|
|
|
|
|
|
مباحث علمى و تاريخى علاوه بر موارد فوق ، علامه در هر فرصتى با توجه به اقتضاى داستان بهمسائل علمى ، تاريخى ، جغرافيايى و... پرداخته است . مثلا در داستان طوفان نوح درپاسخ به اين پرسش كه آيا طوفان نوح همه زمين را فرا گرفت يا بخشى از آن را،وارد مباحث زمين شناسى و ژئوفيزيك شده و در داستان اصحاب كهف براى اثبات اينكهكدام يك از غارهاى هفتگانه به اصحاب كهف تعلق دارد، به ناچار بهمسائل معمارى و مهندسى پرداخته و در داستان ذوالقرنين براى بيان اينكه ذوالقرنينكيست و سدّش كجاست ، تاريخ را ورق زده و ديدگاههاى مختلف در اين زمينه را بررسىكرده است . خلاصه كلام ، اين گونه مباحث در داستانهاى قرآن (به تناسب موضوع و دقيقا براىتصحيح نظرگاه و افزايش دانش و بينش خوانندگان و در جهت آشناتر شدن با روح قرآناست ). شيوه تدوين در مورد چگونگى شيوه تدوين و تنظيم اين تاءليف لازم است چند نكته يادآورى شود: 1. حضرت علامه (ره ) در طول تفسير، اغلب داستانهاى قرآن را در پايان آيات مربوطبه آن داستان آورده و به شرح و بسط آن از زواياى مختلف پرداخته است كه در اين كتاببا تاءمل و تفحص ، اين داستانها از درون تفسير گردآورى و تدوين و با رعايتتسلسل تاريخى تنظيم شده است . 2. به برخى از داستانها كه علامه به صورتمستقل و جدا به آنها نپرداخته است ، از تفسير و شرح آيات داستان بهره گرفته شده وبه صورت داستانى مستقل تنظيم گرديده است ، به طورى كه خواننده بتواند با توجهبه تفسير الميزان نسبت به داستان شناختى اجمالى پيدا كند، مانند داستان اصحابفيل و برخى از داستانهاى ديگر. 3. همان طور كه قبلا اشاره شد، علامه اغلب داستانها را به طور جداگانه از ديدگاهروايات نيز نقل و نقد نموده ولى پاره اى از آنها به صورت مجزا از اين ديدگاه موردبررسى قرار نگرفته است . براى اينكه خواننده بتواند با داستان از طريق روايات همآشنا گردد، با توجه به اينكه علامه در پايان تفسير آيات گفتارى تحت عنوان (بحثروايى ) دارد، ما بحثهايى را كه ارتباطى با داستان دارد گردآورى نموده ايم كه درپايان هر داستان آمده است . 4. قبل از شروع هر داستان آيات مربوط به آن آمده است تا هم ديباچه هر داستان بهآياتى از قرآن مزين و آراسته شود و هم خواننده محترمقبل از داستان با آياتش ماءنوس گردد. ممكن است يك داستان در سوره هاى مختلف قرآن آمده باشد، ولى ما آياتى را برگزيده ايمكه علامه در ذيل آنها به نقل قصه پرداخته است . 5. براى سهولت كار قرآن پژوهان ، منابع و مآخذى كه در الميزان مورد استفاده علامهقرار گرفته در پانويس كتاب با حروف نازك و عدد ذكر شده است ، ضمن اينكه نشانىجلد و صفحات الميزان را نيز با حروف سياه و علامت ستاره مشخص كرده ايم . 6. در همان سالهاى نخست شيفتگان قرآن و علاقه مندان تفسير الميزان از حضرت علامهخواستند كه نسبت به ترجمه آن نيز عنايتى مبذول دارند و ايشان اين مهم را به اساتيدىاز حوزه علميه و تنى چند از شاگردان دانشمند خود سپردند كه تاكنون اين يادگارماندگار با ترجمه هاى گوناگون توسط برخى ناشران چاپ و نشر داده است . ابتدا ترجمه جلد 1 تا 10 الميزان كه هر جلد به وسيله يكى از محققان و قرآن پژوهانحوزه ترجمه شده است از سوى انتشارات دارالعلم قم و سى جلد بعد با ترجمه سيدمحمدباقر موسى همدانى در تهران توسط انتشارات محمدى چاپ و منتشر گرديد. سپساين تفسير با ترجمه گروه فوق در بيست مجلد از سوى بنياد علمى و فكرى علامه باهمكارى مؤ سسه نشر فرهنگى رجاء و مؤ سسه اميركبير درسال 63 انتشار يافت . ترجمه كاملى نيز از الميزان توسط حجة الاسلام موسوى همدانى صورت پذيرفت كه اينترجمه را دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم با پاره اى ازاصلاحات در بيست مجلد به چاپ رساند. اين ترجمه اخير با توجه به ويژگيهاىذيل در حوزه كار ما قرار گرفت : الف . كليه مجلدات آن با يك قلم و شيوه واحد ترجمه شده است . ب . ويرايش شامل اصلاحات دستورى ، انشايى ، علامت گذارى ، غلطگيرى و تغيير وتبديل بعضى از جملات يا كلمات غير مصطلح صورت گرفته است . ج . منابع و مآخذ اخبار، روايات و نقل قولها در پانويس ذكر شده است . در پايان لازم مى دانم مراتب تشكر و سپاس خود را از اين بزرگواران اعلام نمايم : 1. دوستانم در (نشر سبحان ) كه چاپ كتاب فوق را به ديده عنايت وقبول نگريستند و انتشار آن را در برنامه كار خود قرار دادند. 2. (دفتر طرح و اجراى كتاب ) كه با حسن سليقه و انتخاب و دقت نظر ويرايش ،حروفچينى ، صفحه آرايى و نمونه خوانى كتاب را به عهده گرفتند. 3. برادر و بزرگوار و انديشمندم جناب آقاى مصطفى مختارى كه با رهنمودهاى ارزشمندخود بنده را يارى نمود. 4. همسر و نور چشمانم كه وقت خانه را به من بخشيدند و با صبر و متانت مرا در اين امرترغيب و تشويق نمودند. سعادت و سلامت روزافزون همه را از درگاه خداوندگار يكتا مى طلبم . اميد است كه با تدوين داستانهاى قرآن و تاريخ پيامبران بتوان انس و الفتى بينجوانان و قرآن برقرار و ايجاد كرد تا دلها و جانهاى تشنه خود را از سرچشمهزلال وحى سيراب سازند و سيره پيامبران خدا را چراغ راه فردايشان قرار دهند. حسين فعال عراقى اراك - 2 آذر 1376 بيست و دوم رجب 1418 داستان آدم عليه السلام وَ إِذْ قَالَ رَبُّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الاَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُفِيهَا وَ يَسفِك الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِك وَ نُقَدِّس لَك قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ(30) وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاَسمَاءَ كلَّهَا ثُمَّ عَرَضهُمْ عَلى الْمَلَئكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونى بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن كُنتُمْصدِقِينَ(31) قَالُوا سبْحَنَك لا عِلْمَ لَنَا إِلا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّك أَنت الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(32) قَالَ يَئَادَمُ أَنبِئْهُم بِأَسمَائهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُم بِأَسمَائهِمْ قَالَ أَ لَمْأَقُل لَّكُمْ إِنى أَعْلَمُ غَيْب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(33) 30. و چون پروردگارت به فرشتگان گفت من مى خواهم در زمين جانشينى بيافرينم ،گفتند: در آنجا مخلوقى پديد مى آورى كه تباهى كند و خونها بريزد با اينكه ما تو رابه پاكى مى ستاييم و تقديس مى گوييم ؟ گفت : من چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد. 31. و خدا همه نامها را به آدم بياموخت ، پس از آن همه آنان را به فرشتگان عرضه كردو گفت : اگر راست مى گوييد، مرا از نام اينها خبر دهيد. 32. گفتند: تو را تنزيه مى كنيم . ما دانشى جز آنچه تو به ما آموخته اى نداريم ، كهداناى فرزانه تويى . 33. گفت : اى آدم ، فرشتگان را از نام ايشان آگاه كن . و چون از نام آنها آگاهشان كرد،گفت : مگر به شما نگفتم كه من نهفته هاى آسمان و زمين را مى دانم ؟ آنچه را كه شماآشكار كرده ايد و آنچه را پنهان مى داشتيد، مى دانم . (از سوره مباركه بقره ) داستان آدم در قران اين مطلب (داستان خلافت انسان ) بر خلاف ساير داستانهايى كه در قرآن آمده ، تنها دريك جا آمده است و آن ، همين جاست . پاسخى كه در اين آيه از ملائكه حكايت شده ، اشعار بر اين معنا دارد، كه ملائكه از كلامخدايتعالى كه فرمود: ميخواهم در زمين خليفه بگذارم ، چنين فهميده اند كه اينعمل باعث وقوع فساد و خونريزى در زمين ميشود، و اين سخن فرشتگان پرستش از امرىبوده كه نسبت به آن جاهل بوده اند، و اين اشكالى را كه در مساءله خلافت يك موجود زمينىبه ذهنشان رسيده حل كنند، نه اينكه در كار خداى تعالى اعتراض و چون و چرا كردهباشند. پس خلاصه كلام آنان باين معنا برگشت مى كند كه : خليفه قرار دادن تنها باين منظوراست كه آن خليفه و جانشين با تسبيح و حمد و تقديس زبانى ، و وجوديش ، نمايانگر خداباشد، و زندگى زمينى اجازه چنين نمايشى باو نميدهد، بلكه بر عكس او را بسوى فسادو شر مى كشاند. از سوى ديگر، وقتى غرض از خليفه نشاندن در زمين ، تسبيح و تقديس بآن معنا كهگفتيم حكايت كننده و نمايشگر صفات خدائى تو باشد، از تسبيح و حمد و تقديس خود ماحاصل است ، پس خليفه هاى تو مائيم ، و يا پس ما را خليفه خودت كن ، خليفه شدن اينموجود زمينى چه فايده اى براى تو دارد؟ خدايتعالى در رد اين سخن ملائكه فرمود: (انى اعلم ما لا تعلمون ، و علم آدم الاسماءكلها). زمينه و سياق كلام بدو نكته اشاره دارد: اول اينكه منظور از خلافت نامبرده جانشينى خدا در زمين بوده ، نه اينكه انسان جانشينساكنان قبلى زمين شوند، كه در آن ايام منقرض شده بودند، و خدا خواسته انسان را جانشينآنها كند، همچنانكه بعضى از مفسرين اين احتمال را داده اند. نكته دوم اين است كه خداى سبحان در پاسخ و رد پيشنهاد ملائكه ، مسئله فساد در زمين وخونريزى در آنرا، از خليفه زمينى نفى نكرد، و نفرمود: كه نه ، خليفه ايكه من در زمينميگذارم خونريزى نخواهند كرد، و فساد نخواهند انگيخت ، و نيز دعوى ملائكه را (مبنى براينكه ما تسبيح و تقديس تو مى كنيم ) انكار نكرد، بلكه آنانرا بر دعوى خود تقرير وتصديق كرد. در عوض مطلب ديگرى عنوان نمود، و آن اين بود كه در اين ميان مصلحتى هست ، كه ملائكهقادر بر ايفاء آن نيستند، و نميتوانند آنرا تحمل كنند، ولى اين خليفه زمينى قادر برتحمل و ايفاى آن هست ، آرى انسان از خداى سبحان كمالاتى را نمايش ميدهد، و اسرارى راتحمل مى كند، كه در وسع و طاقت ملائكه نيست . اين مصلحت بسيار ارزنده و بزرگ است ، بطوريكه مفسده فساد و سفك دماء را جبران مىكند، ابتداء در پاسخ ملائكه فرمود: (من ميدانم آنچه را كه شما نميدانيد)، و در نوبت دوم ،بجاى آن جواب ، اينطور جواب ميدهد: كه (آيا بشما نگفتم من غيب آسمانها و زمين را بهترميدانم ؟) و مراد از غيب ، همان اسماء است ، نه علم آدم به آن اسماء، چون ملائكه اصلااطلاعى نداشتند از اينكه در اين ميان اسمائى هست ، كه آنان علم بدان ندارند، ملائكه اين رانميدانستند، نه اينكه از وجود اسماء اطلاع داشته ، و از علم آدم بآنها بى اطلاع بوده اند،و گرنه جا نداشت خدايتعالى از ايشان از اسماء بپرسد، و اين خود روشن است ، كهسئوال نامبرده بخاطر اين بوده كه ملائكه از وجود اسماء بى خبر بوده اند. و گرنه حق مقام ، اين بود كه باين مقدار اكتفاء كند، كه بآدم بفرمايد: (ملائكه را ازاسماء آنان خبر بده )، تا متوجه شوند كه آدم علم بآنها را دارد، نه اينكه از ملائكهبپرسد كه اسماء چيست ؟ پس اين سياق بما مى فهماند: كه ملائكه ادعاى شايستگى براى مقام خلافت كرده ، و اذعانكردند باينكه آدم اين شايستگى را ندارد، و چون لازمه اين مقام آنست كه خليفه اسماء رابداند، خدايتعالى از ملائكه از اسماء پرسيد، و آنها اظهار بى اطلاعى كردند، و چون ازآدم پرسيد، و جواب داد باين وسيله لياقت آدم براى حيازت اين مقام ، و عدم لياقتفرشتگان ثابت گرديد. و سخن كوتاه آنكه معلوم ميشود آنچه آدم از خدا گرفت ، و آن علمى كه خدا بوى آموخت ، غيرآن علمى بود كه ملائكه از آدم آموختند، علمى كه براى آدم دست داد، حقيقت علم باسماء بود،كه فرا گرفتن آن براى آدم ممكن بود، و براى ملائكه ممكن نبود، و آدم اگر مستحق و لايقخلافت خدائى شد، بخاطر همين علم باسماء بوده ، نه بخاطر خبر دادن از آن ، و گرنهبعد از خبر دادنش ، ملائكه هم مانند او با خبر شدند، ديگر جا نداشت كه باز هم بگويند:ما علمى نداريم ، (سبحانك لا علم لنا، الا ما علمتنا)، (منزهى تو، ما جز آنچه توتعليممان داده اى چيزى نمى دانيم ). داستان سجده ملائكه (و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ابى و استكبر و كان من الكافرين .) و چون بملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد پس همه سجده كردند بجز ابليس كه ازاينكار امتناع كرد و كبر ورزيد و او از كافران بود. بخاطر داشته باشيد گفتيم : اين آيات منظور اصليش بيان خلافت انسان ، و موقعيت او، وچگونگى نازل شدنش به دنيا و مال كار او از سعادت و شقاوت است ، پس در چنين مقامىاعتناى زيادى به نقل داستان سجده ندارد، مگر باشاره اجمالى آن ، تا باين ترتيب وسيلهاى شود براى ذكر داستان بهشت ، و هبوط آدم . (اسجدوا لادم ...) به ملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد، پس همگى سجده كردند مگر ابليس (كه ) تكبركرد و از سجده براى او دريغ ورزيد، و او از سابق بر اين كافر بود و اينكه ابليسقبل از اين صحنه كافر بوده ، از آيه شريفه (لم اكن لاسجد لبشر خلقته منصلصال من حما مسنون ) هم بخوبى استفاده مى شود. آيا ابليس از فرشتگان بود؟ (فسجدوا الا ابليس لم يكن من الساجدين ). در اين جمله و همچنين در آيه (فسجد الملائكه كلهم اجمعون ) خداى تعالى خبر مى دهد ازسجده كردن تمامى فرشتگان مگر ابليس . و در آيه (كان من الجن ففسق عن امر ربه )علت سجده نكردن وى را اين دانسته كه او از جنس فرشتگان نبوده ، بلكه از طايفه جنبوده است ، از آيه (بل عباد مكرمون لا يسبقونهبالقول و هم بامره يعملون ) نيز استفاده مى شود كه اگر ابليس از جنس فرشتگان مىبود چنين عصيانى را مرتكب نمى شد. ليكن حقيقت مطلب اين است كه از ظاهر آيه استفاده مى شود كه ابليس با ملائكه بوده و هيچفرقى با آنان نداشته ، و از آيه (و اذ قال ربك للملائكه انىجاعل فى الارض خليفه قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدكو نقدس لك ) نيز استفاده مى شود كه او و همه فرشتگان در مقامى قرار داشتند كه مىتوان آن را مقام (قدس ) ناميد. بنابراين ، معلوم مى شود ابليس قبل از تمردش فرقى با ملائكه نداشته ، و پس ازتمرد حسابش از آنان جدا شده ، ملائكه به آنچه مقام و منزلت شان اقتضا مى كرده باقىماندند و خضوع بندگى را از دست ندادند، و ليكن ابليس بدبخت از آن مقام ساقطگرديد، همچنانكه فرموده :(كان من الجن ففسق عن امر ربه - چون از جنس جن بود نسبت بهامر پروردگارش فسق ورزيد)، و (فسق ) به معناى بيرون شدن خرما از پوستهاست ، ابليس هم با اين تمردش در حقيقت از پوست خود بيرون گشت و زندگانيى را اختياركرد كه جز خروج از كرامت الهى و اطاعت بندگى چيز ديگرى نبود. چيزى كه هست مادامى كه آدم خلق نشده بود و خداوند ملائكه و ابليس را امر به سجود بروى نكرده بود ابليس و ملائكه هر دو در يك رتبه بوده بدون امتياز از هم هر دو در مقامقرب بودند. و پس از آنكه آدم آفريده شد اين دو فريق از هم جدا شده ، يكى راه سعادت و ديگرى راهشقاوت را پيش گرفت . علت سجده نكردن ابليس قال ما منعك الا تسجد اذ امرتك قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين مراد اين است كه : اى ابليس ! چه چيزى باعث شد كه سجده نكنى . چنانكه در سوره (ص) مى فرمايد: (قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى ) (قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ) اين آيه جوابى را كه ابليس دادهحكايت مى كند، و اين جواب اولين نافرمانى ابليس است . در اين جواب خداى تعالى براى اولين بار معصيت شد چون برگشت تمامى معصيت ها بهدعواى انانيت (خودخواهى ) و منازعه با كبرياى خداى سبحان است ، در حالى كه كبرياردايى است كه بر اندام كسى جز او شايسته نيست ، و هيچ مخلوقى را نمى رسد كه درمقابل انانيت الهى و آن وجودى كه جميع روى ها در برابرش خاضع و گردن همهگردنفرازان در پيشگاه مقدسش خميده و هر صوتى در برابر عظمتش در سينه حبس شده وهر چيزى برايش ذليل و مسخر است براى خود انانيتقائل شده به ذات خود تكيه زده و (من ) بگويد. آرى ، اگر ابليس اسير نفس خود نمى شد و نظر و فكر خود را محصور در چهار ديوارىوجود خود نمى ساخت هرگز خود را مستقل به ذات نمى ديد، بلكه معبودى ما فوق خودمشاهده مى كرد كه قيوم او و قيوم هر موجود ديگرى است ، و ناچار انانيت و هستى خود را دربرابر او بطورى ذليل مى ديد كه هيچ گونه استقلالى در خود سراغ نمى كرد، وبناچار در برابر امر پروردگار خاضع شده نفسش بطوع و رغبت تن بهامتثال اوامر او مى داد، و هرگز به اين خيال نمى افتاد كه او از آدم بهتر است ، بلكه اينطور فكر مى كرد كه امر به سجده آدم از مصدر عظمت و كبرياى خدا و از منبع هرجلال و جمالى صادر شده است و بايد بدون درنگامتثال كرد، ليكن او اينطور فكر نكرد و حتى اين مقدار هم رعايت ادب را نكرد كه در جوابپروردگارش بگويد: (بهترى من مرا از سجده بر او بازداشت ) بلكه باكمال جراءت و جسارت گفت : (من از او بهترم ) تا بدين وسيله هم انانيت واستقلال خود را اظهار كرده باشد و هم بهترى خود را امرى ثابت و غيرقابل زوال ادعا كند، علاوه ، بطور رساترى تكبر كرده باشد. از همين جا معلوم مى شودكه در حقيقت اين ملعون به خداى تعالى تكبر ورزيده نه به آدم . و اما استدلالى كه كرد گر چه استدلال پوچ و بى مغزى بود و ليكن در اينكه او از آتشو آدم از خاك بوده راست گفته است ، و قرآن كريم هم اين معنا را تصديق نموده ، از يكطرف در آيه (كان من الجن ففسق عن امر ربه ) فرموده كه ابليس از طايفه جن بوده ، واز طرف ديگر در آيه (خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار)فرموده كه ما انسان را از گل و جن را از آتش آفريديم . پس از نظر قرآن كريم هم مبداءخلقت ابليس آتش بوده ، و ليكن ادعاى ديگرش كه (آتش از خاك بهتر است ) راتصديق نفرمود، بلكه در سوره (بقره ) آنجا كه برترى آدم را از ملائكه و خلافت اورا ذكر كرده اين ادعا را رد كرده است . و در آيات (اذ قال ربك للملائكه انى خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفخت فيه منروحى فقعوا له ساجدين ، فسجد ال ملائكه كلهم اجمعون الا ابليس استكبر و كان منالكافرين ، قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى استكبرت ام كنت من العالين ،قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ...) در رد ادعايش فرموده : ملائكه ماءموربه سجده بر آب و گل آدم نشدند تا شيطان بگويد:(گل از آتش پست تر است )، بلكه ماءمور شدند سجده كنند بر آب و گلى كه روح خدادر آن دميده شده بود و معلوم است كه چنين آب و گلى داراى جميع مراتب شرافت و مورد عنايتكامل ربوبى است . و چون ملاك بهترى در تكوينيات دائر مدار بيشتر بودن عنايت الهىاست و هيچ يك از موجودات عالم تكوين به حسب ذات خود حكمى ندارد، و نمى توان حكم بهخوبى آن نمود، از اين جهت ادعاى ابليس بر بهتريش از چنين آب و گلى ،باطل و بسيار موهون است . علاوه بر اين ، خداى تعالى در سؤ ال ى كه از آن ملعون كرد عنايت خاص خود را نسبت بهآدم گوشزد وى كرده و به اين بيان كه (من او را به دو دست خود آفريدم ) اين معنا راخاطر نشانش ساخته . حال معناى (دو دست خدا) چيست بماند، به هر معنا كه باشد دلالتبر اين دارد كه خلقت آدم مورد اهتمام و عنايت پروردگار بوده است ، با اين وصف آن ملعوندر جواب به مساءله بهترى آتش از خاك تمسك جسته و گفت : (من از او بهترم زيرا مرا ازآتش و او را از گل آفريدى ). پس خلاصه كلام اين شد كه از آيات مربوط به داستان آدم و ابليس استفاده مى شود كهاگر ابليس عصيان ورزيد و مستحق طرد شد بخاطر تكبرش بود و جمله (انا خير منه )يكى از شواهد اين معنا است ، گر چه از ظاهر گفتار ابليس بر مى آيد كه مى خواسته برآدم تكبر بورزد، ليكن از اينكه ابليس با سابقه اى كه از داستان خلافت آدم داشته وتعبيرى كه از خداوند درباره خلقت آدم و اينكه (من او را به دو دست خود آفريده ام )شنيده بود و مع ذلك زير بار نرفت بر مى آيد كه وى در مقام استكبار بر خداوند بودهنه استكبار بر آدم . (قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها فاخرج انك من الصاغرين .) خداى تعالى فرمود: به جرم اينكه هنگامى كه ترا امر كردم سجده نكردى بايد از مقامتفرود آيى ، چون مقام تو مقام خضوع و فرمانبرى بود، و تو نمى بايستى در چنين مقامىتكبر كنى ، پس برون شو كه تو از خوار شدگانى . (قال انظرنى الى يوم يبعثون قال انك من المنظرين ) ابليس از خداى تعالى مهلت مى خواهد، و خداوند هم به وى مهلت مى دهد. خداوند در جاىديگر نيز اين معنا را ذكر كرده و فرموده : (قال رب فانظرنى الى يوم يبعثونقال فانك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم ) از اين آيه برمى آيد كه ابليس بطورمطلق از خدا مهلت خواسته ، و ليكن خداوند او را تا زمانى معين مهلت داده است . و از اينكه ابليس از خدا خواست تا روز قيامت مهلتش دهد استفاده مى شود كه وى در اينصدد بوده كه جنس بشر را هم در دنيا و هم در عالم برزخ گمراه كند، و ليكن خداونددعايش را به اجابت نرسانيد، و شايد خداوند خواسته باشد كه او را تنها در زندگىدنيا بر بندگانش مسلط كند، و ديگر در عالم برزخ قدرت بر اغواى آنان نداشته باشد،هر چند به مصداق آيه (و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين ، و انهمليصدونهم عن السبيل و يحسبون انهم مهتدون ، حتى اذا جاءناقال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين ، و لن ينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكمفى العذاب مشتركون ) و همچنين آيه (احشروا الذين ظلموا و ازواجهم ) رفاقت وهمنشينى با آنان را داشته باشد. (قال فبمااغويتنى لاقعدن لهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم وعن ايمانهم و عن شمائلهم و لاتجد اكثرهم شاكرين ). من به سبب اينكه گمراهم كردى و يا در مقابل اينكه گمراهم ساختى بر سر راه راست توكه آنان را به درگاهت مى رساند و منتهى به سعادت آنان مى گردد مى نشينم . و(نشستن بر سر راه مستقيم ) كنايه است از اينكه مراقب آنان هستم ، هر كه را در اين راهببينم آن قدر وسوسه مى كنم تا از راه تو خارج نمايم . و جمله (ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم ) بيان نقشه وكارهاى او است ، مى گويد: ناگهان بندگان تو را از چهار طرف محاصره مى كنم تا ازراهت بدر برم . و چون راه خدا امرى است معنوى ناگزير مقصود از جهات چهارگانه نيزجهات معنوى خواهد بود نه جهات حسى . از آيه (يعدهم و يمنيهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا) 1 و آيه (انما ذلكم الشيطانيخوف اولياء) 2 و آيه (و لاتتبعوا خطوات الشيطان ) 3 و آيه (الشيطان يعد كمالفقر و يامركم بالفحشاء) 4. نيز مى توان در اين باره چيزهايى فهميد، و از آناستفاده كرد كه مقصود از (من بين ايديهم - جلو رويشان ) حوادثى است كه در زندگىبراى آدمى پيش مى آيد، حوادثى كه خوشايند و مطابقآمال و آرزوهاى او يا ناگوار و مايه كدورت عيش او است ؛ چون ابليس در هر دوحال كار خود را مى كند. و مراد از (خلف - پشت سر) اولاد و اعقاب او است ؛ چون انساننسبت به آينده اولادش نيز آمال و آرزوها دارد، و درباره آنها از پاره اى مكاره مى انديشد.آرى ، انسان بقا و سعادت اولاد را بقاء و سعادت خود مى داند، از خوشبختى آنان خوشنودو از ناراحتى شان مكدر و متاءلم مى شود. انسان هر چه ازحلال و حرام دارد همه را براى اولاد خود مى خواهد و تا بتواند آتيه آنان را تاءمين نموده ،و چه بسا خود را در اين راه به هلاكت مى اندازد. و مقصود از سمت راست كه سمت مبارك و نيرومند آدمى است سعادت و دين او است . و (آمدنشيطان از دست راست ) به اين معنا است كه وى آدمى را از راه ديندارى بى دين مى كند، واو را در بعضى از امور دينى وادار به افراط نموده به چيزهايى كه خداوند از آدمىنخواسته تكليف مى كند. و اين همان ضلالتى است كه خداوند آن را (اتباع خطواتالشيطان ) نام نهاده است . و منظور از (سمت چپ ) بى دينى مى باشد، به اين معنا كه فحشا و منكرات را در نظرآدمى جلوه داده وى را به ارتكاب معاصى و آلودگى به گناهان و پيروى هواى نفس وشهوات وادار مى سازد. و جمله (و لا تجد اكثرهم شاكرين ) نتيجه كارهايى است كه خداوند در جمله (لاقعدنلهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم ...) از ابليس ذكر فرمود، البته در جاهاى ديگر قرآنكه داستان ابليس را نقل فرموده در آخر به جاى (و لاتجد اكثرهم شاكرين ) عباراتديگرى را ذكر فرموده ، مثلا در سوره (اسرى ) وقتى اين داستان رانقل مى كند در آخر از قول ابليس مى فرمايد: (لاحتنكن ذريته الا قليلا) و در سوره(ص ) از قول همو مى فرمايد: (لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين )3. از اينجا معلوم مى شود كه مقصود از (شاكرين ) در آيه مورد بحث همان (مخلصين )در ساير آيات است . دقت در معناى اين دو كلمه نيز اين معنا را تاءييد مى كند، براى اينكه(مخلصين ) - به فتح لام - كسانيند كه براى خدا خالص شده باشند يعنى خداوند آنانرا براى خود خالص كرده است و جز او كسى در آنان نصيبى ندارد، و آنان به غير خدا بهياد كسى نيستند؛ از خدا گذشته هر چيز ديگرى را - حتى خودشان را - فراموش كرده اند.و معلوم است كه چنين كسانى در دلهايشان جز خداى تعالى چيز ديگرى نيست و چنان ياد خدادلهايشان را پر كرده كه ديگر جاى خالى براى شيطان و وسوسه هايش نمانده است . و اما (شاكرين ) - آنها هم كسانيند كه هميشه شكر نعمت هاى خدا كارشان است ، يعنى بههيچ نعمتى از نعمتهاى پروردگار بر نمى خورند مگر اينكه شكرش را بجاى مى آورند.به اين معنا كه در هر نعمتى طورى تصرف نموده و قولا و فعلا به نحوى رفتار مىكنند كه نشان مى دهند اين نعمت از ناحيه پروردگارشان است ، و پرواضح است كه چنينكسانى به هيچ چيزى از ناحيه خود و ديگران بر نمى خورند مگر اينكهقبل از برخوردشان به آن و در حال برخورد و بعد از برخوردشان به ياد خدايند و همينبه ياد خدا بودن شان هر چيزى ديگرى را از يادشان برده ، چون خداوند در جوف كسىدو قلب قرار نداده ، پس اگر حق معناى شكر را ادا كنيم برگشت معناى آن به همان مخلصينخواهد بود، و اگر ابليس شاكرين و مخلصين را از اغواء واضلال خود استثنا كرده بيهوده و يا از راه ترحم بر آنان نبوده ، و نخواسته بر آنان منتبگذارد، بلكه از اين باب است كه دسترسى به آنان نداشته و زورش به آنان نمىرسيده است . (قال اخرج منها مذوما مدحورا لمن تبعك منهم لاملئن جهنم منكم اجمعين .) از آنجايى كه مورد گفتار ابليس و تهديدش به انتقام تنها بنى آدم بود و قسم خورد كهغرض خلقت آنان را كه همان شكر است در آنان نقض نموده و از بين مى برد و آنان رابجاى شكر وادار به كفران مى سازد، خداى تعالى در جوابش پيروانش را هم با او شريكساخته و فرمود:(جهنم را از شما يعنى از تو و بعضى از پيروانت پر مى كنم ). داستان بهشت آدم وَ قُلْنَا يَئَادَمُ اسكُنْ أَنت وَ زَوْجُك الجَْنَّةَ وَُكلا مِنْهَا رَغَداً حَيْث شِئْتُمَا وَ لا تَقْرَبَا هَذِهِالشجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظلِمِينَ(35) فَأَزَلَّهُمَا الشيْطنُ عَنهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كانَا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطوا بَعْضكمْ لِبَعْضٍ عَدُوُّ وَلَكمْ فى الاَرْضِ مُستَقَرُّ وَ مَتَعٌ إِلى حِينٍ(36) فَتَلَقَّى ءَادَمُ مِن رَّبِّهِ كلِمَتٍ فَتَاب عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّاب الرَّحِيمُ(37) قُلْنَا اهْبِطوا مِنهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنى هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَاى فَلا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لاهُمْ يحْزَنُونَ(38) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِئَايَتِنَا أُولَئك أَصحَب النَّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(39) 35. و گفتيم : اى آدم ، تو و همسرت در بهشت آرام گيريد و از آن به فراوانى از هر كجاكه خواستيد، بخوريد و نزديك اين درخت مشويد، كه از ستمگران خواهيد شد. 36. و شيطان ايشان را از نعمت بهشت بينداخت و از آن زندگى آسوده كه داشتند،بيرونشان كرد. گفتيم : با همين وضع كه دشمن يكديگريد، پايين رويد، كه تا مدتى درزمين قرارگاه و بهره داريد. 37. و آدم از پروردگار خود سخنانى فرا گرفت و خدا او را ببخشيد، كه وى بخشنده ورحيم است . 38. گفتيم همگى از بهشت پايين رويد. اگر هدايتى از من به سوى شما آمد - و البته همخواهد آمد - آنها كه هدايت مرا پيروى كنند، نه بيمى دارند و نه اندوهگين شوند. 39. و كسانى كه كافر شوند و آيه هاى ما را دروغ شمارند،اهل جهنم اند و خود در آن جاودانند. (و قلنا يا آدم اسكن )... با اينكه داستان سجده كردن ملائكه براى آدم ، در چند جاى قرآن كريم تكرار شده ، مسئلهبهشت آدم ، و داستان آن جز در سه جا نيامده . اول : در همين آيات مورد بحث از سوره بقره . دوم : در سوره اعراف كه فرموده : (و يا آدم اسكن انت و زوجك الجنة ، فكلا من حيث شئتما، و لا تقربا هذه الشجرة فتكونا منالظالمين ،# فوسوس لهما الشيطان ، ليبدى لهما ما ورى عنهما، من سواءتهما وقال : ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة ، الا ان تكونا ملكين ، او تكونا من الخالدين ،# وقاسمهما: انى لكما لمن الناصحين ،# فدليهما بغرور، فلما ذاقا الشجرة ، بدت لهماسواءتهما، و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة ، و ناديهما ربهما: الم انهكما عن تلكماالشجرة ؟ واقل لكما: ان الشيطان لكما عدو مبين ؟# قالا: ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفرلنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين ،# قال : اهبطوا بعضكم لبعض عدو، و لكم فىالارض مستقر، و متاع الى حين# قال : فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون...) (و اى آدم تو و همسرت در بهشت مسكن كنيد، و از آن هر قدر كه ميخواهيد بخوريد، ولىنزديك اين درخت مشويد، كه در آنصورت از ستمكاران خواهيد شد،# پس شيطان آندو راوسوسه كرد، تا بلكه بتواند عيبهائى از ايشان كه پوشيده بود آشكار سازد،# و لذاگفت : پروردگار شما، شما را از اين درخت نهى نكرده ، مگر براى اينكه در نتيجه خوردناز آن مبدل بفرشته نشويد و يا از جاودانان در بهشت نگرديد، (و اگر شما از آنبخوريد، هميشه در بهشت خواهيد ماند)# آنگاه براى آندو سوگند ياد كرد: كه من ازخيرخواهان شمايم# باين وسيله و با نيرنگ هاى خود آندو را بخود نزديك كرد، تا آنكه ازدرخت بخوردند، همينكه خوردند، عيبشان ظاهر شد، ناگزير شروع كردند از برگهاىبهشتى بر خود پوشيدن ، و پروردگارشان ندايشان داد: كه مگر بشما نگفتم : از ايندرخت مخوريد؟ و مگر نگفتم شيطان براى شما دشمنى است آشكار؟!# گفتند: پروردگارا مابخويشتن ستم كرديم ، اگر ما را نبخشى و رحم نكنى ، حتما از زيانكاران خواهيم شدفرمود: از بهشت پائين برويد، كه بعضى بر بعضى ديگر دشمنيد، و زمين تا مدتىمعين (يعنى تا هنگام مرگ ) جايگاه شما است و نيز فرمود: در همانجا زندگى كنيد، و درآنجا بميريد، و از همانجا دوباره بيرون شويد...). سوم : در سوره طه ، كه فرموده : (و لقد عهدنا الى آدم من قبل ، فنسى ، و لم نجد له عزما# و اذقلنا: للملائكه اسجدوا لآدم، فسجدوا، الا ابليس ، ابى ، فقلنا يا آدم : ان هذا عدو لك و لزوجك ، فلا يخرجنكما منالجنة فتشقى# ان لك الا تجوع فيها و لا تعرى# و انك لا تظمو فيها، و لا تضحى ،#فوسوس اليه الشيطان ، قال يا آدم هل ادلك على شجرة الخلد و ملك لا يبلى ؟# فاكلامنها، فبدت لهما سوآتهما، و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة ، و عصى آدم ربه فغوى،# ثم اجتباه ربه ، فتاب عليه و هدى ،# قال : اهبطا منها جميعا بعضكم لبعض عدو فاماياتينكم منى هدى ، فمن اتبع هداى ، فلا يضل و لا يشقى# و من اعرض عن ذكرى ، فان لهمعيشة ضنكا،# و نحشره يوم القيامة اعمى ، قال : رب لم حشرتنى اعمى ؟ و قد كنتبصيرا،# قال كذلك اتتك اياتنا، فنسيتها، و كذلك اليوم تنسى ...) و ما با آدم قبلا عهدى بسته بوديم و فرمانى داده بوديم (كه فريب ابليس را نخورد)،ولى او را در آن عهد ثابت قدم و استوار نيافتيم ،# و چون بفرشتگان گفتيم : بر آدمسجده كنند، همه سجده كردند، جز شيطان ، كه سر باز زد# آنگاه بآدم گفتيم : كه زنهاراين ابليس دشمن تو و همسر تو است ، مواظب باشيد، از بهشت بيرونتان نكند، و گرنهبدبخت خواهيد شد،# چون در بهشت نه گرسنه ميشوى ، و نه برهنه ، نه تشنه ميشوى ،و نه گرمازده# اما شيطان با همه اين سفارشها در او وسوسه كرد، و گفت : اى آدم ،ميخواهى من تو را بدرختى راهنمائى كنم ، كه اگر از آن بخورى ، ابديت و ملك جاودانىخواهى يافت ؟# (و شيطان سرانجام كار خود را كرد)، و آدم و همسرش از آن درخت بخوردند،و عورتشان برايشان نمودار شد، پس بر آن شدند، كه از برگ هاى بهشت عورت خودبپوشانند، و آدم ارشاد و راهنمائى پروردگارش را نافرمانى كرد، و گرفتار شد،#آنگاه پروردگارش وى را برگزيد و نافرمانيش را جبران نمود و هدايتش فرمود.#پروردگارش دستور داد: كه همگى از بهشت فرود آئيد در حاليكه بعضى دشمن بعض ديگر باشيد پس هر هدايتى كه از طرف من بسوى شما آمد، و خواهد هم آمد، در آن هنگام هركس هدايت مرا پيروى كند، گمراه و بدبخت نميشود،# و هر كس از ياد من اعراض كند،زندگى سختى خواهد داشت ،# علاوه بر اينكه روز قيامت كور محشورش خواهيم نمود،# وچون بگويد: پروردگارا من كه بينا بودم ، چرا كور محشورم كردى ؟ در جوابش خواهدفرمود: همانطور كه آيات من بسويت آمد، و تو عمدا آنرا فراموش كردى ، امروز هم ما تورا فراموش كرديم )... سياق اين سه دسته آيات ، و مخصوصا آيه ايكه در صدر داستان قرار گرفته ، وميفرمايد: (انى جاعل فى الارض خليفة ) الخ ، اين معنا را دست ميدهد: كه آدم دراصل ، و در آغاز براى اين خلق شده بود، كه در زمين زندگى كند، و نيز در زمين بميرد، و اگر خدايتعالى او را (چند روزى ) دربهشت منزل داد، براى اين بود كه امتحان خود را بدهند، و در نتيجه آن نافرمانى عورتشانهويدا بگردد، تا بعد از آن بزمين هبوط كنند. و نيز از سياق آيه سوره طه كه مى فرمايد: (فقلنا يا آدم ) الخ ، و سوره اعراف كهمى فرمايد: (و يا آدم اسكن ) الخ ، كه داستان بهشت را با داستان سجده ملائكهبصورت يك داستان و متصل بهم آورده ، و كوتاه سخن ، آنكه اين سياق بخوبى مىرساند كه منظور اصلى از خلقت آدم اين بوده كه در زمين سكونت كند، چيزيكه هست راه زمينىشدن آدم همين بوده كه نخست در بهشت منزل گيرد، و برتريش بر ملائكه ، و لياقتشبراى خلافت اثبات شود، و سپس ملائكه ماءمور بسجده براى او شوند، و آنگاه در بهشتمنزلش دهند، و از نزديكى بآن درخت نهيش كنند، و او (بتحريك شيطان ) از آن بخورد، و درنتيجه عورتش و نيز از همسرش ظاهر گردد، و در آخر بزمين هبوط كنند. و از اين ريخت و سياق بخوبى بر مى آيد: كه آخرينعامل و علتى كه باعث زمينى شدن آندو شد، همان مسئله ظاهر شدن عيب آندو بود، و عيبنامبرده هم بقرينه ايكه فرموده : (بر آن شدند كه از برگهاى بهشت بر خودبپوشانند) الخ ، همان عورت آندو بوده ، و معلوم است كه اين دو عضو، مظهر همه تمايلاتحيوانى است چون مستلزم غذا خوردن ، و نمو نيز هستند. پس ابليس هم جز اين همى و هدفى نداشته ، كه (بهر وسيله شده ) عيب آندو را ظاهر سازد،گو اينكه خلقت بشرى ، و زمينى آدم و همسرش ، تمام شده بود، و بعد از آن خدا آندو راداخل بهشت كرد، ولى مدت زيادى در اين بين فاصله نشد، و خلاصه آنقدر بآن دو مهلتندادند، كه در همين زمين متوجه عيب خود شوند، و نيز بسائر لوازم حياة دنيوى و احتياجات آنپى ببرند، بلكه بلافاصله آندو را داخل بهشت كردند، و وقتىداخل كردند كه هنوز روح ملكوتى و ادراكى كه از عالم ارواح و فرشتگان داشتند،بزندگى دنيا آلوده نشده بود، بدليل اينكه فرمود: (ليبدى لهما ما ورى عنهما)، (تاظاهر شود از آندو آنچه پوشانده شده بود از آنان )، و نفرمود: (ليبدى لهما ما كان ورىعنهما)، (تا ظاهر شود از آندو آنچه بر آندو پوشيده بود)، پس معلوم ميشود،پوشيدگى عيبهاى آندو موقتى بوده ، و يكدفعه صورت گرفته ، چون در زندگىزمينى ممكن نيست براى مدتى طولانى اين عيب پوشيده بماند، (و جان كلام و آنچه از آياتنامبرده بر ميايد اينستكه وقتى خلقت آدم و حوا در زمين تمام شد، بلافاصله ، وقبل از اينكه متوجه شوند، عيب هاشان پوشيده شده ،داخل بهشت شده اند). پس ظهور عيب در زندگى زمينى ، و بوسيله خوردن از آن درخت ، يكى از قضاهاى حتمى خدابوده ، كه بايد ميشد، و لذا فرمود: (زنهار كه ابليس شما را از بهشت بيرون نكند، كهبدبخت ميشويد) الخ ، و نيز فرمود: (آدم و همسرش را از آن وضعى كه داشتند بيرون كرد)الخ ، و نيز خدايتعالى خطيئه آنان را بعد از آنكه توبه كردند بيامرزيد، و در عينحال به بهشتشان بر نگردانيد، بلكه بسوى دنيا هبوطشان داد، تا در آنجا زندگى كنندو اگر محكوميت زندگى كردن در زمين ، با خوردن از درخت و هويدا گشتن عيب ، قضائىحتمى نبود، و نيز برگشتن به بهشت محال نبود، بايد بعد از توبه و ناديده گرفتنخطيئه به بهشت برگردند، (براى اينكه توبه آثار خطيئه را از بين مى برد) پس معلوم ميشود علت بيرون شدن از بهشت ، و زمينى شدن آدم آن خطيئه نبوده ، بلكه علتاين بوده كه بوسيله آن خطيئه عيب آندو ظاهر گشته ، و اين بوسيله وسوسه شيطان لعينصورت گرفته است . جمله (و كلا منها رغدا حيث شئتما) تصرف در همه انواع خوراكيها را بر آنان مباحگردانيده مگر آن درختى را كه با جمله (و لا تقربا هذه الشجره ) استثناء كرده است . و منظور از نزديك نشدن به آن ، خوردن آن است و منظور از ظلم در جمله (فتكونا منالظالمين ) ظلم به نفس و مخالفت ارشادى است نه معصيت و مخالفت امر مولوى . پس نهى نامبرده يعنى (نزديك اين درخت مشويد) نهى تنزيهى ، و ارشادى ، و خلاصهخيرخواهانه بوده ، نه نهى مولوى ، كه تا نافرمانيش عذاب داشته باشد،مثل اينكه شما بفرزند خود بگوئى پا برهنه راه مرو، چون ممكن است ميخ پاى تو راسوراخ كند)، و مخالفت چنين نهيى را معصيت نمى گويند. (فازلهما الشيطان )... ظاهر از اين جمله ، مانند نظائرش ، اين است كه شيطان آدم راگول زد، و هر چند كه اين عبارت بيش از اين دلالت ندارد، كهگول زدن آدمش مانند گول زدن ما فرزندان آدم از راه القاء وسوسه در قلب بوده ، بدوناينكه خودش را بطرف نشان دهد، همچنانكه ما را همگول مى زند، و ما تاكنون خود او را نديده ايم لكن ازامثال آيه : (فقلنا يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك )، كه خداوند با كلمه هذا اشاره بهشيطان كرده ، فهميده ميشود كه خدا وى را به آدم و همسرش نشان داده بود، و معرفيش كردهبود، معرفى بشخص او، و عين او، نه معرفى بوصف او، و همچنين آيه (يا آدمهل ادلك على شجرة الخلد) الخ ، كه حكايت كلام شيطان است ، كه قرآن كريم آنرابصورت حكايت خطاب آورده ، و اين دلالت دارد بر اينكه گوينده آن كه شيطان است ، دربرابر آدم ايستاده ، و با او صحبت مى كرده ، و خلاصه ، سخن ، سخن كسى است كهشنونده او رامى ديده . و همچنين آيه (و قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين ) كه درسوره اعراف است ، چون قسم خوردن از كسى تصور دارد كه ديده شود. و همچنين آيه (وناديهما ربهما: اءلم انهكما عن تلكما الشجرة ؟ واقل لكما ان الشيطان لكما عدو مبين )؟ كه آن نيز دلالت دارد بر اينكه شيطان براى آدمو همسرش ديده ميشد، و او را مى ديده اند، و اگرحال آن دو نيز نسبت بشيطان ، مثل حال ما بوده ، كه او را نمى بينيم ، و تنها وسوسه اشبما مى رسد، ميتوانستند بگويند: ما كه شيطانى نديديم ، وخيال كرديم اين وسوسه ها از افكار خودمان بوده ، و هيچاحتمال نداديم كه از ناحيه او باشد، و ما هيچ قصد مخالفت با سفارشى كه در خصوصهوشيارى از وسوسه شيطان كردى نداشتيم . و سخن كوتاه اينكه آدم و همسرش شيطان را مى ديدند، و او را مى شناختند، همچنانكه انبياءبا اينكه بعصمت خدائى معصومند، او را مى ديدند و هنگامى كه مى خواست متعرض ايشانبشود، مى شناختند، همچنانكه روايات وارده درباره نوح ، و ابراهيم و موسى ، و عيسى ، ويحيى ، و ايوب ، و اسماعيل ، و محمد (ص )، بر اين معنا دلالت دارد. و همچنين ظاهر آيات اين داستان ، از قبيل آيه (ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة )، كهبروشنى مى رساند شيطان با آن دو تن در برابر درخت نامبرده ايستاده بود، و قبلا خودرا به بهشت در انداخته ، و طرح دوستى با آن دو ريخته ، و با وسوسه خود فريبشانداده ، و اگر بگوئى شيطان كه داخل بهشت نميشود؟ در پاسخ ميگوئيم : ايناشكال وقتى وارد است كه بهشت مورد بحث ، بهشت خلد باشد، و چنين نبوده ، بلكه اينجريان در بهشتى ديگر صورت گرفته ، بدليل اينكه همگى آنها از آن بهشت بيرونشدند، و اگر بهشت خلد بود، با بيرون شدن نمى ساخت .
|
|
|
|
|
|
|
|