بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب جنگ های امام علی (ع) در پنج سال حکومت, ابن اعثم کوفى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     IMAM0001 -
     IMAM0002 -
     IMAM0003 -
     IMAM0004 -
     IMAM0005 -
     IMAM0006 -
     IMAM0007 -
     IMAM0008 -
     IMAM0009 -
     IMAM0010 -
     IMAM0011 -
     IMAM0012 -
     IMAM0013 -
     IMAM0014 -
     IMAM0015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

آن گاه گفت : اى عايشه ! به خداى ذوالجلال كه من در اسلام و جاهليت و رد هر مصاف وجنگى شركت مى كردم با بصيرت بودم و قوت وافر داشتم ؛ اما امروز در برابر على بنابى طالب عليه السلام مقاومت و ايستادگى را در غايت و تحير و شك مى بينم .
عايشه گفت : اى زبير! معلوم است كه از شمشير على عليه السلام ترسيدى البته اگراز شمشير على عليه السلام بترسى عيبى و عارى بر تو نيست كه پيش از تو مردانبسيارى از آن ترسيده اند.
عبدالله پسر زبير گفت : اى پدر مثل اينكه مرگ سرخ را در شمشير على عليه السلامديدى و از آن ترسيدى و پشت به جنگ مى كنى .
زبير گفت : اى فرزند! تو هميشه بر من شوم بودى . عبدالله گفت : من شوم نبودم بلكهتو مرا در ميان عرب مفتضح و رسوا كردى و مهر ننگ بر پيشانى ما زدى كه با آب دريا همآن را نتوان شست .
زبير خشمگين شد، بانگ بر اسب خويش زده ، به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلامحمله كرد، اميرالمومنين چون او را در اين حالت ديد، به ياران خود فرمود راه را براى اوباز كنيد.
زبير صف ها را شكافت و با اسب از ديگر سو بيرون رفت ، باز از جانب ديگر در ميانصفوف لشكر اميرالمومنين عليه السلام وارد و از جانب ديگر خارج شد اما هيچ كسى رازخمى نكرد، به جاى خويش بازگشت و گفت :
اى پسر! آيا اين حمله بزدلان است ؟
عبدالله گفت : حمله نيكو بود اما كسى را زخمى نكردى و اكنون كه زمان كار زار و جنگ است، ما را رها مى كنى !
زبير گفت : اى تيره بخت ! سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را گوش ‍ دادم و عهد وپيمانى مه از من گرفته بود به ياد آوردم و معرفت و آگاهى يافتم ، سزاوار نيست بهخاطر تو خود را به دوزخ اندازم . (31)
پس از ميان لشكر بيرون رفت ، در حالى كه از كرده خويش در حق على عليه السلامپشيمان بود.
قتل زبير بن عوان
زبير پس از بيرون رفتن از لشكر عايشه ، پنجاه سوار به عقب او تاختند تا او را بازگردانند، زبير بر آن پنجاه نفر حمله كرد و آنان را پراكنده ساخت ، بعد به راه خودادامه داد تا به جاى رسيد كه ((وادى السباع )) نام داشت ، و در آنجا به نزد قوم بنىتميم فرود آمد.
مردى از قوم بنى تميم به او گفت : اى زبير چرا لشكر را رها كردى ؟
زبير گفت : چون عزم جنگ و قتال با على بن ابى طالب عليه السلام را داشتند، منتحمل نكردم . پس آن مرد سكوت كرد. زبير پس از خوردن طعام و نوشيدنى و اقامه نمازبه استراحت پرداخت چون به خواب رفت آن مرد كه نامش عمرو بن جرموز بود شمشيرىبر سرش فرود آورد و او را به قتل رسانيد. آن گاه سر زبير و شمشير و انگشتر و اسباو را پيش ‍ اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد. (32)
اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار متاءثر شد. در آن هنگام شمشير زبير را در دستگرفت و فرمود: اين شمشيرى است كه رنج بسيارى از چهرهرسول خدا زدوده است زبير با اين شمشير در راه خدا جهاد كرد.
اما تو اى عمر و بن جرموز! چرا او را كشتى ؟ گفت : به خدا سوگند گمان مى كردم ازكشتن او راضى هستى و خوشحال مى شوى .
على عليه السلام گفت : واى بر تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كهفرمود: بشارت دهيد كشنده زبير را به آتش دوزخ .
عمرو بن جرموز نيز نگران و ناراحت برخاست و بيرون رفت .
سفارش على عليه السلام
على عليه السلام در ميان سپاهيان خويش قرار گرفت و گفت :
ايها الناس ! غضوا ابصاركم و اكثروا من ذكر ربكم ، و اياكم و كثرة الكلام فانهفشل .
اى ياران من ، چشم از دنيا ببنديد، زياد سخن نگوييد چون سخن زياد موجبفشل و سستى است .
عايشه از لشكرگاه خويش به على عليه السلام نگاه مى كرد كه اصحاب خود را تشويقو ترغيب به مقاومت و ايثار مى كند.
اهل بصره به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام تير مى انداختند و بسيارى از آنان رازخمى كردند، ولى على عليه السلام خاموش بود، ياران او گفتند، يا اميرالمؤ منين ! اينقوم گستاخى بسيار مى كند و تيرهاى آنان بسيارى را زخمى كرده است .را دستور جنگيدنبا آنان را نمى دهى ؟ انتظار چه چيزى را مى كشى ؟
اميرالمؤ منين على فرمود:
در فكر آنم كه خويشتن را از جنگ معذور دارم ، اما اكنون مى بينم كه نصيحت نمى پذيرندو جنگ را آغاز كردند و بسيارى از لشكر ما را مجروح كردند، ديگر عذرى باقى نماندهاست .
پس زره خويش را پوشيد و شمشير حمايل كرد و عمامه بر سر بست و بردلدل نشست ، قرآن بر دست گرفت و آواز داد:
اى ياران ! كدام يك از شما ايمن قرآن را در ميان آن قوم مى برد و آنان را به اوامر ونواهى كه در آن نوشته است مى خواند؟ (33)
غلامى كه نام او مسلم بود، بى درنگ پيش آمد گفت : اى اميرالمومنين ! من اين كار را بر عهدهمى گيرم .
على عليه السلام فرمود: اى جوان بدان كه اين قوم ابتدا دستهاى تو را قطع مى كنند،سپس با شمشير تو را زخمى سازند و آن گاه به شهادت مى رسانند. با اينحال آن جوان پذيرفت ، قرآن را گرفت و به سوى آن جماعت رفت و گفت :اى مردم !اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام پسر عمرسول خدا صلى الله عليه و آله و وصى اوست ، اين مصحف را براى شما فرستاد وفرمود:
من يا شما با اين كلام خدا و هر آنچه در آن نوشته شده استعمل مى كنم شما با من مخالفت نكنيد و جنگ را دامن نزنيد و از خداى تعالى بترسيد وخويشتن را به دست خود به هلاكت نيندازيد.
غلام مشغول سخن گفتن بود كه ناگهان يكى از سربازان عايشه با شمشير دست راست اورا قطع كرد او بلافاصله قرآن را به دست چپ گرفت ، دست چپ او را نيز قطع كردند اوقرآن را بر سينه گذاشت در آن هنگام سربازان عايشه آن قدر بر سينه او تير زدند تااينكه بر زمين افتاد و شهيد و شد.
اميرالمومنين عليه السلام چون وضع را چنين ديد، علم را بر دست فرزندش ‍ محمد حنفيه دادو گفت : اى فرزندم : علم را بر دست گير و بر دشمنان پدرت حمله كن .
محمد علم را گرفته ، به طرف صفوف دشمن آمد، ايستاد و رجز خواند.
اميرالمومنين عليه السلام بانگ زد، اى محمد! چرا توقف كردى ؟ حمله را آغاز كن .
محمد بر لشكر عايشه يورش برد و چندين نفر از اصحابجمل را به خاك انداخت .
اميرالمومنين عليه السلام از كنار ميدان ناظر دلاورى او بود، شجاعت و مبارزه او را تحسينمى كرد.
محمد بن حنفيه ساعتى به مبارزه پرداخت و علم را باز آورد. اميرالمومنين عليه السلامشمشير را از نيام كشيد و خود بر سپاهيان حمله كرد. از سمت و راست و چپ حملاتى سخت آغازنمود و همچنان مى جنگيد تا اينكه شمشيرش كج شد. در آن هنگام خود را از ميان نبرد بيرونكشيد و مى خواست در گوشه اى با زانو شمشير را راست كند.
يكى از ياران گفت : اى اميرالمومنين ! شمشير را بده تا ارست كنم ، اما حضرت سكوت كردو جوابى نداد. تا شمشير را راست كرد و بار ديگر بر آنان يورش برد و هر كسى را كهبه طرف او مى آمد مى زد و مى انداخت ، چندان بكشد تا اينكه شمشير بار ديگر كج شد،باز از رزمگاه بازگشت و شمشير را با زانو راست كرد و فرمود:
به خدا سوگند، اين چنين جنگى را جز براى رضاى خدا و ثواب آخرت نمى كنم پس بهفرزندش محمد حنفيه نگريست و فرمود: اين گونه نبرد كن .
در آن هنگام ميمنه اهل بصره بر ميسره لشكر على عليه السلام حمله كرد و آنان را به عقبراند، سپس جناح راست سپاه على عليه السلام بر جناح چپ يارانجمل يورش برد و آنان را از جايگاهشان عقب راند در اين هنگام مخنف بن سليم الازدى يكى ازياران اميرالمومنين عليه السلام بر آنان يورش برد، چند نفر را زخمى كرد و چند نفر راكشت تا اين كه زخمى عميق بر او وارد شد و بازگشت .
برادرش صعب بن سليم جمله را آغاز كرد و جنگ سختى نمود تا شهيد شد.
سپس برادرش ديگرش كه عبيدالله بن سليم نام داشت وارد ميدان نبرد شد. او هم آنقدرجنگيد تا به شهادت رسيد.
پس از او، زيد بن صوحان العبدى كه از اشراف و معارف و از ياران على عليه السلامبود علم را در دست گرفت و ساعتى جنگيد تا شهيد شد.
بعد برادرش صعصعة صوحان وارد ميدان شد پس از مجروح شدن برگشت .
ابو عبيدة عبدى كه از اخيار اصحاب على عليه السلام بود، علم را گرفته آنچنان قتالىكرد تا شهيد شد.
سپس عبدالله بن الرقيه علم بر دوش گرفت و از خود رشادت زيادى نشان داد تا اين كهشهيد شد.
رشيد بن عمر علم را برداشت و حمله شروع كرد تا به شهادت رسيد.
بنابراين در يك مكان هفت يا هشت نفر از ياران معروف اميرالمومنين على عليه السلام شهيدشدند.
در آن موقع مردى از اصحاب جمل به نام ((عبدالله بن بشر)) به ميدان آمد و با تكبير وغرور گفت : كجاست ابو الحسن ، آن كه صاحب فتنه است تا نبرد كنيم . اميرالمؤ منين عليهالسلام بلافاصله وارد ميدان شد و فرمود: اينك حاضرم ، جلو بيا و هر چه مى خواهى بكن، پس آن مرد شمشير كشيد و بر اميرالمومنين حمله كرد. على عليه السلام به سرعتضربه اى به او زد كه سر از بدنش جدا شد. پس بالاى سر ايستاد و گفت : ابو الحسنرا چگونه ديدى ؟
بنى ضبه اطراف شتر عايشه مى چرخيدند از او سخت مخالفت مى كردند و ره كسى شعرىمى خواند. مردى هم مهار شتر او را گرفته بدان فخر مى كرد و شمشيرى در دست او بود،كه زيد بن ليقط الشيبانى از اصحاب على عليه السلام شمشيرى به او زد و او را برزمين انداخت ، مرد ديگرى از بنى ضبه بلافاصله مهار شتر را گرفت كه نام او عاصم بنالزلف بود او در آن هنگام اشعارى در دشمنى اميرالمومنين عليه السلام مى خواند.
يكى از ياران على عليه السلام به نام منذربن حفضة تميمى بر او حمله كرد و او را كشتسپس وارد ميدان جنگ شد و جولان مى داد تا مردى از اصحابجمل به نام ركيع بن الموئل الضبى بيرون آمد بر منذر حمله كرد هر دو با شمشير به همدر آويختند، سرانجام منذر او را به هلاكت رسانيد.
پس از آن مالك اشتر نخعى در ميدان جنگ حاضر شد او مانند شيرى خشمناك مى ريد و مبارزمى طلبيد، يكى از اصحاب جمل به نام عامر بن شداد الازدى درمقابل او ظاهر شد و رجز مى خواند اشتر او را به خاك انداخت و هلاك كرد. اشتر همچنان درميدان مبارز طلب مى كرد امام كسى جراءت نمى كرد درمقابل او قرار گيرد. سپس از ميدان بازگشت .
محمد بن ابى بكر عمار ياسر هر دو به ميدان آمدند تا درمقابل شتر عايشه ايستادند. مالك اشتر به دنبال آن دو رفت . كردى از اصحابجمل پرسيد، شما كيستيد؟
گفتند: از نام چه مى پرسى . اگر رغبت مبارزه و جرئت جنگ دارى آماده شو.
عثمان بن الضبى براى مبارزه آماده شد، عمار ياسر بر او يورش برد و او را هلاك نمود.
كعب بن سور الازدى قصد كرد به عمار ياسر حمله كند؛ اماقبل از او غلامى از قبيله ازد بر وى سبقت گرفت و به عمار تاخت ، تا عمار متوجه او شدابو زينب ازدى از عمار سبقت گرفت به غلام يورش برد و با ضربتى او را هلاك كرد ورد مقابل اميرالمؤ منين على عليه السلام ايستاد.
عمر و بن يثربى از اصحاب جمل به وسط ميدان جنگ آمد و مبارز طلب كرد علباء بن هيثم ازياران على عليه السلام در مقابلش حاضر شد، بعد از جنگى سخت ، به شهادت رسيد.عمرو مبارز خواست ، اما كسى رغبت مبارزه او را نداشت ، عمرو دقايقى در ميدان جولان دادء خودرا ستود. تا اينكه عمار ياسر از ميان لشكر بيرون آمد و گفت چه قدر لاف بيهوده مىزنى ! اگر راست مى گويى بيا نزديك تا ضربت مردان را ببينى ، عمار ياسر حمله راآغاز كرد، با دو ضربت او را از اس به زير افكند، عمار از اسب فرود آمد،اى او گرفت وبر زمين كشيد تا نزديك اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد.
على عليه السلام گفت :گردن او را بزنيد:
عمرو گفت : يا اميرالمومنين مرا نكش و اجازه ده ، شما را يارى كنم همچنان كه آنان را يارىدادم .
على عليه السلام گفت : اى دشمن خدا! چگونه تو را باقى بگذارم در صورتى كه سهنفر از بهترين ياران من مرا كه در جنگ شجاعت و مردانگى نظير نداشتند كشتى .
عمرو گفت : پس گوش خود را نزديك دهان من بياور تا اسرارى را حكايت كنم . اميرالمؤ منينعلى عليه السلام فرمود: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود مردم متمرداهتراز كنيد و تو متمرد هستى .
عمرو گفت : به خدا سوگند اگر سر را نزديك مى آوردى ،! گوش يا بينى تو را بادندان مى كندم .
اميرالمومنين عليه السلام از عداوت او تعجب كرد و به دست خويش او را هلاك كرد. آن گاهعبدالله بن يثربى بردار عمرو بن يثربى به ميدان آمد و مبارز خواست ، على عليهالسلام به طور ناشناس وارد ميدان شد كه ناگهان عبدالله به او حمله كرد اميرالمومنينعليه السلام چنان شمشيرى بر سرش ‍ فرود آورد كه نصف صورت و سر او را جدا كرد وبر زمين انداخت در آن هنگام على عليه السلام آوازى شنيد، به طرف صدا برگشت ، ديدعبدالله بن خلف خزاعى ميزبان عايشه در بصره است .
على عليه السلام پرسيد، اى عبدالله چه مى گويى ؟
عبدالله گفت : يا على ! آيا حاضرى با هم مبارزه كنيم ؟
على عليه السلام فرمود: مايلم ، اما كشتن ، بسيارسهل و آسان است حتما فراموش نمى كنى كه من كيستم .
عبدالله گفت : اى پسر ابى طالب خود ستايى را رها كن ، به نزد من بيا تا قدرتشمشير مرا ببينى و سزاى خويش را دريافت كنى .
اميرالمومنين عليه السلام در مقابل او حاضر شد. عبدالله با شمشير بر او حمله كرد وضربتى حوالى آن حضرت نمود. اميرالمومنين عليه السلام ضربت او را دفاع كرد،بلافاصله با يك ضربه دست راست او را قطع كرد و ضربت ديگر سر او را بهگوشه ميدان پرتاب نمود، سپس به صف لشكر خويش باز گشت آن گاه مبارز بن عوفالضبى از اصحاب جمل به ميدان آمد كه در مقابل او عبدالله بننهشل از اصحاب على عليه السلام ، حاضر شد و الضبى را به هلاكت رسانيد.
بعد ثور بن عدى به ميدان آمد و مبارز خواست ، محمد بن ابى بكر درمقابل او ايستاد و با ضربتى دست راست او را قطع و با ضربت ديگر او را هلاك كرد.عايشه كه مبارزه ياران على عليه السلام را مشاهده مى كرد خشمگين شد و گفت :
مشتى سنگ ريزه به من دهيد، وقتى مقدارى سنگ ريزه به او دادند، آنها را بر روى ياراناميرالمؤ منين على عليه السلام پاشيد و گفت : شاهت الوجوه . مردى از اصحاب على عليهالسلام گفت : عايشه ، ما رميت اذ رميت و لكن الشيطان رمى .
تير ناشناس و مرگ طلحه
پس طلحه بن عبيدالله با صداى بلند گفت :
اى بندگان خدا! صبر و ظفر با يكديگر قرين هستند و بدانيد كه صبر، پيروزى را بهدنبال دارد.
مروان بن حكم به غلام خويش گفت ، مى دانى تعجب من از چيست ؟
غلام گفت :بگو تا بدانم .
مروان گفت : هيچ كس بيشتر از طلحه در كشتن عثمان مردم را تحريك و تحريض برقتل او نمى كرد و امروز براى خون خواهى او مى جنگد و مردم را در معرض هلاكت مى اندازد،مى خواهم او را با تير بزنم و مسلمانان را از شر او راحت كنم .
تو اى غلام ! در جلو من بايست و مرا بپوشان تا كسى مرا نبيند اگر به مقصود برسمتو را آزاد مى كنم .
مروان تيرى مسموم در كمان نهاد و به طرف طلحه پرتاب كرد، طلحه از آن تير بر زمينافتاد و بيهوش شد، بعد از مدتى كه به هوش آمد به غلامش ‍ گفت مرا به جاى امنى ببرتا آرام گيرم .
غلام گفت : اى خواجه ! هيچ جاى امنى و پناهگاهى سراغ ندارم تا تو را آنجا ببرم .
طلحه گفت : به خدا سوگند، امروز خون هيچ يك از افراد را ضايع تر از خون خود نمىبينم ، و نمى دانم اين تير از كجا آمده است . شايد تيراجل بوده كه از تقدير خداوند رسيده باشد.
طلحه پيوست از اين كلمات مى گفت و بر خود مى پيچيد تا جان داد. سرانجام او را در جاىبه نام سبحه دفن كردند. (34)
اصحاب جمل و اهل بصره به شدت اندوهگين شدند و عايشه نيز از مرگ طلحه سخت دلتنگشد چون طلحه پسر عموى او بود.
حماسه ياران على عليه السلام
چون شب فرا رسيد، دو لشكر دست از جنگند كشيدند روز بعد آماده جنگ شدند، آن روزعايشه بر شتر خويش كه نامش عسكر بود نشست ، او در پيش روى لشكر ايستاد در حالىكه مردان چند از او محافظت مى كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام سپاه خويش را آرايش جنگى داد، و مبارزان دو طرف قدم درميدان جنگ گذاشته و جنگ را آغاز كردند، ياران على عليه السلام پشت سر هم وارد ميدان مىشدند و بر اصحاب جمل حمله مى كردند.
ابتدا حجاج بن عزية الانصارى سواره به ميدان آمد، پس از او حزيمة بن ثابت حركت كرد،سپس شريح بن هانى حمله را آغاز كرد و به دنبال او هانى بن عروة الهمدانى رهسپار شد،زياد بن كعب الهمدانى و عمار ياسر نيز سوار بر اسب به ميدان آمدند پس از آن مالكاشتر يورش آورد، سعيد بن قيس الهمدانى بهدنبال آنان به ميدان رفت بعد از او عدى بن حاتم الطايى و رفاعة بن شداد پا به ميداننبرد گذاشتند. همچنان ياران اميرالمومنين عليه السلام از چپ و راست و قلب و اطراف حملهكردند و شجاعت ها از خود نشان دادند. در آن روز از اصحابجمل عده بيشمارى كشته شدند.
هودجى كه عايشه در آن نشسته بود بر اثر كثرت تير مانند خارپشتى شده بود. امااصحاب جمل همچنان اطراف عايشه را گرفته بودند و از او محافظت مى كردند، و از سرمبالغه پشكلهاى شتر عايشه را مى بوييدند و به يكديگر مى گفتند: سرگين شترعايشه ، ام المؤ منين خوشبوتر از مشك است . اين طايفه در پيش روى او كشته مى شدند؛ اماشتر و مهار شتر را رها نمى كردند.
در آن حالت مالك اشتر نخعى در ميدان جولان مى داد و با صداى بلند مبارز مى طلبيد،عبدالله زبير چون صداى او را شنيد گفت : اى دشمن خدا! بر جاى خويش بايست تامردانگى مرا ببينى ، دو طرف جنگ را با نيزه شروع كردند. مالك اشتر نيزه اى برعبدالله زبير زد. او را بر زمين انداخت ، و بر سينه او نشست ، عبدالله فرياد زد: اىياران ! مرا از دست اشتر نخعى نجات دهيد. جمعى از يارانش به كمك او شتافتند و او را ازدست مالك نجات دادند.
پى كردن شتر
در اين روز خاك زمين از خون اصحاب جمل سرخ شد. ياران اميرالمومنين عليه السلام از هرسو حمله مى كردند و آثار پيروزى بر سپاه على عليه السلام ظاهر گشت ، آخر الامرجمعى از اصحاب جمل تاب مقامت نياورده ، فرار را بر قرار اختيار كردند.
شتر عايشه همچنان پا بر جا بود و جماعتى از او دفاع مى كردند تا اين كه
اميرالمؤ منين على عليه السلام آواز بلند كرد: آن شتر را پى كنيد كه آن شيطان را نگهداشته است .
ياران على عليه السلام به سوى شتر دويدند، عبدالرحمن بن صرد التنوخى خود را بهشتر عايشه رسانيد و با شمشير بر هر دو پاى شتر زد و او را پى كرد. شتر بر زمينافتاد و سينه بر خاك نهاد، عمار ياسر تنگ شتر را با شمشير بريد و هودج بر زمينافتاد و اميرالمؤ منين على عليه السلام به سرعت رد حالى كه بر استررسول خدا صلى الله عليه و آله سوار بود خود را به عايشه رسانيد و گفت : اى عايشه! آيا رسول خدا به تو دستور داده بود كه چنين كنى و بين مسلمين جنگ راه ندازى ؟
عايشه گفت : اى على ! حالا كه پيروز شدى و بر من غالب گرديدى نيكوى و احسان كن .
اميرالمومنين عليه السلام به محمد بن ابى بكر فرمود: خواهر خود را درياب و نگذار غيراز تو كسى به نزديك شود.
محمد به سوى خواهر دويد و دست در هودج كرد تا او را بيرون آورد.
عايشه گفت : تو كيستى كه دست در هودج انداختى ؟
محمد گفت : ساكت با. من محمد برادر تو هستم . اى خواهر! با خويشتن كردى آنچه كردى وآبروى خود را بردى ، خدا را عصيان و خود را رسوا نمودى و در معرض هلاكت قرار دادى .
پس محمد بن ابى بكر، عايشه را به شهر بصره برد و در سراى عبدالله بن خلفالخزاعى فرود آورد.
عايشه گفت : اى محمد!تو را به خدا سوگند مى دهم عبدالله زبير را نزد من حاضر كن ،كه از سرنوشت او هيچ خبر ندارم .
محمد گفت : چرا عبدالله زبير را مى طلبى ، اين همه رنج و مشقت از جانب عبدالله به تورسيده است .
عايشه گفت : مرا نرنجان و او را حاضر كن ، او خواهر زاده تو است و اين مار را برايم بكن.
محمد به ميدان جنگ رفت ، عبدالله به شدت مجروح و در گوشه اى افتاده بود، او را بهنزد عايشه آورد.
چون عايشه او را در اين حالت ديد به گريه افتاد و به محمد گفت : اى برادر! برو و ازعلى بن ابى طالب عليه السلام براى او امان بخواه و احسانت را به اتمام برسان .
محمد بن ابى بكر به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و براى عبدالله بنزبير امان خواست .
على عليه السلام فرمود: نه تنها عبدالله زبير بلكه به همه كسانى كه در جنگجمل بر ضد من بودند امان مى دهم .
مناظره عبدالله بن عباس با عايشه
پس از شكست كامل اصحاب جمل و كشته شدن طلحه و زبير، اميرالمؤ منين على عليه السلامعبدالله بن عباس را به حضور طلبيد و فرمود: اى بن عباس ! نزد عايشه برو و به اوبگو به شهر مدينه برود و صلاح او نيست كه در بصره اقامت گزيند.
ابن عباس به سراى عبدالله بن خلف وارد شد و گفت براى عايشه پيغامى دارم ، اگراجازه دهد، به حضور ايشان برسم و پيغام اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگويم .عايشه اجازه ورود نداد، عبدالله : عباس بدون اجازه وارد شد.
عايشه گفت : اى ابن عباس ! سنت را ضايع كردى و بدون اجازه وارد جايگاه من شدى .
ابن عباس گفت : نخستين بار تو سنت را شكستى و از حجرهرسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون آمدى . اگر در منزلى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله تو را امر به استقرار در آن كرده بود مى ماندى حتمابدون اجازه وارد نمى شدم . و خانه ات آن است كه خداى تعالى ورسول خدا صلى الله عليه و آله تو را به ملازمت در آن امر فرموده است و تو بدوندستور خدا و اجازه رسول خدا صلى الله عليه و آله از آنمنزل بيرون آمدى و در بين مسلمين فتنه ايجاد كردى اينك اميرالمؤ منين على عليه السلام بهتو توصيه مى كند به جانب مدينه حركت كنى و در بصره نمانى . از فرمان اميرالمؤ منينعلى تمرد نكن .
عايشه گفت : خدا رحمت كند اميرالمومنين عمر بن الخطاب را كه اميرالمومنين او بود.
عبدالله بن عباس گفت : امروز على بن ابى طالب عليه السلام بر همه عالم اميرالمومنيناست ، اگر چه تو را خوش نيايد.
عايشه گفت : من فرمان على را اطاعت نمى كنم .
عبدالله عباس گفت : سرپيچى بر مبارك نيست و ايام تو بسيارقليل است .

عايشه شروع به گريه كرد و گفت : از اين شهر كوچ مى كنم اما هيچ شهرى نزد منمبغوض تر از شهرى كه شما بنى هاشم در آن ساكن باشيد نيست .
عبدالله عباس گفت : اولا تو را به سبب ما ام المؤ منين مى خوانند وگرنه تو دختر امرومانى .
ثانيا پدرت را صديق گويند، به واسطه ما صديق نام گذارى شد وگرنه او پسرابى قحافه است .
عايشه گفت : آيا به واسطه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ما منت مى گذارى !
عبدالله بن عباس گفت : بله ، چرا بر شما منت نگذاريم ، اگر يك تار مو ازرسول خدا صلى الله عليه و آله يا ناخن يك انگشت مصطفى صلى الله عليه و آله از آنشما بود بر ما و همه عالميان منت مى گذاشتيد و فخر مى كرديد.
اى عايشه ! تو يك زن از نه زن پيمبر بودى ؛ روى تو زيباتر از بقيه نبود؛اصل نسب تو از آنان عزيزتر و كريم تر نبود تو توقع دارى ، چون زن پيامبر صلىالله عليه و آله بودى همه
مردم گوش به فرمان تو باشند و از تو اطاعت كنند و هيچ كسى با تو مخالفت نكند. ماگوشت و پوست خون رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيم ، ميراث علم او در دست ماست .عايشه گفت : شايد على بن ابى طالب در آنچه تو مى گويى با تو يكى نباشد.
عبدالله بن عباس گفت : با على عليه السلام در باب منازعه نمى كنم ، بلكه او را اطاعتمى كنم . على عليه السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله از من نزديكتر و بهميراث و علم او سزاوارتر است ، چون او برادر مصطفى صلى الله عليه و آله و پسر عم وشوهر دختر او و پدر دو فرزند و باب علم اوست ، و تو بر چه كارى هستى ؟ به خداسوگند آنچه ما در حق تو و پدرت كرده ايم ، شما هرگز شكر آن را تمى توانيد بهجاى آوريد.
عبدالله بن عباس بعد از اى سخنان به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشت وآنچه بين او و عايشه گذشت ، براى على عليه السلام باز گفت .
ملاقات على عليه السلام با عايشه
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود؛ استررسول خدا صلى الله عليه و آله را زين كنيد و پيش من آريد چون آوردند بر آن نشست وبه منزل عايشه رفت ، اجازه گرفت و داخل شد، عايشه را ديد؛ نشسته و مى گريد وجماعتى از زنان بصره بر گرد او گريه مى كنند. (35)
صفيه زن عبدالله بن خلف چون على عليه السلام را ديد فرياد بلند كرد و زنان قبيله اوكه آنجا حاضر بودند همگان روى به اميرالمؤ منين على كردند و گفتند:
اى كشنده دوستان و پراكنده كننده اجتماع مسلمانان ! خدا فرزندان تو را يتيم كند، چنان كهتو فرزندان عبدالله بن خلف را يتيم كردى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون به او نگاه كرد او را شناخت و فرمود:
تو حق دارى مرا دشنام گويى و دشمن دارى زيرا جد تو. را در روز بدر و عم تو در جنگاحد و شوهر تو را ديروز كشته ام . اگر من قاتل دوستان مى بودم ، آن گونه كه مىگويى ، هم اكنون دستور مى دادم هر كسى در اينمنزل است بكشند. آن گاه على عليه السلام رو به عايشه كرد و گفت : اين سگان را توبر ضد من شوراندى ، اگر دنبال عافيت طلبى نبودم ، همين حالا همه را ازمنزل بيرون مى آوردم و گردن مى زدم .
عايشه و زنان ديگر ساكت شدند و دم نزدند. اميرالمؤ منين على عليه السلام عايشه را چنينسرزنش كرد و فرمود:
خداى تعالى تو را امر كرد در خانه بنشينى و از پرده بيرون نيايى اما تو عاصى شدهو از خانه بيرون آمدى و خود را در ميدان نبرد انداختى و مردم را به جنگ با من تحريكنمودى و خون بسيارى ريخته شد. و فراموش ‍ كردى كه خداى تعالى تو و پدرت را بهسبب ما شريف گردانيد و به موجب قرابت با ما تو را ام المؤ منين مى خوانند، بر خيز و بهمدينه برو، و در خانه كه رسول خدا تو را ساكن كرد ماءوى گزين .
اما عايشه قبول نمى كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخنان را گفت بازگشت .
اضطراب عايشه
اميرالمؤ منين على عليه السلام روز بعد فرزندش حسن عليه السلام را نزد عايشهفرستاد، حسن عليه السلام به عايشه گفت : اميرالمؤ منين على عليه السلام به خدايىكه همه جان ها در دست اوست ، سوگند ياد كرده كه اگر همين ساعت كوچ نكنى و به مدينهباز نگردى ، سخنى را كه در حق توست و خود مى دانى ، مى گويد.
عايشه چون از حسن عليه السلام اين سخن را شنيد، بلافاصله برخاست و گفت :
بشتابيد شتر مرا بياوريد تا به جانب مدينه حركت كنم . زنى از قهاليه در آنجا حاضربود گفت : اى ام المومنين ! قبل از اين عبدالله بن عباس آمد، هر سخنى گفت ، جوابى سختبه او دادى ، و او با ناراحتى خشم از نزد شما خارج شد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام شخصا به نزد تو آمد و كلماتى چند رد وبدل گرديد و تو نپذيرفتى و چندان مضطرب نشدى كه سخن اين جوان را شنيدى .
عايشه گفت : آنچه مرا مضطرب و نگران كرد.
اولا - اين جوان فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، و هر كسى دوست دارد بهسيماى نورانى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سياهى چشم او نگاه كند به صورت وسياهى چشم اين جوان نظاره كند.
ثانيا - آنچه على عليه السلام پيغام داد، رمزى است كه از لسان حسن عليه السلام پيغامفرستاد و به ناچار بايد حركت كنم . آن زن عايشه را سوگند داد، تا رمز پيغام را بيانكند.
عايشه گفت : در جنگى من جماعتى از زنان رسول خدا صلى الله عليه و آله حاضر بوديمبر سر غنيمت هاى جنگى على عليه السلام را ملامت كرديم و او را رنجانديمرسول خدا صلى الله عليه و آله دلتنگ گرديد، و على عليه السلام آيه عسى ربه انطلقكن ان يبدله ازواجا خيرا منكن (36) را تلاوت كرد بار ديگر سخناهاى درشتبه على عليه السلام گفتيم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله خشمگين شد رو به علىعليه السلام كرد و فرمود، يا على ! اختيار طلاق اين زنان را به دست تو مى دهم هر كدامرا طلاق دهى ، براى هميشه مطلقه باشند، و براى على عليه السلام زمان طلاق
مشخص نكرد كه در حيات مصطفى صلى الله عليه و آله است يا بعد از وفاتش ، از آنترسم كه اگر پيغام على عليه السلام را گوش ندهم ، مرا طلاق دهد و آن گاه از آنمصطفى نباشم . بدين سبب بى درنگ به سوى مدينه حركت مى كنم .
حركت عايشه به جانب مدينه
اميرالمؤ منين على عليه السلام عده اى از زنان بصره را بدون اين كه عايشه آگاه باشدامر كرد تا همراه وى براى محافظت از او لباس مردانه بپوشند و عمامه بر سر كنند و ازبصره تا مدينه او را همراهى كنند. (37)در بين راه عايشه از اميرالمؤ منين علىعليه السلام شكايت كرد كه مردان نامحرم را به همراهى من انتخاب كرد تا مرا به مدينهبرگردانند، يكى از همان زنان چون سخن عايشه را شنيد، خود را به او نزديك كرد وچهره خود را باز كرد و گفت : اى عايشه ! واى بر تو، آنچه در حق اميرالمؤ منين على عليهالسلام روا داشتى كافى نبود كه باز چنين سخنانى ناسنجيده مى گويى ؟
اى عايشه ! ما زنانيم كه در لباس مردان در خدمت تو هستيم ، عليه السلام ما را امرفرمودند، لباس مردان را بپوشيم تا در راه زيانى به ما نرسد و با چشم بد بر مانگاه ننگرند.
عايشه چون چنين ديد، از سخن خود پشيمان شد و استغفار كرد.
چون عايشه به مدينه رسيد در حجره خود مسكن كرد و آن زنان به بصره باز گشتند.
عايشه از آن پس از آنچه كرده بود پشيمان شده بود، و هرگاه روزهاى جنگجمل را به ياد مى آورد به شدت مى گريست و مى گفت اى كاش ! من اين روزها را مشاهدهنمى كردم و اى كاش بيست سال زودتر مى مردم .!
عده مقتولين
بر طبق بعضى اخبار، لشكر عايشه در جنگ جمل سى هزار نفر بودند، كهشامل سواران و پيادها مى شدند و لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام بيست هزار نفربود.
از لشكر على عليه السلام هزار و هفتصد مرد شهيد ولى از اصحابجمل نه هزار نفر كشته شدند كه از قبايل مختلف بودند؛ از قبيله ازد چهار هزار، از قبيلهضبه هزار نفر، بنى ناجيه چهار صد نفر، بنى بكر بنوائل هشتصد نفر، بنى حنظله نهصد نفر، از بنى عدى و موالى آنان نهصد نفر، و بقيه ازساير مردم بودند كه كشته شدند.
مى گويند مردى از بنى تميم از عبدالله الرحمن بن صرد كه شتر عايشه را پى كردهبود پرسيد، چرا شتر عايشه را پى كردى ؟ او در جواب گفت : اگر در آن روز شترعايشه را پى نمى كردم ، يك نفر از لشكر عايشه زنده نمى ماند، و آن جنگ به واسطهپى شدن شتر پايان يافت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام پس از پايان جنگجمل چند روزى در بصره اقامت كرد، بعد از آن صلاح ديد عازم كوفه شود، اماقبل از حركت دستور داد تا همه مردم جمع شوند و حضرت بالاى منبر كه در ميان لشكر گاهنصب كرده بودند رفت و خطبه اى ايراد فرمود: آن حضرت ابتدا حمد، خداى تعالى بهجاى آورد و بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله درود فرستاد آن گاه كلماتى چند ازآنچه ميان او و آن گروه مخاصم و جنگ طلب گذشته بود بيان فرمود.
در ميان آن جمعيت منذر بن جارود عبدى از فتنه آخر الزمان سؤال كرد اميرالمؤ منين على عليه السلام در آن باب سخن گفت و انواع عجايب و غرايب كهبعد از وفات مصطفى صلى الله عليه و آله در دنيا واقع خواهد شد بيان فرمود: در آخركلامش هم فرمود: اى منذر بن جارود قيامت بر پا نمى شود مگر براى اشرار خلق خدا، و آنروز اول محرم و در رز جمعه خواهد بود، اين را فرا گيريد، در انجام دادناعمال نيك تلاش كنيد تا از جمله اشرار نباشيد.
فصل چهارم : اميرالمؤ منين على عليه السلام در كوفه
حركت اميرالمؤ منين على عليه السلام به سوى كوفه
احمد بن اعثم كوفى مى گويد آنچه از اخبار مختلف شنيدم ، و چيزى كه بين همه راويانيكسان است اين است كه اميرالمؤ منين على عليه السلام وقتى از جنگجمل و شرارت اهل بصره رهايى يافت ، منبرى گذاشت و خطبه اى از آخر الزمان ذكر كرد درپايان خطبه ، عمار ياسر و مالك اشتر و معارف صحافه به عنوان مشورت از حضرتسؤ ال كردند اميرالمؤ منين على عليه السلام قصد عزيمت به كدام جانب را دارد تا ما نيزمهيا شويم و در ركاب باشيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: در اين زمان صلاح بر اين است به جانب كوفهرويم ، تا بعد مصلحت چه باشد.
لذا على عليه السلام به اتفاق تمامى لشكر در روز دوشنبه ، شانزدهم ماه رجبسال 36 هجرى به سوى كوفه حركت كرد. البته اشراف و اعيان صحافه نيز او راهمراهى مى كردند. چون به كوفه رسيدند، اهالى كوفه از خاص و عام و از و شريف بهاستقبال خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و به ايشان تهنيت گفتند. آن گاهدارالاماره را براى سكونت حضرت خالى كردند؟
اما حضرت فرمود: من به دارالاماره كارى ندارم . و جاى استقرار ما در رحبة خواهد بود. پسدر رحبة فرود آمدند.
پس اميرالمؤ منين على عليه السلام وارد مسجد جامع كوفه شد، بر منبر نشست و اين خطبهرا ايراد فرمود:
الحمدلله الذى نصر وليه و خذل عدوه واعز الصادق المحق واذل الناكث المبطل الا و ان اخوف ما اخاف عليكم ، اتباع الهوى وطول الامل ، فاما اتباع الهوى فيصد عن الحق و اماطول الامل فينسى الاخره ... (38)
حمد و سپاس خداى را كه دوستان را منصور و دشمنان رامخذول و مقهور ساخت ، شمر خدا را كه صادق را عزيز و كاذب و ناكث راذليل كرد، براى شما مسلمانان از دو چيز بيمناكم ، از متابعت هواى نفس و آرزوهاى طولانى؛ دنيا گذرنده است و آخرت پاينده ، دنيا فانى است و آخرت باقى ، بكوشيد تا بندگاندنيا نباشيد، بلكه فرزندان آخرت باشيد، امروز از بهر فردا بكوشيد، آخرت را بهدنيا نفروشيد. اى اهل كوفه فرمان خدا را اطاعت كنيد. اطاعترسول خدا اهل بيعت نبى صلى الله عليه و آله را فراموش ‍ نكنيد،اهل بيعت نبى سزاوارتر به اطاعت از باغيان (39)هستند،اهل بغى از هدايت و ديانت بدورند، آنان كه در دنياوبال گناه خويش را ديدند و در آخرت آتش دوزخ را مى چشند. جماعتى ازاهل كوفه در اين جنگ به نصرت و يارى من نيامدند و در خانه هاى خويش نشستند، با آنانمجالست نكنيد و با آنان سخن نگوييد، تا عذر خود را بگويند و رضاى ما را بجويند.
مالك بن حبيب اليربوعى برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين ! اگر اجازه دهى و دستورفرمايى ، آنان را بكشيم .
اميرالمؤ منين على فرمود: اى مالك ! در مجازات نبايد تعدى و ظلم روا داشت ، آنان را بايدتنبيه كنيد نه اينكه بكشيد.
من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فىالقتل انه كان منصورا (40)
ابوبردة بن عوف كه در جنگ جمل به يارى على عليه السلام نرفت ، از ميان جمعيتبرخاست و پرسيد، اى اميرالمومنين ! كسانى را كه در جنگجمل گرداگرد شتر عايشه بودند چرا كشتند؟
اميرالمومنين عليه السلام گفت :
آنان را بدان سبب كشتم كه عده اى از شيطان وعمال مرا كشته بودند، چون به انجام رسيدم ، تقاضا كردم قاتلين شيطان راتحويل دهيد تا قصاص كنم ، نه تنها اجابت نكردند، بلكه به جنگ وجدال با ما پرداختند در حالى كه بر گردن آنان حق بيعت داشتم ، و خون هزار نفر ازشيعيان مرا بى گناه ريختند. آيا باز هم شك دارى .؟
ابو بردة گفت : تا به حال در حقانيت تو شك داشتم ، اما چون بيان فرمودى ، برايمروشن شد كه آن قوم بر باطل و اميرالمؤ منين عليه السلام بر صواب است .

next page

fehrest page

back page