بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب پیشگوئیهای امیر المؤمنین علیه السلام, سید محمد نجفى یزدى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMIR0001 -
     AMIR0002 -
     AMIR0003 -
     AMIR0004 -
     AMIR0005 -
     AMIR0006 -
     AMIR0007 -
     AMIR0008 -
     AMIR0009 -
     AMIR0010 -
     AMIR0011 -
     AMIR0012 -
     AMIR0013 -
     AMIR0014 -
     AMIR0015 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پيشگوئى حضرت در مورد بيعت شكنى مروان و حكومت اولاد او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از جنگ جمل و شكست لشكر شورشيان ، عبدالله بن عباس نزد حضرت امير عليه السّلامآمد و گفت : يا اميرالمؤمنين حاجتى دارم .
حضرت فرمود: چه خوب آگاهم به حاجت تو، آمده اى تا براى (مروان ) بن حكم امانبگيرى ؟!
ابن عباس گفت : آرى مى خواهم به او امان دهيد، حضرت فرمود: به او امان دادم ، ولى او رابر ترك مركب خودت سوار كن و نزد من آور.
راوى گويد: ابن عباس او را آورد، قيافه مروان همچون بوزينه اى بود.
حضرت فرمود: آيا بيعت مى كنى ؟ عرض كرد: آرى و دردل است آنچه هست (يعنى دلم با شما نيست ) حضرت فرمود: خداوند به آنچه در دلهاستداناتر است .
حضرت در ابتدا دست خود را جلو برد تا مروان با حضرت بيعت كند، ولى ناگهان دستخويش را عقب كشيد و فرمود: مرا نيازى به بيعت او نيست ، اين دست ، دست يهودى است(اهل پيمان نيست ) اگر بيست بار با من بيعت كند با دبرش آن را مى شكند، آنگاه به مروانفرمود:
اى پسر حكم در هيجان اين جنگ بر سر تو ترسيدم كه از بدنت جدا شود، نه به خدا قسمچنين نشود تا اينكه از نسل تو خارج شود فلان و فلان كه اين امت را آزار دهند و به شدتخوار كنند و جام صبر را به آنها بنوشانند.
و خواهيم ديد كه اولاد مروان به حكومت رسيدند و چه بلاها بر امت وارد كردند و مردم جزسوختن و ساختن چاره اى نداشتند، همچنانكه پيشگوئى حضرت در بيعت شكنى مروان بهوقوع پيوست و او بعد از جنگ جمل و اظهار بيعت با حضرت ، به معاويه پيوست .

پيشگوئى حضرت در مورد مروان و اولاد او و جنايات آنها

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در يك پيشگوئى ديگر، اميرالمؤمنين عليه السّلام در مورد مروان و اولاد او فرمود: آگاهباشيد كه او (مروان ) را حكومتى است (بسيار كوتاه ) همانند ليسيدن سگ بينى خود را واوست پدر چهار فرمانروا و زود باشد كه مردم از مروان و فرزندان او روز سرخى راببيند.
حضرت امير عليه السّلام در اين كلام كوتاه خبر داد به اينكه مروان سرانجام به حكومتمى رسد ولى بسيار كوتاه ، اما مروان داراى شخصيتى بسيار پست و حقير بود، و ازدشمنترين افراد نسبت به اميرالمؤمنين عليه السّلام بود، او مشهور به وزغ بن وزغ ،چلپاسه پسر چلپاسة و طريد بن طريد، يعنى رانده شده و تبعيدى پسر تبعيدى ، زيراپيامبر هر دو را از مدينه تبعيد كرد، و در عين خباثت و شرارت و نفاق ، مردى است بسيارهتاك و بد دهن كه نسبت به امام مجتبى عليه السّلام و همچنين سب اميرالمؤمنين بى ادبيهاىفراوان دارد و ما برخى از حالات او را در كتاب اسرار عاشورا نگاشته ايم .
بارى وقتى پسر يزيد در شام از دنيا رفت ، مروان در شام بود، و با توطئه و همدستىعمروبن سعيد بن عاص مشروط بر آنكه بعد از مروان ، حكومت به او رسد، مروان را براىخلافت يارى داد، مروان گفت : بعد از خالد بن يزيد بن معاويه ، تو خليفه باش ، و اوپذيرفت و عمروبن سعيد نيز كار خلافت او را هموار ساخت .

مروان توسط همسرش كشته شد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و بالجمله مروان به مدت نه ماه و اندكى خلافت نمود و حضرت امير عليه السّلام اين مدتاندك را اينگونه بيان نمود: او را حكومتى است همانند ليسيدن سگ بينى خود را! وسرانجام به دست همسر خود فاخته مادر خالد بن يزيد كشته شد، زيرا مروان پيماناوليه خود را مبنى بر اينكه خالد بن يزيد بعد از او خليفه باشد نقض كرده و ولايتعدىرا در فرزند خود عبدالعزيز پذيرفته بود، فاخته همسر مروان كه خلافت فرزندش رابر باد ديد، سمى را در شير ريخت و به مروان داد، مروان با خوردن شير، زبانش از كارافتاد و به حالت احتضار درآمد، فرزندان او اطراف او جمع شدند، مروان با انگشت بههمسر خود اشاره مى كرد يعنى او مرا كشت ولى آن زن براى اينكه رسوا نشود مى گفت :پدرم فداى تو باد! چقدر مرا دوست مى دارى كه وقت مردن هم به ياد من هستى و سفارشمرا به اولاد خود مى كنى !(210)

خلافت چهار برادر از پسران مروان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

قسمت دوم پيشگوئى حضرت در آن سخن ، مربوط به اولاد مروان است ، حضرت خبر داد كهچهار نفر از آنان به حكومت رسند، و هيمنگونه نيز شد زيرا چهار نفر از اولاد عبدالملكپسر مروان ، به ترتيب به خلافت رسيدند بنامهاى وليد و سليمان و يزيد و هشام كهروزگار امت در زمان ايشان سپاه و حالشان تباه شد و گويند: اتفاق نيفتاده است كه چهاربرادر خلافت كرده باشند به جز ايشان ، و همين مطلب را تاءييد مى كند خوابى كه مروانديد و آن اين بود كه در محراب پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم چهار مرتبهبول مى كرد!! ابن سيرين كه در تعبير خواب شهرت دارد تعبير كرد كه چهار نفر از اولادتو خليفه مى شوند و در محراب پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم مى ايستند.
برخى نيز احتمال داده اند منظور حضرت از اولاد مروان ، چهار پسر او باشند، عبدالملك كهخليفه شد، و عبدالعزيز كه والى مصر شد و بشر كه والى عراق گرديد و محمد كهوالى جزيره بود.(211)

پيشگوئى حضرت در مورد حكومت عبدالملك بن مروان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام در ضمن خطبه اى كه از آينده خبر مى داد و در نهج البلاغة آمدهاست فرمود:
گويا مى بينيم او را (عبدالملك ) كه در شام بانگ مى زند (لشكر فراهم مى كند) و باپرچمهايش در اطراف كوفه مى گردد (عراق را به تصرف آورد) و به آن ديار هجوم آوردهمانند هجوم شتر سركش بدخو، زمين را از سرها فرش نمايد (بسيار كشتار كند) و دهانش(چون درندگان ) گشاده و گامش در زمين سنگين است (سپاهيان فراوان دارد) جولان او دور ودراز و حمله اش سخت خواهد بود.
به خدا قسم شما را در اطراف زمين پراكنده مى كند تا اينكه نماند از شما مگر اندكىهمچو سرمه در چشم ، همواره در اين حال (سخت ) خواهيد بود تا اينكه عقلهاى پنهان عرببه نزد آنها برگردد (سر عقل آيند) پس ‍ روشهاى پاينده و نشانه هاى آشكار و پيماننزديك را كه اتمام نبوت بر آن است ، پاى بند شويد و بدانيد كه شيطان راههاى خود رابراى شما هموار مى كند تا به دنبال او گام برداريد.(212)
شارح نهج البلاغة گويد: اين سخنان حضرت در مورد عبدالملك بن مروان و حكومت او درشام و تسلط او بر عراق و كشتارى كه در ايام عبدالرحمن و كشتن مصعب در ميان عرب واقعشد مى باشد.(213)

زندگى عبرت آموز عبدالملك مروان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبدالملك بن مروان در اول ماه رمضان سال 65 هجرى پس از مرگ پدرش بر تخت سلطنتنشست ، او قبل از آنكه به حكومت برسد همواره در مسجد بود و قرآن مى خواند به گونهاى كه او را حمامة المسجد يعنى كبوتر مسجد مى ناميدند، وقتى خبر خلافت به او رسيدمشغول قرائت قرآن بود، قرآن را بست و گفت : ((سلام عليك هذا فراق بينى و بينك؛ خداحافظ، اين زمان جدائى من و توست .))
و آنگاه همچنانكه حضرت على عليه السّلام خبر داده بود جنايات گسترده اى را مرتكب شد،از تاريخ سيوطى نقل شده كه مردى يهودى كه به كتابهاى آسمانى آگاهى داشت و نامشيوسف بود مسلمان شد، روزى از در خانه مروان عبور كرده گفت : واى بر امت محمد صلىاللّه عليه و آله وسلم از اهل اين خانه ، و همين يوسف ، دوست عبدالملك بود روزى دست برشانه عبدالملك زد و گفت : از خدا بترس در مورد امت پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلموقتى خليفه شدى ، عبدالملك گفت : اين چه حرفى است كه مى زنى ، من از كجا و خلافتكجا؟ اما يوسف دوباره گفت : در مورد ايشان از خدا بترس .
به هر حال در سال 72 هجرى سپاه عبدالملك ، لشكر مصعب را شكست داد و كوفه را تسخيرنمود و از عجايب روزگار آنكه در قصر كوفه وقتى سر مصعبمقابل عبدالملك بود و شادمانى مى كرد، ناگاه يكى از حاضرين بدنش لرزيد و گفت :امير به سلامت باشد، من از اين قصر داستان عجيبى دارم ، به خاطرم هست در اين مجلسبودم كه سر مبارك امام حسين عليه السّلام را براى عبيدالله بن زياد آوردند و نزد اونهادند، پس از چندى كه مختار كوفه را تسخير كرد با او در همين مجلس بودم كه سر ابنزياد را نزد او ديدم ، پس مختار با مصعب صاحب همين سر بودم كه سر مختار رامقابل او نهادند و اينك با امير در اين مجلس مى باشم و سر مصعب را مى بينم و من امير را درپناه خدا مى آورم از شر اين مجلس !
عبدالملك از شنيدن اين قضيه لرزيد و فرمان داد تا قصر را خراب كردند.(214)
يك سره مردى ز عرب هوشمند گفت به عبدالملك از روى پند
روى همين مسند و اين تكيه گاه زير همين قبه و اين بارگاه
بودم و ديدم بر اين زياد آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
تازه سرى چون سپر آسمان طلعت خورشيد ز رويش نهان
بعد كه ز چندى سر آن خيره سر بُد بَرِ مختار به روى سپر
بعد كه مصعب سر و سردار شد دست كش او سر مختار بود
اين سر مصعب به تقاضاى كار تا چه كند با تو دگر روزگار؟
بارى عبدالملك حجاج آن جنايتكار تاريخ را بر عراق گمارد و خود به شام رفت . و حجاججنايتهايى در عراق انجام داد كه روى تاريخ را سياه كرد و تعداد كشته هاى او را به جزآنها كه در جنگها كشته است 000/0 12 نفر ذكر كرده اند و ما بعدا در مورداعمال او مختصرى توضيح خواهيم داد.
كار به جائى رسيد كه خود عبدالملك مى گفت : من(قبل از خلافت ) از كشتن مورچه امتناع مى كردم و اكنون حجاج براى من مى نويسد كه تعدادعظيمى از مردم را كشته است ، و در من هيچ اثرى نمى گذارد.
روزى مردى بنام زهرى به او گفت : شنيده ام شراب مى خورى ؟
عبدالملك گفت : آرى بخدا كه خون نيز مى آشامم ! (215)
مسعودى مورخ مشهور گويد: عبدالملك نسبت به خونريزى بى پروا بود، فرمانداران اوهم مثل او بودند مثل حجاج در عراق و مهلب در خراسان و هشام بناسماعيل در مدينه و ديگران و حجاج از همه ستمگرتر و خونريزتر بود.(216)

پيشگوئيهاى حضرت در مورد حكومت بنى اميه و جنايات آنها

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در نهج البلاغة است كه حضرت امير عليه السّلام فرمود:
سوگند به خدا بنى اميه پيوسته بر مردم ستم كنند تا اينكه هيچ حرامى نماند مگر آنكهآن را حلال كنند و هيچ عهد و پيمانى باقى نگذارند مگر آنكه به ستم آن را مى شكنند،به گونه اى كه هيچ خانه اى گِلى و نه خيمه اى پشمين (شهر و بيابانها) نماند مگرآنكه ظلم و ستم آنها در آن وارد شده و فساد و تبهكارى آنها آن را فرو گرفته و بدىرفتارشان اهل آن را پراكنده سازد و مردم در آن زمان دو دسته اند: دسته اى بر دين خود مىگريند و ديگرى بر دنيايش ، تا آنكه كمك برخى از شما براى ديگرى مانند خدمت غلاماست به خواجه خود كه در حضور او (از ترس ) فرمان برد و در غيبت او از او بدگوئىكند، و (علت اين مشكلات همان آزمايش خداوند است كه معلوم شود) بزرگترين شما هنگامروياروئى با آشوب و فساد كسى است كه حسن ظن او به خداوند بيشتر باشد.
پس اگر خداوند شما را به سلامت گذراند سپاس گذاريد و اگر گرفتار شديد صابرو شكيبا باشيد، زيرا رستگارى براى اهل تقوى و پرهيزكاران است .(217)

مختصرى از تاريخ حكومت بنى اميه و جنايات آنها

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حكومت بنى اميه از خلافت عثمان در سال 24 هجرى شروع و درسال 132 هجرى با كشته شدن مروان بن محمد پايان يافت ، بنى اميه در قرآن به عنوانشجره ملعونة (درخت ملعون ) نام برده شده است .
و پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم در خواب ديد كه بنى اميه مانند بوزينة برمنبر او جست و خيز مى كنند و از اين امر غمگين گرديد.
و در حديث است كه پيامبراكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم فرمود: وقتى پسران عاص(فرزند اميه ) به چهل نفر رسند مال خدا را ميان خود مى گردانند و بندگان خدا را بردهخود كنند.
از عثمان و فسادها و ترويج خاندان بنى اميه و حيف وميل بيت المال و تحريفهاى زمان او كه بگذريم ، معاويه است كه فساد و بدعت وقتل و جنايت او در كتابهاى تاريخ ذكر شده است و ما قبلا اندكى از آن رانقل نموديم .
ديگرى يزيد پسر معاويه است كه سه سال و نه ماه حكومت كرد، كه درسال اول سيدالشهداء را با جماعتى از خاندان پيامبر و اميرالمؤمنين و ياران او با وضعىفجيع شهيد نمود و نواميس پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم را به اسارت گرفت و درشهرها به نمايش گذارد.
و در سال سوم واقعه حره را به پا نمود و در يك يورش به مدينه منوره ،قتل عامى عجيب نمودند و ده هزار نفر را كشتند و سپس به نواميس مردم پرداختند واموال و زنان مردم مدينه را تا سه روز بر سپاهيان مباح كردند، و كردند از جنايت آنچهكردند و قلم از نگارش آن شرم دارد و به گونه اى كه هزاران زن از زنا باردار شدند وبرخى ده هزار نفر گفته اند و ايشان را اولاد الحرة مى ناميدند، حتى حريم مسجد نبوى ازجسارت مصون نماند، مردم متحصن در مسجد را چنانقتل عام كردند كه روضه مسجد پر از خون شد و تا قبررسول صلى اللّه عليه و آله وسلم خون رسيد، اسبهاى ايشان حرم را آلوده كردند.
و بعد از اين جريان در اواخر سلطنت يزيد، براى دفع شورش عبدالله بن زبير، خانهخدا را به آتش كشيدند و ديوارهاى آن فرو ريخت .
و يكى از احكام اموى عبدالملك بن مروان است كه مقدارى در مورد او سخن گفته ايم و بعدا درمورد فرماندار جنايت پيشه او حجاج بيشتر سخن خواهم گفت .
و ديگر از حكام اموى وليد بن يزيد بن عبدالملك است آن مرد بى دين و فاسق و فاجر كهحتى به ظواهر اسلام نيز ملتزم نبود، و همواره به شراب خوارگى و انواع بازيها وفسقها مشغول بود، گاهى كه خيلى سرحال بود، خود را در حوضى از شراب كه آمادهكرده بود مى انداخت و آنقدر مى خورد كه كم شدن آن معلوم مى شد.
گويند: شبى مست كرد و سوگند ياد كرد كه كنيز مست خود را كه جنب نيز بود براى نمازجماعت به مسجد فرستد، لباس خود را بر او پوشاند و او را به مسجد فرستاد تا بامردم نماز گزارد.
و او همان گستاخى است كه تصميم گرفت بر بام كعبه مراسم عياشى به پاكند، روزىبه قرآن تفاءل زد آيه مباركه و استفتحوا و خابكل جبار عنيد (218) آمد. ناراحت شد و قرآن را به گوشه اى نهاد و آن را آنقدرتيرباران كرد تا پاره پاره شد و اشعارى سرود كه مضمون آن اين بود: آيا مرا بهعنوان ستمگر معاند تهديد مى كنى ؟ آرى من آن ستمگر كينه توزم ، وقتى روز قيامت نزدخدايت رفتى بگو: خدايا وليد مرا پاره پاره كرد.
حكايات معاشقه او با زنان بدكاره در تاريخ مستور است .(219)
آرى اينانند همان شجره ملعونه كه اميرالمؤمنين عليه السّلام از آنها در اين خطبه سخنگفته و جنايات آنها را اجمالا بيان نموده است .
در نهج البلاغة است كه حضرت امير عليه السّلام فرمود: (بنى اميه آنقدر بر امور مسلطشوند) تا اينكه گمان كننده گمان مى كند دنيا به تسخير بنى اميه درآمده ، سود خود رابه آنها مى دهد و بر آب صاف و پاكيزه خود فرودشان مى آورد (دنيا كاملا به كامآنهاست ) و تازيانه و شمشير آنها (ظلم و ستمشان ) از اين امت برداشته نمى شود.
با اين كه اين گمان باطل است ، و دولت بنى اميه و بهره ورى آنها در زندگانى دنيامانند اندك آبى است كه هنوز درست نچشيده تمامى آن را بيرون مى اندازند.

و در خطبه ديگر فرمود:

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بنى اميه را مهلتى و ميدان فرصتى است (اسب سلطنت را) در آن جولان مى دهند و چون درخلاف ميان آنها اختلاف و زد و خورد افتاد، كفتارها آنها را فريب داده و بر آنها تسلطيابند.
مسعودى مدت حكومت بنى اميه را هزار ماه ، معادل هشتاد و سهسال و چهار ماه تمام مى داند همچنانكه در روايتى آمده است چون پيامبر اكرم صلى اللّهعليه و آله در خواب ديد بنى اميه چون بوزينه گان بر منبرش ‍ جست و خيز مى كنند،ناراحت شد، خداوند سوره مباركه قدر را فرستاد كه در آن فرمود: ((ليلة القدر خيرمن الف شهر؛ شب قدر از هزار ماه برتر است .))(220)
شارح نهج البلاغة گويد: اين كه حضرت ، ابومسلم را به كفتار تشبيه كرد، خبرصريحى است از غيب ، زيرا انقراض بنى اميه به دست ابومسلم و او دراول كار خود عاجزترين و فقيرترين مردم بوده است .(221)

پيشگوئيهاى حضرت در مورد قيام صاحب زنج در بصره

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امير المؤمنين عليه السّلام در ضمن خطبه اى كه از آينده خبر مى داد فرمود: اى احنف (نامكسى است ) گويا او را مى بينم (فرمانده لشگر زنگيان را) كه با لشكرى خروج مىكنند كه گرد و غبار و هياهو و صداى لجام و آزار اسبها ندارند، با قدمهاى خود زمين را مىكوبند (فساد مى كنند) و قدمهايشان مانند قدمهاى شتر مرغ است (پهن و كوتاه و بافاصله ميان انگشتان ).
واى بر كوچه هاى آباد و خانه هاى آراسته شما كه داراى بالها (كنگره هائى )ست همچونبالهاى كركس و داراى خرطومهائى است (ناودانهاى سنگين ) همچون خرطوم پيلان . كسىبر كشته هاى آن لشكر گريه نكند (زيرا خانواده آنها در شهرهاى ديگرند و آنهابردگان بودند) و از غائب آنها جستجو نمى شود (كسى از اقوام و بستگان ندارند كهنگران آنها باشد) من دنيا را بررسى كردم و سنجيده و اندازه گرفتم و به حقيقت آنهابينا مى باشم .(222)
در سال 255 هجرى در زمان المهتدى باللّه خليفه عباسى مردى كه به صاحب زنج معروفشد.(223) در حوالى بصره قيام كرد، او مردىسنگدل و بدكردار بود و در يك واقعه بصره سيصد هزار نفر از مردم راقتل عام كرد، سپاهيان او را زنگيان تشكيل مى دادند.
در اول قيام در لشكر او به جز سه شمشير نبود، در محله كرخ اسبى براى او هديهآوردند كه آن را زين و لجام نبود و از هيچ طرف نمى شد آن را مهار كرد، با ريسمانى ازليف براى اسب او لجام درست كردند، به همين سبب حضرت فرمود: لشكر او صدا ندارد(آلات و اسباب جنگى كه موجب غوغا مى شود در لشكر او نبود)
در روز جمعه هفدهم سال 257 داخل بصره شد و مردم راقتل عام كرد، مسجد جامع و خانه هاى مردم را آتش زد، روز جمعه و شب و روز شنبه پيوستهبه كشتار ادامه داد و خانه ها را به آتش كشيد تا آنكه جويهاى خون روان و كوى و بازارخونين گشته و گلستان به گورستان مبدل شد، هر خانه اى كه در رهگذر انسان و ياچهارپايان بود با همه اسباب و اثاث و آنچه در آن بود سوخت .
در تاريخ آمده است : آتش از دامنه اين كوه تا آن كوه شعله ور شد، وقتل و غارت و آتش تمامى شهر را فرا گرفت .
بعد از اين قتل عام (و ايجاد وحشت ) به مردم امان دادند و گفتند: هر كه به خانه ابراهيمبن محمد رود در امان است ، وقتى مردم اجتماع كردند، بهانه پيش كشيدند و شمشير در ميانايشان نهادند، صداى مردم به شهادت جارى و خونشان در زمين سارى بود، هر پولدارىكه در شهر بود اول مال او را گرفته و اگر امتناع مى كرد با شكنجه مى گرفتند، سپساو را مى كشتند، فقرا را بدون درنگ قتل عام مى كردند(224)، خلاصه هر كس را ديدندكشتند.
قحطى در ميان شهر ظاهر شد، مردم بصره به ناچار به خوردن حيوانات پرداختند، وبراى حفظ جان خود به چاهها پناه بردند، شب هنگام بيرون مى آمدند ودنبال غذا مى گشتند، و چون آذوقه اى نماند به خوردن گوشت سگ و موش و گربهپرداختند و همين كه هوا روشن مى شد به چاهها مى رفتند و مخفى مى شدند، آنقدر به اينكار ادامه دادند كه از حيوانات نيز چيزى نماند، و در اثر قحطى و ترس جان هر كسى كهتوانى داشت ، رفيق خود را كشت و خورد.
چنان كار بر مردم سخت شد كه زنى را ديدند سرى بر دست گرفته مى گريد، از سببآن پرسيدند گفت : مردم اطراف خواهرم جمع شده بودند منتظر بودند بميرد تا گوشت اورا بخورند!
هنوز خواهرم نمرده بود كه او را پاره پاره كردند و گوشت او را قسمت نمودند و ازگوشت او فقط همين سر را به من دادند و به من ظلم كردند!
به اين جهت بود كه حضرت امير عليه السّلام در پيشگوئى خود مردم بصره را به مرگسرخ (كشتار) و گرسنگى خبر داده فرمود:
واى بر تو اى بصره از لشكرى كه عذاب خداوند است . بانگ و غبار ندارد و زود باشدكه اهل تو به مرگ سرخ و گرسنگى و قحطى مبتلا گردند.
اين از معجزات بزرگ امير المؤمنين عليه السّلام است .(225)

پيشگوئيهاى حضرت درباره حجاج و ستمهاى او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه اى فرمود:
اگر آنچه من مى دانم و از آنچه بر شما آشكار نيست بدانيد (بلاها و سختيها) همانا (ازخانه ها) به سوى خاكها (بيابانها) مى رويد و براعمال خود (نافرمانى از رهبران حق و رفاه طلبى ) گريه مى كنيد و چون زنهاى فرزندمرده بر سينه و صورت مى زنيد، (آنقدر به وحشت مى افتيد كه )اموال خود را (از ترس جان ) بى نگهبان رها مى نمائيد و هر مردى از شما چنان گرفتاراست كه به ديگرى توجه نكند.
اما شما پند و اندرزى كه به شما داده اند فراموش كرده ايد و از آنچه شما را بر حذرداشته اند (عواقب مخالفت امام عليه السّلام ) ايمن گشته ايد، پس ‍ راءى و انديشه شماسردرگم و كارتان پراكنده و درهم گرديده .
دوست دارم خداوند ميان من و شما جدايى افكند و مرا به كسى كه سزاوارتر است از شمابه من (يعنى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم و ياران باوفاى حضرت ملحقگرداند.
به خدا قسم آنها مردانى بودند داراى راءى و انديشه هاى پسنديده ، صاحبان حلم وبردبارى بسيار، و سخنان حق و راست كه ظلم و ستم (بركسى ) روا نمى داشتند، به راهراست سبقت گرفتند و رفتند پس به آخرت جاويد و عيش نيكو دست يافتند.
آگاه باشيد:
به خدا سوگند پسرى از قبيله بنى ثقيف (حجاج بن يوسف ثقفى ) بر شما مسلط خواهدشد، از روى تكبر جامه بر زمين مى كشد، به حق پشت كرده ، ستم فراوان نمايد، سبزهشما را (اموالتان را) مى خورد و پيه شما را آب مى كند (با ظلم فراوان توان شما رارنجور كند).
سپس حضرت با جمله اى كه بعدا منظور حضرت معلوم گرديد فرمود: بياور اى اباوذحةآنچه دارى ! (226)
بعضى از شارحان نهج البلاغة گويند: وذحة در لغت به معنى پشكلى است كه در زيردنبه گوسفند از بول و سرگين بسته مى شود و امام عليه السّلام به واسطه رنجش ازاصحاب خود اين جمله را فرمود و پيدايش حجاج را خواسته و به اين بيان شگفت انگيز ازغيب اشاره نموده ، ولى مردم مراد حضرت را از وذحة ندانستند تا زمانى كه حكايت حجاج باخنفساء كه حيوانى است كوچكتر از سوسك رخ داد و حجاج خنفساء را به لفظ وذحة تعبيركرد و اين تعبير حجاج بر سر زبانها افتاد و مقصود حضرت از آن كلمه مشخص گشت .
ابن ميثم بحرانى در شرح نهج البلاغه گويد: روزى حجاج بر سجاده خود نماز مىگذرد، سوسكى بطرف او آمد، حجاج گفت : اين را از من دور كنيد كه وذحة(پشكل ) شيطان است .(227)
روزى اشعث بن قيس (آن منافق بدكردار) از قنبر خواست تا براى او اجازه ورود بر حضرتعلى عليه السّلام را بگيرد، ولى قنبر او را رد كرد و مانع ورود او شد، او قنبر را زد وبينى وى را خونى نمود، على عليه السّلام بيرون آمده فرموده :
اى اشعث تو را با من چكار؟ آگاه باش به خدا قسم اگر با غلام ثقيف اين چنين بازى كنىو حضرت جمله اى در تحقير او گفت كه كنايه بود از اينكه به سختى تو را عقوبت كنداشعث گفت : جوان ثقيف كيست ؟ فرمود: جوانى است كه بر مردم حكومت كند و هيچ خانه اى ازعرب نماند مگر اينكه بر آنها ذلت وارد كند.
اشعث پرسيد: چند سال حكومت مى كند؟ حضرت فرمود: بيستسال اگر برسد، و در روايت ديگرى حضرت بهاهل بصره فرمود:
اگر من اداى امانت نمودم براى شما و بر غيب شما را نصيحت كردم ، و شما مرا متهم نموديد،خداوند جوان ثقفى را بر شما مسلط گرداند، پرسيدند: اين جوان كيست ؟ فرمود:
مردى كه هيچ حرمتى باقى نگذارد مگر اينكه آن را هتك كند.(228)
حضرت امير عليه السّلام در اين كلمات نورانى به دو مطلب مهم اشاره نمود 1- ظلم و ستمفوق العاده حجاج 2 مدت حكومت او.

حجاج بن يوسف و جنايات او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اما حجاج بن يوسف بن عقيل ثقفى مردى بود بى باك و فتاك ، مى گويند هنگام تولدسوراخ دبر نداشت . بعدا مكان دبر او را سوراخ كردند، و همچنين پستان (مادر يا دايه را)قبول نمى كرد با راهنمائى شيطانى با تفصيلى كه در كتب تاريخ آمده است تا سه روزمقدارى خون به دهانش ‍ گذارند و او مى ليسيد و روز چهارم پستانقبول كرد، به اين سبب خونخوار شد و از خون ريزى نمى توانست خود را نگه دارد، او مىگفت : بيشترين لذت من در ريختن خون است ، تعداد كشته هاى او به غير از آنچه در جنگهاىكشته است به صد و بيست هزار نفر مى رسد، وقتى حجاج مرد در زندان او پنجاه هزار مردو سى زن بود كه شانزده هزار از آنها برهنه و عريان بودند و مرد و زن را با همزندانى مى كرد و زندان او سقف نداشت ، سى و سه هزار زندانى او بى گناه بودند.
از شعبى نقل كرده اند كه گفته است : اگر هر امتى خبيث و فاسق خود را بيرون آورند و ماحجاج را عرضه كنيم ، قطعا ما بر تمامى آنها پيروز مى شويم .
او بسيارى از شيعيان حضرت را با تهمت كفر و زندقه مى زدند برايش ‍ بهتر بود ازاينكه او را شيعه على بدانند.
ابن جوزى گويد: زندان حجاج سقف نداشت ، وقتى زندانيان از گرماى آفتاب به كنارديوار مى آمدند تا از سايه آن در مقابل گرماى خورشيد استفاده كنند نگهبانان آنها راسنگباران مى كردند. به زندانيان نان جو مخلوط با نمك و خاكستر مى داد، در اندك مدتىزندانى پوستش سياه مى شد به گونه اى كهشكل سياه پوستان مى گشت .
روزى جوانى را حبس كردند، بعد از چند روز مادرش به ديدن او آمد وقتى او را ديد نشناختو گفت : اين شخص پسر من نيست اين يكى از سياه پوستان است ! آن جوان گفت : نه اىمادر، (من پسر تو هستم ) شما نامت فلانة دختر فلانه هستى ، پدرم فلانى است ، وقتىمادر او را شناخت فريادى زد و جان داد.(229)

پيشگوئى اميرالمومنين در مورد حجاج و چگونگى مرگ او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از شكست سپاه بصره و پيروزى حضرت امير عليه السّلام بر آنان ، حضرت واردبصره شد و به سخنرانى پرداخت ، عمار به حضرت عرض ‍ كرد: يا اميرالمؤمنين مردمسخن از غنائم جنگ مى كنند و مى پندارند مال واموال و اولاد دشمنان جزء غنائم جنگى است و بايد تقسيم شود، در اين ميان مردى از قبيلهبكر بنام عباد بن قيس كه زبان تندى هم داشت گفت : يا اميرالمؤمنين به خدا كه درستتقسيم نكردى و با مردم به عدالت رفتار ننمودى .
حضرت فرمود: واى بر تو چرا؟ گفت : چون شمااموال داخل لشكرگاه دشمن را تقسيم كردى ولى زنها و سايراموال و اولاد آنها را رها كردى .
حضرت (بى اعتنا به سخن او) فرمود: مجروحين خود را با روغن مداوا كنيد، عباد بن قيس(كه از بى اعتنائى حضرت ناراحت شده بود) گفت : ما آمده ايم از او غنائم خود را مى خواهيماو حرفهاى بى ربط به ما تحويل مى دهد!
حضرت فرمود: اگر تو دورغ مى گوئى خداوند تو را نمى راند تا آنكه جوان ثقيف برتو دست يابد او مردى است كه هيچ حرمتى براى خدا نماند مگر اينكه هتك كند. گفتند: آيامى ميرد يا كشته مى شود؟ حضرت فرمود: در هم كوبنده جبارين او را در هم مى كوبد، بهمرگى دردناك كه دبر او به واسطه زيادى آنچه از او خارج مى شود آتش گيرد.
سپس حضرت در مورد اينكه چرا به اسيران و اموال ديگر آنان و زن و فرزند آنان معترضنشد توضيح داد.(230)

سعيد بن جبير آخرين كشته به دست حجاج ملعون

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

آخرين كسى كه به دست حجاج كشته شد فقيه زاهد و عالم عابد و مفسر بزرگ قرآن سعيدبن جبير بود حجاج او را به خاطر طرفدارى از امام سجاد عليه السّلام گرفت و بهشهادت رساند، وقتى او را نزد حجاج آوردند حجاج گفت : تو شقى بن كسير هستى ، سعيدگفت : مادرم بهتر مرا مى شناخت كه نام مرا سعيدبن جبير گذارد، حجاج گفت : در موردابوبكر و عمر چه مى گوئى ؟ آيا در بهشت هستند يا جهنم ؟ سعيد گفت : من به بهشت وجهنم نرفته ام اگر مى رفتم ساكنين آنجا را مى شناختم ، حجاج كهدنبال بهانه بود گفت : در مورد خلفا چه مى گوئى ؟ سعيد گفت : منوكيل آنها نيستم ، حجاج گفت : كداميك نزد تو محبوبتر است ؟ سعيد گفت : هر كدام كه نزدخداوند پسنديده تر است ؟ حجاج گفت : كداميك نزد خداوند پسنديده تر است ؟ سعيد گفت :اين را خدائى كه داناى اسرار و نجواى آنان است مى داند! حجاج گفت : نمى خواهى مراتصديق كنى ؟ سعيد گفت : نخواستم تكذيبت كنم . (231)
در برخى كتابها آمده است كه حجاج گفت : خودت انتخاب كن چگونه تو را بكشم ؟ سعيدگفت : تو براى خودت انتخاب كن كه قصاص درمقابل است .
در روايت است وقتى دستور داد سعيد را بكشند سعيد رو به قبله اين آيه را تلاوت كرد:((و جهت وجهى للذى فطر السماوات والارض ‍ حنيفا مسلما و ما انا من المشركين؛(232) يعنى : صورت خود را بطرف كسى نمودم كه آسمانها و زمين را آفريد و من بهراه حق و مسلمانم نه از مشركين .))
حجاج گفت : روى او را از قبله بگردانيد، سعيد اين آيه را خواند: ((فاينما تولوافثم وجه اللّه ؛ (233) يعنى : به هر طرف كه روى كنيد آنجا جهت خداست .))
حجاج گفت : او را به صورت زمين اندازيد، سعيد اين آيه را خواند: ((منها خلقناكم وفيها و منها نخرجكم تازة اخرى (234) يعنى : شما را از خاك آفريديم و به آنبرمى گردانيم و از آن دوباره خارج مى كنيم .)) (235)
مسعودى مى گويد: وقتى سعيد را براى كشتن مى بردند خنديد، حجاج دستور داد او رابرگرداندند بر تو تعجب كردم و چون خواستند سر او را ببرند دعا كرد و گفت : خدايابعد از من او را بر كسى مسلط نكن كه او را بكشد، و همينگونه نيز شد، پانزده شب بعد ازقتل سعيد، حجاج مبتلا به بيمارى آكله (كه داراى خارش و نابودى عضو است ) شد. روايتاست كه بعد از قتل سعيد، حجاج مكرر مى گفت : مرا با سعيد بن جبير چه كار هر وقت مىخواهم بخوابم گلويم را مى گيرد.(236)
ابن خلكان گويد: وقتى حجاج به اين بيمارى در شكم مبتلا شد، دكترى را خواست تا او رامداوا كند، او گوشتى را به نخى بست و در حلق او فرو برد، پس از لحظاتى آن راخارج كرد، ديد كه كرم فراوانى به آن چسبيده است ، و خداوند سرما را بر او مسلط نمودهبود، منقلهاى آتش را در اطراف او برافروخته مى كردند به گونه اى از نزديكى بهآتش پوست او مى سوخت ولى او حس نمى كرد.
از شدت ناراحتى به حسن بصرى شكايت كرد، حسن به او گفت : به تو گفته بودم كهبا نيكوكاران خشونت مكن ولى تو ادامه دادى .
حجاج گفت : اى حسن از تو نمى خواهم كه دعا كنى خداوند مرا شفا دهد، مى خواهم دعا كنىخداوند هر چه زودتر مرا بميراند و عذاب مرا طولانى نكند، پانزده روز اينگونه بود تابه جهنم واصل شد لعنتهاى خدا بر او باد.(237)
دوران حكومت او بيست سال بود، و اما اينكه حضرت امير عليه السّلام فرمود: حكومت او بيستسال است اگر برسد، شايد چند ماه از آن كمتر بوده است واهل تاريخ معمولا با سال محاسبة مى كنند نه با ماه ، برخى نيزاحتمال داده اند اين جمله را حضرت اينگونه بيان فرموده كه آن ملعون مغرور نشود واحتمال بدهد كه زودتر از دنيا برود.

پيشگوئى حضرت امير در مورد شهادت حجر بدرى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

طاووس يمانى گويد: حضرت على عليه السلام به حجر بدرى فرمود:
اى حجر چه مى كنى آن زمان كه بر روى منبر صنعاء تو را وادار به دشنام و بيزارى ازمن كنند؟
حجر گفت : به خدا پناه مى برم از اين حادثه ، حضرت فرمود: به خدا كه اين كار خواهدشد و چون چنين شد به من دشنام ده ولى از من بيزارى مجو، هر كه از من در دنيا بيزار شوددر آخرت از او بيزارى خواهم جست .
و سرانجام آنچه حضرت فرموده بود انجام شد، ساليانسال گذشت تا اينكه حجاج او را گرفت و دستور داد تا بر بالاى منبر حضرت على عليهالسلام را دشنام دهد، حجر بالاى منبر رفت و با زيركى خاصى عبارتى دو پهلو بيانكرد و گفت :
اى مردم ، امير شما اين مرد به من دستور داده است على را لعنت كنم ، پس ‍ او را لعنت كنيد كهلعنت خدا بر او باد! (238)
مؤ لف گويد: در برخى از كتب آمده است كه اين خبيث (حجاج ) آن چنان با حضرت على عليهالسلام عدوات داشت كه سه هزار قبر در اطراف نجف نبش كرد تا شايد جسد مطهر حضرتعلى عليه السلام را بيرون آورد و جسارت كند اما موفق نشد.

پيشگوئيهاى اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد عبدالله بن زبير ملعون

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از كسانى كه مدتى به حكومت دست يافت و دنيا را بازيچه مطامع خود قرار داد،عبدالله بن زبير است .
حضرت على عليه السلام در اشاره اى به او فرمود:
((خب صب يروم امرا و لا يدركه ، ينصب حبالة الدين لا صطياد الدنيا و هو بعد مصلوبقريش ؛ يعنى : نااميد باد جوانى كه بهدنبال كارى است كه به آن دست نيابد، دين را دامى قرار مى دهد براى صيد دنيا و او پساز آن به دار آويخته قريش خواهد بود.))
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين جمله كوتاه سه پيشگوئى در مورد عبدالله بنزبير نمود، اول آنكه فرمود: او دنبال كارى است كه به آن دست نيابد.

پيشگوئى اول : هدف شوم نافرجام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مراد از هدف نافرجام او مى تواند تصميم شومى باشد كه در مورد بنى هاشم گرفت ،زيرا او به شدت با خاندان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله دشمنى و كينه داشت ، وگذشته از آن در جنگ جمل شكست سختى را از اميرالمؤمنين عليه السلاممتحمل شده بود و با اينكه حضرت بر او منت نهاد و او را آزاد كرد ولى آنقدر كينه توزبود كه دست از دشمنى برنداشت و چون به قدرت رسيد، بنى هاشم را در دره اىمحاصره و زندانى كرد و تصميم گرفت تا آنها را با آتش بسوزاند.
مسعودى گويد: ابن زبير در يك سخنرانى گفت : مردم با من بيعت كردند و هيچكس از بيعتبا من امتناع نكرده است جز اين جوان محمد بن حنفية (فرزند اميرالمؤمنين عليه السلام .)
وعده گاه من و او غروب خورشيد است (اگر تا غروب بيعت نكند) خانه را بر سر او بهآتش مى كشم !
عبدالله بن عباس نزد محمد بن حنفية آمد و گفت : اى پسر عمو من از او بر تو بيمناكم ،بيعت كن ، محمد حنفية گفت : مانعى قوى بزودى ميان من و او مانع مى شود.
عبدالله بن عباس آن روز پيوسته به خورشيد نگاه مى كرد و در سخن محمد حنفية فكر مىكرد، خورشيد كم كم به مغرب نزديك مى شد كه ياران مختار او را نجات دادند همچنانكهخواهيم گفت ، بارى همچنانكه در تاريخ آمده است هيزم فراوانى فراهم كرده و بنى هاشمرا در محاصره گرفتند و همه چيز را آماده كرده بودند، به گونه اى كه اگر يك جرقهآتش در آن مى افتاد يك نفر از آنها نجات نمى يافتند.
در اين ايام مختار در كوفه بود و جريان محاصره بنى هاشم و تصميم شوم عبدالله بنزبير را شنيد، براى دفاع از حريم خاندان پيامبر صلى الله عليه وآله مردم را بسيجكرد، چهار هزار نفر اعلام آمادگى كردند، فرماندهى لشكر ابو عبدالله الجدلى گفت : مااگر با اين سپاه عظيم حركت كنيم ، مى ترسم خبر آن به ابن زبير برسد و در انجامتصميم خود عجله كند و بنى هاشم را نابود سازد، هر كه آماده است با من حركت كند، هشتصدسواره سبك بار به سرعت حركت كردند، و با استفاده ازاصل غافلگيرى بدون اينكه ابن زبير متوجه باشد، بر ابن زبير حمله كرده و بنىهاشم را نجات دادند و ابن زبير كه تاب مقاومت نداشت به كعبه پناه برد و گفت : من درپناه خدايم !(239)
بارى ممكن است ، منظور حضرت از تصميم نافرجام ابن زبير همين مساءله قصد آتش زدنبنى هاشم باشد، گويند برادر عبدالله بن زبير بنام عروة بن زبير كار برادرش راتوجيه مى كرد و مى گفت :
چون بنى هاشم از بيعت با عبدالله بن زبير امتناع كردند برادرم مى خواست آنها رابترساند تا بيعت كنند و قصد انجام آن را نداشت همچنانكه قبلا نيز به هنگام امتناع ازبيعت چنين شد.(240)
مؤ لف گويد: جريان تهديد به آتش نسبت به خاندان پيامبر صلى الله عليه وآله قبلايك بار ديگر نيز انجام گرفته بود و عمر براى گرفتن بيعت از اميرالمؤمنين و ديگرافرادى كه از بيعت امتناع كرده بودند، هيزم طلبيد و گفت : سوگند به آنكه جان عمر دردست اوست يا بيرون آئيد يا خانه را با اهل آن آتش مى زنم ، يكى گفت : در اين خانهفاطمه است عمر گفت : هر چند فاطمه باشد.
هواداران خليفه دوم نيز مثل عروة بن زبير براى توجيه اينعمل شنيع گفته اند: عمر هرگز نمى خواست خانه را آتش بزند بلكه مى خواست آنها رابترساند، و اين توجيه ناموجه اگر در مورد جريان ابن زبيرقابل گفتن باشد كه نيست در مورد جريان خانه اميرالمؤمنين عليه السلام مردود است زيراخانه را آتش زدند و دختر پيامبر را نيز چنان آزردند كه به شهادت رسيد.
و ممكن است منظور حضرت از اين تصميم نافرجام ، خلافت او باشد زيرا او بعد از يزيدبن معاويه ادعاى خلافت كرد و خود را خليفه خواند، اما اين نظريه بعيد است زيرا او ازسال 64 هجرى بعد از يزيد تا سال 73 هجرى كه كشته شد حكومت نمود، (241) مگراينكه گفته شود حكومت او هرگز استقرار نيافت و همواره درگير شورشها و جنگها بود.
تحقق پيشگوئى دوم حضرت در مورد ابن زبير
حضرت در آن جمله كوتاه اشاره نمود كه ابن زبير ديندارى را چون دامى قرار مى دهدبراى شكار كردن دنيا.
و اين حقيقتى بود كه تاريخ گواه آن است ، مسعودى مورخ مشهور گويد: ابن زبير بهزهد و بى رغبتى به دنيا و عبادت تظاهر مى كرد، و در همانحال براى بدست آوردن حكومت حريص بود، او (براى اظهار زهد خويش به مردم ) مى گفت :شكم من يك وجب است ، مگر چقدر از دنيا در آن جا مى گيرد، من پناهنده خانه خدايم و بهخداوند پناه برده ام .(242)

تحقق پيشگوئى سوم حضرت در مورد قتل ابن زبير

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ديديم كه حضرت امير عليه السلام در مورد عاقبت ابن زبير فرمود: او سرانجام به دارآويخته قريش است . و چنين شد كه حضرت فرموده بود زيرا بعد از يزيد بن معاويه ،عبدالله بن زبير وقتى از جانب سپاه شام با مرگ يزيد راحت شد، دعوى خلافت كرد و كاراو كم كم بالا گرفت ، تا آنكه در زمان عبدالملك بن مروان ، حجاج را براى سركوبىابن زبير به مكه فرستاد.
حجاج براى سركوبى ابن زبير كه به خانه خدا پناه برده بود، او را محاصره كرده ومنجنيق بر كوه ابو قبيس نصب كردند، پنجاه روز مدت محاصرهطول كشيد، عبدالملك به او امان داد ولى نپذيرفت .
او با عده اى در مسجدالحرام بود كه شاميان بر او يورش بردند (عبدالله كه مردى بودشجاع ) با ضربتى يكى از آنها را دو نيم كرد و سپس به آنها حمله كرد و مهاجمين را ازمسجد بيرون راند و نزد ياران خود برگشت و گفت : غلاف شمشير خود را دور افكنيد و ازشمشير خود چون جان خود محافظت نمائيد، مبادا شمشير كسى بشكند و همچون زنان بنشيند،كسى نپرسد عبدالله كجاست ؟ من در ميان پيشتازان هستم .
سپس هزاران نفر بر او از هر در وارد شدند تا آنكه به ضرب سنگ از پا افتاد، يارانشمتفرق شدند، سر او را بريدند و به شام براى عبدالملك فرستادند.
آنگاه حجاج دستور داد تا بدن او را در مكه به دار آويزند، گويند: بدن او را واژگونبه دار آويختند، مادرش اسماء از حجاج درخواست كرد تا او را دفن كنند اما اجازهنداد.(243)
گويند تا يك سال بر دار آويخته بود و مرغ در سينه او آشيانه كرده بود، مادرش اسماءبر او عبور كرد و گفت : آيا وقت آن نشده كه اين سواره را از مركب خود پياده كنند، او را ازدار به زير آوردند و در قبرستان يهود دفن كردند. (244)

مختصرى از حالات عبدالله بن زبير

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پدرش زبير از ياران پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و ياراناهل البيت عليه السلام بود تا اينكه در اثر رياست طلبى و اميرالمؤمنين عليه السلامشورش كرد و جنگ جمل را به پا نمود و به گونه اى كه قبلا ذكر شد كشته گرديد،بيشترين محرك او در اين امر، فرزندش عبدالله بود، به گونه اى كه حضرت امير عليهالسلام مى فرمود: زبير همواره با ما بود تا وقتى كه پسر شوم او بزرگ شد. از آنپس زبير در صف دشمنان و مخالفان سرسخت ما قرار گرفت .(245)
او در دشمنى و عداوت با خاندان پيامبر بسيار عجيب بود، و ديديم كه تصميم گرفتهبود تا بنى هاشم را به آتش بسوزاند.
سعيد بن جبير گويد: عبدالله بن عباس پيش ابن زبير رفت ، به ابن عباس ‍ گفت : آياتوئى كه مرا پست و بخيل مى دانى ؟ گفت : آرى ، از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآلهشنيدم كه مى فرمود: از اسلام بيرون است كسى كه شكم خود را سير كند در حالى كههمسايه اش گرسنه باشد.
ابن زبير گفت : اى پسر عباس من چهل سال است كه بغض شما خاندان را دردل گرفته ام (246) آرى او آنقدر خبيث بود كهچهل روز بر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در خطبه ها صلوات نفرستاد و مى گفت :وقتى بر پيامبر صلى الله عليه وآله صلوات مى فرستم عده اى سرفرازى مى كنند(247) (يعنى خاندان پيامبر در اثر تعظيم و احترام محترم مى شوند و افتخار مى كنند واو راضى به اين نيست !)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation