ما اكتفا مى كنيم به ذكر چند معجزه كه ده معجزه اولش از ( عيون اخبار ) است :
اول ـ از مـحـمـّد بـن داود روايـت اسـت كـه گفت : من و برادرم نزد حضرت رضا عليه السلامبـوديـم كه كسى آمد و به او خبر داد كه چانه محمّد بن جعفر عليه السلام را بستند يعنىبمرد، پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتيم ديديم چانه اش را بسته اند واسـحـاق بـن جـعـفـر عـليـه السـلام و فـرزنـدانـش و جـمـاعـتآل ابوطالب مى گريند، حضرت ابوالحسن نزد سرش نشست و در رويش نظر كرد و تبسمنمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضى گفتند اين تبسم از راه شماتت بود به مردن عمش .
راوى گـفـت : پـس حضرت برخاست و بيرون آمد تا در مسجد نماز گزارد ما گفتيم : فداىتـو شـويـم ! از اينها شنيديم درباره تو حرفى كه ناخوش آمد ما را وقتى كه تو تبسمنمودى ، حضرت فرمود: من تعجب از گريه اسحاق كردم ، و او به خدا پيش از محمّد بميردو مـحـمـّد بـر او بـگـريـد. راوى گـويـد: پـس مـحـمـّد بـرخـاسـت از بـيـمـارى و اسـحـاقبمرد.(32) و نيز از يحيى بن محمّد بن جعفر عليه السلام مروى است كه گفت :پدرم بيمار شد سخت ، امام رضا عليه السلام به عيادت او آمد و عمم اسحاق نشسته بود ومـى گـريـسـت و سـخت بر او جزع مى كرد، يحيى گفت كه حضرت ابوالحسن عليه السلامبـه مـن مـلتـفـت شـد و گـفـت : چـرا عـمـت مـى گـريـد؟ گـفـتـم : مـى تـرسـد بـر او از ايـنحـال كـه مى بينى . فرمود كه غمگين مشو كه اسحاق زود باشد كه پيش از پدرت بميرد.يحيى گفت كه پدرم به شد و اسحاق بمرد.(33)
دوم ـ على بن احمد بن عبداللّه بن احمد بن ابوعبداللّه برقى روايت كرده از پدرش از احمدبـن ابـى عـبـداللّه از پدرش از حسين بن موسى بن جعفر عليه السلام كه گفت : ما در دورابـوالحـسـن رضـا عليه السلام بوديم و ما جوانان بوديم از بنى هاشم كه جعفر بن عمرعـلوى بـر ما بگذشت و او هياءتى كهنه (يعنى جامه هاى كهنه ) و طورى خراب داشت ما بهيكديگر نگاه كرديم و بخنديديم از هياءت او، حضرت رضا عليه السلام فرمود: عنقريباو را خواهيد ديد صاحب مال و تبع بسيار! پس نگذشت مگر يك ماه يا نحو آن كه والى مدينهگـشـت و حـالش نـيكو شد پس مى گذشت بر ما و همراه او خواجه سرايان و حشم بودند. وايـن جـعـفـر، جـعـفـر بـن مـحـمّد بن عمر بن الحسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليهمالسلام است .(34)
سـوم ـ از ابـوحـبـيـب بـنـاجـى مـروى اسـت كـه گـفـت : در خـواب ديـدمرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه بـنـاج آمـده و در مـسـجـدى كـه هـرسـال حاج آنجا فرود مى آيند فرود آمده و گويا من رفتم به سوى او و سلام كردم بر اوايـسـتـادم پـيـش روى او و ديـدم پـيـش روى او طـبـقـى از بـرگنخيل مدينه بود و در آن بود خرماى صيحانى ، قبضه اى از آن برداشت و به من داد شمردمهـيـجـده خـرمـا بـود، پـس چـنـيـن تـاءويـل كـردم كـه مـن بـه عـدد هـر يـك خـرمـا يـكسـال بـمـانـم و چون از اين خواب بيست روز بگذشت در زمينى بودم كه براى زراعت آن رااصـلاح مـى نمودم كسى آمد و خبر قدوم حضرت امام رضا عليه السلام آورد كه در آن مسجدفـرود آمـده و از مـديـنـه مى آيد و مردم مى شتافتند به سوى او، پس من نيز آمدم او را ديدمنـشـسـتـه در مـوضـعـى كـه ديـده بـودم پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم را، و زير اوحـصـيـرى بـود چـنانچه در زير آن حضرت بود و پيش او طبقى از برگ خرما بود و در آنخـرمـاى صـيحانى بود. سلام كردم بر او و جواب داد و مرا نزديك خواند و كفى از آن خرمابـداد بـشـمـردم هـمـان عـدد بـود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم داده بود،گـفـتـم : زيـاد كـن يـابـن رسـول اللّه ! فـرمـود: اگـررسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلم از اين زيادتر مى داد ما هم مى داديم .(35)
چهارم ـ روايت كرده احمد بن على بن حسين ثعالبى از ابوعبداللّه بن عبدالرحمن معروف بهصـفـوانـى كـه گـفـع : قـافـله اى از خراسان به جانب كرمان بيرون آمد دزدان بر ايشانريـخـتـنـد و مـردى از ايـشـان را گـرفـتـنـد كـه بـه كـثـرتمـال مـتـهم مى داشتند، او در دست ايشان مدتى بماند او را عذاب مى كردند تا خود را فديهدهـد و خـلاص شـود. از جـمـله او را در بـرف واداشـتند و دهنش از برف پر كردند و زبانشفـاسـد شـد بـه طورى كه قدرت بر سخن گفتن نداشت ، آمد به خراسان و شنيد خبر امامرضـا عـليـه السـلام را و آنـكه آن حضرت در نيشابور است پس در خواب ديد گويا كسىبه او مى گويد پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم وارد خراسان شده علت خودرا از او بـپـرس بـسا باشد ترا دوايى تعليم كند كه نفع دهد، گفت كه هم در خواب ديدمكـه گـويـا نـزد آن حـضـرت رفـتم و از آنچه بر سر من آمده بود شكايت كردم و علت خودگـفـتـم ، بـه مـن فـرمود زيره و سعتر و نمك بستان و بكوب و در دهن گير دوبار يا سهبـار، كـه عـافيت مى يابى . پس آن مرد از خواب بيدار شد و فكر نكرد در آن خوابى كهديـده بـود و اهـتمامى ننمود در آن تا به دروازه نيشابور رسيد به او گفتند كه امام رضاعـليه السلام از نيشابور كوچ كرده و در رباط سعد است ، در خاطر مردم افتاد كه نزد آنحـضـرت رود و حـكـايـت خـود را به آن جناب بگويد شايد دوايى او را تعليم كند كه نفعبـخـشـد. پـس بـه ربـاط سـعـد آمـد و بـر آن حـضـرتداخل شد گفت : اى پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم قصه من چنين و چنان است ودهـان و زبـانـم تـبـاه شـده و حرف نمى توانم زدن مگر به سختى پس مرا دوايى تعليمفـرمـا كه از آن منتفع شوم . فرمود: آيا تعليم نكردم ترا؟ برو و آنچه در خواب به توگفتم چنان كن . آن مرد گفت : يابن رسول اللّه ! اگر توجه كنى يك بار ديگر بگويى ،فـرمـود: بـگـير قدرى از زيره و سعتر و نمك و بكوب و در دهن گير و دوبار يا سه باركـه عنقريب عافيت مى يابى . آن مرد گفت : آن كار كردم و عافيت يافتم ثعالبى گفت : ازصفوانى شنيدم كه مى گفت من آن مرا را ديدم و اين حكايت را از او شنيدم .(36)
پـنـجـم ـ از ريـان بـن الصـلت روايت است كه گفت : وقتى كه اراده عراق كردم و عزم وداعحـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داشـتـم در خاطر خود گفتم چون كه او را وداع كنم از اوپـيـراهـنـى از جـامـه هـاى تـنـش بـخـواهـم تـا مـرا در آن دفـن كـنـند و درهمى چند بخواهم ازمال او كه براى دخترانم انگشترها بسازم ، چون او را وداع كردم گريه و اندوه از فراق اوغـلبه كرد بر من و فراموش كردم كه آنها را بخواهم ، چون بيرون آمدم آواز داد مرا كه ياريـان ! بـاز گرد، بازگشتم به من گفت : آيا دوست نمى دارى كه درهمى چند ترا دهم تابـراى دخـتران خود انگشترها سازى ؟ آيا دوست نمى دارى كه پيراهنى از جامه هاى تن خودبه تو بدهم تا ترا در آن كفن كنند چون عمرت به سر آيد؟ گفتم : يا سيدى ! در خاطرمبود كه از تو بخواهم ، اندوه فراق تو بازداشت مرا، پس بلند كرد وساده را و پيراهنىبـيـرون آورد و بـه من داد و بلند كرد جانب مصلى را و درهمى چند بيرون آورد و به من داد،شمردم سى درهم بود.(37)
شـشـم ـ از هـرثـمـة ابـن اعـيـن روايـت اسـت كـه گـفـت :داخل شدم بر سيد و مولايم يعنى حضرت رضا عليه السلام در سراى ماءمون و مذكور مىشـد در سـراى مـاءمـون كـه حضرت رضا عليه السلام وفات يافته و به صحت نرسيدهبـود، داخـل شـدم و مـى خـواسـتـم اذن دخـول بـر اوحـاصـل كـنـم ، در مـيان خادمان و معتمدان ماءمون غلامى بود او را ( صبيح ديلمى ) مىگـفـتند و او سيد مرا از دوستان بود و در اين وقت ( صبيح ) بيرون آمد چون مرا ديدگـفـت : يـا هرثمه ! آيا نمى دانى كه من معتمد ماءمونم بر سر و علانيه او؟ گفتم : بلى ،گـفـت : بـدان مـرا مـاءمـون بـخـوانـد بـا سـى غـلام ديـگـر از مـعـتـمـدان در ثـلثاول شـب رفـتـيـم نـزد او و شـبـش مانند روز شده بود از كثرت شمعها و پيش او شمشيرهاىبـرهـنـه تـيـز زهـر داده نـهـاده بـود. مـا را يك يك بخواند و به زبان از ما عهد و ميثاق مىگـرفـت و هـيـچ كـس ديـگر غير ما آنجا نبود، با ما گفت اين عهد بر شما لازم است كه آنچهشـمـا را بـگـويم بنماييد و هيچ خلاف نكنيد، ما همه بر آن سوگند خورديم . گفت : هر يكشـمـشـيـرى بـر مـى گـيرد و مى رويد تا داخل مى شويد بر على بن موسى الرضا عليهالسـلام در حـجـره اش ، اگـر او را ايستاده يا نشسته يا خفته مى بيند هيچ سخن با او نمىگـويـيـد و شـمـشـيـرهـا بر او مى نهيد و گوشت و خون و موى و استخوان و مغزش را در همآميخته مى كنيد بعد از آن بساط او را بر او مى پيچيد و شمشيرها را به آن پاك مى كنيد ونـزد مـن بـيـايـيد، و براى هر كدام از شما براى اين كار كه كنيد و پوشيده داريد ده بدرهدرهـم دو ضـيـعـه مـنتخب يعنى مستقل خوب مقرر كرده ام و بهره و نصيب و حظ براى شما استچـندانكه من زنده ام و باقيم . گفت : پس ما شمشيرها را به دست گرفتيم و بر او در حجرهاش داخـل شـديـم ديديم به پهلو خوابيده بود و مى گردانيد طرف دستهاى خود را و تكلممـى كرد به كلامى كه ما نمى دانستيم ، پس غلامها شمشيرها برآوردند و من شمشير خود رانـهـادم و ايـستاده بودم و مى ديدم ، و گويا كه او مى دانست قصد ما را پس چيزى پوشيدهبـود در تـن كـه شمشيرها بر او كار نمى كرد، پس آن بساط را بر او پيچيدند و بيرونآمـدنـد نـزد مـاءمـون ، مـاءمون گفت : چه كرديد؟ گفتند: به جا آورديم آنچه گفتى يا امير،گفت : چيزى از اين وانگوييد.
چـون صـبـح طـالع شـد مـاءمون بيرون آمد و در جاى خود نشست با سر برهنه و تمكه هاىگـشـاده و اظـهـار وفـات امـام عـليـه السـلام كـرد و براى تعزيه بنشست ، پس برخاستپـابـرهـنـه و سـر بـرهـنـه بيامد تا او را ببيند و من در پيش او مى رفتم چون در حجره آنحـضـرت داخـل شـد همهمه اى شنيد بلرزيد و به من گفت نزد او كيست ؟ گفتم : نمى دانم ياامـيـرالمـؤ منين ! گفت : زود برويد و ببينيد، صبيح گفت : ما درون حجره شديم ديديم سيدمدر مـحـراب خـود نـشسته نماز مى گزارد و تسبيح مى كند. گفتم : يا امير! اينك شخصى درمـحـراب نـمـاز مـى گـزارد و تسبيح مى گويد، ماءمون بلرزيد پس گفت : مرا بازى داديدلعـنـت كند خدا بر شما، پس به من روى كرد از ميان جماعت و گفت : يا صبيح ! تو او را مىشـناسى ببين كيست نماز مى كند؟ پس من داخل شدم و ماءمون بازگشت و چون به آستانه دررسـيـدم امـام عـليـه السـلام بـه مـن گـفت : يا صبيح ! گفتم : لبيك يا مولاى من ! و بر روافـتـادم ، فرمود: برخيز خداى رحمت كند بر تو مى خواهند كه خاموش كنند نور خدا را بهدهن هاى خود، خدا تمام كننده است نور خدا را هر چند كافران كراهت داشته باشند آن را. پسبـازگـشـتـم نـزد ماءمون ديدم كه رويش سياه شده همچون شب تاريك گفت : يا صبيح ! چهخـبـر دارى ؟ گـفـتـم : يـا اميرالمؤ منين ! به خدا كه او است در حجره نشسته و مرا بخواند وچنين و چنين گفت ، صبيح گفت : پس ماءمون بندهاى خود نبست و امر كرد كه جامه هايش را ردكـردنـد يعنى جامه هاى عزا را از تن كند و جامه هاى سابق خود را طلبيد و پوشيد و گفت :بگوييد غش كرده بود و به هوش آمد. هرثمه گفت : من شكر و حمد خداى بسيار نمودم و برسـيـد خـود حـضـرت رضـا عـليـه السـلام داخل شدم چون مرا ديد فرمود: يا هرثمه ! آنچهصـبـيـح بـا تـو گـفـت بـا كـسـى مـگـو مـگـر كـسـى كـه خـداى عـز وجـل دل او را امـتـحـان كرده باشد براى ايمان به محبت ما و ولايت ما، گفتم : نعم يا سيدى ،بـعـد از آن فـرمـود: يـا هـرثـمه ! ضرر نمى كند كيد ايشان بر ما تا كتاب به مدت خودبرسد، يعنى عمر به سر آيد و اجل برسد.(38)
هـفـتـم ـ روايت است از محمّد بن حفص گفت : حديث كرد مرا يكى از آزادشدگان حضرت موسىبـن جـعـفـر عـليـه السـلام كه گفت : من و جماعتى در خدمت امام رضا عليه السلام بوديم دربيابانى پس سخت تشنه بوديم ما و چهارپايان ما به حدى كه ترسيديم بر خودمان كهاز تـشنگى هلاك شويم پس حضرت يك جايى را وصف كرد و فرمود بياييد به آن موضعكـه آنـجـا آب مى يابيد، گفت : به آن موضع آمديم و آب يافتيم و چهارپايان را آب داديمتـا هـمـه سـيـراب شـديم ما و هر كه در آن قافله بود پس كوچ كرديم ، پس حضرت ما رافرمود تا آن چشمه را بجوييم ، جستيم و نيافتيم مگر پشك شتر و نديديم از چشمه اثرى.
راوى گـويـد: ايـن حـكـايـت را پـيـش مـردى از اولاد قـنـبـر كـه بـه اعـتـقاد خود صد و بيستسـال از عـمـرش گـذشـتـه بـود مـذكور داشتم آن مرد قنبرى هم اين قصه را به همين شرحبگفت و گفت من هم در خدمت او بودم ، و قنبرى گفت در آن وقت امام عليه السلام به خراسانمى رفت .(39)
مـؤ لف گـويـد: كه اين آيت باهره از آن حضرت شبيه است به آنچه از جدش اميرالمؤ منينعـليـه السـلام ظـاهـر شـده از حـديـث راهـب كـربـلا و صـخـره و ايـن معجزه را عامه و خاصهنـقـل كـرده انـد و شـعراء به شعر درآورده اند و كيفيت آن چنان است كه حضرت اميرالمؤ منينعـليـه السـلام در وقـت تـوجـه فـرمـودنش به صفى مرور فرمود به كربلا، فرمود بهاصـحـابـش آيـا مـى دانـيـد كـه كـجـا اسـت ايـنـجا؟ به خدا سوگند كه اينجا مصرع حسين واصـحـابـش است ، پس كمى رفتند تا رسيدند به صومعه راهبى در ميان بيابان در حالىكـه تشنگى سخت به اصحاب آن حضرت عارض شده بود و آب ايشان تمام گشته بود وهر چه از يمين و يسار تفحص كرده بودند آب پيدا نكرده بودند، حضرت فرمود كه ساكناين دير را ندا كنيد كه نگاه كند، چون نگاه كرد، از او از مكان آب پرسيدند گفت مابين من وآب زياده از دو فرسخ است و در اين نزديكى آب نيست و از براى من آب يك ماه مرا مى آورندكه به نحو تنگى با آن زندگانى مى كنم و اگر نبود آن من هم از تشنگى هلاك مى گشتم، حـضـرت فـرمـود بـه اصـحـاب خـود آيـا شـنـيديد كلام راهب را؟ گفتند: بلى ، آيا امر مىفرمايى ما را تا قوه داريم به همان جايى كه راهب اشاره مى كند برويم و آب بياوريم ؟فـرمـود: حاجتى به اين نيست ! پس گردن استر خود را برگردانيد به سمت قبله و اشارهفـرمـود بـه يـك جـايـى نـزديـك ديـر فـرمـود: بـگشاييد زمين اين مكان را! پس جماعتى بابـيـل خـاك آن زمـيـن را بـرداشتند ناگاه سنگ بزرگى ظاهر شد كه مى درخشيد، گفتند: ياامـيـرالمـؤ منين ! اينجا سنگى است كه بيل به آن كار نمى كند، فرمود: به درستى كه اينسـنـگ بـر روى آب واقـع اسـت اگـر از مـحل خود زايل شود خواهيد يافت آب را، پس كوششكـردنـد در كـنـدن سـنـگ و جـمـع شـدنـد گـروهـى و قـصـد كردند كه آن سنگ را حركت دهندنتوانستند و سخت شد بر ايشان ، حضرت چون اين بديد از استر پياده شد و آستين بالا زدانـگـشـتـان خـود را گذاشت در زير سنگ و حركت داد سنگ را پس از آن كند آن را و افكند دوربه مسافت ذراع بسيارى پس چون سنگ برداشته شد ظاهر شد آب ! آن جماعت مبادرت كردندبـه سـوى آن و آشـامـيـدنـد از آن ، و بـود آب از هـر آبـى كـه در سـفـرشان خورده بودندگواراتر و سردتر و صافى تر.
پـس فـرمـود: از ايـن آب تـوشـه برداريد و سيراب شويد، هرچه خواستند آب آشاميدند وبـرداشـتـنـد. پـس اميرالمؤ منين عليه السلام آمد نزد آن سنگ و آن را به دست گرفت و بهجـاى خـود گـذاشـت و امـر كـرد كـه روى آن خـاك ريـختند و اثرش پنهان شد لكن هر يك ازاصـحـاب آن حـضـرت مـكان آب را مى دانستند پس كمى رفتند حضرت فرمود به حق من برگـرديـد بـه موضع چشمه ببينيد مى توانيد آن را پيدا كنيد، مردم برگشتند و در تفحصچـشـمـه بـرآمـدنـد و هـرچـه كـاوش كـردنـد و ريگها را پس و پيش كردند چشمه آب را پيدانـكـردنـد! راهب كه آن چشمه آب را مشاهده كرد ندا كرد كه اى مردم ! مرا پايين بياوريد پسبـه هـر حـيـله بـود او را از ديـرش پـايـيـن آوردنـد پـس ايـسـتـادمـقـابل اميرالمؤ منين عليه السلام و گفت : اى مرد! تو پيغمبر مرسلى ؟ فرمود: نه ، گفت :مـلك مـقـربـى ؟ فـرمـود: نـه ، گـفـت : پـس تـو كـيـسـتـى ؟ فـرمـود: مـنـم وصـىرسـول اللّه محمّد بن عبداللّه خاتم النبيين صلى اللّه عليه و آله و سلم . پس راهب شهادتگفت و اسلام آورد و گفت اين دير بنا شده در اينجا به جهت طلب كسى كه بكند اين سنگ راو بـيـرون آورد از زيـر آن آب و عالمى چند قبل از من گذشتند و به اين سعادت نرسيدند وحـق تـعـالى مـرا روزى فـرمـود و مـا مـى يابيم در كتابى از كتابهاى خودمان و شنيديم ازعالمان خودمان كه در اين گوشه زمين چشمه اى است كه بر آن سنگى است كه نمى شناسدمـكـان آن را مـگـر پـيـغـمـبر يا وصى پيغمبر، پس راهب جزء جيش حضرت اميرالمؤ منين عليهالسـلام گـرديـد و در ركـاب آن حضرت شهيد شد پس حضرت متولى دفن او شد و بسياربراى او استغفار كرد.
و سيد حميرى اين حكايت را در قصيده مذهبه به نظم در آورده و فرموده :
وَ لَقَْد سَرى فيما يَسيرُ بِلَيْلَةٍ
|
بَعْدَ الْعِشاءِ بِكَرْبَلا فى مَوْكِبٍ
|
حَتّى اَتى مُتَبَتِّلاً(40) فى قائِمٍ
|
اَلْقى قَواعِدَهُ بِقاعٍ مَجْدَبٍ
|
فَدَ نافَصاحَ بِهِ فَاَشْرَفَ مائِلا
|
كَالنَّسْرِ فَوْقَ شَظِيّةٍ(41) مِنْ مَرْقَبٍ(42)
|
هَلْ قُرْبَ قائِمِكَ الَّذى بَوَّاْتَهُ
|
ماءٌ يُصابُ فَقالَ ما مِنْ مَشْرَبٍ
|
اِلاّ بِغايَةِ فَرْسَخَيْنِ وَ مَنْ لَنا
|
بِالْماءِ بَيْنَ نَقى (43) وَقَي (44) سَبْسَبٍ
|
فَثَنَى اْلاَعِنَّةَ نَحْوَ وَعْثٍ(45) فَاَجْتَلى
|
مَلْساءُ يَلْمَعُ كَالّلُجَيْنِ الْمُذْهَبِ
|
قالَ اَقْلبِوُها اِنَّكُمْ اِنْ تَقْلِبُوا
|
تَرَوْوُا وَ لاتَرَوْوُنَ اِنْ لَمْ تُقْلَبِ
|
فَاعْصَوْ صَبُوا فى قَلْعِها فَتَمَنَّعَتْ
|
مِنْهُمْ تَمَنَّعُ صَعْبَةٍ تُرْكَبِ
|
حَتّى اِذا اَعْيَتْهُمُ اَهْوى لَها
|
كَفَّا مَتى تَرِدَ الْمُغالِبَ تَغْلِبِ
|
فَكَاَنّهَا كُرَةٌ بِكَفّ حَزَوَّرٍ(46)
|
عَبْلَ(47) الذِّراعِ دَخابِها فى مَلْعَبِ
|
فَسَقاهُمُ مِنْ تَحْتِها مُتَسَلْسِلا
|
عَذْبا يَزيدُ عَلَى الاَلَذِّاْلاَعْذَبِ
|
حَتّى اِذا شَرِبُوا جَميعا رَدَّها
|
وَ مَضى فَخَلَتْ مَكانُها لَمْ يُقْرَبِ(48)
|