بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب جلوه هائی از نور قرآن در قصه ها, عبدالکریم پاک نیا   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     NOOR0001 -
     NOOR0002 -
     NOOR0003 -
     NOOR0004 -
     NOOR0005 -
     NOOR0006 -
     NOOR0007 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

101- ((رحمت خداوند))

سليمان ابن عبدالملك -هفتمين خليفه اموى - روزى به مجلس وعظ و سخنرانى دانشمند و زاهدمعروف ((ابوحازم اعرج مدنى ))، آمد. او كه از دانشمندان پارسا وعادل و مورد اعتماد مردم بود؛ در ضمن سخنرانى و مواعظ خويش ، آيات و اخبارى در زمينهستم و ستمگران خوانده ؛ و از احاديث و حكاياتى كه در مورد وعده عذاب به بنده گانناسپاس بود، بيان نمود.
سليمان ، آنقدر متاءثر شد كه آب چشمش ، روان گشته و اثر انقلاب روحى ، در او پديدارشد؛ و در حالى كه به شدّت مى گريست ، به ابوحازم گفت : ((يا اَبَا الْحازِمْ اَيْنَ رَحْمَةاللّهِ)) اين همه از غضب و عذاب الهى گفتى ، پس آن رحمت واسعه خداوند چه مى شود؟!ابوحازم اين آيه را قرائت كرد: (اِنَّ رَحْمَةَ اللّهِ قَرَيبٌ مِنَ الْمُحْسِنينَ)(323) رحمت خداوند،به نيكوكاران نزديك است .


102- ((كمك مالى مى خواهم نه موعظه خالى ))

روزى مردى ، نزد خليفه بغداد آمد و عاجزانه اظهار داشت : ((اى خليفه ! من مردى فقير وغريبم )). خليفه گفت : ((همه مردم فقير و غريبند؛ زيرا خداوندمتعال مى فرمايد: (يا اَيُّهَا النّاسُ اَنْتُمْ الْفُقَراءُ اِلَى اللّهِ)(324) اى مردم ! شما همگىنيازمند به خدائيد.
و پيامبر گرامى صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كُنْ فى الدُّنْيا كَاَنَّكَ غَريبٌ)): در دنيامانند غريب زندگى كن .
مرد فقير گفت : ((اى خليفه ! مى خواهم حج بروم .)) خليفه گفت : ((انشاءاللّه كه خير استو نيّتى بس نيكو دارى . تو يكى از واجبات الهى را انجام مى دهى ، چنانكه خداوندمتعال مى فرمايد: (وَلِلّه عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ)(325): و براى خدا بر مردم واجب استكه آهنگ خانه خدا كنند. راه باز است و امنيت برقرار، برو بسلامت !))
عرب گفت : ((زاد و توشه و توانائى مالى ندارم .)) خليفه گفت : ((پس حج از تو ساقطشد و بر تو واجب نيست ، چونكه خداوند متعال مى فرمايد: (مَنِ اسْتَطاعَ اِلَيْهِسَبيلاً)(326): حجِّ خانه خدا، بر كسانى كه توانائى رفتن بسوى آن را دارند واجباست .
پس خاطر آسوده دار كه از رنج سفر و مشقت راه راحت شدى .)) مرد فقير از موعظه خشك وخالى خليفه به تنگ آمده ، و گفت : ((اى امير! من پيش تو آمده ام ، چيزى بخواهم ، و درخواست كمك دارم ، نه اينكه آمده ام ، از شما فتوى و موعظه و اندرز بجويم .))
خليفه از اين سخن خنديد و هزار درهم او را عطا كرد.


103- ((حضرت حمزه عليه السّلام))

حمزه ابن عبدالمطلب ، عموى بزرگوار و برادر رضاعى حضرت پيغمبرصلّى اللّه عليهو آله بود. زيرا از ثُوبيه اَسْلَميه ، -قبل از حليمه سعديه - دايه پيامبرصلّى اللّه عليهو آله شير خورده بود و حمزه چهار سال از حضرت پيامبرصلّى اللّه عليه و آله بزرگتربود. او در جنگ احد، 60 ساله بود كه به شهادت رسيد. وقاتل جناب حمزه سيدالشهداء، وحشى ، غلامِ جُبَير بن مطعم بود. او با تطميعِ هندجگرخوار، (دختر عُتبه ابن ربيعه و مادر معاويه بن ابى سفيان ،) جناب حمزه را بهشهادت رسانيد. زيرا حضرت حمزه و جناب اميرالمؤ منين على عليهماالسّلام در جنگ بدر،عُتبه پدر هند، وليد برادر هند و شيبه عموى هند را كشته بودند. هند به تلافى جنگبدر، وحشى را به كشتن حضرت حمزه ترغيب كرد و او حضرت حمزه را به شهادترسانيده و جگر حضرت حمزه را بيرون آورده و نزد هند برد.
آن زنِ ملعونه ، او را گرفته و در دهان خويش مكيد و گوشواره ، گردنبند و دست بند خودرا -به عنوان پاداش - به وحشى داد؛ وحشى هم او را به كنارِ جنازه حضرت حمزه آورد. هندهكارد كشيد و گوش و بينى و بعضى از اعضاى حضرت حمزه را بريد، بدين ترتيب بدنآن عزيز را مُثله نموده ، اعضايش را با خود برد.
وقتى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله به بالين عمويش حمزه آمد، چشمش به جنازه مثله شده اوافتاد؛ از شدّت ناراحتى فرمود: ((بخدا سوگند! صحنه اى دلخراشتر از اين صحنه ،نديده بودم ؛ اگر به خواست خداوند بر قريش پيروز شدم ، هفتاد نفر از مردان قريش رامُثله خواهم كرد.)) در آن هنگام حضرت جبرئيلنازل شد و براى دلدارى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله اين آيه شريفه را آورد: (وَ اِنْعاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌلِلْصابِرينَ)(327): هرگاه خواستيد مجازات كنيد، تنها به مقدارى كه به شما تعدّىشده كيفر دهيد و اگر صبر كنيد، اين كار براى صبركنندگان بهتر است . و پيامبرفرمود: ((پس من صبر مى كنم .))(328)
و حكيم سنائى ، در اين مقام چه زيبا سروده :

داستان پسر هند مگر نشنيدى ؟
كه ازو، و سه كس او، به پيمبر چه رسيد
پدر او لب و دندان پيامبر بشكست
پسر او، سر فرزند پيامبر ببريد
او بناحق ، حق داماد پيمبر بستاد
مادر او جگر عمّ پيمبر به مكيد
بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد
لَعَنَ اللّهُ يزيداً و عَلى آلِ يزيد


104- ((نتيجه تحقير ديگران ))

امير اسماعيل گليكى را پسر خوانده اى بود؛ او در نوجوانى ، به مرض ‍ آبله مبتلا شد ولطافت بَشَره صورتش از ميان رفت . وى روزى درمقابل امير اسماعيل ، ايستاده بود و امير، نظر به صورت او مى كرد و تعجب مى نمود كهچگونه آن زيبائى اوليّه ، به اين زشتى تبديل شد.
قاضى ابومنصور، در آنجا حاضر بود؛ خواست خوش طبعى كند، اين آيه را قرائت كرد:(لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ فى اَحْسَنِ تَقْويم ثُمَّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلينَ)(329):((ما انسانرا در بهترين صورت آفريديم ، سپس او را به پائين ترين مرحله بازگردانديم .))
آن پسر فوراً در جواب قاضى -كه او هم زشت رو بود- اين آيه را خواند: (وَ ضَرَبَ لَنامَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ)(330): براى ما مثالى زد و آفرينش خود را فراموش كرد. قاضىاز اين سخن ناراحت شده و با نگاه تندى بسوى پسر خيره شد. پسر باهوش كه عصبانيتاو را از نگاهش دريافته بود، گفت : ((در مثلها مى گويند: ديگ به ديگ مى گويد، چرارنگت سياه است ؛ اى قاضى اين مَثَل براى مانند شماهاست .))
قاضى با حالتى خشمگين گفت : ((به من جسارت مى كنى ؟! اين تقصير من بود، كهبزرگان گفته اند، با كودك و ديوانه شوخى كردن پشيمانى مى آورد.)) در آنحال پسرك جواب داد: ((و بزرگان اين را هم گفته اند:

كلوخ انداز را پاداش سنگست
جواب است اى برادر اين نه جنگست
آنچه گفتى ، جواب شنيدى كه در مَثَلها آمده است : هر چه عوض دارد گله ندارد.))
حاضرين مجلس ، از حاضر جوابى و تيزهوشى پسرك تعجب كردند. و امير او را پاداشىدر خور تحسين ، عطا كرد. و قاضى ، بخاطر تحقير يك كودك ،خجل و شرمنده شده و مورد سرزنشِ ديگران قرار گرفت .(331)

105- ((تعبير خواب ))

شخصى نزد ابن سيرين آمده و گفت : ((در خواب ديدم ، كه اذان مى گويم .)) ابن سيريندر جواب چنين تعبير كرد: ((به حج خواهى رفت .)) و اتفاقاً در همان روز مرد ديگرى آمده وگفت : ((من بخواب ديدم كه اذان مى گويم .)) ابن سيرين با حالتى متغيّر و ناراحت گفت :((اى مرد! تو دزدى مى كنى ، برو و بسوى خداوند از كار خلاف و زشت خود توبه كن .))
حاضران متعجب شدند و گفتند: ((اى استاد! هر دو يك خواب ديده اند، اين اختلاف در تعبير،از كجا پيدا شد؟))
ابن سيرين گفت : ((آن شخصِ اول كه آمد، صورت و سيرت نيكو داشت و چون خوابش رابيان كرد اين آيه بخاطرم رسيد: (وَ اَذِّنْ فىِ النّاسِ بِالْحَجِّ)(332): اى ابراهيم مردم رابه حج خانه خدا فرا خوان .
امّا شخص دوم را كه ديدم ، سيرت و صورت او، به انسانهاى خلافكار و بدطينت شباهتداشت ؛ چون خواب خود را بيان داشت ، اين آيه به ذهنم آمد: (ثُمَّ اَذَّنَ مُؤ ذِّنٌ اَيَّتُهَا الْعيرُاِنَّكُمْ لَسارِقُون )(333): ندا كننده اى ندا كرد كه اى كاروانيان بدرستى كه شما دزدهستيد.))(334)


106- ((خواجه نصير و ابن حاجب ))

نقل مى كنند: زمانيكه خواجه نصيرالدين طوسى ؛ در بغداد، طالع مولودِ خليفه را نوشته وعمر او را معين كرده و به عرض خليفه رسانيد. خليفه ، آنرا به ابن حاجب (335) اديب ،و صاحب كتاب كافيه و شافيه ، -كه با خواجه دشمنى ديرين داشت ،- بنمود. ابن حاجب ،به خليفه گفت : ((اين خلافت قرآنست ، و تعيين عمر اشخاص ، با آيه شريفه (وَ ما تَدْرىنَفْسٌ بِاَىِّ اَرْضٍ تَمُوتُ)(336):(هيچ كس نمى داند در چه سرزمينى مى ميرد؟ منافاتدارد.
خليفه خواجه نصيرالدين را احضار كرده و گفته هاى ابن حاجب را به او باز گفته و آيهمباركه را به او متذكر گرديد. خواجه فرمود: ((اگر كسى اين سخن را بگويد: كه تعيينعمر اشخاص به وسيله منجمان ، نقيض اين آيه شريفه است ، بوئى از منطق نبرده است ؛زيرا نقيض آيه آنست كه : كسى مكان فوت شخصى را معين كند نه زمان آنرا، و معلوم است ،مطابق آيه مباركه ، جز خدا، هيچ كس نمى داند كه آدمى در كدام مكان خواهد مرد.(337)


107- ((وصيت خواجه نصير الدين طوسى ؛))

خواجه نصيرالدين طوسى -بزرگترين دانشمند و فيلسوف عالم تشيع و افتخار جهاناسلام - وقتى در شهر بغداد، آثار مرگ را احساس كرد؛ با بعضى از بزرگان ، واطرافيان خويش ، در باب تجهيز و غسل و محل دفن خود مشورت مى كرد. يكى از آنانپيشنهاد كرد: ((به نظر من ، اگر استاد را به نجف اشرفحمل كرده و در جوارِ مرقد مطهّر، آقا اميرالمؤ منين على عليه السّلام دفن كنيم بهتر خواهدبود.))
خواجه وقتى سخن او را شنيد، با كمال اخلاص ، و در نهايت تواضع ، گفت : ((من خجالتمى كشم كه در جوارِ امام موسى كاظم عليه السّلام ميرم و از آستان آن بزرگوار به جاىديگرى -هر چند شريفتر- برده شوم .)) براى همين ، پس از فوت ، بنا بر وصيت اش وىرا در آستانه حضرت موسى كاظم عليه السّلام دفن كرده و در روى مزارش اين آيه را نقشكردند كه : (وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصيدِ)(338): سگ آنان دستهاى خود را درآستانه در گشوده بود.
و بعداً اين آيه را هم اضافه كردند: (اَلا اِنَّ اَوْلياءَ اللّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاهُمْيَحْزَنُونَ)(339) بدانيد: دوستان و اولياى خدا نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند.

پايان زندگانى هر كس به مرگ اوست
جز مرد حق كه مرگ وى آغاز دفتر است


108- ((در محضر مولا على عليه السّلام))

بعد از آنكه حضرت على عليه السّلام را در شب 19 ماه رمضانسال چهلم هجرت ، مضروب ساختند و آن حضرت در روزهاى آخر عمر شريف اش ، در بسترخوابيده بود، گاهى چشمهايش را باز مى كرد و مى فرمود: ((سَلُونى قَبْلَ اَنْتَفْقِدُونى : هر چه مى خواهيد از من بپرسيد،قبل از آنكه از ميان شما بروم .))
صعصعة بن صوحان ، يكى از حاضرين بود، عرض كرد: ((يا اميرالمؤ منين ! آيا شماافضل هستيد يا حضرت آدم عليه السّلام ))
آقا، چشمهاى مبارك خويش را گشوده و فرمود: ((انسان خوب نيست از خودش تعريف كند، امّابراى اينكه ، نعمتهاى الهى را در حق خودم اظهار كرده و نوعى شكرگزارى كرده باشم ؛جواب ترا مى گويم : خداوند متعال آدم را داخل بهشت كرد و تمام نعمتهايش را بر او مباح وحلال نمود، فقط او را از خوردن گندم مانع شد، و با وجود منع الهى ، از آن گندم خورد؛ولى براى من ، گندم مباح بود، امّا از آن استفاده نكردم .))
صعصعه عرض كرد: ((شما افضل هستيد يا حضرت نوح ؟)) امام عليه السّلام رمود:((زمانيكه قوم نوح او را اذيت و آزار رساندند؛ حضرت نوح آنها را نفرين كرد [و فرمود:(رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الاَْرْضِ مِنْ الْكافِرينَ دَيّاراً)(340): پروردگارا! هيچ يك از كافران رابر روى زمين باقى مگذار!] و آنها هلاك شدند ولى من ، با اين همه مصيبت و آزار، در عمرخود نفرين نكردم .))
صعصعه پرسيد: ((آيا تو افضل هستى يا ابراهيمخليل عليه السّلام )) فرمود: ((ابراهيم عليه السّلام به خداوند عرضه داشت : (رَبِّ اَرِنىكَيْفَ تُحْىِ الْمُوتى )(341):(خداوندا! به من نشان بده كه چگونه اين مردگان پوسيدهرا زنده خواهى كرد.) خطاب رسيد: ابراهيم مگر به قدرت ما ايمان نياورده اى ؟ عرض كرد:چرا؟، ولى مى خواهم قلبم مطمئن شود. امّا ايمان من در مرتبه ايست كه (لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ ماازْدَدْتُ يَقيناً)(342): هرگاه تمام پرده هاى بين خالق و مخلوق برداشته شود، يقين واطمينان من به حدّى است كه كم و زياد نمى شود، يعنى در بالاترين درجه ايمان .))
صعصعه گفت : ((يا على ! تو افضلهستى يا موسى عليه السّلام امام فرمود: ((زمانيكه خداوند تبارك و تعالى ، حضرتموسى را به سوى فرعون فرستاد و به او يد بيضا و عصا را بعنوان معجزه عنايت كرد،و فرمان داد كه : برو بسوى فرعون ، موسى عليه السّلام عرض كرد: (وَ لَهُمْ عَلَىَّ دَنْبٌفَاَخافُ اَنْ يَقْتُلُوْنِ)(343):(پروردگارا! آنان به اعتقاد خودشان ، مرا گناهكار مىدانند؛ مى ترسم مرا بكشند.) و از خداوند درخواست كرد كه برادرش هارون را هم با اوهمراه كند. امّا وقتيكه پيامبر بزرگوار اسلام صلّى اللّه عليه و آله مرا ماءمور كرد سورهبرائت را بسوى فرعونهاى مكّه ببرم و در موسم حج بخوانم ، با آنكه بسيارى ازپهلوانان و پدران و برادران آنها را در جنگ كشته بودم ؛ ذرّه اى به دلم خوف نيامد وكسى را براى كمك و يارى نخواستم و به تنهائى سوره برائت را برده و بر آنهاقرائت كردم .))
صعصعه عرض كرد: ((يا على ! تو افضل هستى يا حضرت عيسى عليه السّلام )) امامفرمود: ((آنگاه كه آثار وضع حمل ، در مادر عيسى ظاهر شد و خواست بچه اش را بدنياآورد از طرف خداوند فرمان رسيد: مريم ! از بيت المقدس ‍ بيرون رو كه اينجا جاى زايماننيست ؛ اينجا عبادتگاه است . او بدستور الهى ، به زير يك نخله خشك پناه برد. امّا وقتىمادر من ، در مسجدالحرام آثار وضع حمل را ديد خواست كه از آنجا بيرون رود، خداوند امرفرمود: كه داخل خانه ما بيا! و ديوار كعبه شكافته شد، مادرم مرا در خانه خدا بدنيا آوردو سه روز مهمان پروردگارم بود.))(344)

دليل رفعت شان على ، اگر خواهى
به اين كلام دمى گوش خويشتن ، ميدار
چو خواست مادرش از بهر زادنش جائى
درون خانه خاصّش بداد جا، جبّار
براى مدخل آن پيشواى كلّ زنان
شكافت حضرت ستّار كعبه را ديوار
پس آن مُطَّهره با احترام داخل شد
در آن مكان مقدس ، با كمال وقار
برون چو خواست كه آيت پس از سه روز تمام
ندا شنيد كه رو نام او على بگذار
فداى نام چنين زاده اى بود جانم
چنين امام گزينيد يا اولى الابصار!


109- ((شفا دهنده واقعى ))

مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى ؛ (1279 - 1367 ه‍ .ق )، عارفِ سالك و مقتداىاهل نظر و صاحب كرامات و مقامات معنوى است . اشخاص متعددى از نفس پاك ايشان ، ازگرفتارى ها و امراض صعب العلاج نجات يافته بودند. ايشان زمانيكه به كسى دوا يادعا مى دادند مى فرمود: ((ما بهانه اى بيش نيستيم و شفادهنده حقيقى اوست ، زيرا اين عالممحلّ اسباب است و امام صادق عليه السّلام فرموده : (اَبَىَ اللّهُ اَنْ يَجْرى الاشياءَ اِلابِالاَْسْبابَ)(345): خداوند متعال كارهاى خويش را از مجراى طبيعى و باوسائل و اسباب لازم انجام مى دهد و از اجراى كارها، از راههاى غيرطبيعى خوددارى مى كند.
از اين جهت ، لازم است هنگام مرض به طبيب مراجعه شود. چنانكه ، حضرت موسى عليهالسّلام مبتلا به قولنج شد، و هنگامى كه براى مناجات با حضرت ربّ الارباب ، به كوهطور رفت ، عرض كرد: ((خداوندا! مريض ‍ شده ام مرا شفا عنايت فرما.)) خطاب رسيد: ((ياموسى به پزشك مراجعه كن .)) عرض كرد: ((خداوندا! پاسخ مردم را چه بگويم ، آنهاخواهند گفت : اى موسى ! تو كليم اللّهى مرده را زنده مى كنى ، كور را شفا مى دهى ، وبا اين همه كرامت و معجزه براى مرض خود به طبيب مراجعه مى كنى ؟!)) خطاب شد: ((ياموسى ، ما اين گياهان را بيهوده نيافريديم و علم طبّ را عبث به انسان الهام نكرديم ، وحالا كه چون تو موسى هستى ، انتظار دارى اين همه راههاى طبيعى را رها كرده ، و بى سببمرض ترا شفا دهيم ؟!))
در اينجا براى آشنايى بيشتر خوانندگان گرامى با اين شخصيتِ معنوى ، يكى ازداستانهايى او را در رابطه با قرآن و حفظ آننقل مى كنيم :
كربلائى رضا كرمانى ، مؤ ذّن آستان قدس رضوى ،نقل مى كرد: ((پس از وفات حاج شيخ حسنعلى ؛، هر روز بعد از نماز صبح ، در صحن حرممطهّر امام رضاعليه السّلام بر سر مزار او مى آمده و فاتحه مى خواندم . يك روز درهمانجا خواب بر من چيره شد، در عالم رؤ يا حاج شيخ را ديدم كه به من فرمودند: فلانىچرا سوره ياسين و طه را براى ما نمى خوانى ؟ عرض كردم : آقا من سواد ندارم .فرمودند: بخوان و سه مرتبه اين جمله ها ميان ما ردّ وبدل شد. از خواب بيدار شدم ؛ ديدم كه به بركت آن مرد بزرگ ، حافظ آن دو سورههستم .)) بعد از آن خواب روحانى ، وى تا روزى كه زنده بود، هر روز آن دو سوره را برسر قبر آن مرحوم تلاوت مى كرد.(346)


110- ((مسئوليت زمامداران ))

روزى بهلول ، بر سر راهى ايستاده بود كه هارون الرشيد از آنجا عبور مى كرد.بهلول با صداى بلند گفت : ((اى هارون ! خليفه ايستاده و باكمال تعجب پرسيد: ((چه كسى مرا اينطور با لحن تحقيرآميز، صدا مى كند؟)) گفتند:((قربان ! بهلولِ ديوانه است .))
هارون او را صدا كرده و گفت : ((آيا مرا مى شناسى ؟))بهلول گفت : ((بلى ! تو، همان كسى هستى كه اگر كسى بر ديگرى در شرق اين كشورپهناور، ظلم كند و تو در غرب آن باشى ، خداوند روز قيامت از تو درباره آن مظلومبازخواست خواهد كرد؛ زيرا خودت را امين و حافظ امنيت مردم مى دانى .))
هارون از كلام شيواى بهلول ، متاءثر شده و شخصيت پوچ خود را در برابر محكمه الهى، مسئول احساس كرده و گفت : ((حالِ مرا چگونه مى بينى ؟))
بهلول پاسخ داد: ((خودت را بر كتاب خدا عرضه كن : (اِنَّ الاَْبْرارَ لَفى نَعيمٍ وَ اِنَّالْفُجّارَ لَفى حَجيمٍ)(347):(خداوند مى فرمايد: يقيناً نيكوكاران در نعمتهاى بهشتىبوده و بدكاران در عذابهاى جهنم خواهند بود.)
هارون گفت : ((پس اين همه عمل خير نيكى هاى ما چه مى شود؟))بهلول فوراً گفت : (اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينْ)(348):خداونداعمال نيك را فقط از پرهيزگاران مى پذيرد.
هارون گفت : ((اى بهلول ! پس رحمت واسعه الهى چه مى شود؟)) پاسخ داد: (اِنَّ رَحْمَةَ اللّهِقَريبٌ مِنَ الْمُحْسِنينَ)(349) رحمت خداوند، مطمئناً به نيكوكاران نزديك است .
خليفه گفت : ((در مورد خويشاوندى و وابستگى ما بهرسول الله صلّى اللّه عليه و آله چه مى گوئى )) جواب داد: (فَلا اَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَؤْمَئذٍوَ لا يَتَسائَلُونَ)(350): در روز قيامت ، هيچ يك از پيوندهاى خويشاوندى ميان آنهانخواهد بود و كسى از ديگرى احوالپرسى نخواهد كرد؛ بلكه در آنروز ازعمل و رفتار انسان مى پرسند.
خليفه دوباره سؤ ال كرد: ((بهلول ! پس شفاعت پيامبرصلّى اللّه عليه و آله در مورد امتچه مى شود؟))
پاسخ داد: (يَؤْمَئذٍ لاتَنْفَعُ الشَّفاعَةُ اِلاّ مِنْ اَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِىَ لَهُ قَوْلاً)(351): درروز قيامت شفاعت هيچ كس سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند رحمان به او اجازه داده وبه گفتار و شفاعتش راضى باشد.(352)


111- ((طبّ در قرآن ))

يكى از دانشمندان يهودى ، در اعتراض به قرآن كريم ، به يك حكيم مسلمان گفت :((خداوند در قرآن گفته است : (لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ اِلاّ فى كِتابٍ مُبينْ)(353) هيچ تر وخشكى نيست مگر آنكه در كتاب روشن ، يعنى كلام الله مجيد موجود است ؛ اكنون به من بگوآيا قرآن در مورد پزشكى حرفى براى گفتن دارد و اگر دارد در كجاى قرآن است ؟))
حكيم فرمود: ((در آيه 29 سوره اعراف : (كُلُوا وَاشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا)
:(بخوريد و بياشاميد و اسراف مكنيد.) زيرا ريشه همه بيماريها، در پرخورى و اسرافدر خوردن و آشاميدن است . و همچنين در سوره عبس ‍ فرموده : (فَلْيَنْظُرِ الاِْنْسانُ اِلىطَعامِهِ)(354): بايد انسان به غذاى خويش به دقت بنگرد.))
در توضيح اين نكته لازم است بگوئيم كه خداوندمتعال در قرآن شريف ، محور صحيحِ فعاليتهاى جسمانى و حياتى بدن را، دقت در غذاخوردن و آشاميدن قرار داده است ؛ زيرا از گرماى طبيعى بدن گرفته تا ساختنترشحّاتِ عدّه هاى داخلى بدن ، كه براى تنظيم امور بدن لازم است ؛ مبارزه با ميكربها وعوامل بيماريها، رشد روزانه مو و ناخن ، كار قلب و دستگاه تنفس ، حركات بدن ، قدرتكار و فعاليت انسان ، همه از دريافت مواد غذائىِ لازم سرچشمه مى گيرند؛ حتى كارهاىفكرى هم با مصرف مواد غذائى همراه است .
بطور كلّى زندگى هر لحظه انسان ، با مصرف مواد غذائى همراه است و از لحظه اى كهاوّلين سلّولِ سازنده انسان تشكيل مى شود تا آخرين لحظه هاى زندگى ، نياز به غذاوجود داشته و دقت در خوردن و آشاميدن براى تندرستى جسمِ انسان لازم است . و علمپزشكى براى تاءمين سلامتى جسم انسان به وجود آمده است .


112- ((قصه يك ازدواج پرماجرا))

خداوند متعال ، در قرآن شريف ، به داستانى اشاره مى فرمايد كه از جهاتى ،قابل دقت و تاءمّل است . با توجّه به اهميّت آن در قرآن ، كه نام بزرگترين سوره از اينقصه گرفته شده و همچنين به علت نتايج ثمربخش ‍ آن ، ما مشروح آن را براىخوانندگان گرامى ، در اينجا نقل مى كنيم :
در زمان حضرت موسى عليه السّلام در بنىاسرائيل ، مرد جوانى زندگى مى كرد. و بهشغل غلّه فروشى اشتغال داشت . وى جوانى با ادب ، و آراسته به كمالات ظاهرى و معنوىبود.
در يكى از روزها، كه طبق معمول در مغازه خويش ،مشغول تجارت بود، شخصى آمده و از او، گندم فراوانى خريدارى كرد، كه آن معامله كلان، بهره سرشارى براى آن تاجر جوان ، در پى داشت . وقتى براىتحويل گندم به انبارى خويش در منزل مراجعه كرد، متوجه شد كه درب انبارى بسته وپدرش پشت در خوابيده ، كليد انبار هم در جيب اوست . و از آنجائى كه اين جوان ، شخصىفهميده و باتربيت بود، طبعاً پدرش ، احترام خاصى پيش او داشت .
با عذرخواهى به مشترى گفت : ((متاءسفانه !تحويل گندم ، بستگى به بيدارى پدرم دارد و من راضى نيستم كه او را از خواب ، بيداركرده و اسباب ناراحتى اش را فراهم كنم ؛ به همين جهت ، اگر صبر كنى تا پدرم بيدارشود من مقدارى از مبلغ كالا، به تو تخفيف خواهم داد، و اگر نمى توانى صبر كنى ، لطفاًاز جاى ديگرى جنس مورد نياز خود را تهيه كن .))
مشترى گفت : ((من آن جنس را مقدارى هم گرانتر مى خرم ،معطل نشو و پدر را از خواب بيدار كن ، جنس راتحويل من بده .)) جوان گفت : ((من هرگز، او را از خواب بيدار نخواهم كرد و استراحتپدر، در نزد من بيشتر ارزش ‍ دارد تا سود اين معامله كلان .)) بعد از اصرار مشترى وامتناع تاجر جوان ، بالاخره مشترى صبر نكرد و رفت .
بعد از ساعتى ، پدر از خواب بيدار شد؛ ديد پسرش در حياط خانه قدم مى زند، پرسيد:((پسرم ! چطور شده در اين ساعت كارى ، درب مغازه را بسته و بخانه آمده اى ؟)) جوانبرومند، داستان را از براى او نقل كرد، پدرش ‍ بعد از شنيدن واقعه ، خيلىخوشحال شد و حمد الهى بجا آورد و بخداوند عرضه داشت : ((پروردگارا! از تو متشكرم، كه چنين فرزند باعاطفه و مهربان به من عطا كرده اى .)) و به پسرش گفت : ((اگرچه من راضى بودم كه مرا از خواب بيدار كنى و اينقدر سود را از دست ندهى ، امّا حالا كهتو بزرگوارى كردى و احترام پدر پيرت را نگاه داشته اى ، من ، در عوض آن سودى كهاز دست داده اى ، گوساله خويش را، بتو مى بخشم و اميدوارم كه خداىمتعال توسط اين گوساله ، نفع بسيارى بتو برساند و آن درس عبرتى باشد، براىتمام جوانها كه احترام پدر و مادر خويش را حفظ كنند.)) سهسال از اين ماجرا گذشته و آن گوساله روز به روز رشد كرده و يك گاو بزرگ وكامل شده بود.
در آن زمان ، در منطقه ديگرى و در يكى از خانواده هاى بنىاسرائيل ، دخترى مؤ دّب و عفيفه و جميله بود كه بحدّ بلوغ رسيده و خواستگاران زيادىبرايش مى آمدند؛ كه از جمله آنان دو پسر عموىِ دختر بود: يكى از آن دو، متدين وباتربيت بود امّا از مال دنيا، چندان بهره اى نداشت و درمقابل پسر عموى دوم ، از ثروت دنيا بهره مند بود، ولى از دين و تقوا و معنويت هيچ بهرهاى نداشت ، فقط در ظاهر و با زبان به حضرت موسى گرويده بود.
دختر، از بين خواستگاران ، به اين دو نفر متمايل شد و يك هفته مهلت خواست ، تا در موردزندگى و انتخاب همسر آينده خويش تصميم بگيرد. او در اين مدت با خود فكر كرد كه :
((اگر من ، با پسر عموى متدين ازدواج كنم ، بايد عمرى در فقر بوده و با زندگى سادهبسازم ، امّا در عوض با همسرى راستگو و مهربان و خداشناس ، بسر خواهم برد و يكزندگى آرامبخش و سالم ، خواهم داشت . و اگر با همسر ثروتمند، بى تقوى و آلوده بهگناه ازدواج كنم ، ممكن است چند روزى در رفاه و آسايش باشم ، امّا ازفضائل اخلاقى و معنوى دور خواهم شد و در اثر بى مبالاتى و بى تقوائى همسر آينده ام، ممكن است از جادّه سعادت ، منحرف شده و در سراشيبى لغزش ها و آلودگى سقوط كنم .))
دختر جوان ، بعد از فكر و مشورت با پدر و مادرش به اين نتيجه رسيد كه با پسرعموى متدين و باتقوا ازدواج كند. وقتى پسر عموى ثروتمند، از تصميم عاقلانه دخترعموى خويش آگاه گرديد، خود را در ميان همسن و سالان شكست خورده تلقى كرد؛ و آتشحسد، در سينه او شعله ور شد. وى در اثر وسوسه شيطان ، نقشه خطرناك و شومى كشيد.
او شبى ، پسر عموى باتقوا را، به منزلخويش دعوت كرده و بعد از پذيرائى كامل ، شب را در خانه نگهداشت و در آخرهاى شب ، درحالى كه ميهمان در خواب بود او را بطرز فجيعى كشته ، و جنازه را به يكى از محلاّتثروتمند بنى اسرائيل انداخت .
بعد پيش خودش فكر كرد: ((با يك تير دو نشان مى زنم ، اوّلاً، دختر عموى من بعد از حذفرقيب ، ناچار مرا مى پذيرد و دومّاً، ديه اين پسر عمو را، كه به غير از من ، وارثى ندارد،(طبق قانون حضرت موسى عليه السّلام از اهالىمحل گرفته ، و صرف خرج عروسى مى كنم .))
صبح زود، وقتى مردم از خانه ها بيرون آمدند، با جسد خونين يك شخصمقتول ، مواجه شدند، و هر چه دقت كردند، او را نشناختند؛ تا اينكه بحضور حضرت موسىرفته و حادثه را گزارش دادند. حضرت موسى عليه السّلام دستور داد، تمام طبقات واصناف حتى كشاورزان ، از رفتن به سرِ كار، خوددارى كنند و همه در صدد شناختنقاتل و مقتول باشند.
(زيرا مسئله قتل ، در بين بنى اسرائيل خيلى مهم بود.) مردم ،بدنبال دستور پيامبر خدا، تمام تلاش خود را بكار بردند، ولى هيچ اثرى ازقاتل و يا مقتول بدست نيامد.
جوان قاتل ، نزديكيهاى ظهر، از منزل خود بيرون آمد و مشاهده كرد كه وضع شهر بهمريخته ، همه دست از كار كشيده اند. جوان -باتجاهل - علت را جويا شد و گفتند: ((شخصى را كشته و شب گذشته ، به يكى از محله هاانداخته اند و حضرت موسى دستور شناسائى و دستگيرىقاتل را داده است كه خانواده مقتول ، او را قصاص كنند.)) او به سرعت ، به كنار جنازه آمدو روپوش را كنار زد و بصورت او نگاه كرد. ناگهان نعره زد، و داد و فرياد راه انداختهو مانند اشخاص مصيبت ديده ، به سر و صورت خود مى زد و گريه كنان مى گفت : ((آه !آه ! اين جوان پسرعموى من است و بايد، يا قاتل را نشان بدهيد تا قصاص كنم ، و يااينكه ديه خون او را بگيرم !)) وقتى او را در محضر حضرت موسى عليه السّلام حاضركردند، حضرت موسى عليه السّلام بعد از احراز هويّت و خويشاوندى آن جوان بامقتول ، فرمود: ((اهالى آن محل يا بايد، قاتل را بيابند و يا اينكه ، پنجاه نفر قسمبخورند كه خبر از قاتل ندارند و ديه مقتول را بپردازند.))
بنى اسرائيل گفتند: ((يا نبى اللّه ! ما بدون تقصير چرا ديه بدهيم ، شما از خداى خويشسؤ ال كن ، تا اينكه قاتل را، بما معرفى نمايد و ما از اين اتهام ، رها شويم .)) حضرتفرمود: ((دستور خداوند، فعلاً اين است و من هرگز خلاف حكم خداعمل نخواهم كرد.))
در اين هنگام ، از طرف خداوند به موسى عليه السّلام وحىنازل شد: ((اى موسى ! حالا كه بحكم ظاهرى تو، راضى نشدند دستور بده ، گاوى رابكشند و بعضى از اعضاى او را، به بدن مرده بزنند، تا من او را زنده نمايم و اوقاتل خودش را معرفى كند.)) و خداوند متعال در قرآن به اين قصه اشاره فرموده : (وَ اِذْقالَ مُوْسى لِقَوْمِهِ اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُكُمْ اَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَهً قالُوا اَتتّخذنا هُزُواً قالَ اَعُوذُ بِاللّ هِاَنْ اَكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ)(355): به ياد آوريد، هنگامى را كه موسى به قوم خود گفت :((خداوند به شما دستور مى دهد، ماده گاوى را ذبح كنيد (و قطعه اى از بدن آن را، بهمقتولى كه قاتل او شناخته نشده بزنيد، تا زنده شود وقاتل خويش را معرفى كند و غوغا و آشوب خاموش گردد).))
گفتند: ((آيا ما را مسخره مى كنى ؟(مگر ممكن است عضو مرده اى را به مرده بزنيم و او زندهشود).))
موسى گفت : ((به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم !))
(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ماهِىَ، قالَ اِنَّهُيقول اِنَّها بَقَرَةً لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ فَافْعَلُوا ما تُؤْمَرُونَ)(356)بنىاسرائيل گفتند: ((پس از خداى خود بخواه ، كه براى ما روشن كند، اين (ماده گاو) چگونهباشد؟)) گفت : ((خداوند مى فرمايد: ماده گاوى است كه نه پير؛ و نه بكر و جوان ؛ مياناين دو باشد. آنچه به شما دستور داده شده (هر چه زودتر) انجام دهيد.))
(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا مالُونُها قالَ اِنَّهُ يَقُولُ اِنَّها بَقَرةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُهاتَسُرُّ النّاظِريْنَ)(357)گفتند: ((از پروردگار خود بخواه كه براى ما بيان كند، رنگآن چگونه باشد؟)) موسى گفت : ((خداوند مى فرمايد: گاوى باشد زرد يكدست ، كهبينندگان را خوش آمده و مسرور سازد.))
(قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنا ماهِىَ اِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا وَ اِنّا اِنْشاءَاللّهُلَمُهْتَدُونَ قالَ اِنَّهُ يَقُولُ اِنَّها بَقَرَةٌ لاذَلُولٌ تُثيرُ الاَْرْضَ وَ لا تَسْقِى الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌلاشِيَةَ فيها قالُوْا اَلاَّْنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ماكادُوا يَفْعَلُون )(358)
باز گفتند: ((از خداوند بخواه ، چگونگى آن گاو را كاملاً براى ما روشن سازد كه هنوزبر ما مشتبه است و اگر رفع اشتباه شود، ما اطاعت كرده و انشاءالله هدايت خواهيم شد.))
گفت : ((خدا مى فرمايد: گاوى باشد كه نه براى شخم زدن رام شده و نه براى زراعتآبكشى كند و آن بى عيب و يكرنگ باشد. گفتند: ((اكنون حقيقت را روشن ساختى )) و گاوىرا بدان اوصاف كشتند، امّا نزديك بود كه از اين امر نيز نافرمانى كنند.
بنى اسرائيل ، وقتى اين صفات را، از حضرت موسى شنيدند،بدنبال گاوى با اين اوصاف گشتند و هر چه تفحص كردند، پيدا نشد تا اينكه بالاخره، گاو را با آن ويژگى ها، در خانه جوانى پيدا كردند.
او همان جوان گندم فروش بود كه چند سال پيش ، در اثر احترام و مهربانى به پدرش ،صاحب گوساله اى شده بود. بنى اسرائيل به در خانه جوانِ تاجر آمده و تقاضاى خريدگاو را كردند و او وقتى از ماجرا اطلاع يافتخوشحال شده و گفت : ((من بايد از مادرم اجازه بگيرم .))
پيش مادرش آمده و مشورت كرد، مادرش گفت : ((به دو برابر قيمت معمولى او را بفروش.)) بنى اسرائيل وقتى از قيمت باخبر شدند گفتند: ((مگر چه خبر شده ؟ يك گاو معمولى ،به دو برابر قيمت بازار؟!))
و پيش حضرت موسى عليه السّلام آمده و گزارش دادند. حضرت فرمود: ((حتماً، بايدبخريد، زيرا فرمان خداوند است .)) آنها برگشته و به صاحب گاو گفتند: ((چاره اىنيست ، ما آنرا به دو برابر قيمت مى خريم ، برو گاو را بياور.)) و او دوباره پيشمادرش آمده و نظر او را خواست و مادرش گفت : ((پسرم ! برو بگو: به دو برابر قيمتقبلى ما مى فروشيم !)) آنها وقتى اين جمله را شنيدند با تعجب و ناراحتى گفتند: ((ما يكگاو را به چهار برابر قيمت ، نمى خريم .))
پيش حضرت موسى عليه السّلام برگشتند و حضرت فرمود:: ((بايد بخريد، زيرافرمان خداوند است .)) آنها بازگشتند؛ اينبار نيز مادر جوان گفت : ((پسر جان ! برو بهآنها بگو: چون شما نخريديد و رفتيد، به دو برابر قيمت قبلى مى فروشيم .)) و بنىاسرائيل باز از خريدن ، خوددارى كرده و برگشتند. و هر بار كه برمى گشتند، قيمت دوبرابر مى شد، تا اينكه ، آن گاو را بدستور حضرت موسى خريدند، به قيمت اينكهپوستش را پر از سكّه هاى طلا بكنند. بعد از خريدن گاو، آنرا ذبح نموده و پوستش راپر از سكّه هاى طلا كرده و به صاحبش تحويل دادند.
حضرت موسى عليه السّلام آمد و دو ركعت نماز خواند و بعد دستها را بسوى آسمان بلندكرده و فرمود: ((پروردگارا! ترا قسم مى دهم به شكوه وجلال محمد و آل محمدعليه السّلام كه اين مرده را زنده گردانى .)) و بعد قسمتى از دم گاورا آورده و به بدن آن مقتول زدند و او زنده شده و قاتلِ خود را معرفى كرده و چگونگىوقوع جنايت را شرح داد.
بعد از اين معجزه ، بنى اسرائيل به همديگر مى گفتند: ((ما نمى دانيم معجزه زنده شدناين مقتول مهمّ است ، يا ثروتمند كردن خداوند، آن جوان تاجر را!))
حضرت موسى امر كرد كه قاتل را قصاص كنند. و آن جوان بيگناه ، بعد از زنده شدن ، ازحضرت موسى تقاضا كرد كه از خداوند بخواهد، عمرى دوباره به او عنايت كند. خداوندبه حضرت موسى مژده داد كه هفتاد سال ، عمر دوباره به او بخشيدم و بعد موسى عليهالسّلام آن دختر پاكدامن را به عقد آن جوان -پسر عموى متدين و درستكار- در آورد. و درحديث نقل شده : ((خداوند در قيامت هم بين آن دو زوج جوان ، جدائى نمى اندازد و آنها در عالمآخرت و در بهشت با يكديگر زن و شوهر خواهند بود.))(359)


113- ((نتيجه داستان ))

در اين داستان كه بزرگترين سوره قرآن ، بنام هميناستدلال (گاو بنى اسرائيل ) ناميده شده است ، نكاتىقابل دقت وجود دارد كه ما به بعضى از نتايج ثمربخش آن ، اشاره مى كنيم :
1 - اين داستان ، اهميت احترام و مهربانى به پدر و مادر را براى عزيزان جوان ، روشن مىكند؛ كه خداوند متعال چقدر عنايت دارد كه جوانان عزيز در برخورد با والدين خويش ،نهايت مهربانى و تكريم را داشته باشند و پاداش دنيوى و اخروى آنرا دريابند.
2 - از اين قصه مى فهميم كه خداوند، زنان پاك و باعفت را نصيب مردان متدين و پاكيزهمى گرداند. چنانكه در قرآن فرموده : (وَالطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبينَ وَالطَّيِّبُونَلِلطَّيِّباتِ)(360) زنان پاك از آنِ مردان پاك ، و مردان پاك از آنِ زنان پاكند.
3 - نتيجه خيانت به ديگران ، رسوائى در دنيا و آخرت مى باشد.
4 - يكى از معجزات الهى را در اين داستان مشاهده مى كنيم .
5 - اراده الهى ، بالاتر از تمامى خواسته ها و فوق تمايلات انسانى است .
6 - رضايت خداوند متعال ، مهمّتر از همه كارها، حتى تجارتهاى پرسود و منفعت ، مىباشد.
7 - دخترانِ جوان ، در انتخاب همسر آينده خويش ، نيك بينديشيد، تا در دام هوس ها وتمايلات سوداگران شهوات نفسانيه ، گرفتار نشوند.
8 - و بالاخره انسانهاى خداجو و خداپرست ، در تماممراحل زندگى موفق و پيروزند، هر چند اين پيروز باتاءخير و مشكلاتى همراه باشد؛زيرا خداوند فرمود: (اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً)(361) مسلّماً با هر سختى آسانى است .


114- ((بال ملائكه ))

شخصى در خواب ديد كه پاى بر بالجبرئيل عليه السّلام نهاده است ؛ چون بيدار شد، پيش يكى از عرفاى عصر خويش رفت وتعبير خواست . آن بزرگ فرمود: ((تو در موقع نماز، پاى خود را در ورقهاى كلام اللهمجيد مى گذارى .)) او بخانه آمد و در زير مُصّلاى خويش جستجو كرده و ورقى از قرآنىيافت .


115- ((زيباترين كلام ))

ابومقاتل ضرير، يكى از فصيحترين شعراى عرب ، در پيشگاه داعى كبير -حسن بن زيد(متوفى 270) حاكم طبرستان - خدمت مى كرد. وى ، در روز تولد امير، قصيده اى زيبا درمدح ((داعى )) ساخت كه مطلعش چنين بود:

لاتَقُلْ بُشْرى وَ لكِنْ بُشْرَيانَ
غُرَّةُ الداعّى وَ يَوْمُ الْمِهْرَجانْ
نگو يك بشارت ، بلكه دو بشارت
تولد داعى و روز مهرگان
اين قصيده امير را خوش نيامد و بر او اعتراض كرده و گفت : ((ضرير! ابتداى قصيده رابلفظ ((لا)) شروع كرده اى كه كلمه نفى است و اين مبارك و ميمون نيست .)) ابومقاتل گفت : ((اى امير! هيچ كلمه اى در عالم ،افضل و اشرف و زيباتر از كلمه توحيد نيست كه (لااله الاّالله )(362) است و ابتداى آنبه حرف (لا) شروع مى شود.)) امير را جواب او خوش آمد و صله و انعام زيادى به او عطاكرد.

116- ((پناه به مظلوم ))

در روزگاران گذشته ، در يكى از شهرها، چند نفر اوباش ، مردى را تعقيب كرده و باسنگ و چوب به او حمله ور شده بودند، و آن بيچاره ، در عين حالى كه از دست آنان فرارمى كرد، چشمش بدنبال پناهگاهى امن بود. اتفاقاً به نزديكى خانه يكى از شخصيت هاىمهمّ آن محل رسيد و بى درنگ وارد خانه شده ، در را محكم بست . مهاجمين در پشت در ايستاده ومنتظر بيرون آمدن او شدند.
به دنبال سر و صدائى كه در كوچه پيچيد، صاحب خانه از اتاق خويش ‍ بيرون آمد و بامنظره رقت بارى روبرو شد. او مشاهده كرد كه مردى متين و باشخصيت ، ولى با سر وپاى برهنه و مجروح و با لباسهاى پاره ، واردِمنزل او گرديده است . بر حال او دلش سوخت و به نوكر خود دستور داد، تا به سر ووضع او رسيدگى كرده و در داخل منزل از او پذيرائى كند:

دائم گل اين بستان ، شاداب نمى ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانائى
آن شخص بخت برگشته ، وقتى كه احساس امنيت و آرامش كرد و چنين پذيرائى گرم رامشاهده نمود، در حاليكه از غذاهاى لذيذ و نانهاى لطيف ،تناول مى كرد، خطاب به ميزبانِ بزرگوار خويش ، اين آيه را قرائت كرد: (لَهُ بابٌباطِنُهُ فيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابَ)(363) آن حصار درى دارد كه از جانب درون، رحمت و آسايش ، و از جانب بيرون عذاب مى باشد.
صاحب منزل ، از اقتباس اين آيه ، -كه بدون تاءمل و بجا خوانده شد،- خيلىخوشحال شد و آن مردِ پناهنده را، بيش از حد مورد نوازش و تفقد قرار داده و امان نامه اىبرايش تهيه كرد.



next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation