مكشوف باد كه فضائل و مناقب حضرت ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام نهچـنـدان اسـت كـه در حـيـز بـيـان آيـد و يـا كـس احـصـاء آن تـوانـد و فـى الحـقـيـقـهفضائل آن جناب را احصاء نمودن ستارگان آسمان شمردن است .
( وَ لَقـَدْ اَجـادَ اَبـُونـَواسٍ فـى قَوْلِهِ وَ هُوَ عِنْدَ هارون الرَّشيد كَما فى الْمَناقِبِ اَوْ عِنْدَالْمَاءْمُونِ كَما فى سائر الْكُتُبِ ) :
قيلَ لى اَنْتَ اَوْحَدُ النّاسِ طُرّا
|
فى عُلُوم الْوَرى وَ شِعرِ البَدِيْةِ
|
لَكَ مِنْ جَوْهَرِ الْكَلامِ نِظامٌ
|
يُثْمِرُ الدُّرَّ فى يَدَيْ مُجْتَنيهِ
|
فَعَلى ما تَرَكْتَ مَدْحَ ابْنِ مُوسى
|
وَ الْخِصالَ الَّتى تَجَمَّعْنَ فيهِ
|
قُلْتُ لااَسْتَطيعُ مَدْحَ اِمامٍ
|
كانَ جِبْريلُ خادِما لاَبيهِ(13)
|
و مـا بـه جـهـت تـبـرك و تـيـمـن بـه ذكـر چـنـد خـبـرى ازفضائل آن بزرگوار كه در جنب فضائل او به منزله قطره اى است از بحار اكتفا مى كنيم:
اول ـ در كـثـرت عـلم آن حـضـرت است : شيخ طبرسى روايت كرده از ابوالصّلت هروى كهگـفـت نـديـدم عـالمـتـرى از على بن الموسى الرضا عليه السلام و نديد او را عالمى مگرآنكه شهادت داد به مثل آنچه من شهادت دادم ، و به تحقيق كه جمع كرد ماءمون در مجلسهاىمـتـعـدده جـماعتى از علماء اديان و فقها و متكلمين را تا با آن حضرت مناظره و تكلم كنند و آنحضرت بر تمام ايشان غلبه كرد و همگى اقرار كردند بر فضيلت او و قصور خودشانو شـنـيـدم از آن حضرت كه مى فرمود من مى نشستم در روضه منوره و علما در مدينه بسياربـودنـد و هـرگـاه از مـسـاءله اى عـاجـز مـى شـدنـد جـمـيـعـا بـه مـن رجـوع مـى دادنـد ومسائل مشكله خود را براى من مى فرستادند و من جواب مى گفتم .(14)
ابـوالصـّلت گـفـت و حـديـث كـرد مرا محمّد بن اسحاق بن موسى بن جعفر عليه السلام ازپـدرش كـه مـى گفت پدرم موسى بن جعفر عليه السلام با پسران خود مى فرمود كه اىاولاد مـن ! بـرادر شـمـا عـلى بـن مـوسـى عـليـه السـلام عـالمآل محمّد است از او سؤ ال كنيد معالم دين خود را و حفظ كنيد فرمايشات او را، همانا من شنيدماز پـدرم حـضـرت جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـليـه السـلام كـه مـكـرر بـه مـن مـى گـفـت كـه عالمآل مـحـمـّد عـليـهـم السـلام در صـلب تـو است و اى كاش من او را درك مى كردم همانا او همناماميرالمؤ منين عليه السلام است .(15)
دوم ـ شـيـخ صـدوق روايـت كـرده از ابـراهيم بن العباس كه گفت هرگز نديدم كه حضرتابـوالحـسـن الرضـا عليه السلام كسى را به كلام خويش جفا كند و نديدم كه هرگز كلامكـسـى را قـطـع كـند، يعنى در ميان سخن او سخنى گويد تا فارغ شود از كلام خود، و ردنـكـرد حـاجـت احدى را كه مقدور او بود برآورد و هيچگاهى در حضور كسى كه با او نشستهبود پا دراز نفرمود، و در مجلس ، مقابل جليس خود تكيه نمى فرمود، و هيچ وقتى نديدم اورا كه به يكى از موالى و غلامان خود بد گويد و فحش دهد و هيچگاهى نديدم كه آب دهانخود را دور افكند و هيچگاهى نديد كه در خنده خود قهقه كند بلكه خنده او تبسم بود و چونخـلوت مـى فـرمـود و خـوان طعام نزد او مى نهادند مماليك خود را تمام سر سفره مى طلبيدحتى دربان و ميراخور او، و با آنها طعام ميل مى فرمود و عادت آن جناب آن بود كه شبها كممى خوابيد و بيشتر شبها را از اول شب تا به صبح بيدار بود و روزه بسيار مى گرفتو روزه سه روز از هر ماه كه پنجشنبه اول ماه و پنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه ميان ماه باشداز او فـوت نـشـد و مـى فـرمـود: روزه ايـن سـه روزمـقـابـل روزه دهـر اسـت ، و آن حـضـرت بـسيار احسان مى كرد و صدقه مى داد در پنهانى وبـيـشـتـر صـدقـات او در شـبـهـاى تـار بـود، پـس اگـر كـسـى گـمـان كـنـد كـهمـثـل آن حـضـرت را در فـضـل ديـده اسـت پـس تـصـديـق نـكنيد او را، و از محمّد بن ابى عبادمـنـقول است كه حضرت امام رضا عليه السلام در تابستانها بر روى حصير مى نشستند ودر زمـسـتـان بـر روى پـلاس و جـامـه هـاى غـليـظ و درشـت مى پوشيدند و چون براى مردمبيرون مى آمدند زينت مى فرمودند.(16)
سوم ـ شيخ اجل احمد بن محمّد برقى از پدرش از معمر بن خلاد روايت كرده است كه هرگاهحـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام طـعـام ميل مى كرد كاسه بزرگى نزديك سفره خود مىگـذاشت و از هر طعامى كه در سفره بود از بهترين مواضع او مقدارى بر مى داشت و در آنكـاسـه مـى گـذاشـت پس امر مى كرد كه بر مساكين پخش كنند آن وقت تلاوت مى كرد آيه( فـَلاَ اقـْتـَحـَمَ الْعـَقـَبـَة ) (17) حـاصـل ايـن آيـه شـريـفـه و آيـات بـعـد از آن آنـكـه اصـحـاب مـيـمـنـه واهـل بـهـشـت در عـقـبـه ، يـعـنـى امـر سـخـت و مـخـالفـت نـفـسداخـل مـى شـونـد و آن عـقـبـه آزاد كـردن بنده اى است از رقيت يا طعام خورانيدن است در روزگـرسـنـگـى بـه يـتيمى كه داراى قرابت و خويشى باشد يا مسكينى كه از بيچارگى وفـقـر و خـاك نـشـين باشد، پس حضرت امام رضا عليه السلام مى فرمود كه خداوند عز وجـل دانـا بـود كـه هـر انسانى قدرت آزاد كردن بنده ندارد پس قرار داد براى ايشان راهىبـه بـهـشت ، يعنى مقابل آزاد كردن بنده اطعام را قرار داد كه هر شخصى بتواند به سببآن راه بهشت گيرد و به بهشت رود.(18)
شـيـخ صـدوق در ( عـيـون عـ( روايت كرده از حاكم ابوعلى بيهقى از محمّد بن يحيىصوفى كه گفت : حديث كرد مرا مادر پدرم ـ و نام او غدر بود ـ گفت : كه مرا با چند كنيزاز كـوفه خريدند و من خانه زاد بودم در كوفه ، پس ما را نزد ماءمون آوردند و گويا درخـانـه او در بـهشتى بوديم از راه اكل و شرب و طيب و زر بسيار، پس مرا او به امام رضاعـليـه السلام بخشيد و چون به خانه او آمدم آنها را نيافتم و زنى بر ما نگهبان بود كهمـا را در شـب بـيدار مى كرد و به نماز وامى داشت و اين از همه بر ما سخت تر بود پس منآرزو مـى كـردم كـه از خـانـه او بـيرون آيم تا مرا به جد تو عبداللّه بن عباس بخشيد وچـون بـه خـانـه او آمـدم گـفـتـى كه در بهشت داخل شدم ، صولى گفت : من هيچ زنى نديدمعـاقـلتـر از ايـن جـده ام و سـخـى تر از او، و او در سنه دويست و هفتاد بمرد و تخمينا صدسـال داشـت و از او خـبـر امـام رضـا عـليـه السـلام را مـى پـرسـيـدنـد، او مـى گـفـت : من ازاحوال او هيچ چيز ياد ندارم غير از اينكه مى ديدم كه به عود هندى بخور مى كرد و بعد ازآن گـلاب و مـشـك بـه كـار مـى بـرد و نـمـاز صـبـح كـه مـى كـرد دراول وقـت مـى كرد پس به سجده مى رفت و سر بر نمى داشت تا آفتاب بلند مى شد پسبر مى خاست براى كارهاى مردم مى نشست يا سوار مى شد، و كسى نمى توانست آواز بلندكـنـد در خـانه او هر كه بود و با مردم كم سخن مى گفت و جد من عبداللّه تبرك مى جست بهاين جده من و روزى كه امام او را به وى بخشيد او را ( مدبّره ) ساخت ، يعنى قراردادكـه بـعـد از مـرگ او آزاد بـاشـد، وقـتـى خـالوى او عـبـاس بـن احـنـف شـاعـر بـر اوداخـل شـد از ايـن كـنـيز او را خوش آمد به جد من گفت اين را به من ببخش ، گفت : اين مدبرهاست ، عباس بخواند:
ياَ غَدْرُ زُيِّن بِاسْمِكِ الْغَدْرُ
|
وَ اَساءَ وَ لَمْ يُحْسِنْ بِكِ الدَّهرُ
|
نـام كـنـيـز غـالبـا ( غـدر ) اسـت ، بـه غـيـن بـا نـقـطـه ودال بـى نـقـطـه ، يـعـنـى بـى وفـايـى و عـرب امـثـال ايـن نـامـهـا نـام مـى كـنـنـدمثل غادره كه هم از نامهاى كنيزان ايشان است ؛ يعنى اى مسمى به بى وفايى زينت گرفتبـه نـام تـو بـى وفـايـى ، و بـد كـرد و خوب نكرد با تو روزگار كه نام تو را بىوفايى نهاد.(19)
پـنجم ـ و نيز به سند سابق از ابوذكوان از ابراهيم بن عباس روايت كرده كه گفت نديدمهـرگـز حـضـرت امام رضا عليه السلام را كه از او چيزى بپرسند و نداند، و نديدم از اوداناتر به احوالى كه در زمان پيش تا زمان او گذشته است و ماءمون او را امتحان مى نمودبه هر سؤ الى و او جواب مى گفت و همه سخن او و جواب او و مثلها كه مى آورد همه از قرآنمنتزع بود و او در هر سه روز قرآن را ختم مى كرد و مى گفت : اگر خواهم در كمتر از سهروز خـتم مى كنم اما هرگز به آيه اى نمى گذرم مگر آنكه فكر مى كنم در آن و تفكر مىكـنـم كـه در چـه چـيـز فـرود آمـده بـود و در كـدام وقـتنازل شده از اين روى به هر سه روز ختم مى كنم .(20)
شـشـم ـ و نيز در كتاب مذكور از ابراهيم حسنى روايت كرده كه ماءمون براى حضرت رضاعليه السلام جاريه اى فرستاد چون او را نزد آن حضرت آوردند كنيزك اثر پيرى و موىسـفـيـد در آن حضرت عليه السلام بديد گرفته شد و برميد چون حضرت آن بديد او رابه ماءمون باز گردانيد و اين ابيات را به او نگاشت :
نَعى نَفْسِى اِلى نَفْسِى الْمشيبُ
|
وَ عِنْدَ الشَّيْبِ يَتََّعِظُ الْلَّبيبُ
|
فَقَدْ وَلَى الشَّبابُ اِلى مَداهُ
|
فَلَسْتُ اَرى مَواضِعَةُ يَؤُوبُ
|
سَاَبْكيِه وَاَنْدُ بُهُ طَويلا
|
وَ اَدْعُوهُ اِلَىَّ عَسى يُجيبُ
|
وَ هَيْهاتَ الَّذى قَدْفاتَ مِنْهُ
|
تُمَنّينى بِهِ النَّفْسُ الكَذُوبُ
|
وَراعَ الغانِياتِ بَياض رَاءْسى
|
وَ مَنْ مُدَّ الْبَقاءُ لَهُ يَشيبُ
|
اءَرَى البيْضَ الْحِسان يَجُدْنَ عَنّى
|
فَاِنْ يَكُنِ الشَّبابُ مَضى حبيبا
|
فَاِنَّ الشَّيْبَ اَيْضا لى حبيبُ
|
سَاءَصْحَبُهُ بِتَقْوَى اللّهِ حَتّى
|
يُفَرِّقَ بَيْنَنَا اْلاَجَلُ الْقَريبُ؛
|
يـعـنـى پـيـرى و مـوى سـفـيـد خـبـر مـرگ مـرا بـه مـن داد و نـزد پـيـرى پـنـد مـى گـيـردعاقل به تحقيق جوانى پشت كرد به سوى نهايت خود پس نمى بينم كه او باز گردد بهمـوضع خود زود باشد كه بگريم بر جوانى و نوحه كنم بر او زمانى دراز و بخوانمشسـوى خـود شـايـد اجابت كند و هيهات جوانى كه رفت از دست باز نيايد، نفس دروغ انديشمـرا در آرزوى او مـى افـكـنـد و بـتـرسـانـيـد و بـرمـانـيـد زنـان بـاجـمـال را سفيدى سر من و هر كه دير بماند و بقاء او امتداد يابد پير گردد، مى بينم كهزنـان سـفـيـد نـيـكـو كـناره مى كنند از من و در هجران ايشان مرا نصيب و بهره است پس اگرجـوانى رفت در حالتى كه دوست بود پيرى هم دوست من است زود باشد با او همراهى كنمبه تقواى خدا تا جدا كند ميان ما اجل نزديك .(21)
مـؤ لف گـويـد: كه شيخ نظامى در اين معنى چند شعرى گفته كه بى مناسبت نيست ذكرشدر اينجا، فرموده :
جوانى گفت پيرى را چه تدبير
|
كه يار از من گريزد چون شوم پير
|
كه در پيرى تو هم بگريزى از يار
|
بر آن سر كآسمان سيماب ريزد
|
چو سيماب از همه شادى گريزد
|
هـفـتـم ـ شيخ كلينى روايت كرده از اليسع بن حمزه قمى كه گفت : من در مجلس حضرت امامرضـا عـليه السلام بودم سخن مى گفتم با آن جناب و جمع شده بود در نزد آن جناب خلقبـسـيـارى و سـؤ ال مـى كـردنـد از حـلال و حـرام كـه نـاگـاهداخل شد مردى بلند قامت گندم گون پس گفت : ( اَلسَّلامُ عَلَيك يَابْنَ رَسُولِ اللّهِ )!
مـن مـردى مـى بـاشـم از دوسـتـان تـو و دوسـتـان پـدران و اجـداد تـو عليهم السلام از حجبـرگـشـتـه ام و گـم كـرده ام نـفـقـه ام را و نـيـسـت بـا مـن چـيـزى كـه بـه سـبـب آن يـكمنزل خود را برسانم پس اگر فكرى مى كرديد كه مرا راه مى انداختيد به سوى شهرم وخـداونـد بـر مـن نـعـمـت داده (يعنى من در شهرم غنى و مالدارم ) پس در وقتى كه برسم بهشهر خود تصدق مى دهم از جانب شما به آن چيزى كه عطاء مى فرمايى به من چون كه منفـقـيـر و مـستحق صدقه نيستم ، حضرت به او، فرمود: بنشين خدا ترا رحمت كند و رو كردبه مردم و براى ايشان سخن مى گفت تا آنكه پراكنده شدند و باقى ماند آن خراسانى وسـليـمـان جـعـفـرى و خـيـثـمـه و مـن ، پـس فـرمـود: آيـا رخـصـت مـى دهـيـد مـرا دردخـول ، يـعـنـى رفـتـن بـه حـرم ؟ پـس سـليـمـان گفت : خداوند كار تو را پيش آورد. پس بـرخـاسـت و داخـل حـجـره شد و ساعتى ماند پس بيرون آمد و در را بست و بيرون آورد دستمـبـارك را از بـالاى در و فـرمـود: كـجا است خراسانى ؟ عرض كرد: حاضرم در اينجا، پسفرمود: بگير اين دويست اشرفى را و استعانت جوى به او براى مخارج و كلفتهاى خود ومتبرك شو به او و صدقه مده آن را از جانب من و بيرون رو كه من ترا نبينم و تو مرا نبينى، پس بيرون آمد، سليمان گفت : فداى تو شوم ! عطاى وافر دادى و رحم فرمودى پس چراروى مـبـارك را از او پـوشـانـدى ؟ فـرمـود: از تـرس آنـكـه بـبـيـنـم ذلت سـؤال را در روى او بـه جـهـت بـرآوردن حـاجـتـش ! آيـا نـشـنـيـدى حـديـثرسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را كـه پـنـهـان كـنـنـده نـيـكـىمـعـادل اسـت بـا هـفـتـاد حـج يـعـنـى عـمـلش ، و افـشـاء كـنـنـده بـدىمـخـذول اسـت و پـوشـانـنـده آن آمـرزيـده شـده اسـت ، آيـا نـشـنـيـدى كـلاماول را:
مَتى آتِهِ يَوْما اُطالِبُ حاجَةً
|
رَجَعْتُ اَهلى وَ وَجْهى بِمائِهِ؛
|
حاصل مضمون آن است كه ممدوح من كسى است كه اگر روزى به جهت حاجتى نزد او روم برمى گردم به سوى اهل خود و آبروى من به جاى خود باقى است ، نحوى رفتار مى كند كهبه مذلت سؤ ال گرفتار نمى شوم .(22)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب در ( مـنـاقـب ) ايـن روايـت رانقل كرده پس از آن فرموده كه آن حضرت عليه السلام در خراسان در يك روز عرفه تماممال خود را بخش كرد! فضل بن سهل گفت كه اين غرامت است . فرمود: بلكه غنيمت است ، پسفـرمـود: غـرامـت نـشـمـر البـتـه چـيـزى را كـه بـه آن طـلب مـى كنى اجر و كرامت را انتهى.(23)
و بـدان كـه تـوسل جستن به حضرت امام رضا عليه السلام براى سلامتى در سفر برّ وبـحـر و رسـيـدن بـه وطـن و خـلاصـى از انـدوه و غم و غربت نافع است و گذشت در كلامحـضرت صادق عليه السلام كه تعبير فرموده از آن حضرت به ( دادرس و فريادرسامت ) ، و در زيارت آن حضرت است :
( اَلسَّلامُ عَلَيْكَ على غَوْثِ اللَّهْفانِ وَ مَنْ صارَتْ بِهِ اَرْضُ خُراسان ، خراسانَ ) .
سـلام بـر فـريـادرس بـيـچـارگـان و كـسـى كـه گـرديـد بـه سـبـب او زمـيـن خـراسـانمحل خورشيد، اين معنى را حموى در ( معجم ) از خراسان نموده .(24)
هـشـتـم ـ ابـن شـهـر آشـوب روايت كرده از موسى بن سيار كه گفت من با حضرت امام رضاعـليـه السـلام بـودم و نـزديـك شده بود آن حضرت به ديوارهاى طوس كه شنيدم صداىشـيـون و فـغـان ، پـس پـى آن صدا رفتم ناگاه برخورديم به جنازه اى چون نگاهم بهجـنـازه افتاد ديدم سيدم پا از ركاب خالى كرد و از اسب پياده شد و نزديك جنازه رفت و اورا بـلنـد كـرد پـس خود را به آن جنازه چسبانيد چنانكه بره نوزاد خود را به مادر چسباند.پس رو كرد به من و فرمود: اى موسى بن سيار! هركه مشايعت كند جنازه دوستى از دوستانمـا را از گـنـاهان خود بيرون شود مانند روزى كه از مادر متولد شده كه هيچ گناهى بر اونـيست . و چون جنازه را نزديك قبر بر زمين نهادند ديدم سيد خود امام رضا عليه السلام رابـه طـرف مـيـت رفـت و مـردم را كنار كرد تا خود را به جنازه رسانيد پس دست خود را بهسـيـنه او نهاد و فرمود: اى فلان بن فلان ! بشارت باد ترا به بهشت بعد از اين ساعتديـگـر وحـشت و ترسى براى تو نيست . من عرض كردم : فداى تو شوم ! آيا مى شناسىايـن شـخـص مـيـت را و حـال آنـكـه بـه خـدا سـوگـنـد كـه ايـن بـقـعـه زمـيـن را تـا بـهحال نديده و نيامده بوديد؟ فرمود: اى موسى ! آيا ندانستى كه بر ما گروه ائمه عرضهمـى شـود اعـمـال شـيـعـه مـا در هـر صـبـح و شـام پـس اگـر تـقـصـيـرى دراعـمـال ايشان ديديم از خدا مى خواهيم كه عفو كند از او و اگر كار خوب از او ديديم از خدامسئلت مى نماييم شكر، يعنى پاداش از براى او.(25)
نـهـم ـ شـيـخ كلينى از سليمان جعفرى روايت كرده كه گفت : من با حضرت امام رضا عليهالسـلام بـودم در شـغـلى پـس چـون خواستم بروم به منزلم فرمود: برگرد با من و امشبنزد من بمان . پس رفتم با آن حضرت پس داخل شد آن حضرت به خانه وقت غروب آفتابپـس نـظـر كـرد بـه غـلامـان خود ديد مشغول گل كارى مى باشند براى ساختن اخيه براىرستوران يا غير آن ناگاه ديد سياهى را با ايشان كه از ايشان نيست فرمود چيست كار اينمـرد بـا شـما؟ گفتند: كمك مى كند ما را و ما چيزى به او مى دهيم ، فرمود: مزدش را گفتگوكـرده ايـد؟ گفتند: نه ، اين مرد راضى مى شود از ما به هرچه به او بدهيم . پس حضرترو آورد و زد ايـشـان را بـه تـازيـانـه و غضب كرد براى اين كار غضب سختى ، من گفتم :فداى تو شوم ! براى چه اذيت بر خودتان وارد مى آوريد، فرمود: من مكرر ايشان را نهىكـردم از مثل اين كار و اينكه كسى با ايشان كارى بكند مگر مقاطعه كنند با او در اجرتش وبـدان كـه نـيـسـت احـدى كـه كار بكند براى تو بدون مقاطعه پس تو زياد كنى براى آنكارش سه مقابل اجرتش را مگر آنكه گمان مى كند كه تو كم دادى مزدش را و اگر مقاطعهكـردى بـا او پـس بـدهـى بـه او مزدش را ستايش مى كند ترا به آنكه وفا كردى و اگرزياد كردى بر مزدش يك حبه مى داند آن را و منظور دارد آن زيادتى را.(26)
دهم ـ روايت شده از ياسر خادم كه گفت : چون حضرت امام رضا عليه السلام خلوت مى كردجـمع مى كرد تمام حشم خود را از كوچك و بزرگ نزد خود و با ايشان سخن مى گفت و انسمـى گـرفـت بـا ايـشان و انس مى داد ايشان را، و آن حضرت چنان بود كه هرگاه مى نشستبر خوان طعام نمى گذاشت كوچك و بزرگى تامير آخور و حجام را مگر آنكه مى نشاند اورا بـا خـودش سـر سـفره اش ، و ياسر گفت كه فرمود حضرت به ما اگر ايستادم بالاىسـر شـمـا و شـما غذا مى خوريد برنخيزيد تا فارغ شويد و بسا مى شد كه آن حضرتبـعـضـى از مـاهـا را مـى خـوانـد عـرض مـى كـردنـد كـه ايـشـانمشغول غذا خوردنند مى فرمود بگذاريد ايشان را تا فارغ شويد.(27)
يـازدهـم ـ شيخ كلينى روايت كرده از مردى از اهل بلخ كه گفت : بودم با حضرت امام رضاعليه السلام در مسافرتش به خراسان پس روزى طلبيد خوان طعام خود را و جمع كرد برآن مـوالى خـود را از سـيـاهان و غير ايشان پس گفتم فدايت شوم ! كاش خوان طعام آنها راسوار مى كردى ، فرمود: ساكت باش ! همانا پروردگار ما تبارك و تعالى يك است و مادرو پدر و ما يك است و جزاء به اعمال است .(28)