|
|
|
|
|
|
چگونه اى آنگاه كه چند عين بر يك عين ظلم كنند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ حذيفة بن يمان به اميرالمؤمنين عليه السلام در زمان خلافت عثمان گفت : به خدا قسم منكلام تو را و معناى آنرا تا ديشب نفهميدم ، آن سخنى كه در حره (اطراف مدينه ) به منگفتى و آن اين بود كه فرمودى : چگونه اى ، اى حذيفه زمانى كه چند عين بر يك ظلم كنند؟! در آن موقع پيامبر صلى الله عليه وآله ميان ما بود و ما حقيقت آنرا نمى فهميديم تا ديشبكه فهميدم (عين اول ) ابوبكر بود كه نامش عتيق بود و سپس عمر را و ايندو بر تو مقدمشدند و اول اسم آنها عين بود. حضرت فرمود: اى حذيفه فراموش كردى عبدالرحمن ابن عوف را كهمتمايل به عثمان شد (آنگاه كه در شوراى شش نفره پس از مرگ عمر، عبدالرحمن بهحضرت على عليه السلام گفت : يا على با تو بيعت مى كنم به شرط آنكه به سنت خدا وپيامبر و ابوبكر و عمر رفتار كنى ، حضرت فرمود: بلكه به سنت خدا و پيامبر و اجتهادخودم رفتار مى كنم ! سه بار عبدالرحمن پيشنهاد خود را تكرار كرد و حضرت همان جوابرا داد، آنگاه به عثمان آن پيشنهاد را كرد، عثمانقبول كرد و او خليفه شد، گرچه به همين تعهد خود نيزعمل نكرد و بعدا عبدالرحمن به عثمان اعتراض كرد و گفت : اى عثمان از بيعت با تو بهخدا پناه مى برم ، و عثمان دستور داد او را از مجلس بيرون كردند و تا آخر عمر،عبدالرحمن با عثمان سخن نگفت ). سپس حضرت على عليه السلام فرمود: زود است كه به ايشان ملحق شوند عمرو بن عاص ومعاويه فرزند جگرخواره پس ايشانند( عتيق و عمر و عثمان و عمرو بن عاص و معاويه وعبدالرحمن ) عينهائى كه براى ستم بر من اجتماع كرده اند.(51) |
پيشگوئيهاى حضرت به خزينه دار معاويه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ امام صادق عليه السلام فرمود: معاويه را خزانه دارى بود به نام جبير خابور كه مادرىپير در كوفه داشت ، روزى به معاويه گفت : من مادرى پير در كوفه دارم ، مشتاق ديدار او هستم ، اجازه بده بروم او را ببينم و حق مادرىاو را ادا كنم . معاويه گفت : با كوفه چه كار دارى ؟ در آنجا مرد جادوگر كاهنى (52)است به نام علىبن ابيطالب ، من در امان نيستم كه تو را گمراه كند. جبير گفت : مرا با على چه كار؟ من به ديدن مادرم مى روم تا حق مادرى او را ادا كنم .معاويه بار ديگر سخن خود را تكرار كرد ولى در اثر اصرار جبير اجازه داد و او بهكوفه آمد حضرت على عليه السلام وقتى جبير را ديد به او فرمود: آگاه باش (اى جبير) كه تو گنجى از گنجهاى خداوند مى باشى و معاويه پنداشته استكه من جادوگر و كاهن هستم و اينرا با تو در ميان گذارده است . عرض كرد: همينطور است به خدا قسم اين چنين پنداشته است . فرمود: با تو مالى است كهآنرا در عين التمر(53) پنهان كرده اى ، عرض كرد: راست مى گوئى اى اميرالمؤمنين !آنگاه حضرت به امام حسن عليه السلام فرمود تا او را به خانه برده به نيكويىپذيرايى نمايد.(54) |
هر كه ادعا كند خوار و ذليل شود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ حكيم بن جبير گويد: شاهد بودم كه على عليه السلام بر منبرى فرمود: منم عبدالله و برادر رسول خدا صلى الله عليه وآله ، منم وارث پيامبر رحمت صلى اللهعليه وآله و آنكه با سرور زنان اهل بهشت (حضرت فاطمه عليه السلام ) ازدواج نمودم ،منم سرور اوصياء و آخرين وصى انبياء، هيچكس اين مقام را ادعا نكند مگر اينكه خداوند او رابه خوارى افكند. در اين هنگام مردى از قبيله عبس كه در ميان جمعيت نشسته بود گفت : كيست كه نتواند مانند اين كلام را بگويد: و سپس (به عنوان مسخره ) گفت : منم عبدالله وبرادر رسول خدا صلى الله عليه وآله . هنوز از جاى خود بر نخواسته بود كه شيطان بر او غلبه كرد و ديوانه شد و بهبيمارى صرع دچار شد، مردم پايش را گرفتند و از مسجد بيرون كشيدند! ما از قوم او پرسيديم آيا اين شخص قبل از اين حادثه ، بيمار بود؟ گفتند: خدا شاهد استكه نه . (55) |
انس به نفرين حضرت على عليه السلام دچار شد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مؤ لف گويد: طبق روايات متعدد كه در تاريخ شيعه واصل سنت آمده است ، اميرالمؤمنين عليه السلام در رحبه (56) مردم را سوگند داد وفرمود: هر كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله شنيده است كه فرمود: ((من كنتمولاه فعلى مولاه ؛ هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست ))، برخيزد و شهادتدهد، دوازده نفر از انصار شهادت دادند، اما انس بن مالك كه حضور داشت ، شهادت نداد،حضرت على عليه السلام به او فرمود: تو چرا شهادت نمى دهى با اينكه تو هم شنيدهاى آنچه اينان شنيده اند؟ انس بن مالك بهانه آورد كه : پير شده ام و فراموش كرده ام . حضرت به او فرمود: خدايا اگر دروغ مى گويد، او را به سفيدى يا پيسى مبتلا كن كهعمامه آن را نپوشاند. ابو عميره راوى خبر گويد: خدا را شاهد مى گيرم كه انس را ديدم كه ميان دو چشمش سفيدشده بود (به گونه اى كه هر قدر عمامه را پائين مى آورد پوشيده نمى شد و بازنمايان بود).(57) مؤ لف گويد: اصل حديث يعنى سوگند دادن حضرت امير عليه السلام درسال 35 در كوفه به شاهدين حديث غدير به اينكه برخيزند و شهادت دهند از احاديثمشهور ميان شيعه و اهل سنت است و بزرگان اهل سنت آنرامفصل ذكر كرده اند و علامه امينى تفصيل آنرا در الغدير ج 1 آورده است . |
خبر دادن امير المؤمنين عليه السلام به ملاقات جويريه با شير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ از حضرت باقر عليه السلام روايت است كه فرمود: مردى بنام جويريه عازم سفر ازكوفه بود، حضرت على عليه السلام به او فرمود: بدان كه در ميان راه به شيرىبرخورد خواهى كرد، جويريه گفت : چاره چيست ؟ فرمود: به او بگو اميرالمؤمنين عليه السلام به من از تو امان داده است ! جويريه ازكوفه بيرون آمد، در ميان راه همچنانچه حضرت گفته بود، متوجه شد شيرى بطرف اومى آيد، جويريه صدا زد: اى شير همانا اميرالمؤمنين على بن ابى طالب به من از تو امانداده است . جويريه گويد:همينكه كلام حضرت را رساندم ، آن حيوان برگشت در حاليكهسر را به زير انداخته و همهمه مى كرد، و با همينحال از نيزار پنهان شد (در روايتى آمده است كه پنج بار همهمه كرد). جويريه بعد ازانجام كار خود و بازگشت به كوفه ، نزد حضرت على عليه السلام رفت و جريان رابازگو كرد، حضرت فرمود: با آن شير چه گفتى و او با تو چه گفت ؟ جويريه گفت :هر چه فرموده بوديد گفتم ، و به بركت فرمايش شما از من منصرف شد، اما اينكه آنحيوان چه گفت - من نميدانم خدا و رسول و وصى او بهتر مى دانند. حضرت فرمود: او درحاليكه همهمه مى كرد پشت نمود(و رفت ) عرض كردم : آرى . فرمود: آن حيوان به توگفت : وصى محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از من سلام برسان ، سپس حضرت دستخود را به صورت عدد پنج نشان داد (58)(يعنى پنج بار) مؤ لف گويد: آنچه از آيات قرآن و احاديث بسيار زياد استفاده مى شود اين است كهحيوانات داراى مقدارى از فهم و شعور ولو ضعيف و مناسب با خودشان مى باشند، و در همينراستا، به ذكر الهى مى پردازند و اوليا خدا مخصوصا ائمه اطهار عليه السلام را مىشناسند و احترام مى كنند و همچنانكه مشخص مى گردد كه حيوانات داراى زبان گويائىميان خويش هستند كه با آن تكلم مى كنند هر چند در حوصله فهم ما نباشد. بحث بيشتر وارائه قرآنى و احاديث مربوط نياز به مجالى ديگر دارد. |
خالد نمرده و حبيب بن جماز پرچمدار ضلالت او خواهد بود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ سويد بن غفلة گويد: خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام بودم كه مردى نزد حضرت آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين از وادى القرى مى آيم و خبر موت خالد بن عرفطه را آورده ام . حضرتفرمود: البته كه او نمرده است ! آن مرد كلام خود را تكرار كرد، حضرت فرمود: سوگندبه آنكه جانم در دست قدرت اوست ، خالد نمرده و نمى ميرد!! آن مرد براى بار سوم سخنخود را تكرار كرد! و اضافه نمود كه : ((سبحان الله )) من به شما از موت او خبر مى دهمولى شما مى گوئيد نمرده است ! اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: قسم به آنكه جانم در دست قدرت اوست ، خالد نمرده ونمى ميرد تا فرمانده سپاه ضلالت شود و پرچمدار او شخصى باشد بنام حبيب بنجماز!! راوى گويد: حبيب بن جماز وقتى اين سخن حضرت به گوشش رسيد به نزدحضرت آمد و گفت : به خدا قسم كه من شيعه شما هستم ، ولى شما درباره من سخنىفرموديد كه آنرا در خود نمى يابم ! حضرت فرمود: اگر حبيب بن جماز توئى ، حتما وقطعا آن پرچم را به دوش خواهى گرفت ! حبيب با شنيدن اين پاسخ پشت كرد و رفت وحضرت ادامه داد: اگر حبيب بن جماز توئى ، البته البته آن پرچم را به دوش خواهىگرفت ! ابوحمزه گويد: به خدا سوگند حبيب بن جماز زنده ماند تا اينكه (در زمان سيدالشهداءعليه السلام ) وقتى عمر بن سعد به جنگ با امام حسين عليه السلام فرستاده شد، خالدبن عرفطه از فرماندهان سپاه او بود و حبيب نيز پرچم او را بر دوش داشت !!(59) |
سه روز ديگر دو نفر جنازه اى را مى آورند و...
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ اصبغ بن نباته از ياران باوفاى حضرت على عليه السلام است ، او مى گويد: اميرالمؤمنين در زمين نجف نشسته بود كه به اطرافيان خود فرمود: چه كسى آنچه من مى بينم مى بيند؟ مردم گفتند، اى چشم بيناى خدا در ميان بندگان خدا چهمى بينى ؟ فرمود: شترى را مى بينم كه جنازه اى را مى آورد و دو مرد كه يكى از عقب و ديگرى از جلو آنحيوان را حركت مى دهند و بعد از سه روز به نزد شما خواهند آمد! بعد از سه روز همچنانكه حضرت خبر داده بود وارد شدند و پس از تحيت حضرت فرمود:شما كيستيد؟ از كجا مى آئيد و اين جنازه كيست ؟ و براى چه آمده ايد؟ گفتند: ما اهل يمن هستيم ، و اين جنازه پدر ماست ، هنگام مرگ وصيت كرد كه پس ازغسل و كفن و نماز، مرا بر شترم بگذاريد و در عراق در نيزار كوفه (نجف ) به خاكبسپاريد. حضرت فرمود: آيا از او پرسيديد چرا؟ گفتند: آرى ، جواب داد: چون در آن مكان مردى بهخاك سپرده مى شود كه اگر روز قيامت براى تماماهل محشر شفاعت كند پذيرفته خواهد شد! در اين هنگام حضرت على عليه السلام از جا برخواست و فرمود: راست گفت ، به خدا قسم كه منم آن مرد.(60) |
پيشگوئيهاى حضرت على عليه السلام در مورد طلحه و زبير وجنگ جمل انتظارات و توقعات نابجا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ با كشته شدن عثمان به دست مسلمانان ، مردم يكسره به طرف خانه اميرالمؤمنين عليهالسلام هجوم بردند و از حضرت با اصرار فراوان خواستند تا خلافت اسلامى را بپذيردو حضرت با اينكه زمينه را مساعد نمى دانست و به مردم تذكر داد كه روش من در حكومت ،غير از روش گذشتگان است ، در پى اصرار مردم و بزرگان صحابه ، آنرا پذيرفت ومردم با او بيعت كردند. در ميان انبوه جمعيت و بزرگان صحابه ، زبير بن عوام و طلحة ديده مى شدند كه باحضرتش بيعت كردند. اين دو كه در زمان عثمان و ريخت و پاشهاى نابجاى او بهمال و ثروت فراوان رسيده بودند، مى پنداشتند كه حضرت على عليه السلام نيز مانندعثمان به آنها از دنيا بهره خواهد داد، اما حوادثى رخ داد كه آنها را به كلى ماءيوس نمود. روزى هنگام تقسيم بيت المالوقتى حضرت ميان اين دو نفر و ديگران فرقى نگذارد و با آنها به عدالت برخوردنمود، آنها ناراحت شدند و سهم خود را نگرفتند. |
من و اين كارگرم در اين مال يكسان هستيم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در يكى از روزها كه حضرت با كارگر خود در محلى بنام بئرالملك زير آفتابمشغول زراعت بود، طلحة و زبير به نزد حضرت آمده از ايشان خواستند به زير سايه آيدتا با وى سخن گويند، حضرت پذيرفت و همگى به زير سايه اى گرد آمدند. آن دو نفر گفتند: ما از نزديكان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله هستيم و در راه اسلامداراى سوابق نيكو بوده و جهاد كرده ايم ولى شما حق ما را با ديگران يكسان قرار داده اىبا اينكه عمر و عثمان چنين نبودند. حضرت فرمود: به نظر شما ابوبكر برتر است يا عمر؟ گفتند: ابوبكر، فرمود: قسمتابوبكر همين گونه بود، اگر قبول نداريد، ابوبكر و ديگران را دعوت كنيد و در كتابخدا نظر كنيد و هر حقى داريد برداريد. گفتند: به خاطر آن تقدم ما در اسلام ، ما را بر ديگران برترى ده . فرمود: شما دو نفر زودتر مسلمان شده ايد يا من ؟ گفتند: به خاطر نزديكى و فاميلى ما با پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ما را فضيلتبده . فرمود: شما به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نزديك تر هستيد يا من ؟ گفتند: به خاطر جهاد و نبردهاى ما در اسلام باشد. فرمود: آيا جهاد شما براى اسلام برتر و بيشتر است از من ؟ گفتند: نه سپس فرمود: به خدا قسم من و اين كارگرم در اينمال مثل هم هستيم . آن دو كه از حضرت على عليه السلام و دسترسى به هوسهاى خود و رسيدن بهمال و مقام ماءيوس شدند، نقشه اى خائنانه كشيدند و به فكر شكستن بيعت و شورشافتادند. |
ملاقات دوم و تكرار خواستهاى نامشروع
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ طلحة و زبير بعد از آنكه با اميرالمؤمنين عليه السلام بيعت كردندمثل ساير مردم ، حتى آنها را اولين نفرات بيعت كننده با حضرت شمرده اند، وقتى ازقرائن حال پى بردند كه حضرت على عليه السلام به خواسته هاى نامشروع آنان تننخواهد داد، براى بار آخر به نزد آن حضرت آمدند، طلحة تقاضاى حكومت عراق را كرد وزبير در خواست حكومت شام را، ولى حضرت نپذيرفت ، آن دو خشمگين شدند و دو سه روزبعد دوباره نزد حضرت آمدند و اجازه ورود خواستند. اميرالمؤمنين عليه السلام در طبقه بالاى منزل خود بود آن دو نيز به بالا رفتند و گفتند:اى اميرالمؤمنين شما زمانه را مى شناسى و اينكه ما چقدر تحت فشار هستيم ، ما آمده ايم تابه ما چيزى دهى كه حال خود را بهبود بخشيم و بدهيهاى خود را پرداخت كنيم ! حضرت فرمود: مى دانيد كه من در منطقه ينبع (61) مالى از خودم دارم ، اگر مى خواهيدبنويسم هر چه ممكن است از آن به شما داده شود! گفتند: ما بهمال شما نيازى نداريم ، حضرت فرمود: از من چه كارى ساخته است ؟ گفتند: به مقداركافى از بيت المال به ما بده ! فرمود: ((سبحان الله !)) من چه اختيارى در بيت المال دارم ، ايناموال ، مال مسلمانان است و من نگهبان و امين آنها هستم ! اگر مى خواهيد، خواسته خود را روىمنبر با مردم مطرح كنيد اگر اجازه دادند من انجام دهم ، ولى من چطور (بى اجازه ) چنين كنمدر حاليكه اين اموال براى همه مسلمانان اعم از شاهد و غايب مى باشد... گفتند: ما شما را وادار نمى كنيم ، اگر هم وادار كنيم ، مسلمانان نمى پذيرند. حضرت فرمود: من چه كنم ! گفتند: نظر شما را شنيديم ، و سپس از طبقه بالا پائين آمدند،خدمتكار حضرت على عليه السلام شنيد كه آن دو مى گفتند: به خدا بيعت ما با على ازدل نبوده است بلكه ما فقط با زبان (در ظاهر) بيعت كرديم ! حضرت امير عليه السلام اين آيه را تلاوت نمود: ((ان الذين يبا يعونك انمايبايعون الله يدالله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهدعليه الله فسيؤ تيه اجرا عظيما)).(62) |
شما قصد شورش داريد نه عمره
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ دو روز بعد وقتى خبر نارضايتى عايشه از حضرت امير عليه السلام و بهانه كردن خونعثمان را براى شورش بر حضرت على عليه السلام ، به گوش طلحة و زبير رسيد واينكه عايشه مردم را براى خونخواهى عثمان تحريك مى كند و عده اى ازعمال عثمان نيز اموال مسلمانان را برداشتند و براى موفقيت اين شورش با خود به مكهآورده اند، آنان دو موقعيت را مغتنم شمردند و تصميم گرفتند به ناراضيان ملحق شوند وبراى توجيه سفر ناگهانى خود به نزد حضرت امير عليه السلام در خلوت آمدند گفتند:يا اميرالمؤمنين مدتى است كه توفيق انجام عمره (63) را پيدا نكرده ايم ، اجازه بدهبراى انجام عمره به مكه رويم . حضرت فرمود: بخدا سوگند تصميم عمره نداريد، بلكه تصميم حيله و مكر داريد و مىخواهيد به بصره (پايگاه اصلى ايشان كه بعدا در آن مستقر شدند) برويد. آن دو گفتند: خدايا آمرزش تو را خواستاريم ، ما هدفى جز عمره نداريم ، حضرت فرمود:به خداوند عظيم سوگند ياد كنيد كه در كار مسلمانان فساد نكنيد و بيعتى را كه با منكرده ايد نشكنيد و دنبال فتنه و آشوب نباشيد، آن دو در زبان پذيرفتند و سوگندهاىشديد و غليظ ياد كردند، و چون بيرون رفتند به ابن عباس برخورد كردند، از آنهاپرسيد: آيا حضرت به شما اجازه داد؟ گفتند: آرى ، و چون به نزد حضرت آمد حضرتبه او فرمود: اى پسر عباس ، خبر دارى ؟ گفت : طلحة و زبير را ديدم ، حضرت فرمود: ازمن اجازه خواستند به عمره روند، من بعد از گرفتن سوگندهاى محكم بر اينكه مكر و حيلهنكنند و پيمان شكنى ننمايند و فسادى بر پا نكنند، به آنها اجازه دادم ، بخدا سوگند اىپسر عباس من مى دانم كه اينها جز آشوب گرى تصميمى ندارند، گويا (مى بينم ) آن دورا كه به مكه رفته اند تا براى جنگ با من تلاش كنند همانا آن خائن فاجر يعلى بن منبه(استاندار عثمان در يمن ) اموال عراق و فارس را برده است تا در آن جهت خرج كند، وبزودى اين دو مرد در كار (حكومت من ) فساد مى كنند و خون پيروان و ياوران مرا مى ريزند. ابن عباس گفت : اى اميرالمؤمنين اگر شما اين را مى دانى ، چرا به آنها اجازه مى دهى ؟چرا آنها را حبس نكردى و به زنجير نكشيدى تا شرّ آنها از مسلمانان كوتاه شود؟ حضرت فرمود: اى پسر عباس ، مى گوئى من به ستم پيشدستى كنم ، و بدى راقبل از نيكى مرتكب شوم ، و با گمان و تهمت كسى را مجازات نمايم و يا مردم را به كارىقبل از آنكه مرتكب شوند مؤ اخذه كنم ، نه بخدا سوگند، اگر چنين كنم نسبت به پيمانىكه خداوند در مورد عدالت از من گرفته است ، عدالت نكرده ام . اى پسر عباس ! من در حالى به آنها اجازه دادم كه مى دانم چه انجام خواهند داد ولى من بهخداوند تكيه مى كنم بر عليه آن دو، بخدا سوگند كه آن دو را خواهم كشت و گمانشان راناكام مى كنم و هرگز به آرزوى خويش نخواهند رسيد، و خداوند آنها را بخاطر ظلمى كهبر من مى دارند و پيمان شكنى كرده و بر من شورش مى كنند مجازات خواهد كرد.(64) |
روايتى ديگر در بيعت شكنى طلحة و زبير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ زبير و طلحه نزد على عليه السلام آمدند و از حضرت براى تشرف به عمره اجازهخواستند، فرمود: شما هدفتان عمره نيست ، آن دو به خداوند سوگند خوردند كه هدفى جزعمره ندارند ولى حضرت سخن خود را تكرار كرده فرمود: شما دو نفر منظورتان عمره نيست شما مى خواهيد آشوب كنيد و بيعت شكنى نمائيد آن دوقسم خوردند كه ما قصد مخالفت و بيعت شكنى نداريم ، فقط مى خواهيم عمره انجام دهيم ،حضرت فرمود: پس دوباره با من بيعت كنيد،(65)، آن دو به شديدترين صورت بادادن تعهد و سوگندهايى دوباره بيعت كردند، و حضرت به آنها اجازه داد (تا به عمرهروند) همين كه از نزد حضرت خارج شدند به حاضرين فرمود: بخدا سوگند اين دو رانمى بينيد جز در آشوبى كه در آن به قتل مى رسند، حاضرين گفتند: يا امير المؤمنين ،اگر چنين است بفرما تا آنها را برگردانند، فرمود: تا خداوند كارى را كه بايد بشود،تحقق بخشد.(66) طلحه و زبير بعد از آن همه تعهد و پيمانها و سوگندها از مدينه به طرف مكه رفتند وهمانطور كه حضرت فرموده بود به آشوبگرى و بيعت شكنى پرداختند و به هر كس كهبرخورد مى كردند مى گفتند: براى على در گردن ما بيعتى نيست ، ما به اجبار بيعت كردهايم !! وقتى سخن اينان به حضرت رسيد فرمود: خداوند آنها را دور كند و آواره گرداند،سوگند به خداوند كه اين دو نفر خويشتن را به بدترين صورت بهقتل مى رسانند... بخدا سوگند كه هدفشان عمره نيست ، آن دو نزد من آمدند به صورت دوتبهكار و از نزد من رفتند با دو صورت حيله گر و پيمان شكن ، به خدا سوگند پس ازامروز با من ملاقات نخواهند كرد مگر در يك لشكرى غرق در سلاح كه خود را در آن بهكشتن خواهند داد، پس مرگ بر آنها باد.(67) |
عدالت بى نظير اميرالمؤمنين و نارضايتى اشراف
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ يكى از علل و اسباب انحراف مردم و بزرگان آن زمان از اميرالمؤمنين عليه السلام عدالتبى نظير آن حضرت بود، در روز دوم بيعت خود در مدينه در يك سخنرانى كه در مدينهكرد فرمود: آگاه باشيد هر زمينى كه عثمان به كسى واگذار كرده و هر مالى كه ازمال خدا به كسى (بى جهت ) بخشيده است به بيتالمال (خزانه دولت اسلامى ) برمى گردد، همانا حق گذشته را هيچ چيزباطل نمى كند (گذشت زمان ، سبب نمى شود كه گذشته ها را ناديده بگيرم ) من اگرببينم كه با آن (حقوق مردم ) ازدواج كرده اند و به كابين زنها رفته و ميان شهرهاپراكنده شده باشد، آن را به جاى خود برمى گردانم ، همانا در عدالت گشايش است وهر كه حق بر او تنگ باشد، ستم برايش تنگتر است (68) كلبى گويد: سپس حضرتدستور داد تا تمامى اموالى كه عثمان داده بود هر كجا كه يافت شود به بيتالمال (يا صاحبان آن ) برگردانده شود. به همين جهت بود كه عمروبن عاص در نامه اى به معاويه نوشت : هر كار كه مى خواهىبكن ، چون پسر ابيطالب تو را از هر چه داشتى پوست كند همچنانكه پوست (چوب رابراى درست كردن ) عصا برمى گيرند. على بن محمد بن ابو يوسف مدائنى از فضيل بن جعدنقل كرده است كه مى گفت : عمده ترين علت كناره گيرى عرب از اميرالمؤمنين مساءلهمال بود، زيرا او نه اشراف را بر ديگران ترجيح ميداد و نه عرب را بر عجم ، او با رؤسا و سران قبايل زدوبند نمى كرد همچنانكه پادشاهان مى كنند و هيچ كس را (با دادن باج) به طرف خود نمى كشاند، ولى معاويه بر خلاف اين بود، لذا مردم على را رها كرده بهمعاويه پيوستند.(69) |
رفاه طلبى و اشرافيت طلحه و زبير و امثال ايشان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در زمان خلفاى پيشين بسيارى از اشراف از جمله طلحة و زبير داراى ثروتهاى حيرتانگيزى شده بودند. زبير بن عوام داراى يازده خانه در مدينه و دو خانه در بصره و يكى در كوفه و يكى درمصر بود، او چهار زن داشت كه وقتى ارث او را تقسيم ميكردند بعد از كم كردن ثلث اوبه هر زنى يك ميليون و دويست هزار (درهم يا دينار) رسيد. در صحيح بخارى آمده است كه بنابر آنچه گذشت دارائى او 50200000 خواهد بودولى ديگران گفته اند: بخارى در محاسبه اشتباه كرده است و مجموع دارائى او59800000 مى باشد.(70) از مسعودى در مروج الذهب نقل شده است كه زبير هزار اسب دراصطبل داشت ، مالك هزار بنده و هزار كنيز و املاك بود.(71) طلحة بن عبيدالله همدم زبير نيز ثروتى سنگين اندوخته بود، در حالات او آورده اند كهدرآمد او از غلات عراق ، روزى هزار دينار بود. (هر دينار يكمثقال طلا مى باشد). اما درآمد او در حجاز را بيش از اين برآورد كرده اند، ابن جوزى گويد: طلحة سيصد بارشتر از طلا داشت . عمرو بن عاص گويد: ارث به جا مانده از طلحة صد بهار است كه هر بهار سه قنطاربود! همو گفته است كه شنيدم كه بهار به پوست گاو گويند، يعنى يكصد پوست گاوپر از طلا، ابن عبدريه اين خبر را سيصد بهار از طلا و نقره ذكر كرده است . غير از ايندو نفر افراد بسيارى نيز از اين گنجينه ها در اختيار داشتند، مثلا عبدالرحمن بنعوف داراى ده هزار گوسفند و هزار شتر و يكصد اسب بود. او وقتى يكى از چهار همسر خود را هنگام مريضى (آخر عمر) طلاق داد سهم ارثيه او را بهيكصد هزار دينار مصالحه كردند. گويند بنابر قانون ارث مى بايد دارائى او بيش ازسى ميليون دينار باشد، شمشهاى طلاى او را با تبر تقسيم مى كردند به گونه اى كهدست كارگرها متورم شد. |
اين عدالتى است كه هيچكس تحمل آنرا ندارد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ و اكنون شما مى توانيد به خوبى حدس بزنيد كه اينها با اين اشرافيت هرگز بهعدالت حضرت امير عليه السلام و تساوى حقوق زبير و غلام او راضى نخواهد شد. شبى طلحه و زبير براى گفتگو با حضرت على عليه السلام به خدمت حضرت آمدند،حضرت زير نور چراغى مشغول محاسبه امور بود، حضرت فرمود تا چراغ بيتالمال را خاموش كرده چراغ ديگر بياورند. زبير سبب را پرسيد، حضرت فرمود: آن چراغاز اموال بيت المال بود و من مشغول حسابرسى بيتالمال بودم ، چون شما آمديد و به كار ديگرمشغول شدم نخواستم كه چراغ بيت المال را در كار ديگر مصرف كنم ! ايندو وقتى برخاستند زبير به طلحة گفت : اين عدالتى است كه هيچكس تحمل آنرا ندارد. در همين ايام بود كه حضرت بيتالمال را قسمت نمود و به زبير و غلام او به يك اندازه سهم داد! زبير گفت : يا امير المؤمنين اين غلام من است (چگونه با من يكسان شده است ؟) حضرت فرمود: عدالت همين است ، وسهم هاشمى و زنگى در بيت المال يكسان است . |
آنها على را با عثمان اشتباه گرفتند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مؤ لف گويد: عجب فكر خامى در سر امثال زبير بود كه حضرت على عليه السلام را بامثل عثمان اشتباه نموده اند! اميرالمؤمنين عليه السلام همان عدالت گسترى است كه مىفرمود: بخدا سوگند اگر تمام شب را بر روى خارهاى (نوك تيز) بوته خار سعدانبه سر برم و در ميان زنجيرها كشيده شوم ، نزد من محبوبتر از اين است كه با غصب دنياىمردم و ظلم به آنها بر خدا و رسول او صلى الله عليه وآله وسلم وارد شوم . چگونه ظلم كنم براى نفسى كه اركان آن پر شتاب به سوى نابودى مى رود و در ميانخاك ، مدتهاى طولانى خواهد آرميد. به خدا قسمعقيل (برادر نابينا و بزرگ حضرت على عليه السلام ) را ديدم كه آنقدر فقر بر اوفشار آورده بود كه از من تقاضاى ده سير گندم بيتالمال (بيش از حق خود را) داشت ، اطفال او را ديدم با موهاى پريشان ، صورتهاى غبارآلوده كه گويا با نيل (72) سياه شده بود. براى اين منظور بسيار نزد من آمد و سفارش كرد، به سخنانش گوش دادم ، او گمان كرد من دين خود را خواهم فروخت و راه خود را كنارزده به دنبال او خواهم رفت . آهنى را گداختم و آنرا نزديك بدن او بردم (فقط نزديك ،بدون برخورد با او) تا عبرت بگيرد كه ناگاه ناله اى از درد كشيد كه نزديك بود آتشگيرد، به او گفتم : مادران بر تو بگريند اىعقيل ! تو از آتشى كه انسانى براى بازيچه خود آنرا گداخته ناله مى كنى ولى مرا بهطرف آتشى كه خداوند جبار براى خشم خود برافروخته مى كشى ؟ تو از آن آتشى مىنالى ، من از شعله جهنم ننالم ؟!(73) |
پيشگوئيهاى حضرت على عليه السلام در مورد سرانجامجنگ جمل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ طلحه و زبير به مكه رفتند، در آنجا با همسر پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم يعنىعايشه همدست شدند، عايشه كه از دير باز كينه اميرالمؤمنين عليه السلام را دردل داشت و با وجود اينكه خود يكى از مخالفين سر سخت عثمان بود، و فرياد او هنوز درگوش مردم طنين انداز بود كه مى گفت : اين پيرمرد خرفت (يعنى عثمان ) را بكشيد (74)و در حاليكه لباس پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم را در دست داشت گفت : اين لباس پيامبر است هنوز از بين نرفته ولى عثمان دين پيامبر را تحريف كرده است .او با اينوجود، با طلحه و زبير براى خونخواهى عثمان متحد شد و مردم را بر عليه حضرت علىعليه السلام تحريك كرد، و نخستين جنگ خانمان سوز ميان مسلمانان و برادركشى وشورش بر عليه حاكم اسلامى را تدارك ديد. وقتى خبر حركت طلحه و زبير و عايشه وسپاهيان آنها به طرف بصره به گوش حضرت على عليه السلام رسيد بر منبر رفت وفرمود: اى مردم ، عايشه به طرف بصره حركت نمود، طلحه و زبير با او هستند، هر كدام از ايندونفر خود را شايسته خلافت مى داند (رقيب يكديگرند) سپس در ادامه سخن فرمود: به خداقسم اگر آن دو به آرزوى خود پيروز شوند كه هرگز نمى شوند قطعا ميان آن دو اختلافافتاده به گونه اى كه يكى از آنها گردن ديگرى را خواهد زد. به خدا سوگند آن سواربر شتر قرمز (عايشه ) از هيچ گردنه اى نمى گذرد و گرهى باز نكند مگر اينكه درمعصيت الهى و خشم او قرار دارد، تا آنكه سرانجام خودش را و هر كه با اوست به هلاكتكشاند. بله به خدا قسم ، يك سوم آنها فرار خواهند كرد و يك سوم باقيمانده توبه مىكنند، همانا عايشه همان زنى است كه سگهاى ناحيه حواءب (75) بر او پارس خواهندكرد. و همانا ايندو به اشتباه خود آگاه هستند و چه بسيار عالمى كه كشته نادانى خويشاست در حاليكه دانش او همراه اوست و برايش سودى ندهد، خدا ما را كافيست و او بهترينوكيل است . هم اكنون فتنه اى از جانب گروه شورشى برپا شده است كجاينداهل ايمان و آنها كه براى حق تلاش مى كنند؟ مرا با قريش چه كار؟ به خدا سوگند (قبلا) ايشان را در حاليكه كافر بوده اند كشته امو هم اكنون نيز ايشان را مى كشم در حاليكه فريب خورده اند، (يافتنه جو هستند) (اما نسبتبه عايشه و همسر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و سلم ) ما در مورد او كارى نكنيم جزاينكه او را نزد خود آوريم . بخدا سوگند باطل را چنان خواهيم شكافت تا حق از درون آننمايان شود. سپس فرمود: به نوحه گر قريش بگو (از هم اكنون ) بر عزاى قريش ناله كند (يعنىكار آنها تمام است ) و از منبر فرود آمد.(76) |
سگهاى حواءب بر عايشه پارس كردند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مؤ لف گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام در اين گفتار اشاره فرمود به مغلوب شدن سپاهبصره در جنگ جمل و تعداد كشته هاى آنها و همچنين به پارس كردن سگهاى حواءب برعايشه . حواءب نام منطقه اى بود كه عايشه در راه بصره به آن رسيد، با ورود او،سگهاى بسيارى بر او پارس كردند! يكى از ياران او گفت : آب حواءب چقدر سگ دارد؟عايشه با شنيدن اين سخن تكان خورد و پرسيد: نام اين مكان چيست ؟ گفتند: حواءب .ناگهان فرياد زد: مرا برگردانيد به سوى حرم پيامبر صلى الله عليه و آله (يعنىمدينه ) پرسيدند براى چه ؟ گفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: گويا مىبينم يكى از همسرانم را كه ميان گروهى طغيانگر قرار داشته و سگهاى حواءب بر اوپارس مى كنند اكنون معلوم شد كه آن زن من هستم ، سپس ناله كرد و گفت : ((انا للهو انا اليه راجعون )) آنگاه ، شتر خويش را خواباند و يك شبانه روز در آنجا ماندو ادامه نداد، هر چه خواستند او را حركت دهند راضى نشد، تا اينكه طلحه و زبير پنجاه نفرعرب باديه نشين را با دادن هديه هائى قانع كردند تا اينكه شهادت دادند اينجا آبحواءب نيست .(77) عبدالله بن زبير نيز دست به حيله اى ديگر زد و در ميان سپاه شايع كرد هم اكنون علىبن ابيطالب مى رسد و عايشه از ترس ، حركت كرد.(78) |
بروز اختلاف ميان طلحه و زبير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مؤ لف گويد: طلحة و زبير گرچه از جنگ جان سالم به در نبردند، اما علائم و قرائناختلاف از همان آغاز در ميان آنها ظاهر شده بود، و به همين جهت هيچكدام از آن دو به امامتديگرى راضى نبود و مى خواست خودش امام جماعت شود، و سرانجام عايشه به پسر زبيردستور داد تا او امام جماعت شود و با سپاهيان نماز بخواند. عبدالله بن زبير نيز داعيه خلافت در سر داشت ، او مدعى بود كه عثمان در آخرين روزهاىزندگى خودش ، او را جانشين خود كرده است . به همين جهت بود كه حضرت امير عليه السلام هنگامى كه با طلحة و زبيرقبل از جنگ سخن مى گفت ، فرمود: بگو بدانم چرا پسر زبير امام جماعت شماست ؟ آيا يكىاز شما دو نفر (طلحة و زبير) ديگرى را قبول ندارد؟!(79) |
لشكرى ده هزار نفره بدون كم و زياد خواهد آمد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ عبدالله بن عباس گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله هزار دريچه از علم به من ياد داد كه از هر درى هزار مساءله برايم گشوده شد.ابنعباس افزود: در زمانيكه ما با آن حضرت در منطقه ذى قار (در راه جنگ بااهل بصره ) بوديم ، و على عليه السلام پسرش حضرت حسن عليه السلام را به كوفهبراى گردآورى سپاه فرستاده بود، به من فرمود: اى پسر عباس ، عرض كردم : بله اىاميرالمؤمنين عليه السلام ، فرمود: سپاهى متشكل از ده هزار نفر سواره و پياده بدون كم وزياد همين امروز با فرزندم حسن عليه السلام خواهد آمد! ابن عباس گويد: وقتى حضرت حسن عليه السلام با لشكريان وارد شد، من تمام تلاشمدر اين بود كه از تعداد لشكريان تحقيق كنم ، از نويسنده تعداد لشكريان پرسيدم :تعداد نفرات لشكر چند نفر است ؟ جواب داد: سواره و پياده مجموعا ده هزار نفر نه يكى كمو نه يكى زياد! با شنيدن اين خبر فهميدم كه اين علم ، يكى از آن درهايى است كهرسول خدا صلى الله عليه و آله به حضرتش تعليم داده بود.(80) |
ما پيروزيم و آن دو كشته مى شوند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ منهال بن عمرو گويد: مردى از بنى تميم مى گفت : ما با على بن ابيطالب در ذى قاربوديم و مى پنداشتيم دشمنان همين امروز ما را عقب خواهند راند. در اين هنگام شنيدم كهحضرت فرمود: به خدا سوگند ما بر اين گروه پيروز خواهيم شد و قطعا اين دو مرديعنى طلحه و زبير را خواهيم كشت ، و لشكر آن دو را مباح مى كنيم . مرد تميمى گويد: نزد عبدالله بن عباس آمدم و به او گفتم : نمى بينى پسر عمويت(حضرت على عليه السلام ) چه مى گويد؟ ابن عباس گفت : عجله نكن تا ببينيم چه خواهدشد؟ وقتى كار سپاه بصره چنان شد كه ديدم (يعنى پيشگوئيهاى حضرت به وقوعپيوست ) به ابن عباس گفتم : پسر عمويت راست گفت ، ابن عباس گفت : واى بر تو مااصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در ميان خود بازگو مى كنيم كه پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله هشتاد پيمان (اخبار سرّى ) به على داده است كه به هيچكس جز اونداده است ، شايد اين از همانها باشد.(81) |
يكهزار نفر بى كم و زياد خواهند آمد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ زمانى كه حضرت امير عليه السلام در ذى قار(82) براى بيعت از مردم نشسته بودفرمود: از كوفه هزار نفر نه كمتر و نه بيشتر خواهند آمد كه با من بر مرگ بيعت مىكنند. عبدالله بن عباس گويد: از سخن حضرت دلم گرفت : ترسيدم مبادا تعداد آنها كم وزياد گردد و كار حضرت تباه شود، وقتى لشكر كوفه وارد شد، آنها را دقيقا شمارشكردم تا اينكه رسيد به نهصد و نود و نه نفر و ديگر كسى را نيافتم ! با خود گفتم : ((انا لله و انا اليه راجعون ))، چرا حضرت چنين سخنى گفت؟ در همين افكار بودم كه ناگاه مردى را ديدم پشمينه پوش كه شمشير و كوزه اى با خودداشت ، وقتى نزديك حضرت رسيد گفت : دست خود را بگشاى تا با شما بيعت كنم ، حضرت فرمود: بر چه با من بيعت مى كنى ؟گفت : بر اينكه از تو اطاعت كنم و فرمانبردار تو باشم و درمقابل شما آنقدر جنگ كنم تا آنكه خداوند پيروزى را نصيب شما گرداند. حضرت فرمود: نام تو چيست ؟ گفت : اويس قرنى . فرمود: الله اكبر، آرى حبيب منرسول خدا صلى الله عليه و آله به من خبر داد كه من مردى از امت او را كه نامش اويسقرنى است و از حزب خداست ملاقات مى كنم و او مرگش به شهادت خواهد بود، و در اثرشفاعت او انبوهى از مردم همانند قبيله ربيعه و مضرّ (كه دو طايفه پرجمعيت عرب بودند)به بهشت خواهند رفت .(83) |
تذكرات حضرت امير عليه السلام به زبير
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام با سپاه بصره روبرو شد، زبير را صدا زد و فرمود:اى ابا عبدالله نزد من آى ، زبير و طلحه نزد حضرت آمدند. حضرت فرمود: بخدا سوگند شما دو نفر و انديشمندان ازآل محمد صلى الله عليه و آله و همچنين عايشه دختر ابوبكر مى دانند كه اصحابجمل همگى بر زبان محمد صلى الله عليه و آله ملعون هستند و زيانكار است آنكه افترابندد! طلحة و زبير گفتند: ما چگونه ملعون هستيم در حاليكه ما اصحاب بدر واهل بهشت هستيم ؟ حضرت فرمود: اگر شما را اهل بهشت مى دانستم هرگز جنگ با شما راحلال نمى شمردم . زبير گفت : آيا حديث سعيد بن عمرو بننفيل را نشنيده اى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت مى كرد كه حضرتفرمود: ده نفر از قريش در بهشت هستند. حضرت على عليه السلام فرمود: شنيدم اين حديث را او در زمان خلافت عثمان به عثمان مىگفت ، زبير گفت : فكر مى كنى كه بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تهمت زده است؟ حضرت فرمود: من به تو خبرى ندهم مگر اينكه آن ده نفر را نام ببرى ، زبير گفت :ابوبكر، عمر، عثمان ، طلحة ، زبير، عبدالله بن عوف ، سعد بن ابى وقاص ، ابو عبيدةبن الجراح و سعيد بن عمرو بن نفيل !! حضرت على عليه السلام فرمود: اينها كه نه نفر شد، دهمى كيست ؟ زبير گفت : توئى .حضرت فرمود: اعتراف كردى كه من از اهل بهشتم و اما آنچه براى خود و يارانت مدعى شدى، من آنها را قبول ندارم و انكار مى كنم . زبير گفت : فكر مى كنى كه او بر پيامبر صلى الله عليه و آله دروغ بسته است ؟حضرت فرمود: فكر نمى كنم دروغ گفته است بلكه بخدا سوگند يقين دارم (كه دروغگفته است ) آنگاه حضرت فرمود: بخدا سوگند كه بعضى از آنهايى كه نام بردى درصندوقى درون چاهى كه در دره اى در پايين ترين مكان جهنم است قرار دارد، هر گاهخداوند بخواهد جهنم را شعله ور كند آن سنگ را برمى دارد! من اين حديث را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم وگرنه (اگر من دروغ بگويم )خداوند ترا بر من پيروز كند و خون مرا به دست تو بريزد وگرنه (اگر من راست مىگويم ) خداوند مرا بر تو و يارانت پيروز گرداند و خون شما را به دست من بريزد ودر رساندن جانهاى شما به آتش شتاب كند. گويند زبير با شنيدن اين كلمات برگشت نزد ياران خود در حاليكه مى گريست.(84) |
تذكرات حضرت امير عليه السلام به طلحه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ سپس حضرت رو به طلحة كرد و فرمود: اى طلحة ، زنان شما همراهتان هستند! گفت : نه ،فرمود: شما سراغ زنى (يعنى عايشه همسر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ) رفتيدكه در كتاب خدا جاى او نشستن در خانه اش است (85) و او را در معرض ديد مردم قرارداده ايد و همسران خود را در خيمه ها و حجله ها حفظ كرده ايد؟ شما با پيامبر صلى اللهعليه و آله به انصاف رفتار نكرده ايد كه زنان خود در خانه ها نشانده ايد و همسرپيامبر صلى الله عليه و آله را بيرون آورده ايد، با آنكه خداوند دستور داده كه همسرانآن حضرت جز از پشت پرده سخن نگويند.(86) سپس فرمود: به من خبر بده چرا عبدالله بن زبير امام جماعت شماست ؟ آيا يكى از شما بهديگرى راضى نمى شود، چرا عربهاى بيابانى را به جنگ من دعوت كرده ايد؟ طلحة گفت : اى مرد، ما در شورا(ى شش نفره كه به دستور عمر براى تعيين خليفه از ميانخود بر پا شده بود) شش نفر بوديم كه يك نفرمان (عبدالرحمن ) مرد و ديگرى (عثمان )كشته شد و امروز ما چهار نفريم كه همگى نسبت به تو بى رغبتيم . حضرت فرمود: در اين مطلب چيزى بر عليه من نيست (زيرا) هنگامى كه ما در شورا بوديمكار به دست غير ما بود (ما مجبور بوديم يكنفر را انتخاب كنيم ) و اكنون در دست من است )(حاكم مشخص شده است ) آيا اگر من مى خواستم بعد از بيعت عثمان (دوباره ) امر خلافت رابصورت شورى درآورم (همچنانكه شما مى گوئيد) آيا چنين حقى داشتم ؟ طلحة گفت : نه ،حضرت فرمود: چرا؟ گفت : چون تو با اختيار بيعت كردى . حضرت فرمود: چطور با اختيار بيعت كردم در حاليكه انصار با شمشيرهاى برهنه (طبقدستور عمر) مى گفتند: اگر شما مشورت را تمام كرديد و با يكى از خودتان بيعت كرديدوگرنه گردن همه شما را خواهيم زد! آيا هنگامى كه شما با من بيعت كرديد كسى چيزى از اين گونه سخنان را به تو واصحابت گفت ؟ دليل من بر مجبور بودن در بيعت ، واضح تر است ازدليل تو، تو و رفيقت به اختيار خود و بدون اجبار با من بيعت كرديد و شما اولين كسانىبوديد كه اينكار را انجام داديد و كسى به شما نگفت : بايد بيعت كنيد وگرنه شما رامى كشم . طلحة برگشت و جنگ درگرفت ، طلحة كشته شد و زبير فرار كرد.(87) (گر چه درميان راه كشته شد) |
|
|
|
|
|
|
|
|