بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

داستان اصحاب كهف در روايات 
در تفسير قمى در ذيل آيه (ام حسبت ان اصحاب الكهف ) از امام (عليه السلام ) روايتآورده كه فرمود: ما به تو آيت ها و معجزه هائى داديم كه از داستان اصحاب كهف مهم تربود، آيا از اين داستان تعجب مى كنى كه جوانانى بودند در قرون فترت كه فاصلهنبوت عيسى بن مريم و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بود، زندگى مى كرده اند. واما (رقيم ) عبارت از دو لوح مسى بوده كه داستان اصحاب كهف را روى آن حك نموده اندكه دقيانوس ، پادشاه آنها چه دستورى به ايشان داده بود، و آنان چگونه از دستور اوسر پيچيده اسلام را پذيرفته بودند، و سرانجام كارشان چه شد.
و باز در همان كتاب از ابن ابى عمير از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايتكرده كه فرمود: سبب نزول سوره كهف اين بود كه قريش سه نفر را به قبيله نجرانفرستادند تا از يهوديان آن ديار مسائلى را بياموزند و با آنرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را بيازمايند، و آن سه نفر نضر بن حارث بنكلده و عقبة بن ابى معيط و عاص بن وائل سهمى بودند.
اين سه نفر به سوى نجران بيرون شده جريان را با علماى يهود در ميان گذاشتند.يهوديان گفتند سه مساءله از او بپرسيد اگر آنطور كه ما مى دانيم پاسخ داد در ادعايشراستگو است ، و سپس از او يك مساءله ديگر بپرسيد اگر گفت مى دانم بدانيد كه دروغگواست .
گفتند: آن مسائل چيست ؟ جواب دادند كه از احوال جوانانى بپرسيد كه در قديم الايامبودند و از ميان مردم خود بيرون شده غايب گشتند. و در مخفيگاه خود خوابيدند، چقدرخوابيدند؟ و تعدادشان چند نفر بود؟ و چه چيز از غير جنس خود همراهشان بود؟ وداستانشان چه بود؟
مطلب دوم اينكه از او بپرسيد داستان موسى كه خدايش دست ور داد از عالم پيروى كن و ازاو تعليم گير چه بوده ؟ و آن عالم كه بوده ؟ و چگونه پيرويش كرد؟ و سرگذشتموسى با او چه بود؟
سوم اينكه از او سرگذشت شخصى را بپرسيد كه ميان مشرق و مغرب عالم را بگرديد تابه سد ياءجوج و ماءجوج برسيد، او كه بود؟ و داستانش چگونه بوده است .
يهوديان پس از عرض اين مسائل جواب آنها را نيز به فرستادگان قريش داده گفتند:اگر اينطور كه ما شرح داديم جواب داد صادق است و گرنه دروغ مى گويد.
پرسيدند: آن يك سؤ ال كه گفتيد چيست ؟
گفتند: از او بپرسيد قيامت چه وقت به پا مى شود، اگر ادعا كرد كه من مى دانم چه موقعبه پا مى شود دروغگو است ، و اگر گفت جز خدا كسى تاريخ آن را نمى داند راستگواست .
فرستادگان قريش به مكه برگشتند و نزد ابوطالب جمع شدند و گفتند: پسربرادرت ادعا مى كند كه اخبار آسمانها برايش مى آيد، ما از او چند مساءله پرسش مى كنيماگر جواب داد مى دانيم كه راستگو است و گرنه مى فهميم كه دروغ مى گويد.
ابوطالب گفت : بپرسيد آنچه دلتان مى خواهد. آنها، آنمسائل را مطرح كردند.
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: فردا جوابهايش را مى دهم و در اين وعدهاى كه داد (ان شاء اللّه ) نگفت . به همين جهتچهل روز وحى از او قطع شد تا آنجا كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) غمگينگرديد و يارانش كه به وى ايمان آورده بودند به شك افتادند، و قريش شادمان شده وشروع كردند به استهزاء و آزار، و ابوطالب سخت در اندوه شد.
پس از چهل شبانه روز سوره كهف بر وى نازل شد،رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ازجبرئيل سبب تاءخير را پرسيد؟ گفت ما قادر نيستيم از پيش خودنازل شويم جز به اذن خدا. سپس در اين سوره فرمود: اى محمد تو گمان كرده اى داستاناصحاب كهف و رقيم از آيات ما امرى عجيب است آنگاه از آيه (اذ اوى الفتية ) به بعدداستان ايشان را شروع نموده و بيان فرمود.
آنگاه امام صادق (عليه السلام ) اضافه كرد كه اصحاب كهف و رقيم در زمان پادشاهىجبار و ستمگر زندگى مى كردند كه اهل مملكت خود را به پرستش بتها دعوت مى كرد و هركه سر باز مى زد او را مى كشت ، و اصحاب كهف در آن كشور مردمى با ايمان و خداپرستبودند. پادشاه ماءمورينى در دروازه شهر گمارده بود تا هر كس خواست بيرون شود،اول به بتها سجده بكند، اين چند نفر به عنوان شكار بيرون شدند، و در بين راه بهشبانى برخوردند او را به دين خود دعوت كردند نپذيرفت ولى سگ او دعوت ايشان راپذيرفته به دنبال ايشان به راه افتاد.
سپس امام فرمود: اصحاب كهف به عنوان شكار بيرون آمدند، اما در واقع از كيش بتپرستى فرار كردند. چون شب فرا رسيد با سگ خودداخل غارى شدند خداى تعالى خواب را بر ايشان مسلط كرد، همچنانكه فرموده :(فضربنا على اذانهم فى الكهف سنين عددا) پس در غار خوابيدند تا روزگارى كه خداآن پادشاه و اهل آن شهر را هلاك نمود و آن روزگار را سپرى كرد و روزگارى ديگر و مردمديگرى پيش آورد.
در اين عصر بود كه اصحاب كهف از خواب بيدار شده يكى از ايشان به ديگران گفت :به نظر شما چقدر خوابيديم ؟ نگاه به آفتاب كردند ديدند بالا آمده گفتند: به نظر مايك روز و يا پاره اى از يك روز خواب بوده ايم . آنگاه به يكى از نفرات خود گفتند اينپول را بگير و به درون شهر برو اما به طورى كه تو را نشناسند پس در بازارمقدارى خوراك برايمان خريدارى كن زنهار كه اگر تو را بشناسند، و به نهانگاه ما پىببرند همه ما را مى كشند و يا به دين خود بر مى گردانند.
آن مرد پول را برداشته وارد شهر شد ليكن شهرى ديد بر خلاف آن شهرى كه از آنبيرون آمده بودند و مردمى ديد بر خلاف آن مردم هيچ يك از افراد آنان را نشناخت و حتىزبان ايشان را هم نفهميد، مردم به وى گفتند: تو كيستى و از كجا آمده اى ؟ او جريان راگفت اهل شهر با پادشاهشان به راهنمايى آن مرد بيرون آمده تا به در غار رسيدند، و بهجستجوى آن پرداختند بعضى گفتند سه نفرند كه چهارمى آنان سگ ايشان است . بعضىگفتند پنج نفرند كه ششمى آنان سگشان است . بعضى ديگر گفتند: هفت نفرند كه هشتمىآنان سگشان مى باشد.
آنگاه خداى سبحان با حجابى از رعب و وحشت ميان اصحاب كهف و مردم شهر حائلى ايجادكرد كه احدى قدرت بر داخل شدن بدانجا را ننمود غير از همان يك نفرى كه خود ازاصحاب كهف بود. او وقتى وارد شد ديد رفقايش در هراس از اصحاب دقيانوس اند وخيال مى كردند اين جمعيت همانهايند كه از مخفيگاه آنان با خبر شده اند، مردى كه از بيرونآمده بود جريان را به ايشان گفت كه در حدود چند صدسال است كه ما در خواب بوده ايم و سرگذشت ما معجزه اى براى مردم گشته ، آنگاهگريسته از خدا خواستند دوباره به همان خواب اوليشان برگرداند.
سپس پادشاه شهر گفت جا دارد ما بر بالاى اين غار مسجدى بسازيم كه زيارتگاهىبرايمان باشد، چون اين جمعيت مردمى با ايمان هستند، پس ‍ آنان درسال دو نوبت اين پهلو و آن پهلو مى شوند شش ماه بر پهلوى راست هستند و شش ماهديگر بر پهلوى چپ و سگ ايشان دستهاى خود را گسترده و دم در غار خوابيده است ، كهخداى تعالى درباره داستان ايشان در قرآن كريم فرموده : (نحن نقص عليك نباهم بالحق...).
مولف : اين روايت از روشن ترين روايات اين داستان است كه علاوه بر روشنى متن آنتشويش و اضطرابى هم در آن نيست . با اين وصف ، اين نكته را هم متضمن است كه مردمىكه در عدد آنها اختلاف كردند و يكى گفت سه نفر و يكى گفت پنج نفر و ديگرى گفت هفتنفر، همان اهل شهر بوده اند كه در غار اجتماع كرده بودند، و اين خلاف ظاهر آيه است . ونيز متضمن اين نكته است كه اصحاب كهف براى بار دوم نيز به خواب رفتند و نمردند ونيز سگشان هنوز هم در غار دستهايش را گسترده و اصحاب كهف در هرسال دو نوبت اين پهلو، آن پهلو مى شوند، و هنوز هم به همان هيات سابق خود هستند، وحال آنكه بشر تاكنون در روى زمين به غارى كه در آن عده اى به خواب رفته باشند برنخورده است .
بعلاوه در ذيل اين روايت عبارتى است كه ما آن رانقل نكرديم ، چون احتمال داديم جزو روايت نباشد بلكه كلام خود قمى و يا روايت ديگرىباشد، و آن اين است كه جمله (و لبثوا فى كهفهم ثلاث مائه سنين و ازدادوا تسعا) جزوكلام اهل كتاب است ، و جمله (قل اللّه اعلم بما لبثوا) رد آن است ، وحال آنكه در بيان سابق ما اين معنا از نظر خواننده گذشت كه سياق آيات با اين حرفمخالف است و نظم بليغ قرآنى آن را نمى پذيرد.
در بيان داستان اصحاب كهف از طريق شيعه و سنى روايات بسيارى وجود دارد و ليكنخيلى با هم اختلاف دارند، به طورى كه در ميان همه آنها حتى دو روايت ديده نمى شود كهاز هر جهت مثل هم باشند. مثلا يك اختلافى كه در آنها هست اين است كه در بعضى از آنهامانند روايت بالا آمده كه پرسش هاى قريش از آن جناب چهار تا بوده : يكى اصحاب كهفدوم داستان موسى و عالم و سوم قصه ذوالقرنين چهارم قيام قيامت . و در بعضى ديگر آمدهكه پرسش از سه چيز بوده : اصحاب كهف و ذوالقرنين و روح . در اين روايات آمده كهعلامت صدق دعوى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) اين است كه از اصحاب كهف وذو القرنين جواب بگويد، و از آخرى يعنى روح جواب ندهد، و آن جناب از آن دو جواب داد ودر پاسخ از روح آيه آمد: (قل الروح من امر ربى ...) و از آن جواب نداد. و شما خوانندهمحترم در بيان آيه مذكور متوجه شديد كه آيه در مقام جواب ندادن نبود و نخواسته ازجواب دادن طفره برود بلكه حقيقت و واقع روح را بيان مى كند پس نبايد گفت كه آن جناباز سؤ ال درباره روح جواب نداد.
و از جمله اختلافاتى كه در بيشتر روايات هست اين است كه اصحاب كهف و اصحاب رقيميك جماعت بوده اند. و در بعضى ديگر آمده كه اصحاب رقيم طايفه ديگرى بوده اند كهخداى تعالى نامشان را با اصحاب كهف آورده . ولى از توضيح داستان اصحاب رقيماعراض نموده . آنگاه روايت مزبور قصه اصحاب رقيم را چنين آورده كه سه نفر بودند ازخانه بيرون شدند تا براى خانواده هاى خود رزقى تهيه كنند، در بيابان به رگبارباران برخوردند، ناچار به غارى پناهنده شدند، و اتفاقا در اثر ريزش باران سنگبسيار بزرگى از كوه حركت كرده درست جلو غار آمد و آن را بست و اين چند نفر را در غارحبس كرد.
يكى از ايشان گفت : بياييد هر كس كار نيكى دارد خداى را به آن سوگند دهد تا اين بلارا از ما دفع كند. يكى كار نيكى كه داشت بيان كرد و خداى رابه آن قسم داد سنگ قدرىكنار رفت به طورى كه روشنايى داخل غار شد. دومى كار نيك خود را گفت و خداى را بهآن سوگند داد سنگ كنار رفت ، به قدرى كه يك ديگر را مى ديدند. سومى كه اين كار راكرد سنگ به كلى كنار رفت و بيرون آمدند. اين روايت را الدر المنثور از نعمان بن بشيرنقل كرده كه او بدون سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده است .
ليكن آنچه از قرآن كريم ماءنوس و معهود است اين است كه هيچ وقت اشاره به داستانىنمى كند مگر آنكه آن را توضيح مى دهد ومعهود نيست كه اسم داستانى را ببرد و اصلادرباره آن سخنى نگويد، و يا اسم دو داستان را ببرد و آن وقت يكى را بيان نموده دومىرا به كلى فراموش كند.
و از جمله اختلافات اين است كه در پاره اى روايات دارد: پادشاه مزبور كه اصحاب كهفاز شر او فرار كردند اسمش دقيانوس (ديوكليس 285 م - 5.3 م ) پادشاه روم بوده . و دربعضى ديگر آمده كه او ادعاى الوهيت مى كرده . و در بعضى آمده كه وى دقيوس (دسيوس249 م - 251 م ) پادشاه روم بوده ، و بين اين دو پادشاه دهسال فاصله است ، و آن پادشاه اهل توحيد را مى كشته و مردم را به پرستش بتها دعوتمى كرده . و در بعضى از روايات آمده كه مردى مجوسى بوده كه مردم را به دين مجوس ‍مى خوانده در حالى كه تاريخ نشان نمى دهد كه مجوسيت در بلاد روم شيوع يافتهباشد. و در بعضى روايات آمده كه اصحاب كهفقبل از مسيح (عليه السلام ) بوده اند.
و از جمله اختلافات اين است كه در بعضى از روايات دارد: رقيم اسم شهرى بوده كهاصحاب كهف از آنجا بيرون شدند. و در بعضى ديگر آمده اسم بيابانى است . و دربعضى ديگر آمده اسم كوهى است كه غار مزبور در آن قرار گرفته . و در بعضى ديگرآمده كه اسم سگ ايشان است . و در بعضى آمده كه اسم لوحى است از سنگ . و در بعضىديگر گفته شده از قلع و در بعضى ديگر از مس و در بعضى ديگر آمده كه از طلا بوده واسامى اصحاب كهف در آن حك شده و همچنين اسم پدرانشان و داستانشان ، و اين نوشته رادم در كهف نصب كرده اند. بعضى ديگر از روايات مى گويد درداخل كهف بوده و در بعضى ديگرآمده كه بر سر در شهر آويزان بوده ، و در بعضىديگر آمده كه در خزانه بعضى از ملوك يافت شده ، و در بعضى آن را دو لوح دانسته است.
اختلاف ديگرى كه در روايات آمده درباره وضع جوانان است ، در بعضى از روايات آمدهكه ايشان شاهزاده بوده اند در بعضى ديگر آمده كه از اولاد اشراف بوده اند. و دربعضى ديگر آمده كه از فرزندان علماء بوده اند. و در بعضى ديگر آمده كه خودشان ششنفر بوده و هفتمى ايشان چوپانى بوده كه گوسفند مى چرانده كه سگش هم بااو آمده . ودر حديث وهب بن منبه كه هم الدر المنثور آن را آورده و هم ابن اثير دركامل نقل كرده مى گويد كه : اصحاب كهف حمامى بوده اند كه در بعضى از حمامهاى شهركار مى كرده اند، وقتى شنيدند كه سلطان مردم را به بت پرستى وادار مى كند از شهربيرون شدند. و در بعضى ديگر از روايات آمده كه ايشان از وزراء پادشاه آن عصر بودهاند كه همواره در امور و مهمات مورد شور او قرار مى گرفته اند.
يكى ديگر از اختلافات اين است كه : در بعضى از روايات آمده كه اصحاب كهفقبل از بيرون آمدن از شهر مخالفت خود را علنى كرده بودند، و شاه هم فهميده بود. و دربعضى ديگر دارد كه شاه ملتفت نشد تا بعد از آنكه از شهر بيرون رفتند. و در بعضىديگر آمده كه اين عده با هم توطئه كردند براى بيرون آمدن . و در بعضى ديگر آمده كهنفر هفتمى آنان چوپانى بوده كه به ايشان پيوسته است ، و در بعضى ديگر آمده كهتنها سگ آن چوپان ايشان را همراهى كرد.
باز از موارد اختلاف يكى اين است كه بعد از آنكه فرار كردند، و پادشاه فهميد درجستجوى ايشان برآمد ولى اثرى از ايشان نيافت . و در بعضى روايات ديگر آمده كه پساز جستجو ايشان را در غار پيدا كرد كه خوابيده بودند، دستور داد در غار را تيغه كنند تادر آنجا از گرسنگى و تشنگى بميرند، و زنده به گور شوند تا كيفر نافرمانى خودرا دريابند. اين بود تا روزگارى كه خدا مى خواست بيدارشان كند، چوپانى را فرستادتا آن بنيان را خراب كرده تا زاغه اى براى گوسفندان خود درست كند، در اين موقع خداىتعالى ايشان را بيدار كرد، و سرگذشتشان از اينجا شروع مى شود.
مورد اختلاف ديگر اين است كه : در بعضى از روايات آمده كه دوباره به خوابشان كرد وتا روز قيامت بيدار نمى شوند، و در هر سال دو نوبت از اين پهلو به آن پهلويشان مىكند.
يكى ديگر اختلافى است كه در مدت خوابشان شده . در بيشتر روايات آمده همان سيصد ونه سال كه قرآن كريم فرموده ، است . و در بعضى ديگر آمده كه سيصد و نهسال حكايت قول اهل كتاب است و جمله (قل الله اعلم بما لبثوا) رد آن است . و در بعضىديگر آمده كه سيصد سال بوده و نه سال را اهل كتاب اضافه كرده اند.
و از اين قبيل اختلافات كه در روايات آمده بسيار است ، و بيشتر آنچه كه از طرق عامهروايت شده در كتاب الدرالمنثور و بيشتر آنچه از طرق شيعهنقل شده در كتاب بحار و تفسير برهان و نور الثقلين جمع آورى شده ، اگر كسىبخواهد به همه آنها دست يابد بايد به اين كتابها مراجعه كند. تنها مطلبى كه مىتوان گفت اين روايات در آن اتفاق دارنداين است كه اصحاب كهف مردمى موحد بودند، و ازترس پادشاهى جبار كه مردم را مجبور به شرك مى كرده گريخته اند و به غارى پناهبرده در آنجا به خواب رفته اند - تا آخر آنچه كه قرآن از داستان ايشان آورده .
و در تفسير عياشى از سليمان بن جعفر همدانى روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليهالسلام ) به من فرمود: اى سليمان مقصود از (فتى ) كيست ؟ عرض كردم فدايت شومنزد ما جوان را (فتى ) گويند، فرمود: مگر نمى دانى كه اصحاب كهف همگيشانكامل مردانى بودند و مع ذلك خداى تعالى ايشان را فتى ناميده . اى سليمان فتى كسىاست كه به خدا ايمان بياورد و پرهيزكارى كند.
مؤ لف : در معناى اين روايت مرحوم كلينى در كافى از قمى روايت مرفوعه اى از امامصادق (عليه السلام ) آورده ، ليكن از ابن عباس روايت شده كه او گفته اصحاب كهفجوانانى بودند.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ابى جعفر روايت كرده كه گفت : اصحاب كهفهمه صراف بودند.
مؤ لف : قمى نيز به سند خود از سدير صيرفى از امام باقر (عليه السلام ) روايتكرده كه گفت : اصحاب كهف شغلشان صرافى بوده . و ليكن در تفسير عياشى از درستاز امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حضورشان گفتگو از اصحاب كهف شدفرمود: صراف پول نبودند، بلكه صراف كلام و افرادى سخن سنج بودند.
و در تفسير عياشى از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت :اصحاب كهف ايمان به خدا را پنهان و كفر را اظهار داشتند و به همين جهت خداوند اجرشانرا دو برابر داد.
مؤ لف : در كافى نيز در معناى اين حديث روايتى از هشام بن سالم از آن جنابنقل شده . و نيز در معناى آن عياشى از كاهلى از آن جناب و از درست در دو خبر از آن جنابآورده كه در يكى از آنها آمده كه : اصحاب كهف در ظاهر زنار مى بستند و در اعياد مردمشركت مى كردند.
و نبايد به اين روايات اشكال كرد كه از ظاهر آيه (اذ قاموا فقالوا ربنا رب السمواتو الارض لن ندعو من دونه الها) بر مى آيد كه اصحاب كهف تقيه نمى كرده اند. و اينكهمفسرين در تفسير حكايت كلام ايشان كه گفته اند (اويعيدوكم ...)احتمال تقيه داده اند صحيح نيست ، براى اينكه اگر به ياد خواننده باشد گفتيم كهبيرون شدن آنان از شهر، هجرت از شهر شرك بوده كه در آن از اظهار كلمه حق و تدينبه دين توحيد ممنوع بوده اند. چيزى كه هست تواطى آنان كه شش نفر از معروفها واهل شرف بوده اند، و اعراضشان از اهل و مال و وطن جز مخالفت با دين وثنيت عنوان ديگرىنداشته . پس اصحاب كهف در خطر عظيمى بوده اند، به طورى كه اگر بر آنان دست مىيافتند يا سنگسار مى شدند و يا آنكه مجبور بهقبول دين قوم خود مى گشتند.
و با اين زمينه كاملا روشن مى شود كه قيام ايشان دراول امر و گفتن : (ربنا رب السموات و الارض لن ندعوا من دونه الها) اعلام علنىمخالفت با مردم و تجاهر بر مذمت بت پرستى و توهين به طريقه مردم نبوده ، زيرااوضاع عمومى محيط، چنين اجازه اى به آنان نمى داد، بلكه اين حرف را در بين خود گفتهاند.
و به فرضى هم كه تسليم شويم كه جمله (اذ قاموا فقالوا ربنا رب السموات والارض ) دلالت دارد براينكه ايشان تظاهر به ايمان و مخالفت با بت پرستى مى كردهاند و تقيه را كنار گذاشته بودند، تازه مى گوييم اين در آخرين روزهايى بوده كه درميان مردم بوده اند، و قبل از اينكه چنين تصميمى بگيرند در ميان مردم با تقيه زندگى مىكرده اند. پس معلوم شد كه سياق هيچ يك از دو آيه منافاتى با تقيه كردن اصحاب كهفدر روزگارى كه در شهر و در ميان مردم بودند، ندارد.
و در تف سير عياشى نيز از ابى بكر حضرمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كردهكه فرمو: اصحاب كهف نه يكديگر را مى شناختند و نه با هم عهد و ميعادى داشتند بلكهدر صحرا يكديگر را ديده با هم عهد و پيمان بستند، و از يكديگر، يعنى دو به دو عهدگرفتند، آنگاه قرار گذاشتند كه يك باره مخالفت خود را علنى ساخته به اتفاق در پىسرنوشت خود بروند.
مؤ لف : در معناى اين روايت خبرى است از ابن عباس كه ذيلانقل مى شود:
در الدرالمنثور است كه ابن ابى شيبه و ابن منذر و ابن ابى حاتم از ابن عباس ‍ روايتكرده اند كه گفت : ما با معاويه در جنگ مضيق كه در اطراف روم بود شركت كرديم و بهغار معروف كهف كه اصحاب كهف در آنجا بودند و داستانشان را خدا در قرآن آوردهبرخورديم . معاويه گفت : چه مى شد در اين غار را مى گشوديم واصحاب كهف را مىديديم . ابن عباس به او گفت : تو نمى توانى اين كار را بكنى خداوند اين اشخاص را ازنظر كسانى كه بهتر از تو بودند مخفى داشت و فرمود: (لو اطلعت عليهم لوليت منهمفرارا و لملئت منهم رعبا - اگر آنان را ببينى پا به فرار مى گذارى و پر از ترس ‍ مىشوى معاويه گفت : من از اين كار دست بر نمى دارم تا قصه آنان را به چشم خود ببينيم ،عده اى را فرستاد تا داخل غار شده جستجو كنند، و خبر بياورند. آن عده وقتىداخل غار شدند خداوند باد تندى بر آنان مسلط نمود تا به طرف بيرون پرتابشانكرد. قضيه به ابن عباس رسيد پس او شروع كرد بهنقل داستان اصحاب كهف و گفت كه اصحاب كهف در مملكتى زندگى مى كردند كه پادشاهىجبار داشت و مردمش را به تدريج به پرستش ‍ بتها كشانيد، و اين چند نفر در آن شهربودند، وقتى اين را ديدند بيرون آمده خداوند همه شان را يكجا جمع كرد بدون اينكه قبلايكديگر را بشناسند. وقتى به هم برخوردند از يكديگر پرسيدند قصد كجا داريد، درجواب نيت خود را پنهان مى داشتند چون هر يك ديگرى را نمى شناخت تا آنكه از يكديگرعهد و ميثاق محكم گرفتند كه نيت خود را بگويند. بعدا معلوم شد كه همه يك هدف دارند ومنظورشان پرستش پروردگار و فرار از شرك است ، همه با هم گفتند: (ربنا ربالسموات و الارض ... مرفقا).
آنگاه ابن عباس اضافه مى كند كه دور هم نشستند، از سوى ديگر زن و بچه ها و قوم وخويش ها به جستجويشان برخاستند ولى هر چه بيشتر گشتند كمتر خبردار شدند تا خبربه گوش پادشاه وقت رسيد. او گفت اين عده در آينده شاءن مهمى خواهند داشت ، معلوم نيستبه منظور خيانت بيرون شده اند يا منظور ديگرى داشته اند. و به همين جهت دستور داد تالوحى از قلع تهيه كرده اسامى آنان را در آن بنويسند آنگاه آن را در خزينه سلطنتى خودجاى داد و در اين باره خداى تعالى مى فرمايد: (ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيمكانوا من اياتنا عجبا) چون مقصود از رقيم همان لوحى است كه اسامى اصحاب كهف در آنمرقوم شده . و اما اصحاب كهف ، از آنجا كه بودند به راه افتادهداخل غار شدند، و خدا به گوششان زد و خواب را برايشان مسلط كرد، و اگر در غارنبودند آفتاب بدنهايشان را مى سوزانيد، و اگر هر چند يك بار از اين پهلو به آن پهلونمى شدند زمين بدنهايشان را مى خورد، و اينجا است كه خداى تعالى فرموده (و ترىالشمس ...).
آنگاه مى گويد: پادشاه مزبور دورانش منقضى گشت و پادشاهى ديگر به جايش نشست .او مردى خداپرست بود، و بر خلاف آن ديگرى عدالت گسترد، در عهد او خداوند اصحابكهف را براى آن منظورى كه داشت بيدار كرد، يكى از ايشان گفت : به نظر شما چقدرخوابيده ايم ؟ آن ديگرى گفت : يك روز، يكى ديگر گفت دو روز، سومى گفت بيشترخوابيده ايم تا آنكه بزرگشان گفت : بى جهت اختلاف مكنيد كه هيچ قومى اختلاف نكردندمگر آنكه هلاك شدند، شما يك نفر را با اين پول روانه كنيد تا از شهر طعامى خريدارىكند.
وقتى وارد شهر شد لباسها و هيات ها و منظره هايى ديدكه تاكنون نديده بود. مردم شهررا ديد كه طور ديگرى شده اند آن مردم عهد خود نيستند. نزديك نانوايى رفتپول خود را كه سكه اش به اندازه كف پاى بچه شتر بود نزد او انداخت نانواپول را بيگانه يافت ، و پرسيد اين را از كجا آورده اى ؟ اگر گنجى پيدا كرده اى مراهم راهنمايى كن و گرنه تو را نزد امير خواهم برد. گفت : آيا مرا به امير مى ترسانى ،هر دو به نزد امير شدند، امير پرسيد پدرت كيست ؟ گفت : فلانى ، امير چنين كسى رانشناخت ، پرسيد پادشاهت نامش ‍ چيست ؟ گفت : فلانى او را هم نشناخت ، رفته رفته مردمدورش جمع شدند، خبر به گوش عالم ايشان رسيد. عالم شهر به ياد آن لوح افتادهدستور داد آن را آوردند آنگاه اسم آن شخص راپرسيد، و ديد كه يكى از همان چند نفرىاست كه نامشان در لوح ضبط شده ، اسامى رفقايش را پرسيد، همه را با اسامى مرقوم درلوح مطابق يافت . به مردم بشارت داد كه خداوند شما را به برادرانتان كه چند صدسال قبل ناپديد شدند راهنمايى كرده برخيزيد. مردم همه حركت كردند تا آمدند نزديكغار چون نزديك شدند جوان گفت شما باشيد تا من بروم و رفقايم را خبر كنم و آنگاه آراموارد شويد، و هجوم نياوريد، و گرنه ممكن است از ترس قالب تهى كنند، وخيال كنند شما لشگريان همان پادشاهيد، و براى دستگيريشان آمده ايد. گفتند: حرفىنداريم ليكن به شرطى كه قول بدهى باز هم بيرون بيايى ، او همقول داد كه ان شاء اللّه بيرون مى آيم . پسداخل غار شد و ديگر نفهميدند به كجا رفت ، و از نظر مردم ناپديد گرديد، مردم هر چهخواستند وارد شوند نتوانستند، لا جرم گفتند بر بالاى غارشان مسجدى بنا كنيم ، و چنينكردند، و هميشه در آن مسجد به عبادت و استغفار مى پرداختند.
مؤ لف : اين روايت مشهور است ، و مفسرين در تفاسير خود آن رانقل كرده و خلاصه تلقى به قبولش كرده اند، در حالى كه خالى از چنداشكال نيست :
يكى اينكه از ظاهرش بر مى آيد كه اصحاب كهف هنوز درحال خواب هستند و خداوند بشر را از اينكه بخواهند كسب اطلاعى و جستجويى از ايشانبكنند منصرف نموده ، و حال آنكه كهفى كه در ناحيه مضيق و معروف به غار افسوس استامروز هم معروف است ، و در آن چنين چيزى نيست .
و آيه اى هم كه ابن عباس بدان تمسك جسته حالت خواب ايشان راقبل از بيدار شدن مجسم مى سازد، نه بعد از بيداريشان را. علاوه بر اينكه از خود ابنعباس روايت ديگرى رسيده كه مخالف با اين روايت است . و آن روايتى است كه الدرالمنثور از عبد الرزاق و ابن ابى حاتم از عكرمهنقل كرده و در آخر آن آمده كه : (پادشاه با مردم سوار شده تا به در غار آمدند، جوانگفت مرا رها كنيد تا رفقايم را ببينم و جريان را برايشان بگويم ، چند قدمى جلوتروارد غار شد، او رفقايش را ديد و رفقايش هم او را ديدند، خداوند به گوششان زدخوابيدند، مردم شهر چون ديدند دير كرد وارد غار شدند و جسدهايى بى روح ديدند كههيچ جاى آنها پوسيده نشده بود، شاه گفت : اين جريان آيتى است كه خداى تعالى براىشما فرستاده .
ابن عباس با حبيب بن مسلمه به جنگ رفته بود، در راه به همين غار بر خوردند، و در آناستخوانهايى ديدند مردى گفت : اين استخوانهاى اصحاب كهف است ، ابن عباس گفتاستخوانهاى ايشان در مدتى بيش از سى صدسال قبل از بين رفته است ).
اشكال مهم تر اين روايت اين است كه از عبارت (استخوانهاى ايشان در مدتى بيش ازسيصد سال قبل از بين رفته ) بر مى آيد كه از نظر اين روايت داستان اصحاب كهف دراوائل تاريخ ميلادى و يا قبل از آن رخ داده ، و اين حرف با تمامى روايات اين داستانمخالف است ، جز آن روايتى كه تاريخ آن راقبل از مسيح دانسته .
اشكال ديگرى كه به روايت ابن عباس وارد است اين است كه در آن آمده : يكى گفت يك روزخوابيديم يكى گفت دو روز، و اين حرف با قرآن كريم هم مخالف است ، براى اينكه قرآننقل مى كند كه گفتند: (لبثنا يوما او بعض يوم ) و اتفاقا كلام قرآن كريم با اعتبارعقلى هم سازگار است ، زيرا كسى كه نفهميده چقدر خوابيده نهايت درجه اى كهاحتمال دهد بسيار خوابيده باشد يك روز يا كمى كمتر از يك روز است ، و اما دو شبانه روزآنقدر بعيد است كه هيچ از خواب برخاسته اى احتمالش را نمى دهد.
از اين هم كه بگذريم در روايت داشت : بزرگترشان گفت اختلاف مكنيد، كه اختلاف مايههلاكت هر قومى است . و اين يكى از سخنان باطل است ، زيرا آن اختلافى مايه هلاكت است كهدر عمل به چيزى باشد، و اما اختلاف نظرى امرى نيست كه اجتناب پذير باشد، و هرگزمايه هلاكت نمى شود.
اشكال ديگرى كه به آن وارد است اين است كه : در آخرش داشت : وقتى جوان وارد غار شدمردم نفهميدند كجا رفت ، و از نظرشان ناپديد گشت . گويا مقصود ابن عباس اين بودهكه وقتى جوان وارد غار شد دهنه غار از نظرها ناپديد شد نه خود آن جوان ، خلاصه خداغار مزبور را ناپديد كرد، ولى اين حرف با آنچه در صدر خود آيه هست نمى سازد كهاز ظاهرش بر مى آيد كه غار مزبور در آن ديار معروف بوده . مگر اينكه بگويى آن روزغار را از چشم و نظر پادشاه و همراهانش ناپديد كرده و بعدها براى مردم آشكارش ساختهاست .
و اما اينكه در صدر روايت از قول ابن عباس نقل شده كه گفت : (رقيم لوحى از قلع بودهكه اسامى اصحاب كهف در آن نوشته شده بود) مطلبى است كه در معنايش رواياتديگرى نيز آمده ، از آن جمله روايتى است كه عياشى در تفسير خود از احمد بن على از امامصادق (عليه السلام ) آورده ، و در روايت ديگرى انكار آن از خود ابن عباسنقل شده ، چنانچه در الدرالمنثور از سعيد بن منصور و عبدالرزاق و فارابى و ابن منذر وابن ابى حاتم و زجاجى (در كتاب امالى ) و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كهگفت : من نمى دانم معناى رقيم چيست ، از كعب پرسيدم او گفت نام قريه اى است كه از آنجابيرون شدند.
و نيز در همان كتاب آمده كه عبدالرزاق از ابن عباس روايت كرده كه گفت : تمامى قرآن رامى دانم مگر معناى چهار كلمه را اول كلمه (غسلين ) كه اختلاف اعراب در آن به خاطراختلافى است كه در حكايت لفظ قرآن هست . دوم كلمه (حنانا) سوم (اواه ) چهارم(رقيم ).
و در تفسير قمى مى گويد: در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كهدر ذيل آيه (لن ندعوا من دونه الها لقد قلنا اذا شططا) فرمود: يعنى اگر بگوييم خداشريك دارد بر او جور كرده ايم .
و در تفسير عياشى از محمد بن سنان از بطيخى از ابى جعفر (عليه السلام ) آورده كه درذيل آيه (لو اطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا) فرموده : مقصود خداىتعالى شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نيست ، بلكه منظور مؤ منين هستند.گويا مؤ منين دارند اين حرف را به يكديگر مى زنند، وحال مؤ منين چنين است كه اگر اصحاب كهف را ببينند سرشار از ترس و رعب شده پا بهفرار مى گذارند.
و در تفسير روح المعانى اسماء اصحاب كهف بر طبق روايت صحيحى از ابن عباس چنين آمده: 1 - مكسلينيا 2 - يمليخا 3 - مرطولس 4 - ثبيونس ‍ 5 - دردونس 6 - كفاشيطيطوس 7 -منطونواسيس - كه همان چوپان بوده و اسم سگش (قطمير) بوده است .
راوى مى گويد از على (كرم اللّه وجهه ) روايت شده كه اسماى ايش ان را چنين برشمرده :1 - يمليخا 2 - مكسلينيا 3 - مسلينيا، كه اصحاب دست راست ى پادشاه بوده اند 4 -مرنوش 5 - دبرنوش 6 - شاذنوش كه اصحاب دست چپش بوده اند و همواره با اين ششنفر مشورت مى كرده و هفتمى اصحاب كهف همان چوپانى بوده كه در اين روايت اسمش نيامدهولى در اينجا نيز اسم سگ را قطمير معرفى نموده .
و اما اينكه آيا اين روايت به على نسبت داده اند صحيح است ، يا صحيح نيست گفتار ديگرىاست كه علامه سيوطى در حواشى بيضاوى نوشته كه طبرانى اين روايت را در معجم(اوسط) خود به سند صحيح از ابن عباس آورده . و آنچه كه در الدر المنثور است نيزهمين روايت طبرانى در (اوسط) است كه گفتيم به سند صحيح از ابن عباس روايت كرده.
البته در بعضى روايات ديگرى اسامى ديگرى براى آناننقل كرده اند كه حافظ ابن حجر در شرح بخارى نوشته . گفتگواسامى اصحاب كهفبسيار است كه هيچ يك هم مضبوط و مستند و قابل اعتماد نيست و در كتاب بحر آمده كه اسامىاصحاب كهف عجمى (غير عربى ) بوده كه نهشكل معينى و نه نقطه داشته ، و خلاصه سند در شناختن اسامى آنان ضعيف است .
و روايتى كه به على (عليه السلام ) نسبت داده اند همان است كه ثعلبى هم در كتابعرائس و ديلمى در كتاب خود به طور مرفوع آورده و در آن عجائبى ذكر شده .
و در الدرالمنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: اصحاب كهف ، ياران مهدى اند.
و در برهان از ابن الفارسى آورده كه گفت امام صادق (عليه السلام ) فرموده : قائم(عليه السلام ) از پشت كوفه خروج مى كند، با هفده نفر از قوم موسى كه به حق راهيافته و با حق عدالت مى كردند، و هفت نفر ازاهل كهف و يوشع بن نون و ابو دجانه انصارى و مقداد بن اسود و مالك اشتر كه اينان نزدآن جناب از انصار و حكام او هستند.
و در تف سير عياشى از عبدالله بن ميمون از ابى عبدالله (عليه السلام ) از پدرش ازعلى بن ابى طالب روايت كرده كه فرمود: وقتى كسى به خدا سوگند مى خورد تاچهل روز مهلت ثنيا دارد، براى اينكه قومى از يهود ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از چيزى پرسش كردند حضرت بدون اينكهبگويد (ان شاء الله ) و استثناء مزبور را به كلام خود ملحق سازد گفت فردا بيائيدتا جواب بگويم ، به همين جهت چهل روز خداوند وحى را از آن حضرت قطع كرد، بعد از آنجبرئيل آمد و گفت : (و لا تقولن لشى ء انىفاعل ذلك غدا الا ان يشاء اللّه و اذكر ربّك اذا نسيت ).
مؤ لف : كلمه : (ثنيا) - به ضمه ثاء و سكون نون و در آخرش الف مقصوره - اسماست براى استثناء. و در معناى اين روايت روايات ديگرى نيز از امام صادق و امام باقر(عليه السلام ) رسيده كه از بعضى آنها برمى آيد كه مراد از سوگند وعده قطعى دادن وكلام مؤ كد آوردن است ، همچنان كه استشهاد امام (عليه السلام ) در اين روايت به كلامرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) با اينكه آن جناب سوگندى ياد نكرده بودكاملا دلالت بر اين معنا دارد. و اما اين سؤ ال كه اگر كسى سوگندى ياد كند و انشاءالله هم بگويد، ولى پس از انعقاد سوگند آن را بشكند آيا حنث شمرده مى شود وكفاره به عهده اش مى آيد يا نه ، بحثى است فقهى .
داستان اصحاب كهف در تعدادى از روايات از صحابه و تابعين و از ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) به طور مفصل حكايت شده مانند روايت قمى وابن عباس و عكرمه ومجاهد كه تفسير الدرالمنثور همه آنها را آورده و روايت اسحاق در كتاب عرائس كه آن راتفسير برهان نقل كرده و روايت وهب بن منبه كه الدرالمنثور وكامل آن را بدون نسبت نقل كرده اند، و روايت نعمان بن بشير كه در خصوص اصحاب رقيموارد شده و الدرالمنثور آن را آورده .
و اين روايات كه ما در بحث روايتى گذشته مقدارى از آنها رانقل كرديم و به بعضى ديگرش اشاره اى نموديم آنقدر از نظر مطلب و متن با هم اختلافدارند كه حتى در يك جهت هم اتفاق ندارند. و اما اختلاف در روايات وارده در بعضى گوشههاى داستان مانند رواياتى كه متعرض تاريخ قيام آنان است ، و يا متعرض اسم آن پادشاهاست كه معاصر با ايشان بوده يا متعرض ‍ نسب و سمت وشغل و اسامى و وجه ناميده شدنشان به اصحاب رقيم و ساير خصوصيات ديگر شدهبسيار شديدتر از روايات اصل داستان است و دست يافتن به يك جهت جامعى كه نفس بداناطمينان داشته باشد دشوارتر است .
و سبب عمده در اين اختلاف علاوه بر دست بردها و خيانتها كه اجانب در اين گونه رواياتدارند دو چيز است :
يكى اينكه اين قصه از امورى بوده كه اهل كتاب نسبت به آن تعصب و عنايت داشته اند، واز روايات داستان هم برمى آيد كه قريش اين قصه را ازاهل كتاب شنيده اند و با آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را امتحان كردند،بلكه از مجسمه ها نيز مى توان عنايت اهل كتاب را فهميد به طورى كهاهل تاريخ آن مطالب را از نصارى و از مجسمه هاى موجود در غارهاى مختلف كه در عالم هستغارهاى آسيا و اروپا و آفريقا گرفته شده و آن مجسمه ها را بر طبق شهرتى كه ازاصحاب كهف به پا خاسته گرفته اند، و پرواضح است كه چنين داستانى كه از قديمالايام زبان زد بشر و مورد علاقه نصارى بوده هر قوم و مردمى آن را طورى كه نمايانندهافكار و عقايد خود باشد بيان مى كنند، و در نتيجه روايات آن مختلف مى شود.
و از آنجايى كه مسلمانان اهتمام بسيار زيادى به جمع آورى و نوشتن روايات داشتند، وآنچه كه نزد ديگران هم بود جمع مى كردند و مخصوصا بعد از آنكه عده اى از علماىاهل كتاب مسلمان شدند، مانند وهب بن منبه و كعب الاحبار، و آنگاه اصحابرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و تابعين يعنى طبقه دوم مسلمانان همه از ايناناخذ كرده و ضبط نموده اند، و هر خلفى از سلف خود مى گرفته و با آن همان معامله اخبارموقوفه را مى كرده كه با روايات اسلامى مى نمودند و اين سبب بلوا و تشتت شده است .
دوم اينكه داءب و روش كلام خداى تعالى در آنجا كه قصه ها را بيان مى كند بر اين استكه به مختاراتى و نكات برجسته و مهمى كه در ايفاى غرض ‍ مؤ ثر است ، اكتفاء مى كند،و به جزئيات داستان نمى پردازد. از اول تا به آخر داستان را حكايت نمى كند، و نيزاوضاع و احوالى را كه مقارن با حدوث حادثه بوده ذكر نمى نمايد جهتش هم خيلى روشناست ، چون قرآن كريم كتاب تاريخ و داستان سرائى نيست بلكه كتاب هدايت است .
اين نكته از واضح ترين نكاتى است كه شخص متدبر در داستانهاى مذكور در كلام خدادرك مى نمايد، مانند آياتى كه داستان اصحاب كهف و رقيم را بيان مى كند، ابتداء محاورهو گفتگوى ايشان را نقل مى كند، و در آن به معنا و علت قيام آنان اشاره مى نمايد و آن راتوحيد و ثبات بر كلمه حق معرفى مى كند، سپساعتزال از مردم و دنبال آن وارد شدن به غار را مى آورد كه چگونه در آنجا به خواب رفتنددر حالى كه سگشان هم همراهشان بود، و روزگارى بس طولانى در خواب بودند. آنگاهبيدار شدن و گفتگوى بار دوم آنان را در خصوص اينكه چقدر خوابيده اند بيان نموده ، ودر آخر نتيجه اى را كه خدا از اين پيش آورد خواسته است بيان مى كند. و سپس اين جهت راخاطر نشان مى سازد كه از چه راهى مردم به وضع آنان خبردار شدند، و چه شد كه دوباره بعد از حصول غرض الهى به خواب رفتند. و اما ساختن مسجد بر بالاى غار ايشانجمله اى است ، كه كلام بدانجا كشيده شده ، و گرنه غرض الهى در آن منظور نبوده .
و اما اينكه اسامى آنان چه بوده و پسران چه كسى و از چه فاميلى بوده اند. و چگونهتربيت و نشو و نما يافته بودند، چه مشاغلى براى خود اختيار كرده بودند، در جامعه چهموقعيتى داشتند، در چه روزى قيام نموده و از مردماعتزال جستند. و اسم آن پادشاهى كه ايشان از ترس او فرار كردند چه بوده ، و نيز اسمآن شهر چه بوده ، و مردم آن شهر از چه قومى بوده اند؟ واسم آن سگ كه همراهى ايشان رااختيار كرد چه بوده ، و اينكه آيا سگ شكارى بوده يا سگ گله ، و چه رنگى ؟ متعرضنشده است ، در حالى كه روايات با كمال خرده بينى متعرض آنها و نيز ساير امورى كهدر غرض خداى تعالى كه همان هدايت است هيچ مدخليتى ندارد شده ، چرا كه اينگونه خردهريزها در غرض تاريخ دخالت دارد و به درد دقت هاى تاريخى مى خورد.
مطلب ديگر اينكه مفسرين گذشته وقتى شروع در بحث از آيات قصص ‍ مى كرده اند، درصدد برمى آمده اند كه وجه اتصال آيات داستان را بيان نموده و براى اينكه داستانىتمام عيار و مطابق سليقه خود از آب در آورند از دو رو بر آيات نكات متروكى را استفادهنمايند، و همين جهت باعث اختلاف تفسيرها شده ، چون نظريه و طرز استفاده آنان از دور وبر آيات مختلف بوده است ، و در نتيجه اين اختلاف كار به اينجا كه مى بينيم كشيده شدهاست .

next page

fehrest page

back page