرائت كرد، بقسمتهاى وقف و مد و قطع مسلطتر است . و باز مى گويد كه : شبى در حلوان (بضم اول شهرى بوده است در ما بين كوفه وبصره ) مشغول تلاوت قرآن مجيد بودم ، در وسط تلاوت صدائى شنيدم كه بحق خدا اىابا عمارة (كنيه حمزه است ) ساكت باش و گوش بده تا قرائت مرا بشنوى ! پس شروع كرد به قرائت سوره مباركه و النجم ، و سوگند بخداوند كه قرائت او ازقرائت من امتياز و تفاوتى نداشت . و چون فارغ شد، گفتم : من كيستى خداوند تو را رحمت كند؟ گفت : من فردى از جن هستم و نام من وردان است . و اياميكه تو در كوفه بودى اغلب اوقاتدر مجلس قرائت تو حاضر شده و در طرف راست تو نشسته و استفاده مى كردم . نتيجه : وجود جن مسلم است اما حقيقت و خصوصيات جن مانند صدها موضوعات ديگر براى ما پوشيدهاست . خداوند متعال مى فرمايد: (يسئلونك عن الروح من من امر ربى و ما اوتيتم من من العلم الاقليلا) سئوال مى كنند از حقيقت روح بگوى كه روح از امر پروردگار من است و شماها ازعلم و دانش باندازه كمى عطا شده ايد. و در آيات و روايات بيشمارى از اين موجود بحث شده است و مخصوصا در سورهاى الرحمنو جن كه در اين قصه مورد قرائت بودند موضوع جن عنوان شده است . (خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار،قل اوحى الى انه استمع نفر من الجن فقالوا انا سمعنا قرآنا عجبا يهدى الى الرشد فآمنابه ). خود اين بنده حكايات زيادى از اين قسمت دارم . در تبريز سال 1352 هجرى ، حجره يكى از دوستان بنام آقا ميرزا اسد الله (شخصىبود تقريبا هفتاد ساله كه در علم رمل حذاقت و قدرت كاملى داشته و در علم تسخير واردشده و نتيجه گرفته بود و از بنده تقاضا كرده بود كه كتاب شرايع را براى اوتدريس كنم و من روى ديانت و ذوق او قبول كرده و هفته اى چند روز به حجره او رفته وتدريس مى كردم و البته باطنا روى ذوق و شوق جوانى دوست داشتم كه قسمتى ازكارهاى عجيب او را نيز ببينم ) شخصى كه نامش را فراموش كرده ام ، ولى رئيس كشيككلانترى ناحيه امير خيز بود، وارد شده ، و اظهار نهايت اضطراب و دلتنگى كرد. ميرزا از علت اضطراب او پرسيد؟ آنمرد گفت : امروز چند روز است كه من و خانواده ام خواب و راحتى نداريم ، و شب و روزهمينطور كه نشسته يا ايستاده ايم از اطراف حياط به خانه ما سنگ مى اندازند، و گذشتهاز ترس و لرز خسارت زيادى به ما رسيده است . ميرزا گفت : ممكن است يكى از همسايگان با شما عداوت و دشمنى داشته و بخواهند بشمااذيت و صدمه برسانند. رئيس كشيك گفت : آقا من شب و روز جمعى از پاسبانان را در كوچه هاى مجاور و در پشتبامها گماشته ام كه مراقب اوضاع بوده و از اين امر تحقيقبعمل بياورند، و آنچه مسلم و محقق است : اين است كه سنگها از جانبهاى مختلف حياط پرتمى شود، و سنگ ديده مى شود، ولى آن كسى كه سنگ مياندازد معلوم و مرئى نيست . ميرزا گفت : شما برويد و در گوشه اى از حياط (آن گوشه را معين كرد و ظاهرا گوشهجنوب غربى بود) ايستاده و به صداى بلند بگوى : ميرزا اسدالله گفت بيائيد نزد من . سر كشيك پا شد و خداحافظى كرد و رفت . و روز ديگر كه آنجا بودم ، تصادفا همان شخص وارد شده ، و از ميرزا نهايت احترام وتشكر كرده ، و اظهار مى نمود كه بحمد الله از بركت انفاس شما از ديروز راحت شده ايم. اين بنده امثال و نظاير اين حكايات را از موثّقين و معتمديناهل علم زياد شنيده ام ، و جاى تاءثر است كه : برخى از مردم نادان و بى احتياط بدوناينكه در يك موضوعى بدقت تحقيق و تتبّع كنند، روى هوى و هوس و غرور و جهالت شروعبه تاءويل و يا انكار مى كنند، اين اشخاص آنچه مسلم و قطعى است : افراد بى مبالات وبى احتياط و نادانند، و آنان حقايق و علوم و معارف را منحصر بدايره فهم و علم مختصر خودكرده ، و در حقيقت بماوراى محيط كوچك وجود خود منكر هستند. (ختم الله على قلوبهم و على ابصارهم غشاوة ) |
ادهم و سلطان بلخ ادهم پدر ابراهيم بن ادهم مشهور، شخص صالح و زاهد و پرهيز كارى بود، روزى دربيرون شهر بخارى از نهرى وضوء مى گرفت ، و تصادفا آب نهر بهيرا مى آورد، وادهم بدون فكر آن بِه را از آب گرفته و خورد. سپس متوجه شد كه : اين به از باغمجاور روى آب افتاده است ، و مالك آن معلوم است ، و خود را ملزم ديد كه از صاحب باغ حليتبطلبد. ادهم آمد و در باغ را زد كنيزى از باغ بيرون آمد. ادهم پرسيد كه : اين باغ كيست ؟ كنيز گفت : اين باغ ملك يك خانمى است كه در اين باغ سكونت دارد. ادهم گفت : براى من از ايشان اجازه بگير كه به خدمت او برسم . كنيز رفت و تحصيل اجازت كرد. ادهم نزد آن خانم آمده ، و جريان امر خود را باز گفته و نسبت بآن به از او حليت خواست . آن خانم اظهار كرد كه : اين باغ در ميان من و سلطان بلخ مشترك است ، و من نسبت بسهم خودرضايت مى دهم . ادهم از باغ بيرون آمد، ولى ناراحتى و اضطراب خاطر او بيشتر شد، زيرا چاره اى بجزتحصيل رضايت سلطان نداشت ، و لازم بود ده فرسخ تا بلخ راه رفته و بهر طوريستخود را بحضور شاه برساند. ادهم بسوى شهر بلخ حركت كرد، و در بلخ مواجه شد با موكب سلطان كه از راهى عبور مىكردند. ادهم پيش سلطان آمده ، و جريان امر خود را تذكر داده و از او نسبت به نصفه بِه حليتخواست . سلطان گفت : فردا پيش من آى تا پاسخ گويم . سلطان بلخ مرد صالح و فهميده اى بوده ، و مخصوصا اشخاص صالح و پرهيزكار وزاهد و با حقيقت را دوست مى داشت . سلطان دخترى داشت كه : در جمال صورى و كمالات اخلاقى و معنوى سر آمد اقران خودبشمار مى رفت . سلطان چون به خانه خود برگشت ، جريان ملاقات خود را با ادهم با دختر خود مذاكرهكرده ، و ضمنا تذكر داد كه : من تا به حال چنين آدم پرهيزكار و از خدا ترسى نديده ام ،زيرا بخاطر نصف به كه از آب گرفته و خورده است ده فرسخ راه آمده است ، و منميل دارم تو را به چنين شخصى تزويج كنم . ادهم فرداى آن روز بحضور سلطان آمد. سلطان اظهار كرد كه : من سهم خود را حلال مى كنم ، بشرط آنكه با دختر من ازدواج كنى . ادهم در مرتبه اول امتناع و تعلل مى كرد، و چون ديد كه چاره اى ندارد: تقاضاى سلطان راپذيرفت . مراسم تزويج جارى گرديد، و چون شب باطاق عروس وارد شد، اطاقى ديد كه از طرفباشياء نفيس مزين گشته ، و فرشهاى قيمتى گسترده شده است . ادهم در گوشه اى از اطاق مشغول عبادت شد، و تا صبح نتوانست از عبادت و راز و نياز ومناجات با پروردگار رو بگرداند، و تا هفت شب همين طور اين حالت ادامه پيدا كرد. و سلطان از اين جريان مطلع شد و ادهم را گفت : رضايت من مشروط بوده است به تزويج ،و شما در اين هفت شب كناره گيرى كرده و مراسم عروسى را انجام نداده ايد. ادهم در اين شب با عروس همخوابه شد، و پس از چند ساعت برخاست وغسل كرده و در مصلاى خود نشست . ادهم چون چند ساعت از عبادت و حضور پرودگار محروم و غفلت ورزيده بود، و هم زندگىآينده و انس با آن عروس و رفتار او با آن دختر كه لازم بود مطابق شئون سلطنت انجامبگيرد بسيار در نظرش سخت و مشكل مى آمد: بى اختيار صيحه اى زده و بسجده رفت ، وچون نزديك آمدند او را مرده يافتند. آرى ادهم نتوانست حال مناجات و عبادت خود را فداى خوش گذرانى و عيش و انس با مخلوققرار بدهد. ادهم از دنيا و عيش و خوشى دنيا را گذشت ، و دختر سلطان از همان شبحمل برداشت ، تا اينكه پسرى از او بدنيا آمد. اين همان پسرى است كه بنام ابراهيم مشهور است ، و زهد و تقوى و عرفان و حقيقت پرستىاو در جهان معروف شده است . سلطان پسرى نداشت : و چون فوت كرد: سلطنت بابراهيم واگذار شده و ابراهيم بن ادهمسلطان بلخ و بخارا شد. و پس از مدتى ابراهيم از سلطنت دست كشيده ، و در گوشه اى از بيابانمشغول عبادت و راز و نياز گرديد.(90) نتيجه : گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض ورنه هر سنگ و گلى لؤ لؤ و مرجان نشود (نسائكم حرث لكم ) زنان شما چون زمين زراعتى است براى شما، و شخص زارع اگر تخمفاسد و خرابى در مزرعه پاشيد: نبايد متوقع باشد كه زراعت صحيح و سالمىبعمل آيد. اطفاليكه مبتلا بصفات ناپسند و اخلاق زشت و خويهاى ناهنجارى هستند، نود و نه درصددر اثر نواقص و عيوب و بديهاى است كه در پدر و مادر آنها وجود داشته است . همينطوريكه امراض مهم جسمانى از راه توارثمنتقل باولاد مى شود: امراض روحانى و كسالتهاى اخلاقى نيز بطور يقينمنتقل خواهد شد. و در مرتبه سوم : تربيت است كه بعد از مراقبت در دو مرحلهاول و دوم مراعات آن نيز لازم خواهد بود. اينها وظايف مهمى است كه پدر و مادر را واجب است كه تا بتوانند آنها را رعايت كرده ، وخود را از اين مسئوليت بزرگ و تكليف بسيار سنگين رهائى بدهند. و اگر نه بايد متوجه باشند كه : مسئول بدبختى و گرفتارى و گمراهى اولاد، آنانبوده ، و در پيشگاه احديت جنايتكار و مجرم و معصيت كار شمرده خواهند شد. |
توبه ابراهيم بن ادهم در روضات الجنات مى نويسد: ابراهيم روزى در قصر خود نشسته بود، متوجه شد كهمردى در طرفى از سايه قصر او سكنى كرده ، و سپس از خورجين كهنه اى كه داشت گردهنانى در آورده و خورد، و پس از آن آبى نوشيده و دراز كشيد و خوابيد. ابراهيم يك مرتبه متنبه شده و گفت : در صورتيكه زندگى آدمى باين اختصار و سادگىبگذرد، چه حاجت بهزاران زد و بند و تاخت و تاز و حيله و فعاليت است ، و چون نفس انسانقانع باشد چه نيازى به دنيا و زيور و زينتهاى دنيا و زخارف ومال و جاه و عنوان دارد! آنهم دنيايى كه چند روزه است ، ومال و مناليكه دوام و بقائى ندارد، و جاه و جلاليكه هميشگى نيست ، و تازه پس اززوال و از بين رفتن آنها بجز حسرت و تاءثر و ندامت و ناراحتى اثرى باقى نخواهندگذاشت . ابراهيم در همان ساعت لباس سلطنت را از خود خلع كرده ، و لباس كهنه و مندرسىپوشيده ، و به مقام زهد و تقوى قدم گذاشت . نتيجه : در روضات بعد از نقل اين قصه مى نويسد: اين حكايت شبيه است به جريانيكه فيما بينعثمان بن عفان و ابوذر غفارى واقع شد. موقعيكه عثمان مبلغى هديه براى ابوذر فرستاد، ابوذر آن راقبول نكرده و گفت : پس از آنكه من از دنيا قناعت كرده ام بدو گرد نان كه يكى صحابه وديگرى غذاى شب من است ، بدو پارچه پشمينه كه يكى از عباء و ديگرى را لنگ قرار مىدهم ، چه حاجتى به دنيا و مال و منال دارم ، و همچنين است كلامخليل بن احمد مؤ سس علم عروض و استاد او آيد و در حضور او باشد، در عين فقر وتنگدستى گفت : ماداميكه اين آب و اين نان خشك را دارم بكسى حاجت ندارم . آرى خوردن و خوابيدن از خصايص حيوانات است ، و حيوان بجز لذت خوراك و شهوتنصيبى ندارد، حيوان خبر ندارد ز جهان آدميت ، آدمى بايد از فعاليت و كار و زحمت خودنتيجه بگيرد، آدمى بايد جنبه روحانى خود را نيز تاءمين كرده ، و بفهمد كه حقيقت انسانيتبا خوردن و شهوت پرستى و عنوان و اسم داشتن و لباسهاى زيبا پوشيدن ومال و ثروت پيدا كردن درست نيايد. انسان مقامات ديگر و مراتب و خصايصى غيز از اين حرفها دارد، انسان لذائذ و حظوط وغذاهايى بجز اين چيزها دارد. رسد آدمى بجائى كه بجز خدا نبيند. اميرالمؤ منين فرمود: آن كسى كه هدف و مقصد او در زندگى خوردن باشد ارزش او همانستكه از شكم او خارج مى شود. خداوند متعال مى فرمايد: (يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه ) اى انسان تودر مسير خود كه بسوى خدا حركت مى كنى پيوسته زحمت و سختيها رامتحمل مى شوى ، و در نتيجه متوجه باش كه اثر اين كوشش و فعاليت و زحمت را خواهىديد، و در آخر امر با خداى خود خواه و ناخواه ملاقات خواهى كرد، و در آن روز چيزى بجزحقايق و اعمال صالح و نيت پاك بدرد تو نخواهد خورد. |
ملاقات پادشاه با مردى كريه المنظر نعمتهاى دنيا در مقابل نعمتهاى آخرت . در تاريخ بيهق (ص 288) گويد: آورده اند كه پاشاهىغافل بود، روزى مى گذشت با وزيرى عالم وعاقل ، مردى را ديد كريه المنظر جامه از خرقه مزبله بر هم پيوسته ، و موى و ناخنناچيده ، در داش (كوره ) گرمابه بر خاكستر نشسته ، و پير زنى درمقابل او نجاست مى سوخت ، و از گاورس (بفتح واو و سكون راء جاورس و ارزن است )طعامى ساخته بكار مى برد. و اين مرد بيتى بغناى ناموزون مى گفت ، و در آن بيتجمال اين زن و نعت وى بيان مى كرد، و مى گفت : خوشتر ازين روزگار كرا دست دهد، (هذا وقت غاب عنهالعذول و الرقيب الان ) ساعتى است كه ملامت كننده و مراقب و دشمنان من ازحال خوش من بيخبرند. ملك گفت : اين چه زندگانى و اين چه دنائت همّت است ! وزير گفت : ايها الملك ، نعمت دنيا با نعمت آخرت هم اين نسبت دارد كه نشست و خاست و طعامو لباس اين مرد و زن با مملكت و نعمت تو، چنانكه تو به چشم حقارت درينتاءمل مى فرمائى هر كه را كه ديده بر لذات عالم عقبى افتاد باستخفاف و تحقير وتصغير درين لذات دنيا نگرد، (قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لو كانتالدنيا تزن عند الله جناح بعوضه ماسقى منها كافرا شربة ماء) هرگاه دنيا در نزدپروردگار متعال بمقدار بال مگسى ارزش داشت هر آينه يك جرعه آبى را از آن براىشخص كافر نمى چشانيد. نتيجه : آرى آنانكه چشم بجهان وسيع روحانى باز كرده ، و از لذات و حلاوتهاى عالم ديگرچشيده اند: از جاه و جلال و عز و مقام و لذتهاى دنيوى چشم پوشيده ، و بزندگى ساده ومختصرى كه مانع از تحصيل آخرت نيست قانع مى شوند. مغبون و بيچاره و احمق آنكسى است كه از آخرت خود دست كشيده و زندگانى چند روزه دنيارا بگيرد. خداوند متعال مى فرمايد (عنكبوت 64): (و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدارالاخرة لهى الحيوان ) زندگانى دنيا بجز لهو و بازيچه چيز ديگرى نيست و حقيقتزندگى در آخرت است و بس . اهل دنيا چون اطفالى هستند كه : آخرين فكر و مقصود ايشان تنها بازى كردن و خوردن وخوابيدن بوده ، و كمترين توجهى بحقيقت زندگانى و عاقبت كار و سعادت و خوشبختىحقيقى ندارند. |
قحطى در نيشابور و سبزوار در سنه (400- ه) در نيشابور شست و هفت نوبت برف افتاد، و آن قحط كه در سنه (401)افتاد در نيشابور از اين سبب بود كه غلّه را آفت رسيد از سرما، و اين قحط در خراسان وعراق (عراق عجم منظور است ) عام بود، و در نيشابور و نواحى آن سخت تر. آنچه بحساب آمد كه در نيشابور هلاك شده بود از خلايق : صدو هفت هزار و كسرى خلقبود. چنانكه ابوالنصر العتبى در كتاب يمينى بيارد، گويد: جمله گورها باز كردند، واستخوانهاى ديرينه مردگان بكار بردند، و بجايى رسيدحال كه مادران و پدران فرزندان را بخورند. و امام ابوسعد خرگوشى در تاريخ خويش اثبات كند كه : هر روز از محله وى زيادت ازچهار صد مرده به گورستان نقل افتادى ، و اين قحط نه از آن بود كه طعام عزيز بود،بلكه علت جوع كلبى بود كه بر خلق مستولى شده بود. در كتاب يمينى بيارد كه در اين ايام طباخ بود كه در بازار چندين من نان برد كان نهادىكه كس نخريدى ، و هفده من نان بدانگى بود، مردم بيشتر چندانكه طعام مى خوردند سيرنمى شدند.(91) نتيجه : در ترجمه تاريخ يمينى (ص 325 ط 1272 ه -)مى گويد: در سنه (401) در بلادخراسان عموما و در نيشابور خصوصا قحطى و غلائىهايل حادث شد كه كس را از نايافت قوت قوت نماند، رخسارها پژمرده شد و چهرهاى زيباچون برگ خزان طراوت فرو ريخت ، و كار بجائى رسيد كه در نيشابور قريب صد هزارآدمى هلاك شد، و كس بتغسيل و تكفين و تدقين ايشان فرا نمى رسيد و همه را با آن جامهكه داشتند در زير خاك مى كردند، و زن و مرد و پير و جوان فرياد مى داشتند و نان و نانمى زدند و بر جاى سرد مى گشتند، استخوانها ازمزابل بر مى گرفتند و خود مى كوفتند و غذا مى ساختند، و چون قصابى ذبيحه بكشتىفقراء را بر تقاسم اجزاى خون وى مزاحمت رفتى و بدان تسكين نايره جوع مى كردند. و شدت آن محنت بدان رسيد كه مادر بچه خود مى خوردى و برادر گوشت برادر، و شوهرزنرا مى كشت و مى جوشانيد و با اجزاء و اعضاى او تغذى مى كرد، و مردم را از شوارع درمى ربودند و مى كشتند و مى خوردند، و ديگر حيوانات از سگ و گربه و مانند آن هيچنماند، و كسى را جراءت آن نبود كه از محلهاى دور دست كه از واسطه شهر دور بودىتردد كند. دانشمندى از ائمه حديث قصه خود را چنين نقل كرد كه : شبانگاه در فلان شارع مى گذشتمناگاه بند كمندى در گردن من افتاد، و حلقوم من بجذبات متواتر بيفشرد چنانكه نفس منبسته شد، و از ضرورت اختناق بر وفق جذبه او مى رفتم ، تا مرا در گوشه كشيد،ناگاه عجوزه اى از خانه بيرون دويد و هر دو زانو در انثيين (بيضتين ) من مى كوفت ، و مناز آن زخم بيهوش گشتم ، و بعد از آن از هيچ حالت خبر نداشتم ، تا بعد از زمانىبخنكى آبى كه بروى من مى زدند افاقت يافتم ، قومى را ديدم پيرامن من نشسته و با منبتلطف بر آمدند، و مرا بقراين آن احوال معلوم شد كه بوقت حادثه من ايشان در قصد مساكنخويش مى گذشتند، و آن ناپاك كه بقصد من چنگال تيز كرده بود از هراس ايشان مرا برآن حال فرو گذشته و گريخته بود، و من چون اندك رمقى يافتم و به خانه رفتم ازحول آن حادثه بيست روز در فراش شدم ، تا خداى تعالىفضل كرد و الم آن اعتدال بزوال رسيد و چون آثار صحت ديده شد: هنگام سحر بقصد اداىفريضه بمسجد رفتم ناگاه كمندى بجانب من روان شد، و مقصد حلقوم من بود، اما لطفبارى تعالى در رسيد و آن محنت از من بگردانيد و دستار من وقايه جان من شد، و عمامه مندر كمند بماند، من فرياد بر آورده و دويدم و نذر كردم كه مدت آن فتنه و ايام آن محنت جزدر وسط روز از خانه بيرون نيايم . (ما يفتح الله للناس من رحمة فلاممسك لها و ما يمسك فلامرسل له من بعده و هو العزيز الحكيم .) نويسنده اين كتاب گويد: ترجمه اين آيه شريفه (فاطر 35) چنين است كه پروردگارمتعال درب رحمتى را چون بروى مردم بگشايد كس نتواند آنرا جلوگيرى كرده و ببندد، واگر بخواهد در فضل و احسان خويش امساك و خوددارى فرمايد شخص ديگرى نخواهدتوانست در مقابل اراده او كارى صورت دهد، و عزت و حكمت تنها او را مى باشد و بس . آرى خداوند اگر بخواهد مردمى را گرفتار و مجازات كند: از هر راهى كه متصور است مىتواند، باران را قطع مى كند، هواء را نامساعد مى سازد، برف زياد مى فرستد، تگرگشديد مى بارد، باد سخت مى وزد، گرما و سرما بدرجه غير عادى مى رسد، هزاران آفتهاو ضررها بزراعت و جان مردم متوجه گردد. آدمى تا در سايه رحمت و عنايت حق مشمول نعمتهاى گوناگون بوده ، و بسلامتى وتندرستى و عافيت و خوشى زندگى مى كند: از اين آسايش و راحتى و ناز و نعمت قدردانى و تشكر نكرده ، و شروع يكفران و مخالفت نموده ، و از لطف و احسان پروردگارمتعال غفلت مى ورزد. هر كسى در حدود خود و از جهات مختلف گرفتار غفلت و ناشكرى است وقليل من عبادى الشكور و در ميان مردم بندگان سپاسگزار بسيارقليل هستند. |
عبد الملك بن مروان سابقه و لاحقه احوال اين سلطان . عبد الملك بن مروان (پنجمين سلطان از سلاطين بنى اميه كه درسال 86، ه -، فوت كرده است ) اوقات خود را به عبادت در مسجد گذرانيدى ، تا حدى كهاو را حمامة المسجد (يعنى كبوتر مسجد) گفتندى ، چون خلافت يافت مصحف از دست بنهاد، وگفت : هذا فراق بينى و بينك اين هنگام جدائى من و تو است . گويند روزى بسعيد مسيّب گفت : چنان شده ام كه اگر خيرى مى كنم شاد نمى شوم و اگرشرّى مى كنم غمناك نمى شوم ! سعيد گفت : (الان تكامل فيك موت القلب ) يعنى اكنون مردندل تو كامل شده است .(92) نتيجه : آرى نهايت درجه انحطاط و محجوبيت و بدبختى انسان اين است كه ازاعمال شرو كارهاى زشت و نامشروع خود متاءثر و ناراحت مضطرب نگشته ، و بهاعمال خير و طاعات و خوبيها اقبال قلبى و شوق و علاقه پيدا نكرده و از بجا آوردن آنهامسرور و خوشحال نشود. كسيكه هنگام عمل شرو نامشروع احساس ناراحتى و اضطراب نمى كند: بطور مسلم از مرحلهسعادت و خوشبختى پرت شده ، و احساسات وجدانى و فطرى و قواى روحانى و عقلى اواز كار افتاده است . انسان اگر به سوى خير و نيكوئى و صلاح و سعادتاقبال و توجه نكند: حيوة قلبى و روحانيت باطنى خود را از دست داده ، و چون مرده و بلكهاز مرده بدتر است . آرى اين فرد بصورت انسان و بسيرت هزاران مرتبه از حيوانات پائين تر خواهدبود. |
ميزرا على محمد باب و مبدء حال او مرحوم حجت الاسلام آقا مير سيد على مدرس يزدى متوفى درسال 1329 ه -، از تلامذه مجدد شيرازى ، در كتاب الهام الحجة (ص 603 ط 1346) مىنويسد: از جماعت كثيره مسموع شد بنقل از مرحوم آخوند ملا صادق سر يزدى ، و از آن جملهاستاد معظم عالم و عامل و فاضل كامل و عارف زاهد محقق الحاج ميرزا سيد حسين وامق دامافضاله ، و بعد از استماع شفاهى بخط مبارك خود از براى اين حقير مرقوم فرمودند، وبعبارتهم الشريفه نقل مى شود: در سنه 1270 ه -، از مرحوم آخوند ملا صادق سر يزدى كه اسمش موافق مسمى بود، حكايتظريفه استماع شد كه : در اوقاتيكه در دار العباد يزد بتحصيل علوممشغول بودم مزاج مرا اختلالى بهم رسيد، و اشتها، نقصان يافت ، و هم و غم بسيار بهمرسانيدم ، تا به حدى كه از ابناى جنس متوحش گرديده و عزلت مى نمودم ، تا كار بهجائى رسيد كه توقف بلده ميسر نبود، لابد بقريه سريزد رفتم ، و در آنجا هم ازمعاشرت مردم دلتنگ شده روزها را در قبرستان خارج قريه بتنهائى بسر مى بردم . روزى ندائى را شنيدم كه : مرا باسم صدا مى زند، هر چند نظر بجهات نمودم و دقت كردمكسى را نيافتم ، و مكرر ندا مى شنيدم ، مدتى متحير و متفكر ايستاده و گفتم : اى صاحبصدا من ترا نمى بينم ، كيستى ؟ و مطلب تو چيست ؟ جواب گفت : من ملك موتم و بقبض روح تو ماءمورم ، بهيئت محتضر بخواب تا روح تراقبض نمايم ! بفرموده عمل نمودم و پاى بقبله خوابيدم ، و دامن خود را بر روى خود افكندم . طولى كشيد، و گفتم : چه شد؟ و چرا بامر خودمشغول نمى شوى ؟ جواب داد كه : الحال موت تو بتاءخير افتاد، تا بروى بخانه خود و جمعى از عدولراطلبيده وصيت بنمائى ، حال برخيز و برو! من برخواستم و به خانه رفتم و وصيت نموده ، و باطاق خلوتى رفته و خوابيدم ، وگفتم : بسم الله . جواب داد: بدا حاصل شد، و موت تو بتاءخير افتاد، و مى بايد تو به مقامات عاليهفايز شوى ، و ترقيات كليه از براى توحاصل شود، چند روزى انواع صحبت با هم مى داشتيم و مكرر تسلى مى داد، و مى گفت : مردمدرباره تو گمان پريشانى حواس و مشاعر و جنون مى نمايند، لكن تو انديشه مكن كهعمّا قريب صاحب مقامات خواهى شد. تا آنكه در شبى احساس نمودم كه چيزى بپاى من خورد،مثل آنكه سر تا پايى بكسى بزنند، و صدا بگوش من رسيد كه : برخيز و تهجد بجاىآور، و پيش از آن بر بام خانه برو و اذان بلند بگو! موافق آنچه گفته بود عمل كردم ، بعد از آنكه اذان را بانجام رسانيدم ، بمن گفت :الحال فلان و فلان (و اشخاص چندى را شمرد) به خانه تو مى آيند و اعراض مىنمايند، اعتناء مكن كه مى بايد ترقى كلى بكنى ! طولى نكشيد كه : همان اشخاص آمدند و اعتراض نمودند كه اين اذان مخالف با شريعتبود، و يكى از آنها اصرار داشت . بمن گفت : باو تعرض كن و بگو تو در خلوت مرتكب چنين معصيت وعمل خلاف شرع مى شوى و مرا از عبادت منع مى كنى ! آخوند مى گويد: بمحض گفتن اين سخن ديدم در حالت آن شخص قلق و اضطرابىحاصل شد، و بى نهايت خجل گشت بنوعيكه سر بزير افكند و ديگر سخنى نگفت . و بالجمله بر اين منوال گذشت ، و هر روز و هر شب صدا مى شنيدم ، و مرا امرو نهى مىنمود، و اخبار غريبه بمن مى داد، و از آن جمله روزى شهرت يافت كه شخصى در سفرتبريز فوت شده ، با من گفت اين خبر اصلى ندارد و فلانى زنده است و چند روز ديگركاغذ او مى آيد، و مطالبش چنين و چنان است ، بعد از چند روز بهمان طور صورت گرفت . ديگر انتشار يافت كه : شريعتمدار آخوند ملا محمد تقى عقدائى برحمت خدا رفته ! با منگفت كه : اين خبر كذب است و آخوند در حيات است ، و از اين ناخوشى كه دارند سلامت بهمخواهند رسانيد، و چند روز ديگر بهمان نحو صورت گرفت . آخوند مذكور مى گويد كه : وقتى شد كه هيولائى در هوا مشاهده مى نمودم در نهايتنزديكى كه گويا تمثال هوائى و صورت و نقش بر هوا بود و در نهايت لطافت كه با منمكالمه نموده و مرا امر و نهى و ترغيب مى نمود كهعمل بآنها موجب رسيدن بمقامات عاليه است . و اندك اندك حالت تجرد من بجائى رسيد كه بنظرم مى آمد كه جميع اقاليم و بلاد وخلايق را مشاهده مى نمايم ، و مكرر خبر از فوت هر كسى ميدادم و بعد موافق مى افتاد. تا آنكه وقتى مرا امر نمود كه : شخصى را از بالاى بام بزير اندازم ، ترسيدم وعمل نكردم . و وقتى ديگر به من گفت كه : امام غائب در مكه معظمه ظهور نموده اند، و تو بايدبحضور ايشان بروى ، هرگاه مى خواهى تو را بر ابر سوار نمايم و هرگاه مى خواهىصلوات بخوان و بر هوا راه رو! گفتم : هر چه تو بهتر دانى ! گفت : برو بر بالاى بام و صلوات بخوان و بر هوا راه رو! آمدم تا به لب بام و ترسيدم و ايستادم . گفت : چرا نمى روى ؟ گفتم : مى ترسم بزمين بيفتم . گفت : مترس و برو. قبول نكردم مدتى معارضه بود، تا بكلى ماءيوس شد. و گفت : تو بايست بمقامات عاليه برسى ، و در فلان امر و فلان امر ترسيدى ومخالفت نمودى ، و پا ببخت خود زدى ! من از پيش تو مى روم به نزد ميرزا على محمد شيرازى كه او قابليت دارد. آخوند مى گويد: ديگر من آن صورت را نديدم ، و خواهش نمودم ازاهل خانه گوشتى را بريان نمودند، و قدرى استشمام و قدرىتناول كردم تا خورده خورده مزاجم باعتدال آمد، و ملتفت شدم كه بچه امرهاى مخالف شرفامر مى نموده است كه در آن حالت متوجه نبوده ام و شكر الهى را بجا آوردم . و بعد از چندى خبر ميرزا على محمد منتشر شد، و من دانستم كه چه و او برباطل است ، و سابقا اسم او را نشنيده بودم مگر از اين صورت كه مشاهده مى نمودم . نتيجه : اغراء و اضلال شيطان باين طريق درباره اشخاصى كه ساده لوح ومشغول عبادت و رضايت هستند، زياد واقع مى شود. بنده خودم در حدود سال (1360 ه -) يكى از رفقاء را ديدم كه چند ماه متوالى چنين حالت وارتباطى پيدا كرده بود. اجمال جريان رفيق عزيز ما آن بود كه : اولا اين شخص از فضلاء و محصلين زبر دستبوده ، و علاقه شديدى ببحث و قال و قيل و مجادله داشته و بجز اين معنى توجهى بجهاتديگر اظهار نمى كرد. ثانيا- در اثر بر خورد و ملاقات با يكى از مرتاضين كه خوارق چندى از خود نشان داده ،و از ضمير او اطلاع داده بود: يك مرتبه حالش دگرگون شده و از درس و بحث منصرفگشته ، و مشغول عبادت و تزكيه و مجاهده شده ، وحال انزواء و خلوت و سكوت پيدا كرده بود. ثالثا در خلال همين حال كه پيوسته اشتغال بعبادت و ذكر و فكر داشت : صدايىبگوشش مى رسد كه صاحب صدا ديده نمى شد، و سپس اين صدا تا مدت پنج و شش ماهادامه پيدا كرده ، و در امور شخصى و پيش آمدها و راجع بقضاياى آينده او را هدايت مى كرد. اين بنده چون بسوابق و لواحق و خصوصيات اعمالاو مطلع بودم ، و همه بقرائن خصوصيات امر و نهى ، يقين پيدا كردم كه : اين صداى الهىو روحانى نيست ، و بلكه شيطانى است ، و برفيق گرامى تاءكيد مى كرديم كه مطابقتقوانين مقدسه اسلام را از دست نداده ، و در همه جزئيات و كليات بوظايف دينى خود بهدقت متوجه شده ، و دستورهاى الهى را هميشه مناط قرار داده و دستورهاى ديگر را با آنهابسنجد. اين است كه : بعد از چندين مرتبه اختلاف ، رفيق ما مواجه مى شود با يك امرى كهصريحا با اسلام بود، و هر چه از طرف صاحب صدا تاءكيد و تشديد در اطاعت او مىشود: رفيق گرامى بيشتر بر توقف و مخالفت خود مى افزايد. بطورى كه رفيق عزيز اظهار مى كرد: صداى او از دور شنيده شد كه من رفتم و تو آدمنمى شوى ، و بعد از آن صدا و صاحب صدا خبرى نبوده و بكلى قطع رابطه مى شود. اين حكايت را براى آن آوردم كه : افرادى كهمشغول عبادت و رياضت و ذكر و فكر و خلوت و سير و سلوك هستند از اين خطر بزرگبهراسند. و متوجه باشند كه براى سالك خطرهاى عظيم و لغزشهاى بزرگى است كهبا كوچكترين غفلت ممكن است خود و ديگران را در وادى ضلالت هلاك و نابود سازد. |
|
|
|
|
|
|
|
|