بعد از سانحه جنگ جمل كه در نزديكى شهر بصره ميان سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام وآشوبگران داخلى به وقوع پيوست ، و طى آن طلحه و زبير آتش افروزان آن جنگ كشتهشدند و سرانجام با پيروزى كامل اميرالمؤمنين على عليه السلام پايان يافت ، معاويهحكمران شامات كه با روى كار آمدن آن حضرت سر به شورش و نافرمانى برداشتهبود و دم از استقلال و برابرى با اميرالمؤمنين مى زد، نامه زير را براى آن حضرتنوشت و به كوفه فرستاد. اى پسر ابوطالب ! راهى در پيش گرفته اى كه به زيان تو است ، آنچه را برايتسودمند بود ترك گفتى و برخلاف كتاب خدا و سنت پيغمبر رفتار نمودى ! تا آنجا كهبا صحابه پيغمبر طلحه و زبير جنان كردى . به خدا قسم تير آتشينى به سويت رهاكنم كه نه آب آنرا فرو نشاند و نه باد بر طرف سازد! چون آن تير رها شود به هدفاصابت كند و چون در هدف جاى گيرد به خوبى كارگر شود و چون كارگر شود، شعلهور گردد. فريفته لشكرهاى خود مباش ، و آماده جنگ شو، كه من با سپاهى به ملاقات توخواهم آمد كه تاب ديدار آنرا نداشته باشى . چون نامه به حضرت امير رسيد، پاسخ آنرا بدين گونه نوشت : اين نامه ايست ازبنده خدا على بن ابيطالب برادر خوانده پيامبر، و پسر عم ، و جانشين ، وغسل دهنده ، و كفن كننده او، و ادا كننده قرض وى ، و داماد، و پدر فرزندانش حسن و حسين ،كه براى معاويه پسر ابوسفيان فرستاده مى شود... اى معاويه ! من همانم كه در جنگ بدر (نخستين جنگ اسلام و كفر) خويشان بت پرست تو رااز دم شمشير گذراندم و به ديار عدم فرستادم ، و پدر و عموى مادرت (عتبه و شيبه ) ودائيت وليد بن عتبة و برادرت حنظله را بهقتل رساندم . هنوز شمشيرى كه آنها را به وسيله آن نابود ساختم ، در دست من است . منامروز هم مانند روزى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم آنرا به دست من داد،قويدل و نيرومند و با يارى خداوند پيروزم . به خدا قسم من مانند شما هيچگاه بت نپرستيدم ، و چيزى را از اسلام ، و كسى را از پيغمبرخدا محمد صلى الله عليه و آله وسلم برتر نداشتم ، و شمشيرى جز آنكه پيغمبر به منداد، انتخاب نكردم . پس خوب بينديش و هر چه مى خواهى بكن ! من به خوبى مى دانم كهشيطان بر تو چيره گشته و دستخوش نادانى و سركشى شده اى . درود بر آنكس كه ازحقيقت پيروى كند و در انديشه عواقب وخيم فردا باشد! سپس حضرت نامه را مهر فرمود و به يكى از ياران خود بنام طرماح بن عدىتسليم نمود كه رهسپار شود و شخصا آنرا به دست معاويه بدهد. طرماح مردى قوىهيكل و بلند بالا و سخنور بود، و از ياران فداكار مولاى متقيان عليه السلام به شمار مىآمد. طرماح از حضور اميرالمؤمنين عليه السلام رخصت طلبيد، آنگاه سوار شتر خود شد و راهشام را در پيش گرفت . وقتى وارد شام شد يكراست به ملاقات معاويه رفت . دربان از وى پرسيد: كيستى و از كجائى و كرا مى خواهى ؟ طرماح گفت : در مرتبه اول با ياران نزديك معاويه عمروعاص و ابوهريره و ابوالاعوراسلمى و مروان حكم ، كار دارم و سپس با خود معاويه . دربان گفت : اينان در باب الخضراء مى باشند. طرماح براى ديدار آنهابه باب الخضراء رفت . چون نامبردگان طرماح را با آنهيكل درشت و اندام بلند مشاهده كردند با خود گفتند: خوب است كه اين مرد را بخواهيم ولحظه اى را با وى به گفتگو و مزاح و تفريح بگذرانيم . موقعى كه طرماح نزديك آنها رسيد، پرسيدند: اى اعرابى ! آيا از آسمانها خبر دارى كهبه اطلاع ما برسانى ؟ طرماح گفت : آرى ! بى خبر نيستم ! خداوند در سما، و ملك الموتدر هوا، و اميرالمؤمنين على بن ابيطالب در فقاست ! پس اى مردم بدبخت منتظر بلائىباشيد كه هم اكنون بر سرتان فرود مى آيد!! پرسيدند: از كجا مى آيى ؟ گفت : از نزد آزاد مردى پاك و پاكيزه و نيكوخصال و با ايمان مى آيم . گفتند: با كى كار دارى ؟ گفت : مى خواهم اين بد گوهرى كهشما او را پيشواى خود مى دانيد ملاقات كنم ! حضار دانستند كه وى فرستاده امير مؤمنان است . از اين رو گفتند: اى اعرابى ! امير مامعاويه در اين ساعت با اطرافيان خود سرگرم مشورت در امور مملكت است ، و امروز نمىتوانى به حضور او باريابى . طرماح گفت : خاك بر سر او كنند، او را بارسيدگى به امور مسلمين چكار؟ ناچار نامه اى به معاويه نوشتند كه قاصدى سخنور و حاضر جواب و رشيد از كوفهآمده ، و از طرف على بن ابيطالب حامل نامه اى براى تو است ، به هوش باش كه درجواب او چه خواهى گفت ! سپس از طرماح خواستند كه از شتر فرود آيد و نزد آنها بماند تا از طرف معاويه جواب برسد. چون نامه آنها به معاويه رسيد و از موضوع مطلع گرديد،فرزندش يزيد را خواست و دستور داد مجلسى بيارايد و آنچه لازمه شوكت وحشمت دربار يك سلطان مقتدر است فراهم سازد. يزيد بن معاويه مردى زشت رو و بدمنظر بود، صدائى گوش خراش داشت وروى بينى و چهره اش علامت زخمى بر جا مانده بود. چون مجلس آراسته شد طرماحرا بار دادند تا به مجالس درآيد. وقتى به در كاخ رسيد و ديد كه تمام كاركنان كاخلباس سياه به تن كرده اند گفت اينها كيستند كهمثل موكلين جهنم در تنگناى راه دوزخ ايستاده اند؟ و چون چشمش به يزيد افتادگوئى او را شناخت ، به همين جهت گفت : اين تيره بخت گردن كلفت بينى بريده كيست ؟ كاركنان كاخ گفتند: اى اعرابى ! ساكت باش ! اين يزيد شاهزاده ماست . طرماحگفت : يزيد كيست ؟ خداوند روزى او را زياد نگرداند و اميد او را از همه جا قطع كند! اىواى كه او و پدرش روزى مطرود اسلام بودند، ولى امروز بر تخت خلافت اسلامى نشستهاند!! يزيد از شنيدن اين سخنان به قدرى خشمناك شد كه خواست او را بهقتل رساند، ولى چون از پدرش اجازه نداشت خشم خود را فرو برد و گفت : اى اعرابى !حاجت خود را بخواه كه اميرالمؤمنين معاويه ! به من دستور داده حاجت تو را برآورم . گفتحاجت من آنست كه پدرت معاويه از منصب خود دست بردارد و خلافت مسلمين را به كسى كهشايسته آنست واگذارد. يزيد گفت : اين حرفها فايده ندارد حاجت خود را بگو، طرماح گفت : حاجت من اينست كهمعاويه را ملاقات كنم و پيام اميرالمؤمنين على عليه السلام را به او برسانم . سرانجامناگزير او را به مجلس معاويه آوردند. طرماح با كفش وارد مجلس شد و دم در نشست !گفتند: كفشت را از پا در آور. گفت : مگر اينجا وادى ايمن و سرزمين مقدس طور سينااست كه بايد مانند حضرت موسى كفش از پاى در آورم ؟! سپس چون معاويه را ديد گفت : اى پادشاه گناهكار سلام ! عمروعاص مشاور معاويه گفت :اى اعرابى ! چرا معاويه را پادشاه بزه كار خواندى و اميرالمؤمنين ! نگفتى ؟ گفت : مادرتبه عزايت نشيند! مؤمنين ما هستيم ، چه كسى او را امير ما نموده است ؟ در اين موقع معاويه باخونسردى مخصوص به خود گفت : اى اعرابى ! چه پيامى براى من آورده اى ؟ طرماح گفت : نامه مختومى از طرف امام معصومى آورده ام . معاويه گفت : آنرا به من بده .طرماح گفت : نمى خواهم قدم روى فرشهاى تو بگذارم ! معاويه گفت به وزير منعمروعاص بده تا به من بدهد طرماح گفت : نه ! نه ! نمى دهم ، زيرا وزير پادشاه ظالم، خائن است ! معاويه گفت : به فرزندم يزيد تسليم كن تا به من برساند طرماح گفت :ما كه از شيطان خشنود نيستيم ، چگونه مى توانيم به فرزندش دلخوش باشيم ؟! معاويه گفت : غلام خاص من پهلوى تو ايستاده است ، نامه را به او بده تا به من برساندطرماح گفت : اين غلام را با پول حرام خريده اى و به كار حرام گماشته اى ، به او همنمى دهم . معاويه حيران شد و گفت : پس چگونه بايد اين نامه به دست من برسد؟ طرماحگفت : بايد از جاى برخيزى و بدون رنجش با دست خود آن را از من بگيرى ! زيرا ايننامه مردى كريم و آقائى دانا و بردبار است كه نسبت به مؤمنين رئوف و مهربان مىباشد. معاويه ناچار از جاى برخاست و نامه را از وى گرفت و آنرا گشود و خواند. آنگاه طرماحرا مخاطب ساخت و گفت : خوب ! على را در چه حالى وداع نمودى ؟ گفت در حالى كه مانندشب چهارده بود و يارانش همچون ستارگان فروزان پيرامنش را گرفته بودند. يارانىكه هر گاه آنها را به كارى فرمان دهد، بر يكديگر پيشى گيرند، و چون از چيزى برحذر دارد، همگى دورى كنند. اى معاويه ! على مردى دلاور، و سرورى برومند است ، با هر سپاهى كه روبرو شود، آنرادر هم شكند و طومار زندگى آنها را درهم پيچد، و با هر دليرى كه مواجه گردد، به خاكهلاك افكند و به ديار نيستى فرستد، و اگر دشمنى را ببيند، طعمه شمشير آبدار خويشسازد. معاويه گفت : حسن و حسين فرزندان على چگونه اند؟ طرماح گفت : آنها دو جوان پاكيزه وپاك سرشت ، سالم و نيكو خصال ، و دو آقاى پرهيزكار دانا و خردمند هستند كه سعى دراصلاح امور دنيا و آخرت مسلمين دارند. معاويه سر به زير انداخت و لحظه اى به فكر فرو رفت ، سپس سر برداشت و گفت اىاعرابى ! راستى تو مرد سخنورى هستى ؟! طرماح گفت اى معاويه ! اگر به حضوراميرالمؤمنين على عليه السلام شرفياب شوى ، سخنوران بهتر از من زياد خواهى ديد.مردانى مى بينى كه آثار سجود در پيشانى آنها نمايان است . در عينحال همين كه آتش جنگ شعله ور شود، خود را در آتش مى اندازند و بسيارقويدل مى باشند. شبها تا صبح نماز مى گزارند و روزه مى دارند، و هيچگاه در راه خدامورد ملامت قرار نمى گيرند. اى معاويه اگر آنها را ببينى ، در گرداب هلاكت فرو روى وراه نجات نيابى . در اين هنگام عمروعاص آهسته به معاويه گفت : اگر اين مرد سخنور را مورد نوازش وبخشش قرار دهى ؛ بلند نظرى تو را به بهترين وجهى خواهد ستود. معاويه گفت : اىاعرابى ! اگر چيزى به تو بدهم قبول مى كنى ؟ طرماح گفت : من كه مى خواهم جانت را ازكالبدت بيرون آورم ، چرا عطايت را نگيرم ! معاويه دستور داد ده هزار درهم به او بدهند،سپس گفت اگر كم است بگو تا بيشتر بدهم ؟ طرماح گفت : دستور بده بيشتر بدهند،زيرا تو كه از مال پدرت نمى دهى ! معاويه دستور داد ده هزار درهم ديگر بر آن افزودند. طرماح گفت : اى معاويه امر كن آنرابه سى هزار درهم افزايش دهند، تا اينكه تاق شود، زيرا خداوند تك و تنهاست ،و تك را دوست مى دارد! معاويه دستور داد چنين كنند، ولى هر چه طرماح انتظار كشيد و به اطراف نگاه كرد از درهمها خبرى نشد، از اين رو گفت : اى پادشاه ! با اين مقامى كه دارى مى خواهى مرا مسخره كنى؟ معاويه پرسيد چطور؟ گفت : براى اينكه دستور دادى عطائى به من بدهند كه نه توآنرا مى بينى و نه من ! گوئى بادى بود كه از فراز كوهى وزيد! به دستور معاويه عطاى او را حاضر كردند و به وى تسليم نمودند. عمروعاص گفت : اىاعرابى جايزه اميرالمؤمنين را چگونه مى بينى ؟ طرماح گفت : اينمال مسلمانان است و مربوط به معاويه نيست ، و از خزينه الهى است كه نصيب يكى ازبندگانش شده است ! در اين هنگام معاويه رو كرد به اطرافيان خود و گفت : اين مرد دنيا را در نظر من تاريكساخت . سپس كاتب طلبيد و جواب حضرت امير عليه السلام را بدين گونه نوشت : اىعلى ! لشكرى از شام به جنگ تو خواهم فرستاد كه ابتداى آن كوفه و انتهايشساحل دريا باشد! و هزار شتر با اين لشكر مى فرستم كه بار آنها ارزن باشد و بهعدد هر ارزنى هزار مرد جنگجو باشد! طرماح گفت : اى معاويه ! على را به جنگ تهديد مى كنى ، و مرغابى را از آب مىترسانى ؟ به خدا قسم اميرالمؤمنين عليه السلام خروس بزرگى دارد كه تمام اينارزنها را به آسانى از روى زمين مى چيند و در چينه دان خود انباشته مى كند! معاويه گفت :راست مى گويد: او مالك اشتر است ! سرانجام طرماح جواب نامه را گرفت و پولها را بار كرد و به جانب كوفه شتافت .بعد از رفتن او معاويه به اطرافيان خود گفت : به خدا اگر من آنچه دارم به شما بدهم ،ده يك خدمتى را كه اين مرد به على نمود، نسبت به من انجام نخواهيد داد. عمروعاص گفت : آرى ! اگر آن فضيلت و نسبتى كه على با پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم دارد، تو هم مى داشتى ، ما به مراتب بيش از اين عرب براى تو فداكارى مىنموديم ! معاوية از اين سخن خشمگين شد و گفت : خدا دهنت را بشكند و لبهايت را پاره كند!به خدا اين حرف تو براى من گرانتر از سخنان آن عرب بيابانى است و شنيدن آن دنيارا بر من تنگ ساخت !(42) |