|
|
|
|
|
|
( جاءَ النُّورُ مِنْ جَبَلِ طُورِ سَيْناءَ وَ اَضاءَ لَنا مِنْ جَبَلِ ساعيرَ وَ اسْتَعْلَنَ عَلَيْنا مِنْجـَبـَلِ فـارانَ ) ؛ يعنى آمد نورى از كوه طور سيناء و روشنى داد ما را از كوه ساعير وعيان و آشكار گرديد بر ما از كوه فاران ، راءس الجالوت گفت : مى شناسم اين كلمات رااما نمى دانم تفسير آن را. حضرت فرمود: من به تو مى گويم : امـا آنـكـه نـور از كـوه طـور سـيـنـاء مـراد وحـى حـق تـعـالى اسـت كـهنازل فرمود بر موسى عليه السلام در كوه طور سيناء. و امـا ايـنـكـه روشـنـى داد مردم را از ( كوه ساعير ) پس آن كوهى است كه حق تعالىوحى فرستاد به عيسى بن مريم در وقتى كه عيسى بالاى آن كوه بود. و امـا اينكه آشكار گرديد بر ما از ( كوه فاران ) پس آن كوهى است از كوههاى مكهكـه بـيـن آن و مـكـه مـعـظـمـه يـك روز راه اسـت ، و شـعـيـاى پـيـغـمـبـر گـفـتـه بـنـابـرقول تو و اصحاب تو در تورات : ( رَاءَيْتُ راكِبَيْنِ اَضاءَ لَهُمُ اْلاَرْضُ اَحَدَهُما عَلى حِمارٍ وَ اْلا خَرُ عَلَى الْجَمَلِ ) ؛ يـعـنـى ديـدم مـن دو سـوارى كه روشن شده بود براى ايشان زمين يكى از ايشان سوار برحمار بود و ديگرى سوار بر شتر. پـس كـيـسـت آن راكـب حمار و كيست آن شتر سوار؟ راءس الجالوت گفت : كه من نمى شناسمايـشان را خبر بده مرا كه كيستند آن دو نفر؟ حضرت فرمود: اما راكب حمار پس عيسى است وامـا آن شـتـر سـوار مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم است ، آيا انكار مى كنى اين را ازتـورات ؟ گـفـت : انـكـار نمى كنم اين را، پس از آن حضرت فرمود: آيا مى شناسى حيقوقپـيـغـمـبـر را؟ عرض كرد: بلى او را مى شناسم ، فرمود: او گفته و در كتاب شما نوشتهاسـت كـه آورد خداوند بيانى از كوه فاران و پر شد آسمانها از تسبيح احمد و امت او يَحْمِلُخَيْلَهُ فى الْبَحْرِ كَما يَحْمِلُ فى الْبَرِّ بياورد ما را به كتابى تازه بعد از خرابى بيتالمـقـدس و مـقصود از ( كتاب تازه ) قرآن است آيا مى شناسى اين را، تصديق دارىبـه او؟ راءس الجـالوت گـفـت كـه حـيـقـوق پـيـغـمـبـر ايـنها را گفته است و ما منكر نيستيمقـول او را، حـضـرت فـرمـود كـه داود در زبـور خـود گـفـتـه و تـو آن را قرائت مى كنى :پـروردگـارا! مـبـعـوث گـردان كـسى را كه برپا كند سنت را بعد از زمان فترت ، يعنىمـنـقـطـع شـدند آثار نبوت و مندرس شدن دين ، پس آيا مى شناسى پيغمبرى را كه برپاكرد سنت را بعد از زمان فترت غير از محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم ، راءس الجالوتگـفـت : اين قول داود است ما مى دانيم آن را و انكار نمى كنيم و لكن مقصود او به اين كلام ،عـيـسـى اسـت و ايـام او فـتـرت اسـت . حـضـرت رضـا عـليـه السـلام فـرمـود:جـهـل دارى و نـمى دانى كه حضرت عيسى مخالفت سنت ننمود و موافق بود با سنت توراتتـا ايـنـكـه حـق تـعـالى او را بـه آسـمـان بـالا بـرد و درانـجـيل نوشته است ( ابن البرّة ) رونده است و ( بارقليطا ) بعد از او آيندهاسـت و او سـبـك مـى كـند بارها را و تفسير مى كند براى شما هر چيزى را و گواهى مى دهدبـراى مـن هـمـچـنـان كـه مـن گـواهـى دادم بـراى او، مـن آوردم بـراى شـمـاامـثـال را و او مـى آورد بـراى شـمـا تـاءويـل را، آيـا تـصـديـق مـى كـنـى ايـنـهـا را درانجيل ؟ گفت : آرى و انكار نمى كنم آن را. پـس حـضـرت رضـا عـليـه السـلام فـرمـود: اى راءس الجـالوت ! سـؤال بـكـنـم از تـو از پـيـغـمـبـر تـو مـوسـى بـن عـمـران ؟ عـرض كـرد: سـؤال كـن ، فـرمـود: چـه دليـل دارى بـر اثـبـات نـبـوت مـوسـى ؟ گـفـت :دليـل مـن آن اسـت كـه مـعـجـزه آورد از بـراى نبوت خود به چه چيزى كه احدى از پيغمبرانقـبـل از او نـيـاوردنـد. فـرمـود: چـه مـعـجـزه آورد؟ عـرض كـرد:مـثـل شـكـافـتـن دريا و عصا اژدها شدن بر دست او و زدن آن بر سنگ و چشمه ها از آن جارىشـدن و بـيـرون آوردن يـد بـيضا از براى نظر كنندگان و علامتهاى ديگر كه خلق قدرتبـر مـثـل آن نـدارنـد. حـضـرت فـرمـود: راسـت گـفـتـى در ايـنـكـه حـجـت ودليـل او بـر نـبـوتـش ايـن بـود كـه آورد چـيـزهـايـى كـه خـلق قـدرت بـرمـثـل آن نـداشـتـند، آيا چنين نيست كه هركه ادعاى نبوت كرد پس از آن آورد چيزى را كه خلقبـر مـثـل آن قـدرت نـداشـتـنـد واجـب اسـت بـر شما تصديق او؟ گفت : نه ! زيرا كه موسىنـظـيـرى نـداشـت بـه جـهـت آن مـكانت و قربى كه نزد خدا داشت و بر ما واجب نيست اقرار واعـتـراف بـر نـبـوت هـر كـسـى كـه ادعـاى پـيـغـمـبـرى كـنـد مـگـر آنـكـهمـثـل مـوسـى مـعـجـزه آورد. حـضـرت فـرمـود: پس چگونه اقرار نموديد به پيغمبرانى كهقـبـل از مـوسى بودند و حال آنكه دريا را نشكافتند و از سنگ دوازده چشمه جارى نساختند ودسـتـهاى ايشان مثل دستهاى موسى بيضا بيرون نياورد و عصا را اژدهاى رونده نكردند؟ آنيهودى عرض كرد كه من گفتم به تو كه هر وقت آوردند بر نبوت خود علامات و معجزه راكـه خـلق قـدرت نـداشـتـه بـاشد مثل آن را بياورند اگر چه معجزه اى بياورند كه موسىنياورده باشد يا آورده باشند بر غير آنچه موسى آورده واجب است تصديق ايشان . حضرتفـرمود: اى راءس الجالوت ! پس چه منع كرده ترا از اقرار و اعتراف به نبوت عيسى بنمـريـم و حـال آنـكـه زنـده مـى كـرد مـردگـان را و خوب مى كرد كور مادرزاد و پيس را و ازگل مى ساخت شكل مرغ و در آن مى دميد پس به اذن خداوند پرواز مى كرد. راءس الجالوتگـفـت : مـى گويند چنين مى كرد و ليكن ما او را مشاهده ننموديم . حضرت فرمود: آيا گمانمـى كـنـى آن مـعـجـزه هـايـى كه موسى آورد مشاهده كرده اى ؟ مگر نه اين است كه اخبارى ازمـعتمدان اصحاب موسى به تو رسيده كه موسى چنين مى كرد؟ عرض كرد: بلى ، حضرتفـرمـود: پس عيسى بن مريم همچنين است اخبار متواتره آمده است كه عيسى چنين و چنان معجزهآورد پـس چـگـونـه شـمـا تـصـديـق مى كنيد موسى را و تصديق نمى كنيد عيسى را؟ راءسالجالوت نتوانست جواب گويد. حضرت فرمود: همچنين است امر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و معجزه هايى كه آورده وامـر هـر پـيـغـمبرى كه حق تعالى او را مبعوث نموده . و از آيات و معجزات محمّد صلى اللّهعـليـه و آله و سـلم ايـن بـود كـه آن حـضـرت يـتـيـمـى بـود فـقير و شبان و اجير، كتابىنـيـامـوخـتـه بود و نزد معلى نرفته بود كه چيزى بياموزد، پس آورد قرآنى كه در اوستقصه هاى پيغمبران و خبرهاى آنها حرف به حرف و خبرهاى گذشتگان و آيندگان تا روزقـيـامـت و بـود آن حـضـرت كه خبر مى داد مردم را به اسرار پنهانى آنها و هر عملى كه درخـانـه هـاى خـود مـى كـردنـد و آيـات و مـعجزات بسيار آورد كه به شماره نمى آيد. راءسالجـالوت گفت كه صحيح نشده نزد ما خبر عيسى و محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و ازبراى ما جايز نيست كه اقرار كنيم از براى اين دو نفر به چيزى كه نزد ما صحيح نشده .حـضـرت فـرمـود: پـس دروغ گـفتند اين گواهان كه گواهى داده اند از براى عيسى و محمّدصـلى اللّه عـليه و آله و سلم يعنى اين انبياء كه كلام ايشان را ذكر كرده اند و اقرار بهآن نموده اند؟ آن يهودى بازماند از جواب دادن و جواب نداد. پس حضرت نزد خود خواند ( هربذاكبر ) را كه بزرگ آتش پرستان بود و به اوفـرمـود: خـبـر بـده مـرا از زردشـت كـه گـمـان مـى كـنـى پـيـغـمـبـر تـو اسـت ، چـيـسـتدليل تو بر نبوت او؟ عرض كرد كه معجزه اى آورد به چيزى كه كسى پيش از او نياوردو مـا مـشـاهـده نـكـرديـم لكـن اخـبـار از پـيـشـيـنيان ما از براى ما وارد شده است به اينكه اوحـلال كـرده اسـت از بـراى مـا چـيـزى را كـه كـسـى غـيـر از اوحـلال نـكـرده اسـت پس ما او را متابعت كرديم ، حضرت فرمود: چنين است كه چون اخبارى ازبراى شما آمده است و به شما رسيده است متابعت كرده ايد پيغمبر خود را؟ عرض كرد: بلى، فـرمـود: سـايـر امـم گـذشـتـگـان هـم اخـبارى به ايشان رسيده است به آنچه كه آوردندپـيـغـمبران و آنچه آورد موسى و عيسى و محمّد عليهم السلام ، پس چيست عذر شما در اقرارنكردن از براى ايشان زيرا كه اقرار شما بر زردشت از جهت خبرهاى متواتره است كه آوردچـيـزى را كـه غـيـر او نياورده . ( هربذ ) در همين جا از كلام منقطع شد و ديگر چيزىنياورد. پس حضرت رضا عليه السلام فرمود: اى قوم ! اگر در ميان شما كسى باشد كهمـخـالف اسـلام بـاشـد و بـخـواهـد سـؤ ال كـنـد، سـؤال كند بدون شرم و خجالت . پـس بـرخـاسـت عمران صابى و او يكى از متكلمين بود، گفت : اى عالم و داناى مردم ! اگرنـه آن بود كه خودت خواندى ما را به سؤ ال كردن و چيز پرسيدن من اقدام نمى كردم درسؤ ال از تو، پس به تحقيق كه من در كوفه و بصره و شام و جزيره رفته ام و متكلمين رامـلاقـات نموده ام هنوز به كسى برنخوردم كه از براى من ثابت كند و احدى را كه غير اونـبـاشـد و قـائم بـاشـد بـه وحـدانـيـت خـود آيـا اذن مـى دهـى كـه از تـو سـؤال كنم ؟ حضرت فرمود كه اگر در اين جمعيت عمران صابى باشد تو هستى ؟ عرض كرد:بـلى مـنـم عمران . حضرت فرمود: سؤ ال كن اى عمران ولى انصاف پيشه كن و بپرهيز ازكـلام سـسـت و تباه و جوز، گفت : اى سيد و آقاى من ! سوگند به خدا كه من اراده ندارم مگرآنـكـه از براى من ثابت كنى چيزى را كه در آويزم به آن و از آن نگذرم ، حضرت فرمود:سؤ ال كن از آنچه بر تو آشكار و ظاهر است . پس مردم ازدحام و جمعيت نموده و بعضى بهبـعـضـى مـنـضـم شـدنـد، عـمـران گـفـت : خـبـر بـده مـرا از كـائناول و از آنـچـه خـلق كـرده ، حـضـرت فـرمـود: سـؤال كردى پس فهم كن جواب آن را. مـؤ لف گـويـد: كـه حـضـرت جـواب او را مـفـصـل فـرمـود، او ديـگـر بـار سـؤال كـرد حـضـرت جـواب داد، و هـكـذا در كـلام طـولانـى كـهنقل آن منافى است با وضع كتاب تا آنكه وقت نماز رسيد، عمران عرض كرد: اى مولاى من !مـسـاءله مرا قطع مكن همانا دل من رقيق و نازك شده ، به اين معنى كه نزديك است مطلب برمـن مـعـلوم شـود و اسلام آورم . حضرت فرمود: نماز مى گزاريم و برمى گرديم ! پس آنجـنـاب و مـاءمـون از جـا بـرخـاسـتـنـد و آن حـضـرت درداخـل خـانـه نـمـاز گـزارد و مـردم در بـيـرون پـشت سر محمّد بن جعفر نماز گزاردند، پسحـضـرت و مـاءمـون بـيـرون آمـدند و حضرت به مجلس خود عود فرمود و عمران را طلبيد وفـرمـود: سـؤ ال كـن اى عـمـران ! پـس عـمـران سـؤال كـرد و حـضـرت جـواب داد و پـيـوسـته او سؤ ال مى كرد و حضرت جواب مى فرمود تاآنكه فرمود به عمران : ( اَفـَهـِمـْتَ يـا عـِمـْرانُ؟ قـالَ: نـَعَمْ يا سَيِّدى ! قَدْ فَهِمْتُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ تَعالى عَلىمـاوَصـَفـْتـَهُ وَحَّدْتـَهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدا عَبْدهُ الْمَبْعُوثُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِ. ثُمَّ خَرَّ ساجِدا نَحْوَالْقِبْلَةِ وَ اَسْلَمَ ) ؛ عمران شهادتين بر زبان راند و افتاد به سجده رو به قبله و اسلام آورد. راوى حـسـن بـن محمّد نوفلى گويد كه چون متكلمين نظر به كلام عمران صابى نمودند وحـال ايـنـكـه او مـردى جدلى بود كه هرگز كسى حجت او را قطع نكرده بود ديگر احدى ازعـلمـاى اديـان و اربـاب مـقـالات نـزديـك حـضـرت نـيـامـد و از چـيـزى از آن جـنـاب سـؤال نـشـد و شـب درآمـد پـس مـاءمـون و حـضـرت رضـا عـليـه السـلام بـرخـاسـتـنـد وداخـل مـنـزل شـدنـد و مـردم مـتفرق شدند و من با جماعتى از اصحاب بودم كه محمّد بن جعفرفـرسـتـاد و مـرا احـضـار نـمود، من نزد او حاضر شدم . گفت : اى نوفلى ! ديدى گفتگوىرفـيـق خـود را، بـه خـدا سـوگـند كه گمان نمى كنم هرگز على بن موسى عليه السلامدرآمده باشد در چيزى از اين مطالب كه امروز بيان كرد و معروف نبوده نزد ما كه در مدينهتـكـلم كـرده باشد يا اصحاب كلام نزد او جمع شده باشند. من گفتم كه حاجيان نزد او مىآمـدند از مسائل حلال و حرام خود مى پرسيدند و او جواب آنها را مى داد و بسا بود كه نزداو مـى آمـد كـسـى كـه بـا او مـحاجه مى كرد. محمّد بن جعفر گفت : اى ابومحمّد! من بر او مىتـرسـم كه اين مرد، يعنى ماءمون بر او حسد برد و او را زهر دهد يا اينكه در بليه اى اورا گـرفـتـار كـنـد، تـو بـه او اشـاره كـن كـه خـود را ازامـثـال ايـن سـخـنـان نـگـاه دارد و ايـنـگـونـه مـطـالب نـفـرمـايـد. مـن گـفـتـم : از مـنقبول نمى كند و مراد اين مرد (يعنى ماءمون ) امتحان او بود كه بداند نزد او چيزى از علومپـدران او هـسـت يـا نـه ؟ گـفـت : بـه او بـگـو كـه عـمـويـت كـراهـت دارددخول ترا در اين باب و دوست دارد كه خود را نگاه دارى كنى از اين چيزها به جهاتى چند. راوى گـويـد: چـون بـه مـنـزلحـضـرت رضـا عـليـه السـلام رفتم خبر دادم آن حضرت را به آنچه عمويش محمّد بن جعفرگفته بود. حضرت تبسم كرده فرمود: خداوند حفظ فرمايد عمويم را خوب مى دانم به چهسـبـب كراهت دارد اين سخنان مرا، پس فرمود: اى غلام ! برو به سوى عمران صابى و اورا بـيـاور نـزد مـن ، گـفتم : فدايت گردم ! من مى دانم جاى او را نزد بعضى از اخوان ما ازشـيـعـيـان اسـت . فـرمـود: باكى نيست مال سوارى ببريد و او را بياوريد، من رفتم و او راآوردم حـضـرت او را تـرحـيـب كـرد و جـامـه طـلبـيـد و او را خـلعـت داد ومال سوارى به او مرحمت نمود و ده هزار درهم طلبيد و به او عطا فرمود. من گفتم : فدايت گردم ! به جا آوردى فعل جدت اميرالمؤ منين عليه السلام را، فرمود: اينچنين دوست مى داريم ما. پس امر فرمود شام حاضر كردند، مرا نشانيد در طرف راست خود وعمران را نشانيد در طرف چپ خود، چون از خوردن طعام فارغ شديم فرمود به عمران بروخـدا يـارت بـاد و صبح نزد ما حاضر شو تا ترا اطعام كنيم به طعام مدينه و بعد از اينعـمـران چـنـيـن بـود جـمـع مـى گشتند به نزد او متكلمون از اصحاب مقالات و با او تكلم مىكـردنـد و او امـر ايـشـان را باطل مى كرد تا آنكه از او اجتناب و دورى نمودند، و ماءمون دههـزار درهـم بـه عـمـران عـطـا كـرد و ( فـضـل ) هـم مـقـدارىمال و اسب سوارى به او داد و حضرت رضا عليه السلام او را متولى موقوفات بلخ نمودپس عطاى بسيار به او رسيد.(117) فصل ششم : در اخبار حضرت رضا عليه السلام به شهادت خود مؤ لف گويد: كه من در اين فصل اكتفا مى كنم به آنچه علامه مجلسى رضوان اللّه عليهدر ( جلاءالعيون ) نگاشته ، فرموده : ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده استكه مردى از اهل خراسان به خدمت امام رضا عليه السلام آمد و گفت : حضرت رسالت صلىاللّه عـليـه و آله و سـلم را در خـواب ديـدم كـه بـه مـن گـفـت : چـگـونـه خـواهـد بـودحال شما اهل خراسان در وقتى كه مدفون سازند در زمين شما پاره اى از تن مرا و بسپارندبه شما امانت مرا و پنهان گردد در زمين شما ستاره من ؟ حضرت فرمود كه منم آنكه مدفونمـى شـود در زمـيـن شما و منم پاره تن پيغمبر شما و منم امانت آن حضرت و نجم فلك امامت وهـدايـت ، هـر كه مرا زيارت كند و حق مرا شناسد و اطاعت مرا بر خود لازم داند من و پدران منشفيع او خواهيم بود در روز قيامت و هر كه ما شفيع او باشيم البته نجات مى يابد هر چندبـر او گـنـاه جـن و انـس بـوده بـاشـد. بـه درسـتـى كه مرا خبر داد پدرم از پدرانش كهحضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه هر كه مرا در خواب ببيند مرا ديده؛ زيـرا كـه شـيـطان به صورت من متمثل نمى شود و نه به صورت احدى از اوصياء من ونه به صورت احدى از شيعيان خالص ايشان ، به درستى كه خواب راست يك جزو است ازهفتاد جزو از پيغمبرى . بـه سـنـد مـعـتـبـر ديـگـر از آن جناب منقول است كه گفت : به خدا سوگند كه هيچ يك از مااهـل بـيـت نـيـسـت مـگـر آنـكـه كـشـتـه مـى گـردد و شـهـيـد مـى شـود، گـفـتـنـد: يـابـنرسـول اللّه ! كى ترا شهيد مى كند؟ فرمود كه بدترين خلق خداوند در زمان من مرا شهيدخواهد كرد به زهر و دور از يار و ديار در زمين غربت مدفون خواهد ساخت پس هر كه مرا درآن غـربـت زيـارت كـنـد حـق تـعالى مزد صد هزار شهيد و صد هزار صديق و صد هزار حجكـنـنـده و عـمره كننده و صد هزار جهاد كننده براى او بنويسد و در زمره ما محشور شود و دردرجـات عـاليـه بـهشت رفيق ما باشد. ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلامروايت كرده است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه پاره اى از تنمـن در زمـيـن خـراسـان مدفون خواهد شد هر مؤ منى كه او زيارت كند البته بهشت او را واجبشود و بدنش بر آتش جهنم حرام گردد. ايـضـا بـه سـنـد معتبر روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود از پسر منمـوسـى عـليـه السـلام پـسـرى بـه هـم خـواهد رسيد كه نامش موافق نام اميرالمؤ منين عليهالسـلام بـاشـد و او را بـه سـوى خـراسـان بـرنـد و به زهر شهيد كنند و در غربت او رامدفون سازند، هر كه او را زيارت كند و به حق او عارف باشد حق تعالى به او عطا كندمـزد آنـهـا كـه پـيـش از فـتـح مـكـه در راه خـدا جـان ومـال خـود را بـذل كـردنـد. ايـضـا بـه سـنـد مـعـتـبـر از امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلاممـنقول است كه آن جناب فرمود: مردى از فرزندان من در زمين خراسان به زهر ستم و عدوانشـهـيـد خـواهـد شـد كه نام او موافق نام من باشد، و نام پدرش موافق نام موسى بن عمرانبـاشـد هـر كـه او را در آن غـربـت زيـارت كـنـد حـق تـعـالى گناهان گذشته و آينده او رابـيـامـرزد اگـرچـه بـه عـدد سـتـاره هـاى آسـمـان و قـطـره هـاى بـاران و بـرگ درخـتـانباشد.(118) و نـيـز عـلامـه مـجلسى در ديگر كتب خود نقل كرده به سند معتبر از حضرت امام رضا عليهالسـلام كـه فـرمـود: زود بـاشـد كـه كشته شوم به زهر با ظلم و ستم و مدفون شوم درپـهـلوى هـارون الرشـيـد و بـگـردانـد خـدا تـربـت مـرامـحل تردد شيعيان و دوستان من پس هر كه مرا در اين غربت زيارت كند واجب شود براى اوكـه مـن او را زيـارت كـنم در روز قيامت و سوگند مى خورم به خدايى كه محمّد صلى اللّهعـليـه و آله و سـلم را گـرامـى داشـته است به پيغمبرى و برگزيده است او را بر جميعخـلايـق كـه هـر كـه از شـما شيعيان نزد قبر من دو ركعت نماز كند البته مستحق شود آمرزشگناهان را از خداوند عالميان در روز قيامت و به حق آن خداوندى كه ما را گرامى داشته استبـعـد از مـحـمـّد صـلى اللّه عـليه و آله و سلم به امامت و مخوصص گردانيده است ما را بهوصـيـت آن حـضـرت ، سـوگـنـد مـى خـورم كـه زيـارت كـنندگان قبر من گرامى تر از هرگروهى اند نزد خدا در روز قيامت و هر مؤ منى كه مرا زيارت كند پس بر روى او قطره اىاز بـاران بـرسـد البـتـه حـق تـعـالى جسد او را بر آتش جهنم حرام گرداند.(119) كيفيت شهادت امام رضا عليه السلام امـا كـيـفـيـت شـهـادت آن جـگـر گـوشـه رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به روايتابوالصلت چنان است كه گفت : روزى در خدمت حضرت امام رضا عليه السلام ايستاده بودمفـرمـود كـه داخل قبه هارون الرشيد شو از چهار جانب قبر او از هر جانب يك كف خاك بياور،چـون آوردم آن خـاك را كـه از پـس و پـشـت او بـرداشته بودم بوييد و انداخت و فرمود كهمـاءمـون خواهد خواست كه قبر پدر خود را قبله قبر من نمايد و مرا در اين مكان مدفون سازدسـنـگ سـخـت بزرگى ظاهر شود كه هر چه كلنگ است در خراسان جمع شود براى كندن آنممكن نشود كند آن ، آنگاه خاك بالاى سر و پايى پا را استشمام نمود چنين فرمود، چون خاكطـرف قبله را بوييد فرمود: كه زود باشد كه قبر مرا در اين موضع حفر نمايند. پس امركـن ايـشان را كه هفت درجه به زمين فرو برند و لحد آن را دو ذراع و شبرى سازند كه حقتـعـالى چندان كه خواهد آن را گشاده سازد و باغى از باغستانهاى بهشت گرداند آنگاه ازجانب سر رطوبتى ظاهر شود پس به آن دعايى كه ترا تعليم مى نمايم تكلم كن تا بهقدرت خدا آب جارى گردد و لحد از آب پر شود و ماهى ريزه چند در آن آب ظاهر شود چونماهيان پديد آيند اين نان را كه به تو مى سپارم در آن آب ريزه كن كه آن ماهيان بخورندآنـگـاه مـاهـى بـزرگـى ظـاهـر شـود و آن مـاهـيـان ريـزه را برچيند و غايب شود پس در آنحـال دست بر آب گذار و دعايى كه ترا تعليم مى نمايم بخوان تا آن آب به زمين فرورود و قـبـر خـشـك شـود و ايـن اعـمـال را نكنى مگر در حضور ماءمون و فرمود كه فردا بهمـجـلس ايـن فـاجـر داخـل خواهم شد اگر از خانه سر نپوشيده بيرون آيم با من تكلم نما واگـر چـيـزى بـر سـر پـوشيده باشم با من سخن مگو. ابوالصلت گفت : چون روز ديگرحضرت امام رضا عليه السلام نماز بامداد ادا نمود جامه هاى خويش را پوشيد و در محرابنـشـسـت و مـنـتـظر مى بود تا غلامان ماءمون به طلب وى آمدند، آنگاه كفش خود را پوشيد ورداى مـبـارك خود را بر دوش افكند و به مجلس ماءمون درآمد و من در خدمت آن حضرت بودم .در آن وقت طبقى چند از الوان ميوه ها زند وى نهاده بودند و او خوشه انگورى را كه زهر رابه رشته در بعضى از دانه هاى آن دوانيده بودند در دست داشت و بعضى از آن دانه ها كهبـه زهـر نيالوده بودند از براى رفع تهمت زهر مار مى كرد. چون نظرش بر آن حضرتافـتـاد مشتاقانه از جاى خود برخاست و دست در گردن مباركش انداخت و ميان دو ديده آن قرةالعين مصطفى را بوسيد و آنچه از لوازم اكرام و احترام ظاهرى بود دقيقه اى فرو نگذاشت. آن جـنـاب را بـر بـسـاط خـود نـشـانـيـده و آن خـوشـه انگور را به وى داد و گفت : يابنرسول اللّه ! از اين نكوتر انگور نديده ام ، حضرت فرمود كه شايد انگور بهشت از ايننكوتر باشد، ماءمون گفت : از اين انگور تناول نما، حضرت فرمود كه مرا از خوردن اينانـگـور مـعـاف دار. مـاءمـون مـبـالغـه بـسـيـار كـرد و گـفـت البـتـه مـى بـايـدتـنـاول نـمـود مگر مرا متهم مى دارى با اين همه اخلاص كه از من مشاهده مى نمايى ، اين چهگـمانها است كه به من مى برى ، و آن خوشه انگور را گرفته دانه چند از آن خورد بازبه دست آن جناب داد و تكليف خوردن نمود. آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهرآلودتـنـاول كـرد حـالش دگـرگـون گـرديـد و بـاقـى خـوشـه را بـر زمـيـن افـكند و متغيرالاحـوال از آن مـجـلس برخاست ، ماءمون گفت : يابن عم ! به كجا مى روى ؟ فرمود: به آنجاكـه مـرا فرستادى ! و آن حضرت حزين و غمگين و نالان سر مبارك پوشيده از خانه ماءمونبيرون آمد. ابـوالصـلت گـفـت : به مقتضاى فرموده آن حضرت با وى سخن نگفتم تا به سراى خودداخـل گـرديـد فـرمـود كـه در سـراى را بـبـنـد. و رنـجور و نالان بر فراش خويش تكيهفـرمـود، چـون آن امـام مـعـصـوم بـر بـستر قرار گرفت در سراى را بسته و در ميان خانهمـحـزون و غـمـگـين ايستاده بودم ناگاه جوان خوشبوى مشگين مويى را در ميان سرا ديدم كهسـيماى ولايت و امامت از جبين فائزالا نوارش ظاهر بود و شبيه ترين مردمان بود به جنابامـام رضـا عـليـه السـلام . پـس بـه سـوى وى شـتـافـتـم سـؤال كردم كه از كدا راه داخل شدى كه من درها را محكم بسته بودم ؟ فرمود: آن قادرى كه مرااز مـديـنـه بـه يـك لحـظـه بـه طـوس آورد از درهـاى بـسـتـه مـراداخـل سـاخـت . پـرسيدم تو كيستى ؟ فرمود: منم حجت خدا بر تو اى ابوالصلت ، منم محمّدبن على ! آمده ام كه پدر غريب مظلوم و والد معصوم و مسموم خود را ببينم و وداع كنم ، آنگاهدر حـجـره اى كه حضرت امام رضا عليه السلام در آنجا بود رفت . چون چشم آن امام مسمومبـر فـرزند معصوم خود افتاد از جاى جست و يعقوب وار يوسف گم گشته خود را در آغوشكشيد و دست در گردن وى درآورد و او را بر سينه خود فشرد و ميان دو چشم او را بوسيد وآن فـرزنـد مـعـصـوم را در فـراش خـود داخـل كرد و بوسه بر روى وى مى داد و با وى ازاسـرار مـلك و مـلكـوت و خـزائن عـلوم حى لايموت رازى چند مى گفت كه من نفهميدم و ابوابعـلوم اوليـن و آخـريـن و ودايـع حـضـرت سـيد المرسلين را به وى تسليم كرد، آنگاه برلبهاى مبارك حضرت امام رضا عليه السلام كفى ديدم از برف سفيدتر حضرت امام محمّدتقى عليه السلام آن را ليسيد و دست در ميان سينه پدر بزرگوار خود برد و چيزى مانندعـصـفـور بـيـرون آورد و فـرو بـرد و آن طـايـر قـدسـى بـهبـال ارتـحال گرد تعلقات جسمانى از دامان مطهر خود افشانده به جانب رياض رضوانقدس پرواز كرد. پـس حـضـرت امام محمّد تقى عليه السلام فرمود كه اى ابوالصلت به اندرون اين خانهرو و آب و تـخـته بياور، گفتم : يابن رسول اللّه ! آنجا نه آب است و نه تخته ، فرمودكه آنچه امر مى كنم چنان كن و ترا به اينها كارى نباشد چون به خانه رفتم آب و تختهرا حـاضـر يـافـتـم بـه حـضـور بـردم و دامـن بـر زده مـسـتـعـد آن شـدم كـه آن جـناب را درغـسـل دادن مـدد نـمـايـم فـرمـود كه ديگرى هست مرا مدد نمايد، ملائكه مقربين مرا ياورى مىنـمـايـنـد به تو احتياج ندارم . چون از غسل فارغ گرديد فرمود كه به خانه رو و كفن وحـنـوط بـيـاور، چـون داخـل شـدم سـيدى ديدم كه كفن و حنوط بر روى آن گذاشته بودند وهـرگـز آن را در آن خـانـه نـديـده بـودم بـرداشـتـم و بـه خـدمت حضرت آوردم . پس پدربزرگوار خود را كفن پوشانيد و بر مساجد شريفش حنوط پاشيد و با ملائكه كروبيين وارواح انبياء و مرسلين بر آن فرزند خيرالبشر نماز گزاردند آنگاه فرمود كه تابوترا بـه نـزد مـن آور، گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه ! بـه نزد نجار روم و تابوت بياورم ؟فـرمـود كـه از خـانه بياور چون به خانه رفتم تابوتى ديدم كه هرگز در آنجا نديدهبـودم كـه دست قدرت حق تعالى از چوب سدرة المنتهى ترتيب داده بود پس آن حضرت رادر تـابـوت گـذاشـت و دو ركـعـت نـمـاز بـه جا آورد و هنوز از نماز فارغ نگشته بود كهتـابـوت بـه قدرت حق تعالى از زمين جدا گشت سقف خانه شكافته شد و به جانب آسمانمـرتـفـع گـرديـد و از نـظـر غـايـب شـد. چـون از نـمـاز فـارغ گـرديـد گـفـتـم : يـابـنرسـول اللّه ! اگر ماءمون بيايد و آن حضرت را از من طلب نمايد در جواب او چه گويم ؟فرمود كه خاموش شو كه به زودى مراجعت خواهد كرد، اى ابوالصلت ! اگر پيغمبرى درمـشـرق رحـلت نـمايد و وصى او در مغرب وفات كند البته حق تعالى اجساد مطهر و ارواحمـنـور ايـشـان را در اعـلاعليين با يكديگر جمع نمايد، حضر در اين سخن بود كه باز سقفشكافته شد و آن تابوت محفوف به رحمت حى لايموت فرود آمد و آن حضرت پدر رفيعقـدر خـويـش را از تـابـوت بـرگـرفـت و در فراش به نحوى خوابانيد كه گويا او راغـسـل نـداده انـد و كـفـن نـكـرده انـد پـس فـرمـود كـه بـرو و در سـرا را بـگـشـا تا ماءمونداخـل شـود. چـون در خـانـه را بـاز كردم ماءمون را ديدم با غلامان خود بر در خانه ايستادهبـودنـد پـس مـاءمـون داخـل خـانـه شـد و آغـاز نـوحـه و زارى و گـريه و بى قرارى نمودگـريبان خود را چاك زد و دست بر سر زد و فرياد برآورد كه اى سيد و سرور در مصيبتخـود دل مرا به درد آوردى و داخل آن حجره شد و نزديك سر آن حضرت نشست و گفت شروعكنيد در تجهيز آن حضرت و امر كرد قبر شريف آن حضرت را حفر نمايند، چون شروع بهحـفـر كـردنـد آنـچـه آن سـرور اوصـياء فرموده بود به ظهور آمد، چون در پس سر هارونخـواسـتـنـد كـه قـبـر مـنـور آن حـضـرت را حـفـر نـمـايـنـد زمـيـن انـقـيـاد نـكـرد، يـكـى ازاهل آن مجلس به ماءمون گفت تو اقرار به امامت او مى نمايى ؟ گفت : بلى ، آن مرد گفت كهامـام مـى بايد در حيات و ممات بر همه كس مقدم باشد پس امر كرد قبر را در جانب قبله حفرنـمـايـنـد چـون آب و مـاهـيـان پـيـدا شـدنـد مـاءمون گفت پيوسته امام رضا عليه السلام درحال حيات غرائب و معجزات به ما مى نمود بعد از وفات نيز غرايب و كرامات خود را بر ماظاهر گردانيد چون ماهى بزرگ ماهيان خرد را برچيد يكى از وزراء ماءمون به او گفت : مىدانى كه آن حضرت در ضمن آن كرامات ترا به چه چيز خبر داده ؟ گفت : نمى دانم ! گفت :آن جـنـاب اشـاره فـرمـوده اسـت بـه آنـكـه مـثـل مـلك و پـادشـاهـى شـمـا بـنـى عـبـاسمثل اين ماهيان است كثرت و دولتى كه داريد عنقريب ملك شما منقضى شود و دولت شما بهسر آيد و سلطنت شما به آخر رسد و حق تعالى شخصى را بر شما مسلط سازد همچنان كهايـن مـاهـى بـزرگ مـاهـيـان خـرد را بـرچـيـد شـمـا را از روى زمـيـن بـرانـدازد و انـتـقـاماهل بيت رسالت را از شما بكشد. ماءمون گفت : راست مى گويى . آن جناب را مدفون ساختو مراجعت كرد. ابـوالصـلت گـفت كه بعد از آن ماءمون مرا طلبيد و گفت : به من تعليم نما آن دعا را كهخواندى و آب فرو رفت ، گفتم : به خدا سوگند كه آن را فراموش كردم ، باور نكرد باآنـكـه راسـت مـى گـفـتـم و امـر كـرد مـرا بـه زنـدان بـردنـد و يـكسـال در حـبـس او مـانـدم چـون دلتـنـگ شـدم شـبـى بـيـدار مـانـدم و بـه عـبـادت و دعـااشـتغال نمودم و انوار مقدسه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين را شفيع گردانيدمو بـه حـق ايـشـان از خداوند منان سؤ ال كردم كه مرا نجات بخشد، هنوز دعاى من تمام نشدهبود كه ديدم حضرت امام محمّد تقى عليه السلام در زندان نزد من حاضر شد و فرمود كهاى ابوالصلت ! سينه ات تنگ شده است ؟ گفتم : بلى ، واللّه ! گفت : برخيز و زنجير ازپـاى مـن جـدا شـد و دسـت مـرا گـرفـت و از زندان بيرون آورد و حارسان و غلامان ، مرا مىديـدنـد و بـه اعـجـاز آن حـضـرت ياراى سخن گفتن نداشتند، چون مرا از خانه بيرون آوردفرمود كه تو در امان خدايى ديگر تو هرگز ماءمون را نخواهى ديد و او ترا نخواهد ديدچنان شد كه فرمود.(120) ايضا ابن بابويه و شيخ مفيد به اسانيد مختلفه روايت كرده اند از على بن الحسين كاتبكـه امـام رضـا عـليـه السلام را تبى عارض شد و اراده فصد نمود. ماءمون پيشتر يكى ازغـلامـان خود را گفته بود كه ناخنهاى خود را دراز بگذارد، و به روايت شيخ مفيد، عبداللّهبن بشير را گفت چنين كند و كسى را بر اين امر مطلع نگرداند، چون شنيد كه حضرت ارادهفـصـد دارد زهرى مانند تمرهندى بيرون آورد و به غلام خود داد كه اين را ريزه كن و دستخود را به آن آلوده گردان و ميان ناخنهاى خود را از اين پر كن و دست خود را مشوى و با منبـيـا پـس مـاءمون سوار شد و به عيادت آن جناب آمد و نشست تا آن جناب را فصد كردند وبـه روايـت ديگر نگذاشت . و در خانه اى كه حضرت مى بود بوستانى بود كه درختهاىانار در آن بود همان غلام را گفت كه چند انار از باغ بچين ، چون آورد گفت : اينها را براىآن جناب در جامى دانه كن و جام را به دست خود گرفت و نزد آن امام مظلوم گذاشت و گفت :از ايـن انـار تـنـاول نـنـمـايـيـد كـه بـراى ضعف شما نيكو است . حضرت فرمود كه باشدسـاعـتـى ديـگـر، مـاءمـون گـفـت : نـه بـه خـدا سـوگـنـد! بـايـد كـه البـتـه در حضور منتناول نماييد و اگر نبود رطوبتى در معده من هر آينه در خوردن موافقت مى كردم ، پس بهجـبر ماءمون حضرت چند قاشق از آن انار تناول نمود ماءمون بيرون رفت و حضرت در همانسـاعت به قضاى حاجت بيرون شتافت و هنوز نماز عصر نكرده بوديم كه پنجاه مرتبه آنحـضـرت را حـركـت داد و از آن زهـر قـاتـل احشاء و امعاء آن جناب به زير آمد. چون خبر بهمـاءمـون رسـيـد پيغام فرستاد كه اين ماده اى است از فصد به حركت آمده است دفعش براىشـمـا نافع است چون شب درآمد حال آن جناب دگرگون شد و در صبح به رياض رضوانانـتـقـال نـمـود و بـه انـبياء و شهداء و صديقان ملحق گرديد و آخر سخنى كه به آن تكلمنمود اين بود: ( قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فى بُيُوتِكُمْ لَبَرَز الَّذينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ اِلى مَضاجِعِهِمْ )(121) ( وَ كانَ اَمْرُ اللّهِ قَدَرا مَقْدُورا ) ؛(122) بـگـو يا محمّد! اگر مى بوديد شما در خانه هاى خود هر آينه بيرون مى آمدند آن گروهىكـه بـر ايـشـان نـوشـتـه شـده اسـت كـشـتـه شـدن بـه سـوىمحل وفات خود يا قبرهاى خود؛ و امر خدا مقدر و شدنى است .
|
|
|
|
|
|
|
|