بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 1, على دوانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM100001 -
     DM100002 -
     DM100003 -
     DM100004 -
     DM100005 -
     DM100006 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ابوهريره  

ابو هريره هر روز به خدمت مصطفى صلى الله عليه و آله وسلم آمدى ، روزى گفت : ياابا هريره ! زرنى غبا تزدد حبا : هر روز ميا تا محبت زيادت شود.(17)
صاحبدلى را گفتند: بدين خوبى كه آفتابست نشنيده ايم كه كس او را دوست گرفته است، و عشق آورده ! گفت : براى آنكه هر روز مى توان ديد مگر در زمستان كه محجوبست ومحبوب !

بديدار مردم شدن عيب نيست
وليكن نه چندانكه گويند بس !
اگر خويشتن را ملامت كنى
ملامت نبايد شنيدن ز كس (18)

دختر ساطرون  

در كرانه رود فرات واقع در كشور عراق ، قلعه عظيمى بود به نام حضر كه ازنظرى حكم يك شهر داشت .
اين دژ نيرومند متعلق به پادشاهى به نام (ساطرون ) بود.
ساطرون جد نعمان بن منذر پادشاه معروف حيره است كه از جانبشاهان ساسانى بر آن سرزمين حكومت مى كرد، و از ملوك عرب به شمار مى رفت .
قلعه حضر به طرزى بسيار جالب از سنگ خام و مرمر ساخته شده بود.
اين قلعه تا آنجا كسب اهميت كرده بود كه ساكنان آن ، خود را در پناه آن بناى عظيم از هرگونه خطر و سانحه اى در امان مى دانستند. به طورى كه تصور نمى كردند روزىدشمن بتواند در آن نفوذ كند، حتى مردم باور نمى كردند شكوه وجلال حضر زمانى دستخوش فنا و نابودى گردد.
يكى از شعراى عرب در شعر خود مى گويد: شكوه و عظمت حضر به جائى رسيدهاست كه انديشه مرگ هم در آن راه ندارد!
هنگامى كه ساطرون در حضر در گذشت ، يكى از شعراى عرب سرود:
مى بينم مرگ سرانجام سايه مخوف خود را بر (ساطرون ) صاحب قلعه حضر همافكند!
شاهپور ذوالاكتاف پادشاه ساسانى براى جنگ با ساطرون لشكر كشيد و قلعه(حضر) را محاصره نمود. حضر دو سال در محاصره شاهپور بود.
در اثناى محاصره روزى شيطره دختر ساطرون از بلندى قصر خود نگاهش بهشاهپور افتاد. دختر ساطرون ديد كه شاهپور لباس ديبائى پوشيده و تاجىمكلل به زبر جد و ياقوت و لؤ لؤ بر سر نهاده است و اندامىمعتدل و رخسارى زيبا و خيره كننده دارد.
دختر ساطرون با هر نيرنگى بود به شاهپور پيغام داد كه اگر در قلعهحضر را برايش گشود و او توانست قلعه را فتح كند، حاضر است او را به همسرىبگيرد. شاهپور نيز به وى پاسخ مثبت داد.
شب هنگام ساطرون طبق معمول چندان شراب نوشيد كه مست و از خود بى خود شد. اوعادت داشت كه شبها را با مستى و بى هوشى به صبح آورد.
وقتى ساطرون از هوش رفت ، دخترش كليدهاى قلعه حضر را از زير سرپدر برداشت و به وسيله غلام خود به شاهپور رسانيد.
در گشوده شد و شاهپور با سپاهيان خود به درون قلعه ريختند و ساطرون را بهقتل رساندند. سپس دستور داد قلعه را تاراج كنند و پس ‍ ازقتل و اسارت ساكنانش ، آنرا ويران نمايند، تا چنان دژ نيرومندى در آن نواحى نباشد.
آنگاه طبق وعده اى كه داده بود دختر ساطرون را به همخوابگى گرفت ، و با خودبه پايتخت آورد.
در يكى از شبها كه دختر ساطرون خوابيده بود، پهلو به پهلو مى گشت وخوابش نمى برد. وقتى شاهپور ناراحتى او را ديد، دستور داد شمعى بياورند تا ببيند دررختخواب او چيست كه آرام نمى گيرد و بخواب نمى رود.
هنگامى كه اتاق روشن شد و در بستر وى به جستجو پرداخت ، يك برگ درخت آس را در رختخواب او ديد. شاهپور پرسيد: اين برگ نرم بود كه نمى گذاشت آسوده باشىو خواب را از چشمت ربوده بود؟
دختر ساطرون گفت : آرى .
شاهپور پرسيد: پدرت تو را چگونه پرورانيده است كه يك برگ ريز درخت آس آرامش و خواب و قرار را از تو برده است ؟
دختر ساطرون گفت : پدرم رختخواب ديبائى براى خواب من تهيه كرده بود، وبه من لباس ابريشمى و نرم مى پوشانيد، و اغلب اوقات مغز سر گوسفند مى خورانيد،و از باده ناب سرمست مى كرد.
شاهپور چون اين سخنان را شنيد گفت : آيا پاداش چنين مهر و محبت پدرى اين بود كه براىرسيدن به وصال من مقدمات قتل او را به دست خود فراهم كنى ؟!
تو كه نسبت به پدرت اينگونه رفتار ناهنجار نمودى اگر دستت برسد، درباره منزودتر انجام خواهى داد.
سپس شاهپور دستور داد گيسوان دختر ساطرون را به اسبى بستند، آنگاه اسب رابه حركت در آوردند، اسب آنقدر دختر را به زمين كشيد كه بدنش پاره پاره شد و جانداد.(19)


خود نگاهدارى زن  

پادشاهى در بالاى قصر خود نشسته بود و رهگذران را تماشا مى كرد.
در ميان عابران زنى زيبا با قامتى موزون و دلربا ديد. در دم به وىدل بست و فريفته جمال او گرديد.
دستور داد تحقيق كنند ببينند زن كيست . پس از رسيدگى گفتند: زن فيروز غلام مخصوصشاه است !
پادشاه به منظور رسيدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به اوداد كه به مقصدى برساند.
فيروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.
وقتى پادشاه اطلاع يافت فيروز در خانه نيست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و بهزن زيباى وى گفت با اين كه من پادشاه مملكت هستم به ملاقات تو آمده ام !
زن گفت : من از اين ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم ! سپس چند شعر عربى به اينمضمون خواند:
- من آب شما را بدون اينكه بنوشم ترك مى كنم
زيرا افرادى كه آنرا بنوشند زياد است !
- هنگامى كه مگس در ظرف غذائى افتاد،
من از خوردن آن دست مى كشم با اين كه به آنميل دارم !
- شيرها از نوشيدن آبى كه سگان ،
در آن پوزه زده اند پرهيز مى كنند
- شخص بلند نظر با شكم گرسنه بر مى گردد،
و حاضر نمى شود كه از غذاى مرد سفيه استفاده كند.
سپس زن گفت : اى پادشاه مى خواهى از ظرف غذائى بخورى كه سگ در آن پوزه زده و ازآن خورده است ؟! شاه از اين سخن شرمگين شد و از خانه بيرون رفت . چنان شرمنده وناراحت شده بود كه يك لنگ كفش ‍ خود را جا گذاشت و فراموش كرد بپوشد!
اتفاقا لحظه بعد فيروز وارد خانه شد. چون وقتى از شهر بيرون آمد و مسافتى را طىكرد به ياد آورد كه نامه شاه را در خانه جا گذاشته است ، از اين رو برگشت تا نامه رابردارد.
همين كه فيروز به خانه آمد و كفش پادشاه را در آنجا ديد، مات و مبهوت شد.
پس از مدتى متوجه شد كه نيرنگى در كار بوده ، و سفر او نيز ساختگى است .
در عين حال چاره نبود، فرمان پادشاه است و بايد اجرا شود!
فيروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد. بعد از بازگشت از سفر، پادشاه او را نواخت ويكصد سكه زر به وى داد. همين معنى نيز سوءظن او را تشديد كرد.
فيروز كه در وضع روحى بسيار بدى قرار داشت تصميم گرفت زن را به خانه پدر وبرادرش بفرستد.
به همين جهت جهيزيه زن به اضافه لباس هاى تازه اى به او بخشيد و او را روانهخانه پدرش نمود.
پس از مدتى برادرزن به فيروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجشتو از وى چيست ؟
چون فيروز جوابى نداد او را نصيحت كرد كه همسرش را به خانه برگرداند.
ولى هر بار كه برادرزن در اين خصوص با وى گفتگو مى كرد، فيروز سكوت مى نمودو در بردن همسرش سهل انگارى مى ورزيد.
سرانجام برادرزن از وى به قاضى شهر شكايت نمود و او را به محاكمه كشيد. شاه كهمترصد وضع اين زن و شوهر بود و مى دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرشكينه اى به دل گرفته است ، وقتى كار به محكمه قاضى كشيد، بدون اينكه فيروزمتوجه شود دستور داد قاضى رسيدگى به دعواى آنها را در حضور او انجام دهد.
در محكمه قاضى ، برادرزن كه شاكى بود گفت : باغى به اين مرد اجاره داده ام كه چشمهآب در آن جارى و در و ديوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولى اين مرد ميوه آنرا خورد ودرختان را از ميان برد و چشمه را كور كرد و پس از خرابى ، آنرا به من پس داده است !
فيروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحيح و سالم بهتر از روزى كه به من داد به اومسترد داشته ام . برادرزن گفت : از او سؤال كنيد چرا آنرا برگردانيده است ؟
فيروز گفت : من از باغ ناراحتى نداشتم ، ولى روزى كه وارد آن شدم جاى پاى شيرى رادر آن ديدم ، مى ترسم اگر آنرا نگاه دارم آسيبى از شير به من برسد! از اينرو آنرا برخود حرام كردم .
پادشاه كه تا آن لحظه ساكت بود و به مرافعه ايشان گوش مى داد، در اين جا گفت :
اى فيروز! با خاطر آسوده و خيال راحت برگرد به باغ خود كه هر چند شير وارد باغتو شد، ولى به خدا هرگز متعرض آن نگرديد و به برگ و ميوه آن آسيبى نرسانيد! اوفقط يك لحظه در آنجا توقف كرد و برگشت !!
به خدا هيچ شيرى ، باغى مانند باغ تو نديده است كه خود را از بيگانه حفظ كند! چونسخن شاه به اينجا رسيد و تواءم با سوگند بود، فيروز باور كرد و با سابقه پاكىكه از زن خود داشت متوجه شد كه وى واقعا زنى پاكدامن و با وفاست ، و در آن لحظهحساس دامن خود را از آلودگى حفظ كرده ، و خطر را برطرف نموده است .
بدين لحاظ با آرامش خاطر و طيب نفس زن را به خانه برگردانيد و زندگى را از سرگرفتند.
قاضى و برادرزن و حضار مجلس نيز موضوع را دريافتند و همگى بر وفا و پاكدامنى وخود نگاهدارى زن آفرين گفتند(20).


آدم لئيم  

عربى بدوى (21) گرسنه از باديه برآمد، بر لب آبى رسيد ديد كه عربى ديگرانبان پر گوشت از پشت باز كرده و سر آن بگشاده و پاره پاره نان و گوشت بيرون مىآورد و مى خورد. بدوى آمد در برابر وى بنشست .
عرب در اثناى چيز خوردن سر برآورد و عربى را در برابر خود نشسته ديد. گفت : يااخى ! از كجا مى آئى ؟ گفت : از قبيله تو.
گفت : بر منازل من گذر كردى ؟
گفت : بلى بسى معمور و آبادان ديدم .
عرب مبتهج شد و گفت : سگ مرا كه بقاع نام دارد ديدى ؟
گفت : رمه تو را عجب پاسبانى مى كند كه از يكميل راه گرگ را مجال آن نيست كه پيراهن آن رمه گردد.
گفت : پسرم خالد را ديدى ؟
گفت : در مكتب پهلوى معلم نشسته بود و به آواز بلند قرآن مى خواند.
گفت : مادر خالد را ديدى ؟
گفت : بخ بخ (22) مثل او در تمام حى (23) زنى نيست كه بهكمال عفت و طهارت و غايت عصمت و خدارت (24)
گفت : شتر آبكش مرا ديدى ؟
گفت : بغايت فربه و تازه بود، چنانكه پشتش به كوهان برابر شده بود.
گفت : قصر مرا ديدى ؟
گفت : ايوان او سر به كيوان رسانيده بود، و من هرگز عالى تر از آن بنائى نديده ام .
عرب چون احوالخانمان معلوم كرد و دانست كه هيچ مكروهى نيست به فراغت نان و گوشت خوردن گرفت ، وبدوى را هيچ نداد و بعد از آنكه سير بخورد، سر انبان محكم ببست .
بدوى ديد كه خوشامد گفتن او نتيجه نبخشيد ملول شد. در اينمحل سگى آنجا رسيد. صاحب انبان استخوانى كه از گوشت مانده بود، پيش او انداخت وبرخاست تا انبان به پشت بر كشد و برود.
بدوى بى طاقت شد و گفت : اگر سگ تو بقاع زنده مى بود، راست به اين سگمى مانست .
عرب گفت : مگر بقاع من مرده است ؟
گفت : بلى ، در پيش من مرد، بقاى عمر تو باد!
پرسيد: كه سبب آن چه بود؟
گفت : از بسكه شش شتر آبكش تو بخورد كور شد، بعد از آن بمرد.
عرب گفت : شتر آبكش مرا چه آفت رسيده بود كه بمرد؟
گفت : او را در تعزيت مادر خالد كشتند.
عرب گفت : مگر مادر خالد بمرد؟
گفت : بلى .
عرب گفت : سبب مردن او چه بود؟
گفت : از بسكه نوحه مى كرد و سر بر گور خالد مى كوفت مغزشخلل يافت .
گفت : مرگ خالد بمرد؟
گفت : بلى
گفت : سبب مردن او چه بود؟
گفت : قصرى و ايوانى كه ساخته بودى به زلزله فرود آمد، و خالد در زير آن بماند.
عرب كه اين اخبار موحشه استماع نمود، انبان نان و گوشت به صحرا افكند، و باواويلاه ، و اثبوراه ، راه باديه گرفت .
بدوى انبان را بربود و فرار نمود و به گوشه اى رفت و بقيه نان و گوشت رابخورد، و به جاى دعاى طعام گفت : لا ارغم الله الاانف اللام . يعنى :خاك آلوده مگر دانا و خداى مگر بينى لئيمان را(25).


گاهى سخن سحر است  

حسين بن بدر كه به وى زبرقان مى گفتند، از سران قبيله مشهور بنىتميم بود. وى در سال نهم هجرى با هيئتى از بزرگان قبيله خود به حضور پيغمبر اكرمصلى الله عليه و آله وسلم شرفياب شد و مسلمان گرديد. پيغمبر هم او را ماءمور جمعآورى زكات قبيله اش نمود و اين خود سمتى بود كه مى رسانيد مورد وثوق و توجهپيغمبر اسلام است . زبرقان به معيت عمر بن اهتم كه او نيز از مردان نامى بود،به خدمت رسول خدا رسيدند.
عمرو بن اهتم از خاندانى بود كه در زمان جاهليت و پيش از ظهور اسلام به فصاحت گفتارو بلاغت بيان مشهور بودند، و خود نيز مردى سخنور و گوينده اى زبردست بود.
در آن روز زبرقان خود را معرفى كرد و با سخنانى سنجيده گفت : يارسول الله ! من سرآمد قبيله بنى تميم هستم ، همه گوش به فرمان من دارند، جواب همگانرا من مى دهم ، حقوق آنها را من بازخواست مى كنم ، و من مانع مى شوم كسى به آنها ظلم كند،و اين مطلبى است كه ابن اهتم (عمرو بن اهتم ) اطلاع دارد.
عمرو بن اهتم گفت : آرى يا رسول الله ! وى نگهبان قلمرو خود است ، و قبيله اش از وىاطاعت مى كنند، و سخنانش را بگوش جان مى شنوند.
زبرقان كه ديد، دوستش در شناسائى او به پيغمبر كوتاه آمد، گفت : به خدا اى پيغمبر!او بيش از آنچه اظهار داشت ، آگاهى دارد، ولى چون به شرافت من حسد مى ورزد، نخواستچنانكه مى بايد و مى داند، درباره من سخن بگويد.
عمرو بن اهتم در پاسخ وى خطاب به پيغمبر گفت . به خدا قسم آنچه من زايد بر اين مىدانم اينست كه : وى مردى تنگ نظر و از مردمى به دور است ، پدرى نادان و خالوئى دونپايه دارد و شخصا تازه به دوران رسيده است !
عمرو بن اهتم ديد كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از سخنان زشت و زيباى وىناراحت شد، لذا گفت : يا رسول الله ! اول خوشحال بودم و لذا بهترين اطلاعاتم را اظهارداشتم ، ولى بعد كه خشمگين شدم زشت ترين چيزى كه در وى سراغ داشتم به زبانآوردم !
ما كذبت فى الاولى ، و صدقت فى الثانيه .
بار اول دروغ نگفتم ، ولى نوبت دوم به طور مسلم راست گفتم . پيغمبر صلى الله عليهو آله وسلم فرمود: ان من البيان لسحرا . راستى كه بعضى از سخنان ، انسانرا مسحور مى كند(26).


استاندار تازيانه مى خورد 

در سال نهم هجرى ، پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم عده اى همراه وليد بنعقبه به سوى قبيله بنى مصطلق اعزام داشت ، تا زكوة آنها را جمع كردهبياورند. در زمان جاهليت ميان وليد و قبيله بنى مصطلق خونى ريخته شده بود، و بهمينجهت بنى مصطلق كينه او را در دل داشتند، ولى موقعى كه شنيدند پيغمبر صلىالله عليه و آله وسلم او را به اتفاق جمعى از مسلمين براى اخذ زكوة به سوى آنها اعزامفرموده است ، سابقه دشمنى خود را با او فراموش كردند و به استقبالش ‍ شتافتند.
وليد روى حساب سابق ، گمان كرد افراد قبيله كه به پيشباز مى آمدند نسبتبه وى قصد سوئى دارند. از اينرو از همانجا برگشت و به عرض ‍ پيغمبر رسانيد كه :بنى مصطلق راه ارتداد پيش گرفته و از دين خدا برگشتند، و از پرداخت زكوةسر باز زدند و مى خواستند مرا بكشند!
ولى درست در همان موقع اين آيه شريفه از جانب خداوند بر پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم فرود آمد:
(اى كسانيكه ايمان آورده ايد، اگر شخص فاسقى آمد و خبرى به شما داد درباره آن تحقيقكنيد مبادا مردمى از روى نادانى صدمه ببينند، و شما با كار خودتان پشيمانشويد(27)) طولى نكشيد كه سرشناسان بنى مصطلق به حضور پيغمبر صلى اللهعليه و آله وسلم شرفياب شدند، و جريان رانقل كردند و آمادگى خود را براى پرداخت زكوة و انجام اوامر مطاعرسول خدا اعلام داشتند! بدينگونه دروغ و فسق وليد فاش ‍ گرديد!
وليد اين سوء نيت و انحراف را از پدرش عقبة ابن ابى معيط به ارثبرده بود. عقبه قبل از ظهور اسلام در مكه همسايه پيغمبر بود، ولى بعد از آنكه كارپيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بالا گرفت و بر ضد بت پرستى قيام كرد، او نيزاز افراد سرشناسى بود كه به مخالفت آنحضرت برخاست ، و چون همسايه پيغمبربود، بيش از ديگران حضرت را مى آزرد. حتى روزى باكمال بى شرمى آب دهان ، به صورت مبارك پيغمبر افكند و گستاخى را از حد گذرانيد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى عقبه گويا مى بينم كه چون از مكهخارج شوى گردنت را بزنيم و بارها مى فرمود: من در ميان دو همسايه شرور:ابولهب و عقبة بن ابى معيط قرار گرفته بودم ! عقبه درسال دوم هجرى در جنگ بدر اسير شد و به فرمان پيغمبر، امير مؤمنان عليهالسلام او را گردن زد و به سزاى كردار زشت خود رسيد.
وليد پسر او به ظاهر مسلمان شد، پيغمبر هم او را مانند ساير مسلمين مى نگريست. تا اين ماجراى زكوة گرفتن قبيله بنى مصطلق او را مانند پدرش رسوا گردانيدو از نظر خدا و پيغمبر و مسلمانان انداخت و منفور خاص و عام شد.
ولى چون برادر مادرى عثمان بن عفان بود، با همه بدنامى در زمان خلافت وى ،به استاندارى كوفه ، مركز عراق منصوب گشت !
وليد در كوفه با خاطرى آسوده به عيش و نوش مى پرداخت و از صرف بيتالمال مسلمين در راه ميگسارى و فسق و فجور، خوددارى نمى كرد. كسى هم جرئت نداشت او رااز اعمال نامشروعى كه پيش گرفته بود باز دارد.
موقعى كه وليد به استاندارى كوفه رسيد عبدالله مسعود، صحابىمعروف و مرد نامى اسلام ، خزانه دار بيت المال بود. روزى وليد مبلغ معتنابهى ، از بيتالمال وام گرفت . عبدالله مسعود هم به اين شرط كه در موعد مقرر به خزانه مستردنمايد، به وى داد، اما وليد از پرداخت وام امتناع ورزيد. وقتى عبدالله مسعود از وىمطالبه كرد از پرداخت آن سر باز زد، و براى اين كه خود را از بازخواست ابنمسعود آسوده گرداند، جريان را به خليفه اطلاع داد. عثمان هم به عبدالله مسعودنوشت : تو خزانه دار ما هستى كارى به كار وليد نداشته باش !
عبدالله مسعود به مسجد كوفه آمد و در مقابل مردم كليدهاى خزانه را به دور افكند و گفت: من گمان مى كردم خزانه دار مسلمانان هستم ، ولى اگر بنا باشد خزانه دار عثمان باشم، حاضر نيستم اين سمت را بعهده بگيرم !
عبدالله سنان مى گويد: ابن مسعود به مسجد كوفه آمد و گفت : اى مردم كوفه ! منصد هزار درهم بيت المال را از دست داده ام ، ولى خليفه مسلمين آنرا از من بازخواست نكردهاست ! اين وجوهى بود كه استاندار از وى گرفته بود.
چون اين خبر به وليد رسيد، جريان را به عثمان گزارش داد. خليفه هم دستورداد عبدالله مسعود آزاد مردى كه دزدى استاندار غارتگر را فاش ‍ ساخته بود از كاربركنار شود! خيانت و خودسرى وليد بن عقبه استاندار كوفه به همين جا خاتمهنيافت ، بلكه كار غارتگرى و خوش ‍ گذرانى او به جاى باريكترى كشيد. او چون كدخدارا ديده بود، ده را مى چاپيد و به هر عمل ناشايستى دست مى زد و از كسى هم باك نداشت .
از جمله شبى به ميگسارى پرداخت و چندان افراط كرد كه هنگام صبح با حالت مستى بهمسجد جامع كوفه آمد و طبق معمول با مردم نماز جماعت گزارد. در اثناى نماز بناى بدمستىنهاد و اشعار عاشقانه خواند و چون بحال خود نبود، به جاى دو ركعت نماز صبح ، چهارركعت خواند! سپس روبرو گردانيد و به نماز گزاران پشت سر خود گفت : امروز نشاطخوبى دارم اگر بخواهيد مى توانم زيادتر هم بخوانم ؟!
عتاب بن علاق يكى از اشراف بنى عوافه گفت نماز ما از دولت سرشما قضا شد، همين قدر كه خواندى كافى است . خداوند خيرى به تو ارزانى ندارد. سپسمشتى خاك و شن از كف برداشت و به صورت استاندار پاشيد.
ديگرى گفت ما از تو در شگفت نيستيم ، از كسى درشگفتيم كه چون تو فاسق رسوائى رابر ما مسلط نموده است !
وليد به كلى از حال رفته بود، چندانكه استفراغ كرد و محراب مسجد را آلودهساخت . آنگاه بيحال و مدهوش بگوشه اى افتاد. اطرافيان او كه وضع را بدين گونهديدند، او را برداشته و به خانه بردند، و روى تختش ‍ خوابانيدند، ولى او چندانشراب خورده بود و آنقدر مست بود كه به اين زوديها به هوش نيامد!
جمعى از حاضران كه ناظر اوضاع بودند، دل به دريا زدند و گفتند هر چه بادا باد!سپس انگشتر استاندار را در حالى كه بى هوش افتاده بود از دستش بيرون آوردند، وچهار نفر كه از مردان خوش نام و شاهد واقعه بودند، براى گزارش امر به خليفه و اداىشهادت رهسپار مدينه شدند.
هنگامى كه موضوع شرابخورى وليد با آن كيفيت مفتضح به اطلاع عثمانرسيد. برآشفت و شهود را مورد تهديد و سرزنش قرار داد كه چرا وليد برادر اورا رسوا كرده اند! عثمان از يكى از گواهان به نام جندب بن زهيرپرسيد: تو خود برادر مرا به چشم ديدى كه شراب مى نوشد؟!
جندب گفت : من شراب خوردن او را نديدم ، ولى ديدم او بيهوش ‍ است و استفراغمى كند، و من انگشترش را از دستش در آوردم ، اما او ملتفت نشد و همچنان مست ولايعقل بود!
عثمان تازيانه به دست گرفت و چند ضربه بر بدن جندب نواخت ، سپس او رابيرون كرد! شهود كه از خليفه ماءيوس ، و مرعوب شدند و از اقدام خود نتيجه اىنگرفتند، رفتند نزد عايشه همسر پيغمبر (ص ) و ماجراى شرابخوارى وليد وعكس العمل عثمان و سهل انگارى او را در اين باره به اطلاع وى رساندند.
عايشه كه با عثمان مخالف بود، در حالى كه فرياد مى كشيد گفت : عثمان اجراىاحكام خدا را تعطيل و شهود قضيه را تهديد كرده است . سپس برخاست و آمد نزد عثمان ورسما به وى اعتراض نمود. عثمان هم جواب او را با درشتى داد. در نتيجه گفتگوى آنهابالا گرفت . حاضران جمعى به جان هم افتادند. اين نخستين زد و خوردى بود كه بعد ازرحلت پيغمبر (ص ) ميان مسلمانان در گرفت ، ولىاصل موضوع همچنان بى نتيجه ماند!
طلحه و زبير دو تن از ريش سفيدان قوم هم به ملاقات خليفه آمدند و به آن حضرت كهبه واسطه سستى و سهل انگارى و دنيا پرستى مردم از صحنه سياست بركنار بود،عارض شدند.
على (ع ) آمد نزد عثمان و به وى فرمود: اجراى حكم الهى را درباره تبهكارانتعطيل نمودى ، و افرادى را كه شهادت به فسق برادرت دادند كتك زدى ، و احكام خدا رادگرگون ساختى با اين كه عمر بن الخطاب به تو سفارش كرد كه مردانبنى اميه و مخصوصا اولاد ابى معيط را بر گردن مردم مسلط مكن ! چرا اين فاسقرا بر سر مردم مسلط كردى ؟!
عثمان پرسيد اكنون نظر شما چيست و چه بايد كرد؟ حضرت فرمود: بايد فورىوليد را از حكومت كوفه معزول نمائى و ديگر هيچ كارى به وىمحول نكنى . سپس شهود را احضار كن اگر گواهى آنها از روى گمان و دشمنى نبود،بايد حد شرابخوار را درباره وليد جارى نمايى .
عثمان كه از هر طرف در فشار قرار گرفته بود ناگزير سعيد بن عاص يكىديگر از خويشان خود را كه از لحاظ سوء پيشينه كمتر از وليد نبود، به استاندارىكوفه منصوب نمود و دستور داد كه وليد را روانه مدينه كند.
سعيد بن عاص چون به كوفه رسيد، وليد را به مدينه فرستاد، سپس ‍ منبرىرا كه وليد بر آن مى نشست ، تطهير نمود! همچنين دارالاماره و مقر حكومت راكه آلوده به شراب و نجس شده بود تطهير كرد!
بعد از ورود وليد استاندار معزول به مدينه ، بر اثر فشار افكار عمومى واصرار شخص اميرالمؤمنين (ع ) عثمان شهود را طلبيد و يك بار ديگر از آنها بازپرسىنمود، و چون موضوع مسلم و قابل انكار نبود، وليد را خواست و لباس فاخرى (به جاىلباس مقصرين و محكومين ) به وى پوشانيد و باكمال عزت در اتاقى نشانيد، آنگاه اعلام كرد هر كس ‍ مى خواهد، برود او را حد بزند!
هر كس براى حد زدن او مى رفت ، وليد را به ياد خويشاوندى خود با خليفه مى انداخت ومى گفت : دست از من بردار و خليفه را نسبت به خود خشمگين مساز، و او هم خوددارى مىنمود.
همين كه على عليه السلام اين صحنه سازى را نگريست ، سخت خشمگين شد و تازيانه بهدست گرفت و در حالى كه فرزند بزرگش امام حسن عليه السلام نيز در خدمتش بود، وارداتاق شد. وليد باز همان سخنانى كه ديگران را فريب داده و مرعوب ساخته بود، بهزبان آورد.
حضرت فرمود ساكت باش ! بنى اسرائيل چون اجراى حدود الهى راتعطيل نمودند، نابود شدند، اگر من هم به خاطر خويشاوندى تو با خليفه از اجراىحدود الهى صرفنظر كنم ، مؤمن نيستم .
وليد كه ديد حضرت مصمم است او را حد بزند، برخاست كه از چنگ حضرتبگريزد، ولى على (ع ) او را گرفت و به زمين افكند.
آنگاه با تازيانه اى كه دو شاخه داشت ، وليد را زير ضربات محكم و پى در پى خودگرفت . هشتاد تازيانه كه حد شرابخوار است بر بدن او نواخت و بدين گونه حكم خدارا درباره او جارى ساخت .
عثمان كه هيچ انتظار به زمين زدن برادرش آنهم در حضور خود را نداشت گفت : يا على !تو حق ندارى كه با وليد اين طور رفتار كنى .
حضرت فرمود: وليد شراب خورده و مرتكب فسق گرديده و مانع شده كه حكم خدا جارىگردد. او شايسته كيفرى بيش از اين است كه ديدى !!(28)


مباهله پيغمبر (ص ) با نصاراى نجران  

نجران مقارن ظهور اسلام مانند امروز از شهرهاى عربستان واقع در نزديكى مرزيمن بوده است . مردم آنجا كيش نصرانى داشتند. درسال دهم هجرى پيامبر اسلام خالد بن وليد را فرستاد تا آنها را به دين اسلام دعوتكند. گروه بسيارى مسلمان شدند و بقيه در باقى ماندن به دين نصارا اصرار ورزيدند.
متعاقب آن رسول اكرم (ص ) نامه اى بدين مضمون به روحانيون بزرگ نصاراى نجراننوشت و آنها را دعوت به اسلام فرمود: بنام خداوند يگانه ، خداى ابراهيم و اسحاق ويعقوب ، اين نامه اى است كه محمد پيغمبر خدا به اسقف نجران و نصاراى آنجا. اگر مسلمانشويد بدانيد كه من خداى يگانه ، خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب را مى پرستم . من شمارا از پرستش ، بندگان به پرستش خداوند يكتا دعوت مى كنم ، و از پيروى بندگاننجات داده به پيروى آفريدگار جهان مى خوانم .
اگر سرپيچى نموديد و اسلام نمى آوريد، بايد جزيه بدهيد، و چنانچه حاضر به اداىجزيه نشديد، به شما اعلان جنگ مى دهم

وقتى اسقف نجران نامه پيغمبر اسلام را خواند، سخت به هراس افتاد و بيمناك شد. سپسفرستاد دنبال يكى از مردان بزرگ نجران به نام شرحبيل و او را احضار كرد.همينكه شرحبيل آمد اسقف نامه پيغمبر اسلام را به او نشان داد،شرحبيل هم آنرا قرائت نمود.
اسقف از وى پرسيد: نظر تو درباره نامه پيغمبر اسلام چيست ؟
شرحبيل گفت : مى دانى كه خداوند به ابراهيمخليل وعده داده است كه به دودمان فرزندش اسماعيل منصب پيامبرى موهبت خواهد كرد.احتمال نمى دهى آن پيغمبر مرد باشد؟!
سپس گفت : من راجع به امر نبوت نمى توانم اظهار نظر كنم .
اگر موضوع مربوط به امور دنيا بود، سعى مى كردم در آن باره نظرى صريح بدهم وبذل جهد كنم ، ولى در اين خصوص مرا معذور بدار!
اسقف عده ديگرى از بزرگان نجران را خواست و از آنها نيز چاره جوئى كرد و به مشورتپرداخت ، ولى آنها نيز جوابهائى نظير آنچهشرحبيل گفته بود به وى دادند... سرانجام راءى همگى بر اين قرار گرفت كه هيئتى رابه مدينه نزد پيغمبر اسلام اعزام دارند، تا از نزديك با وى آشنا گردند و بتوانندتصميم قطعى بگيرند.
اين عده چهارده نفر بودند و شرحبيل مزبور يكى از سران آنها بود.
هيئت روحانيون نجران وقتى به مدينه آمدند وارد مسجد پيغمبر شدند. در آن هنگام پيغمبر وگروهى از اصحاب در مسجد حضور داشتند.
روحانيون نجران چون وقت نماز خود را نزديك ديدند، ناقوس را براى اعلام نماز به صدادرآوردند. اصحاب پيغمبر از مشاهده اين وضع برآشفتند و عرض كردند: يارسول الله ! صداى ناقوس آنهم در مسجد شما؟
حضرت فرمود: بگذاريد مشغول عبادت شوند.
بعد از اداى مراسم نماز به حضور پيغمبر رسيدند و عرض كردند: شعار شما در دعوتبه سوى خدا چيست ؟ پيغمبر (ص ) فرمود: من مردم را دعوت مى كنم كه بگويند خدائى جزخداى يكتا نيست ، و من هم پيغمبر خدا هستم ، عيسى بن مريم نيز بنده و مخلوق خداست . غذامى خورد و آب مى نوشيد و سخن مى گفت .
روحانيون نجران گفتند: اگر او بنده خدا بود پدرش كيست ؟ فىالحال به پيغمبر وحى شد كه از آنها بپرس درباره آدم ابوالبشر چه مى گوئيد؟ آيا اوبنده و مخلوق خدا نبود كه مانند ساير بندگان مى خورد و مى نوشيد و سخن مى گفت ؟وقتى پيغمبر از آنها سؤال كرد، گفتند آرى آدم چنين بود!
در اينجا پيغمبر پرسيد: بسيار خوب ، پدر آدم كى بود؟!...
روحانيون نصارا مات و مبهوت شدند و در جواب فرو ماندند. سپس اين آيه شريفهنازل گرديد: مثل عيسى در نزد خداوند مانند آدم است كه خداوند (بدون واسطه پدر) او رااز خاك آفريد، آنگاه به او گفت : آدم شو، و شد، حق از آن خداى تست ، پس ترديدى بهخود راه مده (29)
مخاطب پيغمبر دو تن از سران آنها به نام سيد و عاقب بودند. چون خود رادر برابر منطق قرآن ناتوان ديدند، متحير شدند، و ندانستند چه كنند.
پيغمبر آنها را دعوت به اسلام كرد. آنها هم صلاح در اين ديدند كه موقتا براى رهائىخويش تظاهر كنند و به پيغمبر گفتند: يا ابالقاسم !
مسلمان شديم . ولى پيغمبر (ص ) فرمود: نه شما دروغ مى گوئيد. به شما بگويم ، چهچيز شما را از پذيرفتن اسلام مانع مى شود؟ گفتند بفرمائيد بدانيم چيست ؟
فرمود: علاقه به صليب موهوم عيسى ، و شراب خوارى و خوردن گوشت خوك مانع شماستكه دين حق را بپذيريد! و چون نصارا از پذيرفتن دين اسلام سر باز زدند پيغمبر آنهارا طبقه آيه مباهله كه همان لحظه نازل گرديد، دعوت فرمود كه براى روشنشدن حقيقت و اثبات حقانيت دين خود حاضر شوند در حق يكديگر نفرين كنند، تا هر كدام دردعوى خود راستگو يا دروغگو باشند، از هم امتياز يابند.
خداوند در آن آيه دستور داد كه : اگر بعد از روشن شدن واقعيت باز هم علماى نجرانبا تو گفتگو دارند، بگو بيائيد تا بخوانيم فرزندانمان و فرزندانتان و زنانمان وزنانتان و كسانى را كه همچون جان و ما و جان شماست . سپس درباره يكديگر مباهله (نفرين) كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم (30)
روحانيون نجران گفتند: بسيار خوب ، نظرى منصفانه دادى ، و بدين گونه بنا گذاردندطرفين فردا خود را آماده مباهله و نفرين در حق يكديگر كنند.
ولى همين كه روحانيون نصارا به منزل خود بازگشتند، سيد و عاقب رؤ ساى آنها گفتند:اگر ابوالقاسم فردا با عده اى از پيروانش آمد كه با ما مباهله كند، ما هم با وى مباهله مىكنيم ، چون در اين صورت به طور قطع پيغمبر نيست .
ولى اين را بدانيد كه اگر وى با خاندانش براى مباهله حضور يافت ، نبايد ما با او روبرو شويم ، و دست به اين كار نخواهيم زد. زيرا اگر او خاندان نزديكش را براى اينكار انتخاب كرد و حاضر شد آنها را در اين راه فدا كند، حتما در دعوى خود راستگو وپيغمبر خداست .
نصاراى نجران نه زن و نه فرزندان خود هيچيك را همراه نياورده بودند، خداوند خواستارزش وجودى اهلبيت را تثبيت كند. فردا صبح روحانيون نصارا آمدند و درمحل مخصوص كه براى مباهله تعيين كرده بودند، ايستادند و منتظر ورود پيغمبر شدند.
ناگاه ديدند پيغمبر اسلام در حالى كه طفلى را در آغوش گرفته و دست كودكى را دردست دارد، و زنى در پشت سر او و مردى هم به ترتيبدنبال آن زن به آرامى قدم بر مى دارند و با شكوه وجلال خاصى جلو مى آيند. روحانيون نصارا از مردمى كه براى تماشاى مباهله گرد آمدهبودند، پرسيدند اينان چه نسبتى با محمد دارند؟
گفتند آن مرد على بن ابيطالب داماد پيغمبر است ، آن زن هم فاطمه دختر او و آن دو كودكنيز حسن و حسين نوادگان او و پسران على و فاطمه مى باشند.
روحانيون نصارا از مشاهده اين منظره نگران شدند، و سخت تكان خوردند، به طورى كهشرحبيل رو كرد به سيد و عاقب و گفت :
اين را بدانيد كه من عذاب را در چند قدمى خودمان مشاهده مى كنم . اگر اين مرد پيغمبر وفرستاده خدا باشد و با اين وصف با وى دست به نفرين برداريم ، تمام ما نابود مىشويم و حتى ناخن و موئى هم از ما باقى نمى ماند. سيد و عاقب ازشرحبيل پرسيدند: نظر تو چيست ؟ شرحبيل گفت : نظر من اينست كه تسليم حكم وى شويم، چون من مى بينم كه او مردى است كه هرگز حكمى برخلاف صادر نخواهد كرد، گفتند:پس به عهده توست كه خودت با وى تماس بگيرى .
شرحبيل جلو رفت و به پيغمبر گفت : يا محمد! من چيزى بهتر از نفرين كردن به شماپيشنهاد مى كنم . فرمود: آن چيست ؟ گفت : ما را تا شب مهلت بده و فردا هر حكمى دربارهما كردى حاضريم آنرا بپذيريم ، پيغمبر هم پذيرفت و دست به مباهله نزد و درباره آنهانفرين نكرد.
چون نصارا خلوت كردند به عاقب گفتند: اى بنده مسيح ! نظر تو چيست و ما بامحمد چكنيم ؟
عاقب گفت : اى نصارا! به خدا شما به خوبى دانستيد كه محمد پيغمبر خدا است و بعد ازعيسى آمده است .
به خدا هر قومى در مقام نفرين با پيغمبرى برآمدند، به بزرگان آنها باقى ماندند ونه كوچكترها بزرگ شدند. اگر با وى مباهله كنيم همگى نابود مى شويم ، اگر مىخواهيد دين خود را حفظ كنيد هر حكمى مى كند بپذيريد و به شهر خود باز گرديد كهصلاح شما و دين شما در اينست .
در اين هنگام اسقف نجران رو كرد به همراهان خود و گفت :
اى نصارا اين چهره ها كه من ديدم اگر از خداوند بخواهند كوهى را از جا بكند، جابجا كندهمى شود. مبادا با اينان مباهله كنيد، كه همگى نابود مى شويد، و تا روز رستاخيز يكنفرنصرانى در روى زمين باقى نخواهد ماند.
ناگزير عرض كردند: اى ابوالقاسم ! نظر ما اينست كه با تو مباهله نكنيم ، تو دين خودرا داشته باش و بگذار ما هم به دين خود باقى باشيم . پيغمبر فرمود: اگر حاضر بهمباهله نيستيد، مسلمان شويد، تا از حقوق مساوى مسلمانان برخوردار گرديد. اسقف گفت : نه! مسلمان نمى شويم . و توانائى جنگ با شما هم نداريم ، ولى مانند سايراهل كتاب جزيه مى دهيم . بدين گونه كه سالانه دو هزار حله (31) تسليم مى كنيم .هزار حله در ماه صفر و هزار حله در ماه رجب و سى زره آهنى معمولى هم تقديم مى داريم .پيغمبر هم پذيرفت و با آنها صلح كرد. بدين گونه ماجراى مباهله پيغمبر با نصاراىنجران پايان پذيرفت (32).


جانشين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم  

پيغمبر گرامى اسلام در سن چهل سالگى به مقام عالى پيامبرى برانگيخته شد. ولىنظر به موقعيت زمان و حساسيت كافران قريش و مردم بت پرست مكه ، آن راز تا سهسال پنهان داشت . سرانجام سه سال بعد، به امر پروردگار ماءمور شد دعوت خود راآشكار سازد و نخست از خويشان و بستگان خود يعنى فرزندان عبدالمطلب آغاز كند.
دستور صريح خداوند آيه 214 سوره شعراء است كه مى فرمايد: وانذر عشيرتكالاقربين يعنى : اى پيغمبر فاميل نزديك خويش را از نافرمانى ما برحذر دار.
هنگامى كه فرمان خدا بدين گونه صادر شد، پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلمفرزندان عبدالمطلب يعنى عموها و عموزادگان خود را كه در آن موقعچهل مرد بودند، به صرف غذا در خانه خود دعوت فرمود.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم قبلا به على عليه السلام كه در آن موقع سيزدهساله بود دستور داد به همسر آن حضرت خديجه بگويد گوسفندى براىمهمانان طبخ كند. چون غذا آماده شد، پيغمبر مهمانان را فرا خواند و فرمود: نزديك شويد وبسم الله بگوئيد و مشغول صرف غذا شويد.
فرزندان عبدالمطلب كه همگى مردانى اشتهادار بودند و غذاى كافى مى خوردند ده نفر دهنفر جلو آمدند، و از آن گوسفند پخته خوردند تا همگى سير شدند. آنگاه پيغمبر ظرفچوبينى نوشيد، سپس به آنان فرمود: بنوشيد. آنها هم نوشيدند تا همگى سير شدند.
در اين هنگام ابولهب كه خود يكى از پسران عبدالمطلب و عموى پيغمبر و مردى مخوف بودگفت : اين سحرى بود كه محمد شما را بدان مسحور نمود! پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم لحظه اى انديشيد ولى چيزى نفرمود.
فردا نيز آنان را دعوت نمود و پس از صرف غذا آنها را مخاطب ساخت و فرمود: اىفرزندان عبدالمطلب ! من از جانب خداوند شما را از نافرمانى او بر حذر مى دارم و بهشما نويد مى دهم كه مسلمان شويد و از خداوندمتعال پيروى نمائيد تا رستگار گرديد.
من خوبيهاى دنيا و آخرت را براى شما آورده ام : خدا به من امر نموده كه شما را براىاعلام اين مطلب فرا خوانم . شما خويشان و فاميل من هستيد، به همين جهت مى خواهم شما راپيش از ديگران از نافرمانى خداوند بيم دهم . خداوند هيچ پيغمبرى را مبعوث نگردانيد،جز اين كه برادرى و وزيرى براى او تعيين كرد كه وارث و جانشين او در ميان خاندانشباشد. اكنون كدام يك از شماست كه بر مى خيزد و با من بيعت مى كند تا برادر و وارث وجانشين من ، و نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى باشد، با اين فرق كه بعد از منپيغمبرى نخواهد بود؟
تمام حضار در پاسخ سخنان پيغمبر كه براى نخستين بار آنرا مى شنيدند و بهنظرشان بسيار عجيب مى نمود سكوت اختيار كردند.
پيغمبر سه بار سخن خود را تكرار نمود و در هر نوبت آنها لب برهم نهادند و همچنانساكت بودند. ولى هر بار على عليه السلام بر مى خاست و عرض مى كرد؛ يارسول الله ! من برادرى و وزارت شما را مى پذيرم .
پيغمبر براى اين كه بزرگترها را به سخن آورد، و از آنها نيز اعترافى بگيرد، براىچهارمين بار فرمود: يكى از شما برخيزد و دعوت مرا اجابت كند و گرنه اين افتخار درخاندان ديگرى غير از شما بنى هاشم قرار خواهد گرفت و باعث پشيمانى شما خواهد شد.اين بار هم كسى چيزى نگفت ، ولى باز على عليه السلام برخاست و پاسخ مثبت داد وضمن اعتراف رسالت پيغمبر اسلام آمادگى خود را براى انجام اوامررسول خدا رسما و با صراحت هر چه تمامتر اعلام داشت .
در اين هنگام پيغمبر به على عليه السلام فرمود: نزديك تر بيا، همين كه على عليهالسلام نزديك پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رسيد، حضرت او را در آغوش گرفت وزبان در دهانش نهاد و مورد نوازش قرار داد و فرمود: على برادر و جانشين من در ميانشماست ، اوامر او را بشنويد و از و پيروى كنيد.
ابولهب كه با خيره سرى اين منظره را مى نگريست با طعنه به پيغمبر گفت :
بخشش خوبى به پسر عم خود ندادى ؟ او دعوت تو را اجابت كرد و تو دهان او را پر ازآب دهان خود نمودى ! پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: نه ! دهان او را پر ازحكمت و علم نمودم !
بدين گونه مجلس خاتمه يافت و حاضران كه همگى عمو و عموزادگان پيغمبر بودندبرخاستند و در حالى كه از خانه بيرون مى رفتند، از روى سرزنش به ابوطالب مىگفتند: اطاعت پسرت على را بگردن بگير كه فرمانده تو شده است !(33)


next page

fehrest page

back page