بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مسيح يكى از شفيعان نزد خداست نه خونبهاى گنهكاران 
نصارى معتقدند كه مسيح با خون پر بهاى خود جرائم ايشان را عوض داده و به همين جهتلقب (فادى ) به آن جناب داده ، گفته اند: بعد از آنكه آدم نافرمانى خدا كرد و ازشجره ممنوعه در بهشت خورد، خطاكار شد و اين خطاكارى او به ارث در همه فرزندانشبماند، در نتيجه ذريه او مادام كه توالد و تناسل كنند، خطاكار مى زايند و جزاى خطيئه همعقاب در آخرت و هلاك ابدى است كه خلاصى و فرار از آن ممكن نيست با اينكه خداى تعالىرحيم و عادل است .
و لذا اشكالى لا ينحل در اينجا پيدا شد و آن اين است كه اگر آدم و ذريه او را به جرمخطاهايش عقاب كند، با رحمتش منافات دارد، چون همين رحمتش او را واداشت كه ايشان را خلقكند و اگر ايشان را بيامرزد با عدالتش منافات دارد (چون در اين صورت خوب و بد رابه يك چوب رانده ) و عدالت اقتضاى آن ندارد، بلكه اقتضا مى كند بين آن دو را فرقبگذارد، مجرم خطاكار را به جرم و خطايش عقاب ، و نيكوكار مطيع را به پاداش نيكى ها واطاعتش ثواب دهد، البته اين نظريه بيشتر كشيش ها است و گرنه بعضى ها چون كشيش(مار اسحق ) هستند كه تخلف در مجازات مجرم و خطاكار را جائز مى دانند و به عبارتديگر مى گويند خلف وعده جائز نيست ، ولى خلف وعيد و تهديد جائز است .
اين اشكال از اول خلقت تا زمان عيسى (عليه السلام ) لاينحل مانده بود، تا آنكه خداوند آن را به بركت مسيححل كرد، به اين نحو كه مسيح كه فرزند خدا و خود خدا بود، در رحم يكى از ذريه هاى آدميعنى مريم بتول حلول كرد و از او متولد شد، همانطور كه يك انسان از انسان ديگر متولدمى شود و از اين نظر يك انسان تمام عيار بود، چون از انسانى متولد شده بود، ولى ازنظر ديگر يك معبود كامل بود، براى اينكه فرزند اللّه بود و معلوم است كه پسر اللّههمان اللّه تعالى است و از همه گناهان و خطايا معصوم است .
بعد از آنكه بره ه اى اندك از زمان در بين مردم زندگى كرد و با آنان معاشرت و آميزشنمود و چون با ايشان خورد و نوشيد و با ايشان گفتگو كرد و انس ‍ ورزيد و در بينايشان آمد و شد كرد، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت ، تا او را به بدترينوجهى بكشند و آن كشتن به وسيله دار بود كه در كتاب الهى ، صاحبش لعنت شده است ،عيسى اين دار لعنتى و اين زجر و اذيتى را كه داشتتحمل كرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش از عقاب آخرت نجات يابند و دچار هلاكتسرمدى نگردند، پس عيسى كفاره خطاهاى مؤ منين و گروندگان به خودش شد، نه تنهاگروندگان خودش بلكه كفاره گناهان همه عالم شد، (در رساله اولاى يوحنا،فصل اول آمده : اى فرزندان من ، اين الفاظ كه به سوى شما مى نويسم براى آن استكه گناه مكنيد و اگر احيانا يكى از شما گناه كرد ما نزد رب مايه تسليتىعادل داريم و او يسوع مسيح است و اين همان وسيله آمرزش خطاهاى ما است ، بلكه نه تنهاخطاهاى ما، كه خطاهاى همه عالم .
اينها سخنانى است كه مسيحيان در معناى (فادى ) خونبها شدن مسيح (عليه السلام ) گفتهاند.
نصارى اين كلمه (يعنى مساءله دار و فداء) را اساس دعوت خود قرار داده اند و هيچ بهانهو آغازگرى جز آن ندارند و هيچ كلامى را جز با آن خاتمه نمى دهند، همچنانكه قرآن كريماساس دعوت خود را توحيد قرار داده ، و در خطابش بهرسول گراميش مى فرمايد:
(قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيره انا و من اتبعنى و سبحان اللّه و ما انا منالمشركين ).
حتى خود مسيح (عليه السلام ) هم (به طورى كهانجيل ها تصريح دارند و نقلش در چند سطرقبل گذشت )، اولين وصاياى خود را توحيد و محبت ورزيدن به خداى سبحان قرار مى داده .
علماى اسلام و ساير دانشمندان اشكالهاى بسيارى را كه در گفته ها و عقائد مسيحيان است ،تذكر داده اند و وجوه فساد و بطلان سخنان ايشان را ذكر كرده اند، در اين باره كتابها ورساله ها نوشته و صفحه ها و طومارها پر كرده اند و اين عقائد را با ضروريات عقلىمنافى و حتى با كتب عهدين نيز مناقض ‍ دانسته اند و اما ما آنچه در اين كتاب برايمان اهميتدارد انتخاب آن منافاتهائى است كه با اصول تعليم قرآنى سازگارى ندارند و بعد ازبيان آن ها بحث را با بيان فرق بين شفاعت و فداء خاتمه داده ، روشن مى كنيم كه معناىشفاعتى كه قرآن اثباتش كرده و معناى فدائى كه مسيحيان بدان معتقدند چيست .
اين را هم قبلا بگوئيم كه قرآن كريم به صراحت تذكر مى دهد كه آنچه از معارف كهبشر را بدان مى خواند، با بيانى مى خواند و بشر را مخاطب قرار مى دهد كه قريب الافقبا عقول آنان است و بياناتش فهم و درك آنان را رشد مى دهد وفصل مميزى است كه انسان با آن حق را از باطل تشخيص ‍ مى دهد، آنگاه تسليم حق مى شودو از باطل دورى مى نمايد و نيز بين خير و شر و نافع و مضر را جدا مى سازد و انسانبه آسانى مى تواند خير را بگيرد و شر را رها كند،عقل سالمى هم كه غبار تعصب جلو ديدش را نپوشانده ، هر گاه به اين كتاب عزيز مراجعهكند، همين ها را مى فهمد، پس آنچه قرآن حق و خير و نافع معرفى نموده ،عقل نيز همان را حق و خير و نافع مى داند و هر چه را كه قرآنباطل و شر و مضر معرفى كرده ، عقل نيز همان راباطل و شر و مضر تشخيص مى دهد.
حال ببينيم عقل ما درباره آنچه مسيحيت گفته چه حكم مى كند؟ با دقت در آنچه از ايشاننقل كرديم ، ده اشكال به آنها وارد است كه اينك از نظر خواننده مى گذرد:
1. اول اينكه گفتند:
حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصيت كرد و قرآن كريم اين سخن را به دو وجه ردمى كند:
وجه اول اينكه نهى خداى تعالى (در بهشت صادر شده بود و بهشت دار تكليف و امر و نهىمولوى نيست ، در نتيجه نهيى ) ارشادى بود كه در آن صلاححال شخص نهى شده در نظر گرفته مى شود و نهى كننده مى خواهد او را به سوى آنچهمصلحتش در آن است ارشاد كند و نواهى و نيز اوامرى كه از اينقبيل باشند، نه بر امتثالش ثوابى مترتب مى شود و نه بر مخالفتش ‍ عقابى ، عينامانند (بكن ) و (نكن )هائى است كه شخص طرف مشورت ما به ما مى گويد، و يا(بكن ) و (نكن )هائى كه طبيب به بيمارش مى گويد تنها چيزى كه بر اينگونه(بكن )، (نكن )هائى مترتب مى شود همان رشد و مصلحتى است كه طرف مشورت و ياطبيب در (بكن هايش ) در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهائى است كه در (نكن هايش) پيش بينى كرده است ، آدم ابو البشر نيز با مخالفتش از دستور ارشادى الهى جزبيرون شدن از بهشت و از دست دادن راحتى و قرب حق تعالى ، و سرور رضاى او چيزىدامنگيرش نشد و به هيچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت ، براى اينكه امر مولوى خدا رانافرمانى نكرد، تا نتيجه اش عقاب باشد، خواننده عزيز اگر بيش از اين مقدار در اينجاطالب باشد به تفسير آيه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه كند.
وجه دوم اينكه : آدم (عليه السلام ) پيغمبر بود و قرآن كريم ساحت پيغمبران را منزه ونفوس شريفه آنان را مبراى از ارتكاب گناه و فسق از امر خداى سبحان مى داند، برهانعقلى هم مويد اين نظريه است ...
2. دوم اينكه گفتند:
(به خاطر گناهى كه آدم كرد گنهكارى لازمه او و ذريه او شد).
قرآن اين را نيز رد نموده مى فرمايد: (ثم اجتبيه ربه فتاب عليه و هدى )، بعد ازخوردن از آن درخت و بيرون شدن از بهشت خداى تعالى او را برگزيد و نظر رحمت خود رابه او برگردانيد. و نيز مى فرمايد: (فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه هوالتواب الرحيم ).
اعتبار عقلى هم مويد اين معنا يعنى آمرزش گناهان است ، بلكه نه تنها مويد است ، بيانگرنيز هست ، براى اينكه تبعات گناه و آثار شوم آن امرى است كه هر چند از نظرعقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالى عرفى هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم مىداند، چون اگر پاى كتك و عقوبت متخلف ، و پاداش فرمانبر در كار نباشد، امر تكليف ومولويت پا نمى گيرد و هيچ امر و نهيى امتثال نمى شود، وعقل و همچنين موالى عرفى اين را هم معتبر مى دانند و از شوون مولويت مى شمارند كه مولىدست و بالش در دائره مولويت باز باشد، هر جا مقتضى بداند عقوبت را بر مجرمين وپاداش ‍ را براى فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطاى خطاكاران ومعصيت عاصيان چشم بپوشد و با ايشان به عفو و مغفرت معامله كند، چون همه اينها از شؤون مولويت و حكومت است و حسن اين عمل يعنى عفو موالى و صاحبان سطوت فى الجمله جاىترديد نيست و عقلاى از انسان ها هم تا به امروز آن را بكار بسته اند، پس اينكه مسيحيانگفتند: (گناه آدم لازمه ذريه او شد)، سخن درستى نيست ، چون اگر چنين بود در بشرهيچ موردى براى اصل عفو و مغفرت وجود نمى داشت ، چون مغفرت و عفو براى محو خطا وباطل نمودن اثر گناه است و با اين فرض كه خطيئه لازم لا ينفك بشر باشد، ديگرموضوعى براى عفو و مغفرت باقى نمى ماند، با اينكه وحى الهى چه قرآن كريم و چهكتب عهدين پر است از داستان عفو و مغفرت ، حتى خود اين كلامى كه ما از ايشاننقل كرديم و هم اكنون مشغول بحث پيرامون آنيم ، خالى از عفو و مغفرت نبود.
و سخن كوتاه اينكه اين ادعاى مسيحيت مبنى بر اينكه گناهى از گناهان يا خطائى از خطاها،همين كه از كسى سر زد لازم لا ينفك او مى شود و ديگر نهقابل مغفرت است و نه حتى توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاك مى كند، ادعائى استكه عقل سليم و طبع مستقيم آن را نمى پذيرد.
3. اشكال سومى كه به گفتار آنان وارد است اين است كه گفتند:
خطيئه آدم همانطور كه ملازم آدم شد ملازم ذريه او نيز شد و تا قيامت ذريه او را خطاكاركرد، و اين گفتار مستلزم آن است كه تبعه آن خطيئه و آثار سوئش هم گريبان ذريه اش رابگيرد و بطور كلى گناه هر انسانى گناه ديگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهىگريبان افراد ديگر را كه آن گناه را نكرده اند بگيرد و اين معنا، هم از نظرعقل نادرست است و هم قرآن كريم آن را رد مى كند.
بله در قرآن اين معنا آمده است كه اگر يك فرد از انسانعمل زشتى را مرتكب شود و ديگران به آن راضى باشند، هر چند خودشان مرتكب شدهباشند مورد مواخذه قرار مى گيرند، ليكن اين مساءله غير مساءله مورد بحث است ، مساءلهمورد بحث اين است كه يك انسان خطائى مرتكب شده و خطاى او خطاى تمامى ذريه او و اثرسوئش گريبان ذريه او را تا قيامت بگيرد، چه اينكه ذريه او به خطاى او رضايت دادهباشند و چه نداده باشند، كه گفتيم به هيچ وجه درست نيست و معنا ندارد آدم ابو البشرخطائى كرده باشد، افراد بى گناه و معصومى هم كه در ذريه او هستند به آتش گناه اوبسوزند و قرآن كريم در آيه : (الا تزر وازرة وزر اخرى ) و آيه شريفه : (و انليس للانسان الا ما سعى )، آن را رد مى كند.عقل سليم هم با آن سازگار نيست ، زيرا مؤ اخذه بيگناه به جرم گنهكار ديگر قبيح است وعقل آن را رد مى كند...
4. اشكال چهارم اينكه اساس گفتار مسيحيت بر اين است كه :
اثر تمامى خطاها و گناهان هلاكت ابدى است و هيچ فرقى در كوچكى و بزرگى گناهنيست و لازمه اين سخن آن است كه اصولا گناه كوچك و صغيره اى وجود نداشته ، هر گناهىهر قدر هم كه ناچيز باشد كبيره و مهلكه بحساب آيد و اين از نظر تعليمات قرآنىدرست نيست ، چون از نظر قرآن كريم خطاها و معصيت ها مختلفند، بعضى كبيره و بعضىصغيره ، بعضى مشمول مغفرت و بعضى غيرقابل آمرزشند، مانند شرك كه بدون توبه آمرزيده نمى شود و خداى تعالى درباره ايندو نوع گناه فرموده : (ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه ، نكفر عنكم سيئاتكم ، ان اللّه لايغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء).
پس ملاحظه كرديد كه خداى تعالى محرماتى را كه از آن نهى فرموده دو قسم كرده ،يكى گناهان كبيره و يكى ديگر گناهانى كه درمقابل آن قرار دارند و قهرا صغيره خواهند بود و نيز بعضى راقابل آمرزش و بعضى ديگر را غير قابل آمرزش دانسته ، پس به هرحال گناهان (از نظر زشتى و فساد) مختلفند و چنين نيست كه تمامى گناهان باعث خلود درآتش و هلاكت ابدى گردند.
علاوه بر نظريه قرآن كريم ، عقل نيز نمى پذيرد كه تمامى گناهان را در يك رديفقرار دهد، به طورى كه در نظر او فرقى ميان (يك سيلى زدن ) و بين (كشتن )نباشد و نگاه به زن مردم ، با زناى با او يكسان باشد و همچنين (خوردن يكريال مال مردى توانگر با خوردن تمامى اموال يتيمى بى سر پرست در نظرش يكسانباشد) و عقلاى از انسان ها در تمامى ادوار هيچ گناهى را در جاى گناه ديگر ننهاده اند وبراى هر معصيتى تبعه و اثر خاصى و سرزنش و عقاب معينى قائلند و با اين اختلافچشمگيرى كه در مراتب گناه هست ، چگونه مى توان حكم يك كاسه و كلى درباره آن كرد وبا فرض اختلاف مراتب آن ، عقل حكم مى كند به اينكه : مراتب مختلف عذاب را بين آنهاتوزيع كرد يعنى عذاب جاودانى و هلاك ابدى را كيفر بزرگترين گناه ازقبيل شرك به خدا دانست و عذاب هاى كمتر را كيفر گناهان كوچكتر دانست همانطور كه قرآنچنين كرده و معلوم است كه خوردن از درخت بهشتى به فرض اينكه حكم ارشادى نبودهباشد بلكه حكم شرعى بوده باشد، مخالفتش به پايه كفر به خداى عظيم و گناهانىنظير آن نمى رسد، پس اين درست نيست كه مخالفت چنان نهيى را باعث عذاب دائمى بدانيم...
5. اشكال پنجم كه به حرف مسيحيان وارد است اين است كه گفتند:
بين صفت (رحمت ) خدا و (عدالت ) او تزاحم بوجود آمد، آنگاه براى رفع اين تزاحمعيسى نازل شد و سپس صعود كرد، به بيانى كه قبلا از ايشاننقل كرديم و اگر كسى در اين كلام و در لوازم آن دقت كند مى فهمد كه خداى تعالى ازديدگاه مسيحيان هر چند موجودى است آفريننده كه خلقت اين عالم با همه اجزايش مستند بهاو است ، ليكن خدائى است كه هر كارى كه مى خواهد بكند علم ذاتيش را بكار گرفته ،(عينا، مانند ما انسانها) فكر مى كند كه اين كار را بكند و يا نكند، هر يك از اين دو طرفبه نظرش چربيد آن را اختيار مى كند و چربيدن آن به اين معنا است كه با مصالحى كهدر نظر دارد مطابق باشد، همانطور كه ما در هر كارى مصالح و مفاسدش را سبك و سنگينمى كنيم ، اگر مصالح آن بر مفاسدش چربيد انجام مى دهيم و لازمه اين سخن اين است كهخداى تعالى هم مثل ما انسان ها در تطبيق عمل خود با مصالح و مفاسد احيانا اشتباه كند و درنتيجه پشيمان شود، همچنانكه در اصحاح ششم از سفر تكوين از تورات آمده : كه خدا ازاينكه فرزندان آدم را در زمين خلق كرد خوشش نيامد و چه بسا در اينكه آيا اينعمل را انجام بدهد يا نه فكرش به جائى نرسد و نتواند مصلحتش را تشخيص دهد و اىبسا فكر او (به خاطر اشتغال به چيزهاى ديگر) به فلان مساءله متوجه نگشته ، دربارهآن جاهل باشد.
و سخن كوتاه اينكه خداى تعالى از نظر مسيحيت درافعال و اوصافش عينا مانند يك انسان است كه هر چه مى كند با فكر و مصلحت انديشى مىكند و همه همش در اين است كه عمل خود را با مصلحت وفق دهد، پس او نيز مانند ما انسان هامحكوم به حكم مصالح و مقهور به اين است كهعمل را در اين چهارچوب انجام دهد (و معلوم است كه چنين كسى از ناحيه خارج از ذات خودمحكوم به اين احكام شده )، در نتيجه ممكن است از ناحيه خارج به صلاح و مصلحتش هدايتبشود و ممكن است نشود و در نتيجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود، و چه بسا كهچيزى را بداند و چه بسا نداند، چه بسا بر آنعامل خارجى غالب شود و چه بسا او بر وى غالب گردد، پس قدرت چنين خدائى محدود است، همچنانكه عملش محدود است و وقتى اين حالتهاى مختلف بر خدا جائز باشد، سايرعوارض كه بر يك فاعل صاحب فكر و اراده طارى مى شود بر او نيز طارى شود، يعنىخوشحال شود و اندوهگين گردد و خود را بستايد و ملامت كند، شرمسار شود و سرفرازگردد و احوالى ديگر از اين قبيل و كسى كه چنين وضعى دارد موجودى مادى و جسمانى وداخل در محدوده ناموس حركت و تغيير و استكمال خواهد بود و كسى كه اينطور باشد ممكنالوجود و مخلوق است ، البته نه مخلوقى فوق العاده ، بلكه يك انسان معمولى خواهدبود، نه واجب الوجودى كه خالق هر چيز است .
و شما خواننده محترم اگر به كتب عهدين مراجعه كنيد خواهيد ديد آنچه ما به عنوان لازمهگفتار حضرات ذكر كرديم صريحا درباره خداى تعالى آمده ، يعنى خدا را جسم و متصفبه همه اوصاف جسمانى و مخصوصا صفات انسان مى داند.
و قرآن مجيد در همه اين معانى كه ذكر شد خداى تعالى را منزه از اين اوهام خرافى مى دانداز آن جمله مى فرمايد: (سبحان اللّه عما يصفون ) و براهين عقلى و قطعى هم قائم استبر اينكه خداى تعالى ذاتى است مجمع تمامى صفاتكمال ، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هيچ شائبه اى از عدم ندارد و او تنها قدرتدارد و قدرتش مطلقه است بدون اينكه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد، آن هم علممطلق ، بدون اينكه علمش آميخته با جهل و يا در معرضزوال باشد او همه اش حيات است ، آن هم حيات مطلقه ، بدون اينكه مرگ و فنا در او ممكنباشد و وقتى خداى تعالى به حكم براهين قطعى عقلى ، چنين خدائى است ، ديگردگرگونگى در او راه ندارد، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حياتش.
در نتيجه چنين خدائى جسم و جسمانى نبوده ، چون اجسام و جسمانيات از هر جهت در احاطهدگرگونگى و تحولند، و در معرض امكانات (بشود يا نشودها) و احتياجاتند و وقتىخداى تعالى جسم و جسمانى نبود، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمىگيرد، غفلت و سهو و اشتباه ، پشيمانى و سرگردانى ، تاثر، شرمسارى و خوارى وكوچكى و شكست خوردن و امثال اينها در ساحت مقدس اومحال است ...
و اين به عهده اهل دقت و تدبر است كه بين اين دوقول ، يعنى آنچه قرآن در اين باره مى گويد و آنچه كتب عهدين گفته ، مقايسه كند ببيندآيا معارفى كه قرآن كريم در مورد اله عالم آورده : (كه هر صفتكمال را برايش اثبات و هر صفت نقص را از او نفى كرده و بالاخره او را بزرگتر از آندانسته كه فهم محدود ما بتواند درباره او حكمى بكند) حق است و يا امورى كه كتب عهديندر اين باره مى گويد، امورى كه جز در اساطير يونان و خرافات هند قديم و چين يافتنمى شود، امورى كه در وهم انسان هاى اولى درآمده و افكارشان تحت تاءثير آن قرارگرفته است .
6. اشكال ششم اينكه گفتند:
(خدا پسرش مسيح را فرستاد و دستور داد در يكى از رحم هاحلول كند، تا به صورت انسانى از آن رحم متولد گردد، در حالى كه خدا هم باشد!)! واين همان سخن غير معقولى است كه قرآن كريم براىابطال آن قيام نموده و توضيحش در بيان سابق گذشت و ديگر تكرار نمى كنيم .
و معلوم است كه عقل سليم هم نمى تواند آن را بپذيرد،براى اينكه اگر در اوصافى كهبايد به حكم عقل واجب الوجود را متصف به آن بدانيم دقت شود ازقبيل ثبات سرمدى و عدم دگرگونى و عدم محدوديت وجود و احاطه به هر چيز و نزاهت ازگنجيدن در زمان و مكان و آثار اين دو، و نيز اگر در تكون انسان از آن لحظه اى كه نطفهاى در رحم بوده تا وقتى كه به صورت جنين درمى آيد چه اينكه اين تكون را طبقنظريه ملكانيان تفسير كنيم و چه طبق نظريه نسطوريان و چه يعقوبيان و چه غير ايشان(كه قبلا بدان اشاره شد) نمى توانيم او را اله يعنى موجودى مجرد بدانيم ، چون بين يكموجود جسمانى كه همه اوصاف جسميت و آثار آن را دارد و بين موجودى كه جسميت ندارد وهيچيك از اوصاف جسميت از قبيل زمان و مكان و حركت و غير ذلك در او نيست ، نسبتى وجودندارد، و چگونه ممكن است بين آن دو اتحاد برقرار شود،حال اين اتحاد به هر وجهى كه تصور شود.
و همين منطبق نشدن اين قول با احكام ضروريه عقلى ، باعث شده كه بولس ‍ و سايرروساى قديسين عليه فلسفه و مباحث عقلى قيام نموده ، احكام آن را تقبيح كنند.
بولس مى گويد: من اين را نوشتم تا حكمت حكما را قاطعانه سركوب نموده ، فهم فقهارا تخطئه نمايم ، حكيم كجا و نويسنده كجا و كنكاشگر اين روزگار كجا و تعمق و دقت درمعارف دينى ما كجا؟ مگر نبود كه خدا حكمت اين عالم را تعميق فرمود - تا آنجا كه مىگويد - اگر يهوددارد سخن از معجزه كند و از ما معجزه بخواهد و اگر يونانيان جراءتدارند دم از حكمت بزنند ما بانگ برمى آوريم كه اينك مسيح مصلوب معجزه و حكمت است .
و نظير اين كلمات در كلام وى و كلمات غير او بسيار است و هيچ وجهى جز سياست نشر وتبليغات ندارد و اگر خواننده عزيز و هركس ديگرى به اين رساله ها و كتب مراجعه مموده، در طريق بياناتش براى مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت كند، به درستى آنچه ماگفتيم يقين پيدا مى كند، (زيرا جز مطالب خطابه اى و پشت هم اندازى چيزى نمى بيند).
و از آنچه گذشت اشكالى كه به قسمت ديگر سخنان مسيحيت وارد است روشن مى شود و آنقسمت اين است كه گفتند: (خدا معصوم از گناهان و خطايا است )، و اشكالش اين است كهخدائى كه اينان تصور كرده اند، داراى عصمت نيست ، براى اينكه عصمت بر دو معنا استكه يكى در مورد او تصور ندارد، و ديگرى را هم ندارد، پس اصلا عصمت ندارد، اما آنعصمتى كه در او تصور ندارد، عصمت از تمرد و نافرمانى خالق است كه مسيحيتقائل به خالقى براى خدا نيستند، و اما عصمتى كه در او تصور مى شود ولى مسيحيت آنرا براى خدا قائل نيستند، عصمت از اشتباه و خطاى در فكر است كه خواننده عزيز توجهكرد كه صريحا خدا را اشتباه كار معرفى كردند، پس خداى مسيحيت بطور كلى عصمتندارد.
7. اشكال هفتم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند:
(بعد از آنكه خداى پسر به صورت فردى از انسان جلوه كرد و با مردم به معاشرتپرداخت ، آنهم همانند معاشرت يك انسان معمولى با ساير انسان ها، تا آنكه در آخر خود رامسخر دشمنان كرد)، وجه نادرستى اين سخن آن است كه بنا به اين گفتار واجب الوجودصفات ممكنات را به خود گرفته و در عين اينكه واجب الوجود است ممكن الوجود هم شده ، درعين اينكه خدا است انسان هم شده و خلاصه كلام اينكه از نظر آقايان واجب الوجود مىتواند خلقى از مخلوقات خود شود، يعنى به حقيقت و واقعيت نوعى از اين انواع خارجىمتصف گردد، مثلا روزى انسانى از انسان ها شود و روزى ديگر اسب ، و روزى مرغ و روزديگر حشره ، و وقتى ديگر چيزى ديگر شود و حتى از نظر ايشان خدا مى تواند در عيناينكه يك چيز است ، چند چيز باشد، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره !!! وهمچنين هر رقم عمل كه از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهائى صادر شود، براىاينكه وقتى بتواند به صورت همه موجودات جلوه كند، بايد همهاعمال مخصوص موجودات را هم بكند، در نتيجه بتواند اعمالىمتقابل از قبيل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتىمتقابل از قبيل علم و جهل ، قدرت و عجز، حيات و ممات ، غنى و فقر و... متصف شود و خداىملك حق بزرگتر از اينها است و اين اشكال غير از آن محذورى است كه دراشكال ششم گذشت (براى اينكه در اشكال ششم مى گفتيم چگونه ممكن است موجودىسرمدى و غير محدود الوجود و محيط به هر چيز و منزه از مكان و زمان ناگهان نطفه شود ودر رحم مادر بگنجد و در اشكال هفتم مى گوئيم : به فرضى كه ازاشكال ششم صرفنظر كنيم ، وقتى بنا شد يك چيز، دو چيز شود و خدا انسان شود، مىتواند بيش از دو چيز هم بشود و افعال صفات هر يك از انواع موجودات را داشته باشدكه اين خود غير معقولى ديگر است مترجم ).
8. اشكال هشتم به اين قسمت از گفتارشان وارد است كه گفتند:
(خدا چوبه دار و لعنت دشمنان را به خود خريد، براى اينكه شخص به دار آويخته شدهملعون است )، اشكال ما اين است كه منظورشان از اين سخن چيست و چگونه خدا لعنت راتحمل كرد؟ و منظور از اين لعنت چيست ؟ آيا همين لعنتى است كهاهل عرف و لغت از اين كلمه مى فهمند؟ يعنى دور كردن از رحمت و كرامت ؟ و يا معنائى ديگراست ؟ اگر منظور همان معناى معروف باشد كه ما واهل لغت از اين كلمه مى فهميم مى پرسيم چگونه ممكن است كسى كه خودش خدا است خود رااز رحمت خود دور كند؟ و يا ديگران او را از رحمت خود او دور سازند؟ و مگر رحمت غير ازفيض وجودى و موهبت نعمت و اختصاص به مزاياى هستى چيز ديگرى است ؟ اگر اين باشدپس برگشت معناى لعنت و دور كردن به فقر مالى و نداشتن جاه وامثال اينها در دنيا و يا آخرت و يا هر دو خواهد بود، و اينجا است كه مى پرسيم معناى لعنتكردن به خداى تعالى و تقدس به هر وجهى كه تصورش كرده باشند غيرقابل تصور است و مسيحيت بايد آن را براى ما تصوير كنند و بگويند كه چگونه خدائىكه غنى بالذات است در اثر لعنت مخلوقش محتاج مى شود، با اينكه غناى بالذات باب هرفقرى را سد مى كند؟
و اما تعليم قرآنى بر خلاف اين تعليم عجيب و غريب به تمام معناى كلمه است ، قرآنكريم مى فرمايد: (يا ايها الناس انتم الفقراء الى اللّه و اللّه هو الغنى ).
و قرآن كريم خداى را به اسمهائى ياد مى كند و به صفاتى متصف مى داند كه با آناسماء و صفات ، ديگر محال است در معرض فقر و فاقه ، حاجت و نقص ، نداشتن و عدم ،بدى و زشتى ، ذلت در برابر كسى و خوار در نزد خودش قرار گيرد و خلاصه اينكهساحت قدس و كبريائيش منزه از اينها است .
در اينجا ممكن است كسى به طرفدارى از مسيحيت برخاسته و بگويد: از نظر مسيحيان نيزخداى تعالى فى نفسه يعنى بخودى خود چنين خدائى است و اگر با يك فرد از انسان -مثلا با مسيح - متحد نشده بود، خود بخود اجل از اين بود كه در معرض خوارى و سايراحوال مذكور قرار گيرد و چون با يك انسان كه مادى و جسمانى است متحد شده ، همهاحوال و عوارض ‍ را پذيرفته است !!.
در پاسخ مى گوئيم : آيا پذيرش و تحمل لعنت و اتصافش به امور شاقه نامبرده كهعلتش - به ادعاى شما - اتحاد نامبرده است ،تحمل واقعى و حقيقى است ؟ و يا آنكه مجازا آن راتحمل مى خوانيد؟ اگر حقيقى باشد همان محذور كه گفتيم لازم مى آيد و اگرتحمل مجازى است اشكال دوباره برمى گردد. يعنى شما مسيحيان به خاطراشكال تزاحم عدل خدا و رحمتش بود كه مساءله فديه شدن خدا را تصوير كرديد، و اگراين مساءله مجازى و صرف شوخى باشد اشكال مزاحمت برطرف نمى شود.
9. اشكال نهم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند:
(عيسى كفاره گناهان مؤ منين و بلكه كفاره تمام خطاهاى عالم است ) و آن اين است كه ازاين كلام بر مى آيد مسيحيان اصلا معناى حقيقى گناه و خطا را نفهميده اند و هنوز درك نكردهاند كه چگونه گناهان ، عقاب اخروى را در پى مى آورند و اين عقاب را چگونه محقق مىسازند و حقيقت ارتباط بين اين گناهان و خطاها و بين تشريع را نشناخته اند و از موقفتشريع در برقرار نمودن اين رابطه ، آن تصور درستى را كه قرآن كريم با بيان وتعليم خود تصوير نموده ، ندارند.
و ما در مباحث سابق اين كتاب از آن جمله در تفسير آيه شريفه : (ان اللّه لا يستحيى انيضرب مثلا ما) و در ذيل آيه : (كان الناس امه واحدة )، بيان كرديم كه احكام وقوانينى كه مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطيئه در آن واقع مى شود، امورى وضعى واعتبارى است كه منظور از وضع و اعتبار آن اين است كه مصالح مجتمع انسانى باعمل به آن احكام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابى كه بر مخالفت آن مترتب مى شودتبعات سوئى است كه آن را وضع نموده ، اعتبار كردند تا بتواند انسان هاى مكلف را ازهوس معصيت و تمرد از اطاعت منصرف سازد، اينحال قوانينى است كه عقلا براى نظام دادن به مجتمع انسانى وضع مى كنند.
ولى تعليم قرآن در اين باره قدمى فراتر نهاده ، قدمى كه بحث عقلى گذشته ما نيز آنرا تاءييد مى كند و آن اين است كه منقاد شدن انسان در برابر قوانينى كه برايش ازناحيه خدا تشريع شده را باعث آن مى داند كهدل آدمى آماده اتصاف به صفات فاضله و حميده گردد، هم چنانكه سركشى كردنش از آنقوانين را باعث آن مى داند كه دلش براى پذيرش صفات رذيله و خسيسه و خبيثه آمادهشود و در نتيجه آن آمادگى است كه نعمتى اخروى برايش آماده مى شود و در اثر اينآمادگى است كه زمينه عذاب و نقمتى اخروى برايش ‍ فراهم مى گردد، چون بهشت و دوزخآخرت تمثل يافته همان فضائل و رذائل است و حقيقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمى بهخدا و دوريش از خدا است ، پس حسنات و سيئات متكى به مصالح و مفاسد واقعى و حقيقىاست و منتهى به امورى است كه نظامى حقيقى دارد، نه چون قوانين عقلا كه صرف اعتباراست .
اين نيز واضح است كه تشريع الهى تنها براى نظام بخشيدن به جوامع بشرى نيستبلكه براى تكميل خلقت بشر است ، مى خواهد با اين هدايت تشريعى هدايت تكوينى راتقويت نموده ، مخلوق را به آن هدفى كه در خلقت او است برساند، و به عبارتى ديگرمى خواهد هر نوع از انواع موجودات را به كمال وجود و هدف ذاتش برساند و يكى ازكمالات وجودى انسان داشتن نظام صالح در زندگى دنيا و يكى ديگر داشتن حيات سعيدهدر آخرت است و راه تامين اين دو سعادت ، دينى است كهمتكفل قوانينى شايسته براى اصلاح اجتماع و نيزمشتمل بر جهاتى از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسان ها بدان هاعمل كنند، هم معاششان نظم پيدا كند و هم جانشان نورانى و مهذب گردد و در نتيجه باجانى نورانى و مهذب و عملى صالح ، شايسته كرامت الهى در دار آخرت شوند اين استحقيقت امر.
پس انسان به خداى سبحان قربى و بعدى دارد و ملاك در سعادت و شقاوت دائميش و معياردر صلاحيت و فساد اجتماعش همين قرب و بعد است و دين تنهاعامل براى ايجاد اين قرب و بعد است و همه اين مطالب امورى است حقيقى نه اينكه اساسشلغو و خرافه بوده باشد.
و اگر فرض كنيم ارتكاب يك معصيت ، مثلا خوردن از درخت بهشتى با وجود نهى از آنباعث هلاكت دائمى او و بلكه هلاكت دائمى همه فرزندانش تا روز قيامت شود و علاوه بر اينوسيله اى هم براى نجات از اين هلاكت و اين دلواپسى نباشد، مگر فداء شدن مسيح ، پستشريع اديان قبل از مسيح و يا مسيح و بعد از مسيح چه فائده اى مى تواند داشتهباشد؟!.
چون وقتى فرض كرديم كه هلاكت دائمى و عقاب اخروى از جهت صدور آن معصيت ، حتمىاست ، ديگر نه عملى مى تواند انسان را از آن هلاكت و يا به عبارت ديگر از گناه حفظ كندو نه توبه اى تنها و تنها راه علاج فداء است و بس ، و با اين فرض ديگر تشريعشرايع و انزال كتب و ارسال رسل از ناحيه خداى تعالى هيچ معناى متصورى ندارد و آنچهتاكنون وعده و وعيد و انذار و تبشير از ناحيه خداى تعالى رسيده ، خالى از وجه صحتخواهد بود، چون با حتمى بودن فساد و وجوب عذاب اين وعده و وعيدها چه چيزى را اصلاحمى كنند؟.
از اين هم كه بگذريم آقاى بولس و امثال او درباره هزاران هزار انسان كه در امت هاىگذشته و قبل از فداء شدن مسيح كه با عمل به شرايع زمان خود بهكمال رسيدند و حداقل درباره انبياء و ربانيين از امت هاى گذشته ازقبيل ابراهيم و موسى (عليهماالسلام ) و امثال ايشان چه مى گويند؟ آيا به نظر آقاياناين بزرگان نيز با حالت شقاوت و گمراهى از دنيا رفتند و يا بهكمال و سعادت خود رسيدند؟ و در عالم بعد از مرگ و در قيامت چه وضعى دارند؟ آيا عقابو هلاكت در انتظارشان است و يا ثواب و حيات سعيده ؟ چگونه مى توانند بگويند:ارسال رسل و انزال كتب هيچ اثرى ندارد و دردى را دوا نمى كند، با اينكه مسيح تصريحكرده به اينكه براى نجات دادن گنهكاران و خطاكاران فرستاده شده و نيز تصريحنموده است كه صالحان و اخيار احتياجى به اين معنا ندارند؟
انجيل لوقا اصحاح پنجم مى گويد: كاهنان و يهوديان رياكار بر سر شاگردان مسيحغوغا كردند كه چرا شما شاگردان مسيح با باجگيران و خطاكاران مى خوريد و مىنوشيد، خود مسيح به جاى شاگردان پاسخ داد: آنانكه صحيح و سالم اند طبيب لازمندارند، و تنها بيمارانند كه طبيب مى خواهند، من نيامده ام كه صديقين را دعوت كنم ، ليكنخطاكاران را به توبه مى خوانم .
و كوتاه سخن اينكه قبل از فداى مسيح هيچ غرض صحيحى به نظر نمى رسد كه تشريعشرايع الهيه و نواميس دينيه قبل از فداى مسيح را از عبث و لغويت حفظ كند و براى اينعمل عجيب كه از خداى تعالى و تقدس صادر شدمحمل صحيحى بوده باشد، مگر اينكه كسى بگويد خداى تعالى مى دانسته كه اگر (بافداى مسيح ) محذور خطيئه آدم را برطرف نكند هيچيك از اين شريعت ها و احكام آنها به هيچوجه سود نخواهد داد، و اگر با چنين علمى مع ذلك شريعت هائى را تشريع كرد برسبيل احتياط و به اميد موفقيت بوده ، به اين اميد كه شايد روزى بتواند (به وسيله فداءكردن يكى از صاحبان شريعت يعنى عيسى ) آن محذور را برطرف كند و ميوه تشريعهاىبعد از فداء را بچيند و به هدف خود نائل گردد، و به آرزوى در روز نخست خلقت برسد،به همين منظور شرايعى را (به نظر خود بطور غير جدى ) تشريع نموده ، براى انبياىخود و ساير مردم وانمود كرد كه جدى و واقعى است و به آنان نگفت كه مادام محذورى كههست برطرف نشود اين شريعت ها و زحمات شما انبياء و مؤ منين ذره اى اثر نمى بخشد وشرايع همه بيهوده بوده و هدر خواهد رفت .
در اين فرضيه ، خداى تعالى هم خودش را گول زده و هم مردم را، اما مردم راگول زده براى اينكه براى آنان چنين وانمود كرده كه اگر به احكام شريعت هاعمل كنند سعادت و آمرزششان را ضمانت مى كند و اما خودش را فريب داده ، براى اينكهتشريع بعد از رفع محذور مذكور به وسيله فداء نيز لغو و بى اثر است و كمتريناثرى در سعادت مردم ندارد، همچنانكه بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت ، اينحال تشريع دين قبل از رسيدن موقع مناسب براى فداء و تحقق آن بود.
و اما در زمانى كه موقع براى فداء مناسب شد و بعد از آن مساءله لغو بودن تشريعشريعت و دعوت دينى و هدايت الهيه روشن تر و واضح تر است ، براى اينكه بعد ازبرطرف شدن محذور خطاكارى ، ديگر كسى خطا نمى كند و با اينحال چه فائده اى در ايمان به معارف حقه و چه اثرى دراعمال صالحه خواهد بود؟ چون بعد از رفع اين محذورنزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مومنشان و چه كافرشان ، چه صالح و چه طالحشان واجبمى شود، ديگر فرقى ميان اتقى الاتقياء و اشقى الاشقياء نخواهد بود، چونقبل از رفع خطيئه هر دو صنف اهل هلاكت و بعد از رفع خطيئه به وسيله فدا هر دومشمول رحمت خواهند بود.
اگر كسى به طرفدارى از بولس و امثال او برخاسته و بگويد: اينطور نيست كه فداهيچ اثرى نداشته باشد بلكه با فدا شدن مسيح دعوت دينى سودمند مى شود و كسانىكه به مسيح ايمان آورند از ايمان خود بهره مند مى شوند، همچنانكه خود مسيح به اين معنابشارت داده و در انجيل گفته است : (من به شما مى گويم كسى كه امروز در برابرمردم به نفع من (و به حقانيت دعوت من ) اعتراف كند فردا همه فرزندان انسان در برابرملائكه خدا ايمان او را تصديق و بدان اعتراف خواهند كرد و كسى كه (دعوت ) مرا دربرابر مردم منكر شود انسان ها هم در برابر ملائكه خدا منكر او مى شوند و هركس ‍ كهكلمه ناهنجارى درباره فرزند انسان بگويد، آمرزيده خواهد شد، اما كسى كه نسبت بهروح القدس سخن ناهنجارى بگويد بخشوده نمى شود). در پاسخش مى گوئيم : علاوهبر اينكه اين سخن مناقض گفتارى است كه قبلا از رساله يوحنانقل كرديم كه گفت : (اى فرزندان من ، اين كلمات را به سوى شما مى نويسم تا خطانكنيد و اگر احيانا كسى از شما خطا كرد من نزد پروردگاروكيل عادلى دارم و آن يسوع مسيح است كه نه تنها كفاره گناه ما است بلكه كفاره گناهانهمه عالم است )، تمامى اصول گذشته را همباطل مى كند، چون با اين فرض از آدم گرفته تا قيامت كسى آمرزيده نمى شود، مگر عدهاى معدود، يعنى همانهائى كه به مسيح و روح ايمان آورده باشند، آن هم نه همه هفتاد و دوفرقه آنان بلكه يك فرقه از هفتاد و چند فرقه ، و بقيه مردم همهمشمول هلاكت دائم مى شوند و در اين بين نمى دانيم چه بر سر انبياى گرامى كهقبل از مسيح بودند مى آيد و مومنين از امت هاى ايشان چه سرنوشتى خواهند داشت ، و نمىفهميم اين دعوتى كه انبياى نامبرده داشته اند، چگونه دعوتى و چگونه حكمى بوده ، آيادر دعوت خود راستگو بوده اند يا دروغگو؟ و اگر دروغگو بوده اند، پس چراانجيل هاى چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصديق كرد؟ با اينكه تورات هرگزسخنى از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نكرده ، و آياانجيل ها كتابى صادق را تصديق كرده و يا كتابى دروغين را؟.
اگر كسى بگويد كتب آسمانى قبل از مسيح تا آنجا كه اطلاع داريم از آمدن مسيح خبر وبشارت داده بود و همين خود دعوتى اجمالى به پذيرفتن دين مسيح است ، هر چند كهبطور تفصيل كيفيت نزول مسيح و فداء شدنش را نگفته باشد، پس خداى تعالى همواره واز ازل انبياى خود را به آمدن مسيح خبر داده بود و دستور داده بود كه وقتى آمد، مردم بهاو ايمان آورند و بدانچه او مى كند خوشحال باشند. در پاسخ مى گوئيم : اولا اين حرفنسبت به انبياء قبل از موسى ، غيب گوئى و بىدليل سخن گفتن است ، چرا كه كسى از چنين بشارتى خبر ندارد علاوه بر اينكه بهفرض هم چنين بشارتى بوده بشارت به (خلاص ) بوده نه به اينكه (شما را بهايمان و تدين به دين خود دعوت كند) و ثانيا اين حرف محذور لغويت و بيهوده بودندعوت را در فروع دين و دستورات اخلاقى و عملى برطرف نمى كند، حتى درباره خودمسيح هم سودى نمى دهد با اينكه انجيل ها پر از اينگونه دستورات هستند؛ و ثالثا محذور(خطيئه ) و (غرض خدا نقض ‍ شدن ) بهحال خود باقى است ، براى اينكه خداى تعالى بنى آدم را خلق كرد تا به همه آنانترحم كند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش ‍ دهد. وحال آنكه ديديم نتيجه گفتار بولس ها اين شد كه تمامى افراد بشربه جز افرادىانگشت شمار مورد غضب الهى و هلاكت ابدى قرار دارند.
اين بود پاره اى از وجوه فساد گفتار وى از نظرعقل ، و قرآن كريم (كه همه معارفش مويد عقل وعقل مويد معارف آن است ) نيز اين حكم عقلى را تاءييد نموده ، در آيه : (الذى اعطىكل شى ء خلقه ثم هدى )، بيان مى كند كه همه چيز از ناحيه خداى تعالى به سوىغايت و آن هدفى كه براى آن خلق شده راهنمائى گرديده است ، و اين هدايت ، هم تكوينىاست و هم تشريعى پس سنت الهى بر اين جارى است كه هدايت را گسترش دهد يكى از آنهدايت ها، هدايت خصوص انسان ها است به وسيله دين .
و در آيه : (قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم ولا هم يحزنون ، و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون )،كه راجع به اولين هدايتى است كه به آدم و همراهيانش در هنگام هبوط از بهشت به او داد، وخلاصه اى است از تفاصيل شرايع تا روز قيامت ، مردم را با بيانى قاطع و ترديدناپذير دو قسم كرده و مى فرمايد: (گفتيم از بهشت هبوط كنيد پس هر گاه از ناحيه منهدايتى به سوى شما آمد (كه البته خواهد آمد)، هركس هدايتم را پيروى كند نه ترسىبر آنان هست و نه اندوهناك مى شوند و كسانى كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كننداهل دوزخ و در آنجا جاودانند).
و در جمله : (الحق اقول ) بيان كرده كه آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات مىگويد حق است و در آيه : (ما يبدل القول لدى و ما انا بظلام للعبيد)، فرموده : خداىتعالى آنچه مى گويد و دستور مى دهد دچار ترديد نمى شود و امرى را كه انفاذ كندنقض نمى نمايد، قضائى را كه مى راند امضاء مى كند و آنچه مى گويد مى كند، وفعلش از مجراى اراده اش منحرف نمى شود، نه از ناحيه خودشمثل اينكه چيزى را با عزم و جزم اراه كند آنگاه در انجامش مردد شود، و نه از ناحيه غيرمثل اينكه چيزى را اراده كند، ليكن مانع عقلى از انجامش جلوگيرى نمايد و يا در مرحلهعمل اشكالى پيدا شود و سد راهش گردد، براى اينكه همه اينها انحائى از قهر قاهر وغلبه مانع خارجى است و قرآن كريم فرموده : (و اللّه غالب على امره ). و نيز فرموده(ان اللّه بالغ امره )، كه به حكم آيه اول ، خدا از هيچ عاملى شكست نمى خورد. و بهحكم دوم ، امر خود را به كرسى مى نشاند و نيز از موسى (عليه السلام ) حكايت كرده كهگفت : (علمها عند ربى فى كتاب ، لا يضل ربى و لا ينسى ). و نيز فرموده : (اليومتجزى كل نفس بما كسبت ، لا ظلم اليوم ان اللّه سريع الحساب ).
اين آيات و نظائرش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خلائق را خلق كرد، در حالى كه ازامر آن غافل نبود و نسبت به آينده آن و آنچه از خلق سر مى زندجاهل ، و نسبت به آنچه خود كرده پشيمان نبود، آنگاه براى داورى بين آنان شرايعى بهطور جدى تشريع كرد، بدون اينكه شوخى و يا ترس و يا اميدى داشته باشد، آنگاهبراى هر صاحب عملى در برابر عملش جزائى مقرر كرد، اگرعمل خير باشد براى خير و اگر شر باشد شر، بدون اينكه كسى بر او غالب و ياحاكمى بر او حكومت كند يا شريكى با او شركت نمايد و يا فديه و پارتى و دوستى دركار او دخالت كند، مگر آنكه خودش ‍ اذن داده باشد، همه اينها كه گفتيم دليلش اطلاق ملكاو نسبت به ما سوا است .

next page

fehrest page

back page