بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

داستان هابيل و قابيل در روايات  
در تفسير عياشى از هشام بن سالم از حبيب سجستانى از امام ابى جعفر (عليه السلام )روايت آمده كه فرمود: وقتى دو پسران آدم قربانى خود را تقديم نمودند، از يكىقبول شد و از ديگرى قبول نگرديد، و در اينكه از كدامقبول شد و از كدام رد گرديد فرمود: از هابيلقبول شد و از قابيل نشد-، قابيل از اين ماجرا گرفتار طوفانى از حسد گرديد و بهدشمنى با هابيل پرداخت و همواره در كمين بود كه او را در خلوتى ببيند و كارش را يكسرهكند، تا آنكه روزى او را در خلوت و دور از چشم آدم ديد، بر او حمله كرد و او را كشت ، وخداى تعالى قسمتى از داستان آن دو برادر را كه گفتگوئى است كهقبل از فاجعه قتل ، بين آن دو رد و بدل شده ، در قرآن كريم آورده است (تا آخر حديث ).
مؤ لف : اين روايت از بهترين رواياتى است كه در خصوص اين داستان وارد شده ، و اينروايتى است طولانى كه امام (عليه السلام ) در آن فرموده هبت الله (شيث ) بعد از اين ماجرابراى پدرش آدم متولد شد و آدم او را وصى خود قرار داد، و وصيت آن جناب همچنان در بينانبيا (عليهم السلام ) جريان يافت كه ما ان شاءالله آن روايت را در جاى مناسبىنقل مى كنيم ، و از ظاهر آن بر مى آيد كه قابيل برادرشهابيل را بدون اطلاع و به نيرنگ به قتل رسانده ، (مثلا پيشنهاد كرده كه به گردشبروند همينكه به نقطه اى دور از ديگران رسيده اند دست به كار قتلش شده ) و كارىكرده كه او نتواند از خود دفاع كند، همانطور كه در بيان گذشته خود گفتيم ، مناسب بااعتبار هم همين است .
اين را هم بايد دانست هر آن روايتى كه نام اين دو پسر آدم را ضبط كرده همانهابيل و قابيل است ، و آنچه در تورات رائج ، در دست يهود آمدههابيل و قايين است ، ولى تورات هيچ سندى ندارد، براى اينكه سند تمامى تورات هاىموجود در روى زمين منتهى به يك نفر مجهول الحال مى شود و علاوه بر آن خرافات وتحريف هائى كه دارد هويدا است .
و در تفسير قمى مى گويد: پدرم از حسن بن محبوب از هشام بن سالم از ابى حمزه ثمالىاز ثوير بن ابى فاخته برايمان حديث كرد كه وى گفت : من از على بن الحسين (عليهماالسلام ) شنيدم كه براى رجالى از قريش سخن مى گفت ، تا آنجا كه فرمود: هنگامى كهدو پسران آدم قربانى خود را انتخاب مى كردند يكى از آن دو از ميان گوسفندانى كه خودپرورش داده بود گوسفندى چاقتر قربانى كرد و ديگرى يك دستهسنبل قربانى كرد، در نتيجه قربانى صاحب گوسفند كه همانهابيل باشد قبول شد و از آن ديگرى قبول نشد و بدين جهتقابيل بر هابيل خشم كرد و گفت به خدا سوگند تو را مى كشم ،هابيل گفت : خداى تعالى تنها از متقيان قبول مى كند و تو اگر براى كشتن من دست بهسويم دراز كنى من هرگز دست به سويت نمى گشايم كه به قتلت برسانم ، براىاينكه من از رب العالمين مى ترسم ، من مى خواهم تو هم گناه مرا به دوش بكشى و همگناه خودت را، تا از اهل آتش شوى و سزاى ستمكاران همين است .
سرانجام هواى نفس قابيل ، كشتن برادر را در نظرش زينت داد، و در قالب امر پسنديده اىجلوه گر ساخت ولى در اينكه چگونه برادر را بكشد سرگردان ماند و ندانست كه چگونهتصميم خود را عملى سازد، تا آنكه ابليس به نزدش آمد و به او تعليم داد كه سربرادر را بين دو سنگ بگذارد و سپس سنگ زيرين را بر سر او بكوبدقابيل بعد از آنكه برادر را كشت نفهميد جسد او را چه كند در اينحال بود كه دو كلاغ از راه رسيده و به يكديگر حمله ور شدند، يكى از آنها ديگرى راكشت و آنگاه زمين را با پنجه اش حفر كرد و كلاغ مرده را در آن چاله دفن نمود،قابيل چون اين منظره را ديد فرياد برآورد كه : واى بر من ! آيا من عاجزتر از يك كلاغبودم كه نتوانستم بقدر آن حيوان بفهمم كه چگونه جسد برادرم را دفن كنم ، در نتيجه ازپشيمانان شد، و گودالى كند و جسد برادر را در آن دفن نمود، و از آن به بعد دفنمردگان در ميان انسانها سنت شد.
قابيل به سوى پدر برگشت ، آدم هابيل را با او نديد از وى پرسيد: پسرم را كجاگذاشتى ؟ قابيل گفت : مگر او را به من سپرده بودى ؟ آدم گفت : با من بيا ببينم كجاقربانى كرديد، در اين لحظه به دل آدم الهام شد كه چه اتفاقى رخ داده ، همينكه بهمحل قربانى رسيد همه چيز برايش روشن شد، لذا آدم آن سرزمين را كه خونهابيل را در خود فرو برد لعنت كرد و دستور دادقابيل را لعنت كنند و از آسمان ندائى به قابيل شد كه تو، به جرم كشتن برادرت ملعونشدى ، از آن به بعد ديگر زمين هيچ خونى را فرو نبرد.
آدم از آن نقطه بر گشت و چهل شبانه روز برهابيل گريست ، چون بى تابيش ‍ طاقت فرسا شد، شكوه به درگاه خدا برد، خداىتعالى به وى وحى كرد كه من پسرى به تو مى دهم تا جاىهابيل را بگيرد، چيزى نگذشت كه حوا پسرى پاك و پر بركت بزاد، روز هفتم ميلاد آنپسر، خداى تعالى به آدم وحى كرد كه اى آدم اين پسر هبه و بخششى است از من به تو،بنابراين او را هبت الله نام بگذار و آدم چنين كرد.
مؤ لف : اين روايت معتدل ترين روايات وارده در اين قصه و ملحقات آن است و با اينكهمعتدل ترين آنها است مع ذلك متن آن خالى از اضطراب نيست ، براى اينكه از ظاهرش برمىآيد كه قابيل نخست هابيل را تهديد به قتل كرده ، و آنگاه در حيرت شده كه چگونه او رابه قتل برساند، و اين دو جمله با هم نمى سازند، زيرامعقول نيست كسى خصم خود را تهديد به كشتن بكند ولى نداند كه چگونه بكشد، مگرآنكه بگوئيم تحيرش در انتخاب آلت و سببقتل بوده ، و نمى دانسته است از ميان ابزار قتل ، كدام را انتخاب كند سرانجام ابليس كهلعنت خدا بر او باد او را راهنمائى كرد كه با سنگ بر سر برادرش كوفته و به قتلشبرساند و در اين باب روايات ديگرى از طرق شيعه واهل سنت نقل شده كه مضمون آنها قريب به مضمون اين روايت است .
اين را هم بايد دانست كه در اين قصه روايات بسيارى هست كه مضمون آنها اختلاف عجيبىبا هم دارد و عجيب ترين آن روايتى است كه مى گويد: خداى تعالى گوسفندهابيل را چهل سال در بهشت نگه داشت تا در زمان قربان شدناسماعيل ، آن را فداى اسماعيل كرد، و به نزد ابراهيم فرستاد، تا به جاى فرزند، آن راذبح كند.
روايت شگفت آور ديگر اينكه مى گويد: (هابيل خود را در اختيارقابيل قرار داد تا او را به قتل برساند و به هيچ وجه حاضر نشد دست به سوى برادرخود دراز كند! و اين نيز يكى از آن روايات تعجب انگيز است كه مى گويد: از روزى كهقابيل برادرش هابيل را كشت ، خداوند تبارك و تعالى يك پاىقابيل را تا روز قيامت به رانش بست و صورتش را به طرف راست قرار داد تا به هرطرف كه مى رود، صورتش (مانند گل آفتابگردان ) بطرف راست بچرخد و در زمستانهافضائى يخى و به اصطلاح امروزى چند درجه زير صفر و در تابستان فضائى آتشينبر او مسلط كرد، و هفت فرشته را مامور بر شكنجه دادن او كرد تا اينكه اگر يكى از آنملكها رفت ديگرى به جايش ‍ بيايد! و روايت ديگر اينكه خداوندقابيل را در جزيره اى از جزائر اقيانوس ‍ به پاها و واژگونه آويزان نموده و به همانحال تا روز قيامت معلق بوده و در عذاب خواهد ماند و اين هم روايت تعجب انگيز ديگر كه مىگويد: قابيل پسر آدم با موى دو طرف سرش آويزان به قرص خورشيد است و خورشيدبه هر طرف برود او را با خود مى برد، هم در گرماى تابستانش و هم در زمهريرزمستانش ، و اين شكنجه را تا روز قيامت دارد، و چون قيامت شود خداى تعالى او را در آتشدوزخ جاى مى دهد، و آن حديثى كه مى گويد پسر آدم يعنى آنكه برادر خود را كشت نامشقابيل بود، كه در بهشت متولد شد و آن حديثى كه مى گويد: آدم وقتى از كشته شدنپسرش هابيل خبردار شد با چند شعر عربى او را مرثيه گفت ، و يا آن حديثى كه مىگويد: در شريعت خاندان آدم چنين مرسوم بود كه هرگاه انسانى مورد سوء قصد قرار مىگرفت بايد خود را بدون هيچ دفاعى و تلاشى در اختيار دشمن خود قرار دهد، و از اينقبيل رواياتى ديگر.
پس اين روايات كه ديدى و امثال آن ، رواياتى است كه بيشترش و يا همه اش از طرقضعيف نقل شده ، و با اعتبار صحيح و عقلى و نيز با كتاب خداقرآن كريم نمى سازد، پسبعضى از آنها جعلى است و جعلى بودنش ‍ روشن است و بعضى ديگر تحريف شده است ، ودر بعضى موارد ناقل عين عبارت را نياورده ، بلكهنقل به معنا كرده و در اين نقل به معنا دچار اشتباه شده است .
و در درالمنثور است كه ابن ابى شيبه از عمر روايت كرده كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرموده : چرا شمامثل هابيل نباشيد و نتوانيد مانند او وقتى قاتل به سراغتان مى آيد همان سخنهابيل را بگوئيد و دست روى دست بگذاريد و در نتيجه مانند بهترين از آن دو پسر آدمباشيد؟ يعنى مانند هابيل باشيد، و در نتيجه او در بهشت و قاتلش در آتش شود.
مؤ لف : اين روايت از رواياتى است كه امت اسلام را براى روزى كه دچار فتنه شدراهنمائى مى كند و اين روايات بسيار است ، كه بيشتر آنها را سيوطى در الدرالمنثورشآورده ، نظير روايتى كه بيهقى از ابى موسى ازرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نقل كرده كه گفت آن جناب فرمود، شمشيرهاى خود رابشكنيد (يعنى در فتنه ) و زه و كمان خود را پاره كنيد، و در كنج خانه ها بخزيد و مانندبهترين از دو پسران آدم باشيد، و باز نظير روايتى كه ابن جرير و عبد الرزاق از حسننقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: مساله دو پسران آدم مثلىاست كه خداى تعالى براى امت زده تا امت راه هابيل را در زندگى پيش بگيرند. ورواياتى ديگر از اين قبيل .
و اين روايات به ظاهرشان با عقل و اعتبار صحيح درست در نمى آيد، و همچنين با رواياتصحيحه اى كه دستور دفاع از جان خود و دفاع از حق مى دهد نمى سازد، و چگونهقابل قبول است ، با اينكه خداى تعالى فرموده : (و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوافاصلحوا بينهما، فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امرالله ).
علاوه بر اينكه همه اين روايات به اصطلاح در صدد تفسير و توجيه كلام هابيلند كهچرا گفت : (لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لاقتلك ) و اينطورتوجيه مى كنند كه هابيل كار درستى كرد كه از خود دفاع نكرد و خواننده به اشكالى كهدر آنها است توجه كرد.
و يكى از چيزهائى كه باعث سوءظن آدمى نسبت به اين روايات مى شود اين است كه ازكسانى نقل شده كه در فتنه در خانه على (عليه السلام ) از انجام وظيفه يعنى دفاع از حقعلى (عليه السلام ) سر باز زدند و از كسانى كه در جنگهاى على با معاويه و خوارج وطلحه و زبير كناره گيرى كردند، به همين جهت بايد اگر ممكن باشد به نحوى توجيهشود، و گرنه مطروح و مردود شناخته شود.
و در درالمنثور است كه ابن عساكر از على (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: در دمشق كوهى است كه آنرا (قاسيون ) مىگويند در آنجا بود كه پسر آدم برادرش را بهقتل رسانيد.
مؤ لف : اشكالى در اين روايت نيست ، به جز اينكه ابن عساكر آن را به طريق كعب الاحبارنقل كرده ، و در اين نقل گفته آن خونى كه بر بالاى قاسيون ديده مى شود خون پسر آدماست ، و به طريقه ديگر از عمرو بن خبير شعبانىنقل كرده كه گفت : من با كعب الاحبار به بالاى كوه ديرالمران بوديم كه ناگهان چشمكعب به دره اى در كوهى افتاد كه آب در ته آن جارى بود، كعب گفت : در اينجا بود كهپسر آدم برادرش را به قتل رسانيد و اين آب اثر خون اوست كه خدا آن را آيت قرار دادهبراى همه عالميان .
(احتمال مى رود عبارت (لجه سائله ) كه در حديث آمده به معناى آن باشد كه شن روان ازكوه سرازير مى شده ، و چون سرخ رنگ بوده كعب آنرا اثر خونهابيل تعبير كرده (مترجم )).
اين دو روايت دلالت دارد بر اينكه در آن نقطه اثرى ثابت بوده كه ادعا شده اثر خونهابيل مقتول است و اين سخن به سخنان خرافى شبيه است ، گويا رندى اين سخن را ازپيش خود انتشار داده تا توجه مردم را به آن نقطه جلب كند، و مردم به زيارتش بروند،و نذوراتى و هدايائى براى آن كوه ببرند، نظير جاى پائى كه در سنگ درست مى كنند ونامش را قدمگاه مى گذارند، و از آن جمله است قبرى كه در بندر جده در عربستان سعودىقرار دارد، بر سر زبانها افتاده كه اينجا قبر حوا همسر آدم و جده بنى نوع بشر است ، وچيزهائى ديگر نظير آن .
و در درالمنثور آمده كه احمد و بخارى و مسلم و ترمذى و نسائى و ابن ماجه و ابن جرير وابن منذر از ابن مسعود روايت كرده اند كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: هيچ خون بنا حقى در بين بشر ريخته نمىشود، مگر آنكه سهمى از گناه آن به گردن پسر آدم است ، چون او اولين كسى بود كهقتل نفس را سنت كرد.
مؤ لف : اين معنا نيز به غير از طريق بالا به طرق ديگر هم از شيعهنقل شده و هم از اهل سنت .
و مرحوم كلينى در كافى به سند خود از حمران روايت كرده كه گفت : من به امام ابى جعفر(عليه السلام ) عرضه داشتم معناى اين كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: (مناجل ذلك كتبنا على بنى اسرائيل انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض ، فكانماقتل الناس جميعا) چيست ؟ و چگونه كشتن يك نفرمثل كشتن همه مردم است ؟ فرمود: معنايش اين است كه او را در جائى از جهنم جاى مى دهند كهدر آنجا عذاب به منتها درجه است ، جائى است كه اگر كسى همه مردم را بكشد نيز در آنجاكيفر مى بيند، عرضه داشتم : حال اگر قاتل بعد ازقتل اولش مجددا فردى ديگر را به قتل برساند چطور؟ فرمود: همان عذابش مضاعف مىشود.
مؤ لف : مثل اين روايت را صدوق نيز در كتابش معانى الاخبار از حمراننقل كرده ، و اينكه حمران پرسيد: (حال اگر فردى ديگر بهقتل برساند) اشاره است به اشكالى كه قبلا بيانش گذشت ، كه لازمه آيه شريفهمساوى بودن كيفر يك قتل با كيفر چند قتل است ، و امام (عليه السلام ) پاسخ داده بهاينكه : همان عذابش مضاعف مى شود در اينجا ممكن است كسىاشكال كند كه پاسخ امام (عليه السلام ) رفع يد از مساواتى است كه آيه به آن حكمكرده ، آيه مى فرمايد كشتن يك نفر مساوى با كشتن جميع است ، و روايت مى فرمايد مساوىنيست ، ليكن اين اشكال وارد نيست ، براى اينكه تساوى منزلت كشتن يك نفر به منزلهكشتن همه بودن مربوط است به سنخ عذاب نه به مقدار آن ، و به عبارت روشن تر:(قاتل يك نفر و قاتل جميع هر دو در يك جا از جهنم قرار دارند)، ولىقاتل بيش از يك نفر عذابش مضاعف مى شود، و لذا در روايت فرموده : (جائى است كهاگر كسى همه مردم را بكشد نيز در آنجا كيفر مى بيند).
شاهد بر گفتار ما روايتى است كه عياشى در تفسير همين آيه از حمران از امام صادق(عليه السلام ) آورده كه امام (عليه السلام ) فرمود: منزلت و مرحله اى در آتش هست كهشدت عذاب اهل آتش همه بدانجا منتهى مى شود وقاتل را در آنجا جاى مى دهند حمران مى گويد: پرسيدمحال اگر دو نفر را كشت چطور؟ فرمود: مگر نمى دانى كه در جهنم منزلتى كه عذابش ‍شديدتر از آن منزلت باشد وجود ندارد؟ آنگاه فرمود: عذابقاتل در اين منزلت به مقدار قتلى كه كرده مضاعف مى شود. پس اين جمعى كه امام (عليهالسلام ) بين نفى و اثبات كرد چيزى جز همان توجيهى كه ما براى روايت آورديم نيست وآن اين است كه اتحاد و تساوى در مقدار عذاب نيست ، بلكه در سنخ عذاب است كه كلمه(منزلت ) به آن اشاره دارد و اما اختلاف در شخص عذاب و خود آن شكنجه اى است كهقاتل مى بيند.
شاهد ديگر بر گفتار ما فى الجمله روايتى است كه در همان كتاب از حنان بن سدير ازامام صادق (عليه السلام ) نقل شده ، كه در ذيل جمله : (منقتل نفسا فكانما قتل الناس جميعا) فرمود: در جهنم گودالى است كه اگر كسى همه مردمرا مى كشت در آنجا جاى مى گرفت ، و اگر يك نفر را هم مى كشت باز در آنجا عذاب مىديد.
مؤ لف : در اين روايت آيه شريفه نقل به معنا شده ، و عين عبارت آيه نيامده .
و در كافى به سند خود از فضيل بن يسار روايت آورده كه گفت : من به امام ابى جعفر(عليه السلام ) عرضه داشتم : اين جمله در كلام خداىعزوجل چه معنا دارد كه مى فرمايد: (و من احياها فكانما احيا الناس جميعا) فرمود: منظوركسى است كه انسانى را از سوختن و غرق شدن نجات دهد، عرضه داشتم : آياشامل كسى هم مى شود كه انسانى را از ضلالتى نجات دهد، و به راه راست هدايت كند؟فرمود: اين بزرگترين تاويل براى آن است .
مؤ لف : اين روايت را شيخ نيز در امالى خود و برقى در محاسن خود ازفضيل از آن جناب روايت كرده اند، و روايت را از سماعه و از حمران از امام صادق (عليهالسلام ) آورده اند، و مراد از اينكه نجات از ضلالتتاويل اعظم آيه باشد، اين است كه تفسير كردن آيه به چنين نجاتى دقيق ترين تفسيربراى آن است ، چون كلمه تاويل در صدر اسلام بيشتر به معناى تفسيراستعمال مى شده ، و مرادف آن بوده است .
مؤ يد گفتار ما روايتى است كه در تفسير عياشى از محمد بن مسلم از امام باقر (عليهالسلام ) آمده در آن روايت محمد بن مسلم مى گويد: من از آن جناب از تفسير آيه : (منقتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانماقتل الناس جميعا) پرسيدم ، فرمود چنين كسى در آتش منزلگاهى دارد، كه اگر همه مردمرا هم مى كشت باز جايش همانجا بود، چون جائى ديگر كه عذابش بيشتر باشد نيست ،پرسيدم معناى جمله بعدى چيست كه مى فرمايد: (و من احياها فكانما احيا الناس جميعا)؟فرمود منظور كسى است كه مى تواند شخصى را بكشد ولى نكشد، و يا شخصى است كهكسى را از غرق و سوختن نجات دهد و از همه اينها بزرگتر و اعظم كسى است كه شخصىرا از ضلالتى به سوى هدايت بكشاند.
مؤ لف : منظور از اينكه فرمود: (او را نكشد) اين است كه بعد از آنكه ثابت شد كه مىتواند او را بكشد مثلا حاكم حكم به قصاص كرد او از قصاص صرف نظر نموده باشد.
و در همان كتاب از ابى بصير از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده كه ابو بصيرگفت از آن جناب از معناى جمله : (و من احياها فكانما احيا الناس ‍ جميعا) پرسيدم ، فرمود:يعنى كسى كه انسانى را از كفر بيرون كند و به ايمان در آورد.
مؤ لف : اين معنا در روايات بسيارى كه از طرقاهل سنت نقل شده نيز آمده .
و در مجمع البيان است كه از امام ابى جعفر روايت شده كه فرمود: منظور از مسرفونكسانى هستند كه حرامهاى خدا را حلال مى شمارند، و خونها مى ريزند.
تطبيق بين داستان هابيل و قابيل در تورات و در قرآن 
1- داستان در تورات  
در اصحاح چهارم از سفر تكوين از تورات چنين آمده :
1. آدم همسرش حوا را شناخت ، و حوا حامله شد و قايين را بزاد، و از در خوشحالى گفت : ازناحيه رب صاحب فرزندى پسر شدم .2 حوا بار ديگر حامله شد، و اين بارهابيل را بزاد و هابيل كارش گوسفند دارى ، و قايين شغلش زراعت بود.3 بعد از ايامىحادثه اى رخ داد، و آن اين بود كه قايين از حاصل زمين چيزى را براى رب قربانىكرد.4 و هابيل هم از گوسفندان بكر و چاق خود يك گوسفند قربانى كرد، و رب بهقربانى هابيل نظر كرد.5 و اما به قايين و قربانيش نظر نكرد پس قايين سخت در خشمشد و آبرويش ‍ رفت (و يا چهره اش در هم افتاد)6 و پروردگار به قايين گفت چراخشمگين شدى ؟ و چرا چهره ات تغيير كرد؟7 آيا اگر تو خوبى مى كردى به درگاه مابالا نمى آمد؟! و اگر خوبى نكنى قهرا در معرض گناه قرار مى گيرى و گناه را دم دركمين گرفته بدان ، آرى در اين صورت گناه مشتاق تو و در پى تو است و اين تو هستىكه گناه را براى خود سرنوشت ساختى 8 قايين سر برادرش ‍هابيل را گرم به سخن كرد و در همان حال كه با هم نشسته بودند كه قايين برخاست وهابيل را بكشت 9 رب به قايين گفت هابيل برادرت كجا است ؟ گفت : نمى دانم و من نگهبانبرادرم نبودم 10 رب گفت اين چه كارى بود كردى ، صداى خون برادرت از زمين به منرسيد 11 اينك تو ديگر ملعونى ، تو از جنس همان زمينى هستى كه دهن باز كرد براىفرو بردن خونى كه به دست تو از برادرت ريخت 12 تو چه وقت در زمين كار كردىكه زمين پاداش عمل تو را كه همان مواد غذائى او است به تو ندهد، اينك محكومى به اينكهعمرى به سرگردانى و فرار در زمين بگذرانى 13 قايين به رب گفت : گناه منبزرگتر از آن است كه كسى بتواند آنرا حمل كند، 14 تو امروز مرا از روى زمين و از روىخودت طرد كردى تا پنهان و سرگردان زندگى كنم و در زمين فرارى باشم تا هر كسمرا يافت به قتلم برساند، 15 رب به او گفت : بدين جهت هر كس قايين را بكشد هفتبرابر از او انتقام گرفته مى شود، و رب براى قايين علامتى قرار داد، تا هر كس او راديد به قتلش نرساند،16 لا جرم قايين از پيش رب بيرون آمد، و در سرزمين نور كهناحيه شرقى عدن است سكونت گزيد، (اين بود شانزده آيه كه از تورات عربى و طبعكمبروج سال 1935 نقل گرديد).
2- داستان در قرآن 
حال ببينيم قرآن در خصوص اين داستان چه فرموده : (واتل عليهم نبا ابنى آدم بالحق اذ قربا قربانافتقبل من احدهما و لم يتقبل من الاخر قال لاقتلنك ،قال انما يتقبل الله من المتقين )، (لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليكلا قتلك ، انى اخاف الله رب العالمين )، (انى اريد ان تبوء باثمى و اثمك ، فتكون مناصحاب النار و ذلك جزاء الظالمين ) (فطوعت له نفسهقتل اخيه فقتله فاصبح من الخاسرين )، (فبعث الله غرابا يبحث فى الارض ليريه كيفيوارى سواة اخيه قال يا ويلتى ا عجزت ان اكونمثل هذا الغراب فاوارى سواة اخى فاصبح من النادمين )، كه ترجمه آنها دراول بحث گذشت ، و اگر بار ديگر در اينجا همه آيات را آورديم براى اين بود كهخواننده بهتر و زودتر و آسانتر بين تورات و قرآن مقايسه كند.
و خواننده را سفارش مى كنيم كه نخست در آنچه آيات تورات و آيات قرآن كه راجع به دوپسر آدم نقل كرديم دقت كند، آنگاه آنها را با هم تطبيق نموده سپس داورى كند، و اگر برطبق سفارش ما تدبر كند اولين چيزى كه از آيات تورات به ذهنش مى رسد اين است كهتورات رب را يك موجود زمينى و به شكل انسان معرفى كرده ، انسانى كه ميان انسانها آمدو شد و معاشرت مى كند، گاهى به نفع اين حكم مى كند و گاهى بضرر اين ، و به نفعديگرى ، عينا همانطور كه يك انسان در بين انسانها زندگى مى كند، گاهى انسان نزديكاو مى شود و با او سخن مى گويد همانطور كه با يك انسان ديگر سخن مى گويد، وگاهى از او دور و پنهان مى شود، بطورى كه ديگر او وى را نمى بيند. در نتيجه ربىكه تورات معرفى كرده ربى است كه انسانهاى دور را آنطور كه نزديكان را مى بيندمشاهده نمى كند، و كوتاه سخن اينكه حال آن رب ، از تمامى جهاتحال يك انسان زمينى است ، با اين تفاوت كه اراده رب در باره هر چيزى نافذ است ، وحكمش روان و تمامى تعليمات تورات و انجيل همه بر اين اساس است ، هر چيزى را كه مىخواهد تعليم دهد بر اين اساس تعليم مى دهد (تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا).
و لازمه قصه اى كه در تورات آمده اين است كه در آنروز بشر درحال گفتگوى بطور مشافهه و حضور و رو در روى با خدا زندگى مى كرده ، (هر وقت مىخواسته نزد خدا مى رفته و با خدا قدم مى زده و سخن مى گفته ) بعد از آنكه قايين آنجنايت را كرد، خداى تعالى از او و از امثال او پنهان شد، و اينگونه افراد ديگر خدا را باچشم نديدند، ولى بقيه افراد بشر همچنان با خدا معاشرت و گفتگو داشته اند، در حالىكه برهانهاى قطعى عقلى بر اين قائم است كه نوع بشر نوع واحدى است كه همهافرادش مثل همند، موجودى پديد آمده در عالم ماده اند و در دنيا زندگى مادى دارند و نيزبراهين قطعى قائم است بر اينكه خداى تعالى منزه است از اينكه در قالب ماده بگنجد، وبه صفات ماده و احوال آن متصف گشته دستخوش ‍ عوارض امكان و طوارق نقص و حوادثگردد، و خداى تعالى از نظر قرآن كريم هم چنين خدائى است .
و اما قرآن كريم داستان پسران آدم را طورى سروده و بر اساسىنقل كرده كه بر آن اساس تمامى افراد بشر را از يك نوع و همه رامثل هم دانسته چيزى كه هست دنباله داستان مساله فرستادن كلاغ را آورده ، تا از يك حقيقتىپرده بر دارد، و آن اين است كه بشر داراى تكاملى تدريجى است كه اساس ‍تكامل او و زير بناى آن حس و تفكر است .
قرآن كريم نكته ديگرى را در اين داستان آورده ، و آن گفتگوى اين دو برادر است ، و ازهابيل سخنانى نقل كرده كه مشتمل بر نكات برجسته اى از معارف فطرى بشرى و ازاصول معارف دينى است ، چون توحيد، و نبوت ، و معاد، و مساله تقوا و ظلم كه دواصل مهم و عامل در تمامى قوانين الهى و احكام شرعى است ، و مسالهعدل الهى حاكم در رد و قبول اعمال بندگان و كيفر و پاداش اخروى آنان ، و نيز مسالهندامت قاتل و خسران او در دنيا و آخرت .
و در آخر و بعد از نقل همه اين نكات بيان كرده كه يكى از آثار شومقتل نفس ‍ اين است كه آثار شومى كه در كشتن يك فرد هست برابر است با آثار شومى كهدر كشتن همه مردم است ، و آثار نيكى كه در زنده كردن يك فرد از انسانها هست برابر باآثار نيكى است كه در احياى همه انسانها است .
داستان ادريس عليه السّلام 
وَ اذْكُرْ فى الْكِتَبِ إِدْرِيس إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَّبِيًّا(56)
وَ رَفَعْنَهُ مَكاناً عَلِياًّ(57)
56. در اين كتاب ادريس را ياد كن كه پيغمبرى راستى پيشه بود.
57. و ما او را به مقامى بلند بالا برديم .
(از سوره مباركه مريم )
وَ إِسمَعِيلَ وَ إِدْرِيس وَ ذَا الْكِفْلِ كلُّ مِّنَ الصبرِينَ(85)
وَ أَدْخَلْنَهُمْ فى رَحْمَتِنَا إِنَّهُم مِّنَ الصلِحِينَ(86)
85. و اسماعيل و ادريس و ذوالكفل را ياد آر كه همه از صابران بودند.
86. كه آنان را مشمول رحمت خود كرديم چون از شايستگان بودند.
(از سوره مباركه انبياء)
در قرآن كريم داستان آن جناب جز در دو آيه از سوره مريم نيامده ، و آن دو آيه اين استكه مى فرمايد (و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبيا، و رفعناه مكانا عليا) ودو آيه از سوره انبياء كه مى فرمايد (و اسمعيل و ادريس وذالكفل كل من الصابرين و ادخلناهم فى رحمتنا انهم من الصالحين ).
و در اين آيات خداى تعالى او را به ثنايىجميل ستوده و او را پيامبرى صديق و از زمره صابرين و صالحين شمرده ، و خبر داده كه اورا به مكانى منيع بلند كرده است .
ادريس (ع ) در روايات  
از جمله روايات وارده در داستان ادريس روايتى است كه كتاب(كمال الدين و تمام النعمه ) به سند خود از ابراهيم بن ابى البلاد از پدرش از اماممحمد باقر (عليه السلام ) نقل كرده ، و چون حديث طولانى بود ما آن را تلخيص كرديم . وخلاصه اش اين است كه : ابتداء نبوت ادريس چنين بوده . كه در عهد وى سلطانى جباربوده ، روزى براى گردش سوار شده و به سير و تنرهمشغول گشت ، در ضمن راه به سرزمينى سبز و خرم رسيد و از آنجا خوشش آمد و دلشخواست تا آنجا را به ملك خود در آورد، و آن زمينمال بنده اى مؤ من بود، دستور داد احضارش كردند، و در باب خريدن آن به گفتگوپرداخت ، ولى مرد حاضر به فروش نشد، پادشاه به شهر خود بازگشت در حالى كهدرباره اين پيشامد اندوهناك و متحير بود، با همسرش ‍ مشورت كرد، البته در همه مهماتخود با او مشورت مى كرد، زن چنين نظر داد كه چند نفر شاهد دروغين وادار كن تا گواهىدهند كه فلان شخص از دين پادشاه بيرون شده دادگاه حكم قتلش را صادر كند و ملكش رابه تصرف در آورد، شاه همين كار را كرد، و زمين آنمرد مؤ من را غصب نمود.
خداوند به ادريس وحى فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته اين پيام را از ناحيه خدا به وىبرساند كه :آيا به كشتن بنده مؤ من و بى گناه من راضى نشدى ، زمينش را هم مصادرهكردى و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهى دست ساختى ؟ به عزت خودم سوگندكه در آخرت انتقامش را از تو خواهم گرفت ، و در دنيا هم سلطنت را از تو سلب خواهمنمود، و مملكتت را ويران و عزّتت را مبدل به ذلت خواهم كرد، و گوشت همسرت را به خوردسگان خواهم داد، زيرا حلم من ، تو را فريب داده .
ادريس با رسالت خداوند به نزد آن شاه آمده و پيام خداى را در ميان بزرگان در بارشبه او رسانيد، شاه او را از مجلس خود بيرون رانده به اشاره همسرش افرادى را فرستادتا او را به قتل برسانند، بعضى از ياران ادريس از ماجرا مطلع شده ، به او رساندندكه از شهر خارج شده ، مهاجرت كند، ادريس با بعضى از يارانش همان روز از شهربيرون شدند، آنگاه در مناجات با پروردگارش از آنچه كه از پادشاه ديده بود شكوهنمود، خداى تعالى در پاسخش وحى فرستاد كه از شهر بيرون شو كه به زودى وعدهاى كه دادم درباره شاه انفاذ مى كنم ، ادريس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد،باران آسمان را هم تا روزى كه او درخواست باران نمايد ازاهل شهر حبس كند، خداى تعالى اين درخواست وى را نيز اجابت نمود، پس ‍ ادريس جريان رابا ياران با ايمان خود در ميان نهاد و دستور داد تا آنان نيز از شهر خارج گردند،يارانش كه بيست نفر بودند هر يك به شهر و ديارى متفرق شدند، و داستان وحى ادريس وبيرون شدنش همه جا منتشر گشت ، خود ادريس به غارى كه در كوهى بلند قرار داشتپناهنده گشته ، مشغول عبادت خدا و روزه شد، همه روزه فرشته اى برايش افطار مىآورد، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و همسرش را هلاك ساخت ، چيزىنگذشت كه پادشاه جبارى ديگر جاى او را گرفت ، و بنا به دعاى ادريس آسمان مدتبيست سال از باريدن بر اهل آن شهر همچنان حبس ‍ شده بود، تا كار مردم به فلاكت وتيره روزى كشيد، وقتى كارد به استخوانشان رسيد بعضى به بعضى گفتند: اينچوبها را از ناحيه نفرين ادريس مى خوريم ، و قطعا باران نخواهد آمد مگر اينكه او دعا كندولى چه كنيم كه نهانگاه او را نمى دانيم كجا است ، چاره كار همين است كه به سوى خدابازگشت نموده و توبه كنيم ، و درخواست باران كنيم زيرا او از ادريس ‍ به ما مهربانتراست .
در اين هنگام خداى تعالى به ادريس وحى فرستاد كه مردم رو به توبه نهاده اند، وناله ها سر داده و به استغفار و گريه و تضرع و زارى پرداخته اند، و من به ايشانترحم كردم ، ولى چون به تو وعده داده ام كه باران برايشان نفرستم مگر به دعاى تواينك از من درخواست باران كن تا سيرابشان كنم ، ادريس گفت : بار الها من چنين درخواستىنمى كنم .
پس خداى عزوجل به آن فرشته اى كه برايش طعام مى برد وحى فرستاد كه ديگربراى ادريس طعام مبر، سه روز گرسنه ماند و گرسنگى از پايش در آورد، پس ندا كردكه بار الها رزق مرا از من حبس كردى با اينكه هنوز زنده ام و قبض روحم ننموده اى ؟ خداىتعالى به او وحى فرستاد: از اينكه سه روز غذا به تو نرساندم جزع مى كنى ولى ازگرسنگى اهل قريه ات هيچ ناراحت نيستى با اينكه آن بى نوايان بيستسال است دچار قحطى هستند، تازه وقتى به تو مى گويم دعا كن تا برايشان بارانبفرستم از دعا هم بخل مى ورزى اينك با گرسنگى ادبت كردم (تا بدانى چه مزه اى دارد)و حال بايد از اين غار و كوه پائين روى و بهدنبال كار و كسب باشى ، از اين به بعد رزقت را به كار و كوشش خودتمحول كردم .
ادريس از كوه پايين آمده به دهى در آن نزديكيها رسيد، خانه اى ديد كه دود ازآن بلند است، به عجله بدان سو رفت ، زنى پير و سالخورده يافت كه دو قرص نان خود را روىساج مى پزد، ادريس گفت : اى زن قدرى طعام به من بده كه از گرسنگى از پاى در آمدم، زن گفت : اى بنده خدا نفرين ادريس ‍ براى ما چيزى باقى نگذاشته تا به كسى انفاقكنيم و سوگند ياد كرد كه غير از اين دو قرص هيچ چيز ندارم اگر معاشى مى طلبى ازغير اهل اين ده بطلب . ادريس گفت : لااقل مقدارى به من طعام بده كه بتوانم جانم را حفظكنم و راه بروم تا به طلب معاش برخيزم ، گفت اين نان بيش از دو قرص ‍ نيست ، يكىبراى خودم است و يكى براى فرزندم ، اگر سهم خودم رابدهم مى ميرم ، و اگر سهمپسرم را بدهم او مى ميرد، و چيزى زايد بر آن هم نداريم ، گفت فرزند تو صغير است ،نصف نان براى او بس است ، و نصف ديگرش را به من بده ، زن راضى شد و نصف قرصرا به او داد.
فرزند آن زن وقتى ديد كه ادريس سهم نان او را مى خورد از شدت نگرانى افتاد و مرد،مادرش گفت : اى بنده خدا پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لايموتش كشتى ؟ گفت :مترس و نگران مباش كه همين ساعت به اذن خدا زنده اش مى كنم ، آنگاه دو بازوى كودك راگرفت گفت : اى روح كه از بدن او به امر خدا بيرون شده اى به اذن خدا برگرد كه منادريس پيغمبرم ، روح كودك برگشت .
مادر كودك وقتى كلام ادريس را شنيد، و شنيد كه گفت : من ادريسم ، و نيز ديد كهفرزندش زنده شده ، فرياد زد كه شهادت مى دهم كه تو ادريس ‍ پيغمبرى ، پس از خانهبيرون شده با بانگ هر چه بلندتر در ده فرياد زد: مژده مژده كه فرج نزديك شد، وادريس به داخل قريه آمد، پس ادريس خود را به آن مكانى كه پادشاه جبار زندگى مىكرد و به صورت تلى خاك در آمده بود رسانيد، در آنجا نشست و جمعى ازاهل قريه گردش جمع شده التماس ‍ كردند و طلب ترحم نموده ، درخواست كردند دعا كندتا باران بر آنان ببارد، گفت : دعا نمى كنم تا آن پادشاه جبارتان حاضر شود با شمابا پاى برهنه حركت كند، و از من درخواست دعا كند.
اين خبر به گوش آن جبار رسيد، چهل نفر را فرستاد تا ادريس را نزد او ببرند، وقتىآمدند و تكليف كردند كه بيا با ما نزد جبار رويم ، ادريس نفرين كرد و هرچهل نفر تا آخرين نفرشان مردند، جبار پانصد نفر را فرستاد، وقتى نزد ادريس آمدهتكليف رفتن نزد جبار كردند و التماس نمودند، ادريس كشتهچهل نفر همكارانشان را نشانشان داده فرمود من نزد او نمى آيم و دعا براى باران هم نمىكنم تا اينكه او و همه اهل قريه پاى برهنه نزد من آيند و از من درخواست دعا كنند.
افراد نامبرده نزد آن جبار شده جريان را باز گفتند، و از او خواستند تا به اين كار تندر دهد، شاه جبار با خانواده و اهل قريه اش باكمال خضوع و تذلل نزد ادريس آمده درخواست كردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنانببارد، در اين هنگام ادريس درخواست باران كرد، پس ابرى در آسمان برخاسته بر آنانسايه افكند، و شروع به رعد و برق نموده لحظه اى بعد رگبارى زد كه ترس غرقشدن پديد آمد، و مردم از خطر آب در فكر جان خود افتادند.
و در كافى به سند خود از عبدالله بن ابان از امام صادق (عليه السلام )نقل كرده كه در حديثى كه درباره مسجد سهله است فرموده : مگر نمى دانى كه آنجا جاىخانه ادريس پيغمبر است كه در آنجا مشغول خياطى بوده .
مؤ لف : در ميان اهل تاريخ و سيره نيز معروف است كه ادريس (عليه السلام ) اولين كسىبوده كه با قلم خط نوشته ، و اولين كسى بوده كه خياطت كرده است .
و در تفسير قمى مى گويد: اگر ادريس را ادريس ناميده اند به خاطر كثرت دراست كتاببوده است .
روايتى در معناى آيه (و رفعنا مكانا عليا)
مؤ لف : در بعضى از روايات در معناى آيه (و رفعناه مكانا عليا) آمده كه خداى تعالىبر فرشته اى از فرشتگان ، غضب نمود، پسبال او را قطع نموده و در جزيره اى بيفكند، و اين جزيره در وسط دريا قرار داشت ،مدتها كه خدا مى داند چقدر بوده در آنجا ماند تا آنكه خداى تعالى ادريس را مبعوث نمود،فرشته نزد ادريس آمده درخواست كرد كه از خدا مسئلت نمايد تا از او راضى گردد وبالش را به او برگرداند، ادريس دعا كرد و خدا بالش را برگردانيد و از او راضىشد.
فرشته در تلافى احسان ادريس به او گفت : آيا حاجتى دارى ؟ گفت : بلى ، دوست مىدارم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ببينم ، چون هر وقت به ياد او مى افتمزندگى بر من تلخ مى شود، پس فرشته او را بربال خود گرفته به آسمان چهارم آورد، در آنجا ملك الموت را ديد كه از تعجب سر خود راتكان مى داد، ادريس بر وى سلام كرد، و پرسيد چرا سر خود را تكان مى دهى ؟ گفت :خداى رب العزه مرا دستور داده بود تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم ، منعرضه داشتم : پروردگارا ميان هر يك از آسمانها پانصدسال ، و قطر هر آسمانى هم پانصد سال راه ، فعلا فاصله ميان من و ادريس چهار آسماناست ، چگونه او خود رابدينجا مى رساند، اينك مى بينم كه خودت آمدى ، پس او را قبضروح نمود، اين است معناى آيه و (رفعناه مكانا عليا).
مؤ لف : اين حديث را على بن ابراهيم قمى در تفسير خود از پدرش ، از ابى عمير، ازشخصى از امام صادق (عليه السلام ) آورده .
و در معناى آن كافى نيز از على بن ابراهيم از پدرش ، از عمرو بن عثمان ، ازمفضل بن صالح ، از جابر، از ابو جعفر (عليه السلام )، ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل كرده اند.
و اين دو روايت ، و مخصوصا روايت دومى با ضعف سندى كه دارند، نمى شود مورد اعتمادقرار گيرند، چون با ظاهر كتاب كه دلالت بر عصمت ملائكه و نزاهتشان از كذب و خطادارد، مخالف مى باشند.
ثعلبى در كتاب عرائس از ابن عباس و ديگران روايتى آورده كه خلاصه اش ‍ اين است كه: روزى ادريس در گرماى آفتاب راه پيمايى كرده و از حرارت آن آزار ديد، با خود گفت :يك روز در حرارت آفتاب راه رفتم اينقدر ناراحتم كرد، پس آن كسى كه آفتاب راحمل مى كند و در هر يك روز پانصد سال راه مى برد چه حالى دارد؟ پس دعا كرد كه بارالها سنگينى آن را بردوش آن ملك سبك گردان ، و گرمايش را برايش تخفيف ده ، خدادعايش را مستجاب كرد، و آن ملك از خداى تعالى سبب را پرسيد، و فهميد كه اين سبكى وتخفيف حرارت كه در حمل او پيدا شده از دعاى ادريس بوده است ، پس از خدا خواست تاديدار ادريس را به او روزى كند، و ميان او و وى دوستى برقرار سازد، خدايش اجازه داد.
پس ادريس همواره از او پرسش ها مى كرد، از آن جمله يكى اين بود كه تو گفتى گرامىترين فرشتگان نزد ملك الموت هستى ، وبيش از سايرين نزد او مكان و منزلت دارى ،حال با چنين منزلتى نزد او برايم شف اعت كن تااجل مرا تاءخير بيندازد تا بيش از پيش به شكر و عبادت خدا بپردازم ، فرشته گفت :خداوند اجل هيچ كس را تاءخير نمى اندازد، ادريس گفت : بله ، و ليكن اين را بيشتر دوستدارم ، گفت : بسيار خوب ، من با او گفتگو مى كنم ، وقول مى دهم كه آنچه بتواند درباره يكى از بنى آدم انجام دهد درباره تو انجام دهد.
پس فرشته ادريس را حمل كرده به آسمان برد، و در جايى كه آفتاب طلوع مى كند نهاد،و خودش نزد ملك الموت آمده و حاجت ادريس را به عرض ‍ رساند و شفاعتش كرد، ملك الموتگفت : من چنين اختيارى ندارم ، ولى تنها اين احسان را مى توانم در حق او بكنم كه اگردوست بدارد بگويم چه وقت اجلش مى رسد گفت بگو، پس ملك الموت به دفتر خودنگاهى كرده ، گفت : اسم او فلان است ، و به گمانم او هرگز نمى ميرد، چون او را مىبينم كه در محل طلوع آفتاب مى ميرد، فرشته گفت : اتفاقا من او را در همانجا گذاشته ونزد تو آمده ام ، ملك الموت گفت : پس برگرد كه گمان نمى كنم او را زنده ببينى ،زيرا به خدا سوگند چيزى از اجل او باقى نمانده ، پس فرشته برگشت و او را مردهيافت .
اين روايت را الدرالمنثور نيز از ابن ابى شيبه و ابن ابى حاتم ، از ابن عباس از كعب ،روايت كرده ، چيزى كه هست در روايت كعب آمده : فرشته اى كه بر ادريس در آمد همانفرشته اى بوده كه همواره عمل ادريس را بالا مى برده ، و نيز در آن آمده كه همه روزه ازادريس عملى بالا مى برده كه معادل عمل همه اهل زمين و معاصرين وى بوده است ، و از اين جهتاز ادريس بسيار خوشش آمده از خدا درخواست اجازه كرد تا بر زمين وارد شود و با ادريس ‍بناى رفاقت بگذارد، و پس از كسب اجازه بر اونازل شده و با او رفاقت كرد....
و ابن ابى حاتم به طريقى ديگر اين روايت را از ابن عباسنقل كرده ، و در آن آمده كه ادريس در ميان دو بال فرشته نامبرده از دنيا رفته است .
و نيز در الدرالمنثور است كه ابن منذر، از عمر مولاى غفره ، و او بدون ذكر سند ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آ له و سلم ) روايت كرده كه از ادريس به تنهائىعمل و عبادتى بالا مى رفته كه معادل عمل همه مردماهل عصرش ‍ بوده است ، ملك الموت فرشته ماءمور - از او خوشش آمد، از خدا اجازه خواست تابه زمين نازل شود و با او همنشين گردد خداى تعالى اجازه اش ‍ داد، پس فرشته و ادريسدر زمين به سير و گردش و عبادت خدا پرداختند، ادريس از عبادت رفيقش خوشش آمد چونديد كه اصلا از عبادت خسته و كسل نمى شود، از او سببش را پرسيد، و اصرار كرد،فرشته خود را معرفى كرد، معلوم شد كه همان ملك الموت است ، و چون از عبادت وىخوشش ‍ آمده از خدا خواسته است تا اجازه مصاحبت با وى را به او بدهد.
ادريس وقتى فهميد رفيقش از جنس بشر نيست ، بلكه ملك الموت است ، سه حاجت درخواستكرد: اول اينكه ساعتى او را قبض روح كند و دوباره جانش را برگرداند، ملك الموت باكسب اجازه از خداى تعالى اين كار را كرد، دوم اينكه او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ رابه او نشان دهد، ملك الموت اين كار را نيز با كسب اجازه برايش انجام داد، سوم اينكهبهشت را به او نشان دهد، آن را نيز انجام داد، و وقتى كه ادريسداخل بهشت شد و از ميوه هاى آن خورد و از آبش آشاميد، ملك الموت گفتحال بيا تا بيرون رويم همه حوائجت را بر آوردم ، ادريس از بيرون شدن امتناع ورزيد وبه يكى از درختهاى بهشتى چسبيد كه به هيچ وجه بيرون نمى آيم ، و در مقام احتجاج گفت: مگر غير اين است كه هر كسى بايد مرگ را بچشد؟ من كه چشيده ام ، و مگر غير از اين استكه هر كسى بايد وارد جهنم شود، من كه وارد آن نيز شده ام ، و مگر غير اين است كه هر كسوارد بهشت شود ديگر بيرون نمى آيد؟ پس من بيرون نمى آيم ، ملك الموت در جوابشعاجز گشت : خداى تعالى به ملك الموت فرمود: ادريس عاجزت كرد، پس ‍ متعرض او مشو،بگذار بماند، و به همين جهت ادريس در بهشت باقى ماند.
اين روايت را عرائس نيز آورده ، و آن را از وهبنقل كرده ، و در آخر روايت او اين اضافه آمده است : (پس ادريس در آنجا زنده است ، گاهىدر آسمان چهارم خداى را بندگى مى كند، و گاهى در بهشت به تنعم مى پردازد).
و در مستدرك حاكم از سمره روايت مى كند كه گفت : ادريس مردى سفيد روى ، بلندقامت ،تنومند، فراخ سينه ، بدنش كم موى ، سرش پر موى بود، و يكى از دو چشمش از ديگرىدرشت تر بود، و در سينه لكه سفيدى داشت كه برص نبود، و چون خداى تعالى جور وعداوت مردم را ديد و ديد كه از اوامرش سرپيچى مى كنند، ادريس را به آسمان ششم برد،و اينكه در قرآن فرموده : (و رفعناه مكانا عليا) اشاره به همين است .
مؤ لف : هيچ نقاد با بصيرت شك نمى كند در اينكه اين روايات از اسرائيلياتى است كهدست جعالان حديث آن را در ميان روايات ما وارد كرده است ، براى اينكه با هيچ يك از موازينعلمى و اصول مسلم دين سازگارى ندارد.

next page

fehrest page

back page