|
|
|
|
|
|
عاقبت محبت رياست و جاه طلبى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ عمر سعد گفت : باشد، ولى آن شب را فكر مى كرد و مردّد بود، و شنيده شد كه در ضمناشعارى با خود زمزمه مى كرد كه : ءاترك ملك الرى و الرى منية ام ارجع مذمومابقتل حسين و فى قتله النار اللتى ليس دونها حجاب و ملك الرى قره عين ((آيا حكومت رى را رها كنم ، با اينكه رى آرزوى من است ؟! يا اينكه با كشتن حسين مذمت راقبول كنم ؟ ميدانم كه در كشتن حسين آتش است كه جدايى از آن نيست ، ولى حكومت رىروشنى چشم من است .)) فردا كه نزد عبيدالله آمد و بهانه آورد كه شما مرا به حكومت رى منصوب كرده اى و درميان مردم پخش شده است ، اگر صلاح مى دانى من به همانجا بروم و شما از بزرگانكوفه كسانى را كه از من كارآزموده ترند به سوى حسين بفرستى و نام عده اى را نيزبرد. عبيدالله گفت : من با تو در مورد كسى كه مى خواهم بفرستم مشورت نكردم ، تو خودتاگر با لشكريان ما مى روى و گرنه آن حكم (فرماندارى رى را) بما برگردان . عمر سعد كه چنين ديد آن را پذيرفت .(148) |
گفتگوى امام حسين با عمر سعد در كربلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ و اين چنين بود كه پيشگوئى اميرالمؤمنين در حق اين ملعون به حقيقت پيوست و ازمسائل عبرت انگيز تاريخ آنكه او حتى به حكومت رى نيز نرسيد و زيانكار دو جهان شد واين حقيقت را سيدالشهداء عليه السلام در كربلا به عمر سعد نيز خبر داد. حضرت حسين عليه السلام به عمر سعد پيغام داد كه مى خواهم با تو صحبت كنم ، امشبميان دو لشكر نزد من آى . عمر سعد با بيست نفر، امام حسين عليه السلام نيز با بيست نفر آمدند، وقتى نزديكشدند، حضرت به ياران خود فرمود كنارى روند، فقط برادر گراميش حضرت عباس وپسر بزرگوار او على اكبر عليه السلام با حضرت ماندند، عمر سعد نيز چنين كرد وفرزندش حفص و غلام او باقى ماندند. امام حسين عليه السلام به او فرمود: واى بر تو اى پسر سعد، از خدائى كه بازگشتتو به سوى اوست نمى ترسى ، آيا با من جنگ مى كنى در حالى كه منم پسر آنكه توميدانى (يعنى من فرزند رسول خدايم ) رها كن اين گروه را و با من باش ، اين كار، تو رابه خداوند نزديك تر مى كند. عمر سعد گفت : مى ترسم خانه مرا ويران كنند! حضرت فرمود: من برايت خواهم ساخت . عمر سعد گفت : مى ترسم مزرعه مرا مصادره كنند. حضرت فرمود: من از اموال خودم در حجاز بهتر از آن را به تو مى دهم . عمر سعد گفت : خانواده ام چه ؟ بر آنها نگرانم ، (حضرت فرمود: من سلامتى آنها راتضمين مى كنم ، عمر سعد ساكت شد و جوانى نداد) حضرت از او روى گردانده و در همانحال او را نفرين كرده فرمود: چيست ترا؟ خداوند تو را در بسترت ذبح كند در اين دنيا، در روز قيامت تو را نيامرزد،بخدا كه اميدوارم از گندم عراق (بعد از من ) نخورى جز اندكى ! عمر سعد در حالى كه سخن حضرت را مسخره مى كرد گفت : اگر گندم نشد به جو كفايتاست .(149) و سرانجام نيز بدون اينكه به رى برسد با خفت و خوارى به دست مختار كشته شد. و در روايت ديگرى سيدالشهداء عليه السلام به او فرمود: آيا مرا مى كشى به اينخيال كه آن حرامزاده پسر حرامزاده تو را حاكم شهرهاى رى و گرگان كند(150) بخداسوگند مزه گواراى آن را هرگز نخواهى چشيد، اين قرارى است بسته شده ، هر چه مىخواهى انجام ده ، تو بعد از من نه شادى دنيا خواهى ديد و نه آخرت ، گويا سر تو را مىبينم كه بر روى نى در كوفه نصيب شده ، كودكان آن را هدف قرار داده سنگباران مىكنند(151) در تاريخ آمده است كه مردم سالها قبل از جريان كربلا عمر سعد را بعنوانقاتل الحسين مى شناختند،(152) و چون از جريان كربلا بازگشت و مورد توبيخ عام وخاص قرار گرفت در مشاجره اى كه با عبيدالله رخ داد گفت : ((بخدا سوگند هيچ انسانىاز سفرى برنگشته آنگونه كه من برگشتم ، عبيدالله را اطاعت كردم و خدا را معصيت نمودمو پيوند فاميلى را بريدم .(153) |
اينها به زودى بر شما پيروز مى شوند و...
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مردى بنام زياد گويد: در خانه حضرت على عليه السلام بوديم ، عده اى از شيعيان وخواص حضرت نيز حضور داشتند، حضرت نگاهى به حاضرين انداخت و چون در ميان ماغريبه اى نديد فرمود: همانا اين گروه بزودى بر شما پيروز مى شوند، دستهاى شما را قطع مى كنند و چشمهاىشما را درمى آوردند، يكى از ما گفت : شما در آن زمان زنده ايد؟ حضرت فرمود: خداوند مرااز اين امر مصون داشته ، در اين ميان حضرت متوجه شد كه يكنفر گريه مى كند، فرمود:اى پسر احمق ، آيا هم لذتهاى دنيا را مى خواهى ، هم درجات آخرت را، خداوند فقط بهاستقامت كنندگان وعده (سعادت ) داده است .(154) |
پيشگوئى حضرت در مورد شهادت رشيد هجرى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ رشيد هجرى (155) از ياران باوفا و صميمى حضرت على عليه السلام بود بهگونه اى كه حضرت او را لايق تعليم علوم غيب دانسته ، از بلاها و مرگها آگاه بود و اورا رشيد البلايا مى ناميدند، به بعضى خبر مى داد كه چگونه مى ميرد و يا چگونه كشتهمى شود، و همانطور كه خبر داده بود واقع مى شد. روزى اميرالمؤمنين عليه السلام با اصحاب خود به باغى رفت ، زير درخت خرمائى نشستو فرمود تا خرمائى چيدند و آوردند. رشيد گفت : يا اميرالمؤمنين چه خرماى خوبى است ؟ حضرت فرمود: اى رشيد، بدان كه تو را بر شاخه همين درخت به دار مى زنند! رشيد گويد: از اين به بعد صبح و شام كنار اين درخت مى آمدم و آن را آبيارى مى كردمتا اينكه اميرالمؤمنين از دنيا رفت . روزى آمدم ديدم كه شاخه هاى آن درخت را بريده اند، با خود گفتم : اجلم نزديك است يكروز كه آمدم رئيس ماءمورين محله به من گفت : بيا نزد امير، وقتى وارد قصر شدم ديدم كهآن چوب به كنارى افتاده است ، روز ديگرى ديدم نصف آن را براى چرخ آب چاه استفادهكرده اند. با خود گفتم : دوست من به من دروغ نگفت : تا اينكه ماءمور حاكم به سراغم آمد و مرا احضار كرد وقتىوارد قصر شدم آن چوب را ديدم با پا به آن زدم و گفتم : من براى تو بزرگ شدم و توبراى من رشد كردى وقتى او را بر عبيدالله بن زياد وارد كردند گفت : از دروغ رفيق خودت بگو! گفتم : بخدا كه كه نه من دروغگو هستم و نه او، به من خبر دادهاست كه تو دست و پا و زبانم را قطع خواهى كرد! عبيدالله گفت : بخدا كه سخن او را دروغ مى گردانم ، سپس فرمان داد تا دستها و پاهايشرا قطع كنند (اما زبانش را قطع نكنند تا به گمان خودش سخن حضرت على عليهالسلام را باطل نمايد) وقتى رشيد را به نزد خاندانش بردند در همانحال از سخنان شگفت و عظيم به مردم خبر مى داد، صدا زد: اى مردم از من سؤال كنيد، اين گروه نزد من دينى دارند كه هنوز پرداخت نشده است در اينحال به ابن زياد خبر دادند كه : ميدانى چه كردى ؟ دست و پاى رشيد را بريدى و زبانشرا آزاد گذاردى و او هم اكنون سخنان عظيم با مردم در ميان مى گذارد، عبيدالله دستور دادتا زبان او را نيز به همراه دست و پايش قطع كنند.(156) شخصى به نام زياد بن نصر گويد: من نزد زياد بودم كه رشيد هجرى را آوردند زيادبه او گفت : همراهت (يعنى على عليه السلام ) در مورد كار ما با تو چه گفته است ؟ (معلوم مى شود كه خبرهاى غيبى حضرت چنان مشهور بوده است كه دشمنان ايشان نيز از آنمطلع گشته بودند) رشيد گفت : حضرت به من خبر داده است كه شما دست و پاى مرا بريده و سپس مرا به دارآويزان مى كنيد، زياد گفت : به خدا سوگند كه سخن على عليه السلام را دروغ مىگردانم ، رهايش كنيد. همينكه رشيد خواست برخيزد و بيرون رود، زياد گفت : بخدا كه شكنجه اى سخت تر ازهمان كه صاحب او خبر داده سراغ ندارم ، او را ببريد و دست و پاى او را بريده و سپسدارش زنيد. رشيد گفت : هرگز، شما نزد من چيزى داريد كه اميرالمؤمنين عليه السلام به من خبر دادهاست ! زياد كه متوجه شده بود گفت : زبانش را قطع كنيد، رشيد گفت : بخدا كه الان تصديقخبر اميرالمؤمنين عليه السلام محقق شد. شيخ مفيد (ره ) بعد از نقل اين خبر گويد: اين روايت را نيز موافق و مخالف از افراد مورداعتماد خود از كسانى كه نام برديم ذكر كرده اند و اين خبر در نزد علماء شيعه واهل سنت مشهور است .(157) |
دختر رشيد از شهادت پدر مى گويد:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ شخصى بنام ابوحسان عجلى گويد: از دختر راشد (رشيد)، هجرى راجع به جريانپدرش پرسيدم گفت : از پدرم شنيدم كه اميرالمؤمنين عليه السلام به او فرمود: اىراشد چگونه است صبر تو آنگاه كه حرامزاده بنى اميه تو را بخواند و دستها و پاها وزبان تو را قطع كند؟ عرض كردم : يا اميرالمؤمنين آيا سرانجام آن بهشت است ؟ فرمود: آرى اى راشد، تو دردنيا و آخرت با من هستى . دختر رشيد گويد: بخدا قسم كه پس از مدتى عبيدالله بن زياد ناپاك ، رشيد را خواستو به او دستور داد تا از اميرالمؤمنين بيزارى جويد و به او گفت : صاحب تو در موردمرگ تو چه خبرى داده است ؟ رشيد گفت : دوست من صلوات الله عليه به من خبر داده كه تو مرا به بيزارى از او دعوتمى كنى و من قبول نمى كنم و تو دستها و پاها و زبان مرا قطع مى كنى . ابن زياد گفت : بخدا قسم كه حتما سخن او را دروغ مى گردانم ، سپس فرمان داد تادستها و پاهاى او را قطع كنند ولى زبانش را آزاد گذارند. دختر رشيد گويد: پدرم را با دست و پاى بريده آوردند، به او گفتم : اى پدرم فدايتشوم آيا از اين مصيبت احساس درد مى كنى ؟ گفت : نه بخدا قسم مگر به مقدار فشارى كههنگام ازدحام به انسان مى رسد وقتى همسايگان نزد او آمدند به آنها گفت : صفحه ودواتى بياوريد تا آنچه مولاى من اميرالمؤمنين عليه السلام به من خبر داده براى شمابگويم و سپس شروع كرد به گفتن اخبار مهم از كلام حضرت امير عليه السلام . وقتى جريان را به ابن زياد بازگو كردند كسى را فرستاد تا زبان او را نيز قطعكرد و او در همان شب به رحمت ايزدى پيوست . اميرالمؤمنين او را راشد نام نهاده بود و به او علم اجلها و بلاها را تعليم كرده بود،گاهى با شخصى برخورد مى كرد و مى گفت : اى فلانى تو با فلان مرگ خواهى مرد وهمانگونه مى شد كه خبر مى داد.(158) |
داستانى عجيب از رشيد و ابى اراكة
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در زمانى كه رشيد هجرى فرارى بود و ماءموران زياد در پى او بودند، روزى نزد مردىبنام ابواراكه وارد شد، ابواراكه با عده اى از يارانش نزديك در (شايد در راهرو)نشسته بود كه رشيد وارد شد، از ديدن رشيد بسيار هراسناك شد بهدنبال او آمد و به او گفت : واى بر تو مرا كشتى و فرزندان مرا يتيم كردى و نابودى نمودى ! رشيد گفت : چرا؟گفت : تو تحت تعقيب هستى و اكنون به خانه من آمدى و دوستان من تو را ديده اند (و گزارشخواهند نمود). رشيد گفت : هيچكدام از آنها مرا نديده اند! ابواراكه گفت : تو مرا نيز به مسخره گرفتهاى ، آنگاه رشيد را در بند كشيد و محكم بست تا نگريزد! و در اتاقى محبوس كرد و در رابست . سپس به نزد يارانش بازگشت و براى اينكه بفهمد آيا كسى رشيد را ديده است يا نه بهآنها گفت : به نظرم رسيد پيرمردى هم اكنون واردمنزل من شده است ، آنها گفتند: ما هيچكس را نديديم ، او چند بار سخن خود را تكرار كرد، اما همگى انكار كردند. ابواراكه مى ترسيد تا مبادا ديگران رشيد را ديده باشند و به زياد گزارش كردهباشند به اين منظور راهى مجلس زياد شد تا ببيند جريان چيست و اگر آنها بو برده اندخودش اعتراف كند و رشيد را تحويل دهد. به مجلس زياد آمد و نزد او نشست ، در اين ميان ناگاه رشيد را ديد كه بر استر او سوارشده به مجلس زياد مى آيد، رنگ صورتش پريد و خشكش زد و يقين كرد كه نابود شدهاست . رشيد از استر پياده شد و نزد زياد آمد و سلام كرد، زياد از جا برخاست و او را در آغوشكشيد و بوسيد. سپس شروع كرد از او راجع به سفر او و بستگان او پرسيدن ، بعد ازلحظاتى رشيد رفت . ابواراكه به زياد گفت : خداوند برايت خير خواهد اى امير، اين پيرمرد كه بود؟ زياد گفت : او يكى از برادران ما از اهل شام بود كه به زيارت ما آمده بود. ابواراكه به منزل خود آمد، مشاهده كرد رشيد در اتاق به همانحال (در بند) بود، به رشيد گفت : حالا كه نزد تو اين دانش است كه مى بينم هر كار كهخواهى بكن و هرگاه كه خواستى نزد ما آى .(159) |
موسى بن جعفر عليه السلام و علم امام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ اسحاق بن عمار گويد: از عبد صالح (موسى بن جعفر عليه السلام ) شنيدم كه به مردىخبر مرگ او را مى داد! با خود گفتم : گويا او مى داند زمان مرگ هر يك از شيعيان خودرا؟! در اين لحظه حضرت با قيافه اى خشمگين متوجه من شد و فرمود: اى اسحاق ! رشيد هجرى به علم مرگها و بلاها آگاه بود (با اينكه امام نبود) و امامسزاوارتر است به دانستن آن ، سپس فرمود: اى اسحاق هر چه خواهى انجام ده (آماده سفر آخرت باش ) كه عمر تو پايان يافته و توتا دو سال ديگر (قبل از دو سال ) خواهى مرد، برادران تو و خانواده ات اندكى پس از توبا هم اختلاف پيدا كرده و به يكديگر خيانت مى كنند به گونه اى كه دشمنشان آنها راشماتت مى كند، آيا همين در دلت گذشت ؟ (كه من از زمان مرگ شيعيان خبر دارم ). اسحاق گويد: من از آنچه در دلم خطور كرد استغفار مى كنم . راوى گويد: از اين محفل اندكى گذشت و اسحاق فوت كرد و خانواده اش نيز نيازمنداموال مردم شدند و مفلس (ورشكسته و فقير) شدند.(160) |
پيشگوئى دقيق اميرالمؤمنين عليه السّلام در مورد ميثم تمار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ يكى از ياران باوفا و صميمى كه از خواص و برگزيدگان اصحاب اميرالمؤمنين عليهالسّلام مى باشد و حضرت به مقدار قابليت و استعدادش به او از علوم خويش افاضهنمود، ميثم تمار است ، او مردى بود زاهد كه از شدت عبادت و زهد به شدت لاغر گشتهبود. اميرالمؤمنين علوم فراوانى به او داده بود كه از جمله آنها اسرار غيبى است . ميثم در ابتدا برده زنى از قبيله بنى اسد بود، اميرالمؤمنين عليه السّلام او را آزاد نمود وبه او فرمود: نامت چيست ؟ گفت : سالم ، حضرت فرمود: پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله وسلم به منخبر داد كه نام تو - كه پدر و مادرت تو را به آن نامگذارى كرده اند - ميثم است . ميثم گفت : خداو رسول او راست گفتند، شما هم يا اميرالمؤمنين راست گفتى ، بخدا كه اسممن همين است . حضرت فرمود: نام سالم را رها كن و به همان نامى كه پيامبر خدا صلى اللّهعليه و آله و سلم تو را نامگذارى كرده اند برگرد، به اين جهت نامش ميثم و كنيه اشابوسالم شد. روزى حضرت به او فرمود: تو بعد از من گرفتار مى شوى و به دار آويخته شده و باحربه اى مورد ضرب قرار خواهى گرفت ، روز سوم از بينى و دهان تو خون جارى مىشود و ريش تو با آن رنگين خواهد شد، پس در انتظار آن خضاب باش ، تو دهمين نفرىهستى كه بر در خانه عمروبن حريث اعدام مى شوى ، چوبه دار تو از همه آنها كوتاهتر وبه زمين نزديكتر است . سپس فرمود: بيا تا آن درخت خرمائى كه تو را بر شاخه آن به دار مى آويزند به تونشان دهم ، سپس حضرت آن را به ميثم نشان داد. از اين به بعد ميثم مكرر نزد آن درخت مى آمد و نماز مى خواند و در حالى كه به آن درختاشاره مى كرد مى گفت : چه مبارك درختى هستى ! من براى تو آفريده شده ام و تو براىمن آبيارى شده اى ، همواره چنين مى كرد تا اينكه درخت را قطع كردند و او از مكان دار خوددر كوفه آگاه شد. در اين ميان كه ميثم به كنار آن درخت مى آمد با عمروبن حريث كه همسايه آن درخت بودملاقات كرد و به او گفت : من همسايه تو خواهم شد، خوب همسايه دارى كن ! عمروبن حريثكه منظور ميثم را متوجه نشده بود گفت : آيا مى خواهى خانه ابن مسعود يا ابن حكيم رابخرى ؟ |
ديدار ميثم با ام سلمة
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در همان سالى كه ميثم به شهادت رسيد به نزد ام سلمة همسر گرامى پيامبر اكرم صلىاللّه عليه و آله وسلم رسيد و ام سلمة پرسيد: كيستى ؟ گفت : منم ميثم ، ام سلمة گفت :بخدا سوگند چه بسيار از پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم شنيدم كه تو را ياد مىكرد و سفارش تو را در دل شب به على عليه السّلام مى كرد. ميثم سراغ امام حسين عليه السّلام را گرفت ، ام سلمة گفت : در بستان خود به سر مىبرد. ميثم گفت : به حضرت بگوئيد دوست داشتم براى عرض سلام خدمتشان برسم ، مابه خواست خداوند متعال همديگر را نزد خداوند - به زودى - ملاقات خواهيم كرد (زيرااندكى قبل از شهادت سيدالشهداء در ايام شهادت مسلم بنعقيل ، ميثم به شهادت رسيد). ام سلمه عطرى طلبيد و محاسن او را خوشبو كرد و گفت : اين محاسن به زودى با خونرنگين خواهد شد. |
دستگيرى ميثم و گفتگوى ابن زياد با او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ ميثم به كوفه آمد، عبيدالله بن زياد- كه لعنت خدا بر او باد - او را دستگير نمود، وقتىميثم را نزد او آوردند به عبيدالله گفتند: اين مرد از همه افراد موقعيتش نزد على عليهالسّلام بيشتر بود عبيدالله با تعجب گفت : واى بر شما اين مرد عجمى اينهمه موقعيتداشت ؟! گفتند: آرى ، عبيدالله به ميثم گفت : ميدانى خدايت كجاست ؟ ميثم باكمال جسارت گفت : او در كمين هر ستمكارى است و تو يكى از آن ستمكاران هستى ! عبيدالله گفت : با اين عجمى بودن به آنچه خواسته اى رسيده اى ، بگو ببينم صاحب تويعنى على عليه السّلام - در مورد رفتار من با تو چه خبرى به تو داده ؟ ميثم گفت : به من خبر داده است كه تو مرا بعد از نه نفر كه من دهمين آنها هستم به دار مىآويزى ، چوبه دار من از همه كوتاهتر و به زمين نزديكتر است ! عبيدالله گفت : حتما گفتهاو را مخالف مى گردانم . ميثم گفت : تو چگونه با او مخالفت مى كنى ، بخدا كه او به من خبرى نداده جز از جانبپيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم و او ازجبرئيل از خداوند متعال ، با اين حال تو با اين گروه چگونه مخالفت مى كنى ؟ من خودآگاهم از جايگاهى كه بر آن به دار آويخته مى شوم ، ميدانم ، در كجاى كوفه است ؟ و مناولين مخلوق خدايم كه در اسلام به دهان او، لجام زده مى شود. |
ميثم و مختار در زندان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ عبيدالله بن زياد ميثم را به زندان افكند، همراه ميثم ، مختار بن ابى عبيدة را (كه انتقامخون شهداء كربلا را بعدا از قاتلين آنها گرفت ) نيز به زندان افكند. ميثم به مختار گفت : تو از زندان آزاد خواهى شد و براى خونخواهى (امام ) حسين عليهالسّلام قيام مى كنى و اين مرد- عبيدالله - كه ما را مى كشد خواهى كشت ! عبيدالله تصميم گرفت مختار را بكشد، همينكه خواست اين تصميم را اجرا كند، نامه اى ازيزيد به او رسيد كه در آن دستور آزادى مختار نوشته شده بود، عبيدالله او را آزاد كرد،ولى دستور داد ميثم را به دار آويزان كنند. وقتى ميثم را مى بردند مردى به او گفت : اىميثم تو از اين بى نياز بودى (خود را به هلاكت انداختى ) ميثم تبسمى كرد و در حالى كهبه آن درخت اشاره مى كرد گفت : من براى اين آفريده شدم و اين نيز براى من رشد كردهاست . وقتى ميثم را بر چوبه دار آويزان كردند (همان جائى كه حضرت على عليه السّلام خبرداده بود، البته دارآويز در سابق به صورت صليب بوده است نه حلق آويز، يعنى او رابه چوبه دار بالا برده مى بستند، بدون اينكه طناب دار را بر حلق او ببندند، و پس ازمدتى با نيزه يا تير او را مى كشتند) مردم اطراف چوبه دار جمع شدند، وقتى عمروبن حريث منظره را در كنار خانه خود ديد گفت: بخدا كه ميثم به من مى گفت كه همسايه تو مى شوم ، سپس به كنيز خود دستور داد زيرآن چوبه را تميز كرده و آب بپاشند و خوشبو كند. ميثم بالاى دار شروع كرد از فضائل بنى هاشم بيان كردن به گونه اى كه به ابنزياد خبر دادند كه اين بنده شما را رسوا كرد، آن ملعون دستور داد تا لجام بر دهان اوزنند و اولين مخلوق خدا بود كه در اسلام به او لجام زده شد. سه روز گذشت و روز سوم با حربه اى او را هدف قرار دادند، تكبير گفت و در آخر آنروز از بينى و دهانش خون آمد (و به شهادت رسيد) و شهادت او ده روزقبل از آمدن سيدالشهداء عليه السّلام به عراق بود.(161) |
روايت ديگر در پيشگوئى حضرت امير عليه السّلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در روايت ديگرى ميثم گويد: اميرالمؤمنين عليه السّلام مرا خوانده فرمود: اى ميثم چگونهاى وقتى حرامزاده بنى اميه عبيدالله بن زياد تو را به بيزارى از من دعوت كند؟ عرضكردم : اى اميرالمؤمنين بخدا سوگند من از شما بيزارى نمى جويم . حضرت فرمود: به خدا سوگند كه تو را مى كشد و به دار مى كشد، عرض كردم : صبرمى كنم و اين در راه خدا اندك است . حضرت فرمود: اى ميثم در اين هنگام تو با من هستى در درجه من الخ . (162) در روايت ديگرى آمده است : اميرالمؤمنين عليه السّلام از (مسجد) جامع كوفه بيرون مى آمدو نزد ميثم تمار مى نشست و با او سخن مى گفت ، گويند: روزى به ميثم فرمود: اى ميثمبه تو بشارت دهم ؟ گفت : به چه چيز اى امير مؤمنان ؟ فرمود: به اينكه تو در حالىكه به دار آويخته شده اى خواهى مرد، ميثم گفت : اى مولاى من در آنحال من بر روش اسلام هستم ؟ حضرت فرمود: آرى .(163) |
مذاكره عجيب ميثم و حبيب و رشيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ روزى ميثم سوار بر اسب مى رفت كه حبيب بن مظاهر اسدى (شهيد فداكار كربلا) كه درميان بنى اسد بود به استقبال ميثم آمد، هر دو سوار به هم نزديك شدند به گونه اىكه گردن اسبهاى آنها نزديك هم بود و با هم سخن مى گفتند. حبيب به ميثم گفت : گويا پيرمردى را مى بينم فربه (يعنى ميثم را) كه موى جلوى سراو ريخته ، در كنار دارالرزق خيار (يا خربزه يا كدو) مى فروشد، و او در راه محبت خاندانپيامبرش بر دار شود و شكم او بر روى چوبه دار پاره گردد! ميثم گفت : و من مردى سرخ روى را مى بينم با دو دسته موى بافته كه براى يارىفرزند دختر پيامبرش خارج مى شود و كشته مى گردد و سر او را در شهر كوفه مىگردانند. اهل مجلس كه ايندو پيشگوئى را از ايندو نفر شنيدند گفتند: ما دروغگوتر از ايندو نديدهايم ! در اين ميان رشيد هجرى آمد و سراغ ميثم و حبيب را گرفت ، مردم گفتند: آن دو رفتندولى ما از آنها شنيديم كه چنين و چنان مى گفتند. رشيد گفت : رحمت خدا بر ميثم ، فراموش كرد بگويد: جايز كسى كه سر حبيب را مىگرداند صد درهم زياد مى كنند، آنگاه رشيد رفت . مردمى كه اين را شنيدند گفتند: بخدا كه اين از آنها دروغگوتر است ، ولى روزگارگذشت تا اينكه ديديم ميثم را كه كنار خانه عمروبن حريث بر دار زدند و سر حبيب بنمظاهر را كه با امام حسين كشته شده بود به كوفه آوردند و هر چه خبر داده بودند واقعشد. (164) |
پيشگوئى ميثم در مورد مرگ معاويه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ ابو خالد تمار گويد: روز جمعه اى بود كه با ميثم تمار بر روى رودخانه فراتبوديم ناگهان بادى وزيد، ميثم بيرون آمد و بعد از نگاه به باد گفت : كشتى را محكمداريد كه اين بادى تند است ، همين ساعت معاويه مرد. يك هفته گذشت ، در جمعه آينده پيكى از شام آمد وقتى از او جوياىحال شدم گفت : اوضاع مردم خوب است ولى معاويه مرد و مردم با يزيد بيعت كرده اند،پرسيدم : در چه روزى مرد؟ گفت : روز جمعه .(165) |
روايتى از ميثم در مورد غربت حضرت على عليه السّلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ ميثم تمار گويد: شبى از شبها مولاى من اميرالمؤمنين عليه السّلام با من به بيرون ازكوفه آمد و در مسجدى كه آنجا بود چهار ركعت نماز گزارد بعد از سلام نماز و گفتنتسبيح عرضه داشت : خدايا چگونه تو را بخوانم با آنكه نافرمانى ترا كرده ام ، و چگونه تو را نخوانمبعد از آنكه ترا شناخته و محبت تو در دلم جاى گرفته است ، دستى را بطرف تو درازكردم كه از گناه پر است و چشمى كه اميدوار (به بخشش و كرم ) توست - سپس دعائىطولانى كرد و صدا را آهسته نمود و سر بر خاك نهاده سجده كرد و يكصد مرتبه گفت :العفو العفو، آنگاه برخاست و بيرون رفت ، من بهدنبال حضرت به صحرا رفتم ، حضرت خطى برايم كشيد و فرمود: مبادا از اين خط بگذرى ! آنگاه خودش تنها رفت ، شب تاريكى بود با خودم گفتم : تو مولاى خود را رها كردى با آنكه او دشمنان بسيار دارد، در پيشگاه الهى و نزد پيامبراو چه عذرى خواهى داشت ، بخدا كه دنبالش خواهم رفت و مراقب او خواهم بود گرچه ازفرمان او سرپيچى كنم . به همين جهت دنبال حضرت حركت كردم ، مقدارى كه آمدم ديدمحضرت سر را تا نصف بدن درون چاهى فرو برده و با چاه سخن مى گويد و چاه نيز باحضرت سخن مى گويد، كه ناگاه حضرت متوجه من شده فرمود: كيستى ؟ گفتم : ميثم . فرمود: آيا نگفتم از آن خط عبور نكنى ؟ عرض كردم :اى مولاى من از دشمنان بر شماترسيدم دلم آرام نگرفت فرمود: آيا از حرفهاى من چيزى شنيدى ؟ عرض كردم : نهفرمود: اى ميثم : در سينه عقده هائى است كه وقتى سينه ام از آن تنگ مى شود با دست زمين را گودمى كنم و اسرار خود را براى آن بازگو مى كنم ، از اين عقده هاى من است كه زمين مى رويدو آن گياه اثر بذر من است . (166) و امام باقر عليه السّلام به ابوخالد كابلىفرمود: على بن ابى طالب عليه السّلام نزد شما بود در عراق و با اصحاب خود بادشمن مى جنگيد ولى در ميان (آن جمعيت انبوه ) پنجاه نفر كه او را درست بشناسند و بهرهبرى او حقيقتا آگاه باشند نبود. (167) |
پيشگوئى حضرت در مورد شهادت حجر بن عدى و ياران او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ حجر بن عدى بعد از ضربت خوردن اميرالمؤمنين عليه السّلام توسط ابن ملجم - كه لعنتخدا بر او باد - به عيادت حضرت آمد و با گفتن اشعار فصيح و زيبائى حضرت راتمجيد و تاءسف خود را ابراز نمود كه اول آن اشعار اين بود: فيا اسفى على المولى التقى ابوالاطهار حيدرة الزكى ((اى افسوس بر مولاى با تقوا، پدر پاكان ، حيدر پاك .)) وقتى نگاه اميرالمؤمنين عليه السّلام به او افتاد و اشعار او را شنيد به او فرمود:چگونه اى وقتى تو را براى بيزارى از من دعوت كنند، چه خواهى گفت ؟ حجر گفت : اى امير مؤمنان بخدا سوگند اگر مرا با شمشير قطعه قطعه كنند و براىسوزاندنم آتش برافروزند و مرا در آن اندازند، اينها را بر بيزارى جستن تو ترجيحخواهم داد! حضرت فرمود: به هر خبرى موفق باشى اى حجر، خدا به تو از جانب خاندان پيامبرتخير دهد(168) و در يك پيشگوئى ديگر اميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: اى اهل عراق به زودى از شما هفت نفر در سرزمين عذراء كشته مى شوند،مثل آنها همانند اصحاب اخدود است (كه داستان آنها در قرآن آمده است و به جرمقبول مذهب حق در گودالهاى آتش سوزانده شدند). و سرانجام حجر و و اصحاب او به دست عمال معاويه در عذراء به شهادترسيدند.(169) |
داستان شهادت حجر و ياران او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ حجر بن عدى ، از بزرگان و خواص اصحاب اميرالمؤمنين عليه السّلام است كه به زهد وكثرت عبادت و نماز معروف بود، گويند در يك شبانه روز هزار ركعت نماز مى خواند. او در كودكى پيامبراكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم را درك كرده بود و با اينحال از بزرگان صحابه شد، او كه از ناسزاگوئى حاكم كوفه بنام مغيرة بن شعبهكه به حضرت على عليه السّلام و شيعيان او ناسزاگوئى مى كرد، به شدت به تنگآمده بود، شروع نمود به اعتراض كردن ، تا اينكه مغيره مرد و پس از او جنايتكارخونريز و حرامزاده اى بنام زياد والى كوفه شد، شيعيان اطراف حجر را گرفتند و كمكم جمعيتشان زياد شد تا اينكه در يك اعتراض علنى نماينده حاكم را بر روى منبرسنگباران كردند، حاكم به تعقيب حجر پرداخت ، تا اينكه دوازده نفر را با او دستگيركردند، و قرار شد آنها را به نزد معاويه در شام بفرستند تا او قضاوت كند و همراه آنهانامه اى نوشت و در آن حجر و اصحاب او را به جنگجوئى و آشوبگرى و تهيه لشكر وتفرقه افكنى و لعنت بر خليفه و بركنارى معاويه و كفر، متهم نمود و دستور داد تابزرگان شهر بر آن گواهى دهند و حتى نام برخى را به دروغ پاى نامه نوشت . اين عده را كه تعداد آنها به چهارده نفر رسيده بود به طرف شام حركت دادند تا اينكهبه منطقه اى بنام مرج عذراء در چند مايلى دمشق رسيدند، در اينجا معاويه نمايندگانكوفه را كه پيام رسان زياد بودند به حضور پذيرفت ، معاويه دو نفر را كه يكى ازآنها يك چشم بود به نزد حجر در يك تفاءل گفت : نصف ما كشته مى شود و نصف ديگرنجات مى يابد. شش نفر از آن گروه با شفاعت بزرگان شام نجات يافتند آنگاه به افراد باقيماندهگفتند: ما دستور داريم بيزارى از على و لعن بر او را بر شما عرضه كنيم ، اگر انجامداديد شما را رها خواهيم كرد وگرنه خواهيم كشت ، معاويه خون شما را به خاطر گواهىهمشهريان شما حلال مى داند ولى شما را با اين شرط عفو مى كند، از على بيزارىبجوئيد تا آزاد شويد. آنها يكصدا گفتند: ما چنين نخواهيم كرد، آن شب را به آنها مهلت دادند، كفنهاى آنها را آمادهكردند آنها تمامى شب را به نماز پرداختند. صبحگاه ياران معاويه گفتند: اى گروه ما ديشب ديديم شما نماز طولانى و زيبا دعا مىكرديد، به ما بگوئيد نظر شما در مورد عثمان چيست ؟ جواب دادند: او اولين كسى است كهدر حكومت ستم كرد و به غير حق عمل كرد. اهل شام گفتند: معاويه شما را بهتر مى شناخت سپس دوباره پيشنهاد كردند كه از على عليهالسّلام بيزارى بجويند، آنها گفتند: هرگز، بلكه ما ولايت او را مى پذيريم . آنگاه هركدام از آن جماعت يكنفر از اصحاب حجر را گرفته مى برد تا بكشد، حجر گفت : بگذاريددو ركعت نماز بخوانم ، كه من هرگز وضوء بدون نماز نگرفته ام . پس از نماز گفت :بخدا كه نمازى كوتاهتر از اين نخوانده بودم و اگر نه اين بود كه اينان برداشت كنندكه از روى بى تابى است دوست داشتم زياد نماز بخوانم ، يكى از آنها با شمشيربرهنه بطرف حجر آمد، حجر لرزيد، آن مرد گفت : تو كه پنداشتى از مرگ واهمه ندارى(چرا ترسيدى ؟)، اكنون اگر بيزارى بجوئى تو را رها مى كنيم ! حجر گفت : چراهراسناك نشوم وقتى قبرى آماده و كفنى باز و شمشيرى برهنه مى بينم ، ولى بخداسوگند اگر هراس كردم ، اما چيزى كه خداى را به خشم آورد نخواهم گفت ، سپس او راشهيد كردند. رضوان خدا بر او باد. |
شهادت شش نفر از ياران حجر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ سپس شروع كردند ياران حجر را يكى يكى كشتند تا شش نفر، دو نفر باقيمانده پيشنهادكردند ما را نزد معاويه بفرستيد، وقتى نزد معاويه آمدند يكى از آنان بنام كريم بن عنيفگفت : خدا را خدا را اى معاويه تو از اين دنياى فانى مى روى و به جهان باقى خواهىشتافت و در آنجا از اين تصميم كه در مورد ريختن خون ما گرفته اى بازخواست خواهىشد. معاويه گفت : در مورد على چه نظرى دارى ؟ او گفت من با تو هم عقيده ام و از دين علىبيزارم ، معاويه با شفاعت شمر او را بخشيد مشروط بر اينكه يك ماه زندانى شود و تامعاويه حكومت مى كند به كوفه وارد نشود. سپس به نفر دوم گفت : در مورد على چه مى گوئى ؟ او گفت : من شهادت مى دهم كه على ازكسانى است كه ياد خدا را زياد مى نمود و امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و خطاىمردم را عفو مى نمود، معاويه گفت : نظر تو در مورد عثمان چيست ؟ گفت : او اولين كسى استكه درهاى ستم را گشود و درهاى حق را به لرزه انداخت . معاويه گفت : خودت را كشتى ، آن مرد گفت : بلكه تو را كشتم ، آنگاه معاويه كه ازجملات او به شدت ناراحت بود در نامه اى به زياد يعنى حاكم كوفه نوشت : اين مردبدترين آن گروهى است كه براى ما فرستادى ، او را به گونه اى شكنجه كن كهشايسته آن است و به بدترين صورت بكش ، و چون نامه به زياد رسيد دستور داد تااو را زنده به گور كردند. و به اين ترتيب همچنانكه حضرت امير عليه السّلام خبر داده بود هفت نفر از آنان كشتهشدند. شهادت حجر و ياران او در دل مسلمانان بسيار گران آمد |
اعتراض شديد سيدالشهداء به كشتن حجر و ياران او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ امام حسين عليه السّلام در نامه اى به معاويه در ضمن جملاتى چنين فرمود: مگر تو قاتل حجر بن عدى و نمازگزارانى كه از ظلم برآشفته و بدعت را سنگين مىدانستند نيستى ؟ همانها كه در راه خدا از سرزنش كننده هراس نداشتند و تو آنها را به ظلمكشتى با آنكه به آنها پيمانهاى سخت داده و قسمهاى محكم خورده بودى . و موضوع شهادت حجر و ياران او يكى از مواردى بود كه مسلمانان بر معاويه به سختىاعتراض مى كردند، گويند معاويه در هنگام مرگ مى گفت : روزگار بدى براى من از حجردر پيش است .(170) |
پيشگوئى حضرت در مورد قنبر و قتل او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ روزى حجاج بن يوسف ثقفى به اطرافيان خود گفت : ميخواهم مردى از اصحاب ابوترابرا (كنيه اى كه دشمنان حضرت بعنوان تحقير از حضرت على عليه السّلام ياد مى كردند)به قتل برسانم و با خون او نزد خداوند تقرب جويم ! به او گفتند (اكنون ) هيچكس را مثل قنبر غلام على به او نزديكتر نمى شناسيم ، حجاجماءمورى را فرستاد تا قنبر را دستگير كرده آوردند. حجاج گفت : توئى قنبر؟ جواب داد: آرى ، گفت : ابو همدان ؟ گفت : آرى ، حجاج گفت : علىبن ابى طالب مولاى توست ؟ قنبر گفت : مولاى من خداست و على صاحب نعمت من است ، حجاجگفت : آيا از دين على بيزارى مى جوئى ؟ گفت : اگر از دين او بيزار شوم ، مرا به چهدينى برتر از او راهنمائى مى كنى ؟ (حجاج كه از اين پاسخ كوبنده درمانده شد، سخنرا عوض كرده ) گفت : تو را مى كشم ، خودت بگو دوست دارى چگونه كشته مى شوى ؟ قنبر گفت : من اختيار رابه تو دادم ، حجاج پرسيد: براى چه ؟ قنبر گفت : زيرا هرگونه كه مرا بكشىهمانطور تو را (در آخرت ) خواهم كشت و همانا اميرالمؤمنين به من خبر داده است كه مرگ مناز روى قتل و به ظلم و ناحق خواهد بود، حجاج دستور داد تا سر او رابريدند.(171) |
پيشگوئى حضرت در مورد شهر كوفه و حاكمان آن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در نهج البلاغه است كه اميرالمؤمنين عليه السّلام در خطبه اى فرمود: اى كوفه گويا تو را مى بينم كه (بر اثر آمد و شد لشكرها و پيشامدهاى سخت ) كشيدهمى شوى همانند چرم در بازار عكاظ (زيرا چرم در وقت دباغى بسيار بر او كش و مالش دادهمى شود و عكاظ نام بازارى معروف بوده است در حجاز ميان نخله و طائف ) و از پيشامدحادثه پايمال گشته و جنبش ها (انواع مصائب ) بر تو وارد شود، و من مى دانم هيچستمگرى بر تو اراده ظلم نكند مگر اينكه خداوند او را به بلائى مبتلا كند يا كسى را براو مسلط گرداند كه او را بكشد (يعنى ستمگران كوفه يا مبتلا مى شوند و يا كشته مىگردند) و اين خبر از جمله پيشگوئيهاى آن حضرت است همچنانكه در وقايع كوفه و شرححال ستمگران آن ذكر شده است . محمد بن حسين كيدرى در شرح نهج البلاغه گويد: از آن جبارانى كه خداوند آنها را به خود مشغول نمود زياد (بن ابيه ) است ، او مردم را درمسجد جمع كرد تا على عليه السّلام را لعنت كنند، كه ناگاه دربان او بيرون آمد و گفت :مردم متفرق شويد كه امير گرفتار است و همين الان فلج شده است . فرزند او عبيدالله بن زياد نيز به مرض جذام مبتلا گريد، حجاج بن يوسف (كه راجعبه حالات و جنايات او بعدا سخن خواهيم گفت ) در شكمش جانور افتاد تا مرد، عمروبنهبيرة و فرزند او يوسف هر دو به بيمارى صرع (غش ) مبتلا شدند، خالد قسرى آنقدر درزندان ماند تا از گرسنگى مرد. اما آن گروهى از ستمگران كه خداوند توسط كسانى آنها را نابود كرد و كشته شدندمثل عبيدالله بن زياد و مصعب بن زبير و ابوالسرايا و ديگران بودند كه همگى كشتهشدند و همچنين يزيد بن مهلب كه به بدترين وضع كشته شد. |
پيشگوئى حضرت در مورد قاتل جويرة
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ جويرة بن مسهر به دارالاماره كوفه آمد و صدا زد: كجاست اميرالمؤمنين عليه السّلام ؟گفتند: حضرت استراحت نموده است ، صدا زد: اى خوابيده بيدار شو، سوگند به آنكهجانم به دست (قدرت ) اوست ، ضربتى بر سر تو وارد شود كه محاسن تو از آن رنگينگردد همانگونه كه خودت مرا خبر داده اى . حضرت امير عليه السّلام كه سخنان او را شنيد فرمود: جلو بيا تا با تو سخنى گويم، سوگند به آنكه جانم به دست (قدرت ) اوست ، حتما تو را با زور و اكراه به نزد آنخونريز طغيانگر ناپاك مى برند و دست و پاى تو را در زير شاخه (درختى كه نزديكخانه ) كافرى است قطع كرده سپس بر دار كشند! روزگار گذشت تا آنكه پس از آن حضرت ، زياد بن ابيه حاكم معاويه دست و پاىجويرة را بريد و او را بر شاخه اى كنار خانه ابن معكبر به دار كشيد.(172) |
پيشگوئى حضرت در مورد قاتل كميل بن زياد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ وقتى حجاج بن يوسف آن جنايتكار تاريخ حاكم عراق شد، (در پى دستگيرى و كشتارشيعيان برآمد) و به تعقيب كميل بن زياد يار باوفاى حضرت امير عليه السّلام پرداخت ،كميل مخفى شد، حجاج حقوق و مزاياى قوم او را قطع كرد. سرانجام كميل نتوانست ناراحتى و سختى قوم خود راتحمل كند با خود گفت : من ديگر پير شده ام و عمرم به پايان رسيده ، سزاوار نيست قومخود را محروم كنم ، و به اين ترتيب خود را تسليم حجاج كرد و نزد او رفت . حجاج كه ديد كميل با پاى خود آمده است گفت : دوست داشتم تو را دستگير مى كردم (حالابا پاى خود آمده اى ) كميل گفت : دندانهاى نيش خود را (همچون درندگان هنگام دريدن طعمه ) بر من فرو مكن ومرا نترسان ، به خدا كه از عمر من جز اندكى (هماننداوائل غبار) نمانده است ، هرگونه كه خواهى حكم كن كه خدا را وعده گاهى است و بعد ازقتل حسابى در كار است (و بايد پاسخگوئى باشى ) و بدان كه اميرالمؤمنين به من خبرداده است كه قاتل من تو هستى ! حجاج گفت : پس حجت بر تو تمام است (يعنى براى صدق كلام على هم شده بايد تو رابكشم ) كميل گفت : بله اگر تو قاضى باشى و قضاوت كنى ، حجاج گفت : آرى تو جزء قاتلين عثمان هستى ، آنگاه دستور داد گردن او را قطع كردند.(173) |
بشارت اميرالمؤمنين عليه السّلام به تولد زين العابدين عليه السّلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ وقتى سپاه ايران در نبرد با مسلمانان شكست خورد، در ميان كسانى كه به اسارت درآمدنددختر يزدجرد پادشاه ايران بود. وقتى او را در ميان اسيران به مدينه نزد عمر آوردند، دختران مدينه براى تماشاى اوبيرون آمدند، زيرا صورتى بسيار زيبا و نورانى داشت ، كه مسجد را روشن نمود، وقتىعمر به او نگاه كرد، آن دختر صورت خود را پوشاند و به زبان فارسى آن زمان گفت : اف بيروج بادا هرمز (گويا منظور او اين بود كه سياه باد روى هرمز كه با پاره كردننامه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله وسلم سبب شد تا او به اسارت درآيد) عمر كه متوجه منظور او نشده بود فكر كرد به او بدگوئى مى كند، گفت : اين زن به منناسزا مى گويد و تصميم گرفت او را تنبيه كند. حضرت امير عليه السّلام به او فرمود: تو نمى توانى با او چنين كنى ، او را مخيرگردان تا در ميان مسلمانان هر كه را خواهد انتخاب كند و آن را از سهم او قرار بده . وقتى او را مخير كردند، در ميان جمعيت دست خود را بر سيد الشهداء عليه السّلام گذارد،حضرت امير عليه السّلام از او پرسيد نامت چيست گفت : جهان شاه حضرت فرمود: بلكهشهر بانويه هستى . در اين لحظه بود كه كه حضرت امير عليه السّلام بشارتى بزرگ به امام حسين عليهالسّلام داده و فرمود: اى ابا عبداللّه از اين بانو براى تو پسرى متولد خواهد شد كه بهتريناهل زمين باشد. و پس از چندى حضرت زين العابدين على بن الحسين عليه السّلام متولد شدكه حضرتش را ابن الخيرتين : فرزند دو بزرگ (بزرگ عرب و بزرگ عجم ) مىگفتند. حضرت باقر عليه السّلام فرمود: پس منتخب خدا از عرب هاشم است و از عجم ،ايران .(174) |
خبر دادن حضرت به شهادت مزرع بن عبدالله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مردى به نام ابوالعالية گويد: مزرع بن عبدالله از اميرالمؤمنين عليه السّلامنقل مى كرد كه فرمود: به خدا سوگند حتما لشكرى روى آورد و چون به بيابان رسدزمين آنها را فرو برد، ابوالعالية گويد: به او گفتم : تو به من از غيب خبر مى دهى ؟مزرع گفت : آنچه مى گويم حفظ كن ، بخدا سوگند اميرالمؤمنين عليه السّلام خبر دادهواقع خواهد شد و (خبر ديگه اينكه ) مردى دستگير مى شود و ميان دو غرفه از غرفه هاىاين مسجد به دار آويخته و كشته مى شود. ابوالمعالى كه بسيار تعجب كرده بود گفت : تو از غيب خبر مى دهى ؟ مزرع گفت : مرا مردامين و راستگو على بن ابى طالب خبر داده است . ابوالمعالية گويد: يك جمعه نگذشته بود كه مزرع را دستگير كردند و او را كشته وميان غرفه مسجد به دار آويختند، او خبر سومى نيز به من داده بود كه آن را فراموشكردم .(175) |
|
|
|
|
|
|
|
|