|
|
|
|
|
|
نزول آيه ولايت در شاءن على و امامان (ع ) نجاشى (از زمامداران عادل و مهربان حبشه بود، كه اسلام را پذيرفت و از علاقمندانمخلص اسلام و پيامبر(ص ) گرديد، هدايائى براى پيامبر(ص ) فرستاد از جمله )فرستاد، پيامبر(ص ) آن را گرفت و به على (ع ) بخشيد. على (ع ) آن را پوشيد(ولى على (ع ) زاهد بود، گوئى آن لباس گرانقيمت را براى خودشايسته نمى دانست ، در انتظار فقيرى بود، تا آن را به او بخشيد). على (ع ) (به مسجد رفت و در آنجا) مشغول نماز شد، هنگامى كه در ركعت دوم به ركوع دومرفت ، مستمندى به پيش آمد و گفت : السلام عليك يا ولى الله واولى بالمومنين من انفسهم تصدق على سزاوارتر هستى ، بهفقير صدقه اى بده ). حضرت على (ع ) در همان حالت ركوع ، آن روپوش را به سوى فقير انداخت و اشاره كردكه بردار. در اين هنگام اين آيه (55 مائده ) نازل شد: انما وليكم الله ورسوله والدين آمنوا الدين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكاة و همراكعون :(سرپرست و رهبر شما، تنها خدا است ، و پيامبر او، و آنها كه ايمان آورده اند، و نمازرا بر پا مى دارند و در حال ركوع ، زكات مى پردارند). خداوند پس از نزول اين آيه در شاءن على (ع )، صدقه دادن فرزندان على (ع ) (امامانمعصوم ) را به صدقه دادن على (ع ) متصل ساخت ، پس هر كس از فرزندان على (ع ) كهبه مقام امامت برسد، در حال ركوع صدقه مى دهد، و آن سائلى كه (به عنوان فقير) ازعلى (ع ) تقاضاى كمك كرد، از فرشتگان بود، و آنها كه از امامان بعد از او تقاضا كنندو نيز از فرشتگانند. (182) |
معرفى على (ع ) توسط پيامبر(ص ) (سال آخر عمر پيامبر(ص ) بود، آن حضرت در آنسال در مراسم حج ، شركت نمود) روز جمعه كه روز عرفه (نهم ذيحجه ) بود فرا رسيد،جبرئيل بر پيامبر(ص ) نازل شد، و اين آيه را از جانب خدانازل كرد: اليوم اكملت لكم دينكم واتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا :(امروز دين شما را كامل كردم ، و نعمت خود را بر شماتكميل نمودم ، و اسلام را به عنوان آئين (جاودان ) شما پذيرفتم ) (مائده -3). تكميل دين به اين بود كه رهبرى على (ع ) (براى بعد از پيامبر) اعلام گردد، پيامبر(ص) در آنجا با خود مى گفت : (هنوز امت من به عصر جاهليت نزديك هستند(و تازه به اسلامگرويده اند) اگر من درباره پسر عمويم على (ع ) سخنى بگويم ، هر كس سخن بىربطى خواهد گفت ). پيامبر(ص ) بى آنكه اين مطلب را به زبان بياورد، در دلش مى گفت ، تا آنكه فرمانخدا فر رسيد، فرمانى تهديدآميز و مؤ كد، و آن فرمان اين بود: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك وان لمتفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس ان الله لايهدى القوم الكافرين ؛(اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تونازل شده است (كاملا به مردم برسان ، و اگر نكنى رسالت او را انجام نداده اى ، وخداوند تو را از (خطر احتمالى ) مردم نگاه مى دارد، و خداوند جمعيت كافران (لجوج ) راهدايت نمى كند) (مائده - 67) پيامبر(ص ) پس از نزول اين آيه ، دست على (ع ) را گرفت و خطاب به مردم فرمود: (خداوند به همه پيامبران قبل از من ، عمر معينى داد، سپس آنها را به سوى خود برد، وآنها هم دعوت خدا را اجابت كردند، و رحلت نمودند، و نزديك شده كه مرانيز دعوت كند، واجابت كنم ، من مسؤ ليت دارم ، شما نيز مسؤ ليت داريد، اكنون شما چه مى گوئيد؟ حاضران : گواهى مى دهيم كه تو ابلاغ رسالت كردى و خيرخواهى نمودى ، و آنچه رابر عهده تو بود انجام دادى ، خداوند بهترين پاداش پيامبران را به تو بدهد). در اين هنگام پيامبر(ص ) سه بار گفت : (خدايا! شاهد باش )، سپس به مردم فرمود:(اى گروه مسلمانان ! على (ع ) ولى (رهبر) شما بعد از من است ) و حاضران ، اين خبر رابه غايبان برسانند.(183) |
اعتراض منافقين به نصب على (ع ) براى رهبرى هنگامى كه پيامبر(ص ) از آخرين حج خود، درسال آخر عمرش ، از مكه به سوى مدينه باز مى گشت ،جبرئيل (در صحراى غدير) بر آن حضرت وارد شد و آيه 67 مائده را(كه در داستانقبل ذكر شد) نازل كرد. پيامبر(ص ) اعلام كرد، تا مسلمانان اجتماع كنند، آنگاه دستور داد در آن بيابان ، خارهاىبوته هاى خار را تراشيدند(تا مردم بتوانند روى آنها بنشينند يا بايستند) سپس خطاببه مردم فرمود:(اى مردم ! مولاى شما و آنكس كه سزاوارت از خودتان ، نسبت به شمااست كيست ؟). حاضران : خدا و رسولش مى باشند. آنگاه پيامبر(ص ) سه بار فرمود:(هر كس من مولاى او هستم ، على (ع ) مولاى او است ،خدايا دوست على (ع ) را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار). در اين هنگام خار نفاق در دل گروهى (منافق ) افتاد، و (گستاخانه ) گفتند: (خداوندهرگز چنين دستورى به محمد(ص ) نداده است ، بلكه محمد(ص ) نداده است ، بلكهمحمد(ص ) مى خواهد بازوى پسر عمويش را بلند كند) (و على (ع ) را رهبر مردم كند). انصار (مسلمانان اهل مدينه ) نزد پيامبر(ص ) آمدند و گفتند:(اىرسول خدا! تو به ما نيكى كردى و عزت و شرافت بخشيدى ، دوست ما را شاد و دشمن ما راسركوب نمودى ، اكنون نزد شما آمده ايم تا يك سوماموال ما را بپذيرى ، تا افرادى كه از مكه و اطراف ، بر شما وارد مى شوند، براى كمكبه آنها، دستت خالى نباشد. پيامبر(ص ) جوابى به پيشنهاد آنها نداد و منتظر وحى الهى شد،جبرئيل بر آن حضرت ، وارد گرديد و اين آيه (23 سوره شورى ) را بر آن حضرتنازل كرد: قل لا اسلكم عليه اجرا المودة فى القربى :(بگو من براى پيغمبرى ، از شما مزدى جز دوستى خويشان نمى خواهم ). پيامبر(ص ) مطابق اين آيه ، اموال انصار را نپذيرفت ، باز منافقان اعتراض كرده وگفتند:(خدا، اين آيه را بر محمد(ص ) نازل نكرده ، بلكه منظور محمد(ص ) با ادعاىنزول اين آيه از طرف خدا، بلند كردن بازوى پسر عمويش على (ع ) وتحميل رهبرى اهلبيتش بر ما است ). سپس آيه خمس (41 انفال ) نازل شد. منافقان گفتند: پيامبر(ص ) مى خواهد اموال و غنيمت ما را به اهلبيتش بدهد. سرانجام جبرئيل نزد پيامبر(ص ) آمد و گفت :(اى محمد! تو وظيفه پيغمبريت را انجام دادى، و عمرت به آخر رسيده ، اكنون اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوت را به على (ع )بسپار زيرا من هرگز زمين را از عالمى كه اطاعت و ولايت من به وجود او شناخته شود، خالىنگذارم ...). پيامبر(ص ) طبق فرمان خدا، اسم اكبر و ميراث علم و آثار علم نبوت را به عنوان وصيت ،به على (ع ) سپرد، و هزار باب علم را به على (ع ) وصيت كرد، كه از هر كلمه و از هرباب آن ، هزار كلمه ديگر و هزار باب ديگر، به روى على (ع ) گشوده مى شد.(184) |
على (ع ) خليل محمد(ص ) پيامبر(ص ) در بستر رحلت بود، به حاضران فرمود: ادعوا لى خليلى : (دوست خالص مرا حاضر كنيد). آن دو زن (دو همسر رسول خدا، حفصه و عايشه ) بهدنبال پدران خود (عمر و ابوبكر) فرستادند، آن دو نفر حاضر شدند، هنگامى كه چشمپيامبر(ص ) به آنها افتاد، از آنها روى گردانيد، سپس بار ديگر فرمود: (خليل و دوست خالص مرا حاضر كنيد). به دنبال على (ع ) فرستادند، هنگامى كه على (ع ) وارد شد، و چشم پيامبر(ص ) به آنحضرت افتاد، به او متوجه شد و سخنانى به او فرمود. وقتى كه على (ع ) از آن خانه بيرون آمد، عمر و ابوبكر به اوگفتند:(خليل تو چه سخنى به تو گفت ). على (ع ) فرمود: (پيامبر(ص ) هزار باب علم را به من خبر داد، كه از هر باب آن ، هزارديگر گشوده مى شود، و هزار حرف به من آموخت كه هرحرف آن ، كليد هزار حرف ديگراست ). (185) پيامبر(ص ) در بستر رحلت بود، و لحظات آخر عمر را طى مى كرد، حضرت على (ع )كنار بسترش آمد، و سرش را زير روپوش پيامبر(ص ) برد (و پيامبر(ص ) سر مباركعلى (ع ) رادر بر گرفت ) آنگاه پيامبر(ص ) به على (ع )فرمود:(اى على ! هرگاه ازدنيا رفتم ، مرا غسل بده و كفن كن ، سپس مرا بنشان ، و ازمنسوال كن ، و بنويس ).(186) و طبق روايت ديگر فرمود: (آنچه مى خواهى بپرس ، سوگند به خدا از هر چه بپرسى ،پاسخ تو رامى دهم ).(187) (طبق نقل قطب راوندى (ره ) امام على (ع ) فرمود:(همانگونه كه پيامبر(ص ) دستور دادهبود، بعد از كفن كردن ، او را نشاندم ، آن حضرت مر خبر داد از آنچه تا روز قيامت رخ مىدهد، هيچ گروهى نيست مگر اينكه من گمراهان آنان رااز طرفداران حق مى شناسيم ). )(188) |
امتيازات شيعيان على (ع )، از زبان پيامبر(ص ) جمعى به گرد پيامبر ( ص ) حلقه زده بودند، آن حضرت فرمود: (خداوند امت مرا در جهان طينت و سرشت ، به من نشان داد، و نامهاى آنها را به من آموختچنانكه به آدم (ع ) آموخت ، آنگاه رهبران و زمامداران از كنار من گذشتند، من براى على (ع )و شيعيانش ، از درگاه خدا طلب آمرزش كردم ). خداوند، يك مطلب را درباره شيعيان على (ع ) به من وعده داد. شحصى پرسيد: (اى رسول خدا! آن مطلب چيست ؟). پيامبر: آن مطلب چنين بود: 1- آمرزش براى مؤ منان شيعه 2- عفو از گناهان 3-تبديل گناهشان به پاداشها و نيكيها.(189) |
اتمام حجت عجيب على (ع ) به ابوبكر (آن هنگام كه رسول خدا(ص ) رحلت كرد، و ابوبكر بر مسند خلافت نشست ، و خليفه حقيقىرسول خدا(ص ) يعنى على (ع ) را از حق خود باز داشتند) روزى على (ع ) به ابوبكرفرمود: قرآن مى فرمايد؛ ولا تحسبن الدين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون :(اى پيامبر! هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شده اند، مردگانند، بلكه آنهازنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شود)(آل عمران -169). و من گواهى مى دهم كه محمد رسول خدا(ص ) شهيد از دنيا رفت ، سوگند به خدا آنحضرت نزد تو مى آيد، وقتى كه نزد تو آمد يقين كن ، چرا كه شيطان نمى تواند خود رابه حضرت آن حضرت در آورد، آنگاه على (ع ) دست ابوبكر را گرفت و شخصپيامبر(ص ) را به ابوبكر نشان داد. پيامبر(ص ) به ابوبكر فرمود: (يا ابابكر آمن بعلى و باحد عشر من ولده ، انهم مثلى الا النبوة وتب الى الله مما فىيدك فانه لا حق لك فيه ) :(اى ابوبكر به (امامت ) على (ع ) ويازده فرزندش ، ايمان بياور، آنها(در مقام رهبرى ودر وجوب اطاعت از آنها) مانند من هستند، فقط نبوت را ندارند، از آنچه (از مقام رهبرى ) دردست گرفته اى ، در پيشگاه خدا توبه كن ، زيرا تو در آن مقام ، حقى ندارى ). سپس پيامبر(ص ) رفت و ديده نشده . (190) |
نام (اميرمؤ منان ) از مختصات على (ع ) شخصى از امام صادق (ع ) پرسيد: آيا رو است كه به امام قائم (عج ) به عنوان (سلامبر تو اى اميرمؤ منان ) سلام كرد؟ امام صادق : به ، روا نيست ، خداوند تنها على (ع ) را به اين اسم ، ناميد،قبل از على (ع )، كسى به اين نانم ، ناميده نشده و بعد از او هم جز كافر، كسى آن نام رابر خود نبندد. آن شخص پرسيد: قربانت گردم ، پس چگونه بايد بر قائم (عج ) سلام كرد؟ امام صادق : مى گوئيد السلام عليك يا بقية الله :(سلام بر تو اى باقيمانده (و عصاره) خدا)، سپس آن حضرت ، اين آيه (86 سوره هود) را خواند: بقية الله خير لكم ان كنتم مؤمنين :(اگر با ايمان باشيد، باقيمانده (از حجتهاى ) خدا براى شما بهتر است .(191) |
رئيس جنيان در خدمت امام على (ع ) عصر خلافت اميرمؤ منان على (ع ) بود، آن حضرت در مسجد اعظم كوفه بالاى منبر سخن مىگفت ، و جمعيت بسيارى پاى منبر او، سخنانش را گوش مى كردند، ناگهان ديده شد،اژدهائى از طرف يكى از درهاى مسجد، وارد مسجد شد، مردم به جلو رفتند و خواستند او رابكشند، اميرمؤ منان (ع ) شخصى را به سوى آنها فرستاد كه به آنها بگويد دستنگهدارند و او را نكشند. آن اژدها سينه كشان حركت كرد تا پاى منبر آمد و برخاست و روى دمش ايستاد، و به اميرمؤمنان (ع ) سلام كرد، حضرت اشاره كرد: بنشين ، تا خطبه تمام گردد، پس از پايان خطبه، على (ع ) به آن اژدها توجه كرد و فرمود: (تو كيستى ؟). او گفت : (من عمروبن عثمان ) نماينده شما در ميان جنيان هستم ، پدرم از دنيا رفت ، و بهمن سفارش كرد تا به خدمت شما برسم و دستور شما را بدست آورم ، اينك نزد شما براىگرفتن دستور آمده ام ، تا چه دستور فرمائى ؟ امام على :(تو را به تقوا و پرهيزكارى دعوت مى كنم ، و سفارش مى كنم كه بازگردى و در ميان جنيان ، بجاى پدرت باشى ، و تو را به عنوان نماينده خودم در ميانآنها منصوب كردم ). (عمرو) رفت و طبق وظيفه خود، بين جنيان حكومت كرد. جابر جعفى مى گويد: ماجراى فوق را امام باقر(ع )نقل كرد، من به آن حضرت عرض كردم : (آيا (عمرو) (نامبرده ) نزد شما نيز مى آيد،و آمدن او به خدمت شما واجب است ؟). امام باقر(ع ) فرمود: آرى . (192) |
مسلمان شدن يهودى ، بدست على (ع ) عصر خلافت امام على (ع ) بود، آن حضرت در يكى از سفرها، از فاصله دور به طرفكوفه مى آمد، يكى از يهويان (يا مسجد) نيز در همان راه حركت مى كرد و به سوى اطرافكوفه مى رفت ، آن كافر به على (ع ) رسيد(ولى على (ع ) را نمى شناخت ) و با هم بهسفر خود ادامه دادند، تا بر سر دوراهى رسيدند كه يكى راه كوفه بود، و ديگرى راهاطراف كوفه بود. يهود ديد كه على (ع ) به راه كوفه نرفت ، بلكه در همان راه كه خودش حركت مى كرد،حركت كرد، يهودى از على (ع ) پرسيد: مگر نگفتى كه من عازم كوفه هستم ؟ امام على : آرى گفتم . يهودى :(پس چرا به راه كوفه نرفتى و در اين راه با من مى آئى ، با اينكه راه كوفهرا مى دانى ؟). امام على : اين ، براى نيكو پايان دادن به رفاقت است ، چرا كه هر انسان رفيق راهش را،هنگام جدائى ، تا چند قدم ، بدرقه مى كند، كه پيامبر ما اين گونه به ما دستور داده است. يهودى : براستى پيامبر شما، اين گونه دستور داده است ؟ امام على : آرى . يهودى : پس مسلما هر كس از پيامبر شما پيروى كرده ، به خاطر اين كارهاىبزرگوارانه و اين خصلت نيكو بوده كه از او ديده است . (در همين هنگام كه نور درخشان اسلام بر قلب يهودى تابيده بود، گفت :) (من تو راگواه مى گيرم كه بر دين تو هستم ، و دين تو را پذيرفتم )، يهودى همراه امام على (ع) به سوى كوفه آمد، در كوفه آن حضرت را شناخت كه خليفه مسلمانان و اميرمؤ منان است، اسلام را پذيرفت و رسما مسلمان شد.(193) |
پيام فريبكارانه دشمن به على (ع ) (يكى از جنگهائى كه در آغاز خلافت امام على (ع ) درسال 36 ه .ق رخ داد، جنگ جمل بود كه در بصره واقع شد، آتش افروزان اين جنگ ، طلحه وزبير بودند كه بيعت خود با على (ع ) را شكستند و زير پرچم عايشه ، جنگ خانمانسوزىدر بصره ، بين مسلمانان ، بر پا نمودند، جنگى كه موجب شهادت پنج هزار نفر از يارانعلى (ع )، و هلاكت سيزده هزار نفر از لشكر عايشه ، گرديد(194) و خود طلحه و زبيرنيز با كمال خوارى و گمراهى در همين ماجرا، به خاك هلاكت افتادند، اكنون در اينجا بهپيامى ككه طلحه و زبير، قبل از جنگ براى على (ع ) توسط شخصى به نام (خداش )دادند و پاسخ على (ع )، و پيوستن خداش به على (ع ) و شهادت او، توجه كنيد:) قبل از جنگ جمل ، طلحه و زبير، يكى از ياران خود به (خداش ) (بر وزن كتاب ) رابراى ابلاغ پيامشان به على (ع )، نزد آن حضرت فرستادند، آنها به خداش گفتند: (ما تو را نزد مردى مى فرستيم كه خود و خاندانش را از سالهاقبل ، به جادوگرى و غيب گويى مى شناسيم ، و تو اى خداش در ميان اطرافيان ما، آنچنانمورد اطمينان هستى كه اعتمادت از خودمان بيشتر است در اين جهت كه سخن على (ع ) تو رانفريبد، بلكه با او ستيز كنى تا حق را بر او آشكار سازى ، خوب توجه كن كه ادعاىعلى (ع ) بيشتر از ادعاى همه است ، مبادا ادعاى او تو را تحت تاءثير قرار دهد و مغلوبسازد، نيز بدان كه يكى از راههاى فريب دادن از ناحيه على (ع ) اين است كه با آوردنخوردنى و نوشيدنى و عسل و روغن ، و خلوت كردن با مردم ، آنها را مى فريبد، نبادا ازغذاى او بخورى ، به عسل و روغنش دست نزن وبا او خلوت منشين ، و از همه اين امور دورىكن ، و به يارى خدا به سوى او برو، هنگامى كه او را ديدى آيه سخره (195)رابخوان و از نيرنگ او و نيرنگ شيطان به خدا پناه ببر، وقتى به حضورش رفتى ، باتمام توجه به او نگاه نكن و با او انس نگير، آنگاه اين مطالب را از جانب ما به او ابداعكن : 1- دو برادر دينى و دو پسر عموى نسبى ، تو را سوگند مى دهند كه قطع رحم نكنى . 2- به تو مى گويند: آيا نمى دانى كه ما از روزى كه خداوند روح محمد(ص ) را قبضكرد، اكنون كه تو زمام امور رهبرى را به دست گرفته اى و به كمترين مقامى رسيده اى، احترام ما را ضايع نمودى و اميدمان را بريدى . 3- با وجود دورى ما از تو وسعت شهرهاى نزد تو، كردار و قدرت ما را نسبت به خودناديده گرفتى ( با اينكه شهرهاى وسيعى در نزديك دارى ، ما را از حكومت در شهرهاىدور مانند كوفه و بصره باز مى دارى ). 4- اين را بدان ، آن كسى كه (مانند عمار و ياسر و...) تو را از ما و همسوئى با ما منصرفمى كند، سودش براى تو از ما كمتر است ، و دفاعش از تو نسبت به دفاع ما، سستر مىباشد. صبح روشن براى دو چشم بينا، آشكار شد(و موضوع چون خورشيد، روشن است ). 5- به ما خبر رسيده كه تو به ما بى احترامى كرده اى ، و ما را نفرين نموده اى ، چه چيزتو را بر اين كار وا داشت ، با اينكه ما تو را از شجاعترين قهرمانان عرب مى دانستيم(نفرين كار آدم شجاع نيست ) تو نفرين بر ما را، كار معمولى خود قرار داده اى ، و مىپندارى نفرين تو ما را شكست مى دهد. |
پيوستن خداش به على (ع ) و شهادت او خداش : به سوى اميرمؤ منان على (ع ) حركت كرد، و به محضرش رسيد، و طبق برنامهپيش گفته : آيه سخره را آهسته مى خواند. امام على (ع ) تا او را ديد خنديد و فرمود: (اى برادر عبد قيس بيا نزديك ). خداش : جا وسيع است ، آمده ام پيامى به شما برسانم . امام على : بفرمائيد چيزى بخوريد و بياشاميد و لباسها را بكنيد و روغنى بماليد و(پساز رفع خستگى ) پيام خود را برسانيد. خداش : نيازى به آنچه گفتى ندارم . امام على : مى خواهى با تو در جاى خلوت بنشينم ، تا اگر رازى دارى به من بگوئى . خداش : رازى ندارم ، هر رازى براى من آشكار است . امام على : اى خداش تو را به خدائى كه از خودت به تو نزديكتر است ، و بين تو دلت ،مانع مى شود، همان خدائى كه به خيانت چشمها و راز سينه ها آگاه است ، آنچه را من (ازخوردن و نوشيدن و روغن ماليدن و خلوت كردن ) به تو پيشنهاد كردم ، آيا زبير به توسفارش نكرد كه از اين امور دورى كنى ؟ خداش : خدا گواه است ، همينطور است كه مى فرمايى . امام على : پس از آنكه آنچه از تو خواستم (و تو را به خدا سوگند دادم ) اگر كتمان مىكردى ، به هلاكت مى رسيدى . اى خداش : آيا زبير به تو سخنى نياموخت كه وقتى نزد من مى آيى آن سخن را بخوانى ؟ خداش : آرى به من سخنى آموخت . امام على : آيا آن سخن ، آيه سخره بود؟ خداش : آرى . امام على : آن آيه را بخوان . خداش : آن آيه را خواند. امام على (ع ) مكرر به خداش فرمود: آيه را بخوان ، او آيه را مى خواند، على (ع ) غلطهاىاو را تصحيح مى كرد، و او تا هفتاد بار آن آيه را خواند. خداش پيش خود مى گفت : عجبا! چرا اميرمؤ منان (ع ) دستور تكرار اين آيه را مى دهد. آنگاه امام (ع ) به خداش فرمود:(آيا احساس مى كنى كه دلت آرامش يافته است ؟). خداش : آرى ، سوگند به خدايى كه جانم در دست او است (با خواندن مكرر آيه سخره )دلم آرامش يافت . امام على : اكنون بگو آن دو نفر چه پيامى را توسط تو براى من فرستاده اند؟ خداش پيام آنها را (قبلا ذكر شد) به امام على (ع ) ابلاغ كرد. امام على (ع ) پاسخ همه فرازهاى پيام آنها را داد و به خداش فرمود: پاسخ مرا به آنهاابلاغ كن (كه خلاصه پاسخ امام على (ع ) به آنها چنين بود:). به آنها بگو: گفتار خود شما براى استدلال بر محكوميت شما كفايت مى كند، خداوند گروهستمگران را هدايت نمى كند. اينكه : شما مى پنداريد برادر دينى و پسر عموى نسبى من هستيد، در مورد خويشاوندىنسبى ، آن را انكار نمى كنم ( كه در چندمين جد اعلا، به هم مى رسيم ) اگر چه نسبت(جاهليت ) با آمدن پيوند( و ملاك ) اسلام قطع شد( زيرا آن پيوندى را كه اسلام پذيرفت، آن را بايد ملاك قرار داد) و در مورد برادر دينى بودن شما، اگر راست مى گوئيد، شما با كارهاى خود با قرآنكتاب خدا مخالفت نموديد و شيوه برادرى دينى را از بين برديد و از تحت فرمان من خارجشديد، و اگر در ادعاى برادرى ، راستگو نيستيد، پس دروغگو و بهتان زننده مى باشيد. و در مورد مخالفت شما با مردم به خاطر من ، از هنگام رحلت پيامبر(ص )، اگر شما ازروى حق با آنها مخالفت نموديد (و با من بيعت كرديد)، ولى بعدا با مخالفت با من ، آن حقرا دگرگون كرده و باطل نموديد، و اگر از روىباطل با مردم مخالفت كرديد، پس گناه آن باطل و گناه جديد مخالفت با من ، بر گردنشما است ، به علاوه انگيزه مخالفت شما با مردم ( براى من نبود، بلكه ) به خاطر طمعبه دنيا بود( چنانكه آشكار شد.) و در مورد اينكه : مى گوئيد: اميد شما را قطع كردم و چنين معتقديد، خدا را شكر كه عيبدينى بر من نگرفتيد(زيرا قطع كردن اميد آلودگان ، جرم دينى نيست ). و اما انگيزه دورى من از شما، آن چيزى است (يعنى آن باطن ناپاكى است ) كه موجبسرپيچى شما از حق ، و بيعت شكنى شماشد، و افسار بيعت را مانند چارپائى كهافسارش را پاره مى كند، پاره كرديد و از گردنتان بيرون آورديد، پروردگار من ، تنهاخداى يكتا و بى همتا است و من چيزى را شريك او قرار نمى دهم ، و به آنها بگو: نگوئيدسود فلانى كمتر است و دفاعش ، سستر مى باشد، كه اگر چنين بگوئيد سزاوار نامشرك و نفاق خواهيد شد. اما اينكه : مرا از شجاعترين قهرمانان عرب خوانديد و از اين رو نفرين مرا مناسب شجاعت منندانستيد، بدانيد كه هر مقامى مناسب كارى است ، شجاعت من در آنجا است كه شما سخت درتنگناى دشمن قرار گيريد و خداوند دل توانمند به من بدهد و به دفاع برخيزم ، و درمورد نفرين من نبايد بى تابى كنيد، چرا كه نبايد نفرين من كسى را كه به پندار شما،جادوگر از خاندان جادوگر است ، بترساند. آنگاه على (ع ) آنها را چنين نفرين كرد: خدايا! اگر طلحه و زبير بر من ستم كرده اند و نسبت نارواى (جادوگرى و دست داشتن درقتل عثمان و...) به من دادند، و آنچه را كه ازرسول خدا(ص ) در شاءن من ديدند و شنيدند، ولى كتمان نمودند، و با تو و پيامبرتمخالفت كردند، زبير را با بدترين وضعى بكش و خونش را در گمراهيش بريز و طلحهرا خوار گردان ، و در آخرت آنها را با سخت ترين مجازات كيفر فرما) (196) اى خداش ! آمين بگو. خداش (كه سخت تحت تاءثير بيان امام قرار گرفته بود، با صدقدل ) گفت : آمين :(خدايا مستجاب كن ). سپس خداش ، خود را پيش خود سرزنش مى كرد خطاب به خود مى گفت :(به خدا من هرگزصاحب ريشى را نديدم كه خطايش از تو روشنتر باشد كه پيام رسان پيامى باشد كهقسمتى از آن قسمت ديگرش را نقض مى كند، و خداوند جاى درستى براى آن نگذاشته است ،من به سوى خدا مى روم و از آن دو نفر(طلحه و زبير) بيزارى مى جويم ). امام على : اى خداش نزد آن دو نفر برو، و گفتار مرا به آنها ابلاغ كن . خداش : نه به خدا، نمى روم ، مگر اينكه از خدا بخواهى و دعا كنى كه مرا بى درنگ بهسوى تو باز گرداند، و مرا در مسير خشنودى خودش در مورد تو موفق كند. امام على (ع ) براى خداش همين دعا را كرد، خداش نزد طلحه و زبير رفت و پيام امام على (ع) را به آنه ابلاغ كرد و سپس با شتاب (مخفيانه ) به حضور على (ع ) بازگشت ، و بهصف امام على (ع ) ملحق شد، و در جنگ جمل ، جزء ياران او گرديد و در ركاب آن حضرت بهشهادت رسيد، رحمت خدا بر او باد. (197) |
وصى پيامبر(ص ) كيست ؟ (ام سلمه ، يكى از بانوان مسلمان و هشيار عصر پيامبر(ص ) مى خواست بداند كه وصىپيامبر اسلام (ص ) كيست ؟، تصميم گرفت شخصا به حضور پيامبر(ص ) برود و همينسؤ ال را مطرح كند، او براى همين موضوع به سوى خانه پيامبر(ص ) حركت كرد. به ام سلمه گفته شد: پيامبر(ص ) در خانه يكى از همسرانش ام سلمه است ) ام سلمه بهخانه ام سلمه آمد، از ام سلمه پرسيد: پيامبر كجاست ؟ ام سلمه : به دنبال كارى رفته ، هم اكنون مى آيد. ام سلمه در نزد ام سلمه به انتظار نشست تا پيامبر(ص ) آمد. ام سلمه : (اى رسول هدا، پدرم و مادرم به فدايت ، من كتابها را خوانده ام و به پيامبرانو اوصياء آنها آگاهى دارم ، حضرت موسى (ع ) در زمان حيات خود داراى وصى (بنامهارون ) بود، و بعد از وفاتش نيز داراى وصى (بنام يوشع ) بود. حضرت عيسى (ع ) نيز براى خود وصى داشت (در زمان حياتش كالب بن يوفنا، و بعد ازوفاتش شمعون بود) اكنون بفرمائيد: فمن وصيك يا رسول الله :(اى رسول خدا! وصى شما كيست ؟). پيامبر: اى ام سلمه ! وصى من در حال حيات و بعد از وفات ، يكى است ، اى ام سلمه ! هركس اين كار را كه اكنون انجام مى دهد، انجام دهد، او وصى من است ، هماندم پيامبر(ص )مشتى از سنگريزه هاى زمين را برداشت و با دستش ماليد، تا مانند آرد شد، همان را خميركرد و با انگشترش آن را مهر نمود و جاى مهر در آن ، نفش بست ام سلمه ، از محضر رسول خدا(ص ) بيرون آمد، به حضور اميرمؤ منان على (ع ) رسيد وگفت :(پدرم و مادرم به فدايت آيا وصى رسول خدا(ص ) شما هستيد؟). امام على : آرى اى ام سلمه ، سپس آن حضرت با دستش مشتى سنگريزه برداشت و آن راماليد و مانند آرد نمود و سپس آن را خمير كرد، و انگشتر خود را بر آن زد، كه جاىانگشترش در آن نقش بست . ام سلمه از محضر على (ع ) بيرون آمد، نزد حسن (ع ) كه هنوز كودك بود رفت ، و گفت:(آيا تو وصى پدرت هستى ؟). امام حسن : آرى ، اى ام سلمه ! سپس امام حسن (ع ) همان كار جد و پدرش را(مورد سنگريزه وخمير كردن آن ) انجام داد. ام سلمه سپس نزد حسين (ع ) آمد و گفت :(آيا تو وصى برادرت هستى ؟). امام حسين : آرى اى ام سلمه !، آنگاه آن حضرت ، همان كار جد و پدر و برادرش را انجام داد. ام سلمه زنده بود تا بعد از شهادت امام حسين (ع )، به حضور امام سجاد(ع ) آمد و پرسيد:(آيا شما وصى پدرت هستى ؟). امام سجاد: آرى اى ام اسلم ، سپس همانند آن را اجداد و عمو و پدرش انجام دادند، انجامداد.(198) |
پاسخ على (ع ) به سؤ الات يهودى ، و مسلمان شدن او آغاز خلافت عمر بن خطاب بود، جوانى يهودى كه خوش سيما و خوش لباس بود و ازنوادگان هارون (وصى موسى عليه السلام ) به شمار مى آمد، به حضور عمر آمد و گفت:(آيا تو هستى داناترين اين امت به كتابشان و به امر پيامبرشان ؟). عمر، سرش را پائين انداخت . يهودى : با تو هستم آيا داناترين شخص اين امت ، به كتاب و نبوت پيامبرشان تو هستى؟ عمر: براى چه اين سؤ ال را مى كنى ؟ يهودى : نزد تو آمده ام تا دين اصلى را بجويم ، زيرا در دن خود، به شك افتاده ام . عمر: دونك هذا الشاب :(نزد اين جوان برو). يهودى : اين جوان كيست ؟ عمر: او على بن ابيطالب ، پسر عموى رسولخدا(ص ) است ، و پدر حسن و حسين (ع ) دو فرزندرسول خدا(ص ) مى باشد، او شوهر فاطمه (س ) دختررسول خدا(ص ) است . يهودى به على (ع ) رو كرد و گفت : تو اين گونه هستى ؟ على : آرى . يهودى : من مى خواهم از تو سه سؤ ال و يك سؤال بپرسم . امام على (ع ) لبخندى صورى زد و فرمود: چرا نگفتى هفت سؤال ؟ يهودى : براى اينكه نخست سه سؤ ال مى كنم ، اگر پاسخ دادى بقيه را بعد مى پرسمو گرنه مى دانم كه در ميان شما دانشمندى وجود ندارد. على : من از تو مى پرسم تو را به حق خدائى كه مى پرستى اگر جواب سؤ الهاى تورا دادم ، دينت را رها مى كنى و به دين من گرويده مى شودى ؟ يهودى : من به اينجا نيامده ام مگر براى همين ! على : اينك بپرس . يهودى :1- به من بگو نخستين قطره خونى كه به زمين چكيد، چه خونى بود؟ 2- و نخستين چشمه اى كه در درون زمين جارى شد، كدام چشمه بود؟ 3- نخستين چيزى كه در روى زمين جنبيد چه بود؟ على (ع ) به هر سه سؤ ال او پاسخ داد. يهودى ، سه سؤ ال ديگر خود را نيز چنين مطرح كرد: 1- محمد(ص ) در كدام بهشت است ؟ 2- افرادى كه در بهشت ، همنشين محمد(ص ) هستند كيانند؟ على : اى هارونى ! محمد(ص ) داراى دوازده امامعادل است ، كه هر كس آنها را ترك كند، زيانى به آنها نرسد، و آنها از مخالفتمخالفان نمى هراسند، و در امر دين از كوههاى استوار روى زمين محكمترند. و سكونت محمد(ص ) در بهشت خودش مى باشد و همنشيان او در بهشت ، همين داوزده امامعادل مى باشند. يهودى : راست گفتى ، سوگند به خدائى كه جز او كسى شايسته پرستش نيست ، من اينمطالب را در كتابهاى پدرم (جدم ) هارون (وصى موسى ) ديده ام كه با دست خود نوشته ،كه عمويم موسى (ع ) آن را ديكته كرده است . آنگاه يهودى پرسيد: آن سؤ ال ديگرم كه يك سؤال است اين است كه بگو: جانشين محمد(ص ) چندسال بعد از او زندگى مى كند؟ على : سى سال زندگى مى كند...سپس ضربتى به اينجا(فرق سرش ) مى رسد، و اينريشش از خون همانجا، رنگين مى گردد. در اين هنگام آن يهودى ، فرياد كشيد، و كمربند مخصوصش را(كه شعار يهوديان است وبه كمر مى بندند) بريد و به كنار انداخت و گفت : (گواهى دهم كه معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست ، و گواهى دهم كه محمد(ص ) بندهو رسول او است ، و تو وصى او مى باشى ، سزاوار است كه تو برترى يابى و كسىبر تو برترى نگيرد و تو را بزرگ بشمرند ضعيف نشمرند). آنگاه حضرت على (ع ) آن يهودى تازه مسلمان را به خانه خود برد، واصول و احكام دين اسلام به او آموخت . (199) |
امام على (ع ) پدر يتيمان عصر خلافت امام على (ع ) بود، و آن حضرت در كوفه بود، مردى (ايرانى ) از همدان وحلوان (شهرى نزديك بغداد) مقدارى عسل و انجير براى حضرت على (ع ) آورد. امام على (ع ) هماندم رؤ ساى اصحابش را طلبيد و به آنها فرمود: (كودكان يتيم راحاضر نمايند). آنها كودكان يتيم را حاضر نمودند، آن حضرت سرمشكهاىعسل را در اختيار آنها قرار داد تا از عسل بخورند. سپس آن عسل را در ميان ظرفها ريخت و بين مردم تقسيم نمود. شخصى پرسيد:(اى اميرمؤ منان ! چرا بايد يتيمان سرمشكها را بليسند نه ديگران ؟). امام على (ع ) در پاسخ فرمود: (ان الامام ابواليتامى وانما العقتهم برعاية الاباء) :(همانا امام ، پدر يتيمان است و من به حساب پدرها(و به خاطر آنكه نسبت به آنها پدرىكرده باشم ) ليسيدن آنها را به آن كودكان يتيم واگذار كردم ). (200) |
راستگوئى و امانت دارى على (ع ) ابوكهمس مى گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم :(عبدالله بن ابى يعفور، به شماسلام رسانيد). امام : بر تو و بر او سلام باد، وقتى كه نزد عبدالله رفتى ، به او سلام برسان و بهاو بگو: (جعفر بن محمد(ع ) مى گويد؛ درست بينديش كه به خاطر چه عاملى ، على (ع )در پيشگاه رسول خدا(ع ) به آن مقام عالى رسيد، همانعامل را پيشه خود ساز، همانا على (ع ) به خاطر دو خصلت (راستگوئى و امانت دارى )،در پيشگاه رسول خدا(ص ) به آن مقام عالى ،نائل آمد. (201) |
معجزه اى از حضرت على (ع ) اميرمؤ منان على (ع ) چند دائى در قليله بنى مخزوم داشت ، جوانى از آن قبيله نزد امام على(ع ) آمد و عرض كرد:(دائى جان برادرم از دنيا رفت ، و من در مرگ او بسيار ناراحت وغمگينم ). امام على فرمود: آيا مى خواهى او را ببينى ؟ او گفت : آرى . امام على فرمود:(قبرش را به من نشان بده ). آنگاه على (ع ) با آن شخص بيرون آمد، در حالى كه آن حضرت پارچه برد پيامبر(ص )را به كمر بسته بود، وقتى كه به كنار قبر رسيد، لبهايش به هم مى خورد، با پاىخود به قبر او زد، او از قبر بيرون آمد در حالى كه به زبان عجمى ، سخن مى گفت . حضرت على (ع ) به او فرمود: (مگر وقتى كه تو از دنيا رفتى ، عرب نبودى ؟) او عرض كرد:(چرا، ولى ما به روش فلان و فلان مرديم ، از اين رو زبانمان تغييركرد!). (202) |
اطمينان على (ع ) به امداد غيبى سعيد بن قيس مى گويد: روزى در ميدان جنگ ، مردى را ديدم كه تنها دو جامه پوشيده بود(بى آنكه زره و لباس جنگ پوشيده باشد) سوار بر اسب به سويش رفتم ، ديدم اميرمؤمنان على (ع ) است ، پرسيدم :(اى اميرمؤ منان ! در چنين منطقه اى با اين لباس ؟!). فرمود:(آرى ، اى سعيد! هيچ بنده اى نيست ، مگر اينكه از جانب خدا، دو فرشته از اونگهبانى مى كنند تا از كوهى سقوط نكند و يا به چاهى نيفتد، ولى وقتى كه قضاى الهى(اجل ) فرا رسد، او را نسبت به همه چيز واگذارند).(203) در روايت ديگر آمده : قنبر غلام على (ع )، آن حضرت را بسيار دوست داشت ، هر گاه على (ع) بيرون مى رفت ، قنبر نيز با شمشير، بهدنبال على (ع )، حركت مى كرد، شبى على (ع ) بيرون رفت ، قنبر را در پشت سرش ديد،فرمود:(اى قنبر! تو را چه شده كه در اين وقت شب بهدنبال من مى آئى ؟). قنبر: آمده ام تا پشت سرت باشم (و هواى تو را داشته باشم ). على : واى بر تو، آيا تو مرا از اهل آسمان ، حفظ مى كنى ، يا ازاهل زمين ؟ قنبر: نه ، از اهل زمين ، تو را حفظ مى كنم . على : اهل زمين جز به اذان خدا از آسمان ، نمى توانند به من كارى كنند، برگرد، آنگاهقنبر بازگشت . (204) اين دو حكايت ، بيانگر شجاعت ، و اطمينان على (ع ) به امداد الهى ، و مقدرات خداوند است ،و از قوت قلب ، و قوت اعتقاد آن حضرت ، حكايت مى كند. |
برترين انسانها در روز قيامت ، از زبان على (ع ) اصبغ بن نباته مى گويد: امام على (ع ) را در بصره ، پس از فتح بصره (در جريانجنگ جمل ) ديدم ، سوار بر استر بود، به مردم رو كرد و فرمود: (آيا به شما خبر ندهمكه بهترين انسانها در قيامت كسيتند؟). ابوايوب انصارى برخاست و گفت : (چرا اى اميرمؤ منان ؟ به ما خبر بده ، زيرا تو(درمحضر پيامبر(ص ) و هنگام دريافت وحى ) حاضر بودى ، و ما غايب بوديم ). امام على : (بهترين مخلوق در قيامت (هفت نفر) از فرزندان عبدالمطلب هستند كه هيچكسفضيلت و برترى آنها را انكار نمى كند مگر كافر و منكر. عمار ياسر: اى امير مؤ منان ! نام آنها را ذكر كن ، تا آنها را بشناسيم . امام على : 1- بهترين مخلوقات در قيامت ، پيامبرانند، و بهترين آنها محمد (ص ) است . 2- بهترين شخص در هر امتى ، بعد پيامبرشان ، وصى او است ، تا آنكه پيامبرى بعد ازاو آيد (كه او از وصى پيامبر قبل برترى دارد) و همانا بهترين اوصياء وصى محمد (ص) (يعنى على عليه السلام ) است . 3-. بهترين مخلوقات بعد از اوصياء شهيدان هستند، و بهترين شهيدان ، حمزه و جعفر(عليهما السلام ) مى باشند، جعفر (ع ) دو بال تر و تازه دارد كه با آن دوبال در بهشت پرواز مى كند، و به هيچكس از اين امت جز او دوبال عطا نشده است ، خدا آن را به احترام محمد (ص ) وتجليل از مقام آن حضرت ، عطا نموده است . و ديگر دو نوه پيامبر(ص )، حسن و حسين ، و ديگر مهدى (عج ) است ، خداوند هركه از ماخانواده بخواهد، او را مهدى قرار مى دهد (205) آنگاه امام على (ع ) (براى تاءييد سخنش ) اين دو آيه را تلاوت فرمود: و من يطع الله والرسول فاولئك مع الدين انعم الله عليهم من النبيين والصديقينوالشهداء والصالحين وحسن اولئك رفيقا ذلكالفصل من الله وكفى بالله عليما :(و كسى كه خدا و پيامبر را اطاعت كند(در روز رستاخيز) همنشين كسانى خواهد بد كه خدانعمت خود را بر آنها تمام كرده ، از پيامبران و صديقان و شهداء و صالحان ، و آنهارفيقهاى خوبى هستند. اين موهبتى است از ناحيه خدا، و كافى است كه او(ازحال بندگان و نيات و اعمال آنها) آگاه است ) (نساء - 69 -70)(206) |
وصيت على (ع ) در بستر شهادت پس از آنكه فرق مقدس على (ع ) ضربت خورد، آن حضرت در بستر شهادت قرار گرفت ،فرزندان آن حضرت و فرزندزادگان در كنار بسترش بودند، آن حضرت ، مقام رهبرى رابراى فرزند ارشدش امام حسن (ع )، وصيت كرد، و به حسين (ع ) و محمد (بن حنفيه ) و همهفرزندان و رؤ ساى شيعيان و خانواده اش فرمود:(بر اين وصيت گواه باشيد). سپس كتاب و اسلحه خود را به امام حسن (ع )تحويل داد، و فرمود: (پسر جانم ! رسول خدا(ص ) به من امر فرمود؛ كه به تو وصيتكنم ، و كتابها و سلاحم را به تو بسپارم ، چنانكهرسول خدا(ص ) به من وصيت كرد، و كتاب و سلاحش را به من شپرد، و به من امر فرمودكه به تو امر كنم ، هنگامى كه وفاتت فرا رسيد، مقام امامت را به برادرت حسين (ع )بسيارى ). سپس امام على (ع ) به پسرش حسين (ع ) توجه كرد در حالى كه امام سجاد(ع ) (كه در آنهنگام حدود سه سال داشت و) و در كنار پدر بود، فرمود: (رسول خدا(ص ) تو را امر كرد كه مقام امامت را به اين پسرت (اشاره به على بنالحسين ) بسپارى ). سپس امام على (ع ) دست امام سجاد(ع ) را گرفت و فرمود: (پسر عزيزم ، پيامبر(ص ) به تو نيز امر كرد كه مقام امامت را به پسرت محمدبن على(امام باقر) بسپارى ، و به او از جانب رسول خدا(ص ) و من ، سلام برسانى ). آنگاه امام على (ع ) بار ديگر به پسرش امام حسين (ع ) متوجه شد و فرمود:(پسر جانم !تو صاحب امر(امامت ) و اختيار دار خون من هستى (كه در مورد ابن ملجم تصميم بگيرى ) توحق دارى ابن ملجم را ببخشى يا بكشى ، اگر او را كشتى همانگونه كه او يك ضربت برفرق سرم زد، تو نيز يك ضربت بر سر او بزن ، و كار ناروا نكن ).(207) در روايت ديگر آمده : فرمود:(پسر جانم ! اگر از دنيا رفتم ، ابن ملجم را بكش و براىاو در كناسه (208)گودال گورى بكن و او را در آنگودال بيفكن كه آنجا يكى از وادى هاى دوزخ است ) (209) |
گفتار پرمحتواى مردى ناشناس كنار خانه على (ع ) روز شهادت حضرت على (ع )، سراسر كوفه يكپارچه عزا شد، به طورى كه يادآوررحلت رسول اكرم (ص ) در مدينه بود، دهشت و اضطراب ،مردم را فرا گرفت ناگهانديدند گريان و شتابان در حالى كه مى گفت : (انا لله و انا اليه راجعون به پيشآمد، مردم او را نمى شناختند (گويا حضرت خضر(ع ) بود) و فرياد مى زد: امروز رشتهخلافت نبوت بريده شده ، تا به در خانه على (ع ) آمد(با سوز و گداز پر معنى وحماسه انگيزى ، خطاب به على (ع ) چنين گفت :) خدايت رحمت كند اى ابوالحسن ! تو در گرايش به اسلام ، از همه پيشروتر، و در يقيناستوارتر و ترسناكتر از همه به خدا، بيش از همه رنج كشيدى ، و از همه بيشتر ازرسول خدا(ص ) پاسدارى نمودى ، امين ترين مردم در ميان اصحاب ، و بافضيلتتر، ازهمه بودى ، در سابقه از همه سبقت گيرنده تر، و در درجه از همه بلند مقامتر، و نزديكتراز همه به پيامبر(ص ) و در خصلتهاى انسانى از همگان بهرسول خدا، شبيه تر، و در پيشگاه آن حضرت از همه شريفتر و گرامى تر بودى . خداوند از جانب اسلام و پيامبر(ص ) و مسلمين ، به تو جزاى نيك دهد، آن هنگام كه اصحابپيامبر(ص ) ناتوان بودند تو توانا بودى ، آن هنگام كه آنها در جبهه جنگ ، خوارى وزبونى نشان مى دادند تو مرد ميدان بودى ، و آن وقت كه آنها در جبهه جنگ ، خوارى وزبونى نشان مى دادند تو مرد ميدان بودى ، و آن وقت كه آنها سستيى كردند، تو برپاخاستى ، روش رسول خدا(ص ) را به طور جدى پى گرفتى ، آنگاه كه اصحابپيامبر(ص ) به اين سو و آن سو رفتند، تو در جاده راست ، استوار ماندى و خليفه راستينبود، هيچگاه ضعف نشان ندادى ... تو همچون كوه بودى ، كوهى ستبر و استوار كه در برابر طوفان ، نلغزد، و چنانبودى كه پيامبر(ص ) در شاءن تو فرمود: (در رفاقت و آنچه دارد، امين ترين مردم است) و نيز فرمود:(از لحاظ بدن ، ضعيف و در انجام امر خدا نيرومند مى باشد)... اى كسى كه در پرتو وجودت ، راه راست روشن شد، ومسائل مشكل ، آسان گرديد، و شعله هاى آتش (فتنه ها) خاموش شد، اسلام نيرو گرفت ، وفرمان خدا آشكار گرديد، اسلام و مؤ منان از بركت وجود تو، استوار و سربلند، و بسيارگسترش يافت . با رفتنت ، جانشينانت را در رنج و غمى جانكاه فرو بردى ، تو بزرگتر از آن هستى كهسوگ فراقت با گريه جبران گردد، مصيبت فراق تو، در آسمان بسيار بزرگ جلوهكرد، و در زمين ، انسانها را خورد نمود انا لله و انا اليه راجعون ، ما تسليم قضاى الهىهستيم ، سوگند به خدا، مسلمانان هرگز كسى را از دست ندهند كه مانند تو باشد، توبراى مؤ منان ، پناه و سنگر و كوهى سربلند وخلل ناپذير، و بر كافران شراره خشم بودى ، خدا تو را به پيامبرش برساند، و ما رادر پاداش تو شريك سازد، و بعد از تو گمراه نسازد...). آن مرد ناشناس ، همچنان ، با سوز دل سخن مى گفت ، و درطول گفتار او، همه مردم حاضر، سراپا گوش بودند و سخن او را مى شنيدند، تا اينكهسخن او تمام شد، و سخت گريست ، حاضران همه گريستند، سپس او را نديديد، بهجستجويش پرداختند، پيدايش نكردند(210) (شايد خضر بود ياجبرئيل يا فرشته اى ديگر، هر كه بود، درد آشنا و رنج كشيده بود، و خلاء وجود پربار على (ع ) را به خوبى احساس كرده بود، و با تمام وجود دريافته بود كه ديگرصداى اذان على (ع ) به گوش نمى رسد از مناجات او ندائى نمى آيد و صداى رعد آساىاو در ميدان جنگ شنيده نمى شوند و...). |
|
|
|
|
|
|
|
|