پيش از طلوع آفتاب جهانتاب اسلام ، سراسر گيتى و مخصوصا شبه جزيره عربستان درآتش فساد اخلاق مى سوخت . مردم اين منطقه كه به كلى از آداب دينى و تعاليم انبياء دوربودند، از دست زدن به هر عمل زشت و ناروائى پروا نداشتند. به همين جهت نيز ما آن عصررا جاهليت مى ناميم . يكى از چيزهائى كه در عهد جاهليت رسميت پيدا كرده بود، وجود زنان منحرف و بدنام بودكه بيشتر در شهرهاى طائف و مكه يعنى مركز عربستان سكونت داشتند،اين زنها در عروسيها، جشنها، شب نشينيها و بزمهاى خصوصى به رامشگرى و خنياگرى ونوازندگى و رقصهاى محلى پرداخته ، بساط عيش و نوش دولتمندان و ارباب نفوذ رارونق مى بخشيدند، و بدين گونه با كمال آزادى ، روزگار مى گذرانيدند، و از هرگونه شهرت و شهوت پرستى برخوردار بودند. يكى از اين زنان بى بند و بار كه كوس رسوائيش در همه جا طنين افكنده بود(4)هند دختر عتبة بن ربيعه بود كه پدرش ازرجال متنفذ و معروف عرب به شمار مى آمد. اين زن اشرافى خوشگذران و هوس باز پيشاز آن كه به همسرى ابوسفيان درآيد، با بسيارى ازرجال سرشناس و جوانان زيبا داراى روابط نامشروع بود. هند اشتياق زيادى داشت كهنامش نقل مجالس و نقل محافل گردد و مرد و زن هنر او را بستانيد. اين زن شهرت طلب ، بسيار خودخواه ، كينه توز، شرور و زباندار در تاءمين مقاصد خوداز هيچ چيز باك نداشت ! ابوسفيان از اشراف بنى اميه و سرمايه داران مكه و مردى فخردوست و جاه طلببود. وى با اين زن بدنام ازدواج كرد ولى هند در كارهاى خود آزاد بود. اين زن هنگامى كهشنيد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم نبوت خود را اعلام فرموده و عده اى همدعوت او را پذيرفته اند و متوجه شد كه با پيشرفت كار حضرت ، شكوه وجلال شوهرش تحت الشعاع نفوذ محمد صلى الله عليه و آله وسلم قرار مى گيرد، و خوداو هم كه شهره شهر بود ديگر آن آزادى و بى بند و بارى سابق را نخواهد داشت ، ازهمان لحظه اول رسما به مخالفت با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم برخاست و دوشبدوش شوهرش بر ضد آنحضرت به فعاليت پرداخت ، و از هر گونه تهمت و افترا ونكوهش و تمسخر و دروغ نسبت به پيغمبر بزرگوار اسلام خوددارى نمى كرد. در مدت سيزده سالى كه پيغمبر اسلام در مكه دعوت خود را اعلام فرمود، اين زن و مرد بهاتفاق ساير رؤ ساى قريش جلسه ها تشكيل دادند و شعرها در هجو پيغمبر گفتند، و درمجالس بزم خود خواندند و خنديدند و رقصيدند، و كارى نبود كه نكردند. تا سرانجامبه فرمان خداوند، پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ناگزير شد، شهر مكه را كهبراى او به صورت كانون خطر درآمده بود ترك گفت و روى به مدينه آورد. موقعى كه سران قريش شنيدند مردم با وفا و مهمان نواز مدينه مقدم پيغمبر صلى اللهعليه و آله وسلم را گرامى داشته اند، و پروانه وار گرد شمع وجودش حلقه زده و بهيارى او برخاسته اند، و تازه مسلمانهاى مكه هم دسته دسته مهاجرت نموده و به پيغمبرمى پيوندند؛ لشكرى بالغ بر هزار مرد جنگى و ساز و برگ كافى كه همه گردنكشانو سران مكه در آن شركت داشتند، بسيج كرده به جنگ پيغمبر شتافتند. در اين جنگ با اين كه تعداد سپاه اسلام از سيصد و سيزده نفر تجاوز نمى كرد. معالوصف سپاه كفر سخت شكست خورد. بيش از هفتاد نفر از ناموران آنها در اين جنگ به دستمسلمانان كشته شدند، هفتاد نفر هم اسير گرديدند، و بقيه فرار كردند. از جمله مقتولين اين جنگ كه نخستين جنگ رسمى اسلام و كفر بود، و معروف به جنگبدر است ، به تربيت عتبه پدر، شيبه عمو، وليدبرادر، و حنظله پسر هند زن ابوسفيان بود كه هر چهار تن از دلاوران مشهور كفاربه شمار مى آمدند، و همه به دست توانا و مردانه جوانمرد نامى اسلام على عليه السلامبه هلاكت رسيدند. هند بعد از اين واقعه كه براى او بسيار گران تمام شد، دست به حيله تازه اى زد، بهاين معنى كه مرثيه اى در سوك كشتگان جنگ بدر ساخت و زنان و دختران قريش را جمع كردو با آهنگ اندوهگين و هيجان انگيزى ؛ بر پدر و عمو و برادر و فرزندش نوحه سرائىمى نمود، و از دست پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم و على عليه السلام و حمزه عموىپيغمبر سران اسلام ، ناله ها مى كرد، و بدين گونه احساسات مرد و زن مشركين را بهمنظور تجديد قواى متلاشى شده آنها تحريك مى كرد. او نمى گذاشت زنها اشك بريزند و خود هم ابدا نمى گريست و مى گفت تا ما انتقام خودرا از محمد نگيريم نبايد گريه كنيم ! اين تحريكات و اقداماتى كه بهدنبال آن صورت مى گرفت موجب شد كه سال بعد لشكر كفار با نفراتى چند برابرسال قبل ؛ در دامنه كوه احد واقع در حومه مدينه با سپاه اسلام مصاف دهندو پيكار كنند. هند زنها را تشويق مى كرد كه در اين جنگ شركت جويند و منظره جنگ و شكستمسلمانها را كه به نظر آنها حتمى بود؛ از نزديك ببينند! بعضى از زنان قريش دعوت هند را كه ادعاى رهبرى داشت رد كردند، ولى او بانطقهاى آتشين و پشت هم اندازيهاى خود احساسات آنها را تحريك نمود و حاضر كرد كهبا وى در جنگ شركت كنند. هنگامى كه آتش جنگ از هر سو شعله كشيد؛ زنها كه به دستور هند زره پوشيدهبودند در پشت سر لشكر قرار گرفتند. سپس خود هند در وسط لشكر قرار گرفت و بخواندن اشعار شورانگيز و حماسههاى جنگى همراه با دف ، پرداخت و مردان خود را براى نبرد با سپاه اسلام تشجيع مىنمود، به طورى كه هر وقت يكى از مردان مشركين فرار مى كرد،ميل و سرمه دان به او مى داد و مى گفت : اى زن ! چشمت را سرمه بكش ، تو مرد نيستى وبايد خود را آرايش كنى ! در اين جنگ ، نخست بت پرستان شكست خوردند و عقب نشستند، ولى در حمله بعد بر اثرغفلت و سستى بعضى از سربازان نومسلمان ، دشمنان از كمينگاه بيرون آمدند و يكبارهبر مسلمين تاختند. هند آن زن زيبا و طناز و كاركشته در دلبرى و رامشگرى از فرصت استفاده كرد وشخصى به نام وحشى ، غلام جبير بن مطعم را ملاقات نمود و به اوقول داد كه اگر پيغمبر اسلام يا على بن ابيطالب يا حمزه را بهقتل رساند؛ او را به خود نزديك سازد و از مال دنيا بى نياز گرداند. اين وعده چنان در وحشى كه در پرتاب نيزه مهارت داشت اثر كرد كه همانوقت در كمينحمزه نشست و از پشت سر نيزه اى به كتف وى زد و او را شهيد نمود. موقعى كه خبر شهادتحمزه به هند رسيد به قدرى خوشحال شد كه همانجا گردن بند و دست بندهاى زرين خودرا بيرون آورد و به وحشى بخشيد و گفت : نه تنها تا زنده ام تو را فراموش نمى كنمبلكه استخوانهايم در قبر نيز به ياد تو خواهد بود! سپس با وحشى به بالين كشته حمزه آمد و شكم آن سردار رشيد اسلام را شكافت و جگراو را درآورد و در دهان گذاشت و جويد!! آنگاه قسمتهائى از اعضاء بدن حمزه را قطع نمودو همه را بند كرد و مانند گردن بند به گردن آويخت ! ساير زنان قريش هم ازاو پيروى نمودند و با بقيه شهداى اسلام چنين كردند! بعد از اين جنگ ، نيز هند و شوهرش ابوسفيان همچنان در شرك و بت پرستى بسربردند و پيوسته مشغول نقشه كشى بر ضد پيغمبر عاليقدر اسلام و افكار نورانى اوبودند، ولى نقشه ها يكى پس از ديگرى نقش بر آب مى شد و كار مهمى از پيش نمى رفت... در سال هشتم هجرى پيغمبر با سپاه انبوهى از مدينه حركت كرد و به قصد فتحمكه به حوالى آن شهر مقدس رسيد. پيش از همه كس ابوسفيان از مشاهدهسپاه انبوه و نيرومند اسلام به كلى خود را باخت و از سرنوشت خويش بيمناك شد. ناچار عباس عموى پيغمبر را واسطه كرد كه او را نزد پيغمبر(ص ) ببرد و ازوى شفاعت نمايد. عباس هم او را پيش پيغمبر برد و بعد از گفتگوى زياد پيغمبر باشروطى او را مورد عفو قرار داد. ابوسفيان سپس با شتاب وارد شهر شد و با فرياد گفت : اىاهل مكه ! اينك محمد با سپاهى انبوه و مجهز كه غرق در آهن و فولاد هستند فرا مى رسد،بدانيد كه هر كس سلاح بر زمين نگذارد يا به خانه خود، يا طبق تاءمين محمد به خانه منپناهنده نشود، جانش در معرض خطر است . در اين موقع كه جمعيت دور او را گرفته بودند و جريان را از وى مى پرسيدند،هند خود را به ابوسفيان رسانيد و ريش او را گرفت و چند سيلى محكم و پياپىبه گوش او نواخت و گفت : اى مردم ! اين مرد نگون بخت احمق را بكشيد تا از اين سخناننگويد! ولى ديگر دير شده بود، زيرا همانموقع سپاه اسلام از چند نقطه وارد شهرشدند و اهل مكه را در مقابل عمل انجام يافته قرار دادند. مردم مكه در برابر پيغمبر صلىالله عليه و آله وسلم به زانو درآمدند و بدون هيچگونه مقاومتى تسليم گرديدند و ازپيغمبر تقاضاى عفو كردند. پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از مشاهده وضع رقت بار آنها كه سخت مرعوب شده ودست و پاى خود را گم كرده بودند متاءثر شد، و روى همان شفقت و راءفت ذاتى ، سوابقسوء آنها را ناديده گرفت و همه را مورد عفو قرار داد، و فرمود: شما همه آزاد هستيد!اسلحه خود را زمين بگذاريد و به هر جا كه مى خواهيد برويد! كه در امان مى باشيد. سپس پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم با همراهى داماد و پسر عموى رشيد خود علىعليه السلام بتهائى را كه مشركين در خانه خدا و پشت بام آن قرار داده بودند؛ درهمشكست ، و فرو ريخت . آنگاه در محلى نشست تا از مردم مكه براى پذيرش دين حنيف اسلامبيعت بگيرد. مردان دسته دسته آمدند و به پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم دست دادندو ايمان آوردند، و انصراف خود را از اعمال جاهليت اعلام داشتند. به دستور پيغمبر ظرفآبى گذاشتند، تا هر زنى كه مى خواهد ايمان بياورد، دست خود را در آن فرو برد وبدين گونه با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بيعت كند! هند زن ابوسفيان هم كه روزى در شهر مكه نخود هر آشى بود، با همه دشمنىكه با پيغمبر اسلام داشت ، در اين هنگام كه جز تسليم و اظهار مسلمانى چاره اى نبود؛ ولىبعد از كشتن حمزه ، از طرف پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم خون او و شوهرش مباحشده بود؛ نخست از ترس خود را مخفى ساخت ، سپس به طور ناشناس در صف زنانى كهمى خواستند ايمان بياورند قرار گرفت ، تا او نيز ايمان بياورد! هنگامى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم زنان را مخاطب ساخت و فرمود: ايمان شماقبول است به شرط اين كه دزدى نكنيد. هند كه مى خواست در هر جا نطق كند و رشد و نبوغخود را به ثبوت رساند؛ در اين موقع هم نتوانست آرام بگيرد و در حضور آنهمه زن و مردگفت : يا رسول الله ! شوهر من ابوسفيان مرد بخيلى است ، من هم پنهانى ازمال او بر مى دارم ، آيا حلال است ؟ ابوسفيان در آنجا حاضر بود، وقتى سخن هندرا شنيد گفت : آنچه تاكنون برداشته اى حلال ولى از اين به بعد حرام است ! پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از گفتگوى آنها خنديد و هند را شناخت سپسپرسيد: تو هند دختر عتبه هستى ؟ گفت ، آرى ، يارسول الله ! گذشته ها را فراموش كن و مرا ببخش ، خداوند تو را ببخشايد! پيغمبرمهربان به خاطر پيشرفت دين خداوند و هدايت خلق سوابق او را ناديده گرفت و ازتقصيرهاى او درگذشت . آنگاه مجددا زنان را مخاطب ساخت و فرمود: شرط ديگر اينكه فرزندان خود را نكشيد.هند گفت : ما فرزندان خود را در كوچكى پرورش داديم و شما در بزرگى آنها رادر جنگ بدر كشتيد! باز پيغمبر فرمود: شرط ديگر اينست كه از اين پس مرتكبعمل زنا نشويد. هند كه تمام حضار به خوبى او را مى شناختند درين هنگامبا كمال پرروئى گفت : يا رسول الله ! مگر زن آزاده ، تن بهعمل زنا هم مى دهد،؟ از اين گفتگو، حضار كه از سوابق او كاملا اطلاع داشتند خنديدند، پيغمبر صلى اللهعليه و آله وسلم هم رو به عمر كرد و خنديد!! و بدين گونه مراسم ايمان آوردن مردم مكهپايان يافت . ابوسفيان و همسرش از روى ناچارى با همه بى ميلى اسلام آوردند، ولىفعاليتهاى آنها كه دوش به دوش هم تا سر حد قدرت و امكان ، روز و شب بر ضدپيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم و براى محو و نابودى اسلام نقشه مى كشيدند، بههمين جا خاتمه نيافت و همچنان ادامه داشت ... دشمنيهاى ديرين اين زن و مرد با پيغمبر خدا، دسيسه بازيهاى فرزند مفسدشمعاويه با امير مؤمنان على عليه السلام ، و جنايتهاى نوه جنايتكار و فرومايه اشيزيد پليد، با اولاد پيغمبر و حضرت امام حسين عليه السلام آنچنان آثار شومىبراى عالم اسلام به بار آورد كه مسير مسلمانان را براىنيل به هدفهاى تعاليم عالى اسلام ، دگرگون ساخت و آنها را به سرنوشت اسفانگيزى سوق داد كه نه تنها جهان اسلام را از جهش بيشتر به سوى معنويت و حقيقت بازداشتند، بلكه روى تاريخ عالم انسانى را سياه كردند(5) به گفته حكيم سنائى در جواب غزالى كه لعن يزيد را جايز نمى دانست :
داستان پسر هند مگر نشنيدى
|
كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد؟
|
پدر او در دندان پيمبر شكست
|
مادر او جگر عم پيمبر بمكيد
|
او بناحق ، حق داماد پيمبر بگرفت
|
پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
|
بر چنين كسى نكنى لعنت و شرمت بادا
|
لعن الله يزيد و على آل يزيد
|
|