بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

داستان اصحاب فيل 
ِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
أَ لَمْ تَرَ كَيْف فَعَلَ رَبُّك بِأَصحَبِ الْفِيلِ(1)
أَ لَمْ يجْعَلْ كَيْدَهُمْ فى تَضلِيلٍ(2)
وَ أَرْسلَ عَلَيهِمْ طيراً أَبَابِيلَ(3)
تَرْمِيهِم بحِجَارَةٍ مِّن سِجِّيلٍ(4)
فجَعَلَهُمْ كَعَصفٍ مَّأْكولِ(5)
به نام الله رحمان و رحيم
1. آيا نديدى پروردگارت چه بر سر اصحابفيل آورد؟
2. آيا نقشه هاى شومشان را خنثى نكرد؟
3. آرى ، پروردگارت مرغانى را كه دسته دسته بودند، به بالاى سرشان فرستاد.
4. تا با سنگى از جنس كلوخ بر سرشان بكوبند.
5. و ايشان را به صورت برگى جويده شده درآورند.
(سوره مباركه فيل )
داستان اصحاب فيل و هلاكتشان در قرآن 
در اين سوره به داستان اصحاب فيل اشاره مى كند، كه از ديار خود به قصد تخريبكعبه معظمه حركت كردند، و خداى تعالى با فرستادن مرغابابيل و آن مرغان با باريدن كلوخهاى سنگى بر سر آنان هلاكشان كردند، و بهصورت گوشت جويده شان كردند. و اين قصه از آيات و معجزات بزرگ الهى است ، كهكسى نمى تواند انكارش كند، براى اينكه تاريخ نويسان آن را مسلم دانسته ، و شعراىدوران جاهليت در اشعار خود از آن ياد كرده اند اين سوره از سوره هاى مكى است .
(الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل )
منظور از (رؤ يت ) معناى لغوى آن يعنى ديدن به چشم نيست ، بلكه علمى است كه بهمانند احساس با حواس ظاهرى ظاهر و روشن است . و استفهام در آيه انكارى است ، و معنايشاين است كه مگر علم يقينى پيدا نكردى كه چگونه پروردگارت با اصحابفيل رفتار كرد، و اين قصه در سال ولادت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) واقعشد.
(الم يجعل كيدهم فى تضليل )
مراد از كيد آنان سوء قصدى است كه در باره مكه داشتند و مى خواستند بيت الحرام راتخريب كنند، و كلمه (تضليل ) و (اضلال ) هر دو به يك معنا است ، و كيد آنان رادر تضليل قرار دادن ، به معناى آن است كه نقشه آنان را نقش بر آب ساخته ، زحماتشانرا بى نتيجه سازد، آنها راه افتادند تا كعبه را ويران كنند، ولى در نتيجهتضليل الهى ، خودشان هلاك شدند.
(و ارسل عليهم طيرا ابابيل )
كلمه (ابابيل ) - به طورى كه گفته اند - به معناى جماعت هايى متفرق و دسته دستهاست ، و معناى آيه اين است كه : خداى تعالى جماعت هاى متفرقى از مرغان را بر بالاى سرآنان فرستاد. و اين آيه ، و آيه بعديش عطف تفسير است بر آيه (الميجعل كيدهم فى تضليل ).
(ترميهم بحجاره من سجيل )
يعنى آن ابابيل مرغان اصحاب فيل را با سنگ هايى كلوخين هدف گرفتند. و معناى كلمه(سجيل ) در قصص قوم لوط گذشت .
(فجعلهم كعصف ماكول )
كلمه (عصف ) به معناى برگ زراعت است ، و عصفماكول به معناى برگ زراعتى - مثلا گندم - است كه دانه هايش را خورده باشند، و نيز بهمعناى پوست زراعتى است مانند غلاف نخود و لوبيا، كه دانه اش را خورده باشند، و منظورآيه اين است كه اصحاب فيل بعد از هدف گيرى مرغانابابيل به صورت جسدهايى بى روح در آمدند، و يا اين است كه سنگ ريزه ها (به دروندل اصحاب فيل فرو رفته ) اندرونشان را سوزانيد.
بعضى هم گفته اند: مراد از (عصف ماكول ) برگ زراعتى است كهآكال در آن افتاده باشد، يعنى شته و كرم آن را خورده و فاسدش كرده باشد. و آيهشريفه به وجوه ديگرى نيز معنا شده كه مناسب با ادب قرآن نيست .
داستان اصحاب فيل در روايات 
در مجمع البيان مى گويد: تمامى راويان اخبار اتفاق دارند در اينكه پادشاه يمن كهقصد ويران كردن كعبه را داشته شخصى بوده به نام ابرهه بن صباح اشرم . وبعضى از ايشان گفته اند: كنيه او ابويكسوم بود. و از واقدىنقل شده كه گفته همين شخص جد نجاشى پادشاه يمن در عهدرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بوده است .
سپس همچنان داستان استيلاى ابرهه بر يمن رانقل مى كند تا آنجا كه مى گويد: او در يمن كعبه اى بنا كرد، و در آن گنبدهايى از طلانهاد، و اهل مملكت خود را فرمان داد تا آن خانه را همچون مراسم حج زيارت نموده پيرامونآن طواف كنند، و در اين بين مردى از بنى كنانه از قبيله خود به يمن آمد، و در آنجا به اينكعبه (قلابى ) بر خورد، پس در همانجا نشست تا قضاى حاجت كند، و اتفاقا خود ابرهه ازآنجا گذشت ، و آن نجاست را ديد، پرسيد چه كسى به چنين عملى جرات كرده ؟ بهنصرانيتم سوگند كه آن خانه را ويران خواهم كرد تا كسى به حج و زيارت آنجا نرود،آنگاه دستور داد تا فيل بياورند و در بين مردم اعلام كنند كه آماده حركت باشند، مردم ومخصوصا پيروانش از اهل يمن بيرون شدند و اكثر پيروانش از عك و اشعرون و خثعمبودند.
مى گويد: سپس كمى راه پيمود و در بين راه مردى را به سوى بنى سليم فرستاد تامردم را دعوت كند تا بجاى خانه كعبه خانه اى را كه او بنا كرده زيارت كنند، از آنطرف مردى از حمس از بنى كنانه به او برخورد و به قتلش رسانيد و اين باعث شد كهكينه ابرهه بيشتر شده ، و سريع تر روانه مكه شود.
و چون به طائف رسيد از اهل طائف خواست تا مردى را براى راهنمايى با او روانه سازند،اهل طائف مردى از هذيل به نام نفيل را با وى روانه كردند،نفيل با لشكر ابرهه به راه افتاد و به راهنمايى آنان پرداخت تا به مغمس ‍ رسيده ، درآنجا اطراق كردند، و مغمس ، محلى در شش ميلى (سه فرسخى ) مكه است در آنجا مقدماتلشكر (كه آشپزخانه و آذوقه و علوفه و ساير مايحتاج لشكر راحمل مى كند) را به مكه فرستادند، مردم قريش ‍ دسته دسته به بلنديهاى كوه ها بالاآمدند، و چون لشكر ابرهه را ديدند، گفتند ما هرگز تاب مقاومت با اينان را نداريم ، درنتيجه غير از عبدالمطلب بن هاشم و شيبه بن عثمان بن عبدالدار كسى در مكه باقى نماند،عبدالمطلب همچنان در كار سقايت خود پايدارى نمود، و شيبه نيز در كار پرده دارى كعبهپايدارى كرد در اين موقعيت حساس عبد المطلب دست به دو طرف درب كعبه نهاد، و عرضهداشت :

لا هم ان المرء يمنع رحله فامنع جلالك
لا يغلبوا بصليبهم و محالهم عدوا، محالك
لا يدخلوا البلد الحرام اذا فامر ما بدالك
يعنى : بار الها هر كسى از آنچه دارد دفاع مى كند، تو نيز از خانه ات كه مظهرجلال تو است دفاع كن ، و نگذار با صليبشان و كعبه قلابيشان بر كعبه تو تجاوزنموده ، حرمت آن را هتك ، كنند، مگذار داخل شهر حرام شوند، اين نظر من است ولى آنچه توبخواهى همان واقع مى شود.
آنگاه مقدمات لشكر ابرهه به شترانى از قريش بر خورده آنها را به غنيمت گرفتند، ازآن جمله دويست شتر از عبد المطلب را بردند، وقتى خبر شتران به عبد المطلب رسيد، ازشهر خارج شد و به طرف لشكرگاه ابرهه روانه گشت ، حاجب و دربان ابرهه مردى ازاشعريها بود، و عبد المطلب را مى شناخت از پادشاه اجازه ورود براى وى گرفت ، و گفتاينك بزرگ قريش بر در است ، كه انسانها را در شهر و وحشيان را در كوه طعام مى دهد،ابرهه گفت بگو تا داخل شود.
عبد المطلب مردى تنومند و زيبا بود، همين كه چشم ابو يكسوم به او افتاد بسيار احترامشكرد، به خود اجازه نداد او را روى زمين بنشاند در حالى كه خودش بر كرسى تكيه زده ،و نخواست او را در كنار خود بر كرسى بنشاند، بناچار از كرسى پياده شد، و با آنجناب روى زمين نشست ، آنگاه پرسيد چه حاجتى داشتى ؟ گفت حاجت من دويست شتر است كهمقدمه لشكر تو از من برده اند، ابو يكسوم گفت به خدا سوگند ديدنت مرا شيفته ات كرد،ولى سخنت تو را از نظرم انداخت ، عبد المطلب پرسيد: چرا؟ گفت : براى اينكه من آمده امخانه عزت و شرف و مايه آبرو و فضيلت شما اعراب و معبد دينيتان را كه مى پرستيدويران سازم و آن را درهم بكوبم ، و در ضمن دويست شتر هم از تو گرفته ام ، تو درباره خانه دينى ات هيچ سخن نمى گويى ، و در باره شترانت حرف مى زنى از آن هيچدفاعى نمى كنى ، از مال شخصيت دفاع مى كنى .
عبد المطلب در پاسخ گفت : اى ملك من با تو در بارهمال خودم سخن مى گويم ، كه اختيار آن را دارم و موظف بر حفظ آن هستم ، اين خانه هم براىخود صاحبى دارد كه از آن دفاع خواهد كرد، و حفظ آن به عهده من نيست ، اين سخن آن چنانابرهه را مرعوب كرد كه بدون درنگ دستور داد شتران او را به وى باز دهند، وعبدالمطلب برگشت .
آن شب براى لشكر ابرهه شبى سنگين بود ستارگانش تيره و تار به نظر مى رسيددر نتيجه دلهايشان احساس كرد گويا مى خواهد عذابىنازل شود.
صاحب مجمع البيان سپس ادامه مى دهد تا مى رسد به اينجا كه : در همان لحظه اى كهآفتاب داشت طلوع مى كرد، طيور ابابيل نيز از كرانه افق نمودار شدند در حالى كه سنگريزه هايى با خود داشتند و شروع كردند آن سنگها را بر سر لشكريان ابرهه افكندن ،و هر يك از آن مرغان يك سنگ بر منقار داشت و دوتا به دو چنگالش ، همينكه آن يكىسنگهاى خود را مى انداخت و مى رفت يكى ديگر مى رسيد و سنگ خود را مى انداخت ، و هيچسنگى از آن سنگها نمى افتاد مگر آنكه هدف را سوراخ مى كرد، به شكم كسى برنخورد مگر آنكه پاره اش كرد، و به استخوانى بر نخورد مگر آنكه پوك و سستش كرد واز آن طرفش در آمد. ابويكسوم كه بعضى از آن سنگها بر بدنش خورده بود از جا پريدكه بگريزد به هر سرزمينى كه مى رسيد يك تكه از گوشت بدنش مى افتاد، تابالاخره خود را به يمن رساند، وقتى به يمن رسيد ديگر چيزى از او و لشكرش باقىنمانده بود، و همينكه وارد يمن شد سينه و شكمش باد كرد و منفجر شد و به هلاكت رسيد، واحدى از اشعريها و احدى از خثعم به يمن نرسيد... .
مؤ لف : در روايات اين داستان اختلاف شديدى در باره خصوصيات آن هست ، اگر كسىبخواهد بايد به تواريخ و سيره هاى مطول مراجعه نمايد.

fehrest page

back page