بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 1, على دوانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM100001 -
     DM100002 -
     DM100003 -
     DM100004 -
     DM100005 -
     DM100006 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

يك ازدواج عجيب  

ابوحمزه ثمالى مى گويد: در خدمت امام باقر عليه السلام نشسته بودم كه خادم حضرتآمد و براى مردى اجازه ورود خواست ، و امام نيز اجازه داد وارد شود. مرد تازه وارد سلام كردو حضرت جواب داد و خوش آمد گفت و او را نزديك خود جاى داد و از حالش جويا شد. مردتازه وارد گفت : فدايت شوم ، من دختر فلانى را خواستگارى نموده ام ولى او به علتچهره زشت من و فقر و غربتم ، دست رد به سينه ام زده و مرا شايسته دامادى خود نمى داند،به طورى ياءس از زندگى و غصه و اندوه قلبم را فشرده است كه مرگ خود را ازخداوند خواسته ام .
حضرت فرمود: خودت به عنوان فرستاده من مى روى نزد او و مى گويى : محمد بن علىبن الحسين بن على بن ابيطالب عليه السلام مى گويد: دخترت را به منجح بنرباح تزويج كن و جواب رد به او مده !
منجح يعنى همان مرد شادمان شد و با شتاب به عنوان فرستاده حضرت امام باقرعليه السلام براى خواستگارى مجدد روانه خانه پدر دختر گشت ...
بعد از رفتن او امام محمد باقر عليه السلام رو كرد به حضار و فرمود: مردى ازاهل يمامه (6) به نام جويبر به منظور جستجوى آئين اسلام به حضورپيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شتافت و با اشتياق اسلام آورد و ديرى نپائيد كه ازخوبان اصحاب پيغمبر به شمار آمد.
جويبر مردى سياه پوست و فقير بود، قامتى كوتاه و چهره اى زشت داشت .پيغمبر به ملاحظه اينكه وى مردى غريب و برهنه بود، او را مورد تفقد قرار داد و فرموددو پيراهن به طرز پوشش آن روز به وى بپوشانند و روزانه يك من خوراك برايش مقرردارند؛ و در مسجد سكونت كند، ولى شبها را بيدار بماند.
كم كم افراد غريب و حاجتمند كه مانند او به شرف اسلام فائز مى گشتند و از روىناچارى در مدينه مى ماندند، رو به فزونى گذاشت و مسجد پيغمبر براى سكونت آنهاتنگ شد.
در اين هنگام خداوند به پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم وحى فرستاد كه آنها را ازمسجد خارج سازد، و آن مكان مقدس را همچنان براى عبادت پاك و پاكيزه نگاهدارد.
همچنين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ماءمور شد تمام درهاى خانه هائى را كه بهمسجد باز مى شد و ساكنان آن از مسجد آمد و رفت مى كردند، جز در خانه على عليه السلامو دخترش فاطمه زهرا عليه السلام را ببندد و كارى كند كه نه شخص جنب از آنجا بگذردو نه غريبى در آن به سر برد.
پيغمبر هم دستور داد صفه اى (سكوئى ) در جنب مسجد براى اسكان اين عده ساختند و آنهارا در آن محل جاى دادند. به همين جهت اين عده از فقرا و غرباى تهى دست كه در صدر اسلامو روزگار تنگدستى مسلمين با اين وضع رقت بار و شرائط طاقت فرسا مى سوختند ومى ساختند به اصحاب صفه يعنى (ساكنان سكو) معروف گشتند.(7)
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از مشاهده آنان متاءثر مى گرديد، شخصا از آنهادلجوئى مى نمود و فردفرد آنها را مورد تفقد قرار مى داد، و هر قدر ميسور بود نان وخرما و مويز به آنها مى رسانيد.
مسلمانان متمكن هم از آن حضرت پيروى نموده به مقدارى كه توانائى داشتند از آنهادستگيرى مى كردند.
روزى پيغمبر در آن جمع با كمال راءفت و حالى رقت بار به جويبر نگريست وفرمود: جويبر! چه خوب بود كه همسرى اختيار مى كردى تا شريك زندگيت گردد و درامور دنيا و آخرت با تو همكارى كند!
جويبر عرض كرد: اى پيغمبر خدا پدر و مادرم فدايت شوند، كدام زن حاضر استبه همسرى من تن در دهد؟
من كه نه حسب و نسب و نه مال و نه جمال دارم چه زنى رغبت مى كند با من ازدواج نمايد؟پيغمبر فرمود: اى جويبر: خداوند جهان به بركت دين حنيف اسلام آنكس را كه در جاهليتشرافت داشت ، پست نمود، و كسانى را كه پست بودند، شرافت داد، و آنها را كه سابقاذليل بودند عزيز گردانيد، و آن همه نخوت جاهليت و تفاخر و باليدن به قبيله و نسب راكه ميان آنها مرسوم بود، به كلى برانداخت .
امروز ديگر همه مردم : سفيد، سياه ، قريش ، عرب و عجم برابرند. همه فرزندان آدم هستندو آدم را هم خداوند از خاك آفريد!!
در روز قيامت محبوب ترين مردم در پيشگاه خداوند فقط پارسايان و پرهيزكارانند.
من امروز كسى را نمى بينم كه نسبت به تو فضيلتى داشته باشد، مگر اين كهپرهيزكارى و تقواى او در پيشگاه خداوند از تو بيشتر باشد!
سپس پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى جويبر! هم اكنون بى درنگ مى روىنزد زياد بن لبيد كه شريفترين مردم قبيله بنى بياضه است ، و مىگوئى رسولخدا مرا فرستاده و دستور داده است كه دخترت ذلفا را بعقد همسرىجويبر در آورى !
وقتى جويبر وارد خانه زياد بن لبيد شد زياد با گروهى از بستگانخود نشسته و سرگرم گفتگو بود، جويبر اجازه ورود خواست و بعد از آنكه به مجلسدرآمد سلام كرد، آنگاه زياد را مخاطب ساخت و گفت : من از جانبرسول خدا آمده ام و براى انجام كارى حامل پيامى مى باشم ، آنرا به طور آشكار بگويميا خصوصى و پنهانى ؟
زياد نه ! چرا پنهانى ! آشكار بگو! من پيامرسول خدا را موجب فخر و شرافت خود مى دانم !
جويبر - پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم پيغام داده كه دخترت ذلفا را به عقدهمسرى من در آورى !!
زياد - پيغمبر تو را فقط براى ابلاغ اين پيام فرستاده ؟
جويبر - آرى ! من سخن دروغ به رسول خدا نسبت نمى دهم .
زياد - ما مردم مدينه ، دختران خود را به اشخاصى كه همشاءن ما نيستند تزويج نمى كنيم! برگرد و عذر مرا به سمع مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم برسان .
جويبر ناراحت شد و در حاليكه مى گفت : به خدا قسم اين دستور قرآن مجيد و گفتهپيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم نيست ، مراجعت كرد.
ذلفا دختر زياد سخنان جويبر را شنيد. كسى فرستاد و پدرش را به اندرونخواست و پرسيد: پدر جان ! چه گفتگوئى با جويبر داشتى ؟
زياد - جويبر مى گفت : پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را به من تزويجنمايى .
ذلفا - به خدا جويبر دروغ نمى گويد، بفرست تا پيش از آنكه او به نزد پيغمبرصلى الله عليه و آله وسلم مراجعت كند برگردد.
زياد فرستاد جويبر را از ميان راه برگردانيده و مورد تفقد و احترام قرار داد،سپس گفت : اينجا باش تا من برگردم .
آنگاه خود به حضور پيغمبر شرفياب شد و گفت : پدر و مادرم فدايت گردد، جويبرپيامى از جانب شما آورده ولى من پاسخ او را به نرمى ندادم . اينك شخصا به حضورمباركت شرفياب شده و عرض مى كنم كه ما طايفه انصار دختران خود را جز به افرادهمشاءن خود تزويج نمى كنيم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى زياد: جويبر مردى باايمان است . مرد مؤمنهمشاءن زن مؤمنه و مرد مسلمان همشاءن زن مسلمان است ، دخترت را به همسرى جويبر در آورو از دامادى او ننگ مدار!
زياد برگشت به خانه و آنچه پيغمبر فرموده بود به اطلاع دخترش ‍ رسانيد.
دختر گفت : پدر جان اين را بدان كه اگر از فرمان پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلمسرپيچى كنى كافر خواهى شد، با صلاحديد پيغمبر خدا جويبر را به دامادى خودبپذير!!
زياد هم چون چنين ديد بيرون آمد و دست جويبر را گرفت و به ميان بزرگان قومخود آورد و ذلفا دخترش را به وى تزويج نمود، مهريه و جهيزيه عروس را نيزشخصا به عهده گرفت !
از جويبر پرسيدند: خانه اى دارى كه عروس را به خانه ات بياوريم ؟ گفت : نه ! بهدستور زياد خانه اى با وسائل و لوازم زندگى تهيه ديدند، و به وى اختصاص دادند.عروس را نيز آرايش كرده و خوشبو نمودند و به جويبر نيز لباس دامادى پوشانيدند.
بدين گونه ذلفا دختر زيباى يكى از بزرگترين اشراف مدينه و قبيله معروفخزرج به همسرى مرد سياه پوست از نظر افتاده اى كه فقط به زيور ايمان ومعرفت آراسته بود، در آمد.
لحظه اى بعد جويبر را به حجله آوردند. وقتى اتاق خلوت شد، و نگاهش بهرخسار زيباى عروس افتاد، و خود را در خانه اى ديد كه همه چيز دارد، و غرق در زينت وعطر است ، برخاست به گوشه اى رفت و تا سپيده دممشغول قرائت قرآن و نماز و عبادت شد!
وقتى صداى اذان شنيد برخاست و براى اداى نماز در پشت سر پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم از خانه بيرون رفت . ذلفا نيز وضو گرفت و نماز گزارد.
روز بعد كه ماجراى شب را از ذلفا پرسيدند گفت از سر شب تا بامداد يا قرآنمى خواند، يا در ركوع بود، و يا سجده مى نمود! شب بعد نيز همين طور گذشت ، ولىچون شب سوم بدين گونه سپرى شد و زياد هم از موضوع اطلاع يافت ، بهحضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رسيد و عرض كرد: يارسول الله ! امر فرمودى جويبر را به دامادى انتخاب كنم ، با وجودى كه همشاءنما نبود، به فرمان مباركت گردن نهادم و دخترم را به همسرى او در آوردم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: خوب مگر چه شده ؟ زياد ماجراى سه شبگذشته را به عرض رسانيد و اضافه كرد كه جويبر تاكنون با عروس سخننگفته ، و اصولا شايد ميلى به جنس زن نداشته باشد! سپس گفت اكنون هر طور صلاحمى دانيد اطاعت مى كنم . اين را گفت و از حضور پيغمبر مرخص شد.
بعد از رفتن او پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم جويبر را احضار نمود و فرمود:جويبر! مگر تو ميل به زن ندارى ؟
جويبر عرض كرد: يا رسول الله ! براى چه ؟ اتفاقا علاقه من به جنس ‍ زنبيش از ديگران است !
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: من عكس اين را شنيده ام . مى گويند: خانهوسيعى با تمام اثاث و لوازم زندگى برايت فراهم نموده و تو را به آنجا برده اند،ولى تو اصلا به عروس زيبا و خوشبوى خود توجه نكرده و تاكنون با او سخن نگفته وبه وى نزديك نشده اى ، علت اين بى اعتنائى چيست ؟
جويبر عرض كرد يا رسول الله ! من چون خود را در خانه اى وسيع و فرش ‍ كرده و پراز لوازم زندگى و عطر و زينت ديدم ، به وضعى كه سابقا داشتم انديشيدم ، و بيكسى ونيازمندى و تنگدستى خود را با غريبان و بيچارگان به ياد آوردم !
از اينرو خواستم قبل از هر چيز شكر نعمت را به جاى آورده و بدين گونه به ذات مقدسباريتعالى تقرب جويم ، شبها را تا صبح به عبادت و قرائت قرآن پرداختم و روزها رابه همين منظور روزه گرفتم . در عين حال آن را درمقابل آنچه خداوند به من ارزانى داشته ناچيز مى بينم !
ولى قول مى دهم كه امشب را با عروس خود به سر برم و رضايت كسان او را جلب كنم !
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرستاد و جريان را به اطلاع زياد بن لبيدپدر عروس رسانيد، و آنها هم خشنود شدند. جويبر نيز در شب چهارم همان طور كهگفته بود عمل كرد.
چيزى نگذشت كه جويبر در ركاب پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بعزم جنگىاز مدينه خارج شد، و در آن جنگ شربت شهادت نوشيد. بعد از شهادت او ذلفاخواستگاران زيادى پيدا كرد، به طورى كه هيچ زنى در مدينه نبود كه مانند او آن همهخواستگار داشته باشد، و در راهش آن اندازه اموال فراوان صرف كنند!!(8)


دنياپرست  

ثعلبه انصارى مردى از اهالى مدينه بود و در آن شهر مقدس ‍ روزگارمى گذرانيد. روزى آمد نزد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم و گفت : يارسول الله ! از خداوند بخواه كه مال و ثروتى به من موهبت فرمايد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى ثعلبه ! برو قناعت كن و به آنچه اكنونروزيت شده است بساز و خدا را شكر كن ، كه بهتر ازمال بسيار است كه نتوانى شكر آنرا بجا آورى !
ثعلبه رفت ولى چند روز بعد آمد و درخواست خود را تكرار نمود و گفت : يارسول الله ! دعا كن خداوند از فضل عميم خود به من عطا فرمايد. حضرت فرمود: مگر توپيرو من نيستى ؟ به خدا اگر من از خدا بخواهم ، كوههاى زمين برايم سيم و زر مى شود،ولى چنانكه مى بينى به آنچه بر حسب تقدير روزى شده قانعم !
اين بار نيز ثعلبه رفت و مجددا چند روز ديگر براى سومين مرتبه به حضورپيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شرفياب شد و عرضكرد: يارسول الله ! از خداوند منان مسئلت دار تا مرا مالدار گرداند. اگر خداوند ازمال دنيا برخوردارم سازد، حق خدا را از آن ادا مى كنم و از مستمندان دستگيرى مى نمايم وبه كسان و نزديكان محتاج خويش به قدر كفايت كمك مى كنم .
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ملاحظه نمود كه ثعلبه دست بردار نيست ،برايش دعا كرد و فرمود: پروردگارا از خزينه خود به ثعلبه روزى كن !
ثعلبه گوسفندى چند داشت . بعد از دعاىرسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بركت يافت و پيوسته بر گوسفندانش افزودهگشت ، تا آنجا كه از كثرت آن نتوانست در شهر بماند.
ثعلبه چون مردى دنياپرست و حريص و تنگ نظر بود، شخصا چوپانىگوسفندان را به عهده گرفته بود! قبل از آنكه گوسفندانش فزونى يابد، نمازهاىپنجگانه را با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم در مسجد به جماعت مى گزارد.
ولى بعدها محلى در بيرون مدينه براى خود و نگاهدارى گوسفندانش ‍ ساخت و در آنجاسكونت گزيد و نماز مغرب و عشا و صبح را در همانجا به تنهائى مى خواند. كم كمگوسفندانش زياد شد و روزبروز بر تعداد آن افزوده گشت .
ثعلبه كه بيرون شهر را براى نگاهدارى آن همه گوسفند تنگ ديده ، ناگزيربيابان بزرگ وسيعى را كه با مدينه مسافت بسيار داشت انتخاب نمود و به آنجا كوچكرد.
در آنجا خانه اى براى خود و جائى براى نگاهدارى گوسفندانش ساخت و با خاطرى آسودهبه زندگى پرداخت . گوسفندان نيز از بركت دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلمهمچنان رو به افزايش بود.
ثعلبه ديگر نتوانست حتى نماز ظهر و عصر را هم در مدينه برگزار نمايد، وبدين گونه از ثواب و فضيلت نماز جماعت و اقتداى به پيغمبر صلى الله عليه و آلهوسلم و درك محضر پرفيض آن حضرت محروم ماند. فقط هفته اى يك روز به شهر مى آمد ودر نماز جمعه شركت مى جست .
چيزى نگذشت كه گرفتارى دنيا و سرپرستى گوسفندان اين فرصت را هم از او گرفتو بكلى از مدينه قطع علاقه كرد و در بيابان دوردستمنزل گزيد، و هر گاه كسى از آنجا مى گذشت اخبار مدينه و پيغمبر را جويا مى شد!
مدتى گذشت ، روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم پرسيد: ثعلبه كجاست وكارش به كجا كشيد؟
عرض كردند: به قدرى گوسفندانش زياد شده كه اطراف شهر گنجايش ‍ آنها را نداشت ،لذا به فلان بيابان رفته است ، و در آنجا خانه اى ساخته و روزگار مى گذراند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم با شنيدن اين موضوع سه بار فرمود: واى برثعلبه !.
هنگامى كه آيه زكوة نازل شد و خداوند دستور داد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ازثروتمندان زكوة بگيرد و به مصارف نيازمندان برساند، حضرت هم در ميان مبلغين وماءمورينى كه براى اخذ زكوة به اطراف اعزام داشت ، از جمله دو نفر از قبيلهجهنيه و بنى سليم را خواست و احكام زكوة گوسفند و شتر را به آنهاآموخت .
سپس آن دو را با نامه اى مشتمل بر آيه زكوة كه فرمان خداوندى بود به سوىثعلبه و مردى از قبيله سلمى فرستاد تا زكوة گوسفندان و شتران آنهارا گرفته بياورند.
فرستادگان نخست نزد ثعلبه رفتند و نامه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلمرا بر وى خواندند و زكوة گوسفندانش را خواستند. ثعلبه گفت : يعنى چه ؟ مگرما كافر هستيم كه بايد جزيه بدهيم ، اين ، همان جزيه است كه از يهود و نصارامى گيرند!
برويد به سراغ ديگران تا من با فرصت كافى در اين باره فكر كنم و بتوانم تصميمبگيرم و هنگام بازگشت نظرم را به شما اعلام دارم !
مبلغين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ثعلبه را رها ساختند و به سراغ مرد مالدارقبيله سلمى رفتند و نامه حضرت را براى او قرائت نمودند.
مرد سلمى فرستادگان پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را با خوشروئى وآغوش باز پذيرفت و گفت : اين شتران من است خودتان ببينيد هر كدام بهتر است ، انتخابنموده براى زكوة ببريد. ماءمورين گفتند: پيغمبر به ما نفرموده كه به دلخواه خودبهترين مال را بستانيم ، تو خود حساب كن و هر كدام مى خواهى بده !
مرد سلمى گفت : نه ! ممكن نيست . من بهترين اموالم را به خدا و پيغمبر صلى اللهعليه و آله وسلم مى دهم !
آنگاه زكوة خود را بهترين شتران جدا كرد، و فرستادگان آنها را گرفته به نزدثعلبه آمدند و گفتند: تو چه مى دهى ؟ هر چه مى خواهى بده تا ما برگرديم ،و زياد معطل نشويم .
ثعلبه باز همان حرف اول خود را تكرار نمود و با خودسرى گفت : اين جزيهاست ، فعلا به جاهاى ديگر برويد، وقتى از همه گرفتيد، و از همه جا فراغت يافتيدبيائيد نزد من . ماءمورين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رفتند و از سايرين همگرفتند و باز آمدند نزد ثعلبه و از وى مطالبه زكوة نمودند.
ثعلبه خيره سر فكرى كرد و گفت : نامه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رابه من بدهيد نامه را گرفت و براى دومين بار خواند، باز هم گفت : اين جزيهاست . شما برويد تا من فكر كنم ببينم چه بايد كرد؟!
ماءمورين هم برگشتند و جريان را به عرض پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلمرساندند. حضرت فرمود: واى بر ثعلبه ! واى بر ثعلبه !
آنگاه براى مرد سلمى دعا فرمود. در همان موقع اين آيه شريفه درباره سرپيچىثعلبه از پرداخت زكوة نازل شد: و منهم من عاهدالله لئن آتانا من فضلهلنصدقن و لنكونن من الصالحين . فلما آتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون(9) .
يعنى : بعضى از مردم با خدا عهد كردند كه خداوند ازفضل خويش به ما عطا كند، زكوة مى دهيم و از نيكوكاران خواهيم بود. ولى همين كه خدا ازكرم خويش به آنها عطا كرد، بخل ورزيدند و روى بگردانيدند، و از فرمان الهىسرپيچى كردند.
پيغمبر اين آيه را براى اصحاب خواند. مردى از خويشان ثعلبه در آنجا حاضربود. چون آنرا شنيد برخاست و رفت نزد ثعلبه و گفت : اى ثعلبه ! واى برتو! خداوند درباره تمرد تو از اداى زكوة آياتى از قرآن فرستاده است .
ثعلبه از شنيدن اين معنى ناراحت شد. آنگاه برخاست و آمد نزد پيغمبر صلىالله عليه و آله وسلم و عرض كرد: هر طور مى فرمائيد من هم زكات خود را مى آورم !حضرت فرمود: بعد از اين كه گفتى جزيه است ، خداوند به من امر فرموده كهزكات تو را نپذيرم .
ثعلبه برخاست و خاك به سر ريخت و ناله و فرياد راه انداخت ولى پيغمبر فرمود: منفرستادم و تو را از امر الهى آگاه ساختند، اما تو فرمان نبردى .
ثعلبه سرافكنده و با حالى زار و پريشان از نزد رسولخدا صلى الله عليهو آله وسلم بيرون رفت . كمى بعد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رحلت فرمود، وروح پرفتوحش به فردوس اعلا انتقال يافت . در زمان خلافت ابوبكر ثعلبهگوسفندانى چند به رسم زكوة آورد، و از وى خواست كه زكوة او راقبول كند، ولى ابوبكر گفت : چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از تو نپذيرفتهمن هم قبول نمى كنم .
چون عمر به خلافت رسيد، ثعلبه از او درخواست نمود كه اجازه دهد زكوة خود را بياورد،ولى عمر نيز نپذيرفت ! در ايام خلافت عثمان هم آمد و موردقبول واقع نشد! و بدين گونه ثعلبه دنياپرست با خوارى زندگى مى كرد،تا در اواخر خلافت عثمان ، با تيره بختى از دنيا رفت !(10)


قصد گناه  

رسم پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم اين بود كه هر وقت مى خواست عازم جهادشوند، ميان هر دو نفر از ياران خود پيمان برادرى مى بستند، تا يكى به جهاد برود وديگرى در شهر بماند و كارهاى لازم او را انجام دهد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم در غزوه تبوك كه در اردن ميان قواى اسلام وروم به وقوع پيوست ، بين سعيد بن عبدالرحمن و ثعلبه انصارى (11) پيمان برادرىبست .
سعيد در ملازمت پيغمبر به جهاد رفت ، ثعلبه هم در مدينه ماند و عهده داركارهاى ضرورى خانواده او گرديد. ثعلبه هر روز مى آمد و آب و هيزم و ساير مايحتاجخانواده سعيد را مهيا مى كرد.
در يكى از روزها كه زن سعيد راجع به كار لازم خانه طبقمعمول از پس پرده با او حرف مى زد، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بيدارنمود و با خود گفت : مدتى است كه اين زن از پس پرده با تو سخن مى گويد، آخرنظرى بينداز و ببين در پس پرده چيست و گوينده اين سخنان كيست !
خيالات شيطانى و هوسهاى نفسانى چنان او را تحريك نمود كه قادر بر حفظ خويشتننبود. بهمين جهت به خود جراءت داد و پرده را كنار زد و ديد زنى زيباست كه هاله اى ازحجب و حيا رخسار او را احاطه كرده است .
ثعلبه با همين يك نگاه چنان دل از دست داد و بى قرار شد كه قدم پيش ‍ نهاد وبه زن نزديك گرديد، آنگاه دست دراز كرد كه او را در آغوش گيرد! ولى در همان لحظهحساس و خطرناك زن فرياد زد و گفت : اى ثعلبه ! آيا سزاوار است كه پرده ناموسبرادر مجاهد خود را بدرى ؟
آيا رواست كه او در راه خدا، پيكار كند، و تو در خانه وى نسبت به همسرش قصد سوءكنى ؟!
اين سخن مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد! فريادى كشيد و از خانهبيرون رفت و سر به كوه و صحرا نهاد. ثعلبه در پاى كوهى شب و روز باپريشانى و بى قرارى و گريه و زارى مى گذرانيد، و پيوسته مى گفت :
خدايا تو معروف به آمرزشى و من موصوف به گناهم ...
مدتها گذشت و او همچنان در بيابانها گريه و زارى مى نمود و عذر تقصير به پيشگاهخدا مى برد، و طلب عفو و آمرزش مى كرد، تا اين كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آلهوسلم از سفر جهاد مراجعت فرمود، وقتى سعيد به خانه آمدقبل از هر چيز احوال ثعلبه را پرسيد.
زن سعيد ماجرا را براى او شرح داد و گفت : هم اكنون در كوه و بيابان با غم و اندوه وندامت دست به گريبان است .
سعيد با شنيدن اين سخن از خانه بيرون آمد و براى جستجوى ثعلبهبه هر طرف روى آورد. سرانجام او را ديد كه در پشت سنگى نشسته و دست به سرگرفته و با صداى بلند مى گويد: واى بر پشيمانى ! واى بر شرمسارى ، واى بهرسوائى روز قيامت !
سعيد نزديك آمده او را در كنار گرفت و دلدارى داد و گفت : اى برادر! برخيز باهم نزد پيغمبر رحمت برويم ، اين درد را دوائى و اين رنج را شفائى بايد.
ثعلبه گفت : اگر لازم است حتما به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلمشرفياب شوم ، بايد دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گريز پاى بهخدمت پيغمبر ببرى ! سعيد ناچار دستهاى او را بست و طنابى در گردنش افكند وبدين گونه روانه مدينه شدند.
ثعلبه دخترى به نام حمصانه داشت . چون خبر آمدن پدرش را شنيد،دوان دوان به سوى او شتافت . همين كه پدر را با آن حالت ديد اشك تاءثر از ديدگانفرو ريخت و گفت : اى پدر! اين چه وضعى است كه مشاهده مى كنم ؟
ثعلبه گفت : اى فرزند! اين حال گناهكاران در دنياست ، تا شرمسارى ورسوائى آنها در سراى ديگر چگونه باشد؟!
همان طور كه مى آمدند از در خانه يكى از صحابه گذر كردند.
صاحبخانه بيرون آمد و چون از مطلب آگاه شد، ثعلبه را از پيش خود راند و گفت : دورشو كه مى ترسم به واسطه خيانتى كه مرتكب شده اى به عذاب الهى گرفتار شوى !برو تا شومى عمل تو به من نرسد! همچنين با هر كس روبرو مى شد او را بيم مى داد واز خود مى راند، تا اينكه به حضور اميرمؤمنان على عليه السلام رسيد.
حضرت فرمود: اى ثعلبه ! نمى دانستى كه توجهات الهى نسبت به مجاهدين و جنگجويانراه حق از هر كس ديگرى بيشتر است ؟ اكنون اين كار مهم جز به وسيله پيغمبر صلى اللهعليه و آله وسلم تدارك نمى شود.
ثعلبه با همان سر و وضع آمد در خانه پيغمبر ايستاد و با صداى بلند گفت : المذنب !المذنب ! گناهكار! گناهكار!
حضرت اجازه داد وارد شود و پس از ورود پرسيد: اى ثعلبه ! اين چه وضعى است ؟
ثعلبه خلاصه ماجرا را عرضكرد. حضرت فرمود: گناهى بزرگ و خطائىعظيم از تو سرزده ، برو و با خدا راز و نياز كن تا چه فرمايد.
ثعلبه از خانه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بيرون آمد و روى بهصحرا نهاد. دخترش جلو آمد و گفت : اى پدر! دلم سخت به حالت مى سوزد، مى خواهم هرجا مى روى همراهت باشم ، ولى چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم تو را از پيشخود رانده است من هم ديگر بتو نمى پيوندم !
ثعلبه در بيابانها مى ناليد و روى زمين مى غلتيد و پى در پى مى گفت :خدايا!! همه كس مرا از پيش خود راندند و دست نااميدى بر سينه ام زدند، اى مونس بيكسان ،اگر تو دستم نگيرى كه دست گيرد؟ و اگر تو عذرم نپذيرى كه پذيرد؟! چندين روزبدين حال در سوز و گداز به سر برد و شبى چند را به گريه و نياز بپايان آورد.
سرانجام هنگام نماز عصر پيك حق آمد و اين آيه روحبخش را بر حضرت ختمى مرتبت خواند: والذين اذافعلوا فاحشة اوظلوا انفسهم ذكروا الله فاستغفر والذنوبهم و من يغفرالذنوب الا الله ولم يصروا على ما فعلوا و هم يعلمون (12) يعنى : نيكانكسانى هستند كه هر گاه كار ناشايستى از آنها سر زند، خدا را به ياد آورند، و از گناهخود توبه و استغفار كنند. كيست جز خداوند كه گناهان را بيامرزد؟ آنها كسانى هستند كهبر كارهاى زشت خود اصرار نورزند، زيرا به زشتى گناهان آگاهند.
جبرئيل عرضكرد: يا رسول الله خداوند مى فرمايد: از ما بخواه تا ثعلبه رابيامرزيم . پيغمبر اكرم حضرت على عليه السلام و سلمان فارسى را به جستجوىثعلبه فرستادند. در ميان راه شبانى به آنها رسيد. حضرت على عليه السلامسراغ ثعلبه را از او گرفت . چوپان گفت : شبها شخصى به اينجا مى آيد و در زيراين درخت مى نالد.
حضرت على عليه السلام و سلمان صبر كردند تا شب فرا رسيد. ثعلبه آمد و در زيرآن درخت دست نياز به سوى خداوند بى نياز دراز كرد، و عرض كرد: خداوندا! از همه جامحرومم ، اگر تو نيز مرا برانى به كه رو آورم ؟ و چاره كار را از كجا بخواهم ؟!..
در اين هنگام مولاى متقيان گريست ، آنگاه ، نزديك آمده و فرمود: اى ثعلبه ! مژده ! مژده !خداوند تو را آمرزيد و اكنون پيغمبر تو را مى خواند. آنگاه آيه شريفه ياد شده را كهراجع به توبه او نازل شده بود قرائت نمودند.
ثعلبه برخاست و همراه حضرت امير عليه السلام به مدينه آمده و يكراست واردمسجد پيغمبر شدند - پيغمبر مشغول نماز عشا بود، حضرت امير عليه السلام و سلمان وثعلبه نيز اقتدا كردند، بعد از سوره حمد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شروعبه قرائت سوره تكاثر نمودند.
همين كه آيه اول را تلاوت فرمود: الهاكم التكاثر (شما را بسيارىمال و فرزند و غيره مشغول داشته است ) ثعلبه نعره اى زد، و چون آيه دوم را قرائتفرمود: حتى زرتم المقابر (تا آنجا كه بگور و ديداراهل قبور رفتيد) فرياد بلندى كرد، و چون آيه سوم را شنيد: كلا سوفتعلمون (آن چنين است كه بزودى خواهيد دانست ) ناله اى دردناك برآورد و نقشبر زمين شد!
بعد از نماز پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم دستور داد آب آوردند و بصورتشپاشيدند ولى ثعلبه بهوش نيامد و مانند چوب خشك روى زمين افتاده بود، چوندرست ملاحظه كردند ديدند ثعلبه جان بجان آفرين تسليم كرده است!(13)


افسر شرافتمند 

عبدالله بن حذافه از كسانى است كه در آغاز كار كه پيغمبر اسلام صلى اللهعليه و آله وسلم مشركان مكه را دعوت به دين خدا مى كرد، مسلمان شد و از ياران فداكارحضرت به شمار آمد. وى در سال پنجم بعثت پيغمبر كه تعداد مسلمانان اندك و سخت تحتفشار و شكنجه كفار قريش قرار داشتند، همراه هشتاد مسلمان ديگر به فرمانرسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم رهسپار كشور حبشه شد، و به پادشاه مهربانآنجا نجاشى پناهنده گرديد. بعد از آنكه كار دعوت پيغمبر بالا گرفت ومسلمانان مخالفان خود را سركوب كردند مراجعت نمود و از افسران رشيد اسلام گشت .
عبدالله بن حذافه مردى شوخ طبع و بذله گو بود، بارها با پيغمبر نيز باكمال ادب مزاح مى كرد، و با شيرين كاريهاى خود اصحاب را مسرور مى نمود.
شهامت و پايمردى و صراحت لهجه عبدالله بن حذافه مشهور خاص و عام بود. عبدالله دراغلب جنگهاى زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شركت داشت و رشادتها از خودنشان داد. بعد از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم نيز در جنگهاى سوريه و فتحمصر فداكاريها نمود.
در سال ششم هجرى كه پيغمبر بزرگوار اسلام نامه هائى به پادشاهان و زمامدارانكشورهاى همجوار شبه جزيره عربستان نوشت و آنها را دعوت بدين اسلام فرمود، از جملهعبدالله بن حذافه را به سفارت نزد خسروپرويز شاه ايران اعزام داشت تا رسالتپيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را به وى ابلاغ نمايد و نامه حضرت مبنى بر دعوتخسرو به دين مقدس اسلام را به او تسليم كند.
عبدالله در زمان جاهليت بارها به دربار ايران آمد و رفت كرده و از نزديك با رسومپادشاهى ايران آشنا بود. بعلاوه شخصا مردى شجاع و افسرى لايق و رشيد بود و بههمين جهت نيز براى آن كار بزرگ انتخاب گرديد.
هنگامى كه عبدالله بن حذافه وارد دربار خسروپرويز شد، سفير دولت روم نيز در مجلسحضور داشت . سفير دولت روم آمده بود تا قرارداد تحميلى شكست ايران از قواى رومفيمابين پادشاه ايران و هيراكليوس ‍ امپراطور روم را امضاء كند. عبدالله بن حذافه باوقار و سادگى مخصوص ‍ مسلمانان صدر اسلام ، بدون تعظيم و انجام تشريفاتدربارى ، وارد مجلس خسروپرويز شد، و در پاسخ اعتراض رئيس تشريفات دربارى ،وارد مجلس خسروپرويز شد، و در پاسخ اعتراض رئيس تشريفات گفت : در دين ما تعظيمو كرنش و ذلت و خضوع فقط براى خداوند و درمقابل او بايد به عمل آورد، و در موارد ديگر اكيدا قدغن است !
خسروپرويز دستور داد نامه پيغمبر را كه پوست تا كرده اى بود از دست عبدالله بنحذافه بگيرند و براى وى بخوانند، و ترجمه كنند، ولى عبدالله حاضر نشد نامه رابه كسى بدهد و گفت : من از جانب پيغمبر اسلام ماءموريت دارم كه شخصا نامه را به شاهتسليم نمايم .
خسروپرويز كه اين شهامت و صراحت را از عبدالله ديد، دستور داد جلو بيايد و شخصانامه پيغمبر را به وى تسليم كند. عبدالله هم نزديك رفت تا پهلوى تخت زرنگار خسرورسيد سپس با اراده و دلى سرشار از ايمان و خلوص نامه را به دست پادشاه ايران داد.
خسروپرويز نامه را به دست مترجم داد كه آنرا بخواند و براى وى ترجمه كند. همين كهمترجم نامه را گشود و جمله نخست آنرا من محمدرسول الله الى كسرى عظيم الفرس ، اسلم تسلم ، فان ابيت فعليكم اثم الفرس بدين گونه ترجمه كرد: نامه اى است از محمد پيغمبر خدا به خسرو بزرگايران ! اسلام بياور تا رستگار شوى و اگر سر باز زدى گناه سقوط ايران به گردنتست . خسرو كه از باده غرور و تجملات سلطنت سرمست بود، و از طرفى هم در حضورسفير دولت روم مشغول تنظيم و بستن قرارداد تحميلى بود، سخت برآشفت و تاب نياوردبقيه نامه خوانده شود. لذا با خشم نامه رسول خدا را از دست مترجم گرفت و قدرى ازآنرا دريد سپس مچاله كرد و به زمين افكند، آنگاه عبدالله بن حذافه سفير پيغمبر صلىالله عليه و آله وسلم را مخاطب ساخت و گفت : شخصى كه خود رعيت من است نام خود را پيشاز نام من مى نويسد؟ برگرد و در اينجا درنگ مكن !
در آن زمان قسمت عمده شبه جزيره عربستان جزو مستعمرات ايران بود و شاه ايران نمىتوانست باور كند كه پيغمبر خاتم در مستعمره او پرورش ‍ يابد و از قلمرو او قد علم كندو تاريخ جهان را دگرگون سازد.
عبدالله بن حذافه بى درنگ مدائن پايتخت خسروپرويز را ترك گفت وبا شتاب به مدينه آمد و ماجرا را به عرض پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلمرساند.
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم در اين نامه خسروپرويز را تهديد كرده بود كهاگر از قبول اسلام سر باز زند گناه سقوط ايران بگردن اوست ، وقتى از عكسالعمل خسرو آگاه شد فرمود: با دريدن نامه من ، طومار ملك و سلطنت خود را پارهكرد. و مى دانيم چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود...
در زمان خليفه دوم كه سپاه اسلام در سوريه با قشون روم مى جنگيد، در نبردقيساريه عبدالله بن حذافه افسر رشيد اسلام با هشتاد سرباز به دست رومياناسير شدند. وقتى آنها را نزد فرمانده سپاه روم بردند، به عبدالله پيشنهاد كرد بهكيش نصارا درآيد و مسيحى شود. عبدالله بن حذافه پيشنهاد فرمانده نصارا را رد كرد.
فرمانده سپاه روم مى ديد كه اگر اين افسر رشيد نصرانى شود و از دين اسلامبرگردد، بقيه اسيران مسلمين هم از وى پيروى نموده مسيحى مى شوند، و اين خودپيروزى بزرگى براى سپاه روم خواهد بود.
فرمانده رومى دستور داد عبدالله را به چوبه دار بستند تا او را تيرباران كنند، ولىعبدالله بن حذافه در روى چوبه دار و مقابل تيراندازان دشمن ، با خونسردى و رشادتروميان را مى نگريست و احساس هيچگونه ناراحتى نمى كرد!
فرمانده گفت او را فرود آوريد، سپس به فرمان وى ديگ بزرگ مسى آوردند و مقاديرزيادى روغن زيتون در آن ريختند و روى آتش نهادند تا كاملا به جوش آمد. آنگاه رو كردبه عبدالله و گفت : اگر به دين ما نگروى تو را در اين ديگ جوشان مى افكنم ، و چونعبدالله ايستادگى نشان داد، به دستور فرمانده روميان يكى از سربازان اسير مسلمان راآوردند و به ميان ديگ افكندند و چندان نگاه داشتند تا پيش روى عبدالله پخت و گوشت ازاستخوانش جدا شد، سپس مجددا به وى پيشنهاد كردند به كيش نصارا درآيد تا از اينشكنجه دردناك نجات يابد.
عبدالله همچنان پايدارى كرد و از قبول پيشنهاد تحميلى روميان امتناع ورزيد. به دستورفرمانده روميان ، عبدالله را نزديك بردند تا به ميان ديگ جوشان بيفكنند. عبدالله ازشنيدن اين دستور و ديدن ديگ جوشان گريست . روميان شادى كنان گفتند: سرانجام افسرمسلمان ناتوان شد و از سرنوشت خود مى گريد. فرمانده دستور داد عبدالله رابرگردانند شايد اكنون به زانو در آمده ، حاضر شود به كيش نصارا درآيد، و تن بهپيشنهاد آنها بدهد. ولى عبدالله رو به فرمانده روميان كرد و با لحن گيرائى كه حاكىاز عزم و اراده محكم او بود گفت : گمان مكن از اين كه دستور دادى كه مرا به ميان ديگبيفكنند عاجز شدم و گريستم . نه ، موضوع اين نيست !
من چون ديدم هم اكنون در راه خدا به چنين سرنوشت دردناكى مبتلا مى شوم كه نزد خداوندپاداش بزرگ دارد، گريستم و افسوس خوردم كه چرا يك جان دارم ، و پيش خود مى گفتماى كاش صد جان داشتم كه بدين گونه در راه خدا و دين مقدس اسلام نثار كنم ! فرماندهقشون روم كه مى ديد سخنان عبدالله ناشى از صداقت و ايمان قوى اوست ، از اين كه اينمرد در جلو ديگ جوشان قرار گرفته و مرگ را در يك قدمى خود مى بيند و با اين وصفچنين سخنانى به زبان مى آورد، در شگفت ماند و دردل به وى آفرين گفت و خواست كه بهانه اى پيدا كند و از كشتن افسر شرافتمند و ازجان گذشته اى چون وى درگذرد.
فرمانده رومى به رسم پادشاهان و سران و فرماندهان نصاراى روم ، به عبدالله گفت :نزديك بيا سر مرا ببوس تا تو را آزاد كنم . بوسيدن سر پادشاهان و امرا يافرماندهان نظامى نصارا نشانه ذلت و خضوع در برابر وى و بزرگداشت او بود.عبدالله بن حذافه كه اين معنى را مى دانست گفت : نه ! نمى بوسم و تن به ذلت نمىدهم و آبروى مسلمانان را نمى برم !
فرمانده قشون روم گفت : پس به كيش ما درآى تا يكى از دختران خود را به همسرى تودرآورم . عبدالله گفت : مسيحى نمى شوم ، و دخترت را هم نمى خواهم !
فرمانده رومى گفت : اگر به پيشنهاد من تن در دهى تو را در ملك و مقام خود سهيم خواهمكرد. عبدالله گفت : اين را هم نمى خواهم .
فرمانده نصارا كه از سرسختى اين افسر رشيد مسلمان در برابر اطرفيان خود ناراحت وخشمناك شده بود، و مى خواست هر طور شده عبدالله را حاضر كند كه تن به اين كار بدهدو سر او را ببوسد، گفت : اگر سر مرا بوسيدى هم خودت و هم اسيران مسلمين را آزاد مىكنم .
عبدالله بن حذافه كه با چشم خود ديد چگونه روميان يكى از سربازان اسير مسلمان رازنده به ميان ديگ روغن زيتون جوشيده افكندند تا به كلى پخته و اعضاء بدنش از هممتلاشى شد، از شنيدن آزادى بقيه اسيران شاد شد و با شور و شوق از فرمانده پرسيد،آيا همه اسيران را كه هشتاد سرباز هستند، يكجا آزاد آزاد مى كنى ؟ فرمانده گفت : آرى .
عبدالله گفت : با اين شرط حاضرم . سپس جلو رفت و سر فرمانده را بوسيد و او نيزچنانكه قول داده بود عبدالله را با تمامى اسيران آزاد ساخت .
وقتى عبدالله و سربازان آزاد شده وارد مدينه شدند، و به ملاقات خليفه رفتند، خليفهكه از ماجراى آنها مطلع شده بود، برخاست و سر عبدالله را بوسيد! بعد از اين ماجرابزرگان صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم گاهى با عبدالله شوخى مىكردند و مى گفتند: خوب ، سرانجام سر مرد بيگانه اى را بوسيدى ؟! عبدالله هم مى گفت: آرى ولى با آن بوسه هشتاد سرباز اسلام را از خطر مرگ نجات دادم.(14)


مردم آزار 

از روزى كه بشر خود را شناخته از مردم آزارى و مزاحمت ديگران بركنار نبوده است .مردم آزار كسى است كه از راه خيره سرى ، حقوق و حدود و حريم مردم را زير پامى گذارد، و خواسته هاى آنها را به هيچ مى گيرد. آسايش و راحتى را فقط براى خود مىخواهد و به آزادى و سعادت ديگران وقعى نمى گذارد.
اين خوى زشت از صفات ناپسند آدمى است ، و در اخبار و روايات اسلامى سخت مورد نكوهشقرار گرفته است . رهبران دينى نيز مسلمانان را از ارتكاب آن بر حذر داشته اند. ازپيغمبر گرامى ما نقل شده كه فرموده است : مسلمان كسى است كه ساير مسلمانان از دست وزبان او در امان باشند.
و فرمود: كسى كه در رعايت امور مسلمين سخت كوشا نباشد، مسلمان نيست .
از اين رو اگر مسلمانى اقدام به آزار ساير مسلمانان نمود، در حقيقت مسلمان نيست !! دراسلام از هر گونه مردم آزارى و ايجاد ناراحتى براى ديگران اكيدا جلوگيرى شده ، وبراى عاملين آن مجازات سخت مقرر گرديده است .
سمرة بن جندب مردى خودخواه و مردم آزار و عنصرى خطرناك بود. وى در زمانپيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم در مدينه مى زيست . هر چند به ظاهر مسلمان شدهبود، ولى چنانكه مى بايد نور اسلام در لوحدل تيره اش نتابيده بود. سمره درخت خرمائى در گوشه محوطه خانه يك مردانصارى (15) داشت كه چون خانه انصارى در محوطه بود، هر گاه سمره مىخواست از نخله خود سركشى كند، از كنار در خانه مرد انصارى مى گذشت .
سمره وقت و بى وقت مى آمد و بدون اطلاع و كسب اجازه از صاحب خانه وارد خانهاو مى شد، و يكراست از كنار در اتاقش به سراغ درخت خود مى رفت ، و از اين رو در اينآمد و رفت وسيله مزاحمت اهل خانه را فراهم مى آورد.
روزى مرد انصارى او را ملاقات كرد و به وى گفت : اى سمره ! تو پيوسته ما راناراحت ساخته ، و با آمد و رفت بى موقع و بدون اطلاع خود آسايش را از ما سلب كرده اى! درست است كه نخله اى در محوطه خانه ما دارى ، اما چون راه عبور تو از در خانهما مى گذرد، هر گاه خواستى وارد شوى و به طرف درخت خود بروى ، ورود خود را اعلامكن و از ما كه صاحب خانه هستيم اجازه بگير تا زن من مواظب خود باشد و ناراحت نگردد.ولى سمره كه ذاتا مردى لجوج و مردم آزار و تيرهدل بود از پذيرفتن تقاضاى مشروع مرد انصارى سر باز زد و گفت : نه ! در راهى كهبه طرف نخله ام مى روم از كسى اجازه نمى گيرم .
چون مرد انصارى ديد سمره بنا دارد همچنان مزاحم او باشد، به حضوررسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم شتافت ، و آنچه ميان او و سمره گذشتهبود به اطلاع حضرت رسانيد و رسما از وى شكايت نمود و عرض كرد: دستور دهيد تاسمره را حاضر كنند و حضورا به وى بفرمائيد كه هر وقت مى خواهد به طرفنخله خود برود، اطلاع دهد تا همسر من بتواند روسرى به سر بيندازد و خود را از معرضنگاه مرد بيگانه حفظ كند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرستادند سمره را آورده ، و شكايت مردانصارى را به وى اطلاع داد و فرمود: فلانى از تو شكايت دارد و مى گويد: بدون اجازهوارد خانه او مى شوى و موجبات ناراحتى او و خانواده اش را فراهم مى سازى !
اى سمره ! از اين پس هر گاه خواستى وارد خانه آنها شوى و به طرف درخت خودبروى از آنها اجازه بگير!
ولى سمره با كمال گستاخى از اطاعت فرمان پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلمسر باز زد و گفت : يعنى چه ؟ براى رفتن به طرف درخت خود بايد اجازه بگيرم ؟!
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ملاحظه فرمود كه سمره دست از مزاحمتمرد انصارى بر نمى دارد، درخت او را قيمت نمودند و به وى پيشنهاد كردند كه آنرا درمقابل فلان مبلغ به آن حضرت بفروشد، تا آن شخص مسلمان از اين گرفتارى آسودهشود، ولى هر چه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بر مبلغ افزودند، سمره حاضر بهفروش نبود! پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: براى رعايت آسايش اين مردباايمان ، آنرا با يك نخله كه من در فلان مكان دارم و به تو مى دهم ، عوض كن ! گفت :نمى كنم . فرمود: با دو درخت عوض كن ! گفت : نمى خواهم ، فرمود: سه درخت مى دهم وبالاخره هر نوبت حضرت يك درخت اضافه مى كرد تا به ده درخت رسيد، ولى سمره !گفت قبول ندارم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اگر در آن باغقبول ندارى ، آنرا در مقابل ده نخله در فلان محل به من واگذار كن تا اين قضيه فيصلهيابد! سمره اين را هم پذيرفت !!
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: من ضمانت مى كنم كه اگر در اين دنيا براىرضاى خداوند از آن صرفنظر كنى ، در سراى ديگر خداوند پاداش مناسبى به تو عطافرمايد. ولى سمره خيره سر با نهايت فرومايگى گفت : من چنين پاداشى نمى خواهم !
در اينجا پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از خودسرى و سماجت سمره كه بههيچ وجه حاضر نبود راه حلى را براى شكايت مرد انصارى و آسايش خانواده اوبپذيرد برآشفت و فرمود: اى سمره ! تو شخص مردم آزارى هستى .
سپس مرد انصارى را مخاطب ساخت و فرمود: بيدرنگ برو و درخت او را از ريشهبيرون بياور و بينداز جلوش ، زيرا اسلام هر گونه ضرر و زيان به مردم باايمان راممنوع ساخته است . چون مرد انصارى درخت را ريشه كن ساخت و به جلو او انداخت .پيغمبر به سمره فرمود: اكنون برو و در هر كجا كه خواستى آنرا غرس كن !
سمره ! اين عنصر بدگوهر، بعدها و بيشتر در زمان حكومت معاوية بن ابى سفيان حكمرانشام كه از جانب او به حكومت بصره رسيد، هزاران تن از مردم مسلمان و شيعيان على عليهالسلام را از دم شمشير گذرانيد، و سماجت و مردم آزارى و سنگدلى خود را از حد گذرانيد.به همين جهت او در تاريخ اسلام به عنوان مظهر مردم آزارى معروف گشته است . (16)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation