بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب مجموعه قصه های شیرین, آیت الله حاج شیخ حسن مصطفوى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SHIRIN01 -
     SHIRIN02 -
     SHIRIN03 -
     SHIRIN04 -
     SHIRIN05 -
     SHIRIN06 -
     SHIRIN07 -
     SHIRIN08 -
     SHIRIN09 -
     SHIRIN10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

عاربه گرفتن از بيت المال  

على بن ابيرافع مى گويد: من عامل بيت المال حضرت على بن ابيطالب (ع ) بودم و دربيت المال عقد (بكسر اول : گردن بند) مرواريدى بود كه در بصره بدست آمده بود، پسدختر آن حضرت كسى نزد من فرستاد كه شنيده ام در بيتامال عقد مرواريدى هست ، و ميخواهم آنرا برسم امانت عاريه چند روزى بمن بدهى كه روزعيد اضحى آنرا زيور كنم ، گفتم برسم عاريه مضمونه (كه در صورت تلف بعدهطرف باشد) بايشان ميدهم كه اگر تلف شد بعهده ايشان باشد، پس آن بانوى مقدسهبا اين شرط و بمدت سه روز آن گردن بند را از من گرفتند.
اتفاقا حضرت امير المؤ منين (ع ) آن عقد را در گردن دختر خود ديده و ميفرمايد. اين عقد را ازكجا تحصيل نموده اى ؟ عرض ‍ ميكند، از على بن رافع بمدت سه روز به طريق عاريهمضونه گرفته ام كه در عيد بآن زينت كرده و بهد از آن باو پس دهم .
امير المؤ منين (ع ) مرا نزد خود طلبيد و فرمودند: آيا خيانت ميكنى در بيتالمال مسلمانان بى اجازه ايشان ؟ گفتم : پناه ميبرم بخداوند از آنكه خيانت كنم .
امير المؤ منين (ع ): پس چگونه عقد مرواريد را بدختر من داده اى ؟
عرض كردم : دختر شما آنرا بطريق عاريه از من طلبيد تا در عيد با آن آراسته شود: من آنرا بعاريت مضمونه تا مدت سه روز بايشان دادم و بر خود نيز ضمان آن را گرفته ام ،و من ملزم هستم كه آنرا سالما بجاى خود بگذارم .
امير المؤ منين : امروز بايد آن را پس گرفته و بجاى خود بگذارى و اگر پس از اين چنينكارى از تو ديده شود ترا عقوبت سخت خواهم كرد، و اگر دختر من آن عقد را به بر طريقعاريه مضمونه گرفته بود: البته نخست زنى بود از زنهاى عاشميه كه دست او رابعنوان دزدى مى بريدم .
و چون اين عتاب و تحديد بگوش آنحضرت بگوش آنحضرت رسيد، در پيشگاه پدرشعرض ميكند: مگر من دختر تو نبودم و مگر سزاوار اين نبودم كه چند روز از آن عقد بعنوانزينت استفاده كنم ؟
امير المؤ منين فرمود: اى دختر من انسان نبايد بواسطه اشتهاى نفسانى و خواهشدل خود پاى از مرحله حق بيرون بنهد، مگر زنان مهاجرين كه با تو يكسانند بامثل اين عقد خود را زينب داده اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرار گرفته ، و ازآنها كمتر نباشى .
نتيجه :
آرى مقام حقيقت بسى بالاتر و برتر از مراحل رياست و عناوين ظاهريه است ، متاءسفانه ماحقيقت را بخاطر شهوات نفسانى و اغراض شخصى خودپايمال و لگد كوب ميكينم ، بيت المال مسلمين كه مى بايد در موارد مخصوص و بنفع همهمسلمين مصرف شود: صرف مطالع شخصى شده ، و براى حفظ منافع مخصوص و مراتب وعناوين خاصّ خرج مى شود.
كسانيكه از حقيقت دورند: خود را مظهر حقيقت و حق تصور كرده و براى حفظ شخصيت و مقامخود دست بهر گونه اقدام و عملى زده ، و از دروغ و ظلم و تعدى وچپاول اموال مسلمين و تزوير و رياء و از بين بردن حقوق ديگران و تضييع مراتب مخالفينخود و ترويج باطل و از بين بردن حق و هزاراناعمال فاسد و كارهاى زشت باكى ندارند.
ما با اين اشخاص كار نداريم ، منظور اينست كه : افراد مسلمان مى بايد بيدار شده وگول عنوان و مقام و منصب و اسم و رسم و ظاهر را نخورده و هميشه تنها بحق و حقيقت متوجهباشند و بس .


منافقين در مرض رسول الله  

در روز پنچشنبه مرض حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رو بشدتگذاشته ، فرمود: براى من كاغذ و دواتى بياوريد تا براى شما كتابى بنويسم كهپس از رحلت من تا ابد در صراط حقيقت پايدار بوده و گمراه نشويد
حاضرين در آوردن مركب و صحيفه اختلاف نمودند، يكى از حاضرين در مقام رد تقاضاىآنحضرت گفت : چه شده است بر او! آيا عقل خود را از دست داده و هذيان ميگويد! تقاضاىاو را برگشت داده و رد كنيد!
و چند تن از زوجات آن حضرت (زينب دختر جحش و ديگران ) اظهار ميكردند: پيشنهاد وتقاضاى رسول خدا را اجابت كرده و حاجت او را بر آوريد!
عمر گفت : مرض پيغمبر شديد شده و درد بر او غلبه كرده است و كتاب خدا پيش شما است، و كتاب خدا ما را كفايت ميكند، و پيغمبر باين زودى نميميرد تا مملكت روم را فتح كند، و هرگاه بميرد من منتظر او خواهم بود تا دوباره زنده گردد.
درين هنگام كه صداهاى حاضرين بلند شده بود، پيغمبر فرمود: مرا ترك كنيد، و مرابحال خودم بگذاريد كه راحتى من در تنهايى است .(26)
نتيجه :
آرى منافقين پيوسته ميكوشيدند كه : از قدرت و قوت و عظمت اسلام كاسته شده ، و ازادامه و پيشرفت آن جلوگيرى كنند و در اين هنگام كه آخرين نظريه آن حضرت و نتيجه همهتبليغات و سخنان او با بهترين طرز و روشن ترين سبكى در روى صحيفه ضبط و براىهميشه ثبت ميشد: يك مرتبه منافقين را بر آن داشت كه با سعى هر چه كاملتر در بهم زدنو ردّ اين قسمت تصميم گرفته ، و تا ممكن است فكر و تدبير عاقلانهرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را نقش بر آب كنند.
اين است كه سر سلسله منافقين (در تاريخ اسمى از او نبرده ) كه خداوند براى هميشه اورا در آتش غضب و قهر خود سخت بسوزاند آن بغض و كينه باطنى و عناد و نفاق و كفرقلبى خود را ظاهر ساخته ، و چنان نسبت ناسزائيرا به پيغمبر مسلمين روا ديد.
مسلمانان غيور جهان جا دارد كه از گوينده اين سخن سراسر كفر و عناد تحقيق نموده ، وبراى هميشه او را لعن و طرد كرده ، و قبر او را آتش دنيا پر كنند.
پروردگارا گوينده اين سخن را لعن كن ، و او را بعذاب دائمى جهنم مبتلا ساز، خدايا ازجانب همه مسلمانان جهان بر اين منافق لعن بفرست .
بسيار جاى شگفت و حيرت است كه عمر بن خطاب نيز با آن منافق همراه شده ، و اظهارميكند، احتياجى بوصيت پيغمبر خدا نداريم و قرآن براى ما كافى است ! عجبا! اگر قرآنكافى است : معناى اين آيه (و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ) چيست ؟ و اين آيه(اطيعو الله و اطيعوا الرسول ) چه مى گويد؟
آرى عمر بن خطاب با اين لحن مبهم خود جهالت و نادانى و خلاف خود را آشكار ساخته ، وصريحا با وصيت پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت ورزيده است ، و چون مامسلمانان عمر بن خطاب را بوسيله پيغمبر اكرم مى شناسيم ، و در اينجا مخالف صريح اورا با آخرين تقاضاى آن حضرت كه نتيجه يك عمر فعاليت و زحمات او بود، مشاهده مىكنيم : بالهجه صريح از اين عمل قبيح و كردار خدا ناپسند و جسارت او بمقام شامخرسالت تبرى و دورى جسته ، و براى هميشه نسبت بعمر بن خطاب هم ظنين مى شويم .


جزاى قسم خوردن دروغى  

پس از اين كه نفس زكيه (محمد بن عبد الله بن حسن بن الامام حسن المجتبى ) وقتيل باخمرى (ابراهيم بن عبدالله ) در مقابل حكومت غاصبانه بنى عباس خروج كرده وشهيد شدند: برادر آنها يحيى بن عبدالله از ترس دستگير شدن و جور بنى عباس ‍(هارون رشيد) بسوى ديلم فرار كرد.
مردم ديلم از هر طرف باو متوجه شده ، و در حق او اعتقاد و ايمان محكمى پيدا كردند، ورفته رفته بر محبوبيت و مقام او افزوده شده ، و اهالى ديلم به عنوان خلافت از او بيعتكردند.
قدرت و شوكت يحيى بن عبد الله بيشتر و وسيعتر شده ، و هارون براى رفع خطر وضررهائيكه پيش بينى مى شد، لشگر انبوهى در حدود پنجاه هزار نفر بسوى ديلم روانهكرده و توصيه كرد كه بهر نحوى است اين خطر را دفع كنند.
فضل بن يحيى برياست لشگر بسوى ديلم حركت كرده ، و با يحيى بن عبد الله واردمذاكره شدند، و در نتيجه موافقت گرديد كه ، از جانب هارون الرشيد امان نامه اى باامضاء و شهادت جمعى از قضاة و فقهاء و بزرگان بنى هاشم براى او صادر شده ، ويحيى بن عبد الله تسليم و موافق باشد.
امان نامه بضميمه هدايا و تحفه هايى از جانب هارون رسيده ، و يحيى بن عبد الله از ديلمحركت نموده ، و با هارون در روزهاى اول با نهايت گرمى و مهربانى ملاقات نمودند،متاءسفانه پس از چندى هارون پيمان و عهد خود را نقض كرده و يحيى بن عبد الله رازندانى كرد.
در يكى از روزهائيكه يحيى بن عبدالله زندانى بود: مردى ازآل زبير پيش هارون آمده ، و به عنوان سعايت اظهار مى كرد كه يحيى از گرفتن امان وپس از پيمان صلح : در باطن بر خلاف پيمانعمل كرده و مردم را به بيعت و خلافت خود دعوت مى كرد.
هارون كه در پى چنين بهانه اى بود دستور داد يحيى را از زندان حاضر كرده و اظهاراتآن مرد زبيرى را باو باز گفته ، و از حقيقت امر بازپرسى نمايد.
يحيى بن عبد الله دعوى او را از اصل منكر شد.
مرد زبيرى هم بر اسرار و شدت اظهار خود افزود.
يحيى بن عبدالله فرمود: اگر تو در دعوى خود صادق و مطمئن هستى : قسم ياد كن يادليلى اقامه بنماى .
مرد زبيرى شروع بقسم خوردن كرد كه : قسم به پروردگارى كه طالب حق و غالباست بر همه نيروهاى جهان ...
قسم آن مرد باينجا كه رسيد يحيى فرمود: ازين صيغه قسم صرف نظر كن ، زيرا كهچون كسى پروردگار جهان را تمجيد و تعظيم كند: در عقوبت و مجازات اوتعجيل نمى فرمايد: و لازمست به يمين برائة قسم بخورى ، و صيغه آن اين است كهبگوئى : از حول و قوه پروردگار جهان بريئى و خارج شده و درحول و قوّه خود هستم هرگاه اظهار من دروغ باشد.
مرد زبيرى از پيشنهاد اين قسم مضطرب و متوحش شده و گفت اين چه قسم غريب و عجيبىاست ، من حاضر باين صيغه قسم نيستم .
هارون الرشيد گفت : اگر تو راست مى گفتى براى چه از قسم خوردن (بهر كيفيتىباشد) امتناع مى ورزى ؟ و براى چه مى ترسى ؟
مرد زبيرى مجبورا بهمان صيغه قسم ياد كرد، و چون از مجلس ‍ هارون بيرون رفت ، درهمانجا پايش بزمين خورده و جان داد.
جنازه مرد زبيرى را حمل كرده و در قبرى گذاشتند، و هر چه خاك بر آن قبر مى رختند، پرنمى شد و همه فهميدند كه اين معنى يك قضيه آسمانى و غيبى است و ناچار سقفى براىقبر درست كرده و از قبرستان برگشتند.(27)
نتيجه :
آرى خداوند متعال چون روح است در قالب جهان ، و همينطورى كه تن بى روح فاقد نظمبوده و از جلب منافع و دفع خسارات عاجز است جهان نيز بدون ارتباط داشتن باپروردگار متعال از حفظ خود و از حفظ اعتدال و نظم و از جلب منافع و ازتحصيل عوائد ضرورى و از دفع مضار و خسارات عاجز و ناتوان خواهد بود شما اگرعضوى از بدن خودتان را قطع و جدا نمائيد، بواسطه قطع ارتباط در ميان آن عضو وروح (آنهم در اثر قطع رابطه ظاهرى و اجتماعى بدن ) خواهيد ديد كه : آن عضو بكلىفلج و بيحس شده و اثرى از نيروهاى روح در آن پيدا نيست ، هر فردى از افراد انساننيز مانند عضوى است از مجموعه پيكره جهان ، و بايد پيوسته ارتباط خود را با مبدءفيض و مركز نيروهاى جهان حفظ نموده ، و دقيقه علاقه خود را از پروردگار جهان منقطعنكند.
حول عبارت است از دفع ضرر و حفظ نفس در مقابل پيش ‍ آمدها و حوادث مخالف ، و قوّهعبارت از نيروى قدرت و نيروى حركت و نيروىتحصيل منافع است ، و هر موجودى بواسطه اين دو نيرو مى تواند شخصيت و هستى خودحفظ كرده و بر حيات و زندگى خود ادامه بدهد: و اين دو نيرو در هر موجودى بوديعهگذاشته شده ، و هر فردى از راه اين دو نيرو و بوسيله آنها با مبدء فيض و رحمتپروردگار جهان و جهانيان مربوط شده ، و نيروىحول و قوت خود را حفظ مى كند (لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ).
بدبخت و بيچاره و ذليل آن كسى است كه از مبدء رحمت و فيض و از مركز عزت و عظمت ونور منقطع شده ، و از فيوضات ربانى و توجهات غيبى و مددهاى غيبى محروم بماند.


كرايه دادن شتر براى هرون  

صفوان بن مهران كوفى از اصحاب حضرت صادق عليه السلام و حضرت موسى بنجعفر عليه السلام و آدم فهميده و پرهيز كارى بود، و اشتران بسيارى داشت كه بوسيلهكرايه دادن آنها زندگانى خود را تاءمين مى كرد.
در يكى از روزهها كه صفوان بخدمت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام مشرف شدهبود، آن حضرت ميفرمايد: اى صفوان تمام اعمال تو خوب و نيكو است مگر يك چيز تو.
صفوان عرض ميكند: جان من فداى تو باد، كدامعمل من بد است ؟
امام فرمود: اشتران خود را باين مرد (به هارون رشيد) به كرايه ميدهى .
صفوان . قسم بخدا كه اين كرايه را از نظر حرص و علاقه و در راه لهو و صيد نميدهم ،بلكه در راه سفر حجّ بكرايه ميدهم ، و خود من نيز متصدّى و مباشر خدمت او نميشوم بلكهآدمهاى من همراه آنها هستند.
امام : آيا وجه كرايه تو در عهده او ميماند؟
صفوان : آرى مديون ميشوند تا پس از بر گشتن تاءديه نمايند.
امام : آيا دوست ميدارى كه هرون و اهل بيت او باقى باشند، تا آنساعتى كه كرايه تو رانپرداخته اند؟
صفوان : آرى قهرا اينطور است .
امام فرمود: كسيكه بقاى ايشانرا دوست بدارد از ايشانست ، و هر كه از ايشان باشد جاى اودوزخ خواهد بود.
صفوان گويد: پى از آن رفتم و همه اشتران خود را فروختم ، و چون اين خبر بگوشهرون الرشيد رسيد، مرا نزد خود طلبيده و گفت طوريكهنقل كردند شترهاى خود را فروخته اى ؟
گفتم : آرى ، مرد پير و ضعيف و بيحال شده ، و نميتوانم خود متصدى امورم باشم ، وغلامان من آنطورى كه بايد مراقب و مواضب نيستند، و نمى توانند از عهده اين كار بخوبىبيرون آيند.
هرون گفت : هيهات هيهات باشاره موسى بن جعفر اين كار را كرده اى ؟
گفتم : مرا با موسى ين جعفر چه كار است .
گفت : دروغ ميگوئى ، و اگر نبود حق صحبت و حسن سابقه تو در اين ساعت امر ميكردم كهتو را بكشند.(28)
نتيجه :
آرى دولت ظالم وقتيكه روى كار آمد: تمام كارمندان دولتى در جنايت و ستمگرى و جرم آندولت شريك بوده ، و هر يكى باندازه رتبه و مقام وعمل خود سهيم جرم و ظلم شناخته شده ، و در محكمهعدل و در پيشگاه حقيقت محاكمه و مجازات خواهند شد.
دولت عبارت از هيئت و آن جمعيتى است كه : در سايه فعاليت و كوشش و خدمت آنها، جريانامور براه افتاده و مقاصد شوم و نظريات دولت ستمكار تحقق خارجى پيدا كرده ، و جامهعمل بخود ميپوشد.
كارمندان دولت ستمكار چون اعضاء و جوارح و نيروهاى ظاهرى و باطنى يك آدم ظالم و لجامگسيخته و نادانى هستند كه : هر يكى بنوبه خود براى انجام دادن افكارباطل و نيات پليد او فعاليت و خدمت ميكنند:
كارمندان دولت ستمگر (دولتيكه حق و حقيقت را زير پا ميگذارد) بايد بدانند كه : درمقابل حق و در پيشگاه الهى محكوم بوده ، و از صراط خداپرستى و آئين حق منحرف وبركنارند.
كارمندان دولت باطل بايد متوجه باشند كه : معاش آنها ازاموال يتيمان و بيچارگان و مظلومان و بيوه زنان و ازچپاول و غارت دارائى اشخاص پرهيزكار تاءمين شده ، و هرگونهاعمال و خدمات آنان براى از بين بردن حق و حقيقت ، و خاموش كردن انوار هدايت و عدالت ، وبيچاره كردن يك مشت اشخاص ‍ ضعيف بى دست و پا، و ترويج نمودن منكرات و فحشاء وجور و يارى كردن به جنايات و هزاران اعمال برخلاف عفت و عصمت و طهارت ، و جنگيدنبا پروردگار جهان و رسول اكرم و اولياى اطهار و احكام و قوانين آسمانى ، و خفه كردناحساسات مردم با تقوى و حقيقت طلب و درستكار، ميباشد و بس .


على بن يقطين كارمند دولت  

على بن يقطين كوفى از بزرگزادگان عراق و از مقرّبين در دربار خلفاى بنى عباسبود، پدرش از محبين اهلبيت طهارت و خود او از اصحاب امام صادق (ع ) و حضرت موسىبن جعفر(ع ) ميباشد، و چون آنحضرت بعراق آمدند: على بن يقطين بخدمت امام مشرف شده واز گرفتاريها و ابتلاءات خود اظهار ملامت و شكايت نمود، امام در جواب او فرمود: (ان اللهاولياء مع اولياء الظلمة ليدفع بهم عن اوليائه و انت منهم يا على ) - خدا دوستانى داردكه صورتا باولياى ظلم و ظلالت ماءنوس و آشنا بوده و بواسطه آنها شر دشمنان وستمگران را از اولياى خود دفع ميفرمايد و تو از آنها هستى .
روزى حضرت موسى بن جعفر(ع ) بعلى بن يقطين فرمود: يك چيز را از براى من ضمانتكن تا من از براى تو ضامن سه چيز باشم على بن يقطين گفت : جان من فداى تو باد! آنيك چيز چيست ؟ و آن چند امريكه ضامن من ميشوند كدامند؟
امام فرمود: اما آن سه قسمت ، اول ضامن مى شوم بر اينكه آسيبى از شمشير و تيربهيچوجه بتو نرسد دوم - گرفتار بند و زندان تا آخر عمر نشوى سوم محتاج و نيازمندبمردم نگردى ، و اما آن يك موضوعى كه لازمست براى من ضمانت نمايى ، اينستكه ، چوناز دوستان ما و از برادران مؤ من تو كسى پيش تو آيد، او را اكرام و تعظيم نموده و ازيارى كردن بر او مضايقه نداشته باش .
على بن يقطين با نهايت خوشوقتى پيشنهاد امام را پذيرفته و امام (ع ) آن سه قسمت را ازبراى او ضمانت فرمود.(29)
نتيجه :
شخص پرهيزكار چون كارمند دولت ظالم شود، بايد متوجه باشد كه حقوق دولتى اوهنگامى حلال و مشروع خواهد بود كه باندازه همان حقوقى كه ميگيرد از اشخاص نيكو و باايمان و از مردم خدا شناس و با تقوى طرفدارى كرده ، و از انجام حوائج و قضاى امورآنان مضايقه و سستى ننمايد، و بعبارت ديگر: كارمندان خداپرست و پرهيزكارى كه دردستگاه دولت ستمكار عضويت دارند، لازم است تا ميتوانند از طرفدارى حق و حقيقت و يارىكردن و خدمت باشخاص نيكو كار عاجز مستعد و آماده كرده ، و بحد استطاعت و قدرت خود رابراى دفع باطل و ردّ ظلم و تجاوز مسئول به بينند.
آرى كارمندان خداپرست مسئوليت بزرگى بعهده داشته ، و پيوسته ميبايد در مرزهاى حقيقتو تقوى پايدار و بيدار بوده ، و در همه اعمال و امور خودشان پروردگار عالم و قادر ومنتقم را در نظر بگيريد.


كرامت حضرت جواد عليه السلام  

در كافى نقل ميكند از على بن خالد كه : در شهر سامراء بودم و شنيدم مردى كه در شاماتدعوى نبوت مينموده است از طرف دولت گرفتار شده ، و فعلا در ميان عسكر زندانىميباشد.
خواستم بهر نحوى است او را ديدن كرده و از جريان امر او مطلع گردم و چون ازپاسبانان و دربانان اجازت گرفته و بملاقات او موفق شدم : ديدم آدم فهميده و دانا وپرهيزكاريست ، گفتم : برادرجان امر و چگونگى سرنوشت شما چيست ؟
گفت : من يكى از اهالى شام هستم ، و در محليكه معروفست به مدفن سرمقدس حضرتسيدالشهداء(ع ) پيوسته مشغول عبادت بودم ، و در يكى از ايام گذشته كهمشغول عبادت بودم ، يك مرتبه شخصى را در پيش روى خود حاضر ديدم كه بمن خطابميكرد: بپاى برخيز! من از جاى خود برخاسته و با او قدم ميزديم كه در مدت بسيار كمىبمسجد كوفه وارد شديم آن شخص مشغول نماز شد منهم از او طبعيت ميكردم ، سپس ‍ حركتكرده و پس از مقدار كمى وارد مسجد رسول اكرم (ع ) شديم ، اومشغول زيارت و نماز خواندن شد من هم همچنين باز از آنجا هم حركت كرده و بمسجد الحراموارد شديم ، و مناسك حج را بجا آورديم ، سپس بهمراهى آن شخص بهمان موضع اوليكهبودم رسيديم ، و او از نظر من غائب شد، و من مثل ايام گذشتهمشغول عبادت بودم كه پس از يك سال در همين موسم آن شخص را باز در پيش روى خودديدم كه : با نيروى الهى و اراده تواناى او هماناعمال پارسالى را تجديد نمود، و بفاصله بسيار كمى مرابمحل خود برگردانيد.
اين مرتبه چون ميخواست از من مفارقت كند، گفتم : تو را بحقيقت آن حقيكه چنين قدرت وتوانائى و عظمت روح بتو بخشيده است مرا از نام و نشان خود مطلع كنى ؟
فرمود: منم محمد بن على بن موسى الكاظم (ع )
اين قضيه را بچند تن از دوستان مخصوص خود گفتم ، و با وسائطى بگوش محمد بنعبدالملك زيات رئيس دولت و وزير معتصم عباسى رسيده بود، و باشاره او مرا در زنجيرو زندان كردند، و جريان امر من باينجا رسيده است كه مى بينى .
گفتم : خوبست جريان امور خود را آن طوريكه هست بمحمد بن عبدالملك رسانيده ، و او را ازاشتباه باطل ديگران كه در حق تو گفته اند بيرون بياورى .
اين مرد سوابق و حالات و جريان امر خود را برئيس دولت رسانيده بود، و محمد بنعبدالملك در پاسخ او گفته بود كه : بگوئيد آن كسيكه تو را در يك شب از شام بكوفهو بمدينه و بمكه برده و باز بسوى شام برگردانيده است ، از اين زندان نيز بيرونآورد.
على بن خالد گويد: من از اين پاسخ بى نهايت متاءثر و مغموم و محزون گشته و او رابر صبر و تحمل و بردبارى وادار نموده و از نزد او برگشتم و چون صبح فردا بازبراى ديدن او آمدم ، جمع كثيرى از پاسبانان و دربانان و مردم ديگر را در اطراف زندانديدم كه بهمديگر ميگفتند: آيا اين زندانى بزمين فرو رفته است ؟ آيا او را پرندهبآسمان برده است ؟ و همه در حال تحير و بهت بودند.(30)
نتيجه :
امام داراى مقام ولايت كبرى و خلافت عظمى است ، امام مظهر قدرت و علم و حكمت پروردگارجهان است ، مقام امام بالاتر از علم بغيب و طىّ الارض و سائر كرامات و عجائب و خوارقىاست كه گفته و شنيده ميشود.
امروز مرتاضين و اهل سلوك از ملل مختلف جهان ، عجائب و خوارقيرا از خود نشان ميدهند كه :هيچگونه با فكر و عقل ما سازگار نيست : در موجودات خارجى تصرف ميكنند، از گذشته واز قضاياى واقع شده خبر ميدهند، از آينده امور صحبت ميكنند، و كارهاى برخلاف طبيعت وعادت انجام ميدهند.
آرى انسان اگر بمقام صفا و روحانيت رسيده ، و روح خود را از كدورات جهان طبيعت پاك وتصفيه نموده ، و با صفا و اخلاق روحانى متصف گشت : عجائبى را مشاهده نموده ، و ازحقائقى كه ديگران قبول نميتوانند بكنند آگاه ميشود.

آنچه نشنيده گوش آن شنوى
و آنچه ناديده چشمى آن بينى
امام كه مقام معلوم و جاى خود دارد: امام خليفة الله و واسطه بين خالق و مخلوق است ، مقام امامآخرين حد صعودى ترقى انسان است علم و قدرت امام از سرچشمه فيض و رحمت و از مبدءوجود و هستى ظاهر مى شود.
اينستكه با توجه بمقام امام و توسل و تمسك بدامن عنايت و لطف امام : مى توانيم ازمراحل ظلمانى و گرفتاريهاى جهان ماده نجات يافته و راه خوشبختى و سعادت و روحانيتدائميرا به پيمائيم .
گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولى
آن سليمان زمانست كه خاتم با اوست
با كه اين نكته توان گفت كه آن سنگيندل
كشت ما را و دم عيسى مريم با او است

جريان تشكيل دولت بعد از رحلت رسول اكرم  

چون رسول اكرم (ص ) از دنيا رحلت فرمود: جمعى از انصار بسوى سعد بن عباده (رئيسقبيله خزرج ) متوجه شده و در سقيفه (محلى بود كه از شاخه هاى خرما سقف آنرا پوشانيدهو براى فصل دادن امور در آنجا اجتماع مينمودند) جمع شدند.
سعد بن عباده در آنروز مريض بوده و قوت حركت كردن و سخن گفتن را نداشت ، فرمود اورا هم بسققيفه منتقل نموده ، و آهسته شروع بخطبه خواندن و سخن گفتن نمود.
سخنان او را پسرش قيس بن سعد بآواز بلند بجماعت انصار ميرسانند و سخنان او از اينقبيل بود: شما سوابق حسنه و فضيلتهاى بيشمارى داريد، مهاجرين را يارى كرديد،پيغمبر اسلام را در راه ترويج دين مقدس او كمك نموديد، با دشمنان و مخالفين او جنگ وستيزه داشتيد، و در اثر خدمات و فعاليتهاى شما بود كه آئين حق پيشرفت نموده و ريشههاى لغو و باطل از سرزمين شما كنده شد، فضيلتهائيرا كه شما داريد ديگران ندارند،پيغمبر خدا پيوسته و تا آخرين روز زندگى خود از شما راضى بود، پس بايد كوششكنيد تا منصب خلافت رسول الله از ميان جمعيت شما بيرون نرود، و با دارا بودن اين مقام ،شرافت و فيلت هميشگى را حيازت نمائيد.
جماعت انصار سخنان او را تصديق نموده ، و ميگفتند ما همه درمقابل نظر و راءى و صلاح بينى شما تسليم و اطاعت ورزيده و همه براى خلافت شماحاضر و راضى و موافق هستند.
ابوبكر و عمر در خانه پيغمبر بودند كه از اين جريان آگاهى يافته ، و با نهايتشتاب از آنجا بيرون آمده ، و بسوى سقيفه حركت كردند، و در وسط راه ابوعبيدة بن جراحنيز بآنها ملحق ميشود.
عمر ميگويد: ما سه نفر وارد سقيفه شديم ، جماعت انصار و اشراف در آنجا حاضر و سعدبن عباده مشغول سخن گفتن بود، و چون ميترسيدم كه ابوبكر شروع بسخن كرده ، وآنطوريكه بايد نتواند حق سخن را اداء كند: خواستم خود بسخن گفتن آغاز كنم .
ابوبكر بمن اشاره كرد كه تو ساكت باش و در اين هنگام خود را براى خطابه حاضركرده ، و با صداى بلند مردمرا بسوى خويش ‍ متوجه نموده و گفت ما مهاجرين حق سبقت درقبول دين اسلام را داشته و از جهت قبيله بر قبائل ديگر عرب برترى داريم ، ما از قبيله واز قوم و خويشاوندان رسول اكرم هستيم ، و البته شما انصار همفضائل زيادى داريد: شما بوديد كه بمهاجرين جا داديد، و در راه ترويج دين اسلام ازهرگونه مساعى جميله كوتاهى ننموديد و نسبت بمهاجرين كمترين حسد و بخلى نورزيده ،و ايثار بنفس كرديد (اشاره ميكرد بآيه والذين تبوء والدار - سوره حشر) و شما برادرانما هستيد، و شما اولى هستيد بمقام تسليم و رضا درمقابل تقديرات پروردگار، پس در اين مورد هم بسى بجا و مناسب است كه : اظهار محبت ودوستى كرده و ايثار بنفس نموده : و نسبت بمهاجرين كه در اين امر اولويت دارندبخل و حسد نورزيد، و اگر از من مشورت و صلاح بطلبيد: صلاح شما در اين مى بينم كهالآن از يكى از اين دو نفر (ابوعبيده ، عمر) بيعت كنيد، و هر كدامينرا كه انتخاب كنيد از هرجهت بمورد و سزاوار خواهد بود.
ابوعبيده و عمر گفتند: ما سزاوار اين امر نيستيم ، و تا شما هستيد كسى را اهليت مقام خلافتنباشد، و همه در مقابل مقام شما خاضع هستند، شما رفيق غار پيغمبر بوديد، و شما بوديدكه جاى پيغمبر نماز خوانديد، شما خود از هر جهت لايق و سزاوار هستيد براى اين امر.
انصار گفتند: قسم بخداوند كه ما نسبت بمراتبفضل مهاجرين حسد نمى ورزيم ، و ما مهاجرين را دوست ميداريم ولى ميترسم از اين كه درنتيجه مسامحه و تساهل ما ديگران باين امر سبقت جويند، و مهاجرين و انصار از اين محرومبمانند، و بهتر است كه : براى اين امر دو نفر بنوبت و ترتيب (يكى از مهاجرين و يكىاز انصار) انتخاب شوند، و در اين صورت براى هميشه مهر و محبت در ميان ما و شمابرقرار بوده ، و اختلافى پديدار نخواهد شد.
ابوبكر باز بسخن آغاز كرده و پس از حمد پروردگار و معرفى كردن از مقام مهاجرين ،گفت : شما بهتر است حدود و حقوق مهاجرين را حفظ كرده ، و تقدم وفضل آنرا انكار ننمائيد، و صلاح در اين است كه امير را از مهاجرين و وزير را از انصارانتخاب نمائيد، و با صلاح ديد و مشورت همديگر امور مسلمين را اداره كنيد.
حباب بن منذر بپا ايستاده و بانصار خطاب كرده گفت : متوجه باشيد كه امروز شما كثرتو تسلط و قدرت و ثروت و عزت داريد، و ديگران در تحت نفوذ و در زير سايه شمازندگانى ميكنند، شما بايد از اختلاف نظر و اختلاف كلمه دورى كرده ، و باكمال يگانگى و اتحاد در گرفتن حق ثابت و نصيب خود پافشارى نمائيد، و بدانيد كهدر اين شهر شما اسلام توسعه و قوت و در مساجد شما صفهاى جماعت براى نماز اقامهشده و با شمشيرهاى شما بود كه مخالفين مغلوب و منكوب گشتند پس ‍ شما سزاوارتربر اين امر هستيد، و لااقل رضايت ندهيد مگر اينكه از ميان شما نيز اميرى انتخاب بشود.
عمر گفت : هيهات چنين چيزى نمى شود، بودن دو امير در يك مملكت مانند جاى دادن دو شمشيراست در يك غلاف ، ما از قوم و خويشاوندان پيغمبر اكرم هستيم ، و مردم حاضر نخواهند شدكه : مقام خلافت از قبيله پيغمبر بيرون رود، مگر آنكسانيكه با مقام و ميراث پيغمبرمخالفت داشته باشند.
جباب بن منذر گفت : اى گروه انصار در گرفتن حقوق خودتان كوتاهى نكنيد، و بسخناناين چند نفر گوش فرا ندهيد، و اگر كسى درمقابل افكار شما تسليم نميشود از شهر خودتان او را بيرون كنيد، امروز قدرت و اختياربا شما است ، و شما اولويت باين امر داريد و با شمشيرهاى شما اسلام رونق گرفته است.
عمر گفت : حباب بن منذر با من سابقه عداوت دار، و من تصميم گرفتم با او پس از اينسخن نگويم .
ابوعبيده گفت : اى جماعت انصار شما تا امروز از دين حق حسد مى ورزيد، در اين هنگام گفت :اگر چه ما انصار سوابق حسنه و فضائل زيادى داريم ، ولى براى خدمات و مجاهدات خودبجز رضاى و طاعت پروردگار اجرى در نظر نگرفته ، و منظورى بجز خداوندمتعال نداريم ، و چون پيغمبر خدا از طايفه قريش بود: البته خويشاوندان و قبيله او دراين امر اولويت خواهند داشت ، و ما را سزاوار نباشد كه در مقام و ميراث آنحضرت بمنازعه وخلاف برخيزيم .
در اين هنگام ابوبكر باز شروع بسخن گفتن كرده و گفت : من از تفرقه و اختلاف شماسخت بيمناك هستم ، و شما را روى نصيحت و خلوص نيت به بيعت اين دو نفر (ابوعبيده وعمر) دعوت ميكنم ، هر كدامين را كه اختيار ميكند: انتخاب نموده و از اختلاف بپرهيزيد.
عمر گفت : پناه ميبرم بخدا كه با بودن شما چنين امرى صورت گيرد، شما از هر جهت تقدمو اولويت داريد، شما صاحب رسول الله و افضل مهاجرين هستيد تقاضا ميكنم : دست خودتانرا بدهيد بيعت كنيم .
چون عمر و ابوعبيده بقصد بيعت نزديك ابوبكر ميشدند: بشيربن سعد بآنها سبقتگرفته و بيعت نمود.
حباب بن منذر به بشيربن سعد خطاب كرد: اى بشير نابود بشوى كه حسد ورزيدن برپسر عمويت سعد بن عباده تو را بر اين عمل وادار كرد كه حسد ورزيدن بر پسر عمويتسعد بن عباده تو را بر اين عمل وادار كرد.
طايفه اوس از اين عمل بشيرينى بى نهايت خوشحال گشته ، و بهمديگر ميگفتند: اگرسعد بن عباده مقام خلافت را حيازت ميكرد، براى هميشه طايفه خزرج را براى شماهابرترى و فضيلت بود.
و پس از اين جريان حاضرين بسوى ابوبكر متوجه شده و دست او را گرفته و بيعتميكردند، و ازدحام آنها طورى شد كه : نزديك بود سعد بن عباده را زير لگد بگذارند.
سعد بن عباده از ازدحام مردم سخت در فشار و زحمت واقع و ميگفت آهسته حركت كنيد كه مراكشتيد.
از حاضرين يكى گفت (گوينده عمر بود) او را بكشيد كه خدا او را بكشد، سپس نزد بنىهاشم آمده ، و بحضرت على بن ابيطالب (ع ) تكليف نمودند كه : لازمست بابى بكر بيعتنمائى !
اميرالمؤ منين فرمود: هرگز شما را بيعت نميكنم ، من نسبت بمقام خلافت بشماها تقدم واولويت دارم ، اگر بخاطر قرابت و نزديكى پيغمبر دعوى اين مقام نموده و خودتان را برانصار مقدم داشتيد: نزديكترين همه مردم برسول خدا من هستم ، و اگر انصاف بدهيد، من درحيوة و ممات پيغمبر از همه نزديكتر و بر همه اولويت داشته ، و براى اين امر طوريكههمه ميدانند سزاوارترم ، و اگر بخواهيد ظلم كنيد: خود ميدانيد.
عمر گفت : دست از شما برنميدارم مگر اينكه بيعت كنيد.
امير المؤ منين خطاب فرمود: تو اين شير را ميدوشى كه نصف آنرا خود بنوشى : و امروزاين امر را محكم ميكنى كه خود فردا استفاده ببرى ولى سوگند بخداى من بسخن تو اعتمادنخواهم كرد.
ابوبكر گفت اگر شما بيعت نكنيد مجبور نخواهيم شد.
ابوعبيده گفت : شما جوان هستيد و اينها پيرمردان طايفه هستند و معرفت و اطلاع و تجربهاينها بيش از شما است ، و بهتر است كه فعلا اين امر را بابى بكر واگذار نمائيد، واگر بقائى شد: البته شما سزاوارتر و لايق تر هستيد، از جهتفضل و ديانت و علم و فهم و سابقه و نسب و داماد بودن .
اميرالمؤ منين فرمود: اى گروه مهاجر! مقام عظمت پيغمبر اكرم را از خانه اش بخانه هاىخودتان منتقل نكنيد، و اين حق را از اهلش غصب ننمائيد، سوگند بخدا كه ما سزاوارتر باينامر هستيم :
زيرا كه ما اهل بيت پيغمبريم و بمقام او نزديكتريم ، و تا روزيكه در ميان ما كسى هست كهعالم بكتاب خدا و فقيه در دين پروردگار و مطلع بر سننرسول اكرم و آگاه از امور رعيت و حافظ حقوق مردم و مانع از ظلم و فساد و شر ميباشدكسى را در امر خلافت طمعى نبايد باشد، پس مراقبت نمائيد كه از صراط حق تجاوز نكردهو از راههاى كج و خطرناك عبور نكنيد.
بشيربن سعد انصارى گفت : اگر جماعت انصار اين سخنها را پيش از بيعت ابى بكرشنيده بودند، هرگز اختلافى در ميان آنها بوقوع نه پيوسته و همه بر بيعت تو اتفاقمينمودند.
پس از اين جريان ، امير المؤ منين دختر پيغمبر را شبها باسبى سوار كرده : و بخانه هاىانصار رفته و از آنها براى گرفتن حق خود و طرفدارى از حقيقت استمداد ميطلبيد.
انصار ميگفتند: اى دختر پيغمبر! اگر امير المؤ منين پيش از بيعت ابى بكر باين امر پيشقدمميشد: البته همه باو بودند، و هر كسى از جانب اوعدول نميكرد.
امير المؤ منين فرمود: آيا سزاوار بود كه من جنازهرسول خدا را در روى زمين و بدون كفن و دفن ترك كرده ودنبال گرفتن حق خود باشم .
حضرت فاطمه مى فرمود: پسر عمويم على بن ابيطالب آنچه را كه وظيفه داشت و آنچهرا كه سزاوار او بود بجا آورده است ، ولى اين جماعت كارى كردند كه در روز جزا درپيشگاه احديت باز خواست و مسؤ ل خواهند شد.(31)
نتيجه :
مقصود ما در اين كتاب ذكر قصه هاى گذشتگان و پند اخذ كردن و نتيجه ادبى و اخلاقىگرفتن است و بحثهاى فلسفى و تحقيقى از رشته ما بيرون است ، و در اين مورد بخاطرتنبه و بيدراى افراد مسلمانان و براى رفع اختلاف كلمه و تشتت آراء مسلمين ميگوئيم كه :مقام خلافت از دو حال خارج نيست ، با يك منصب الهى و منزلت خدادادى است ، و يا مقامى استكه از انتخاب و اختيار مردم تحصيل ميشود.
در صورت اول : پس چرا رسول اكرم آنرا معين نفرموده است ؟
و چرا ابوبكر علامتى يا معجزه اى براى دعوت خود بدست نداشته است ؟
و چرا بابوعبيده و عمر تعارف كرده و آنها را بمردم معرفى مينمود؟ و چرا از راههاى ديگراستدلال كرده و اصل مطلب را اظهار نميكرد؟ و چرا تا اين اندازه براى حيازت آن مقام(مقاميكه ثابت و برقرار بوده و با هيچ اختلاف و فعاليتى از بين نميرفت ) شتاب و عجلهميكرد كه حتى از تجهيز و دفن رسول اكرم (ص ) رو گردانيده ؟ و در اينجا ايثار بنفس ازجانب انصار چه معنى داشت ؟ و در اين صورتاستدلال كردن باقوم و خويشى پيغمبر و هم قبيله بودن يعنى چه ؟ و آيا رفيق غار بودنچه تناسبى با مقام ولايت و منصب الهى دارد؟ و آيا نماز خواندن بجاى پيغمبر (اگرصحيح باشد) چه ملازمه اى با اين منصب دارد؟ در صورتيكه همه آن اشخاصى كه ايامسفرهاى رسول اكرم بجاى آنحضرت در مدينه خليفه بودند: در محراب او نماز همميخواندند؟ و آيا تقسيم اين مقام بامارت و وزارت و رشوه دادن بانصار چه معنى داشت ؟ واگر اين منصب در اثر وراثت و قرابت با رسول اكرمحاصل ميشود، آيا على بن ابيطالب و اهل بيت اطهار پيغمبر كجا بودند، و چرا از اين وراثتمحروم شدند؟ و آيا در اين صورت مؤ ظف بودند كه همه را مجبور باطاعت و بيعت نمايند،اين چه كاسه است كه گرمتر از آش است ؟ چرا پيغمبر اكرم كسى را مجبور بپذيرفتن ديناسلام نميكرد؟ اين چه منصب الهى بود كه دختر پيغمبر و پسر عموى پيغمبر تا اين اندازهدر مقابل آن مخالفت نمودند بجائيكه عمر بگويد، خانه شانرا ميسوزانم ؟ اين چه منصبالهى بود كه على بن ابيطالب با آن مقامات زهد و تقوى و ورع و خوف از خدا و ايمانمحكم سوگند ياد ميكرد كه از اين امر پيروى نخواهم كرد؟ اين چه منصب الهى بود كهپيرى و سالخوردگى و ريش سفيدى در آن مدخليت داشت ؟ آيا خداوندمتعال در موارد ارسال رسولانيكه جوان بودند از اين معنى غفلت فرموده است ، و يا در آنزمانها مردم پير و سالخورده وجود نداشتند؟ و اگر اين منصب الهى مخصوص ‍ ابى بكربود پس سخن ابى عبيده (خطاب ميكند باميرالمؤ منين كه اين امر را فعلا بابى بكرواگذار كنيد) چه معنى داست ؟
و در صورت دوم كه اين منصب مبتنى بر انتخاب مردم باشد:
پس همه اختلافات مذهبى و تفسيق و تكفير يعنى چه ؟ انتخاب كردن يا منتخب شدن يك نفربراى مقام رياست چه ربطى بايمان و عقيده دارد، كسى دلش ميخواهد از تبعه دولت ايرانباشد، دومى از تبعه دولت عراق ، سومى از پاكستان ، چهارمى از مصر، پنجمى ازتركيه ، ششمى از يمن ، هفتمى از سوريه ، هشتمى از حجاز، نهمى از اندونزى ، دهمى ازافغان ، آيا اين ده نفر با هم ديگر اختلاف عقيده دارند؟ ايرانى با حجازى هر دو مسلمان وبرادرند اگر چه سلطان يا رئيس دولت حجاز در نظر ايرانى بسيار آدم بدى باشد، مانسبت بابى بكر يا عمر يا عثمان (كه رئيس دولت وقت بودند) خوشبين يا بدبين باشيمچه ربطى باعتقادات دينى ما دارد؟ ما ميگوئيم مردم نميتوانند طبق نظر و صلاح دينخودشان پيغمبر يا جانشين پيغمبر را معين كنند، ما مى گوئيم على بن ابيطالب (ع ) ازجانب پروردگار و بمعرفى پيغمبر اكرم (ص ) براى مقام و خلافت انتخاب شده است ، آياسخن بدى گفته ايم ؟ اگر شما اشكال و اعتراضى داريد بما چه مربوط است ، برويد وبا خداى خودتان جدال و بحث كنيد، پس ما كه از نظر پيغمبر و از امر خداوندامتثال و اطاعت ميكنيم كافر مى شويم ؟ ما ميگوئيم ابوبكر و عمر نسبت باهلبيت پيغمبرتوهين و جسارت و ظلم و ستم كردند، و همينطورى كه على بن ابيطالب و دختر پيغمبر ازآنها ناراضى بودند: ما هم ناراضى هستيم ، و طوريكه دختر پيغمبر از آنها ناراضىبودند: ما هم ناراضى هستيم ، و طوريكه دختر پيغمبر آنها را معاقب ومسئول ميدانست : ما هم آنها را معاقب و مسئول ميدانيم ، آيا فكر بدى ميكنيم ؟
ايمان و اطمينان و اعتقاد ما باهلبيت و اعتقاد ما باهلبيت كه از هر جهت (تقوى ، علم ، فضيلت ،عدالت ، معرفت ) بر ديگران برترى داشتند بيش تر از ديگران است : آيا ما كافر مىشويم ؟ ما ابوبكر و عمر و عثمان را اينكه پس از پيغمبر حق اهلبيت را غصب و دربارهاهل عصمت و طهارت ظلم كردند: ظالم و غاصب ميدانيم ، آيا گمراه هستيم ؟ ما ابوبكر رابرئيس دولت اسلامى بودن قبول ميكنيم ، ولى ميگوئيم اين مقام مربوط به خوبى و بدىنيست ، آرى ابوبكرى كه با هزاران مقدمه كه در روز سقيفه چيده شده بود، خود را براىمقام رياست دولت كانديد كرد (و امروز هم دولتها همينطورى روى كار ميآيند، دعوى ايمان ووطن پرستى و طرفدارى از عدالت و حق كرده ، و با هزاران تبليغات غلط و حرفهاىدروغ و تزوير و رياكارى خود را بر مردم عوام و ملت نادانتحميل مى كنند) و هزاران اعمال ناشايست و برخلاف حقيقت و عدالت را ترويج نموده و يكمشت مردم جاهل را باكراه و اجبار و تطميع باطراف خود جمع نموده : آيا سزاوار است در اينقرن مشعشع او را بنام يك پيشواى الهى و آسمانى بفرزندان خود معرفى كنيم ؟ آيا ازانصاف است كه : دست از مرد حقيقت و مظهر علم و تقوى و دانش ورجل الهى و شخصيت برجسته جهان انسانيت بر كشيده و از ابى بكر و عمر كه فاقدهرگونه كمالات و فضايل روحانى هستند پيروى كنيم ، مگر عقيده آزاد نيست ؟ مگر بزور واجبار ميتوان در قلوب مردم ايمان و عقيده درست كرد؟ من اگر نتوانستم بتقوى و عدالت و علمكسى معتقد باشم : آيا كافر ميشوم ؟ اى مسلمانان جهان ! اى برادران من ! بيدار شويد وبخود آئيد و دست از تفرقه و بدبينى و اختلاف بكشيد، بيش از اين كوركورانه و روىتقليد جاهلانه بمقدسات دينى خود استهزاء و توهين نكنيد، بيجهت و روى حرفهاىنابخردانه همديگر را تكفير و تفسيق ننمائيد، آنچه را كه خداى شما فرموده است :بپذيريد، و در آنمطالبيكه با نظر و فكر بشر درست مى شود: دقتكامل و فكر عميق نمائيد، من خودم را آزاد دانسته و با نيت و قصد صاف و خالص باينمطالب اشاره كردم : ولى شما از حرفهاى من تقليد نكنيد، بلكه در سخنان من خوببيانديشيد و بتاريخ مراجعه نمائيد و حقيقت را دريابيد.


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation