بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای صاحبدلان, محمدمحمدى اشتهاردى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     SAHEB001 -
     SAHEB002 -
     SAHEB003 -
     SAHEB004 -
     SAHEB005 -
     SAHEB006 -
     SAHEB007 -
     SAHEB008 -
     SAHEB009 -
     SAHEB010 -
     SAHEB011 -
     SAHEB012 -
     SAHEB013 -
     SAHEB014 -
     SAHEB015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

78 - نشانه اى از صدق امامت

محمد بن ابى العلاء گويد: با يحيى بن اكثم ملاقات كردم ، به او گفتم از علوم علوياناگر چيزى دارى برايم بگو، گفت : يك مطلب را به تو خبر مى دهم و مشروط براينكه تا زنده ام به كسى نگويى من به اوقول دادم كه به كسى نمى گويم .
گفت : به مدينه رفتم ، ديدم فرزند امام رضا (عليه السلام ) (امام جواد) كنار قبرپيامبر (صلى الله عليه وآله ) است ، با او پيرامونمسائل مناظره كردم ، همه را پاسخ داد، در دلم مطلبى مانده بودم ، گفتم مى خواهم آن راآشكار نمايم ، امام جواد (عليه السلام ) به من فرمود. من به تو خبر مى دهم كه آن مطلبچيست ؟ تو مى خواهى بپرسى در اين زمان امام كيست ؟
گفتم : سوگند به خدا مى خواستم همين سوال را بپرسم .
فرمود: امام اين زمان ، من هستم ، گفتم : نشانه صدق مى خواهم ، عصايى كه در دستش بود،به اذن خدا به سخن آمد و گفت : مولاى من امام اين زمان است و او است حجت بر مردم .(112)


79 - نيرنگ مامون خنثى شد:

مامون از راههاى گوناگونى وارد مى شود تا بهانه اى بر ضد امام جواد (عليه السلام )بدست آورد، يكى از نيرنگهاى او اين بود كه دستور داد سالن مخصوص كاخ را بابهترين تشريفات آراستند، به گونه اى كه صد نفر از نديم هاى زيبا رويى كه دردستشان جام طلا بود گردش مى كردند تا به مهمانان شربت بدهند.
از سوى ديگر مامون به نوازنده و آوازه خوان خود به نام (مخارق دستور داد تا مىتواند بر بزم مجلس بيفزايد، و در اين حال امام جواد (عليه السلام ) را ناگزير كردندكه وارد مجلس گردد.
امام وارد شد، ولى بى آنكه به آن زرق و برقها توجه كند در كنارى كه در ظاهر نامناسببود نشست .
مخارق كه نوازندگى مى كرد يك مرتبه فريادى كشيد و نقش بر زمين شد،صداى او موجب شد تا همه مردم اطراف او جمع شوند و ببينند چه خبر شده است ؟ وقتى بههوش آمد به نوازندگى و موسيقى خود ادامه داد.
امام جواد (عليه السلام ) سربلند كرد و به او فرمود: از خدا بترس و پرهيزكارباش او اعتنا به موعظه امام نكرد و به ساز و آواز خود ادامه داد، چند لحظه نكشيدكه وسائل نوازندگى از دستش افتاد، و دستش فلج و بى اختيار گرديد، و به همين دردمبتلا بود تا مرد.
روزى مامون از مخارق پرسيد كه چرا چنين شدى ؟
او در پاسخ گفت : وقتى ابوجعفر (امام جواد) فرياد كشيد من به اينحال در افتادم (113)


80 - حسادتى كه موجب كشتن امام شد

امام جواد (عليه السلام ) يگانه فرزند حضرت رضا (عليه السلام )، جوانترين اماماناست كه در سن 25 سالگى به شهادت رسيد، جريانات سياسى زمان مامون باعث شد كهامام جواد (عليه السلام ) ناگزير با امالفضل دختر مامون ازدواج كند، ولى اين دختر، عقيم (نازا)بود، و همين موضوع باعثشد كه امام جواد با كنيزى بنام سمانه (مادر امام دهم ) ازدواج كند.
ام الفضل به ظاهر بر سر اين موضوع (ولى در باطن به علت رموز سياسى ) تصميمگرفت كه امام جواد (عليه السلام ) را مسموم كرده و به شهادت برساند.
به دستور عمويش معتصم عباسى (هشتمين خليفه عباسى ) در ميان غذاى امام زهر ريخت و ياانگورى را مسموم كرد و به او خورد امام جواد (عليه السلام ) داد، چيزى نگذشت كه اثرزهر، آن حضرت را به بستر بيمارى انداخت ، امالفضل چون حال آن امام را ديد پشيمان شد و گريه مى كرد، امام به او فرمود: اكنون كهمرا شهيد كردى گريه مى كنى ؟ از خداوند مى خواهم تو را به مرضى مبتلا كند كه درماننداشته باشد سرانجام امام به شهادت رسيد.
مدتى نگذشت كه دعاى امام در مورد ام الفضل مستجاب شد، و دردى او را فرا گرفت كهمداواى پزشكان مؤ ثر واقع نشد، و همان باعث گرديد كه به جهنمواصل شود به سزاى عملش برسد. (114)
از گفتار امام جواد (عليه السلام ) است :
العامل بالظلم و المعين له و الراضى به شركاء.
ظالم و يارى كننده ظالم ، و كسى كه به كار ظالمى راضى است ، هر سهشريكند. (115)


معصوم دوازدهم - امام دهم

نام : امام على (عليه السلام ).
القاب معروف : هادى ، نقى ، ابوالحسن
وقت و محل تولد: 15 ذيحجه سال 212 هجرى در مدينه متولد شد.
دوران امامت : سى و سه سال (از سال 220 تا 254)
طاغوتهاى زمان امامت : معتصم ، واثق ، متوكل ، منتصر، مستعين ، معتز بودند.
وقت و محل شهادت : سوم رجب سال 254 در سنچهل و دو سالگى در شهر سامره بر اثر زهرى كه به دسيسه معتز(سيزدهمين خليفه عباسى ) (توسط معتمد عباسى ) به آن حضرت خوراندند به شهادترسيد.
مرقد شريفش : در شهر سامره كشور عراق است .
ماجرا زندگى آن حضرت را مى توان در سه بخش مشخص كرد:
1 - دوران قبل از امامت (از سال 212 تا 220 ه‍.ق )
2 - دوران امامت در زمان خلفاى قبل از متوكل .
3 - دوران امامت در سخت ترين شرائط در زمان خلافت چهارده ساله ديكتاتورىمتوكل (دهمين خليفه عباسى ) و سپس خلفاى بعدى .


81 - گرايش فرمانده سپاه به امام هادى (عليه السلام )

ابوهاشم جعفرى گويد: در زمانى كه ظلم حكومت (طاغوتى ) واثق (نهمين خليفهعباسى ) به مدينه سرايت كرد و سربازان او در جستجوى باديه نشينان بودند، امام هادى(عليه السلام ) به ما فرمود: برويم تا سپاه اين تركى ( گويا فرمانده سپاه بود) رابنگريم .
همراه امام از منزل بيرون آمديم ، و در كنار سپاه تركى عبور كرديم ، امام هادى(عليه السلام ) با تركى به زبان تركى صحبت كرد، ناگهان ديدم ، تركىاز اسبش پياده شد، و پاى اسب امام را بوسيد.
من نزد تركى رفتم و او را سوگند دادم و گفتم اين مرد (امام هادى ) به تو چهگفت ؟ (كه تو شيفته او شدى ).
تركى در جواب گفت : اين مرد (امام هادى ) پيغمبر است ، گفتم : نه او پيامبر نيست .
تركى گفت : او مرا به نامى كه در كودكى در بلاد ترك نشين داشتم ، خواند، كه اين نامرا احدى تاكنون نمى دانست (از اين رو شيفته او شدم ). (116)


82 - تبعيد از مدينه به سامرا

امام هادى (عليه السلام ) در مدينه مى زيست ، او در هر فرصت مناسب مردم را از حكومتطاغوتى متوكل بر حذر مى داشت و با رعايت اهم و مهم ، افشاگرى مى كرد.
عبدالله بن محمد (فرماندار مدينه ) جريان را بهمتوكل (دهمين خليفه خونخوار عباسى ) گزارش داد.
متوكل براى او نامه نوشت كه : امام هادى (عليه السلام ) را به پادگان بيار و از آنجابه سامرا منتقل كن .
فرماندار مدينه آن حضرت را همراه يحيى بن هرثمه به شهر سامرا (كه مقر حكومتمتوكل بود) فرستاد و نخست آن حضرت را به اردوگاه فقرا بردند و سپس در خانهانفرادى تحت نظر نگه داشتند. (117)
سرانجام فرزندان متوكل نتوانستند وجود نورانى امام هادى (عليه السلام ) راتحمل كنند لذا آن حضرت را مسموم نموده و شهيد كردند.


83 - شكوه امام هادى (عليه السلام )

محمد بن حسن اشترى گويد: من كودكى بودم ، كنارمنزل متوكل (دهمين خليفه عباسى ) همراه جمعى از طالبى و جعفرى و عباسى ، بوديم كهناگهان امام هادى (عليه السلام ) تشريف آوردند، مردم همه به احترام ايشان پياده راه مىرفتند تا آن حضرت وارد بر متوكل شد (با توجه به اينكه آن حضرت مجبور بود كهنزد متوكل برود).
بعضى از حاضران به بعضى مى گفتند: چرا بايد اين جوان آنهمه احترامقائل شد، او كه از ما شريف تر نيست و سنتش نيز از ما بيشتر نمى باشد، سوگند بهخدا هنگامى كه بيرون آمد ديگر هرگز پياده كنارش حركت نمى كنيم .
چند لحظه نگذشت كه امام هادى بيرون آمدند، شكوه امام آنچنان مردم را تحت الشعاع قرارداد كه آنها بى اختيار، به احترام امام (عليه السلام ) برخاستند و پياده بدرقه اشكردند. (118)


84 - مانورى كه درهم شكست

متوكل (دهمين خليفه مقتدر و جنايتكار عباسى ) كه امام هادى (عليه السلام ) را از مدينه بهسامرا آورده و در پادگان خود تحت نظر قرار داده بود روزى خواست قدرت خود را به امامهادى (عليه السلام ) نشان دهد و به اصطلاح مانور نظامى بدهد تا امام هادى و طرفدانشاز شورش بر ضد حكومت بترسند.
متوكل دستور داد نود هزار از افراد ترك ارتش خود، كه در سامرا بودند، هر كدام توبرهعلف خورى اسب خود را يك بار پر از خاك كرده و در نقطه اى بريزند.
همه سربازان و افسران اين كار را كردند، در نتيجه كوه بزرگى از خاك پديد آمد كهبه تل مخالى (119) ناميده شد.
سپس دستور داد، امام هادى (عليه السلام ) را حاضر كردند و به بالاى آنتل بردند تا سپاه بيكران متوكل را از نزديك ببيند.
امام به اجبار بالاى تل قرار گرفت ، متوكل نيز در حضور امام بود، ارتشيان از اطراف آنتل كوه پيكر، رژه مى رفتند، و در حالى كه غرق در اسلحه بودند و همه امكاناتلوژيستيكى ارتش متوكل با آرايش مخصوص به صحنه آمده بودند، در اين هنگاممتوكل رو به امام هادى (عليه السلام ) كرد و گفت : لشكرم را مى بينى ؟
امام فرمود: آيا من هم لشكر خود را به نمايش در آورم ؟
متوكل گفت : مانعى ندارد.
امام دعايى كرد و ناگهان متوكل ديد بين زمين و آسمان پر از فرشتگان غرق در اسلحهاست ، نتوانست تعادل خود را كنترل كند، افتاد و بيهوش شد (چرا كه ديد لشكريانش دربرابر عظمت لشكر امام ، همچون مورچكانى در برابر سپاه بى كران است ).
وقتى متوكل به هوش آمد، امام به او فرمود: هدف ما دنيا نيست بلكه معنويات و آخرت است ،بنابراين آنچه كه تو مى پندارى ، اساسى ندارد(120) يعنى وقتى دنيا، خوب استكه همه اين امكانات در راه خدا و برقرارى نظام اسلامى باشد.
به اين ترتيب مانور عظيم متوكل درهم شكسته شد، اما آن ياغى خيره سر آنهمه مقاماتعالى را از امام هادى (عليه السلام ) مى ديد، در عينحال از مركب غرور پايين نمى آمد تا سرانجام بدست اطرافيانش قطعه قطعه شد و بهدرك واصل گرديد.


85 - داستان عجيب اصفهانى

در عصر امام هادى (عليه السلام ) شخصى بنام عبدالرحمن ساكن اصفهان و پيرومذهب تشيع بود (با توجه به اينكه در آن زمان ، شيعه در اصفهان كم بود)
از عبدالرحمن پرسيدند چرا تو امامت امام هادى (عليه السلام ) را پذيرفتى نه غير او را.
در پاسخ گفت : من فقير بودم ولى در جرات و سخن گفتن قوى بودم ، در سالى همراهجمعى از اصفهانيها به عنوان اينكه به ما ظلم مى شود براى شكايت به شهر سامره نزدمتوكل (دهمين خليفه مقتدر عباسى ) رفتيم ، كنار در قلعهمتوكل منتظر اجازه ورود بوديم ، ناگهان شنيدم كهمتوكل دستور احضار امام هادى (عليه السلام ) را داده تا او را بهقتل برساند.
من به بعضى از حاضران گفتم : اين كيست كه فرمان به احضار او و سپس ‍ اعدام او دادهشده است ؟ در جواب گفت : اين كسى است كه رافضى ها (شيعه ها) او را امام خود مى دانند،من تصميم گرفتم در آنجا بمانم تا ببينم كار به كجا مى كشد.
بعد از ساعتى ديدم امام هادى سوار بر اسب آمدند، مردم تا او را ديدند در طرف راست و چپاسب او براه افتادند، همين كه چشمم به امام هادى خورد محبتش بر دلم جاى گرفت ، دعاكردم كه خداوند وجود نازنين امام هادى (عليه السلام ) را از شرمتوكل حفظ كند، همچنان ناراحت و نگران بودم و دعا مى كردم كه امام در ميان جمعيت به منرسيد و فرمود: خداوند دعايت را مستجاب مى كند، ومال و فرزند و عمرت زياد خواهد شد.
من از اينكه امام چنين از نهان خبر داد متحير شدم بطورى كه رنگم تغير كرد حاضران گفتندچه شده ؟ چرا چنين حيرت زده اى ؟ گفتم : خير اسعت ولىاصل ، ماجرا را به كسى نگفتم .
بعدا كه به اصفهان برگشتم كم كم بر مال و فرزندم افزوده شد و غنى شدم ، و اكنونبيش از هفتاد سال دارم اين بود علت تشيع من كه اين گونه به حقيقت رسيدم (121)
ايوب بن نوح گويد:
براى امام هادى (عليه السلام ) نامه نوشتم همسرم حامله است ، برايم دعا كن خداوند پسرىبه من بدهد.
در پاسخ نوشت : (تصميم بگير) وقتى كه به دنيا آمد، نامش را محمد بگذار.
سرانجام خدا پسرى به من داد و نامش را محمد گذاشتم . (122)


معصوم سيزدهم - امام يازدهم :

نام : امام حسن (عليه السلام ).
القاب معروف : عسكرى - ابومحمد.
پدر و مادر: امام هادى (عليه السلام ) - سليل .
وقت و محل تولد: هشتم ربيع الثانى يا 24 ربيعالاول سال 232 هجرى قمرى در مدينه متولد شد.
دوران امامت : شش سال (از سال 254 تا 260 ه‍.ق )
طاغوتهاى زمان امامت : المعتدى و المعتمد بالله (چهاردهمين خليفه عباسى ).
وقت و محل شهادت : هشتم ربيع الاولسال 260 ه‍.ق به دسيسه معتمد (چهاردهمين خليفه عباسى ) در شهر سامره در سن 28سالگى به شهادت رسيد.
مرقد شريفش : در شهر سامره كشور عراق واقع است .
ماجرا زندگى آن حضرت را مى توان در دو بخش زير مشخص كرد:
1 - دوران قبل از امامت (22)
2 - دوران امامت (شش سال )
و آن حضرت بيش از ساير امامان تحت مراقبت طاغوتهاى زمانش بود و اكثرا در زندان بسرمى برد و در بيرون زندان تحت كنترل شديد بود.


86 - پاسخ امام يازدهم به دو سوال مهم

در دورانى كه امام حسن عسگرى (عليه السلام ) زندانى بود،يكسال بر اثر خشكسالى قحطى شد، گرسنگى بيداد مى كرد، علماى اسلام مردم را جمعكرد و براى نماز استسقاء (طلب باران ) به بيابان بردند، نماز خواندند، و حتى چندبار نماز استسقاء خواندند ولى اثرى از باران ديده نشد.
عجيب اينكه علماى نصارى با مسيحيان نماز استسقاء خواندند باران آمد، روز بعد نيز نمازخواندند، باران زيادتر آمد...
و اين موضوع باعث شكست و آبروريزى مسلمين شد، يكى از شيعيان به هر نحوى بود خودرا به زندان رسانده و خدمت امام حسن عسگرى (عليه السلام ) رسيد و جريان را عرض نمودو ديد در ميان زندان قبرى كنده شده گريه كرد و عرض نمود اى امام بزرگوار من طاقتندارم شما را در اين قبر دفن كنند، حضرت فرمود: ناراحت نباش ، خدا نيز چنين مقرر نكردهاست .
او عرض كرد: دو مطلب مهم مرا به اينجا آورده است :
1 - از شما بپرسم كه طبق روايات شما بايد با روزگار دشمنى نكرد، منظور چيست ؟
امام فرمود: منظور از روزگار ما اهلبيت هستيم : شنبه متعلق به حضرترسول (صلى الله عليه وآله ) يكشنبه به على (عليه السلام ) دوشنبه به امام حسن و امامحسين (عليهما السلام )، سه شنبه به امام سجاد و امام باقر (عليهماالسلام ) و امام كاظم وامام رضا (عليهما السلام )، چهارشنبه به امام جواد و پدرم حضرت هادى (عليهما السلام )و پنج شنبه متعلق است به من و جمعه متعلق است به فرزندم حضرت مهدى (عليه السلام )كه زمين را پس ‍ از آنكه پر از ظلم و جور شد پر ازعدل و داد مى كند.
2 - سوال دو مهم اين است كه علماى شيعه سه روز براى نماز استسقاء به بيابان رفتندو نماز خواندند باران نيامد ولى علماى نصرانى رفتند و نماز خواندند و باران آمد و هربار رفتند باران باريد و اگر امروز هم به دعاى آنها باران بيايد ترس آن است كهشيعيان در عقيده خود متزلزل شوند و به مسيحيت بگروند.
امام فرمود: اما نصارى روزى به قبر يكى از پيامبران برخوردند و استخوان ريزى ازبدن آن پيامبر بدست آوردند و اكنون در نماز آن استخوان را در ميان انگشتان خود گذاشتهظاهر مى كنند و از اين رو باران مى آيد، تو خود را فورا به او برسان و از ميان انگشتاناو آن استخوان را بيرون آور تا ابرها متفرق شود و باران قطع گردد.
آن مرد همين دستور را انجام داد و در انجامش موفق گرديد، در نتيجه ابرها رفتند و خورشيدتابيد، و علماى نصارى هر چه دعا كردند باران نباريد و شرمنده شدند، و شيعيان در حفظايمان خود استوار گشتند و از شك و ترديد بيرون آمدند. (123)
و به نقل ديگر، خليفه وقت امام حسن عسگرى (عليه السلام ) را از حبس ‍ بيرون آورد و بهبيابان برد و جريان را به آن حضرت عرض كرد، امام جريان استخوان را بيان نمود ووقتى كه توسط يكى از خادمان ، استخوان را از دست عالم مسيحى ربود ديگر باراننيامد. (124)


87 - فريادرسى امام عسگرى (عليه السلام ) از دوستان

كافور خادم گويد: يونس نقاش كه از دوستان و خادمان امام حسن عسگرى (عليه السلام )بود، روزى به حضور امام آمد در حالى كه مضطرب و لرزه بر اندامش بود عرض كرد: اىمولاى من به تو در مورد خانواده ام وصيت مى كنم كه به آنها لطف و خير داشته باشيد.
امام فرمود: چه خبر؟
يونس عرض كرد: مى خواهم از اين دنيا بروم .
امام در حالى كه خنده بر لب داشت فرمود: اى يونس چرا؟ مگر چه شده ؟
يونس عرض كرد: فرزند ظالم (منظورش فرزند خليفه وقت است ) نگين انگشترىبرايم فرستاد كه سخنى در آن نقش كنم ، وقتى كهمشغول كار شدم نگين دو نصف شد، فردا هم بايد نگين راتحويل دهم و او ستمگرى است يا دستور هزار تازيانه و يا اعدام مرا خواهد كرد.
امام حسن عسگرى (عليه السلام ) فرمود: به منزلت برو، تا فرداخوشحال مى شوى ، و اين پيش آمد براى تو خير است .
وقتى كه فردا شد، باز يونس خدمت امام رسيد و بسيار ناراحت و نگران بود و عرض كردرسول خليفه آمد و نگين را مى خواهد.
امام فرمود: برو نزد او كه هرگز جز خير نبينى .
يونس عرض كرد: اى مولاى من به او چه بگويم ؟
امام لبخندى زد و فرمود: برو نزد فرستاده خليفه و پيام او را بشنو كه خير است.
يونس رفت و پس از ساعتى برگشت و به امام عرض كرد: اى مولاى من ، كنيزهاى درباربا هم درباره آن نگين بگو مگو كرده اند، پيام آور آمده به من مى گويد: اگر امكان دادآن نگين را دو نصف كن ، تا هر چه بخواهى تو را بى نياز سازيم .
امام حسن عسگرى متوجه خدا شد و عرض كرد: خدايا حمد و سپاس ‍ مخصوص ذات پاك تواست ، چرا كه ثنا گويت را تصديق نمودى .
سپس به يونس فرمود: در جواب چه گفتى ؟ او عرض كرد: گفتم : به من مهلت بده تادر اين باره فكر كنم ..
امام فرمود: محكم كارى كردى .


88 - دلجويى و محبت امام نسبت به دوستان

شخصى بنام حلبى گويد: با عده اى براى زيارت امام حسن عسگرى (عليه السلام )(درسامرا كه آن حضرت تحت نظر بود) در روز ملاقاتى ، رفتيم ، از ناحيه آن حضرتنامه مخفيانه به دست ما رسيد كه كسى به من سلام نكند و اشاره ننمايد، چرا كه جان شمادر خطر است (زيرا آنان كه با امام تماس داشتند از طرف دستگاه طاغوتى عباسى ، مورداتهام و خطر قرار مى گرفتند)
حلبى گويد در اين ميان جوانى را ديدم ، گفتماهل كجا هستى ؟ گفت : اهل مدينه هستم ، گفتم براى چه به اينجا (سامره )آمده اى ؟ گفت :اختلاف و اشتباهى بر سر موضوعى رخ داده آمده امحل مساله را از امام حسن عسگرى (عليه السلام ) بپرسم ، من از نواده ابوذر غفارى هستم .
دراين هنگام امام (عليه السلام ) با خدمتكار بيرون آمد تا نظرش به آن جوان افتاد فرمود:آيا تو غفارى هستى ؟ او عرض كرد آرى ، فرمود: مادرت حمدويه آن را بجانياورده ، او بانوى پاك است برگرد به خانه ات .
حلبى گويد: به جوان گفتم : تاكنون امام حسن عسگرى (عليه السلام ) را ديده بودى ؟،گفت : نه .(125)


89 - دگرگونى دشمن سر سخت

به دستور حكومت عباسى ، امام حسن عسگرى را در زندان على بن اوتاش افكندند،او بسيار با آل محمد (صلى الله عليه وآله ) دشمنى داشت و دشمن سر سختآل على (عليه السلام ) بود و در انحراف و جنايت و ظلم هيچ باكى نداشت .
امام حسن عسگرى (عليه السلام ) يك روز در زندان او بسر برد، در همين يك روز على بناوتاش آنچنان به امام گرايش پيدا كرد كه به اصطلاح 180 درجه از وضعقبل ، دگرگون گرديد و به احترام امام چشمش را بلند نمى كرد و سرافكنده بود و وقتىاز حضور امام (عليه السلام ) خارج شد، ديدند او از نظر شناخت و معرفت و گفتار از همهمردم بهتر است (126)
آرى نور امامت ، اين چنين بر قلب دشمن سرسخت تابيد و او را از تباهيها پاك نموده و بهسوى الله كشاند.


90 - تابش نور امامت

هنگامى كه امام حسن عسگرى (عليه السلام ) در زندان بسر مى برد، گروهى از نزديكاندستگاه خلافت نزد رئيس زندان صالح بن رصيف رفتند و به او گفتند: زندگىرا در زندان بر ابومحمد ( امام حسن عسگرى ) تنگ و سخت كن ، صالح در پاسخ گفت : دونفر را مامور مخصوص زندان او كرده ام
تا بر او سخت بگيرند، ولى آن دو نفر آنچنان تحت تاثير معنويت ابو محمد (امام ) قرارگرفته اند كه در عبادت و نماز به مرحله عظيمى رسيده اند، سپس ‍ دستور داد آن دو نفررا احضار كردند و در حضور گروه عباسى به آنها گفت : واى بر شما، درباره اين مرد (امام حسن عسگرى ) چه مى گوييد؟ و كارتان با او به كجا رسيده است ؟، آن دو نفر درپاسخ گفتند: چه بگوييم در مورد مردى كه شبها را به عبادت و روزها را به روزه مىگذراند، و جز عبادت به چيزى اشتغال ندارد، وقتى به او مى نگريم لرزه بر اندام ما مىافتد و اختيار از ما سلب مى شود (127)
از سخنان امام حسن عسگرى (عليه السلام ) است :
جمله بسم الله الرحمن الرحيم نزديكترين سخن به اسم اعظم الهى است ، كهاز سياهى چشم به سفيدى آن نزديكتر مى باشد. (128)


معصوم چهاردهم - امام زمان (عج ):

نام : هم اسم پيامبر اسلام (م - ح - م - د)(صلوات الله عليهما).
القاب : مهدى موعود، امام عصر، صاحب الزمان ، قائم و...
پدر و مادر: امام حسن عسكرى (عليه السلام ) - نرجس (عليهاالسلام ).
وقت و محل تولد: روز 15 شعبان سال 255 يا 256 هجرى قمرى در سامرا متولد شد وحدود پنج سال تحت كفالت پدر بطور مخفى بود و درسال 260 هجرى قمرى كه پدر بزرگوارش شهيد شد، داراى مقام امامت گرديد و به امرخداوند دو غيبت اختيار كرد.
1 - غيبت صغرى : (كه از سال 260 ه‍.ق شروع شد و درسال 329 ه‍. ق خاتمه يافت كه تقريبا 70 سال مى شوداقوال ديگرى نيز گفته شده است .)
2 - غيبت كبرى : كه از سال 329 ه‍.ق شروع شد و تا وقتى كه خدا بخواهد و ظهور كند،ادامه خواهد يافت .
ماجراى زندگى آن حضرت را مى توان در چهار بخش زير مشخص كرد:
1 - دوران پدر (حدود پنج سال )
2 - دوران غيبت صغرى كه با چهار نفر به ترتيب : عثمان بن سعيد، و محمد بن عثمان ، وحسين بن روح ، و على بن محمد سيمرى تماس داشت ، و سپس به على بن محمد سيمرىدستور داد كه جانشينى براى خود تعيين نكند.
3 - غيبت كبرى و انتظار آن حضرت ، و ملاقات بعضى با آن حضرت و... كه آن حضرت دراين زمان زمام امور را به ولى فقيه سپرده است .
4 - دوران درخشان ظهور آن حضرت و حكومت جهانى او.


91 - گوشه اى از ويژگيهاى امام مهدى (عليه السلام ) و يارانش

رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم ) در ضمن سخنانى درباره حضرت مهدى (عليهالسلام ) به سلمان فرمود: نام او نام من است ، و خوى او خوى من است ، كنيه اواباعبدالله است ، پرچم من در دست او است ، او زمين را پس از آنكه پر از ظلم و جور شده ،پر از عدل و داد مى كند، ساكنان زمين و آسمان از او خشنودند، مردگان آرزوى زنده شدندارند تا در حكومت او زندگى نمايند، كاخهاى گمراهى را درهم مى شكند و حجابها را ازدلها بر مى دارد، به داد مظلومان مى رسد، (هنگام ظهور) به خانه كعبه تكيه كند وگويد: من بقيه (ذخيره ) خدا و حجت و خليفه او بر شما هستم .
ياران (مخصوص ) او به شماره اصحاب بدر و شماره ياران طالوت يعنى 313 نفرند(129) همگى جوان و شجاع ، گوئى شيرانى هستند كه از بيشه بيرون آمده اند، دلهاىآهنين دارند، معتقد به يكتائى خدايند، و شب همچون شخص بچه مرده ناله مى كنند، و شب وروز به عبادت مشغولند، دلهاى آنها نسبت به همديگر مهربان و متفق است ، اگر در جهان ،يك روز هم باقى بماند، حتما ظهور خواهد كرد، اوقاتل دجال (طاغوت مزور) و حامى دين من است ، از آسمان منادى حق ، او را با نام قائم بخواند كه صداى او را همه مردم جهان از شرق و غرب بشنوند... قطعه ابرىبالاى سر امام ظاهر مى شود جبرئيل فرياد مى زند اين مهدى خليفه خدا است ، آن امامى كهدر انتظارش بوديد همين است از او پيروى كنيد
. (130)


92 - شفاى مرجع نامدار شيعه

شيخ حر عاملى صاحب كتاب با عظمت وسائل شيعه كه از علماى برجسته و مراجععاليقدر شيعه بود و بسال 1104 ه‍.ق در مشهد رحلت كرد و در مدرسه ميرزا جعفر جنبصحن مقدس حضرت رضا (عليه السلام ) دفن گرديد.
در كتاب اتباة الهداة نقل مى كند: من هنگامى كه ده ساله بودم ، به بيمارىسختى گرفتار شدم ، به گونه اى كه بستگانم يقين كردند كه ديگر خواهم مرد،برايم گريه مى كردند، و خود را براى سوگوارى من مهيا مى نمودند.
در بين خواب و بيدارى بودم كه ناگهان ديدم پيامبر (صلى الله عليه وآله ) و دوازده امام(عليهم السلام ) در كنار بسترم حاضرند، سلام كرده و با يك يك آنها مصافحه نمودم وميان من و امام صادق (عليه السلام ) سخنى به ميان آمد، ولى فراموش كردم جز آن كه يادمهست ، آن حضرت براى من دعا كرد، تا اينكه بر ولى الله اعظم امام زمان (عج ) سلام كردمو مصافحه نمودم و گريه كردم ، و عرض كردم : اى مولاى من ، مى ترسم در اينبيمارى بميرم ، ولى هدفى كه در علم و عمل دارم بدست نياورم .
به من فرمود: نترس ، خداوند تو را شفا مى بخشد، و عمر طولانى خواهى داشت ، درآنوقت ، كاسه اى كه در دستش بود به من داد، من از آب آن كاسه آشاميدم ، در همان لحظهسلامتى خود را دريافتم ، و بيمارى به طور كلى از من دور شد. (131)


93 - توسل به امام زمان باعث دفع بيمارى وبا شد

مرجع تقليد زمان خود مرحوم آيت الله العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى مؤ سس حوزهعلميه قم (132) نقل كرد: مدتى در شهر سامراء نزد مرحوم آيت الله العظمى العظمىميرزاى شيرازى (متوفى 1312 قمرى ) درس مى خوانديم ، روزى در وسط درس استادبزرگ ما آيت الله سيد محمد فشاركى (متوفى 1315 قمرى ) وارد شد، در حالى كهبسيار مضطرب و نگران بود، علت نگرانيش اين بود كه بيمارى مسرى وبا درعراق شيوع يافته بود و بسيارى از مردم را كشته بود، آقاى آقا سيد محمد فشاركىفرمود: آيا شما مرا مجتهد مى دانيد؟
گفتيم آرى ، فرمود: آيا مرا عادل مى دانيد؟ گفتيم آرى (منظورم او اين بود كه پساز تاييد، حكمى صادر كند) آنگاه گفت : من به تمام شيعيان سامره از زن و مرد حكمىصادر كند) آنگاه گفت : من به تمام شيعيان سامره از زن و مرد حكم مى كنم كه هر يك ازآنها يك بار زيارت عاشورا را به نيابت از مادر امام زمان (عليه السلام )بخوانند، و آن مادر بزرگوار را در نزد فرزند بزرگوارش شفيع قرار دهند كه امامزمان (عليه السلام ) پيش خداى بزرگ از ما شفاعت نمايد تا خداوند شيعيان سامراء را ازبيمارى وبا حفظ گرداند.
مرحوم آيت الله حائرى گويد: وقتى كه اين حكم از مرحوم آيت الله سيد محمد فشاركىصادر شد، چون خطر مرگ در ميان بود، همه شيعيان اطاعت نمودند و در نتيجه ، يك نفرشيعه در سامراه تلف نگرديد، و خداوند متعال شيعيان را از اين بلاى عمومى نجات بخشيد(133)


94 - ملاقات امير اسحاق با امام زمان (عليه السلام )

مرحوم علامه محمد باقر مجلسى در كتاب بحارالانوارنقل مى كند: پدرم (مرحوم علامه محمد تقى مجلسى )نقل مى كرد، در زمان ما شخصى بود بنام امير اسحاق استرابادى كهچهل بار پياده به مكه براى انجام حج رفته بود، و بين مردم شهرت داشت كه او طىالارض مى كند (يعنى مثلا در يك لحظه چند فرسخ از زمين را در مى نوردد و پشت سرمى گذارد).
يكى از سالها شنيدم او به اصفهان آمده ، محل ورودش را جويا شدم و پيدا كرده به خدمتشرسيدم ، پس از احوالپرسى ، عرض كردم بين عوام شهرت دارد كه تو طى الارض مى كنى ، علت اين شهرت چيست ؟
در پاسخ گفت : در يكى از سالها عازم مكه شدم ، در هفت منزلى يا نه منزلى مكه بهعللى از كاروان عقب ماندم ، را را گم كردم و متحير و سرگردان بودم ، از طرفى تشنگىبر من غالب شده بود، خود را در خطر مرگ ديدم ، در اينحال متوسل به امام زمان (عليه السلام ) شده و عرض كردم : يا ابا صالحارشدونا الى الطريق يرحمكم الله : اى امام زمان ، ما را به راه مكه هدايت كن، خداوند شما را مشمول رحمتش قرار دهد.
چند لحظه نگذشته بود كه ديدم در آخرهاى بيابان ، شبحى پيدا شد، نگاه به آن مىكردم كه در اندك زمانى به من رسيد، ديدم جوانى گندمگون و زيبا با لباسى پاكيزه ،و با شكل افراد شريف سوار بر شتر در كنارم ايستاده ، همراهش ظرف آبى بود، سلامكردم ، جواب سلام مرا داد آنگاه فرمود: تشنه هستى ؟ عرض كردم آرى ، كاسه آبى به منداد از آن آشاميدم ، سپس ‍ فرمود: مى خواهى به كاروان برسى ؟ عرض كردم : آرى ،فرمود: سوار بر شتر شو، سوار شدم من عادت داشتم كه دعاى حرزيمانى رابخوانم ، مشغول خواندن آن دعا شدم چند دقيقه نگذشته كه به محلى رسيديم ، به منفرمود: اينجا را مى شناسى ؟ عرض كردم آرى ، اينجا ابطح (ريگزار نزديك منىحدود مكه ) است ، فرمود: پياده شو، پياده شدم ، و ديگر كسى را نديدم ، فهميدم كه او اماممهدى (عليه السلام ) بود، بسيار از مفارقت او تاسف خوردم و اندوهگين شدم كه چرا او رانشناختم .
بعد از هفت روز كاروان به مكه رسيد، وقتى كه كاروانيان مرا در مكه ديدند گفتند: ما اززنده ماندن تو (در بيابان سوزان ) مايوس شده بوديم .
و از اينكه هفت روز زودتر از آنها به مكه رسيده بودم ، گفتند تو طى الارض دارى ، از آن زمان اين موضوع در مورد بنده شهرت يافت .
علامه مجلسى در پايان مى گويد: پدرم نقل كرد: دعاى حزريمانى از نزد اوخواندم ، و تصحيح كردم و بحمد الله مورد تاييد او قرار گرفت . (134)


95 - سفارش امام در مورد نماز صبح و مغرب

مرحوم كلينى و شيخ طوسى و طبرسى از زهرىنقل كرده اند كه گفت : بسيار و مدتها در طلب حضرت مهدى (عليه السلام ) بودم ، ودر اين راه اموال فراوانى (در راه خدا) خرج كردم و به هدف نرسيدم ، تا اينكه به خدمتمحمد بن عثمان (دومين نايب خاص امام زمان در عصر غيبت صغرى كهبسال 305 هجرى از دنيا رفت ) رسيدم ، و مدتى در خدمت او بودم تا روزى از او التماسكردم كه مرا به خدمت امام زمان (عليه السلام ) ببرد، او پاسخ منفى داد، بسيار تضرعكردم ، سرانجام به من لطف كرد و فرمود: فردااول وقت بيا، وقتى فرداى آن روز، اول وقت به خدمت او رفتم ، ديدم همراه جوانى خوشسيما و خوشبو مى آيد، به من اشاره كرد اين است آنكه در طلبش هستى .
به خدمت امام زمان (عليه السلام ) رفتم و آنچهسوال داشتم مطرح كردم و جواب مرا فرمود، تا به خانه اى رسيديم وداخل خانه شد و ديگر او را نديدم .
در اين ملاقات دوبار به من فرمود: از رحمت خدا دور است كسى كه نماز صبح را بهتاخير بيندازد تا ستاره ها ديده نشود، و نماز مغرب را تاخير اندازد تا ستاره ديدهشوند. (135)


96 - اين ضربت از جنگ صفين است

علامه مجلسى (ره ) در بحارالانوار از بعضى از صالحيننقل كرده كه شخصى بنام محلى الدين اربلى گفت : من نزد پدرم بودم ، مردىهمراه پدرم بود، او را چرت (خواب سبك ) برد و عمامه اش از سرش افتاد، و پدرم ديداثر زخمى سنگينى در سر او پيدا است ، از او علت آن راسوال كرد.
او گفت : اين ضربت از جنگ صفين (كه در زمان خلافت على (عليه السلام ) بين سپاه على(عليه السلام ) و معاويه واقع شد) مى باشد.
پدرم گفت : جنگ صفين در زمان على (عليه السلام ) واقع شد، تو كه در آن زمان نبودى ؟
گفت : من سفرى به سوى مصر كردم ، در راه مردى از قبيله غره با من همسفرشد، روزى هنگام حركت ، سخن از جنگ صفين به ميان آمد، آن همسفر به من رو رد و گفت :اگر من در جنگ صفين بودم شمشيرم را از خون على (عليه السلام ) و يارانش سيراب مىنمودم ، من هم در جواب گفتم : اگر من مى بودم شمشيرم را از خون معاويه ويارانش سيراب مى نمودم اكنون من و تو از اصحاب على و معاويه ايم ، همين بگومگو باعث شد، كه كارمان به جنگ بكشد، همديگر را زخمى نموديم ،و من از بسيارىزخمهاى كه به بدنم وارد شد افتادم و بيهوش شدم .
ناگاه احساس كردم مردى با سرنيزه مرا بيدار مى كند، وقتى كه چشم به او خورد، ازمركب پياده شد و فرمود در اينجا بمان سپس غايب شد، و پس از اندك زمانى برگشت ، وسر بريده آن دشمن على (عليه السلام ) كه با من جنگ كرده بود، با او بود، و مركب او رانيز آورده بود و به من فرمود: اين سر دشمن تو است و تو ما را يارى نمودى ، و هر كه مارا يارى كند خداوند او را يارى مى كند، ما هم تو را يارى كرديم .
گفتم : تو كيستى ؟ خود را امام زمان (عليه السلام ) معرفى نمود، سپس ‍ فرمود: هر كس ازتو پرسيد اين ضربت از كجا آمده ؟ بگو از جنگ صفين است (136)


97 - تعليم دعايى كه به اجابت رسيد

محمد بن على علوى گويد: در مصر سكونت داشتم كه از طرف حكومت طاغوتى مصر در خطرعظيمى قرار گرفتم ، رفتم از كربلا و پانزده روز در جوار مرقد پاك امام حسين (عليهالسلام ) ماندم و به دعا و تضرع پرداختم ، تا اينكه بين خواب و بيدارى حضرت امامزمان (عج )را ديدم ، فرمود: امام حسين (عليه السلام ) مى فرمايد: چرا دعا نمى كنى ؟ گفتم: چه دعايى بخوانم ؟ آن حضرت دعايى را به من تعليم داد كه شب جمعه بخوانم ، آن دعارا شب جمعه خواندم ، باز شب شنبه به خدمتش رسيدم ، فرمود: اى محمد! دعايت مستجابشد، وقتى كه از دعا فارغ شدى دشمنت را كشتند.
محمد گويد: پى جويى كردم ، اطلاع يافتم كه احمد بن طولون ، دشمنم را كشته است .(137)


98 - كرامت يكى از نواب خاص امام زمان (عليه السلام )

قاضى نور الله از جمعى از اصحاب روايت نموده كه روزى (در بغداد) در حضورابولحسن على بن محمد سيمرى (چهارمين نايب خاص امام زمان (عليه السلام ) در غيبتصغرى ) نشسته بوديم ، ناگاه فرمود: رحم الله على بن الحسين بن بابويه : خداوند على بن حسين بايوه را رحمت كند (نظر به اينكه اين جملهمعمولا در مورد مردگان گفته مى شود) بعضى از حاضران گفتند: او زنده است .
على بن محمد سيمرى در پاسخ گفت : امروز وفات يافت .
آن جماعت تاريخ آن روز را نوشتند، تا بعد از چند روز خبر رسيد كه على بن حسين بنمعاويه در قم وفات يافته است . (138)
به اين ترتيب مى يابيم كه نايب خاص امام زمان (عليه السلام ) خبر فوت ابن بابويهرا كه در قم اتفاق افتاده و در قم دفن گرديد، همان روز در بغداد مى دهد،با توجه بهاينكه در آن زمان تلفن ووسائل خبرى زودرس نبود.


99 - اشعارى از دانشمند معروف اهل تسنن

قاضى فضل الله روزبهان ، از بزرگان و علمانى مشهور و متعصباهل تسنن است ، كه حتى كتابى بنام ابطالالباطل در رد نهج الحق علامه حلى (كه در اثبات حقانيت تشيع مى باشد)نوشته است ، وى با اين حال ، در ضمن اشعارى كه متضمن سلام بر چهارده معصوم (عليهماالسلام ) است و اشاره اى به بعضى از فضائل آنها دارد، سروده وقتى به امام قائم(عليه السلام ) مى رسد، مى گويد:

سلام على القائم المنتظر
ابى القاسم الغر نور الهدى
سيطلع كالشمس فى غاسق
ينجيه من سيفه المنتضى
ترى يملا الارض من عدله
كماملئت جور اهل الهوى
سلام عليه و آبائه
و انصاره ماتدوم السماء
يعنى : سلام و درود بر قائم منتظر (كه انتظارش را مى كشد) ابوالقاسم ، كه سرسلسله نيكان و چراغ تابان هدايت است .
بزودى همچون خورشيد در شب تاريك طلوع مى كند و با شمشيرش تيز و برانش انسانهارا نجات مى بخشد.
و سراسر زمين را همانگونه كه پر از ظلم و جور هواپرستان شده پر ازعدل و داد مى كند، سلام بر او و بر پدرانش و بر يارانش ، سلامى هميشگى و جاويد(139)

100 - دعاى هميشگى عصر غيبت

زراره مى گويد: امام صادق (عليه السلام ) فرمود: براى قائم ( عج )قبل از آن كه خروج و قيام كند، غيبت است ...او منتظر ى است كه مردم در زمان غيبت در وجو او شك مى كنند (بعضى مى گويند هنوز متولد نشده و بعضى مى گويند ازدنيا رفته و....)
عرض كردم : فدايت شوم هرگاه اين زمان (غيبت كبرى ) در درك نمودم ، چه كارى انجام دهم .
فرمود: وقتى اين زمان را درك كردى ، ملتزم باش كه اين دعا را همواره بخوانى (باتوجه به معنى آن ):
اللهم عرفنى نفسك ، فانك لم تعرفنى نفسك لم اعرف نبيك ، اللهم عرفنىرسولك فانك لم تعرفنى رسوللك لم اعرف نبيك اللهم علفنى نبيك فانك ان لمتعرفتنى نبيك ، لم اعرف حجتك اللهم عرفنى حجتك فانك ان لم تعرفنى حجتك ظللت عندينى .
خدايا خودت را به من بشناسان ، زيرا اگر خود را به من نشناسانى ،رسول تو را نشناخته ام ، خدايا رسول خود را به من بشناسان ، زيرا اگررسول خود را به من نشناسانى ، پيامبرت را نشناخته ام ، خدايا پيامبرت را به منبشناسان ، زيرا اگر پيامبرت را به من نشناسانى ، حجت تو را نشناخته ام ، خدايا حجتخود را به من بشناسان ، زيرا اگر حجت خود را به من نشناسانى ، از دين خود گمراهخواهم شد.
به اين ترتيب مى يابيم كه اسلام از توحيد شروع شده و با شناخترسول خدا (صلى الله عليه وآله ) و حجت الهى ، آميخته است .
امام زمان (عج در ضمن نامه اى به شيخ مفيد (ره ) فرمود: ما به ماجراى زندگى شما(شيعيان و مسلمين ) كاملا اطلاع داريم ، و از آزاد دشمنان به شما آگاهيم ، ولى ما شما رافراموش نمى كنيم و توجه كامل به شما داريم (140)


بخش دوم صد داستان گوناگون
101 - عاشقى از عاشقان الله

اصمعى (141) گويد: از بصره بيرون آمدم در بيابان شخصى شتر سوار را ديدم كهاز من پرسيد تو كيستى ؟ گفتم : از دودمان اصمع گفت : از آيات قرآن چيزى مىدانى ؟ گفتم : آرى ، گفت : اندكى از آنها را برايم بخوان من از آغاز سوره ذاريات (تاآيه 22) خواندم كه :
ولذاريات رزوا فالحاملات وقرا فالجاريات يسرا، فالمقسمات امرا، انما توعدونلصادق ، و ان الدين الواقع ... و فى السماء رزقكم و ماتوعدون .

سوگند به بادهاى سخت و زنده ، و به ابرهاى گرانبار و كشتيهاى آسان روان ، و بهفرشتگان تقسيم كننده (كارها) آنچه به شما وعده داده شد راست است البته دين (جزاىاعمال ، روزى ) واقع خواهد شد.... و در آن رزق شما است آنچه شما را وعده مى دهند..
گفت : كافى است ، برخاست و شترش را قربانى كرد و گوشت آن را به افراد مسافرىكه از راه مى آمدند مى داد، و شمشير و كمانش را نيز بشكست و به كنارى انداخت و پشتكرده رفت .
در سفرى كه هارون الرشيد به مكه مى رفت ، من نيز بودم به همراه او حركت كرده درمناسك حج شركت نمودم ، هنگامى طواف كعبه ناگهان ديدم كسى آهسته مرا صدا كرد، نگاهكردم ديم همان شتر سوارى است كه شترش را قربانى كرد و رفت ، در حالى كه لاغربود و رنگش زرد شده بود، به من سلام كرد و گفت : خواهش مى كنم همان آيات آن سوره(ذاريات ) را برايم بخوان ، من از آغاز خواندم تا آيه 21، فريادى كشيد و گفت :آنچه خداوند وعده داده آن را به خوبى يافتم ، سپس گفت ديگر آيه اى بعد از اين هست؟ من آيه فورب السماء و الارض انه لحقمثل ما انكم تنطقون (142)

سوگند به خداى آسمان و زمين كه آن (خداى روزى بخش ) راست است چنانكه شما سخنمى گوييد را خواندم فرياد جانسوزى كشيد و گفت : يا سبحان الله من ذالدىاغضب الجليل حتى حلف ، الم يصدقوه بقوله حتى الجئوه الى اليمين
براستى عجيب است كه كسى خداى بزرگ را به خشم آورد، كه اين چنين سوگند ياد مىكند، آيا سخن او را باور نكرده اند كه ناگزير سوگند ياد نموده ؟ اين جمله را سه بارتكرار كرد و بر زمين و جان به جان آفرين تسليم نمود (143)

آفتاب عشق عالمتاب شد
عقل آنجا برف بود و آب شد

next page

fehrest page

back page