بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


بـيـدار شـدم در حـالى كـه از حـرارت آفـتـاب غـرق عـرق و تـشـنـه بـى تـاب بـههـول تـمـام نظر به خورشيد نموده ، ديدم كه در نزديكى افق كه ابتداى خواب بوده بهدايره نصف النهار رسيده و به ياد حرف چوپان افتادم كه دو فرسخ به حوض آب ماندهو تـخـمـيـن عـمـر خـود را بـه نيم ساعت بيش حدس نزدم و در نيم ساعت بيش از نيم فرسخنـخـواهم بريد. فيه حسرتى على على ما فرطت فى جنب الله خوانده و شهادتين برزبان رانده و عقد قلب نمودم رو به راه دويدن گرفتم با قطع به اين كه دويدن در نيمسـاعـت مـرا بـه حوض ‍ نمى رساند بدون رسيدن به آب بقاء متصور نبود و محرك من جهتبـقاء بود و حب به معدوم غلط است . پس معلوم مى شود كه امورات كونيه طبيعيه ولو موجبيـاس بـاشـد فـقط رجاء ارتكازى كه به ماوراء طبيعت هست در تحريكات كافى است و لوانسان ملتفت نيست نهايت كمال انسان التفات به ارتكازيات است و معنى شرح صدر است .به اصطلاح علم به علم داشتن است :
كما قرء و ان من شيى الا يسبح بحمده ولكن لا يفقهون تسبيحهم .
يعنى جمادات و حيوانات تسبيح مى كنند ولكن علم به تسبيح خود ندارند، به خلاف انسانكه دارد.
بلى شايد بى خردى اشكال كند كه رجاء به حق موجب دويدن نيست چون خرق عادت در همانمكان هم از حق ممكن است ولى جواب اين است كه داده خدا هميشه مستور و از پس پرده است .
ابى الله ان يجرى الامور الا باسبابها و لو در نظرها سببيت نداشته باشد.
بـيـن عـوام مـعـروف اسـت كـه از تـو حـركـت از خـدا بـركـت و ايـن مـقـامتـوكـل اسـت كـه پـيـكـر عـمـل از تـو اسـت و تـاءثـيـر و نـتـيـجـه دادن آنعمل به اميدوارى اوست ، با توكل زانوى اشتهار ببند.
دويدم به قدر نيم فرسخ در حالتى كه باد هم از چهره (56) بود. ديدم ديوار بلندىرا در صـد قـدمـى پـهـلوى راه بـا نـاامـيـدى از حـوض وكـمال تشنگى روى بدان ديوار رفتم ديدم حوض آب است از خوشحالى نزديك بود فجئهكـنـم . رفـيـق بـه خـواب اسـت الاغ بـا تـوبـره خـودمشغول است قورى روى سماور آواز جوش افتاده و اين سرگشته رفتم به پله حوض يك -دو مشت از آن آب خوردم ديدم عجب آب سرد و خوشگوار صافى است برگشتم رفيق را بيداركـردم و يـك - دو سـه كـاسـه آب بـه الاغ دادم ، كـه قـدر سـوتـهدل ، دل سـوتـه دونه . و توبره اش را پرنمودم و به سرش زدم ، سماور را ثانيا آتشانداختم هيمه جمع نمودم ، آتش ساختم قورى را ثانيا داغ ساختم .
گفتم : آخوند چاى بريز بيار كه من در روى پله حوض مى خواهم بخورم كه چشمم نيز ازابريق آب و صورت صاف او نيز كيف بكند.
گفت : اين همه تفنن چرا.
گفتم : من از آن كسانى هستم كه از ميان جهنم آمده ام به بهشت و يا بعد از مردن زنده شده امكه عمل صالح كنم چه طالع دولتى كه من دارم يا بخت سفيد و يا راءفت . بارى من الآن درجهنم معذب بودم و داخل بهشت شده ام و منعم مبه لذايذ.
اى خـدا مـگـر بـهـشـت و جـهـنـم حـالت انـسـان اسـت والا نـيـم فـرسـخقبل بر اين با اينجا فرق ندارد، آسمان همان آسمان ، زمين همين زمين ، آفتاب همين آفتاب .
رفـيـق گـفـت : از قـرار معلوم سه - چهار فرسخ هنوز به يزديها مانده زود برويم بلكهبه آنها برسيم .
گفتم : يزد چيه ! من تا سه - چهار استكان چايى در اين لب حوض به اين خوبى نخورم ودو - سه چپق نكشم حركت نمى كنم . خدايى كه مرا بدون يزديها از اين بلاى ناگهانى باياءى كلى از امور طبيعيه نجات داد از آن ريگ شتران پر و لوله هم نجات خواهد داد.
گفت : تمام حوادث و امور دنياويه تمام به اسباب منوط است .
گفتم : اصل اسباب هيچ سببيت ندارد و بدون ملاك اسباب ناميده اند در جايى كه تاءثيراتكـواكـب و احـراق نـار انـكـار شـود سـبـبـيـت يـزدى چـه مـقـام دارد. بـلىافعال خدا مثل آب روان از جوى مستطيل به باغ است كه اگر نباتات بگويند اين جوى سببآب خوردن ما گرديد خواهى گفت كه نباتات كورند و دوربين نيستند.

ديـده مـى خـواهـم سـبـب سـوراخ كن
تا حجب را بركند از بيخ و بن

اسباب در حقيقتحـجاب است و مانع از ديدن حق است . يعنى حق خودش در ناز است ، خود را نزد نامحرمان بهپـرده هـاى اسـباب مستور دارد بايد به زحمت زياد و جديت مالا كلام فوق العاده او را ديداركرد.
خـداونـد دوسـت دارد كـه در راه او بنده اش زحمت كش و كارگر و رنجبر باشد و از كاهلى وتـنـبـلى بـدش مـى آيـد اعـوذبـالله من الكسل والفشل (57) و الا همه كارها به دستخـودش تـمـام مـى شـود و زيـر و مـعـاون لازم نـدارد. از كـجـا كـهاهـل ده و آن چـوپـان دروغ گـفته باشند. نيم فرسخ گفته باشند بلكه ممكن است كه آنهاراست گفته باشند و خدا كه مى خواست من از تشنگى نجات پيدا كنم رگهاى زمين را به همكـشـيـد دو فـرسـخ را نـيـم فـرسـخ بـراى مـن ساخت و بعد از آن رگها را سست نموده بهحـال اول بـرگشت و در ريگ شتران هم لعل ما خطا كرده ايم كه اميد نجات منوط به معيت بايـزديـهـا دانـسـتـه ايم و ساعقه اى آمد در كنار ريگ ، اينها را فانى ساخت و خدا باد را امرنمود كه ريگها را از دو طرف روى هم جمع نمايد و يك خيابان راست و صافى تا آخر ريگساخته شود كه به زودى و بى دغدغه از آنجا عبور كنيم .
رفـيـق گـفت : اگر اين طور عقيده مندى پس چرا از ديشب به اين زحمت مى خواهى خود را بهيزيديان برسانى .
گـفتم : اين هم از نقصى است در وجود ماها كه از بنا و عقيده عوام الناس ‍ متاءثر مى شويمو قهرا مقلد آنها مى شويم .
گفت : حال كه اين نقص در ما است حركت كنيم تا مگر به آنها برسيم .
رفـتـيم تا دو به غروب رسيديم به دو كاروانسرا، يكى در پهلوى راه كه ما در محاذى اوبـوديـم و او بـه قـدر يـك فـرسـخ از راه دور بـود و يـكـى هـم در ميان راه بود، ولكن يكفرسخ به او مانده بود و ما چون نمى دانستيم يزديها در كدام يك است و ترجيح بلا مرجعهم جايز نبود متحير ايستاديم .
گـفـتـم : يـك نـفـر بـا الاغ بـايـد ايـنجا بايستد و يك نفر برود به كاروانسراى محاذى ،چنانچه يزيديها آنجا بودند برو پشت بام كاروانسرا كه ايستاده او را ببيند و حركت بهسـوى او نـمـايـد و اگـر يـزيـديـهـا آنـجـا نـيـسـتند بايد از آن دامنه به خط مستقيم به آنكـاروانـسـرا برود و اين ايستاده او را در آن دامنه ديد با ميرزا الاغ به طرف آن كاروانسرارهسپار گردد.
رفيق گفت : من مى روم شما بايستيد و چشم به آن دو نقطه علامت داشته باشيد.
گفتم : ميل شما بايد معمول گردد.
او رفت و من ماندم تا آن كه او را نزديك كاروانسرا ديدم ، بعد از آن بناى رفتن به طرفاو گذاشتم و چشمها را دوختم به بام كاروانسرا و بين دو كاروانسرا نه او را به بام ديدمو نـه در بـين . رفتم تا به كاروانسرا رسيدم كه يزديها آنجا هستند و رفيق مرا در نقطهمعهود نديده رفته به طرف آن كاروانسرا. خورجين را به ايوانى گذاشتم توبره را بهسـر الاغ زدم رفـتـم بـه جـويـاى رفيق . در يك بلندى ايستادم رو به آن كاروانسرا آنچهقـوت داشـتـم رفـيـق را آواز مـى كـردم ، با آن كه يقين داشتم كه صدايم نمى رسد و چونمـدتـى است به آن كاروانسرا رسيده و على القاعده مرا كه آنجا نديده ، بايد برگردد وحـال كـه پـيـدا نـيـسـت بـايـد بلايى به او رسيده باشد، يا دزد او را كشته و گزنده اىگزيده و يا درنده اى دريده .
و هـمـه ايـن احـتـمـالات بـه مـوقـع بـود، چـون آبـادى كـه در آنـجـا نـبـود ومـحـل دزدان هـم بـود. لذا از ايـن خـيـالات مـرا گـريـه دسـت داد ومـتـصـل مـخـلوط بـه گـريـه آواز مـى كـردم و مـعـلوم اسـت آواز بـا گـريـهمثل گريه اختيارى نيست ، به كيفيات مختلف غير مقصوده بيرون مى شود.
بـعـد از نيم ساعت رفيق پيدا شد نزديك آمد اولا به طور مهربانى و محبت آميز كه لازمه آنخيالات بود پرسيدم كه چرا دير آمدى .
گفت : سايه سردى در آنجا ديدم ميلم كشيد و خوابيدم .
گفتم : گه خوردى آخوند خر مگر خانه خاله بود كه به استراحت خوابيدى يك ساعت استكـه حـلق و زبان به من نماند و دلم چون دانه اسپند در آتش ‍ خيالات مى لرزد و زير و رومى شود. ديديم مجال چايى نيست . نماز خوانديم ، يك ساعت از شب گذشته بود كه حركتكرديم . گفتم خدايا حفظ تو از مسافرت با اين يزديهاى دهاتى ، كه دو طرف قبا و جبههـاى آنـهـا تـا دهـن جـيـب آنـهـا چـاك دارد و دو آسـتـيـن آنـهـا تـا مـرفـق چـاك داردكل پيچى چركين با كلاه نمدى به سر برند و صورتهاى سياه ، دهنها گشاد و حروفاتتـهـجـى در كـلمـاتـشان خيلى پهن و بى نمك و قريب بيست نفر بودند هر كدام الاغ خوبىگـاهـى سـواره و گـاهـى پـياده مى رفتند تا نزديك نهار فردا نه فرسخ راه رفتند بهمنزل رسيدند لقمه نانى هر كدام خوردند و مالهاشان را فرجه نموده خوابيدند. نه طبخى، نه چائى .
مـا دو نـفـر تـا چـايـى خـورديـم و چـپـق كـشـيـديـم و نـان خـورديـم قـريـب دو سـاعـتطـول مـى كـشـيـد، چـون چـايـى زيـاد مـى خـوريـم و چـپـق زيـاد مـى كـشـيـديـم يـعـنـىمـيل مفرط داشتيم يعنى مسافر پياده غالبا همين طور است ، خوب رفع خستگى مى كند حقيقتادواسـت و مـقـدارى پـاهـا را در بـعـض مـنـازل بـه دودپشكل شتر مى داديم ، آن هم براى رفع خستگى و كوفتگى خوب دوايى بود.
عـلى الجـمـله تـا مـا از اكـل و شـرب فـارغ مـى شـديم اعلان مى دادند كه بار كنند و حركتكـرديم . تا يك ـ دو ساعت از شب گذشته ، هشت فرسخ رفتند به يك آبادى اطراق كردندآنـهـا از كـارهـاى مـخـتـصـر خـود فـارغ شـدنـد و چـرتـى هـم زدنـد تـا مـا از كـارهـاىمطول خود فارغ شديم .
اعـلان حـركـت دادند رفتيم تا ظهر فردا ده فرسخ رفتند به منزلى افتادند ما هم افتاديميك ـ دو ساعتى باز تصفيه امورات خود و الاغها نمودند و حركت كرديم و هلم جرا.
پنج ـ شش شبانه روز حقيقتا متصل راه مى رفتيم ، نه روز خواب نموديم و نه شب ، در بينالطـلوعـيـن هـا بـس كـه خـواب غـلبـه مـى كـرد در هـمـانحـال راه رفـتـن به زمين مى خورديم روى سنگلاخهاى خشن و احساس درد و المى نمى كرديمولو سـر و دسـت مـجـروح مى گشت و پهلوها كبود مى شد كانه روى دشكهاى پر قو! درازكـشـيـديـم بـه يـك نـاگوارى و مجبوريت فوق العاده اى حركت مى كرديم و حسرت آن درازكشيدنها را مى خورديم ، وقتى كه به صورت رفيق نظر مى كردم مرده اى بيست روزه بهنظر مى آمد كه از قبر بيرون آمده و از گودى افتادن چشمها و كشيدگى دماغ و پژمردگىو زردى چهره و خشكى لبها و گرد آلود بودن صورت و البته خودم هم از او بدتر بودمبـه او گـفـتـم (مـوتـوا قـبـل ان تـمـوتـوا) بـهعـمـل آمده (المومن مرآة المؤ من ) محقق كشته ،نزديك است بدن از دست روح برود و روحدسـت خـالى و بـى عـصـا گـردد و از مـقاصد و مآرت خود باز ماند، چون ميوه نارس از بينبروم .
در كف شير نر خونخواره اى
غير تسليم و رضا كو چاره اى
بـلاخـره غـروب روزى بـه آبادى رسيديم با كمال مشقت و خستگى كه تا ريگ شتران سهفرسخ بود و خود ريگ چهار فرسخ و بعد از او هم هفت فرسخ ، نه آب و نه آبادى داشتو مـعـلوم شـد كـه فـردا مـوعـد روز قـيـامت و محشر كبرى است كه اين زحمات فوق الطاقة وبيدار خوابيهاى فوق العاده جهت خلاصى و نجات از فرداست .
اى چقدر به موقع است كه مؤ من در دنيا نسبت به آخرت بر حسب اخبارات پيغمبر و خدا همينحـال را داشـتـه بـاشد آيا خدا و پيغمبر در آن اخبارات از آن علاف طبسى موهون تر است درنظر ما، نه و الله .
چـون درسـت فـهـميده ايم كه پيغمبر ما واسطه فيوضات حق است نسبت به همه موجودات ازدره و از صدر تا ساقه و از او اقرب و بزرگتر و شريف تر موجودى در مخلوقات بارىنيست ، صلى الله عليه و آله و خدا كه خالق چنين موجودى است ، الله اكبر من آن يوصف بهبيان و وصف در نيايد كه حتى خود آن پيغمبر به آن بزرگى در نزد خدا زانوى عجز بهزمين مى زد و مى گفت : ما عرفناك حق معرفتك .(58) و يا آن كه قصور در ماست بس ‍كـه عـلاقمندى به اين مرتبه دنياوى پيدا كرده و ريشه هاى زياد به اعماق دنيا رانده ايمپـرده غـفـلت و قـسـاوت روى دل و چـشـم و گـوش كـشـيـده شـده كـه خـبـر ازحـال مـا داده شـده اسـت كـه لهـم قلوب لا يفقهون بها و لهم ابصار لا يبصرون بها اذن لايسمعون بها. كه خبرهاى خدا و پيغمبر به ما تاءثير نكند.
در ره دنيا زرنگ و ديده ور
در ره عقبى خريم و كور و كر
و مـن از شـدت خـسـتـگى و كوفتگى و ديدن رفيق را به هياءت مرده ده روز مانده و هو مرآتنفسى و جسمى و حالى .
گـفـتم : امشب با اينها حركت نمى كنم ، بلكه قسم هم خوردم ، زيرا كه پيش از رسيدن بهآن وا ويـلا خـودمـان را بـه دسـت خـودمـان كـشـتـه ايـم و تـنـهـا در ريـگ رفـتـن هـلاك مـامـتـحـمـل اسـت و بـر فـرض هـلاكـت هـم لابـد به اسباب خارجى بوده نه به اختيار خودمانمعصيتى ما نكرده ايم بلكه ثواب هم داريم .
لقـوله عـليـه السـلام مـن مـات فـى طلب العلم مات شهيدا و قوله تعالى و من يخرج منبيته مهاجرا الى الله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله .
و مـعلوم است رفتن ما به يزد و اصفهان براى طلب علم است ، نه براى خوبى اين دو بلدو عزيزى اينهاست كه ما عاشق اين دو بلد شده باشيم ، خصوص خراسانى .
فـيـوضـات و خـيرات دنيا و آخرت در خراسان جمع است . اما يزد كه نه خير دنيا دارد، كهمحبس خانه يزد جرد بوده و نه خير آخرت كه معلوم است هيچ شنيده نشده عالمى و مجتهدى ازيـزد حـركـت كـرده بـاشـد الا دو نـفـر كـه مسمى به اين اسم شدند، آقا ميرسيد على كه ازيزدى بودن بيرون شده بود و آقا سيد محمد كاظم كه فيه ايضا. اشكالات و قريب ثلثىهنوز به محبوسيت خود باقى هستند.
و اما اصفهان اگرچه دنيا بد نيست ، لكن آثار آخرت در او بسيار كم است . معروف است كهبـى بـى و بـى بـى هـستند و بعكس خراسانى ها باب هستند و بابا اسم مرد است و اگربـگـويـى در طـلب عـلم هـم بـه ايـن دو بـلد نـبـايد رفت جواب اين است كه پيغمبر فرمودهاطـلبـو العـلم و لو بـالصين نه فقط مقصود دورى راه بود، بلكه ولو در كفرستانبـاشـد و مـؤ يـد ايـن اسـت اخبار ديگر. ولكن در اين چند روز و بعضى از قصص مسموعه ومـحـسوسه از يزديها و همين صحراهاى خشك كه از واديهاى غير ذى زرع است ، استنباط كردهام كه در آنها دو صفت بسيار خوبى است كه از آن دو صفت دنيا و خود را آبادان و سرافرازدارند، يكى كارگرى و رنجبرى و ديگرى قناعت در مصارف و مخارجات شخصى ، كه اگرغـيـر يـزدى در ايـن مـساكن و مواطن سكنا مى داشت هيچوقت اين بيابانها آبادى به خود نمىديد(59) و تمام اهلش دست به تكدى دراز داشتند و با اين دو صفت دنيا را معمور مى شودكـه بـلكـه هـمـيـن يـزديـهـا بـه هـر بـلدى افـتـاده انـد و در هـر رشـتـه از مـكـاسـت كـهداخل شده اند خود را شخص اول و پيشاهنگ قافله نموده اند.
نـظـر كـن بـه بازار و تجارتخانه هاى خراسان در هر شهرى از شهرها كه تا صدق اينكـلام مـعـلوم گـردد. و هـمـيـن در امور فلاحت از زراعت و انحناء كشت كار و تسويه اراضى وتـنـقـيه قنوات و مال دارى و باغبانى در اين بيابانهاى خراسان ، كه مقدارى با آنها آشناهـسـتيم ديده شود كه در هر جا يزدى است همان اسم دار و استفاده كن و استاد در آن فن است ،بـلكـه مـن از كـربـلائيـها و حاجيها مكرر شنيده ام كه در تجارتخانه هاى آنجا و بازارهاىآنجاها، مثل بغداد و بصره و نجف و كربلا و جده و مكه و مدينه و غيره اينها و در بيابانهاىآنـجـا در هـمه كار يزدى پيشقدم و شخص اول است ، كه از عمله گرى و مزدورى ، به اندكزمـانـى خـود را بـه مـقـامات عاليه رسانده اند و به هر كار چسبندگى و ادراكات عميقانهدارند.
و هـمـچـنـيـن در قـنـاعـت و عـلم و مـعاش يد طولايى دارند كه اگر از تجار اولوالعزم باشدناهارش از نان و پنير و سبزى تجاوز نكند و هفته در دو شب پلو سه شب نگردد، كه اگراضـطـرارا رخ دهـد، بـه عـقيده اش معصيت بزرگى سر زده ، در توبه و جبران آن اسرافكارى كوشش كند و گرد همچو كارى ثانيا نگردد.
حتى در مهمانيها كم بخورد و مثل خانه خود رفتار نمايد كه مبادا سرش از راه بيرون رود وعـادت پـرخـورى پيشه كند. و البته آن كارگرى اگر به اين چنين قناعتى تواءم شود وهر خانه و در هر بلدى و در هر مملكتى ، اهل آن ثروت دار و شوكت دار و سرافراز و صاحباختيار خواهد بود و صحيح البدن و نشيط الروح و ذكى الفهم خواهد بود، چون ورزشكارو كم خوار است .(60)
امـا بـالعـكـس خـراسـانيهاى ما نوعا بى عار، بالاخره به خوارى عيش كند و منقرض گردد.رفيق ! مگر در اين پنج ـ شش روز نديدى كه در راه رفتن چه مى كنند نه شب مى گويند ونـه روز و نـه خـواب دارنـد و نـه خـوراك و بـه قـاعـده تـو هم تخم و مايه ات يزدى استسـكـوت و صبر دارى من كه به ستوه آمده ام و كارد به استخوان رسيده ، عازمم كه با اينخـانـورهـا حـركـت نـكـنـم و نـخـواهـم كـرد و كـاروانـسـرايـى كـه در آن آبادى بود، يزديهاداخـل آن نـشـدنـد در فـضـاى جـلوى كـاروانـسـرا اطـراق كـردنـد. مـا هم در يكى از ايوانهاىكـاروانـسـرا كـه رو بـه خـارج بـود و مـسـلط بـر آنـهـامـنزل كرديم . به رفيق گفتم من چايى مى گذارم و آذوقه الاغ را مى سازم ، تو برو نانبگير، رفت به قدر نيم ساعت آمد.
گـفـت : نان در اين ده پيدا نمى شود و از اين يزديها چند نفرى بر مى گشتند آنها هم پيدانكردند و مثل من ماءيوسانه برگشتند كه از حبوبات و آردى كه براى روز مبادا در خورجينهـاشان دارند غذا ترتيب دهند و ما تنها امشب محتاج به غذا نيستيم ، بلكه امشب و فردا شب وفردا ناهار آبادى بين راه نيست .
آب كـه نـيـست ، نان به طريق اولى نيست ، حتى علف بيابانى هم نيست كه انسان به آنهاتغذيه كند. درد يكى دو تا نيست . گفتم آخوند آنها (اتكالا بما فى الخرجين ) سعىو جستجو زياد نكردند و برگشتند، تو كه در خورجين چيزى ندارى چرا با آنها برگشتىو كوشش نكردى . بيا بنشين چايى را متوجه شو و نزديك است دم بكشد، بخور و چپق بكشو آسـوده بـاش و غصه غذا نخور كه روزى هر كس همدوش است با نفس كشيدن حيات او، هيچوقـت هـيـچـكـدام از يـكـديگر سبقت نگيرد و به ميزان خدايى موزون شده اند و من الان مى رومچرخ اين اهل ده را چنبر مى كنم .
در ايـن حـال ديـدم بـاز چـهـار ـ پـنج نفر از يزديها از ميان ده برگشتند و به رفقاى خودگفتند، بى خود سفيل و سرگردان نشين ، در اين آبادونى هيچه وجود نداره .
و مـن مـتـكـلا عـلى الله رفـتـم بـه كـوچـه ده وارد شـدم در خـانـهاول كـه بـاز بـود، سـر داخـل نـمـودم كـه كـسـى را بـبـيـنـم سـؤال نان نمايم .
ديـدم زنـى در ميان حياط كنار تنور ايستاده خميرها را پهن مى كند و به تنور مى زند، سرعـقـب بـردم چـنان كه شاءن طلاب علوم دينيه هست كه نظر به نامحروم ولو بدون ريبه همنكنند. و آواز نمودم اى مادر! نان دارى .
گفت : بله بياييد تو، من داخل شدم ... چقدر مى خواهى ؟
گفتم : يك من .
گفت : چيز ديگر هم مى خواهى ، گفتم خورش هم اگر باشد مى خواهم .
گفت : ماست و دوغ و شير و پنير همه چيز دارم و كره تازه خوبى هم دارم .
گـفـتـم : پنج سير هم از آن كره بده ، به دخترش امر كرد پنج سيره كره داد به ما: گفتمپول اينها چه مى شود؟
گفت : نان نيم قران و كره يك قران ، پنج دانه نان هم از تنور بيرون كرد به ما داد، نانديمه فردا علا به اصطلاح پنجه كش ، نيم ذرع درازى هر يك بود، سفيد و پاكيزه كه ازمشهد تا آنجا همچو نانى نديده بوديم بلكه در آن دهات نانهاى سياه و مخلوط بغير گندمبود.
نان و كره را آوردم نزد رفيق گفتم تو كه چند استكان چايى خورده اى كاسه را بيرون كنو نـانـهـا هـنـوز داغ اسـت لقـمـه لقـمـه كـن در مـيـان كـاسـه بـا كـره بـه يـكـديـگـربـمـال كـه كـره آب شـود و بـه خـورد نـانـها برود و چنگالى ساخته شود تا من هم چايىبخورم و چپقى بكشم .
گفت : اين نان به اين خوبى را كه در غير قوچان من نديده ام از كجا آوردى ؟
گفت : از ماوراءالطبيعه .
گفت : شوخى مى كنى .
گـفـتم : خودت سر و تقسيم نما در اين دهات غير از حدود طبس هيچ دوغ و ماست تازه ديدى وهـيـچ كـره ديـدى ولو چـركـين و پر مو باشد، تا به اين پاكيزگى برسد و در اين طوردهـات هيچ گاو و گوسفند ديدى و اين آبادى مختصر را اگر همه را تو نگشتى اين زوارهاگـشـتـنـد و از مـن و تـو هم بلدتر بودند اين دهات را، معذلك ماءيوسانه و صفراليد همهبـرگـشـتـنـد و حـال بـبـيـن كـه بـراى تـهـيـه آذوقـه خـود چـهقـال و قـيـلى و چـه مـحـشـر كـبـرايـى سـاخـتـه انـد وقـبـول نـدارى مـن جـاى آن خـانـه را نـشـان مـى دهـم اگـر تـو آنمنزل را پيدا كردى و اگر هم پيدا بشود آن مادر و دختر و تنور گرم را اگر پيدا كردى .مـنزل هم از بهشت بود و زنها نيز از حورالعين بهشت بودند. نان و كره و خمير و ماست همهاز بـهـشـت بـود، نـان دو من يك قران كجا شنيده اى ، كره من هشت قران كجا ديده اى آن هم درهـمـچـو وادى غـيـر ذى زرعـى و احـتـمال نمى دهى كه اين يزديها را خداوند امشب در اينجا مىخـواهـد مـعـطل نمايد و ما فى الجمله مستريح شده طرف صبح با اينها حركت كنيم كه در آنريگ تلف نگرديم . حالا بخور و همچو غذاى لذيذى را و شكر خدا كن ان الله لمع المحسنين.
گفت : واقعا خيلى لذيذ هم هست .
گـفـتـم : امـا يـك مـقـدار لذت ايـن از نـاحيه اختصاص و انحصار اوست به ماها، ولو ما ملتفتنباشيم ، چون وجود ارتكازى اشياء نيز مؤ ثر است . بلكه كليه موجبات لذت و خوشى درايـن عـالم فـقـط اضـافـات و اخـتـصـاصـات اسـت و وجـود خـارجـىامـوال از درهـم و دنـيـار و بـاغ و راغ و غـيـر ذالك تـا بـه تـو اضـافـه پـيـدا نـكـنـد ومـال تـو نـشـود مـوجـب لذت و خـوشـى نـيـسـت و هـمـيـن كـهمال تو شد و اختصاص به تو پيدا كرد فورا از خوشحالى مى خواهى برقصى ، گونهسـرخ ، چـين ابرو هموار، دهن به خنده باز خواهد شد، و اگر مؤ من باشد شكر حق گذارد واگر تلف شود چيزى از مختصات او از غصه بميرد حتى لو فرض كه همه افراد انسان راحـق از نعم على السويه عطا مى كرد بدون ذره تفاوتى در نعمتى از آنها هيچكس را لذت وخوشى نبود، لذت كه نبود شكرگذارى هم نبود.
از مـاهـيـهـا، از آب پـرسـيـدند، ما هرگز آب را نديده ايم چون همه يكسان غرق آب بودند،چنانچه وقتى ماهى خشكامى را ببيند آن وقت مى فهمند كه آب چه نعمت بزرگى است براىاو. چنان كه گفتند: تعرف الاشياء باضدادها.
شـايـد يـكى از اسرار و حكم تفاوت بين افراد در نعم حق تعالى معرفت او و شكرگزارىاوست .
غـذا خـورديـم و يـك پـهـلو لمـيـديـم و چـپـق مـى كـشـيـديـم و چـشـم و گوش متوجه سماور وحـال يـزديـهـا اسـت در كـيـفـيـت تـهـيـه غـذا و آذوقـه شـان كـه تـاءتـر غـريـبـى و بـهاشكال مضحكى صورت مى گرفت .
كـل حـسـيـن او بـيـار و نمك ميان خورجين ... مخه سه تا كماج تيار كنيم ، آتش ‍ روشن كن ...هـيـمـه هـاتـر دود چشمام كور كرد...هاى بدو زو او بيار... چرا سفيله سرگردون و استايىخنه سوخته فردا مى ميرى ...
بـه جـو الاغ نـدادم ، بـرنـج و مـاش تـوى كـيـسه كرباسى ، است خورده آرد به مو بده ،كل ممدهاى ، چيه يه خورده لوبيادارى مخام آش شلغم درست كنم ، اى واى ساروق ما افتاده .
و ايـن كـلمـات غـير مربوط به واسطه حركات و سكنات و پهن و درازى لهجه با يكديگرارتـبـاط و التـيـام پـيـدا مـى كـرد. تـا نـصـف شـب مـن و رفـيـقمـشـغـول تـمـاشـاى ايـن سـينما و تفريح و شرب چايى و چپق و تشكرات حضرت حق بارىبوديم .
و ايـن كـلمـات غـير مربوط به واسطه حركات و سكنات و پهن و درازى لهجه با يكديگرارتـبـاط و التـيـام پـيـدا مـى كـرد. تـا نـصـف شـب مـن و رفـيـقمـشـغـول تـمـاشـاى ايـن سـينما و تفريح و شرب چايى و چپق و تشكرات حضرت حق بارىبوديم .
كـم كـم رفـيـق دراز كـشـيـد نـفير خوابش بلند گرديد، من هم چرتى زده و چون فى الجملهراحـتـى حـاصـل گـرديـده بـود عازم شديم با آنها حركت كنيم ، از اين عزم چرت من زودترپاره شد. از اذان صبح بيدار شدم ثانيا سماور را آتش ‍ انداختم ،
الاغ را آب دادم ، تـوبـره اش را پـر جـو و كـاه نمودم ، چايى را دم نمودم ، نماز خواندم تانـزديـك آفـتـاب رفيق را از روى راءفت بيدار نكردم كه از خواب سير شود، چون بهتر ازخـواب در ارجـاع قـواى بـديـنه و اداركيه چيزى نيست رفيق هم حركت كرد نماز خواند چايىخورد. بار كردند و بار كرديم و خيك آب تا نصف آب داشت رفتيم تا فريب ظهر به كنارريگ رسيديم .
كـالى (61) در آنـجـا بـود آب كـمـى شـورمـزه از تـه او جـريـان داشـت ، اعلان دادند كهظـرفـهـاى خـود را از ايـن آب پـر نـماييد براى توشه اين راه ، كه قيمت هر خوراكى ديهكامله است و فقدان او موجب هلاك است .
مـثـل انـبـيـاء كـه اعـلان دادنـد كـه بـر حـسـب ظـرفـيـت و اسـتـعـداد از ايـن دنياى شور و متاعقـليـل زاد و تـوشـه آخـرت تـهـيـه نـمـايـيـد كـه يـوم لا يـنـفـعمال و لابنون به درد بخورد.
جـام هـاى كـوچـكـى كـه در كـيـسـه داشـتـنـد بـيـرون نـمـودنـد و بـهطول اين آب به قطار نشستند، مثل صف جماعت اتفاقا رو به قبله هم بودند و به توسط آنجامها هر يك مشك آب خود را پر نمودند. ما هم در صف آنها نشستيم چنين نموديم و تقليد آنانبـر مـا واجـب بود و با همان آب شور ناهار خود را خوردند و وضو گرفتند و نماز خوانهانماز وداع خواندند، يعنى به طورى كه اين آخرين نمازى است كه در دنيا مى خوانند و بهنـماز مغرب و عشا نمى رسند و خود ريگ هم در قبله واقع چنان صورت موحشى داشت ، سفيدو تـپـه تپه كانه درياى پر موج و داغ شده از حرارت آفتاب و در هواى او پرنده و پشهوجود ندارد و يا جهنمى بى زفير و شهيق ساكت و بى صدا و ندايى و بى گرد و غبار وخشك و بى بخارى .
و مـا يك چهار ركعت نمازى در كنار آن ريگ خوانديم كه شبيه بود صورة به نماز انبياء واوليـاء پـس از آن كـمـربـندها محكم بسته شد و دامن همت به كمر زديم و خوانديم : اشددحـيـازيـك للمـوت فـان المـوت لمـلا قـيـلا.(62) وداخل ريگ شديم حيوانها تا ساق فرو مى رفتند و آدمها غالبا الى الكعبين و هوا به شدتگـرم و ريـگ بسيار داغ . به رفيق گفتم تا ممكن است نبايد دهن مشك آب كه در پهلوى الاغزده شـده و قريب دو من آب در آن گنجانيده باز شود و آب خورده شود و چوب گز اين امكانمـن است . پس تا من آب نخورم تا نبايد آب بخورى و فايده اين كار اين است كه وقتى كهنفس از خطرى كه دارد ماءمون و تكيه گاهى براى خود ديد حالت سكون و سكينه پيدا مىكند و به اصطلاح مطمئنه مى باشد و خدا نفس مطمئنه را پسنديده دارد و خوشنود كند، بهخـلاف آن كـه اگـر تـكـيـه گـاه خـود را مـفـقـود كـنـد و تـاءمـيـنـى بـراى خـود پـيـدا نـكندمتزلزل شود و وسوسه ها كند و غير عطشان را تشنه لب كند، بلكه از خوف آرام نگيرد واسم او اماره گردد و نفس اماره بالاخره به هلاكت رسد.
رفيق گفت : شايد صفرا و سوداى تو از من كمتر باشد و رطوبت بدن تو كمتر بخشكد واز من زودتر تمام شود تا تو آب بخورى شايد دود از كله من بيرون گردد اين چه حرفىاسـت كـه مـزاج خـود را مـقـيـاس مـزاج مـن قـرار مـى دهـى ، امـزجـه مـخـتـلف وشكل مختلف ، ولو انسان نوعا متحدالشكل و الخلقه است . به نظر مسامحى و اما به حسب ...
تـفـاوت بـنى آدم از زمين تا آسمان است . چون دو نفر پيدا نشود كه من جميع الجهات شبيهبـه يـكـديـگـر باشند و آن خبرى كه پيغمبر مى فرمايند: الناس ‍ معادن كمعادن الذهب والفـضـه .(63) منافات با عرض من ندارد، چه افراد طلاها و نقره ها نيز با يكديگرمـتـفـاوتـنـد و حـكـمـا فـرمـوده انـد كـه هـر مـزاجـى كـه قـريـب بـهاعـتـدال بـاشـد كـه عـرض وسيع وسعة عريضه ، لذا امزجه افراد انسان مراتب لاتحصىدارد، بـلكـه غير متناهى است ، بنابراين كه نفوس ‍ ناطقه غير متناهى باشد چون هر نفسىمزاج خاص لازم دارد.
گـفتم : شايد من زودتر تشنه شوم از تو و صفراى من بيشتر از تو و سوداى من زيادتراز تـو بـاشـد يـقـيـنا همين طور هم هست . جهت آنكه شنهايى كه در بيابان و مواقع وحشتناكاطـراق مـى كـرديـم تـو را فـورا خـواب در مـى ربـود كـهدليل كثرت رطوبت تو بود و مرا خيالات سوداوى هجوم آور مى شد و تا صبح خواب نمىرفتم .
گـفـت : اگـر اين طور باشد باز من بنا به قول اطباء زودتر تشنه خواهم شد، چون مزاجمـرطـوبـى بـيـشتر آب مى كشد، حالا ما كار به اين قولها نداريم يا تو زودتر تشنه مىشوى يا من ، قانونى در كار نباشد هر كس زودتر تشنه شد آب بخورد.
گفتم : اگر قانونى در بين نباشد كه مقدارى صبر در آزار تشنگى نشود اين مشك تا صدقـدم ديـگـر تـمـام مـى شود، چون من فعلا تشنه ام تو هم لابد تشنه اى . اگر از حالا آببـخـوريـم خـود آب شـور هـم معطش است . همان كه گفتم آب در صد قدمى تمام خواهد شد وبعد از آن وحشت بى آبى ما را هلاك خواهد نمود، ولو واقعا تشنه هم نباشيم .
حـالا مـن يك دوايى به تو مى دهم كه صفرا و سوداى تو را تسكين نمايد و اين آب شور ومـايـه حـيـات مـا و تـكـيـه گاه نفس پر وسواس ما مقدارى بپايد، بلكه از اين نمونه جهنمخـلاص شـويم و به آن يزد خراب شده كه فعلا به منزله بهشت ما شده برسيم و ضميردر (و ان مـنـكـم الاواردهـا) راجـع بـه همين ريگ آتش خورده است . كان على ربك حتمامـقـضيا ثم ننجى الذين اتقوا از آب شور خوردن و (نذرالشاربين جثيا). چهار تاآلو به رفيق دادم ، گفتم يكى را به دهان بگذار و فقط به مكيدن اكتفا كن و دندان به اونـرسـان او كـه تـمـام شـد و هـسـتـه شسته و رفته را از دهان بينداز و ديگرى را به دهانبـگـذار بـه هـمـان كـيـفيت عمل كن ، تا اين چهار آلو تمام شود. و اين دهان تو را پر آب مىدارنـد و صـفـراى تـو را تـسـكـيـن مـى دهـنـد و تـو را از تـشـنـگـىمـشـغـول مـى نـمـايـد و عـذرى بـراى تو بعد از آن نخواهد ماند. و بايد ميزان صبر تو ازخـوردن ايـن آب شور صبر من باشد و من هم چهار آلو مرتبا به دهن مى گذارم و تو را بهاين امتحان مى كنم كه با دندان خورده اى و يا به مكيدن تمام كرده .
گـفـت : من اين قدر تور را دوست دارم كه در امتثال خواهشهاى تو هيچ چيز مانع و جلوگير مننمى شود، ولو مردن باشد و تو خودت هم ادراك اين معنى را بايد كرده باشى .
گـفـتم : بلى و از اين جهت و از جهت خوبى ذاتى خودت من نيز تو را خيلى دوست دارم و توهـم بـايـد ادراك ايـن مـعـنـى را كـرده بـاشـى ، هـم از راهعقل چنان كه حكما فرموده اند كه محبت طرفينى است :
اذ هـى شـدة المـعـرفـة و القـلوب اذا صـفـت و تقابلت تصير كالمرائى المتعاكسة يتحدبعضها نحو اتحاد على حسب درجات المحبة .(64)
و هـم از راه حـبـس چـون احـتـمـال خـطـرى دربـاره تـو درحـال غيبت تو مرا به گريه در آورده ، چون من نيستم كه جلوگيرى آن خطر باشم پس اينگريه در حال غيبت دليل فدايى بودن من است حال در حضور چنان كه فرموده :
و لئن اخرتنى الدهور و عاقنى من نسلك المبرور لاندبنك صباحا و مساء....الخ .
گـفـت : پـس بـنـابـراين تضيقيات و سخت گرفتن هاى تو بر من وجهى ندارد. اما از طرفخـودت بـايـد مـسـامـحه شود و اما از طرف من هم بايد مطمئن باشى كه تخلف نمى شود وميزان در كار نيست .
على ايحال گفتم : و ذلك امتحان ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه .
و زرگر عارف هم گاهى طلاى خالص را به بوته مى گذارد.
تـقـريبا نيم فرسخ به همين گفتگوها بريده شد و به مكيدن چهار آلو دو فرسخ بريدهشـد بـه قـدر يـك فـرسـخ و نيم مانده بود و دو ساعت به غروب كه ابتدا كرديم به آبخـوردن قـريـب دو من نيم آب در يك فرسخ مسافت تمام شد لكن چون ريگ قريب به تمامىبـود و تـكـيـه نـفـس بـه سـردى غـروب و مـرطـوبـى شـدن هـوا در شـب بـودمتزلزل و اضطرابى از فقد آب نداشتم .
به رفيق گفتم : اگر در اواسط ريگ اين آب خورده بوديم و تمام شده بود الان از واهمه ويا تشنگى مرده بوديم . رفيق : دوربينى و عاقبت انديشى مرا تصديق نموده از ريگ خارجشـديـم و شـب داخـل شد، بارگذاشتيم به فكر نماز شديم . حوض انبار گود و عميقى درآنـجـا سـاخته شده بود، شصت ـ هفتاد پله پايين رفتيم كه آب شور كمى در ته آن از زمينجـوشـيده بود، تاريك بود يك كف از آن به قصد وضو به صورت زديم ، ديديم آب بهپايين نيامد مگر به اعانت دست و صورت و چشمها به سوزش آمد، معلوم شد كه اين نه آباسـت بـلكـه نـمكى است مرطوبى . صورت را با دامن پاك نموده ولكن چشمها تا مدتى مىسوخت و در بالا تيمم نموده نماز خوانديم .
اعلان دادند كه فقط جو به توبره الاغها بنماييد كه زود بخورند و بايد حركت نماييم .
بـه رفـيق گفتم : برفرض كه امشب به بى آبى صبر كنيم از بى چايى و بى غذايىچـطـور صـبـر كـنـيـم ايـن يـك درد نـيـسـت و از تـرس آن كه تشنه تر نشويم غذا هم نبايدبخوريم .
گفت : همين طور است فكرى بايد نمود.
گـفـتـم : تو در اصل يزدى هستى با اينها مناسبت دارى و از من پروتر هم هستى و آخوند همهـسـتـى و نـوع آخـونـد از صفت گدايى پر درد نيست ، يك گدايى به صورت دولت دارىبنما.
گفت : چه كنم ؟
گـفـتـم : نـه آن كـه هـفـت فـرسـخ بـه آبـادى داريـم واول صبح خواهيم رسيد؟ گفت چرا، گفتم برخيز به آواز بلند بگو چه كسى يك كاسه آبامشب به ما مى دهد كه فردا صبح دو كاسه به او بدهيم .
رفـيـق چنان صدا نمود، از گوشه قافله جوانى آواز داد كه بيا اينجا و من قرض ‍ الحسنهمى دهم و نزول هم نمى خواهم خنده اى هم نمود.
رفـيـق يـك كـاسـه آورد او را در سماور جوش آورديم و قنداغ چند استكانى با يك دو لقمهنان خورديم و دو ـ سه فايده از آن يك كاسه آب گرفتيم ، چايى و غذا و آب خورديم و درصورت فقر، به علم معاش مى شود به وسعت گذران نمود.
الاغـهـاى بـيـچـاره هـنـوز جـو خود را تمام نكرده و غلتى نزده و عرى نكشيده يزديهاى بىانصاف حركت نمودند.
گـفتند: در پنج فرسخى آبى است بى آبادانى در آنجا اطراق نماييم و ما چون اسم پنجفـرسـخ شـنـيـديـم و چـنـد ساعتى هم در اين منزل مستريح شده بوديم با آنها على الرسمحـركـت نموديم و چون مصاحبت با آنها واجب نبود رفيق مقدارى در بين راه خوابيد و من هم الاغرا بـه مـسـامـحـه مـى راندم عقب افتاديم . نزديك غروب به سر آن آب رسيديم كه يزديهاگذشته اند يك ـ دو نفر از آنها كه جهت نماز مانده بودند پرسيديم كجا رفتند؟
گفتند: منزل ، بعد از دو فرسخ ديگر است و آنها هم رفتند و ما ايستاديم تا نماز خوانديمو حركت كرديم ، كم كم شب و تاريك گرديد و از دور آتش آنها را مى ديديم و هادى ما بودو بيابان اگر چه جلگا محسوب بود، لكن بس كه سيلابه داشت و درختهاى گز و خار وبوته هاى ديگر فراوان بود، اگر آتش ‍ آنها نبود ما راه به جايى نمى برديم . و چونبـه مـسـامحه و بى اعتنايى حركت كرده بوديم ، بسيار خسته كه ساقهاى پا از شدت دردبـه فـرمـان نـبـود و تـا سـاعـت چـهـار از شـب ، ايـن دو فـرسـخ آخـرىطـول كشيد. معلوم شد كه حركت قبل از ريگ شتران به قوت و اعانت فوق العاده الهى بودو آنچه مى رفتيم آتش زوار عقب تر مى رفت ، بالاخره در دويست قدمى زوار من از راه رفتنماندم خود را به شكم روى الاغ بيچاره انداختم تا به زوار رسيديم در آنجا نتوانستم سرپا حركت كنم . نماز مغرب و عشا را به زحمتى نشسته خواندم و از شدت درد و ساقهاى پانـاله ام بـى اخـتـيـار بـلند بود و همان طور نشسته تكيه به خورجين نموده ، چيزى از شبنـگـذشته كه اعلان حركت دادند و من هيچ قدرتى بر حركت نداشتم ، به رفيق گفتم اينجاجـاى تـعارف و لجاجت نيست ، اولا صدايى بزن كه كدام يك در اين فرسخ الاغ خود را بهكرايه مى دهد و اگر پيدا نشد تو بايد با اينها بروى و من را بگذار تا خدا چه خواسته. گـفـت صـدا را مـى زنـم ، لكـن اگـر بناى ماندن شد هر دو خواهيم ماند، من بى تو قدمىبرنمى دارم .
صدا زد و كسى گفت من الاغ خود را مى دهم به يك قران و نيم .
گـفـتـم : خـيـلى خـوب ، آمـدنـد مرا بلند نمودند بر روى الاغ سوار نمودند و رفيق هم الاغخـودمـان را مـى رانـد و رفـتـيـم و يـك ـ دو سـاعـت از آفـتـاب گـذشـتـه بـهمـنـزل رسـيـديـم ، ديـدم هـر دو پا تا به زانو ورم نموده به حدى كه پنجه هاى پا معلومنمى شود و بسيار سنگين كه نمى توانم حركت بدهم و از روى الاغ به توسط دستها خودرا بـه ايـوان كاروانسرا كشيدم بدون اين كه پا را به زمين بگذارم . بعد از ظهر يزديهاحركت كردند و چون دهاتى بودند راه آنها از آنها جدا مى شد و ما هم آنجا را لازم نداشتيم ،ولكـن مـا هـم دلمـان مـايـل حـركـت بـود و از قـوه خـود نـمـى ديـديـممثل دوال پا در يكجا نشسته بودم ، آخر طاقت نياوردم . به رفيق گفتم : خورجين را روى الاغبگذار و بيرون برو چنانچه من نتوانستم باز مى گرديم ، او خورجين را روى الاغ گذاشتو بيرون رفت من هم به هزار زحمت از ايوان پائين آمدم ، به يك دست عصا و دست ديگر بهديوار به مشقت تمام ، بعد از برهه اى از كاروانسرا بيرون شدم و در خارج كاروانسرا هردو دسـت را بـه عـصـا گـرفته و سنگينى خود را روى عصا انداخته به زحمت زيادى پنج ـشـش قدم حركت كردم ، كم كم سنگينى خود را روى پاها انداختم چند قدمى ديگر رفتم ديدمپـاها درد نمى كند، مثل هميشه رفتم بدون عصا ديدم درد نمى كند، مقدارى تند رفتم مقدارىجـست و خيز نمودم ديدم از اول بهتر و هيچ خستگى هم ندارم ، نگاه كردم ديدم بادها به كلىخالى شده ديدم راستى راستى من عوض شدم ، خيلى سرنشاط و سبك روح هستم . رفيق بهقـدر هـزار قـدمـى دور شـده آواز كـردم كـه نـگـاه كـن ومثل آهو به طرف او دويدن گرفتم به الاغ كه رسيدم پاها را جفت به زمين زدم و از عقب الاغبـلنـد شـدم و از روى كله الاغ به زمين آمدم خودم و رفيق هر دو متحير بوديم كه درد به آنكـذايـى كـجـا رفـت كانه تمام خستگى اعضا باد گرديد و به ساقهاى پا ريخت و به آنچـنـد قـدم حـركـت بـه پـابرهنگى ، از بن ناخنها و تركشهاى پاشنه بيرون شد، باد هواگرديد.

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation