بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب جنگ های امام علی (ع) در پنج سال حکومت, ابن اعثم کوفى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     IMAM0001 -
     IMAM0002 -
     IMAM0003 -
     IMAM0004 -
     IMAM0005 -
     IMAM0006 -
     IMAM0007 -
     IMAM0008 -
     IMAM0009 -
     IMAM0010 -
     IMAM0011 -
     IMAM0012 -
     IMAM0013 -
     IMAM0014 -
     IMAM0015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

جمع كثيرى را كشته و عده اى را زخمى كرد آن گاه به موضع خويش ‍ برگشت ، و ساعتىاستراحت كرد. دوباره مبارز خواست ، مردى از ياران معاويه به نام حمزة بن مالك همدانىدر حالى كه خود را مى ستود و فخر مى كرد بيرون آمد، هاشم او رامجال نداد و با نيزه به خاك انداخت تا جان داد. هاشم همچنان گرم مبارزه بود تا جمعى ازاهل شام او را محاصره كرده و او پيوسته مى جنگيد تا شهيد شد. رحمة الله عليه
در آن هنگام شقيق بن ثور عبدى از اصحاب على عليه السلام براهل شام حمله كرده و آنان را از هاشم بن عتبه دور كرد تا مبادا آن قوم ، سلاح و علم هاشم راببرند و او را برهنه كنند، پس علم را برگرفت ، و با آنان پيكار كرد تا شهيد شد.رحمة الله عليه
سپس پسر هاشم بن عتبه علم پدر را گرفت و پيوسته حمله مى كرد. سپس ‍ابوطفيل عامر
بن واثلة كنانى به ميدان آمد و بر اهل شام حمله كرد و چند نفر را هلاك و چند نفر را زخمىكرد، پس به موضع خويش برگشت و ايستاد.
عبدالله بن بديل ورقاء خزاعى همانند شير خشمگين به ميدان آمد و در حالى كه رجز مىخواند يك بار بر ميمنه و يك بار بر ميسره لشكر معاويه حمله كرد، و هر كسى كه پيشاو مى آمد كشته مى شد.
معاويه فرياد زد، اى اهل شام ! اين شيرى از شيران خزاعه است ، او را محاصره كنيد،گروهى از مبارزان گرد او را احاطه كردند، عبدالله با كشتن چندين نفر ديگر به شهادترسيد.
معاويه خوشحال شد و گفت : بنى خزاعى دشمنان ما هستند، اگر زنان آنها اجازه داشتندمثل مردانشان با ما مى جنگيدند!
عمرو بن حمق خزاعى در حالى كه رجز مى خواند به ميدان آمد، آن گاه به لشكر معاويهحمله كرد و پس از كشتار عظيم به موضع خويش به سلامت برگشت .
اهل شام با ديدند رشادت و دلاوريهاى اميرالمومنين به غيرت آمده و در جنگيدن مصمم شدند،يكى از بزرگان اهل شام به نام حوشب بن ذوالعظيم به ميدان آمده و جولان داده ، مبارزخواست ، سليمان بن صرد خزاعى از صف على عليه السلام به او حمله كرده و نيزه اى برسينه او زد، حوشب از اسب افتاد و جان سپرد، معاويه از هلاكت حوشب به شدت دلتنگ شدبانگ زد اى اهل شام مردانه بجنگيد، سليمان بن صرد را دستگير كنيد تا او را بكشيم .
از سوى ديگر اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر خود را براى مبارزه با مخالفانتحريض مى كرد.
جماعت انصار بر لشكر شام ، مردانه حمله كرده ، آنان را منهزم و پراكنده كردند تا بهحريم معاويه رسيدند، در آن حمله ، افراد زيادى از آن جماعت را كشتند. از جمله ذوالكلاعحميرى در اين ميان به خاك افتاد.
معاويه از هلاكت ذوالكلاع بيشتر از مرگ حوشب مضطرب و پريشان شد.
اصحاب اميرالمومنين عليه السلام به قلب لشكر معاويه كه معارفاهل شام و خود او در آن جا بودند حمله كردند. اسب معاويه لغزيده و او از اسب سقوط كرد،اصحاب اميرالمومنين قصد كردند تا او را اسير كنند، لشكر شام گرد او جمع شدند ومانع از دسترسى ياران اميرالمومنين عليه السلام به معاويه شدند.
با فرا رسيدن شب دو لشكر از هم جدا شدند و آن روز، روز كار زار و نصر و پيروزىلشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام بود و از ياران معاويه جمع زيادى از معروفانشجاعان كشته شدند به طورى كه معاويه سراغ هر يك از نامداران شام را مى گرفت مىگفتند، كشته شد، تا از حال حارث بن مؤ مل كه از سران اعياناهل شام بود، پرسيد، گفتند: كشته شد، پرسيد چه كسى او را كشت .
گفتند: عبدالله بن هاشم . معاويه گفت : مگر عبدالله بن هاشم مجروح و زخمى نبود؟
گفتند: بلى ؟ با همان حالجراحات به ميدان آمد و حارث بن مؤ مل را با نيزه به خاك انداخت تا جان داد.
معاويه گفت : اگر بر عبدالله بن هاشم دسترسى پيدا كنم ، او را سخت تنبيه مى كنم .
انتقام معاويه از عبدالله بن هاشم (77)
معاويه سالها بعد از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام جوياى عبدالله بن هاشم شد،گفتند او بيمار است و در بصره به مداواى خويشمشغول است ، به عاملش در بصره نوشت تا عبدالله هاشم را به شام بفرستد؛ چون او رابه نزد معاويه حاضر كردند. معاويه به او نگريست ديد بى اندازه لاغر و نحيف شده است، گفت : بنشين ، عمروعاص رو به معاويه كرد و گفت :
اى امير! كار او را به من واگذار تا سزاى او را بدهم آنچه از او، پدر و برادران او درصفين رنج و غصه كشيدم يكجا تلافى كنم و با شمشير آبدار دمار از روزگار او برآرمتا بداند برا مثل منى نبايد لاف مردى مى زد.
عبدالله گفت :
اى پسر عاص ! هنوز باد نخوت از دماغت بيرون نكردى و كاسه جهالت از دست ضلالتبر زمين نگذاشتى ، آيا به ياد دارى كه در صفين تو را به آواز بلند به مبارزه خواندمو مانند روباه از من مى گريختى ؟ حقه بازى مى كردى ، به يقين اگر درمقابل من قدم گذاشته بودى ، تو را در گرداب هلاكت مى انداختم ، و شمشير پرگوهر رااز خون بد گوهر سيراب مى كردم .
چون عبدالله به عمروعاص بدين شكل جواب داد معاويه از بيان لطيف و كلام بليغ اوتعجب كرد، او را به عمروعاص نداد، اما به زندان فرستاد.
عمروعاص به خشم آمده شعرى ملامت آميز براى وى سرود، عبدالله نيز در جواب او شعرىنيكوتر سروده براى عمروعاص فرستاد، چون معاويه از مضمون شعر زيباى وى آگاهشد او را آزاد كرده با هديه اى به بصره فرستاد.
نبرد ديگر
روز ديگر با دميدن نور صبحگاهى اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر خويش را مرتب ومنظم كرده ، قبيله مذحج را در ميمنه و ربيعه را در ميسره و قبيله مضر را در قلب لشكر قرارداد.
لشكر معاويه سرا پا سلاح پوشيده و سوار بر اسبان تازى به ميدان آمدند، معاويهبه غلامش حرب گفت : اى حرب ! من تو را سوارى نامدار و مبارزى قوىدل و شجاع مى دانم ، اگر بر لشكر على بن ابى طالب عليه السلام يورش ‍ برى وتنى چند از اصحاب او را بكشى به گونه اى كه شاد و خرم شده او تو راضى شوم ،تو را آزاد مى كنم تا به عزت و خواجگى رسى .
غلام معاويه : بى درنگ قدم پيش گذاشت و به ميدان آمد، جولان داده رجز خواند سپس براصحاب اميرالمومنين عليه السلام حمله كرد و از خود مردى و دليرى نشان مى داد، ركابداراميرالمومنين قنبر چون او را ديد گفت : جواب تو را خواهم داد، وقتى قنبر وارد ميدان شد،حرب متوجه او شد، اما قنبر فرصت نداده ، نيزه اى بر او زد حرب از اسب بيفتاد و در دمجان داد.
معاويه از مرگ غلامش بسيار غمگين نالان شد.
بُسر بن ارطاة گفت : اى معاويه ! اگر چه حرب غلامى نيك و شجاع بود، بايد صبورباشى و بى تابى را از حد نگذرانى ، تو كاتب مصطفى صلى الله عليه و آله وعامل عمر بن خطاب و والى خليفه مظلوم عثمان بودى .
معاويه گفت : راست مى گويى ! اما على بن ابى طالب عليه السلام باخصال فراوان از قبيل قرابت با رسول خدا و سابقه در دين و شجاعت در جنگ كه دارد برما چيرگى دارد.
بُسر بن ارطاة گفت : اگر چه فضايل جميله و صفات حميده على عليه السلام بسيار است، پدر او سيد و سرور بنى هاشم و مادرش سيدة بنى هاشم و او خود در علم فقاهت ،سخاوت ، شجاعت زهد و تقوا بى بديل و بى نظير است ، و اگر چه مهاجرين و انصار باميل و رغبت با او بيعت كرده اند، چون با تو مخالف است ، با او مى جنگيم تا با خوارى وخفت از ميدان بگريزد و پيروزى از آن تو باشد.
معاويه با شنيدن اين سخنان نيرو گرفته و جرئت يافت و لشكر را به جنگ تحريضكرد.
چون سخنان افسانه اى بُسر بن ارطاة به اصحاب اميرالمومنين رسيد، قيس ‍ بن سعد بنعباده برخاست و گفت : يا اميرالمومنين از گفتار بى اساس پسر آكلة الاكباد و اصحابگمراهش نبايد هراسى داشت ، و خاطر حضرت مشوش نشود، ما بصيرتكامل و يقينى صادق تا آخرين نفس و آخرين سنگر و آخرين قطره خون در ركاب تو جانفشانى مى كنيم ، و بدان كه تو را از جان خويش بيشتر دوست داريم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام از سخنان شيواى اوخوشحال شد، بر قيس و قومش از انصار ثناى نيكو گفت و تحسين كرد.
آن گاه قيس به يارانش گفت : اى دوستان ! اراده و عزم من اين است كه بر اين قوم ستمكارحمله كنم ؛ پس آماده شويد، او سلاح برگرفت و به اتفاق افراد قومش بهاهل شام حمله كرد آنان در آن حمله چند نفر از لشكر معاويه را به خاك انداخته ، به جايگاهخود برگشتند.
قتل عبيدالله بن عمر
معاويه به عبيدالله بن عمر خطاب روى كرد و گفت : اى برادر زاده امروز از تو توقعدارم كارى بكنى تا اهل شام زا شجاعت و مردانگى تو شاد شوند.
عبيدالله زره و كلاه خود پوشيده و دستارى سياه بر پيشانى بست ، شمشير پدرش عمربن خطاب را حمايل كرده به ميدان نبرد رفت و مبارز خواست ، محمد بن حنفيه قصد مبارزه بااو را كرد، اميرالمؤ منين على عليه السلام او را صدا زد و گفت اى فرزندم باز گرد.
محمد بن حنفيه گفت ، چرا باز گردم ، به خدا سوگند، اگر پدر او هم مرا به مبارزهدعوت مى كرد به جنگ او مى رفتم و باكى نداشتم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى پسرم خاموش باش ، در حق پدرش سخن نگو،عبيدالله بن عمر چون ديد كسى به مبارزه او رغبت نمى كند اسب پيش تاخت و به ميسرهلشكر اميرالمومنين عليه السلام كه به عهده ربيعة بن عبد قيس و ياران او بود حمله كرد،هر كه را مى ديد نيزه مى زد و رجز مى خواند.
پس عبدالله بن سوار عبدى (78) از ميسره لشكر على عليه السلام بيرون آمد وعبيدالله با نيزه به او حمله كرد، و هر دو با نيزه با يك ديگر به نبرد پرداختند. عاقبتعبدالله بن سوار او را نيزه اى زد و بينداخت و عبيدالله بن عمر بلافاصله جان داد.
لشكر معاويه بعد از قتلعبيدالله بن عمر
با كشته شدن عبيدالله بن عمر هر دو لشكر به جنب و جوش در آمدند، معاويه از مرگعبيدالله حسرت بسيار خورده به شدت اندوهگين شد. رؤ ساى لشكر و سرانقبايل نيز به هيجان آمده و در طلب خون عبيدالله و انتقام او بر آمدند به طورى كه هشتادعلم رد پيش روى معاويه برافراشته شد، كه زير هر علم بيش از هزار نفر اجتماع كردند،معاويه رئيس اين هشتاد علم را از قوم حمير به نام اصبغ بن ذى الجوشن قرار داد، و همگىآماده جنگ شدند.
از جانب ديگر اميرالمومنين على عليه السلام لشكر خويش را فرا خواند، عمار ياسر باجماعتى از سران لشكر و امرا و اعيان سپاه در ميدان حاضر شدند و مبارزان را آواز دادند،لشكر اميرالمومنين از پياده و سواره همگى با شنيدن آواز عمار ياسر جمع شدند، سپسهمگان صداى تكبير بلند كرده بر لشكر شام حمله كردند. جنگ را با شمشير آغاز كرده ،مى زدند و مى كشتند تا شمشيرها يا كج شده يا مى شكستند، پس از آن با نيزه به مبارزهپرداختند و گروهى نيز با سنگ و سنگ ريزه پيكار مى كردند، تا آن كه از دو لشكر،بيش ‍ از هزار نفر كشته و جمع كثيرى مجروح شدند. هر دو لشكر چنان متحير و سرگردانشدند كه اردوگاه خود را نمى شناختند عراقى از شامى و شامى از عراقى جايگاه قبيلهخود را مى پرسيد و يكديگر را با دشنام و ناسزا راهنمايى مى كردند.
با فرا رسيدن شب دو سپاه از همديگر فاصله گرفتند.
شبانگاه مردى از بزرگان شام به نزد معاويه رفت و گفت : اى معاويه ! هفت صد مردجنگى از اهل شام كشته شد و حال اين كه از اصحاب على عليه السلام فقط اندكى كشتهشدند، اى همه گرفتارى ، رنج و محنت را از تو مى بينيم ، چون جماعتىمثل عمروعاص ، بُسر بن ارطاة ، عبدالرحمن بن خالد و عتبة بن ابى سفيان و از اينقبيل افراد را بر ما به فرماندهى مى گمارى وحال اين كه اينان ساعتى در ميدان جنگ مانده ، سپس از ميان گرد و غبار خود را به كناركشيده ، نظاره گر و تماشاچى مى شوند، اگر مردانى از خودمان را به اميرى انتخابكنى در فرمان تو هستيم وگرنه ما را به تو حاجتى نيست ، دست از ما بردار تا به خانههاى خويش برگرديم . سپس با خشم عصبانيت معاويه را ترك كرد.
پس از مدتى معاويه او را فرا خواند، گفت : اى برادر حميرى من بعد از اين هر كسى رادوست داريد به فرماندهى و اميرى شما مى گمارم و خاطر آسوده داريد، و بدانيد جزرضاى شما عمل نمى كنم .
روز ديگر
معاويه لشكر شام را در ميدان تعبيه و اصحاب خود را منظم و مرتب نمود و هر قبيله را بهامرى ماءمور كرد. سپس گفت : اى اهل شام ! شكست روزهاى گذشته را فراموش كنيد. امروزاز شما مى خواهم در جنگ جد و جهد وافر نماييد و عزم خويش را محكم كنيد، تا پيروز شويم، هر كسى حاجتى دارد بيان كند تا اجابت كنم و رضايت او را به دست آورم .
اشعريون و جمعى از قبيله عك برخاستند و گفتند:
اى معاويه ! به همراه تو با على بن ابى طالب عليه السلام جنگيديم در حالى كه درقلب هاى ما دوستى على عليه السلام است شكى درباطل بودن تا و حقانيت على بن ابى طالب عليه السلام نداريم ، بلكه يقين داريم كهعلى عليه السلام بر هدايت و تو بر ضلالت هستى و خوب مى دانى ازمال دنيا چيزى نداريم و از تو عطا و هديه مثل شتر و مزارع توقع داريم ، اگر مى خواهىدر خدمت تو باشيم و جان را نثار كنيم عنايت ويژه اى بنما والا عنان اسب را بر مىگردانيم و به سوى على بن ابى طالب عليه السلام مى رويم ، در خدمت على عليهالسلام اگر چه مال دنيا نيست ، اما از آخرت خطى و بهره اى نصيب ما مى شود.
معاويه گفت : هر چه مى خواهيد بگوييد تا برآورده كنم .
قبيله عك گفتند ما مواجب و انعام مى خواهيم .
اشعريون گفتند: ملك هاى حوران ثنيه را به ما و وارثين ما واگذار كن .
معاويه گفت : خواست شما را اجابت كرده و آن چه خواستيد به شما واگذار مى كنم .
چون اين قضيه در بين لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام منتشر شد، جماعتى كوتاهانديش كه دينى كامل و اعتقادى خالص و فكرى صائب نداشتند، حبمال دنيا آنان را به طمع انداخت و به جانب معاويه روان شدند.
اما منذر بن حفصه همدانى به نزد على عليه السلام آمد و گفت : يا اميرالمومنين ! اگر چهقبيله عك و اشعريون دين خود را به دنيا فروخته و ضلالت را بر هدايت ترجيح دادند واز معاويه وعدهايى از اموال و چهارپايان و املاك گرفتند تا به جنگ با ما همت كنند، ماآخرت را به جاى دنيا و عراق را به جاى شام برگزيديم و به آن راضى هستيم وهرگز، را رها نمى كنيم و يقين مى دانيم كه آخرت ما بهتر از دنياى آنان و عراق ما خوشتر و پر نعمت تر از شام آنهاست و امام ما فاضل تر و هدايت يافته تر از امير آنان است ،همگى كمر همت بسته و تا پاى جان در ركاب تو خواهيم بود تا خاطر مبارك مكدر نشود،سپس شعرى انشاء كرده ، به خدمت اميرالمومنين عليه السلام رسانيد، حضرت از وفادارىاو و همچنين از شعرى كه سروده بود مسرور و دلشاد شد. او را به پيش خود خواند و مياندو چشمان او را بوسيد و فرمود: بشارت باد تو را، اميد دارم كه فرداى قيامت در جناتنعيم از همنشينان سيدالمرسلين و خاتم نبيين محمد مصطفى صلى الله عليه و آله باشى .
پس لشكرها به يكديگر نزديك شده جنگى سخت را آغاز كردند به طورى كه غبارىغليظ به هوا برخاست ، عمروعاص گفت : اين غبار از چيست . گفتند: پسران تو عبدالله ومحمد در ميدان مى جنگند كه گرد و غبار به پا كردند.
عمروعاص به غلامش وردان گفت : برو و علم را نزد من بياور.
معاويه گفت : اى عمروعاص ! پسران تو سلامت هستند، جنگ را به هم نزن ، عمروعاص گفت: پسران تو نيستند تا دل نگران باشى .
پس علم را از وردان گرفته به ميدان رفت و با صداى بلند رجز مى خواند. اميرالمؤ منينعلى عليه السلام آواز او را شنيد، به ميدان نزديك شد و رجز او را پاسخ داد.
سپس به مالك اشتر فرمان داد با مبارزانش به پيش روند و حمله را آغاز كنند، به عبداللهبن عباس نيز بانگ زد تا با همراهى اهل بصره به ميدان رود و حمله كند و على عليهالسلام خود نيز به همراهى اهل حجاز از سر جناح به صفوف لشكر معاويه حمله كردند،تمامى صفوف اهل شام را در هم شكستند و تمام پرچم ها و علم هاىاهل شام در ميدان بيفتاد و چنان اضطرابى در ميانشان افتاد كه قدرت سخن گفتن نداشتند واصحاب على عليه السلام در ميدان پراكنده شدند و اميرالمؤ منين على عليه السلام درنزديك علم ربيعه ايستاد.
معارف و امراى لشكر على عليه السلام را جستجو مى كردند، مالك اشتر در اين روز چندزخم برداشت و به شدت تشنه بود، اما تا چشمش به على عليه السلام افتاد ازخوشحالى تكبيرى گفت و به آواز بلند گفت : اى اميرالمومنين !دل خوش دار كه پيروزى از آن ماست ، شما به جايگاه و موضع خويش برگرديد، جماعتىاز اعيان و مردم به دنبال شما مى گردند و نگران جان شما هستند.
در همين زمان حسين عليه السلام و حسن عليه السلام ، محمد بن حنفيه ، عبدالله بن جعفر،محمد بن ابى بكر و افراد ديگر اهل بيت مصطفى صلى الله عليه و آله مى آمدند در حالىكه شمشيرها را به خون اهل شام رنگين كرده بودند.
اشتر نخعى شعرى چند در وصف آنان سرود.
عدى بن حاتم طائى گفت : يا اميرالمومنين ! اين جماعت كه امروز در ركاب تو بودند و باجان دل مصاحبت و مساعدت كردند حقى عظيم بر ما دارند.
حضرت فرمود: بلى ! چنين است آنان براى من به منزله زره و شمشير و نيزه اند و پاداشآنان به بهترين وجه داده مى شود.
با فرا رسيدن شب دو لشكر به موضع خويش برگشتند.
حكايت زيد بن عدى بن حاتم
زيد بن عدى از اصحاب على عليه السلام در بين كشتگان مى گشت ، تا ببيند چه كسانىكشته شدند، اتفاقا حابس بن سعد را كه دايى او بود يافت ، پرسيد چه كسىخال مرا كشته است ، مردى از اصحاب على عليه السلام گفت : من او را كشتم ، پرسيد چرااو را كشتى ، گفت : چون از لشكريان معاويه بود: زيد بن عدى شمشير بر فرق اوكوفت و او را كشت ، سپس به سوى معاويه فرار كرد، معاويهخوشحال شد و على عليه السلام از قتل يكى اصحابش و فرار زيد بن عدى غميگين وناراحت شد.
عدى بن حاتم پدر زيد هم از اين ماجرا پريشان و غمگين شد.
زيد بن عدى بن حاتم شعرى انشاء و در آن پشيمانى خود را از كارش اعلام كرد.
عدى بن حاتم به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و گفت :
من از اين كه پسرم زيد حادثه آفريد نگران هستم و اگر بر او دست يابم به جرمقتل قصاص مى كنم و اگر بميرد، از مرگ او ناراحت نمى شوم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون اين كلمات را از عدى بن حاتم شنيد،خوشحال شد و عدى را دلجويى كرده ، لطف ها نمود و عدى نيز شاد شد. زيد بن عدى چوننيت پدرش را فهميد از نزد معاويه گريخته به قبيله طى ء و كوههاى قبيله آنها پناهبرد.
كعب الاحبار در كنار معاويه
كعب الاحبار از شهر حمص به صفين نزد معاويه آمد، معاويه با آمدن او شادمان شد و در حقوى لطف ها احسان ها كرد، كعب هر روز به نزد معاويه مى رسيد و او را بر جنگ را مبارزه بااميرالمؤ منين على عليه السلام تحريض ‍ و ترغيب مى كرد.
از طرف ديگر اميرالمومنين لشكر خويش را تعبيه كرده ، ميمنه و مسيره لشكر را مرتبنمود.
حكايت عمروعاص و ناكامى او
عمروعاص به نزد معاويه آمد و گفت : در ميسره سپاه على بن ابى طالب عليه السلاماقوام و بستگان من از قبيله ربيعه حضور دارند، اگر رخصت دهى نزد آنان روم ، تا شايددر بين آنان شك برانگيزم تا به سوى تو برگردند و سپاه على عليه السلام را ترككنند.
معاويه گفت : اى عمروعاص كار از اين حرفها گذشته كه بتوان با مكر و حيله كارى كردمن مصلحت نمى دانم و ليكن تو هر گونه دوست دارىعمل كن .
عمروعاص بر استر خويش نشست ، به ميسره سپاه على عليه السلام نزديك شد و گفت :اى خويشاوندان مادرم ! من عمروعاص هستم ، يكى از شما نزد من بيايد تا با او سخنبگويم .
مردى از عبدالقيس به نام عقيل بن شويره بيرون آمد.
عمروعاص پرسيد، كيستى ؟
گفت : مردى از عبدالقيس كه در جنگ جمل سعادت خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام راداشتم و امروز در صفين هستم و امروز من با ديروز من هيچ فرقى نكرده است . اما تو اىشيخ قريش ، شرم ندارى از خداى تعالى نمى ترسى كه معاويه را بر على بن ابىطالب عليه السلام ترجيح دادى و دين خود را به امارت مصر فروختى ، چرا كمر خدمت بهيارى معاويه طليق (79)بستى و بر ضد سرور و سادات مهاجرين و انصار، علىبن ابى طالب عليه السلام جنگ راه انداختى . گيرم امارت مصر به تو رسيد، از فرعونمصر بالاتر نخواهى شد.
عمروعاص از نصيحت او مى خنديد، تا آخر گفت :
اى عقيل ، مرد ديگرى را بگو بيايد تا با او سخن بگويم .
عقيل گفت : اى عمروعاص ! هر كس در اين لشكر باشد در عداوت و كينه نسبت به تومعاويه مثل من است و تو را بر متابعت همدستى را معاويه ملامت خواهد كرد.
پس به سوى ياران خويش برگشت و مردى از بنى تميم به نامطحل بن الاسود بيرون آمد.
عمروعاص پرسيد اى برادر زاده تو كيستى ؟
گفت : من كسى هستم كه گناه تو را عفو نكند و عذر تو را نپذيرد، بر تو و فرزندانترحم نكند، اگر در كشتن تو مجال يابد به تو مهلت ندهد.
اى عمرو به خدا سوگند، بر دنياى فانى ، آخرت را رها كرده و به دنيا دنى رو آوردى وبه مخالفت و دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام برخاستىحال كه به يقين مى دانى على عليه السلام بر صراط حق و جاده هدايت است و از همه جهتبر معاويه رجحان و برترى دارد.
عمروعاص چون از سخن او نتيجه نگرفت ، مردى از بنى عنزه را طلب كرد.
مرد عنزى چون به نزد عمروعاص آمد، گفت : گمان نكن من در عداوت با تو از دو رفيققبلى ام كمترم ، به خدا سوگند غرض من از آمدن به نزد تو جز ملامت كردن تو چيز ديگرنيست .
عمروعاص گفت : پس سخن گفتن با تو فايده اى ندارد بهتر است مردى از قبيله بنىهضيم را نزد من بفرستى .
مرد عنزى بازگشت و يكى از مردان بنى هضيم نزد او آمد. اتفاقا اين شخص ‍ يكى از دايىهاى عمروعاص بود. هضيمى گفت : اى عمرو! اگر سخنى دارى بگو تا بشنوم .
عمروعاص گفت : شفقت و حميت باعث شد تا نزد شما بيايم ؛ جنگ صفين كه بين على بنابى طالب عليه السلام و معاويه به محاربت وقتال و كشتار كشيد، عرب قرها اين جنگ و كشتار را يادآورى و قبيله ما را شماتت مى كند وهيچ گاه روزگار اين خنگ را فراموش نمى كند بهتر است شما على بن ابى طالب عليهالسلام و اصحابش را ترك كنيد و باعث سرشكستگى ما نشويد، عمروعاص از اين سخنانبيهوده بسيار گفت و ره تدبيرى كه مى دانست از مكر و حيله به كار بست .
مرد هضيمى گفت : اى دشمن خدا! بدون هيچ موجب و علتى ، على ابن ابى طالب عليهالسلام را كه داراى انواع فضيلت است رها كنيم و به خدمت فاسقى بى دين كه راهضلالت از هدايت را نمى شناسد بياييم ! آيا ما را احمق و بىعقل به حساب مى آورى ! دور شو، لعنت رسول خدا بر تو باد.
عمروعاص دندان طمع از آنان بر كنده و نوميد و خاسر به نزد معاويه برگشت .
خطبه اميرالمومنين بر اصحاب خود
در آن هنگام عمروعاص با افراد قبيله ربيعه درحال سخن بود، اميرالمؤ منين على عليه السلام در ميان افراد خويش ايستاد و فرمود:
اى ياران و دوستان و اى هواداران من ، امروز آوازه شجاعت و دليرى شما در ميان همهقبايل به گوش خاص و عام رسيده است . به بركت نام خداى تعالى به پيش رويد، وقارو سكينه را شعار خويش سازيد، زهد و صلاح را زينت رفتار و سكنات خود قرار دهيد و ازخير و نيكى غافل نباشيد.
بدانيد با ابتر ابن ابتر و ابن آكلة الاكباد و وليد بن عقبه مى جنگيد، من ايشان يا به دينحق و اره هدايت مى خوانم آنان مرا به خوردن حرام و پرستيدن اصنام (80) دعوتمى كنند. اينان جماعتى فاسق و فاجرند، كه بندگان خدا را از راه خدعه در گرداب فتنهانداختند با شعار دروغ و سخن بهتان اهل شام را به جنگ ما آوردند، با جديت مى خواهند انوارشريعت محمدى صلى الله عليه و آله را فرونشانند و ميان امت محمد مصطفى صلى اللهعليه و آله تفرقه انداختند. والله متم نوره و لو كره الكافرون .
سپس دست ها را به طرف آسمان بالا برد و اين دعا را خواند:
اللهم اقلل حدهم وشتت كلمتهم ، فانه لا يذل من واليت و لا يعز من عاديت .
آمادگى لشكر على عليه السلام براى پيكار
لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام آماده قتال وجدال با اهل بغى و كفر شده روى به ميدان آوردند دو لشكر به يكديگر نزديك شدند.
مبارزى از اهل شام به نام غرار بن ادهم بيرون آمده ، بين دو صف جولان مى داد و مبارز مىخواست ، گفته شد در لشكر شام ، سوارى از او شجاع تر و قوى تر نبود و لشكر علىعليه السلام چون او را مى شناختند لذا كسى به مبارزه او بيرون نرفت .
غرار در اثناى جست و خيز و جولان چشمش به سوارى از اصحاب اميرالمومنين افتاد.
پرسيد: اين سوار كيست ؟
گفتند: عباس بن ربيعة هاشمى .
غرار با غرور و نخوت گفت ، آيا رغبت به مبارزه دارى ؟
عباس گفت : چرا رغبت ندارم ! من دنبال تو مى گشتم . از اسب فرود آى تا پياده جنگ كنيم .
هر دو از اسب فرود آمده ، آماده نبرد شدند، دو لشكر دست از جنگ كشيده تا مبارزه آنان رانظاره كنند و آن دو با شمشير به يكديگر حمله كردند.
چون هر دو زره داشتند شمشير كارگر نبود، اميرالمومنين عليه السلام از دور نگاه مى كردولى يار خود را نمى شناخت ، عباس در اثناى شمشير زنى ، چشمش به زره غرار كه خللىداشت افتاد فرصت را غنميت شمرده شمشير از آن ناحيه وارد كرد و غرار را به دو نيم كرد.آواز تكبير اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام بلند شد.
على عليه السلام پرسيد اين مبارز از كدام قبيله است كه ما را مسرور گردانيد.
گفتند: از قبيله بنى هاشم و نام او عباس بن ربيعه است .
اميرالمومنين او را صدا زد و گفت : اى عباس ! عباس گفت لبيك يا اميرالمومنين . حضرتفرمود: اى عباس ! مگر نگفتم تو و عبيدالله بن عباس ‍ بدون اجازه من به ميدان حرب واردنشويد.
عباس گفت : يا على ! آيا درست است دشمن مرا به مبارزه بخواند و اجابت نكنم ؟!
اميرالمومنين فرمود: بلى ! اطاعت امام تو واجب تر از اجابت خصم توست .
سپس على عليه السلام ، دست را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا!عمل امروز عباس را ذخيره آخرتش قرار ده .
معاويه گفت آن مبارز كه غرار را كشت چه كسى بود؟
گفتند: عباس بن ربيعه بن حارث هاشمى .
معاويه گفت : هر كسى از لشكر من بتواند انتقام غرار را بگيرد ازمال دنيا آنقدر به او مى دهم كه تا آخر عمر محتاج نشود.
دو نفر از بنى لخم گفتند: يا امير! ما آمادگى داريم . با او به مبارزه بپردازيم :
پس آن دو مرد به ميدان جنگ آمده و عباس بن ربيعه را به مبارزه خواندند.
عباس بن ربيعه گفت : مرا سيد و امامى است ، بى اجازه او كارى انجام نمى دهم . پس بهخدمت اميرالمومنين رسيد و اجازه جنگ خواست .
آن حضرت فرمود: والله آرزوى معاويه آن است كه از بنى هاشم احدى زنده نماند. پسگفت : اى عباس نزديك من بيا، چون عباس پيش آمد.
حضرت فرمود: اى عباس ، سلام خود را بيرون كن تا سلام مرا بپوشى و اسب مرا بردار.آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام سلام عباس را پوشيده ، بر اسب او نشست و درمقابل آن دو مرد شامى ايستاد مثل اين كه عباس بن ربيعه وارد ميدان شده است .
آن دو او را نشناختند و گفتند: آيا از سيد و امام خويش اذن گرفتى على عليه السلام كهنمى خواست دروغ گفته باشد، فرمود:
اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا... (81)
يكى از آن دو بر اميرالمومنين حمله كرد، آن حضرت شمشير بر كمر او زد و او را دو نيمكرد و هر نيمى به يك طرف افتاد.
دومى جمله كرد، حضرت او را نيز به خاك مذلت انداخت و به رفيقش ‍ ملحق كرد. سپس بهموضع و جايگاه خويش برگشت ، به عباس گفت : هرگاه تو را به مبارزه خواندند مراخبر كن . معاويه فهميد كه قتل آن دو نفر از لخميان به دست تواناى اميرالمؤ منين علىعليه السلام ، انجام گرفته است به همين سبب تاءسف مى خورد و خويشتن را ملامت مى كرد.
حماسه ياران على عليه السلام
سپس دو لشكر بر يكديگر حمله كردند، آن روز پرچم به دست قيس بن مكشوح بود و گفت: اى قبيله بجيله ! علم را از دست من بگيريد و به دست ديگرى بدهيد، گفتند: چرا چنين كنيم.؟
گفت : امروز تا كلاه و رزه را از سر معاويه بر ندارم ، برنمى گردم .
پس قيس رجزى خواند و حمله كرد تا به معاويه رسيد.
معاويه فرياد زد: اين كيست كه خود را به من رسانده او را دور كنيد.
معاويه غلامى داشت رومى حمله كرد و دست قيس را قطع كرد، قيس بن مكشوح نيز در آن هنگامضربتى بر غلام معاويه زد و او را به دوزخ فرستاد، گروهى از ياران معاويه به طورگروهى به قيس بن مكشوح حمله آوردند و او را شهيد كردند. رحمة الله عليه
آن گاه عبدالله بن قلع علم را گرفت و جنگيد تا شهيد شد، بعد برادرش ‍ عبدالرحمن بنقلع پرچم را برداشت و قتال كرد تا شهيد شد، سپس عباس ‍ بن شريك علم را به دستگرفت و زخمى شد. بلافاصله مسروق بن مسلم پرچم را از او گرفت به ميدان تاخت تاشهيد شد بعد از او صخر بن سمر علم را به ميدان برد و جنگيد تا زخمى شد و بازگشت، عبدالله بن بزار پرچم را از او گرفت و قتال كرد تا شهيد شد. رحمة الله عليه
عتبة جويريه قدم پيش گذاشت و گفت :
اى مردم ! مى بينيد كه چند نفر از سواران نامدار از اصحاب سيد ابرار اميرالمومنين عليهالسلام به شهادت رسيد، مردانه مقامت كنيد و بدانيد دنيا ناپايدار و لذتش زودگذر است، من عزم كردم ، چنان كنم تا به شهادت برسم ، شما نيز در حمايت اميرالمومنين بكوشيدتا توفيق مجالست و همنشينى با انبيا و صديقين و شهدا و صالحين و بيابيد.
عتبة به ميدان آمد، دو برادر به نام عوف و عبيدالله بهدنبال او بيرون آمدند، سه نفرى به لشكر شام حمله كردند و از خود آثار و شجاعت ومردانگى ظاهر كردند، آنان به اندازه اى كه از لشكر على عليه السلام در آن روز كشتهشدند از سواران شام كشتند، تا تا عاقبت هر سه برادر شهيد شدند. رحمة الله عليه
پس لشكر اميرالمومنين على عليه السلام بر اصحاب معاويه حمله كردند، آتش جنگ ميانآنان برافروخته شد و غبارى غليظ برخاست لشكر معاويه از شمشير مبارزان على عليهالسلام رو به هزيمت نهادند. حجر بن عدى و معقل بن قيس رياحى در ميان گرد و غبار رجزمى خواندند و چنان دلاورى از خود نشان دادند كه لشكر معاويه را به تعجب واداشتند، دراين روز شمشير نامداران اميرالمومنين به خون ياران معاويه رنگين شد.
چاره انديشى معاويه
با فرا رسيدن شب دو لشكر به موضع خود برگشتند، در آن شب خستگان و مجروحين دوطرف از شدت جراحات آه و ناله سردادند، معاويه با ديدن كشته هاى خويش و شنيدن نالههاى مجروحان به عمروعاص گفت : اين جنگ ، مبارزان ما را هلاك كرده و به كام مرگ كشيدهاست ، گمان مى كنم به دست آوردن عراق منجر به هلاكت تمامىاهل شام شود و تا شام خراب نشود، ولايت عراق به دست ما نخواهد آمد، مى دانى كه عبداللهبن عباس ‍ رياست و سيادت ياران على بن ابى طالب عليه السلام را دارد هر چه مصلحتبيند و به على عليه السلام پيشنهاد كند، على عليه السلام از راءى نظر او نمى گذرد،اگر حيله و مكرى فراهم كنى و عبدالله بن عباس را بفريبى تا از على عليه السلامبخواهد كه از اين جنگ دست بردارد تا لشكريان ما كه از جنگ خسته و درمانده شدند. جانسالم بدر برند. عمروعاص گفت : عبدالله بن عباس مرد زيركى است و فريب او كارآسانى نيست .!
معاويه گفت : زيانى ندارد، نامه اى لطيف با الفاظ و عبارتى فريبنده بنويس تا ببينيمچگونه جوابى مى دهد.؟
نامه نگارى معاويه و عمروعاص براى مماطله و استراحت
عمروعاص نامه اى به عبدالله بن عباس به اين مضمون نوشت :
بزرگوارى ، سيادت و سرورى تو بر همه معلوم است و در همه عرب بعد از پسر عم توعلى بن ابى طالب عليه السلام كسى از تو عالم تر، كريم تر،فاضل تر و ملايم تر نيست ، ما نخستين كسانى نيستيم كه در جنگ رنج و بلا كشيده ايم وعافيت را از خود دور كرده ايم ، اين جنگ اكثر مبارزان ما و شجاعان شما را بلعيده است ؛ مننمى گويم ، اى كاش جنگ را از سر مى گرفتيم ، بلكه مى گويم كاش ميان ما و شماهرگز منازعه و مخاصمه رخ نمى داد، تا اين همه عرب كشته شوند اين جنگ خيلى طولانىشد، اگر بر اين منوال ادامه يابد از ما و شما كسى باقى نمى ماند، از سر نصيحت مىگويم ، بهتر است قتال را پايان دهيم .
سپس چاپلوسانه جند بيت نوشت ، نامه را به معاويه داد، چون معاويه مطالعه كرد آن راپسنديد و گفت : بايد به نزد ابن عباس فرستاده شود.
عبدالله بن عباس نامه را خوانده سپس به نزد اميرالمومنين آورد تا مضمون آن آگاه شود،اميرالمومنين عليه السلام نامه را خواند و خنديد.
بعد فرمود: قاتل الله ابن النابغه ، اين است مكارى عمروعاص !، چه چيز او را به طمعانداخت تا بتواند تا را بفريبد. جواب نامه او را آن گونه كه مصلحت مى دانى بنويس وبفرست .
عبدالله بن عباس يار صديق اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب نامه را به اين مضموننوشت . (82)
اى عمروعاص ! من در بين عرب هيچ كسى را بى حياتر و مكارتر از تو نديدم ، به كمك ونصرت معاويه آمدى و دين را به دنيا فروختى و به طمع امارت ، مردم شام را به ظلمت وفتنه انداختى ، چون به مقصد خويش ‍ نرسيدى ، حيله اى ديگر پيش گرفتىاول دنيا را بزرگ شمردى و با معاويه معامله دين به دنيا كردى ؛ سپس اظهار زهد و تقوانمودى و گفتى مرا به دنيا حاجتى نيست ، تا مردم را بفريبى ، اگر راست مى گويى وفريفته دنيا و امارت مصر نشدى ، دست از متابعت و موافقت معاويه بردار و به خدمتاهل بيت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دراءى و اميرالمؤ منين على عليه السلام را اطاعتكن ، اما آنچه از احوال اهل عراق و اهل شام نوشتى ،اهل عراق با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند چون او بهترين آنان بود واهل شام با معاويه بيت كردند در حالى كه آنان بهتر از معاويه بودند و بدان من و تونيز يكسان نيستيم ، به سبب اين كه من براى رضاى خدا در خدمت اميرالمؤ منين على عليهالسلام به جنگ آمدم ؛ اما تو براى رضاى معاويه و به دست آوردن مصر با مهاجر وانصار و مسلمين مى جنگى . اى عمرو از خدا بترس و به خدا باز گرد. والسلام
به برادرش فضل بن عبدالله گفت تا شعرى در جواب او بُسرايد.فضل شعر را سروده ، عبدالله شعر را همراه نامه به خدمت اميرالمومنين عليه السلامتقديم كرد تا نظر دهد.
آن حضرت پسنديد و فرمود:
احسنت بر تو! اگر عمرو اين شعر و نامه را بخواند دم فرو مى بندد و اگرعقل داشته باشد ديگر نامه اى نمى نويسد.
وقتى نامه و شعر به دست عمروعاص رسيد آن را بر معاويه خواند و گفت : به اينسخنان تند نياز نداشتم ، هرگاه با پسران عبدالمطلب بيازماييم مغلوب مى شويم .
معاويه گفت : راست مى گويى ، اما بى شك فردا على بن ابى طالب عليه السلام جنگ راآغاز مى كند، اگر چنين كند كار بر ما دشوار مى شود. من نامه اى به عبدالله عباس مىنويسم و او را به نامه خواندن و جواب نوشتنمشغول مى كنم تا فردا جنگ را آغاز نكند اگر جواب ندهد نامه اى به على بن ابى طالبعليه السلام مى نويسم و او را به نامه نوشتن و نامه خواندنمشغول مى كنم ، اگر جواب ندهد، نامه نگارى را ترك و با تمام قوا آماده جنگ مى شوم تاكار به پايان برسد.
عمرو گفت : غرض و قصد تو با على بن ابى طالب عليه السلام فرق مى كند، تومثل او نيستى ، تو براى رياست و امارت مى جنگى و على عليه السلام براى رضايت خدا،تو براى بقا تلاش مى كنى و او براى فناءلله شمشير مى زند اگر او پيروز شوداهل شام از خوف و هراسى ندارند اما اهل عراق از تو بيمناك اند گمان مى كنم مى خواهىعلى بن ابى طالب عليه السلام را بفريبى ، ولى هرگز نمى توانى خدعه كنى و او رافريب دهى ! پس معاويه به عبدالله بن عباس نامه اى به اين مضمون نوشت :

next page

fehrest page

back page