شراب وصل بزرگى گويد: وقتى درويشى خانقاه آمد و از من حلوا خواست ، آنحال بر من پوشيده شد و فراموش كردم . شبانهرسول صلى الله عليه و آله را ديدم با سيصد و سيزده پيغمبرمرسل ، هر يكى طبقى بر دست . پرسيدم كه كجا مى روند؟ گفتند: به نزديك آن درويشكه حلوا خواسته است ، كه دوستى است از دوستان حق . گفت : از خواب در جستم و درحال حلوا كردم (562) و پيش درويش نهادم . درويش سر به زانو نهاده بود. سربرداشت و گفت : هر گاه درويشى را آرزويى دردل آيد سيصد و سيزده پيغمبر مرسل از كجا آرد تا شفيع سازد. اين بگفت و قدم از خانقاهبيرون نهاد. درويش چندان قدح شراب محبت نوشيده بود كه به حلوايشميل نمانده بود. بيت : آورده اند كه روزى جبرئيل به نزديك حضرترسول صلى الله عليه و آله آمد نه بر وقتى كه عادت بودى آمدن وى با حزن و اندوه هرچه تمامتر. آورده اند كه موسى پيغمبر عليه السلام گفت : خداوندا! در الواح (571) تورات نظركردم امتنانى را مى يابم كه ايشان را شفاعت دهند،ايشان را از امت من گردان . آورده اند كه روزى ترسايى به حضرت رسالت عليه السلام آمد و گفت : يارسول الله ! سلام بر من عرضه كن كه مسلمان مى شوم . خواجه صلى اللّه عليه و آلهگفت : چه چيز ترا راغب گردانيد به اسلام آوردن ؟ گفت : يارسول الله ! دوش در خواب ديدم كه قيامت بر خواسته و مردمان در زحمتى هر چهتمامترند. ناگاه جماعتى را ديدم سفيدرويان و سفيددست و پايان ، كه در آمدند و برصراط بگذشتند. كالبرق الخاطب و الريح العاصف (572) آورده اند كه روزى رسول صلى الله عليه و آله بر جانب راست و چپ خود خطهايى بركشيد و گفت : اين راههايى است كه بر هر راهى شيطانى است كه با خود دعوت مى كند.بدين راهها مرويد و در پيش خود خطى بكشيد و گفت : اين راه راست است . بدين راه من است وراه خداى من است : و ان هذا صراطى مستقيما و لا تتبعوا السبل (573). وگفت :: امت برادرم موسى به هفتاد و يك گروه شدند: يكى ناجى بود و ديگران هالك . وامت برادرم عيسى به هفتاد و دو فرقه شدند: يكى ناجى بود و باقى هالك . فرمود: و ستفترق امتى على ثلاث و سبعين فرقة الناجى منهم واحد و الباقى هالك. زود بود كه امتان من به هفتاد و سه گروه شوند. يكى ناجى باشد و ديگرانهالك . اميرالمؤمنين على عليه السلام حاضر بود، گفت : يارسول الله ! ناجى از ايشان كدام گروه باشند؟ قال : انت و شيعتك . تو و شيعه تو. انت و شيعتك هم المفلحون و انت وشيعتك هم الفائزون (574). يعنى : تو و شيعه تو از جمله رستگاران وفيروزى (575) يابندگانيد؛ و چون روز قيامت باشد هر قومى را با امام وى دعوت وحشر خواهند كرد كه : يوم ندعوا كل اناس بامامهم (576) هر كه تولابر اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله كرده باشد و بر سنت و طريقه ايشان رفته ،فردا حشرش با ايشان بود. هيچ شكى نيست كه هر كه را حشر با ايشان باشد، ناجى ورستگار باشد. آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : خداوندا! امت عيسى را مايده (577)فرستادى ، امت مرا چه فرستادى ؟ خطاب آمد كه : اى محمد! امت عيسى شكم پرست بوند وامت تو خدا پرست ؛ اياشن را خوان نان فرستاديم و امت تو را خوان (578) ماه رمضان ؛بر آن خوان سه قرص نان بود، بر خوان رمضان سه دهه است كه اولش رحمت است وميانه اش مغفرت و آخرش آزادى از آتش دوزخ ؛ بر آن خوانعسل بود، بر اين خوان حلاوت كه : للصائم فرحتان ؛ فرحة عند الافطار وفرحة عند لقاء الملك الجبار (579). بر آن خوان ماهى بريان بود، بر اينخوان دل بريان روزه داران است ؛ بر آن خوان سركه بود، بر اين خوان سركه انابت(580) تايبان (581) است و شكستن نفس نافرمان . آورده اند كه شاه مردان با جماعت ياران در كوفه مى رفت . به خرماستانى (582)رسيدند. در زير درخت بنشستند و خرما مى خوردند. رشيد هجرى گفت : نيكوخرمايى است ! شاه مردان گفت : يا رشيد! تو را بر چوب اين درخت بر دار كنند. آورده اند كه چون رسول صلى الله عليه و آله از جنگ احد فارغ شد، جابر بنعبدالله پدر خود را مى جست . گفتند: وى را در حربگاه ديديم . جابر كوزه اى آب برگرفت و در ميان كشتگان مى گشت و پدر خود را مى جست . از جايى آواز بر آمد كه :العطش ! العطش ! جابر گفت : اول اين تشنه مجروح را آب دهم و بعد از آن پدر خود را بازجويم . كوزه آب به وى داد. آن تشنه مجروح خواست كه آب بياشامد كه از جانب ديگر آوازآمد كه : العطش ، العطش . بدان جانب اشارت كرد كهاول آب به وى دهيد. شايد او از من تشنه تر باشد. آب پيش وى بردم . وى نيز خواست كهآب بياشامد كه از جانب ديگر آواز بر آمد كه : العطش ! العطش ! وى را نيز بدان جانباشارت كرد همچنين تا به بالين هفت تشنه مجروح رسيدم كه هر يكى به ديگرى اشارتكرد و آب نمى آشاميد. چون به بالين تشنه اولين باز آمد، جان به حق تسليم كرده بود.همچنين تا به بالين هر هفت (نفر) بازگشتم ، جان به جان آفرين سپرده بودند و هيچكدام آب بياشاميدند. روايت است از ام سلمه كه گفت : روزىرسول صلى الله عليه و آله در خانه من بود. فاطمه - صلوات الله عليها- بيامد و طعامىبراى رسول صلى الله عليه و آله بياورد.رسول صلى الله عليه و آله گفت : على و حسن و حسين را بخوانيد. بخواندند.رسول صلى الله عليه و آله با ايشان طعام تناول كرد. چون فارغ شدند،رسول بر سر گليمى خيبرى نشسته بود، آن را بر ايشان افكند و گفت : اللهمهؤ لاء اهل بيتى فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطيهرا (584). خداوندا! اينهااهل بيت من اند، رجس از ايشان ببر و ايشان را پاك گردان . (عبدالله بن عباس ) گفت : روزى با رسول صلى الله عليه و آله در سفر بوديم .رسول صلى الله عليه و آله فرود آمد و پنج سجده پى در پى كرد. گفتم : يارسول الله ! اين سجده ها را سبب چه بود؟ گفت :جبرئيل آمد و گفت : خدايت سلام مى رساند و مى گويد كه من على عليه السلام را دوست مىدارم . شكر آن را سجده كردم . ديگر گفت : كه فاطمه عليهاالسلام را دوست مى دارم . شكرآن را سجده كردم . چون سر بر آوردم گفت : مى گويد كه حسن و حسين عليهماالسلام رادوست مى دارم ، سجده ديگر كردم . چون سر بر آوردم گفت : دوستان ايشان را دوست مىدارم ، سجده ديگر كردم . آورده اند كه مردى صالح گفت : در خواب ديدم كه قيامت برخاسته است و خلقان را در موقفسياست بداشته اند. فرشته اى را ديدم صحيفه اى در دست . گفتم : اين چيست ؟ گفت : نامدوستان (على عليه السلام را) در اينجا نوشته اند. گفتم : به من نماى تا نام من در اينجاهست . چون نمود نام خود نديدم . گفتم : مرا پايه آن نيست كه نام من ميان دوستان او بود امادر اين آخر بنويس كه من دوستان او را دوست مى دارم . خطاب عزت رسيد بدان فرشته كهنام او را در اول صحيفه بنويس كه از جمله دوستان ماست . زيد بن ارقم گفت : رسول صلى الله عليه و آله هفت سنگريزه بر كف دست نهاد.آن سنگريزه ها در كف وى تسبيح مى كردند. در دست اميرالمؤمنين على عليه السلام نهاد،تسبيح مى كردند. بر دست حسن و حسين عليهماالسلام نهاد، همچنان تسبيح مى كردند.جماعتى صحابه حاضر بودند، بر دست ايشان مى نهادند، هيچ تسبيح نمى شنيدند. عمرگفت : يا رسول الله ! چگونه است كه بر دست بعضى تسبيح مى كنند و بر دست بعضىتسبيح نمى كنند. رسول صلى الله عليه و آله گفت : ايشان بر دست پيغمبرى تسبيح مىكنند يا بر دست وصى پيغمبر و عترت پيغمبر. معجزات جز انبيا و اوصيا كسى ديگر رانباشد، ايشان عترت من اند اوصياى من اند، خلفاى من اند. قصه مباهله آن است كه ترسايان نجران كه احبار و رؤ ساى ايشان را عاقب و سيد وعبدالمسيح مى گفتند، پيش رسول صلى الله عليه و آله آمدند و ايشان سى تن بودند.گفتند: يا محمد! ما تقول فى عيسى ؟ قال : عبد اصطفيه الله . چهگويى در حق عيسى ؟ گفت : بنده اى بود كه حق تعالى وى را برگزيده بود. گفتند:پدر او كه بود؟ گفت : حق تعالى او را بى پدر بيافريد. گفتند: هيچ مخلوقى را ديدىكه او را پدر نباشد؟ حق تعالى اين آيه فرستاد كه : انمثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب (586). اين عجب نباشد كه عيسى راپدر نباشد كه آدم را پدر و مادر نبود. حق تعالى او را از خاك آفريد.مثل عيسى نزديك حق تعالى ، مثل آدم است . گفتند: ما اينقبول نكنيم و ترا باور عيسى نزديك حق تعالى ،مثل آدم است . گفتند: ما اين قبول نكنيم و ترا باور نداريم . حق تعالى آيه فرستاد كه : فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلمفقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثمنبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين (587). اى محمد! هر كه خصومت كند باتو در كار عيسى پس از آنكه علم اليقين به تو آمد، بگو بيايد تا ما پسران خود رابخوانيم و شاه پسران خود را، و ما زنان خود را، شما زنان خود را، و ما نفسهاى خود را وشما نفسهاى خود را. (يعنى : كسانى را كه حكم ايشان حكم نفس ما بود و اين كنايت است ازغايت اختصاص و محبت چنانكه دو دوست در غايت دوستى به جايى رسيده باشند كه ايشانمتحد شده باشند، اگر چه به صورت دواند، به معنى يكى اند. شعر: آورده اند كه ام سلمه كه حرم (590)رسول صلى الله عليه و آله بود، زنى بود تورات وانجيل خوانده و اوصياى پيغمبران را دانسته ، پيش رسول صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يا رسول الله ! هر پيغمبرى را دو خليفه بوده :يكى در حال حيات و يكى بعد از وفات . خليفه موسى درحال حيات هارون بود و بعد از وفات يوشع بن نون ، و خليفه عيسى درحال حيات كالب بن يوحنا و در حال ممات شمعون بن حمون بود. و چنين خوانده ام كه تو رايك وصى و خليفه بيش نبود، در حال حيات و بعد از وفات . مرا بيان فرماى كه وصىتو كيست ؟ گفت : سنگ پاره اى به من ده . ام سلمه سنگ پاره اى بهرسول صلى الله عليه و آله داد. بر كف دست نهاد و بماليد. همچون آرد كرد و آن راسرشت و همچون ياقوت سرخ گردانيد و انگشترى بر وى نهاد. نقش پديد آمد. دست راستبر سقف خانه زد و دست چپ بر زمين بى آنكه پشت دو تا كند. گفت : هر كه چنين تواندكرد، وصى من است در حال حيات و در حال ممات . گفت : سلمان مرا به على عليه السلاماشارت كرد و من صفت وى در انجيل خوانده بودم و از آن فرزندان وى . پيش وى رفتم وگفتم : تو وصى رسولى ؟ گفت : آرى پاره اى سنگ بيار. پاره اى سنگ به وى دادم . بركف نهاد و بماليد و آرد كرد و بسرشت و ياقوت سرخ گردانيد. و انگشترى بر وى نهاد،نق پديد آمد و يك دست بر زمين زد و يك دست در سقف خانه بى آنكه پشت دو تا كند. امسلمه گفت : حسن عليه السلام را ديدم در پيش وى ايستاده ، او كودك بود. گفتم ، وصىپدر تو كيست ؟ گفت : سنگ پاره اى به من ده . بدادم . او نيز چنان كرد. به حسين عليهالسلام دادم : او نيز چنان كرد. گفت : ديگر چه مى خواهى ؟ گفتم : معجزه اى به من نماى .برخاست و دست راست برداشت . من عمودى ديدم از نور در هوا برداشته شد. بيفتادم وبيهوش شدم . وى شاخ مورد(591) بر بينى من داشت ، با هوش آمدم و آن مورد خشك نشدهاست و پژمرده نگرديده وصيت كرده ام كه آن را در كفن من نهند و حق تعالى مرا عمر داد تازين العابدين عليه السلام را دريافتم . او نيز دو معجزه به من نمود. بصيرت و يقينمزيادت شد و دوستى ايشان با گوشت و خونم آميخته شد. (آورده اند) كه پادشاه عالم چون ملكوت آسمان به ابراهيم نمود، ابراهيم به جانب عرشنگريست ، نورى عظيم ديد، گفت : خداوندا! اين نور چيست ؟ گفت : صفوت (592) وبرگزيده من محمد است . گفت : در پهلوى آن نور، نورى ديگر مى بينم . گفت : آن نوربرادر او و وصى او، على بن ابى طالب است . گفت : خداوندا! نورى ديگر مى بينمنزديك هر دو نور. گفت : نور فاطمه است ، دختر محمد كه به نزديك پدر و شوهر است .دوستان خود را از آتش جدا كند، چنانكه مادر فرزند را از شير جدا. و از براى اين است كهوى را فاطمه نام نهاده است . گفت : خداوندا! دو نور ديگر از گرد ايشان مى بينم . گفت :آن دو نور فرزند ايشان حسن و حسين اند. گفت : پادشاها! نه نور ديگر از گرد ايشان مىبينم . گفت : آن نور امامان است از فرزندان حسين كه حجت من اند در زمين . گفت : خداوندا!نورهاى بسيار مى بينم از گرد ايشان در آمده . گفت : آن شيعه و محبان على اند و شيعهفرزندان او. گفت : پادشاها! ايشان را به چه چيز شناسند؟ گفت : به پنجاه و يك ركعتنماز كردن و انگشترى در دست راست كردن و بسم الله الرحمن الرحيم در نماز بلند گفتنو پيش از ركوع قنوت خواندن و سجده شكر كردن . ابراهيم گفت : خداوندا! مرا از شيعهعلى و فرزندان او گردان .(593) آورده اند كه روزى جگر گوشه مصطفى صلى الله عليه و آله - على بن موسى الرضاعليه السلام حاضران را گفت كه امروز على بن ابى حمزد النطاهى وفات كرد و اينساعت وى را دفن كردند. فرشتگان گور، از وى سؤال كردند كه خداى تو كيست ؟ گفت : الله ، گفتند: پيغمبر تو كيست ؟ گفت : محمدرسول الله . گفتند: ولى تو كيست ؟ گفت : على ولى الله . گفتند: بعد از وى كيست ؟ گفتحسن و حسين و زين العابدين و محمد باقر و جعفر صادق و موسى كاظم . گفتند: بعد ازموسى كاظم كيست ؟ فرو ماند. چند كرت (595) سؤال كردند، ندانست . مقمعى (596) آتشين بر سرش زدند. آتش در وى افتاد و گور وىپر آتش شد و تا و تا قيامت پر آتش باشد. تا بدانى كه اگر يكى از اين امامان را)نشناسى چنان باشد كه هيچكدام را نشناخته باشى . در حديث آمده است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : مردى را شهيد كردند در راه حق .فرشتگان كه بر وى موكل (597) بودند، گفتند: عجب شهيدى بود اين مرد كه از براىروح وى در بهشت را نگشادند و حوران استقبال وى نكردند. حق تعالى بدان فرشتگانوحى فرستاد كه بنگريد. چون نگريستند روى زمين را ديدند پر از طاعت و خيرات وى . آنفرشتگان كه بر طاعت و خيرات او موكل بودند، گفتند: خداوندا! چرا در آسمان بگشايند وايشان را براى عملهاى وى ؟ پادشاه عالم فرمود تا در آسمان بگشايند و ايشان را گفت :برداريد اين عملها اگر مى توانيد. پادشاه عالم گويد كه طاعت و عبادت بنده را مركبىاست تا آن مركب نباشد، به محل قبول نرسد و آن تولاى على است و فرزندان وى ، و تبرااز دشمنان ايشان . از امام جعفر صادق عليه السلام روايت است كه زنى بود از جنيان نام وى عفرا، نزدحضرت رسالت آمد و شد كردى و علم آموخت ، (و جنيان را) تعليم دادى . دو سه روزىنيامد. رسول صلى الله عليه و آله حال وى ازجبرئيل پرسيد. گفت : خواهرش در بحرا خضر وفات كرده است ، بدانجا شده است . بعداز آنكه عفرا بيامد، خواجه صلى الله عليه و آله گفت : از عجايبها چه ديدى ؟ گفت : يارسول الله ! ابليس را ديدم كه در بحرا خضر بر سنگى سفيد ايستاده و دست برداشته ومى گفت : خداوندا! تو سوگند خورده اى كه مرا در دوزخ كنى . من صبر كنم تا سوگندخود را راست كنى . بعد از آن گويم كه خداوندا! به حق محمد و على و فاطمه عليهاالسلامو حسن و حسين عليهماالسلام كه مرا از دوزخ خلاص ده . دانم كه خلاص دهى . آورده اند كه بعد از وفات حضرت (اميرالمؤمنين عليه السلام )، معاويه ملعون مى خواستكه دوستان او را از دوستى او بگرداند. هر كسى را تحفه اى و هديه اى مى فرستاد.روزى ابوالاسودالدئلى را انواع حلواها فرستاد. (و ميان آن شهد مزعفر.) اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت : روزى رسول صلى الله عليه و آله به حجره ما درآمد. ما طعامى ساخته بوديم . در پيش وى نهاديم . چون از طعام فارغ شد در ما نگريست وبگريست . آورده اند كه روزى شاه مردان اهل كوفه را گفت : شما كهاهل عراقيد مى گوييد كه اميدوارترين آيتى از قرآن اين است كه : قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله (602). جماعتى از مشركان به حضرت رسالت آمدند و گفتند: اى محمد! دعوى كردى كه از جملهپيغمبرانى و از پيغمبران ديگر فاضلترى ، و گفتى كه نوح را طوفان بود كه قومشهلاك شدند مگر آنان كه در كشتى بودند و ابراهيم را آتش بر وى سرد و سلامتگردانيدند و موسى را كوه طور بر بالاى سر قومش بداشتند تا تكليفقبول كردند و عيسى خبر مى داد از آنچه مى خوردند و ذخيره مى نهادند. مى خواهيم كه ماننداين آيات (604) براى ما ظاهر گردانى تا بدانيم كه تو پيغمبرى . آورده اند كه موسى پيغمبر عليه السلام روزى ملك الموت را ديد، گفت : به چه كار آمدهاى ، به زيارت يا به قبض روح ؟ گفت : به قبض روح . گفت : چندان امانم ده كه (مادر و)عيال را وداع كنم . گفت : مهلت نيست . گفت : چندان كه خداى را سجده كنم . دستورى يافت .در سجده گفت : خداوندا! ملك الموت . را بگو كه چندان مهلتم دهد كه مادر وعيال را وداع كنم . ندا آمد كه مهلت دهد. موسى عليه السلام به در خانه مادر آمد. (گفت : اىجان مادر!) سفر دورم در پيش است . گفت : اى فرزند چه سفر است ؟ گفت : سفر قيامت . مادربه گريه آمد. به در خانه عيال و اطفال آمد و ايشان را وداع كرد. كودكى خرد داشت دستزد و دامن موسى گرفت و مى گريست . موسى نيز به گريه در آمد. خطاب عزت رسيدكه اى موسى ! به درگاه ما مى آيى ، اين گريه و زارى (از بهر) چيست ؟ گفت : خداوندا!بر اين كودكانم رحم مى آيد. ندا آمد كه اى موسى !دل فارغ دار كه من ايشان را نيكو دارم (و به نيات حسنه شان بپرورم .) آورده اند كه عيسى عليه السلام با مادر در كوه بودند و روزه مى داشتند و از گياه كوهافطار مى كردند. عيسى عليه السلام شبى در طلب گياه رفت . مريم براى نماز برخاست. ملك الموت بر وى سلام كرد. گفت : تو گيستى كه در اين شب تاريك بر من سلام مىكنى (كه دلم از تو ترسيد؟) گفت : ملك الموتم . گفت : به چه كار آمده اى ؟ گفت : بهقبض روح تو. گفت : چندانم مهلت ده كه پسرم عيسى عليه السلام باز آيد. (گفت : مهلتنيست . گفت : چندان مهلت ده كه ماه بر آيد تا خود را ديگر باره به روشناى ماه ببينم .)گفت : مهلت نيست . روح وى را قبض كرد. عيسى باز آمد. مادر را ديد افتاده . پنداشت كهخفته است . بر بالين او بنشست تا وقت افطار بگذشت . آواز داد كه اى مادر برخيز تاروزه بگشاييم . آورده اند كه پيغمبرى از پيغمبران پيشين با طايفه اى از زهاد و عباد امت به گورستانگذر كرد، آن جماعت خود در خواستند كه دعا كن كه حق تعالى يكى را زنده گرداند تا مارا از كيفيت مرارت مرگ خبر دهد. آن پيغمبر دوگانه اى بگزارد و دعا كرد. مردى سياه سراز گور برآورد، به آواز فصيح (611) مى گفت : يا هذا و الله لقد مت منذتسعين سنه فما ذهبت مراره الموت من حلقى . نودسال است كه مرده ام ، هنوز تلخى جان كندن از حلقم بيرون نشده است . (بنگر كه چهشربتى است شربت مرگ كه تلخى او) نود سال بمانده است . اگر مى خواهى سكراتمرگ بر تو آسان شود، از گناهان توبه كن ، از طغيان دور باش . نقل است كه چون اسكندر ذوالقرنين از ظلمات (612) بيرون آمد، وفاتش نزديك رسيد.آن كه با خود داشت به مادر خود فرستاد و در نامه ياد كرد كه چون اين نامه ومال به تو رسد دعوتى عام بسازى و خلايق را جمع كنى . چون بر طعام نشينند آواز دردهكه هر كه كسى از او مرده است برخيزد و طعام نخورد. چون آواز داد همه برخاستند و هيچكس ننشست و ديگر در نامه نوشته بود كه دنيا با ما نباشد. بدان كه مرگ حكمى است برهمه واجب . كس از دست او نرست (613). هم ملك و هم مهتر مى رود و هم كهتر و خواجه و همچاكر، هم درويش و هم توانگر، هم غمگين و هم شاكر. نه فدا (614) پذيرد و نه شفيع(615)، نه هديه ستاند نه ارمغان . من رفتم و با خود هيچ نبردم و جان به جهان آفرينسپردم و روى فرا خانه غريبان كردم و هر چه داشتم از طاعت و معصيت با خود بردم . فردابا هم رسيم . اگر صبر كنى يا نكنى ، من رفتم و تو از من بازماندى . مرا به جزع(616) به تو باز ندهند.
|