بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب مجموعه قصه های شیرین, آیت الله حاج شیخ حسن مصطفوى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SHIRIN01 -
     SHIRIN02 -
     SHIRIN03 -
     SHIRIN04 -
     SHIRIN05 -
     SHIRIN06 -
     SHIRIN07 -
     SHIRIN08 -
     SHIRIN09 -
     SHIRIN10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مرد سالخورده و دوحبّه جو 

در روزگار ديالم (مراد سلاطين آل بويه هستند كه از 320 تا 447 در جنوب ايران وعراق حكومت داشتند) بكرمان نشان گنجى يافتند، پادشاهرا حاضر كردند، صندوقى بودبر گشودند، دو حقه در وى نهاده بودند، و دو دانه جو در آنها بود كه چون برسنجيدندهر يك مثقالى وزن داشت .
پادشاهرا عجب آمد، و گفت : اين چه حالت تواند بود! و دستور داد كه : مرد پيريرا طلبكنيد كه از او پيرتر نباشد تا اين حال از او بپرسم .
مرد پيريرا پيدا كردند كه پشت دو تا شده و سر بر زمين نهاده ، او را گفتند: اى باباحالى چنين ظاهر شده است ، هيچ دانى كه اين چه شايد بود؟
پير جواب داد كه : من ندانم ، از پدرم ببايد پرسيد، باشد كه داند گفتند: ترا پدر هست؟
گفت : بفلان محلت كهلى است ، و او پدر منست .
چون او را بيافتند گفتند: تو در فلان محلت پسرى دارى ، و بمعرفى او ميخواهيم اينجريان را از تو سؤ ال كنيم ؟
گفت : من ندانم ، و ممكن است كه پدرم داند.
گفتند: تو پدر دارى ؟
گفت : در فلان محلت پدرى دارم ، مردى جوان .
هر سه را پيش پادشاه حاضر كردند، ملك فرمود كه : اين حالت از از او عجيبتر است كهپير و كهل پسر جوان هستند. و از ايشان پرسيد كه :حال خود گوئيد؟
جوان گفت : پادشاه را زندگانى باد، اين حال از زنان افتاده است ، مرا زنى نيكست ،نگذارد كه رنجى بخاطر من رسد، و اگر در روزى هزار كارش فرمايم روى ترش نكند،لاجرم چنين تازه مانده ام .
و پسر من زنى سليطه دارد كه : بهيچ حال نسازد و فرمان نبرد، از اين سبب عاجز و پيرشده است .
پادشاه گفت : از حال جو خبر دارى ؟
گفت : دارم ، در فلان روزگار پادشاهى عادل بود، بهعد وى يكى زمينى بديگرى فروخت، مشترى گنجى در وى بيافت ، داورى بنزد پادشاه بردند. مشترى گفت : من زمين خريدمگنج نخريدم ، بفرما تا گنج باز ستاند. بايع گفت : من زمين با گنج فروختم ، آن از مننيست و باز نستانم . پادشاه گفت : دختر يكى بزنى به پسر اين يكى دهيد، و زمين وگنج به ايشان دهيد، و زمين و گنج بديشان دهيد، تا اگر از آن بايع باشد و اگر از آنمشترى : از ميان هر دو بدر نرود. چنين كردند.
و اين زمين آنسال بجو بكشتند: اين جو برآمد.
پادشاه فرمود كه : آن جوها رابشهرهاى ديگر ببرند و بمردم نشان دهند، تا معلوم شودكه اثر عدل و همت پادشاه چگونه اثر كند.(42)
نتيجه :
الناس على دين ملوكهم - مردم و افراد يك مملكت آئين و روش سلطانرا ميگيرند، و در رفتارو كردار و پندار از او تقليد و پيروى كنند، و خواه و نخواه نيات و مقاصد خير يا سوءسلطان از احوال و اطوار رعيت ظهور و بروز ميكند.
ما اگر بمملكتى وارد شديم ، ميتوانيم از نظم امور و درستى كارها و خير خواهى وپرهيزكارى مردم و از صحت عمل و صدق و صفا وعدل و انصاف و غيرت و حقيقت پرستى و ديندارى ملت : بصفات برجسته و حسن سريره ونيات حسنه و مملكت دارى و عدالت خواهى و تقوى شخص پادشاه اطلاع پيدا كنيم . و همچنيناختلال امور و شيوع فساد و نادرستى و ناامنى و غلبه دزدى و دروغ و حيله و تزوير وجريان فسق و فحشاء و خيانت و تسلط افراد ظالم و جنايتكار: كشف خواهد كرد از فسادعمل و سوء نيت و خبث سريرت سلطان .
سلطان عادل سايه يزدان است ، و بزرگترين رحمت و نعمتى است كه افراد ملت از وجود اوباكمال سرور و امن و آسايش ‍ زندگى ميكنند.
و گاهى خداوند متعال در نتيجه اعمال زشت و تعدى و تجاوز و بد رفتارى مردم : سلطانجابر و ظالميرا بر آنان مسلط ميكند، تا بعقوبت و جزاى كردارهاى ناپسند خودشان رسيده، و داد مظلومين و بيچارگان گرفته شود. و در اين صورت چاره بجز توبه و برگشتبسوى پروردگار و توجه خالص براه مستقيم و تصفيهاعمال و تزكيه قلوب و ترك كارهاى نامشروع نباشد.
سلطان مملكت تن نيز عقل است : و چون عقل آدمى مغلوب هوى و هوس و اسير شهوت و غضبنگرديده ، و بطور استقلال و حريت و به نيروى قواى انديشه پاك و تدبير صحيححكومت كرد: نظم مملكت بدن و فعاليت قواى تن روى نقشه عاقلانه و عادلانه جريان پيداكرده ، و زندگى انسان قرين خوشبختى و سعادت و توفيق خواهد بود.
چنين عقل پاك و مدبرى ، سايه پروردگار و جلوه حق و منور بانوار يزدان و مستفيض ازفيوضات غيبى بوده ، و در سراسر مملكت او عدالت و حقيقت و روحانيت و صفا و صدق و امنو آسايش و سرور و خوشبختى حكومت خواهد كرد.


فضل برمكى و مرض برض  

فضل بن يحيى برمكى را بر سينه قدرى برص پديد آمد، سخت رنجور شده و گرمابهرفتن را بشب انداخت تا كسى بر آن مطلع نشود.
پس نديمان را جمع كرده و گفت : امروز در عراق و خراسان و شام و پارس كدام طبيب راحاذقتر ميدانند؟
گفتند: جائليق پارس .
بشير از كس فرستاد، و حكيم جائليق را از پارس ببغداد آورد.
و با او خلوت كرده ، و بر سبيل امتحان گفت : مرا در پاى فتورى ميباشد، تدبير معالجتهمى بايد كرد.
حكيم جائليق گفت : از انواع لبنيات و ترشيها بايد پرهيز كرده و غذا نخود آب بايدخوردن بگوشت ماكيان يكساله ، و زرده تخم مرغ را بانگبين حلوا بايد كردن و از آنخوردن ، تا من بعد از ترتيب اين غذاها تدبير ادويه بكنم .
فضل گفت : چنين كنم ، و سپس بر عادت آنشب از همه چيزها بخورد، و از ترشيها و لبنياتاحتراز نكرد.
روز ديگر جائليق آمده ، و قاروره (شيشه كه در آنبول مريض ‍ باشد) خواست ، و بنگريست و گفت : من اين معالجت نتوانم كرد، ترا ازترشيها و لبنيات نهى كرده ام ، و توزيره با (آشيكه با گوشت مرغ و زيره و سركهبپزند) خورده و از لبنيات و ترشيها پرهيز نكنى ، و معالجت تو را موافق نيفتد.
پس فضل يحيى بر حدس و حذاقت او آفرين كرد، و علت خويش با او در ميان نهاده و گفت :ترا بدين مهم خواندم و اين امتحانى بود كه كردم .
جائليق دست بمعالجت برد و آنچه درين باب بود بكرد. و روزگارى برآمد و هيچ فائدهنداشت .
حكيم جائليق برخود همى پيچيد كه اين چندان كارى نبود و چندين بكشيد.
تا روزى با فضل بن يحيى نشسته بود، گفت : اى خداوند بزرگوار! آنچه معالجت بودكردم هيچ اثر نكرد، مگر پدر از تو ناخشنود است ، بايد پدر را خشنود كنى تا من اينعلت از تو ببرم .
فضل آن شب برخاست و بنزديك يحيى رفت و در پاى او افتاد و رضاى او بطلبيد، و آنپدر پير از او خشنود گشت .
و جائليق او را بهمان انواع معالجت همى كرد، و روى بهبودى گذارد، و چندى برنيامد كهشفاى كامل يافت .
پس فضل از جائليق پرسيد كه : تو چه دانستى كه سبب علت من ناخشنودى پدر است ؟
جائليق گفت : من هر معالجتى كه بود كردم و سود نداشت ، گفتم اين مرد بزرگ لگد ازجاى ديگر خورده است . و چون بنگريستم هيچكس نيافتم كه شب از تو ناخشنود و برنجبخوابد، بلكه از صدقات و بخششها و تشريفات تو بسيار كس همى آسوده است ، تاخبر يافتم كه پدر از تو بيازرده است و ميان تو و او نقارى هست . من دانستم از آن است ،اين علاج بكردم و مؤ ثر واقع شد، و انديشه من خطا نبود.
و بعد از آن فضل بن يحيى جائليق را توانگر كرد و بپارس ‍ فرستاد.(43)
نتيجه :
مردم ظاهر پرست و غافل از جهان روحانيت و از آثار معنوىاعمال محبوب بوده ، و چون بصيرت قلوب آنان بواسطه پندارهاىباطل و اوهام و علائق مادى و كردارهاى ناپسند، گرفته و پوشيده شده است : نميتوانندبآثار و نتايج معنوى اعمال سوء خودشان باور كنند.
اين اشخاص بابتلائات سخت و امراض عجيب معالجه نپذير و گرفتاريهاى بى سابقهدچار شده ، و بقول جائليق : غفلت ميكنند كه از كجا لقد ميخورند. و تازه جزاهاى سخت وعقابهاى شديد جهان آخرت بجاى خود محفوظ است .
آرى اينقسمت براى آندسته از مردميكه منور و روحانى هستند:
محسوس و روشن است چنانكه در روايات شريفه و كلمات اهلبيت نبوت و وحى بطورتفصيل بجزئيات آنها اشاره شده است :
و ضمنا از اين حكايت ميتوانيم فرق اطباى امروز را با اطباى ايام پيش از جهت استادى وحذاقت و تيزى هوش و احاطه علمى بفهميم .
جائليق در آنروز از ديدن بول مريض ميتوانست جزئيات غذا و خوراك او را تشخيص داده ، وحتى از راه آثار معنوى و روابط روحانى بيماران خود را معالجه ميكرد.
ولى اغلب اطباى محترم امروز: نه تنها معتقد بروابط روحانى و آثار معنوى نيستند، بلكهبعد از آزمايش و تجزيه و تشريح و شور و فكر باز از تشخيص مرض و درك حقيقت عاجزميشوند.


فضيل و هارون الرشيد 

روزى هارون الرشيد به فضيل بن عياض (زاهد مشهور كه درسال 187 - ه‍ در مكه فوت كرد) گفت چقدر تقوى و زهد تو بيشتر است !
فضيل گفت : زهد تو از من بيشتر است .
هارون پرسيد: چگونه زهد من زيادتر است ؟
فضيل گفت : زيرا من از دنيا زهد ورزيده و آنرا ترك كرده ام ، ولى تو از آخرت دورى وپرهيز كرده و آنرا متاز كه نمودى ، و هرگز آخرترا نميشود بادنيا مقايسه كرد، زيرازندگى جهان آخرت پاينده و هميشگى است ولى دنيا فانى و محدود است .(44)
نتيجه :
آرى اشخاصيكه نسبت بشهوات و لذات و زينتهاى دنيا زهد ورزيده و آنها را ترك ميكنند: درمورد تعجب و شگفت نبايد واقع بشوند، زيرا درمقابل اين كار هدف بسيار مهم و بزرگى داشته ، و بخير نعمت و خوشى بسى جالب وعظيمى نائل ميشوند.
شگفت انگيز و تعجب آور اينستكه : آدمى بخاطر عيش و نوش ‍ چند روزه و شهوات و لذاتموقتى ، از زندگى حقيقى و عيش ‍ هميشگى و خوشى و آسايش و نعمت دائمى دست كشيده ، وجمال دلرباى يوسف را بدراهم چندى معارضه كند.

كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
تو را از كنگره عرش ميزنند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده است
مجو درستى عهد از جهان سست
نهاد كه اين عجوزه عروس هزار دامادست .

طغيان عبدالملك بن مروان  

عبدالملك پسر مروان بن حكم (پنجمين خليفه اموى ) از فقهاى شهر مدينه بود، و چون اغلباوقات در مسجد پيغمبر(ص ) مشغول تلاوت قرآن مجيد بود: او را كبوتر حرم ميگفتند. و اودر جريان قتل عام و غارت و تجاوز كه بدستور يزيد بن معاويه ، نسبتباهل مدينه (در سال 62 بجهت نقض بيعت يزيد) صورت گرفت ، ميگفت : ليت السماءانطبقت على الارض ‍ - ايكاش كه آسمان بزمين فرو ميريخت ، و بسيار از اين پيش ‍ آمدمتاءثر بود.
ولى چون خبر فوت پدرش را با مژده خلافت باو آوردند (درسال 65) قرآن مجيد را تلاوت ميكرد، كنار گذاشته و گفت : هذا فراق بينى و بينك -اينجا محل جدائى در ميان من و تو ميباشد.
عبدالملك مشغول تنظيم امور دنيوى گشته ، و بطورى از جهان حقيقت ومراحل روحانيت و عدل دور شد كه : كارهاى او ستمگريها و تجاوزات يزيد بن معاويه را ازخاطره ها محو كرد.
عبدالملك حجاج بن يوسف ثقفى را ماءموريت داد كه با عبدالله بن زبير كه در شهر مكهسكنى داشته و اهل مكه او را بيعت كرده بودند، بجنگد. و حجاج لشكر بسوى مكه حركت دادهو شهر مكه را محاصره نمود، و سپس با منجنيق خانه كعبه را سنگسار نمود، و در نتيجه اينفعاليت : عبدالملك حكومت عراق را باو وا گذاشت . و حجاج در زمان حكومت خود باندازهمرتكب ستمگرى و تجاوز و قتل شد كه قلم از نوشتن آن ها عاجز است .(45)
نتيجه :
مقام انسان هنگام سنجش و امتحان روشن گردد، حرف و دعوى تنها قيمتى ندارد، و همچنين استآن اعماليكه هنوز از مرحله صورت تجاوز نكرده و بسنگ محك نرسيده باشد.
آدمى اگر توانست در خلوت يا در حال قدرت و تمام اختيار و توانائى ، حكومتعقل خود را حفظ كرده ، و تمايلات شهوانى و شهوات نفسانى خود را از هر جهت محدود ومغلوب قرار بدهد: البته چنين شخصى قابل تقدير و سزاوار تكريم و احترام خواهد بود.
اعمال انسان وقتى پر قيمت و نيكو است كه : از صفاى قلب و از خلوص نيت برخيزد، واينمعنى براى مردم عادى كه دلهاى ناپاك و تيره دارند غير ميسور خواهد بوده ، و دربسيارى از اوقات تظاهر به تقوى و نيكوكارى و عبادت از اين اشخاص : براىنيل بمقام جاه و جلال و رسيدن بمال و منال دنيوى است .
پس يكى از وسائل تشخيص و امتياز افراد: رسيدن به ثروت وتحصيل و مقام و قدرت است ، و اغلب مردم در اينمرحله خود را گم كرده ، و حقيقت و روحانيترا بكلى از دست ميدهند، (ان الانسان ليطفى ان رآه استغنى ) - انسان معمولى چون خود رابصورت بى نياز و مقتدر ديد بندگى و ضعف و نياز و بيچارگى و ذلت خود را از يادبرده و شروع بطغيان و ستمگرى و تجاوز مينمايد.


مرد آن بود كه ميان  

شيخ ابوسعيد ابن ابوالخير را (در سال 440 فوت كرده است ) گفتند: فلان كس برروى آب مى رود. گفت : سهل است بزغى (مثل وزغ لفظا و معنا) و صعوه اى (پرنده استكوچكتر از گنجشك ) نيز روى آب ميرود.
گفتند: فلان كس در هوا ميپرد. گفت زغنى (غليواج را گويند) و مگسى نيز بر هوا ميپرد.
گفتند فلان كس در يك لحظه از شهرى بشهرى ميرود. گفت : شيطان نيز در يكنفس ازمشرق بمغرب ميرود.
اينچنين چيزها را بس قيمتى نيست ، مرد آن بود كه : ميان خلق داد و ستد كند و زن خواهد و باخلق در آميزد، و يك لحظه از خداى خود غافل نباشد.(46)
نتيجه :
آرى انسان بايد زندگى اجتماعى داشته ، و هر فردى از افراد اجتماع وظيفه از وظائف وامور مربوط باجتماع را انجام بدهد. كسيكه در اينقسمت تسامح ميورزد: خود را عضو فلججامعه قرار داده ، و گذشته از اينكه اثر و نفعى از وجود او در خارج پديدار نميشود:احتياجات زندگى و لوازم معاش خود را نيز بديگرانتحميل ميكند.
ديگران زحمتها كشيده و هزاران كوشش و فعاليت براى تربيت و تنظيم امور زندگى (ازخوراك و پوشاك و وسائل مادى ديگر) ميكنند، و اين شخص بى اينكه خدمت و فعاليتى كند:از عمل و جديت ديگران استفاده مينمايد.
انسان بايد در عين حاليكه وظائف انفرادى و اجتماعى خود را انجام داده ، و از نيكوكارى وخدمت بنوع و دستگيرى ضعفاء كه جزو وظائف اجتماعى است خسته و افسرده نميشود:مشغول پاك كردن دل و تصفيه اخلاق و تحصيل معارف و حقايق وتكميل نفس بوده : و پيوسته با خدا باشد.
و يكى از جهات تفوق و برترى و جامعيت دين مقدس اسلام : همين است كه در تعليماتمقدسه خود تمام خصوصيات و جهات ظاهرى و معنوى و انفرادى و اجتماعيرا منظور داشته ، وحتى اينكه از رهبانيت و كناره گيرى و صحرا نشينى منع اكيد فرموده است .
و اين شعار را در ميان مسلمين از نادانان وظيفه نشناس كه خود را درويش و قلندر معرفىميكنند، بپا مى دارند.
و مثل اين اشخاص بآن ماند كه : شخص جابرى جمعى را مجبور و ملزم بتهيه آب و خوراك وفرش و لوازم ديگر كند، تا در نتيجه تهيه شدن و حاضر بودن مقدمات و لوازم : دو ركعتنماز بخواند، و سپس با اين عبادت مخصوص خود را از مقربين درگاه شمرده ، و ديگر آنرابچشم حقارت و محبوبيت نگرد.
خود خلق و تمنا كند از خلق رهائى از خلق كسى چون رهد از خود نرهيده هر تار تعلق كهزاغيار بريده است چون كرم بريشم همه برخويش تنيدهرسول اكرم فرمود: (ان الله لم يكتب علينا الرهبانية انما رهبانية امتى الجهاد فىسبيل الله ) - خداوندا براى ما رهبانيت را مقر نفرموده است و رهبانيت امت من در اينستكه در راهخدا پيوسته جهاد و فعاليت كنيم .


پس از فوت عمر بن خطاب  

سالم بن عبدالله بن عمر نقل ميكند كه : از يكى از انصار شنيدم ميگفت - از خدا درخواستميكردم كه عمر بن خطاب را در خواب ببينم ، و بعد از دهسال فوت او در عالم رؤ يا او را ديدم كه عرق از جبين خود پاك ميكرد پرسيدم : يا اميرالمؤ منين ! چگونه آنجهان را يافتى و چه ميكنى ؟
گفت : در اين ساعت فراغت پيدا كرده ام ، و اگر رحمت پروردگارمتعال نبود هلاك شده بودم .(47)
نتيجه :
باز سيوطى در همين مورد نظير آنخوابرا از ابن عباس ، از پدرشنقل ميكند كه : عباس پس از يكسال عمر بن خطابرا با همان حالت در خواب مشاهده كرده و ازاو احوال ميپرسد، عمر در پاسخ او ميگويد: الآن فارغ شده ام ، و اگر با شخص ‍ مهربانو رحيمى ملاقات نميكردم : خانه عمر ساقط و خراب شده بود.
آرى حساب و كتاب پروردگار متعال بسيار دقيق است (لايعزب عنهمثقال ذرة ). عمربن خطاب با آنهمه عنوان و شخصيت و درك حضوررسول اكرم و زهد و ترك مال و مراعات ظواهر دين و مجاهدت با كفار و مقام امارت مسلمين ،باز ده سال معطل و گرفتار حساب شده ، و تا پس از دهسال در زحمت و سختى و فشار بوده و عرق از جبين خود پاك ميكند، (و منيعمل مثقال ذرة شرا يره ) بقول خود اهل سنت .
ما بايد پيوسته در محاسبه با نفس و مراقبتاعمال جديت نموده ، و از هرگونه معاصى و خطاها و سيئات امور اجتناب كنيم : زيرا ممكناست خطاى واحدى سالهاى متمادى آدميرا گرفتار سازد.
و بنظر نويسنده : گرفتارى عمربن خطاب از لحاظ رنجش خاطر دختر پيغمبر حضرتزهرا(ع ) و حضرت على بن ابيطالب (ع ) بوده است ، و اينمعنى بطور مسلم يكى از سيئاتعمر بن خطاب و از لغزشهاى بزرگ او شمرده ميشود، و بعقيده ما هرگز از اين سيئهخلاص نخواهد شد.


مكالمه امير المؤ منين ع با خوارج  

خوارج بشعبه هاى مختلف تقسيم ميشوند، و آنچه مورد اتفاق همه خوارج است : اينستكهعثمان بن عفان كافر است ، على بن ابيطالب (ع ) از دين خارج شده است ، حكمين كه در جنگصفين انتخاب شدند كافر هستند، و طرفداران حكمين همه كافرند، و اصحابجمل و كسانى كه در جنگ جمل حاضر بودند همه كافر هستند، و بايد درمقابل امام ظالم و خروج كرد.
و نخستين كسى كه اين مرام را اظهار كرد: مردى بنام عروه يا يزيد يا از طائفه بنى بشكربود كه چون اتفاق فريقين را در جنگ صفين در موضوع انتخاب دو نفر براى حكم بودنمشاهده كرد، باسب خود سوار گشته و بسوى لشكر معاويه حمله برده و يكتن از اصحابمعاويه را كشت ، و سپس خود را بلشكرگاه اميرالمؤ منين (ع ) زده و يكتن ديگر از اصحابامير المؤ منين را بقتل رسانيد، و پس از آن در وسط ميدان بآواز بلند گفت : بدانيد كه منمعاويه و على را خلع كردم ، و من از موضوع انتخاب حكمين دوروبرى ؟ هستم .
و چون جنگ صفين روى توافق طرفين در انتخاب حكمين پايان پذيرفت ، و اصحاب اميرالمؤ منين (ع ) بكوفه مراجعت نمودند: دوازده هزار نفر از كوفه آمده ، و در محليكه بنامحرواء (بفتح اول و دوم موضعى است در دو ميلى كوفه ) بود اجتماع كردند، و اينجمعيت ازنظر اينكه در آن محل جمع شده بودند بنام حروريه و از لحاظ اينكه از تحنه حكومت و لايتو خلافت اميرالمؤ منين (ع ) خارج شدند باسم خوارج مشهور گشتند.
اينجمعيت دو نفر را (عبدالله ابن الكواء اليشكرى ، شبث بن ربعى ) امير و فرمانده خودقرار داده بودند، و چون امير المؤ منين در مقابل آنان احتجاج و مناظره فرمود: عبدالله بنالكواء باده تن ديگر توبه كرده و از ميان جمعيت بيرون آمدند، و باقى آن جمعيت از آنجاكوچ كرده و بسوى نهروان (شهرى بوده است در طرف شرق بغداد فعلى ) حركت نمودند.
اينجمعيت نظر شورش و از بين بردن خلافت و جنگ با ديگران داشتند، و از فتنه و فساد وخونريزى و آشوبگرى مضايقه نمينمودند.
امير المؤ منين (ع ) با چهار هزار نفر از اصحاب خود بسوى آنان حركت فرمود، و پيش ازاينكه شروع بجنگ بشود، آنانرا گفت : مرا ايراد و اعتراض داريد؟
گفتند: نخست اعتراض ما اينستكه در جنگ جمل (جنگيكه در بصره با عايشه و طلحه و زبيرپيش آمد) چون ما غالب و فاتح شديم ، اموال دشمنان و مخالفين را براى ماحلال دانستى ، ولى از اسير گرفتن زنان و اطفال آنان ممانعت نمودى ، و چگونه ميشود كهمال كسى حلال باشد ولى زنان و اطفال او حرام ؟
امير المؤ منين فرمود: مباح بودن اموال اصحابجمل بخاطر اين بود كه آنان بيت المال بصره را غارت كرده بودند، پس درمقابل بيت المال كه بدست آنان تلف شده بود،اموال آنانرا كه در لشكرگاه آنها بود براى شما اباحه كردم . و اما زنان واطفال : چون آنان با ما جنگ نكرده و از دين مقدس اسلام خارج نشده بودند، پس احكام اسلامدر حق آن ها جارى گشته ، و مانند ساكنين ديگر دارالاسلام در امان بودند. و معلوم است كسىكه كافر نيست نتوان او را اسير گرفت . و ديگر اينكه : اگر زنها را مباح ميكردم ، آياميتوانستند عايشه زوجه پيغمبر را اسير گرفته و كنيز خود قرار بدهيد؟
جمعيت خوارج از اين اعتراض پشيمان و شرمنده گشته ، و گفتند: ايراد ديگر ما اينستكه -هنگام نوشتن قرار داد و صلح در ميان خود و معاويه (موقعيكه جنگ صفين را خاتمه دادند)چگونه اجازه دادى كه عنوان (امير المؤ منين ) را بخاطر راضى نشدن مخالفين از پهلوىنام خود محو و پاك كنند؟
فرمود: در اينعمل از رسول خدا تبعيت كردم ، زيرا آنحضرت هنگاميكه در حديبيه (بضماول و فتح دوم محلى است در نه ميلى مكه معظمه ، و ابتداى حرم است ، و بيعت رضوان درزير درخت در سال ششم هجرى كه رسول اكرم با جمعيت زياد بقصد زيارت خانه خدا خارجشده بود، در آنجا واقع شده ) با نماينده قريشسهيل بن عمر و صلحنامه مينوشتند، نوشته شد: هذا ما صالح عليه محمدرسول الله و سهيل بن عمرو، و سهيل اعتراض كرد كه - اگر رسالت تو راقبول داشته باشيم هرگز با تو جنگ و نزاع نميكنيم ، و بايد اسم خود و نام پدرت رابنويسى . پس رسول اكرم دستور داد كه - عنوان(رسول الله ) را پاك كرده ، و بجاى آن نوشتند - هذا ما صالح عليه محمد بن عبدالله ، وسپس مرا فرمود: براى تو نيز يك چنين جريانى پيش خواهد آمد.
گفتند: اعتراض ديگر ما اينستكه - چگونه بحكمين خطاب كرده و گفتى كه هرگاه منسزاوار مقام خلافت باشم مرا تصديق و تثبيت كنيد! پس در صورتيكه تو خود در خلافتخويش متردد هستى ، ديگران براى شك و ترديد داشتن در خلافت تو اولى خواهند بود.
امير المؤ منين فرمود: نظر من از اين بيان ، رعايت انصاف بجانب معاويه و مراعات اقتضاىمقام و مخاصمه بود، و اگر ميگفتم كه - چون من سزاوار خلافت هستم مرا ثابت و معاويه رامخلوع بدانيد: البته معاويه و يارانش اينسخنرا از من نپذيرفته و آنرا رد ميكردند. آيانمى بينيد كه چون كه چون پيغمبر اكرم بانصاراى نجران (بفتح اولى محلى است در ميانمكه و يمن ) مباهله ميفرمود: آيه نازل شد - (تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا وانفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين )، و اگر آنحضرت ميفرمود -لعنت خدا را بر شما قرار ميدهيم :
البته نصاراى نجران راضى و حاضر باينسخن نميشدند. من هم روى انصاف سخن گفتم ،و آگاه نبودم كه عمروعاص نظرش ‍ بحيله و مكر است .
گفتند: اعتراض چهارم ما اينستكه - چگونه حاضر شدى كه دو نفر را حكم قرار داده ، وتشخيص و گفته آنها را براى خود حجت بدانى .
امير المؤ منين فرمود: حكم قرار دادن در مورد نزاع و اختلاف و درمقابل دشمن مانعى ندارد، رسول اكرم (ص ) در جنگ با بنى قريظه (بضماول و فتح دوم جمعيتى بودند از يهود كه ساكن يكى از قلعه هاى مجاور مدينه بودند) درخصوص رفتار مسلمين با آنان ، مطابقت نظر طرفين سعد بن معاذ را حكم معين فرمود و سعدبراى كشتن بنى قريظه راءى داه ، و طرفين تسليم راءى او شدند. و البته حكمرسول خدا كه سعد بن معاذ بود فريب دشمن را نخورد، ولى حكم ما ابوموسى فريبخورده ، و بضرر ما برخلاف حقيقت راءى داد.
آيا بجز اينها باز ايرادى بمن داريد؟
پس جمعيت خوارج ساكت شده ، و بهمديگر ميگفتند: سوگند بخداوند كه اين آدم راستميگويد، و سخن او درست است .
و در اينهنگام هشت هزار نفر از آنجمعيت توبه كرده ، و از خوارج جدا گشته ، و در امانآنحضرت وارد شدند.
و چهار هزار نفر از آنجمعيت بر عناد و جهالت و ضلالت خود باقى مانده ، و از فتنهانگيزى و آشوب طلبى دست برنداشتند.
و على ابن ابيطالب (ع ) باصحاب و ياران خود خطاب فرمود كه : با اين جمعيت بايدمقاتله كنيد، سوگند بآن پروردگاريكه جان من در دست قدرت اوست ، از آنان ده نفر كشتهنميشوند.
و در اين جنگ نه نفر از خوارج نجات يافته ، و نه نفر از اصحاب امير المؤ منين كشتهشدند.(48)
نتيجه :
جهالت وقتيكه با عناد و خود بينى تواءم شد، زندگى انسانرا بباد هلاكت داده ، و خرمناعمال نيكو و روحانيت و تقوى را سخت ميسوزاند.
اينصفت در اغلب اوقات در افراد متدين كه با تقوى و قدس ‍ آراسته شده و پيوسته مراقباعمال نيكو بوده ، ولى از علم و معرفت و نور حقيقت بى بهره هستند، پيدا ميشود.
و بعبارت روشنتر: اشخاصيكه تنها جنبه ظاهرىاعمال و عبادات و طاعات را مراعات كرده ، و از روح تقوى و حقيقت بندگى دورند: در نتيجهباين حال خطرناك و مرض مهلك مبتلا گشته ، و گذشته از اينكهاعمال گذشته خود را بباد ميدهند: يك مشت مردمجاهل و بيخبر را نيز بآتش خود ميسوزانند.
اين قبيل افراد در نتيجه جهالت و خود بينى : از ديگران بدگوئى ميكنند، بمردم ديگربدبين هستند، در صدد اصلاح عيوب و نواقص خود بر نمى آيند، نقص و عيبى در خود نمىبينند، بجهان حقيقت و روحانيت متوجه نميشوند، ظاهر ايشان پاك و قلوب ايشان پاك وقلوب ايشان كثيف و ناپاك است .
جمعيت خوارج نيز از اين افراد تشكيل يافته بودند: اينستكه چنان غرق نادانى و خود بينىگشته و از انصاف و حقيقت طلبى و روحانيت دور بودند كه درمقابل خليفه پيغمبر و مركز علم و تقوى و حقيقت درمقابل برهان و حق روشن ، لجاجت و عناد و دشمنى كرده ، و زندگى حقيقى را براى هميشهبراى خود و ديگران حرام نمودند.


حضرت صادق ع و ابوحنيفه  

عاقل كيست ؟
روزى حضرت صادق (ع ) از ابوحنيفه (امام اعظم نعمان بن ثابت ) پرسيد كهعاقل كيست ؟
گفت : آنكه تميز كند ميان خير و شر.
حضرت صادق (ع ) فرمود: بهايم نيز تواند كرد كه تميز كند ميان آنكه او را زنند يا اورا نوازند!
ابوحنيفه گفت : پس عاقل ميان شما كيست ؟
فرمود: آنكه تميز كند ميان دو خير و دو شر، تا از ميان دو خير آنچه را كه بهتر و خيريتآن بيشتر است انتخاب كند و از ميان دو شر نيز آنچه آ كه شر آن كمتر و بخير نزديك تراست برگزيند.(49)
نتيجه :
صلاح و فساد بر دو قسم باشد: اول آنچه بظاهر و در نظراول خير و صلاح بوده و فسادى در آن ديده نميشود، و يا آنچه در ابتداء و بظاهر آن شرو فساد ديده شده و صلاحى بصورت او نيست . و تشخيص و تميز دادن اينقسم بسيارسهل است ، حتى حيوانات نيز ميتوانند در ميان اين نوع از خير و شر فرق گذارند، و بلكهزندگى و ادامه حيات و تاءمين معاش مطلق حيوان روى اين تشخيص باشد، مانند تشخيص درميان آنچه از ماءكولات ملائم طبع است ، و آن حركات و اعماليكه بطور مستقيم صدمه وضررى ندارد.
دوم خير كامل و شر كامل است ، يعنى آنچه بصورت و در معنى از نظر امروز و گذشته وآينده خير و صلاح يا شر و فساد است . و تشخيص اينقسم محتاج بفكر وتعقل و مقايسه در ميان امور و احاطه بجميع مراتب زندگى است ، و چون حيوانات فاقداينمرتبه از تعقل و تدبر هستند: نتوانند اينگونه خير و شر را تميز دهند.
پس تشخيص مطلق از علائم شخص عاقل نيست ، و بلكه آن تشخيصى كه همه جهات ظاهرىو معنوى در آن منظور شود، و بقول حضرت صادق (ع ) كه فرمودند: در مرتبه نهائىباشد نه ابتدائى ، يعنى در ابتداء تمام ارقام خير يا شر را در نظر گرفته و سپسيكايك آنها را طرح كرده و آنچه را كه از هر جهت قويتر و كاملتر است : انتخاب كند. و اينعلامت شخص عاقل و انسان كامل را از ديگران كه چون حيوانات زندگى مى كنند جدا ميكند.
مثلا شخص عاقل از انواع خوردنيها و از كيفيت خوردن : آن رقم را اختيار ميكند كه ببدن اوضرر نرساند و روح او را كسل نكند و حال توجه او را از بين نبرد. و از ميان دوستان ورفقاى خود: آن كسى را برميگزيند كه در همهحال باو رفاقت كند و او را بجانب خير و صلاح سوق بدهد و از وجود او استفاده ظاهرى ومعنوى برد و دوستى او روى اغراض ظاهرى و جهات صورى نباشد. و از زندگى ومال و منال و اعتبار و عنوان دنيا آنمقدار حيازت مى كند كه بجهت روحانى او صدمه نزند وراحتى و آسايش را از او سلب نكند و او را از انجام وظائف شخصى و الهى باز ندارد وموجبات ظلم و خيانت و جنايت را فراهم نياورد.


بصورت خسيس تر و در معنى عزيزتر 

زمخشرى در كتاب ربيع الابرار آورده كه : يكى از فضلاى عرب مهمان امام حسن (ع ) شد،بعد از طعام گفت : براى من شربتى بياوريد!
امام فرمود: چه شربت ميخواهى ؟
گفت : آن شربت كه چون نايافت شود عزيزترين همه شربتها بود، و چون يافت شودخسيس ترين همه شربتها باشد.
امام خادمان را گفت : آبش دهيد.
همه حاضران بر حدت فهم امام آفرين گفتند.(50)
نتيجه :
يكى از گمراهان و خسارتهاى انسان اين است كه : چون درمقابل نعمت و فضيلت و رحمت فراوانى قرار ميگيرد از آن استفاده نكرده و آنرا سبك و بىارزش مى بيند، و اغلب نعمتهائيكه پروردگارمتعال در جهان و در طيعت و خلقت قرار داده است چنين است ، مانند آب ، آفتاب ، هوا، ماه ، خاك ،صحت و سلامتى تن ، اعضاء، كتاب آسمانى ، احكام الهى ، وجود عالم ربانى ، سلطانعادل ، امن و نظم مملكت ، و امثال اينها.
انسان خردمند ميبايد از اين نعمتهاى بزرگ حداكثر استفاده را نموده ، و باهمال و مسامحه و غفلت و جهالت موقع فرصت را از دست ندهد، و بداند كه چون يكى از ايننعمتها مخصوصا صحت و عافيت و تندرستى و امن و عالم ربانى از دست اختيار او خارجشد: بهزاران هزار دينار نتوان آنرا تهيه كرد و بدست آورد. و بطوريكه وجود اين نعمتهابزرگترين وسيله توفيق و سعادت است : فقدان آنها نيز بالاترين عذاب و شدت وسختترين بلاء و نقمت خواهد بود.


سفيان ثورى و فضيل بن عياض  

آفت مجالس انس !
شبى سفيان ثورى (از دانشمندان و عرفاى اوائل قرن دوم ) پيش ‍فضيل بن عياض (عابد و زاهد مشهور) آمد، و از آيات و روايات و اخبار بسيار گفت ، و درآخر مجلس اظهار كرد: مبارك شبى كه امشب بود و ستوده نشستى كه امشب بود، همانا كهنشستى چنين بهتر از تنهائى باشد، فضيل گفت : بد شبى كه امشب بود و تباه نشستىكه امشب بود!
سفيان پرسيد كه : چرا چنين است ؟
گفت : زيرا كه تو همه ساعات امشب را دربند آن بودى تا سخنى گوئى كه مرا خوشآيد، و من دربند آن بودم تا جوابى نيكو گويم كه پسنديده خاطر تو آيد، و هر دو بسخنيكديگر از خداى تعالى بازمانديم ، پس تنهائى بهتر و مناجات كردن با حق اوليتر است.(51)
نتيجه :
هر نشستى اگر در نتيجه داراى مزايا و فوائدى شد كه درحال تنهائى تحصيل آنها ميسور نميشد: البتّه رجحان پيدا كرده و مطلوب و پسنديده ميشود.و اگر بر عكس موجب غفلت و صدور معصيت بوده و در نتيجه انسانرا بخطاء و لغزش وگناه و خلافى دچار كند: بحكم عقل و شرع مپرهيز كردن از آن مجلس ‍ لازم و واجت خواهدبود.
متاءسفانه امروز اكثر مجالس ما چنين است ، و حتى اگر از بدگوئى و غيبت و تهمت وبيهوده سرائى و هوسرانى و لغو هم خالى باشد: از خود نمائى وجدال و توهين بهمديگر خالى نيست .
اينستكه حضور در اين گونه مجالس براى شخصيكه مراقبه و محاسبه دراعمال خود دارد مضرّ است ، و گذشته از سلبحال توجه و حضور: گاهى توفيق را تا ايامى چند از انسانزائل ميكند.


بيم و لرز ابو ايوب از خليفه  

ابو ايوب (سليمان موريانى وزير منصور دوانيقى و متوفى در 154) از مقربان ونديمان منصور خليفه بود، هرگاه منصور او را طلبيدى رنگش زرد شدى و لرزه براندامش افتادى .
روزى محرمى او را در خلوت گفت ، تو مقرب و مصاحب خليفه يى و پيش اوكس بقرب تونيست : سبب چيست كه هرگاه از پى تو ميفرستد متغير ميشوى و از بيم او دست و پا گمميكنى ؟
ابو ايوب در جواب آن محرم گفت ، بازى از خروسى پرسيد كه تو از خردى در خانهبنى آدمى و ايشان بدست خود آب و دانه تو مهيا ميكنند و براى تو پهلوى خانه ميسازند،جهت چيست كه هرگاه بر سر تو مى آيند و مى خواهند كه تو را بگيرند غوغا و فتنه مىانگيزى و از اين خانه بدان خانه و از اين بام بر آن بام ميگريزى ؟ و من مرغى وحشيم كهدر كوهسار بزرگ ميشوم ، چون مردم مرا صيد كنند بر سر دست ايشان آرام گيرم و چون مرااز پى صيد فرستند با آنكه فارغ البال پرواز مينمايم صيد را گرفته باز مى آيم وهرگز عربده و غوغا نميكنم .
خروس گفت : اى باز هرگز هيچ جا ديده يى و يا از هيچكس ‍ شنيده يى كه بازى را برسيخ كشيده باشند و بر آتش گردانيده ؟
گفت : نى
خروس گفت : تا من در اين خانه ام و نيك از بد باز ميدانم صد خروس را ديده ام كه سربريده اند و بال و پر كنده شكم آنرا شكافته بر سيخ كشيده اند و كباب كرده و گوشتاو را خورده اند و از هم گذرانيده ، نوحه و فرياد مرا جهت اينست ، و از اين جهت خاطرممجروح و دلم اندوهيگين است .(52)
نتيجه :
خوف نتيجه قرب و معرفت است و هر چه بمقام عظمت و سطوت وجلال سلطان بيشتر آگاهى و اطلاع حاصل شود: بيم و هراس و رعب نيز دردل افزونتر خواهد شد.
اولياى حق چون از شدت قهر و از حدت غضب و از مقام سطوت و سلطنت مطلق خدايتعالىآگاهند: چنان خائف و مضطرب و مرتعش هستند كه هرگاه سر از پانشناسند، و پيوستهزبان بمعجز و تقصير خود گشوده و اشك تذلل بر رخسار ميزيزند.


محمّد بن ملكشاه و منجمين  

در چهار مقابه عروضى (مقاله سوم ، نجوم ، حكايت 9) مينويسد كه : بر پادشاه واجب استكه هر جا كه رود نديم و خدمتكار كه دارد او را بيازمايد، اگر شرع را معتقد بود وبفرايض و سنن آن قيام و اقدام نمايد: او را مهجور گردانيده و اعتماد كند. اگر بر خلافاين بود: او را مهجور گردانيده و حواشى مجلس خود را از سايه او محفوظ دارد.
كه هر كه در اين خداى عزوجل و شريعت محمد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلم اعتقادندارد: در هيچ كس او را اعتقاد نبوده و شوم باشد بر خويش و بر مخدوم خود.
در اوايل ملك سلطان غياث الدنيا و الدين محمد بن ملكشاه (محمد بن ملكشاه ثانى ازسلجوقيان است كه در 498 بسلطنت رسيد) يكى از امراى عرب بنام صديقه عصيان آورده وگردن از ربقه طاعت خليفه عباسى بكشيد، و با پنجاه هزار مرد عرب از شهر حله روىببغداد نهاد.
خليفه عباسى المستظهر باللّه نامه در نامه و پيك در پيك روان كرده بود باصفهان ، وسلطان را بيارى خود همى خواند.
و سلطان از منجمين اختيار همى خواست كه ساعت خوب انتخاب كرده و مطابق اختيار آنان حركتكنند.
منجمان گفتند: اى خداوند اختيارى نمى يابيم .
گفت : بجوييد! و تشديد كرد و دلتنگى نمود.
منجمان ناچار بگريختند.
غزنويى بود كه در كوى گنبد دكانى داشت ، وفالگويى كردى و زنان بر او شدندى ،و تعويذ دوستى نوشتى ، و علم او غورى نداشت .
بآشنايى غلامى از غلامان سلطان خود را پيش سلطان انداخت ، و گفت كه : من اختيارى بكنم، بدان اختيار برو، اگر مظفر نشوى مرا گردن بزن !
سلطان خوشدل گشته و باختيار او بر نشست ، و دويست دينار نشابورى بوى داد: و مطابقاختيار او برفت ، و با صدقه جنگ كرده و لشگر او را بشكست و صدقه را بگرفت وبكشت .
و چون مظفر ومنصور باصفهان باز آمد: فالگوى را بنواخت و تشريف گران داده و قريبگردانيد.
و منجمان را بخواند و گفت : شما اختيار نكرديد، اين غزنوى اختيارى كرد، و برفتيم وخداى عزوجل راست آورد. چرا چنين كرديد؟ همانا صدقه شما را رشوتى فرستاده بود كهاختيارى نكنيد.
همه در خاك افتاند و بناليدند و گفتند: بدان اختيار هيچ منجم راضى نبود، و اگر سلطانخواهد بنويسند و بخراسان نزد خواجه عمر خيام (شاعر مشهور كه در نجوم و رياضيّاتاستاد بود) بفرستند، تا او چه گويد.
سلطان دانست كه آن بيچارگان راست ميگويند از ندماى خويش يكى را كهفاضل بود بخواند و گفت : فردا بخانه خويش ‍ شراب بخور و منجم غزنوى را بخوانو او را شراب بده و در غايت مستى از او بپرس كه اين اختيار كه تو كردى نيكو نبود ومنجمان آنرا عيبها همى كنند، سر اين مرا بگوى .
آن نديم چنين كرد، و بمستى از او بپرسيد.
غزنوى گفت : من دانستم كه از دو حال بيرون نيست . يا آن لشگر شكسته شود يا اينلشگر، اگر آن شكسته شود تشريف يابم . و اگر اين لشگر شكسته شود كسى نيستبمن پردازد.
پس ديگر روزنديم با سلطان جريان را بگفت ، و سلطان بفرمود تا كاهن غزنوى را اخراجكردند، و گفت : اين چنين كس كه او را در حق مسلمانان اين اعتقاد باشد شوم باشد. و منجمانخويش ‍ را بخواند و برايشان اعتماد كرد و گفت : من خود آن كاهن را دشمن داشتم كه يكنماز نكردى ، و هر كه شرع را نشايد ما را هم نشايد.
نتيجه :
امور يك مملكت و صلاح و فساد صدها هزار نفوس ملت وابسته باختيار و اراده سلطان است ،و ممكن است با يك جمله بيمورد و با يك قدم بيموقع سراسر ملك بباد فنا رفته و افرادملت همه گرفتار و اسير چنگال دشمن گردند.
و مسلم است كه : سلطان به تنهائى نتواند همه امور مملكت را از لحاظ فكر و تدبير وعمل اداره كند، و ناچار نيازمند خواهد بود بوزير و نديم و دبير ووكيل و امير و خدمتكاران و كارمندان ديگر.
و البته افكار و عقايد اطرافيان خواه و نخواه در فكر سلطان مؤ ثر است ، و بلكه صفاتو اخلاق آنان نيز در خوى پادشاه اثر بخشد.
و سلطان را بايد كه اطرافيان خويش را بدقت بسنجد، و محيط فكر و دائره اعتقاد و مرام ومسلك آنانرا خوب بدست آورد، و پيش از سنجش و دقت و اطلاعكامل نشايد بآنان اعتماد بكند.
و بهترين وسيله و نيكوترين راهيكه بطور تحقيق از خصوصيات اعتقاد و دائره فكر واندازه طماءنينه و ثبات قدم و استقامت هر فردى نشان ميدهد: دين است . محيط تفكر و دائرهانديشه شخص متدين باندازه اى وسيع و نورانى است كه گوئى از مبدء فيض پيوستهاستفاضه كرده ، و از افكار بلند و جامع و منور انبياء استفاده مى كند. شخص متدين پابندبمقررات دينى بوده ، و نتواند بر خلاف عدالت و وجدان و انصاف قدمى بردارد، شخصمتدين در همه امور خود پروردگار توانا را حاضر و ناظراعمال خويش ديده و از حيله و تزوير و تقلب و ظلم و دروغ و چابلوسى گريزان است .
آدمى اگر معتقد بخدا و بروز قيامت و جزا نشد:محال است كه منافع شخصى و استفاده هاى مادى و نقدى خويشرا فداى مصالح ديگرانقرار بدهد، انسان هوى خواه و شهوت پرست و جاه طلب است ، و بجز پاسبان معنوى وعقيده دينى حقيقى : چيزى از تمايلات نفسانى و دنياپرستى او جلوگيرى نتواند بكند.شخصيكه عقيده پابرجا و دين محكم و ثابتى ندارد، اگراعمال خير و انديشه هاى نيكويى هم داشته باشد: قطعا بمنظور استفاده هاى شخصى ونتائج خصوصى است ، و اگر نه : از جمله بيخردان محسوب خواهد شد.
پس سلطان يك مملكت را نشايد كه : مردم بيدين و لجام گسيخته و آزاد و دنياپرست وبيخرد را در مجلس خود جاى بدهد، تا برسد بآنكه بچنين اشخاص نادان وغافل اعتماد و اطمينان كند.
نه تنها سلطان ، بلكه همه بايد در حدود زندگى خود از چنين اشخاص دورى كرده ، و ازرفاقت و دلبستگى آنان پرهيز نموده ، و امور خود را بدست چنين افراد نسپارد.


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation