بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 5, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

به اضافه اشكالى ديگر و آن اين است كه گفته بود خداى تعالى دستور كلى داده بهاينكه در وضو چنين و چنان كنند، اگر منظورش از قياس وضو به تيمم اين بوده كه حكماينجا را قياس به حكم آنجا كند، و به وسيله رواياتى كه تنها موردقبول خود او است به آيه شريفه دلالت بدهد، در پاسخش مى گوئيم رواياتى كه مىگويد بايد در وضو پاها را شست چه دلالتى و چه ربطى به دلالت آيه دارد؟ درحالى كه همانطور كه توجه كرديد روايات اصلا در صدد تفسير لفظ آيه نيست .
و اگر منظورش اين است كه آيه : (فامسحوا برؤ سكم وارجلكم الى الكعبين ) را كه درخصوص وضو است قياس كند به آيه : (فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه ) كه راجعبه تيمم است ، مى گوئيم مدعاى وى را نه در آيه مقيس يعنى آيهاول كه مربوط به وضو است قبول داريم ، و نه در آيه دوم كه مقيس عليه و مربوط بهتيمم است ، نه در آيه اول مسح همه سر واجب است ، و نه در آيه دوم دست كشيدن به همهصورت و همه دست ، براى اينكه خداى تعالى در هر دو آيه مسح متعدى به حرف با راآورده ، نه مسح متعدى بخودى خود، در اولى فرموده : (فامسحوابرؤ سكم ...) و دردومى فرموده : (فامسحوابوجوهكم ...) و ما در سابق گفتيم كه ماده : (م - س - ح )اگر به وسيله (با) متعدى شود دلالت ندارد كه مسح همه سطح ممسوح را فراگرفته وقتى بر اين فراگيرى دلالت دارد كه خود به خود متعدى شود.
كتاب خدا بوسيله سنت رسولش نسخ شد
اين بود آن وجوهى كه خواستند با آن و با امثال آن آيه را طورى معنا كنند كه بالاخرهمساله شستن پاها در وضو را به گردن آن بگذارند، چرا؟ براى اينكه رواياتى كهگفته بايد پاها شسته شود را بدان جهت كه مخالف كتاب است طرح نكرده باشند،خلاصه كلام اينكه به خاطر تعصبى كه نسبت به بعضى روايات داشته اند آيه را باتوجيهاتى نچسب طورى توجيه كرده اند كه موافق با روايات نامبرده بشود، و در نتيجهآن روايات عنوان مخالفت كتاب بخود نگيرد، و از اعتبار نيفتد، حرفى كه ما با اين آقايانداريم اين است كه اگر اين عمل شما درست باشد و بشود هر آيه اى را به خاطر روايتىحمل بر خلاف ظاهرش كرد، پس ديگر چه وقت و كجا عنوان مخالفت كتاب مصداق پيدا مىكند.
پس خوب بود آقايان براى حفظ آن روايات همان حرفى را بزنند كه بعضى از پيشينياناز قبيل انس و شعبى و غير آن دو زده اند بطورى كه از ايشاننقل شده گفته اند: جبرئيل امين در وضو مسح بر پاها رانازل كرد، ولى سنت شستن پاها را واجب ساخت ، و معناى اين حرف اين است كه كتاب خدا بهوسيله سنت رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نسخ شد و در اين صورت عنوان بحثبرگشته و صورتى ديگر به خود مى گيرد، و آن اين است كه آيا جائز است كه كتابخدا به وسيله سنت نسخ بشود يانه ؟ آن وقت اين بحث از جنبه تفسيرى بى ارتباط باتفسير مى شود، بلكه مسالهاى اصولى مى شود كه بايد در علماصول پيرامون آن بحث كرد و اگر مفسرى بدان جهت كه مفسر است مى گويد: فلانروايات مخالف با كتاب است نمى خواهد (در بحث اصولى دخالت نموده ، نظر بدهد كهآيا سنت مى تواند كتاب را نسخ كند يا نه ، و نمى خواهد) در يك بحث فقهى دخالت نموده، به حكمى شرعى بر مبناى نظريهاى اصولى فتوا بدهد، بلكه تنها مى خواهد بگويد:كتاب به چيزى دلالت مى كند، و فلان روايت به چيز ديگر.


الى الكعبين



كلمه (كعب ) به معناى استخوان بر آمده در پشت پاى آدمى است ، هر چند كه بعضىگفته اند به معناى غوزك پا يعنى آن استخوان بر آمده اى است كه در نقطهاتصال قدم به ساق آدمى قرار دارد، ولى اگر كعب اين باشد در هر يك از پاهاى انساندو كعب وجود دارد.


و ان كنتم جنبا فاطهروا



كلمه (جنب ) در اصل مصدر بوده ، ولى استعمالش در معناىفاعل غلبه يافته ، در نتيجه هر كس آنرا بشنود معناى (شخصى كه حالت جنابت دارد)به ذهنش مى رسد، و به همين جهت كه مصدر است در مذكر و مؤ نث و مفرد و غير مفرد به يكشكل مى آيد، مى گوئيم : مردى جنب ، و زنى جنب ، و دو زن جنب ، و دو مرد جنب ، و زنانى جنبو مردانى جنب ، و در هنگامى كه بخواهند معناى مصدرى را حكايت كنند، تنها از كلمه جنابتاستفاده مى كنند.
امر به تحصيل طهارت با غسل ، بعد از جنايت
و اين جمله يعنى جمله (و ان كنتم جنبا فاطهروا) عطف است بر جمله : (فاغسلوا وجوهكم)، براى اينكه زمينه آيه زمينه بيان اين معنا است كه نماز طهارت لازم دارد، و طهارتشرط در آن است ، در نتيجه تقدير كلام چنين مى شود: (يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الىالصلوة چنين و چنان كنيد، اينطور وضو بگيريد، و تطهروا ان كنتم جنبا، يعنى طهارتبگيريد اگر چنانچه جنب بوديد) پس ‍ برگشت معناى آيه به تقدير شرط خلاف درطرف وضو است ساده تر بگويم ، تقدير كلام چنين است : (يا ايها الذين آمنوا اذا قمتمالى الصلوة فاغسلوا وجوهكم و ايديكم و امسحوا برؤ سكم و ارجلكم ، ان لم تكونوا جنبا،و ان كنتم جنبا فاطهروا) اى كسانى كه ايمان آورده ايد چون خواستيد نماز بخوانيدصورت و دستهاى خود را بشوئيد، و سر و پاى خود را مسح كنيد البته اين در صورتىاست كه جنب نبوده باشيد، و اما اگر جنب بوديد بايد طهارت كسب كنيد.
در نتيجه از آن استفاده مى شود كه تشريع وضو تنها مخصوص حالتى است كه انسانجنب نباشد، و اما در صورت جنابت فقط بايدغسل كند همچنانكه اخبار نيز بر همين معنا دلالت دارند.
و اين حكم عينا در سوره نساء نيز بيان شده ، در آنجا آمده : (و لا جنبا الا عابرىسبيل حتى تغتسلوا)، بنابراين آيه مورد بحث يك نكته اضافى دارد و آن اين است كه دراين آيه غسل را تطهر (خويشتن را پاك كردن ) ناميده ، همچنانكه شستشوى بدن از چرك راتنظيف مى نامند.
از اين آيه نكته اى كه در بعضى اخبار هست استفاده مى شود و آن اين است كه فرموده اند:(ما جرى عليه الماء فقد طهر) هر چيزى كه آب بر آن جريان يابد پاك شده است .


و ان كنتم مرضى او على سفر او جاء احد منكم من الغائط او لمستم النساء فلم تجدوا ماءفتيمموا



در اين جمله شروع شده به بيان حكم كسى كه دسترسى به آب ندارد تاغسل كند، و يا بدن خود را بشويد، و مواردى كه با ترديد شمرده ، درمقابل يكديگر نيستند و مقابله بين آنها مقابله حقيقى نيست براى اينكه بيمارى و مسافرتدر مقابل غائط موجب حدث نيست ، تا وضو ياغسل را بر انسان واجب سازد بلكه بردن نام آنها به اين منظور بوده كه آدم بيمار ومسافر يا نمى تواند بدن خود را با آب آشنا سازد، و يا دسترسى به آب پيدا نمىكند، و اينگونه افراد اگر به حدث اصغر و يا اكبر محدث بشوند، بايد وضو و ياغسل و يا تيمم بگيرند پس دو شق آخرى كه مساله غائط و تماس با زنان باشد، درمقابل دو شق اول نيستند، بلكه دو شق اول هر يك به دو شق دوم تقسيم مى شوند، به اينمعنا كه مسافر و بيمار دو حال دارند، يا محدث به حدث اصغرند و يا محدث به حدثاكبر، به همين جهت بوده كه بعضى احتمال داده اند كه كلمه (او) در جمله (او جاء احدمنكم ) به معناى واو باشد، كه نقل كلام اينقائل به زودى مى آيد، علاوه بر اينكه عذرهائى كه تكليفغسل و وضو را به تيمم مبدل مى كند، منحصر در مرض و سفر نيست بلكه مصاديقى ديگرنيز دارد.
بنابراين بايد فكر كرد ببينيم چرا خداى تعالى در ميان عذرها تنها سفر و بيمارى راذكر كرد، و در ميان موجبات وضو و غسل تنها مساله غائط و تماس با زنان را آورد؟ بايددانست منظور آوردن نمونه هائى است از مواردى كه انسان اتفاقا مبتلا به بى آبى مىشود، و نمونه مواردى كه طبعا و غالبا پيش مى آيد بيمارى و سفر است ، كه آدمى در ايندو حال غالبا در معرض و در مظنه بى آبى قرار مى گيرد و نمونه مواردى كه احيانابطور اتفاق پيش مى آيد غائط و جنابت است كه دست نيافتن به آب در اين دوحال اتفاقى است ، و از جهتى ديگر عكس گذشته پيش آمدناصل بيمارى و سفر در مقايسه با بنيه طبيعى بشر امرى است كه احيانا پيش مى آيد، ولىاحتياج به دفع غائط و تماس با زنان امرى طبيعى است ، يكى از آن دو باعث حدث اصغرو نجاست بدن مى شود، و ديگرى موجب حدث اكبر وغسل است ، يكى وضو را واجب مى كند و ديگرىغسل را، پس اين موارد چهارگانه مواردى است كه انسان مبتلا بدان مى شود، بعضى از آنهااتفاقا پيش مى آيد و بعضى ديگر طبيعتا، و دست نيافتن به آب در بعضى از آن مواردغالبا پيش مى آيد، مانند مرض و سفر، و در بعضى ديگر احيانا مانند تخلى كردن ومباشرت با زنان كه در اين موارد اگر دست آدمى به آب نرسيد بايد تيمم كند.
و بنابراين مساله نبودن آب كنايه است از اينكه انسان نتواند آب رااستعمال كند، حال يا به خاطر اينكه آب ندارد، و يا آب برايش ‍ ضرر دارد، و يا وقتبراى غسل و وضو ندارد، و اگر از همه اين موارد تعبير كرد به اينكه آب نيابد، براىاين بود كه غالب مواردى كه انسان قدرت بر وضو وغسل ندارد موردى است كه آب پيدا نمى كند، و لازمه اين سخن آن است كه يافت نشدن آبقيد باشد براى امور چهارگانه ، و حتى براى بيمار.
پنج نكته در آيه شريفه : (و ان كنتم مرضى اوعلى سفر...)
از آنچه گذشت پنج نكته كه در آيه شريفه هست روشن مى شود،اول اينكه مراد از مرض در كلمه (مرضى ) آن بيماريهايى است كه انسان مبتلاى به آن، نمى تواند آب استعمال كند، به اين معنا كهاستعمال آب براى او يا حرجى يا مايه ضرر است ، اين نكته را ما از اينجا استفاده كرديمكه جمله : (ان كنتم مرضى ) را مقيد كرده به جمله (فلم تجدوا ماء)، هر چند كه ازسياق آيه نيز استفاده مى شود.
دوم اينكه جمله : (او على سفر) شق ديگر ترديد است ، و شقى است جداى از شق قبلى واز شق بعدى ، چون مسافرت خود يكى از ابتلا آتى است كه آدمى دارد، و در آنحال بسيار مى شود كه دسترسى به آب پيدا نمى كند، پس اين جمله مقيد به جمله : (اوجاء احد منكم من الغائط) نيست ، بلكه خودش مستقلا عطف است بر جمله : (فاغسلوا)، وتقدير كلام چنين است (و اذا قمتم الى الصلوة و كنتم على سفر و لم تجدوا ماء فتيمموا)و چون خواستيد نماز بخوانيد و در سفر بوديد و آب نيافتيد پس تيمم كنيد بنابراينحال ، اين فرض در مطلق بودن و مقيد نبودنش به وقوع يكى از دو حدث غائط و جنابتحال جمله معطوف عليه ، يعنى جمله : (اذا قمتم الى الصلوة فاغسلوا...)، همانطور كهاين جمله در ابتدا احتياجى به تقييد ندارد، جمله دوم نيز كه به آن عطف شده حاجتى بهتقييد ندارد، آن دستور مى دهد هر گاه خواستيد نماز بخوانيد وضو بگيريد، و اين مىگويد هر گاه خواستيد نماز بخوانيد و چون در سفر هستيد آب نيافتيد تيمم كنيد.
نكته سوم اينكه جمله : (او جاء احد منكم من الغائط) شق ديگرى استمستقل از شق قبلى ، و آنطور كه بعضى پنداشته اند حرف (او) در آن به معناى واو ونظير حرف (او) در آيه : و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون ) نيست ، براى اينكهقبلا گفتيم و توجه فرموديد كه هيچ حاجت به اين نيست كه حرف (اءو) را به معناىواو گرفته بگوئيم : معناى آيه اين است كه هر گاه خواستيد به نماز بايستيد اگربيمار و يا در سفر بوديد و از غائط آمديد و يا جنب شديد چنين و چنان كنيد، علاوه براينكه كلمه (اءو) در آيه شريفه اى كه به آن استشهاد كرده اند يعنى در آيه : (مائةالف او يزيدون ) به معناى حقيقيش نيست ، و به معناى واو هم نيست زيرا مقام مقامى است كهطبعا در آن ترديد مى شود، نه اينكه خداى تعالى در عدد آن قوم ترديد داشته ، و شمابگوئيد از آنجائى كه ترديد و جهل در خصوص خداى تعالىمحال است پس حرف (اءو) در اين جمله به معناى واو است ، خير، ترديد از خداى تعالىنيست بلكه ترديد مربوط به مقام تخاطب است ، همانطور كه در آياتى چون (لعلكمتتقون ) و (لو كانوا يعلمون ) و امثال آن اظهار اميد در اولى و اظهار آرزو در دومى ازناحيه خداى تعالى به معناى جهل خداى تعالى و عجز او نيست ، بلكه اين اميد و آرزومربوط به مقام تكلم است .
و حكم جمله مورد بحث در عطف ، حكم جمله قبلى را دارد، در اينجا نيز مى گوئيم تقدير كلامچنين است : (اذا قمتم الى الصلوة ، و كان جاء احد منكم من الغائط، و لم تجدوا ماءفتيمموا) و چون خواستيد به نماز بايستيد، و يكى از شما قبلا از غائط آمده بود، و آبىنيافتيد كه وضو بگيريد تيمم كنيد.
و بعيد نيست كه از اين جمله استفاده شود اعاده تيمم يا وضو براى كسى كه تيمم ياوضويش را به حدث اصغر نشكسته ، و هنوز آنرا دارد واجب نيست ، البته اين استفاده مبنىبر يك بحث اصولى است ، و آن اين است كه آيا مفهوم شرط حجت است يا نه ، (مثلا اگربزرگتر ما به ما چنين دستور داد: اگر دستخط مرا برايتان آوردند كه در آن نوشتهبودم از سفر برگرديد آيا در صورتى كه دستخط وى را نياوردند باز هم برگشتن ازسفر واجب است ، و يا به حكم مفهوم شرط برگشتن واجب نيست ) و اين استفاده بوسيلهرواياتى كه دلالت دارد بر عدم وجوب طهارت بر كسى كه طهارت قبلى را دارد تاييد مىشود.
رعايت ادب در تعبير از قضاى حاجت در جمله : (اوجاء احد منكم من الغائط)
توجه بفرمائيد كه در عبارت (او جاء احد منكم من الغائط) تا چه اندازه و چقدر زيبارعايت ادب شده است ، ادبى كه بر هيچ متدبرى پوشيده نيست ، براى اينكه منظور خود رابا كنايه فهمانده ، و آن كنايه آمدن از غائط (چاله گودى ) است ، چون كلمه غائط بهمعناى محلى است كه نسبت به اطراف خود گود باشد، و مردم صحرانشين همواره براىقضاى حاجت به چنين نقطه هائى مى رفتند، تا به منظور رعايت ادب نسبت به مردم خود رادر آنجا پنهان سازند و استعمال كلمه (غائط) در معنائى كه امروز معروف است يكاستعمال جديد و نو ظهور، و از قبيل كناياتى است كه حالت كنايه بودن خود را از دستداده (نظير كلمه (توالت ) كه در آغاز ورودش به ايران به معناى آرايش بود، و چونكلمه مستراح از معناى خود كسب زشتى كرده بود آنرا كنار گذاشته توالت را در معناى آنبطور كنايه استعمال كردند، و اكنون حالت كنايه بودن خود را از دست داده و معناىمستراح را به خود گرفته ) و نيز نظير كلمه (عذرة ) كه به گفته صاحب صحاح دراصل به معناى درگاه در خانه بوده ، و مرسوم چنين بوده كهاهل خانه كثافات خانه را كه در كنيف جمع مى شده به درگاهىمنتقل مى كردند، خرده خرده كلمه (عذرة ) به معناى كثافات و سپس به معناى مدفوعاستعمال شده ، و اين استعمال آنقدر شايع شده كه مدفوع معناى واقعى آن گشته .
قرآن كريم در جمله مورد بحث مى توانست منسوب اليه را معين كند، و بفرمايد (او جئتم منالغائط) و يا از غائط آمديد و يا اگر به اين اندازه مشخص نكرد، به كمتر از اين معينمى كرد، و مى فرمود: (او جاء احدكم من الغائط) و يا يكيتان از غائط آمد، ولى به اينمقدار از تعيين نيز راضى نشد بلكه ابهام و گنگ گوئى را به نهايت رسانيده و فرمود:(او جاء احد منكم من الغائط) و يا يكى از شما از غائط آمد، تا رعايت ادب را به نهايتدرجه رسانده باشد.
مراد از (لمستم النساء) ملامست حقيقى نيست چنانچه بعضى پنداشته اند
چهارم اينكه جمله : (او لمستم النساء)، مثل جمله قبليش شقى ديگر از شقوق فرض شدهاست ، شقى است مستقل كه حكم آن در عطف و در معنا حكم همان جمله قبليش مى باشد و اين جملهتعبيرى است كنايه اى كه منظور از آن عمل جماع است ، و به منظور رعايت ادب جماع را لمسزنان خوانده ، تا به زبان تصريح بنام عملى كه طبع بشر از تصريح بنام آنعمل امتناع دارد نكرده باشد.
در اينجا ممكن است بپرسى در صورتى كه غرض از اين تعبير رعايت ادب بوده باشد،چرا تعبير به جنابت نكرد، و همانطور كه قبلا فرموده بود: (و ان كنتم جنبا) اينجا چنينتعبيرى نكرد، با اينكه اين تعبير مؤ دبانه تر بود؟.
در پاسخ مى گوئيم بله تعبيرى كه گفتيد مؤ دبانه تر است ، و ليكن اگر آن تعبير رامى آورد نكته اى كه در نظر بوده فوت مى شده ، و آن نكته عبارت بود از اينكه بهشنونده بفهماند مساله تماس با زنان و عمل جنسى عملى است كه به بيانى كه گذشتطبيعت بشر اقتضاى آنرا دارد، و تعبير به جنابت به اين نكته اشاره ندارد، (زيرا جنابتچند قسم است كه يكى از آنها به وسيله عمل جنسىحاصل مى شود، قسم ديگرش جنابتهائى است كه يا خود به خود رخ مى دهد، و يا بهوسيله عواملى ديگر).
و نيز از اين سؤ ال و جواب روشن شد اينكه بعضى پنداشته اند كه مراد از جمله : (اولمستم النساء) ملامست حقيقى است نه كنايه ازعمل جنسى ، نادرست است و وجه نادرستى آن اين است كه زمينه و سياق آيه با اين وجه نمىسازد، و تنها با كنايه بودن آن سازگار است ، براى اينكه خداى سبحان اين گفتار رابا بيان حكم حدث اصغر كه همان گرفتن وضو است و حكم حدث اكبر يعنى وجوبغسل كردن در حال عادى آغاز كرد، و آن حال دستيابى به آب است ، و آنگاه از اين گفتارمنتقل شد به بيان حكم اين دو حدث در حال غير عادى ، يعنىحال دسترسى نداشتن به آب ، در اين بيان بدل وضو را كه همان تيمم باشد بيان كرد،باقى ماند بيان بدل غسل ، در بيان آن بجاتر و مناسب تر به طبع اين است كهبدل غسل را هم بيان كند، و آن را بدون بيان نگذارد، ناگزير عبارتى آورد كه ممكنباشد بر سبيل كنايه منطبق بر آن بيان شود و قهرا هر شنونده اى مى فهمد كه غرض ازجمله : (او لمستم النساء...) بيان بدل غسل است ، پس هيچ وجهى براى پندار اين شخصنيست ، و صحيح نيست بگوئيم منظور از اين جمله تنها بيانبدل وضو است ، با اينكه وضو يكى از دو لنگه طهارت استبدل آنرا بيان كرده ، و بدل لنگه ديگر را مهمل گذاشته و اصلا متعرض آن نشده است .
ايراداتى كه بر آيه شريفه گرفته شده پاسخ به آنها
پنجم اينكه از آنچه گذشت فساد ايرادها و بى پايه بودن اشكالهائى كه بر آيهشريفه شده روشن مى گردد، و ما اينك بعضى از آن ايرادها و وجه فساد آنرا در اينجا مىآوريم .
1 بعضى بر آيه شريفه ايراد گرفته اند كه (ذكر بيمارى ) و (سفر) بيهودهاست ، براى اينكه بيمارى و سفر هيچ دخالتى در حكم تيمم ندارد، آنچه باعث تيمم مىشود حدث اصغر، (آمدن از غائط)، و حدث اكبر (آميزش با زنان ) است ، چه در سفر باشدو چه نباشد، و اگر انسان محدث به يكى از دو حدث نگردد تيمم واجب نمى شود، باز چهاينكه مسافر و بيمار باشد يا نباشد، پس اگر بيمارى و سفر دخالتى در اين حكم داردوقتى است كه يكى از آن دو حدث ضميمه اين حالتها بشود، پس ذكر بيمارى و سفر ما رااز ذكر دو حدث بى نياز نمى كند.
جوابى كه ما به اين ايراد داديم اين بود كه اگر دو شق دوم يعنى غائط و لمس با زنانرا نام برد براى اين نبود كه با يكى از دو شقاول يعنى بيمارى و سفر ضميمه شود، و گرنه معناى آيه چنين مى شد: كه غائط و لمسبا زنان تنها در حال بيمارى و در حال سفر باعث تيمم مى شود، و وضو و طهارت قبلى رامى شكند، بلكه نام بردن هر يك از اين چهار شق بخاطر غرض خاصى بوده كه اگر دركلام ذكر نمى شدند آن غرض حاصل نمى شد.
2 شق دوم يعنى (مسافر بودن ) بى جهت ذكر شده ، به همان دليلى كه دراشكال قبلى بيان شد و اما بيمارى چون عذرى است كه باعث مى شود وظيفه وضومبدل به تيمم شود ذكر آن مناسب هست ، البته با توجيه ، چون در بيمارى عذر عبارت ازنبودن آب نيست ، بلكه بيمار نمى تواند آباستعمال كند، ولى به هر حال نام بيمارى نياوردن و اكتفا كردن به ذكر دو شق اخيرصحيح نبود، پس بايد بيمارى ذكر مى شد كه شده ، ولى مساله مسافرت هيچ دخالتىدر حكم نداشت و ذكر آن فقط جنبه استدراك دارد (يعنى بيخودى آمده ) جواب از ايناشكال اين بود كه گفتيم جمله : (فلم تجدوا ماء) كنايه است از اينكه نمازگزار نتواندوضو بگيرد حال يا به علت اينكه آب ندارد تا با آن وضو ياغسل كند، و يا به علت اينكه اگر آب هست او به خاطر بيماريش نمى تواند آباستعمال كند كه بيانش ‍ گذشت .
3 اصلا آمدن جمله : (فلم تجدوا ماء) كافى بود و شنونده را از ذكر آن سه شق ديگربى نياز مى كرد، و اگر مى فرمود: (و ان كنتم مرضى فلم تجدوا ماء) هم كوتاه ترشده بود و هم شنونده روشن تر مى فهميد، جواب از ايناشكال اين است كه در اين صورت آن همه نكته هاى مهم كه در آيه بود و بيانش گذشتناگفته مى ماند.
4 اگر به جاى (فلم تجدوا ماء) مى فرمود: (فلم تقدروا على الماء)، و ياعبارتى نظير اين آورده بود بهتر بود، چون همشامل صورتى مى شد كه نمازگزار آب براى وضو وغسل ندارد، و هم آنجائى كه آب دارد و قدرت براستعمال آن ندارد، جواب از اين اشكال اين است كه عبارتى كه در قرآن كريم آمده همانمطلب را به كنايه مى فهماند، و معلوم است كه كنايه رساتر از تصريح است .
دستور تيمم


فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه



كلمه (تيمم ) به معناى قصد كردن است ، و كلمه (صعيد) به معناى رويه و پوستزمين است ، (آنچه از ظاهر زمين به چشم مى خورد) و توصيف صعيد به اينكه صعيدى طيبباشد با در نظر گرفتن اينكه طيب از هر چيزى است كهحال و وضعى به مقتضاى طبع اوليهاش داشته باشد براى اشاره به اين بوده كهشرط است در خاك تيمم ، اينكه حالت اصلى خود را داشته باشد، مثلا از خاك يا سنگهاىطبيعى معمولى باشد، نه خاكى كه با پخته شدن و حرارت ديدن حالت اصلى خود را ازدست داده و به صورت گچ ، آهك و سفال درآيد و يا در اثرفعل و انفعالهاى طبيعى به صورت مواد معدنى در آمده باشد، در آيه شريفه : (و البلدالطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا)، نيز منظور از (طيب بودنبلد) سرزمين همين است ، و ما از همين طيب بودنمحل تيمم ، همه شرطهائى كه روايات در صعيد معتبر دانسته استفاده مى كنيم .
و چه بسا از مفسرين گفته اند كه مراد از (طيب بودن صعيد) اين است كه خاك تيممنجس نباشد.
مقدار لازم در مسح دست
و اينكه فرمود: (فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه ) اگر درمقابل آيه قبلى كه راجع به وضو بود قرار دهيم مى بينيم كه با يكديگر مطابقند،يعنى آنچه در وضو دستور شستن را داده بود در تيمم دستور مسح كشيدنش را داده ، پستيمم در حقيقت همان وضو است ، با اين تفاوت كه در وضو مسح سر و پاها واجب بود، و درتيمم ساقط شده و در وضو شستن صورت و دستها واجب بود، در تيمم از باب تخفيفساقط شده ، و به اين اكتفا شده كه صورت و دستها مسح شود.
و اين خود اشاره دارد به اينكه اعضاى تيمم همان دو عضو وضو هستند، ولى از آنجائى كهخداى تعالى با مسح متعدى به حرف (باء) تعبير آورده به ما مى فهماند كه مسح همهصورت و همه دست كه در وضو شستن آن واجب بود واجب نيست ، بلكه بعضى از صورت وبعضى از دستها كافى است ، اين اشاره درست با آنچه از روايات كه از طرق ائمهاهل البيت وارد شده منطبق است ، در آن رواياتمحل مسح در صورت مشخص شده به ما بين رستنگاه موى سر تا ابرو، و در دست تحديدشده به مچ دستها تا سر انگشتان .
بااين بيان ، فساد گفتار آن گروه از مفسرين روشن مى شود كه اندازه دست را پائين تراز گودى زير بغل مشخص كرده اند و همچنين بطلان گفتار بعضى ديگر كه گفته اند: درتيمم همان مقدار از دستها معتبر است كه در وضو معتبر است ، يعنى از مرفق تا سر انگشتانوجه فساد اين دو قول اين است كه : مسح وقتى با حرف (باء) متعدى شود دلالت براين مى كند كه بايد عضو ماسح به بعضى از رويه عضو ممسوح كشيده شود، و آن دوقول مى گفتند به همه دستها.
و به نظر مى رسد كه كلمه (من ) در (منه ) ابتدائى باشد، و مراد از آن اين باشدكه به مسح به صورت و دو دست از صعيد ابتدا شود، و خلاصه همان را بگويد كه سنتبيان كرده ، و گفته بايد نمازگزار دست خود را بر صعيد بگذارد، و بدون فاصله بهصورت و دو دست خود بكشد. ليكن از گفتار بعضى از مفسرين چنين بر مى آيد كهخواسته اند بگويند حرف (من ) در اينجا تبعيضى است و اين نكته را مى رساند كهبعد از زدن دست بر صعيد، مقدارى هر چند بقدر غبار هم كه شده از آن خاك بر دستمانده را به صورت و دست بكشيد، از اين معنا نتيجه گرفته كه واجب است صعيدى كه درتيمم به كار مى رود مشتمل بر خاك و غبار باشد، تا آن خاك و غبار به صورت و دستكشيده شود، و اما تيمم بر سنگ صافى كه هيچ غبارى به آن بند نمى شود درست نيست ،و ليكن آنچه از آيه ظاهر است همان است كه ما گفتيم (و خدا داناتر است ) البته اين را همبگوئيم كه نتيجه اى كه صاحبان اين نظريه گرفته اند مختص بهاحتمال و نظريه آنان نيست .
مراد از نفى حرج در (ما يريدالله ليجعل عليكم من حرج ...)


ما يريد الله ليجعل عليكم من حرج و لكن يريد ليطهركم



داخل شدن حرف (من ) بر مفعولفعل (ما يريد نمى خواهد) صرفا براى تاكيد نفى است ، و به كلام اين معنا را مى دهدكه : (خداى تعالى نمى خواهد هيچگونه حرج و دشوارى را بر شماتحميل كند)، در نتيجه مى فهماند كه در بين احكام دينى اصلا و به هيچ وجه حكمىحرجى و تحميلى وجود ندارد، و به همين جهت (خواستن حرج ) را نفى كرده ، نه (خودحرج ) را.
البته بايد دانست كه حرج دو جور است ، يكى حرجى است كه در ملاك حكم و مصلحت مطلوباز آن حكم پيدا مى شود، كه در اين صورت حكم ذاتا حرجى صادر مى شود، و صاحب حكمحرج را هم مى خواهد، چون حكم تابع ملاك و معيار خودش است ، وقتى ملاك حرجى شد قهراحكم هم حرجى مى شود، مثل اينكه فرضا يك مربى به شخصى كه تحت تربيت او است ومى خواهد ملكه زهد و ترك لذت را در دل او پديد آورد، به او دستور دهد كه از هيچ غذاىلذت آورى استفاده نكند، كه چنين حكمى در اصل حرجى است ، زيرا ملاك آن حرجى است ، جورديگر از حرج ، حرجى است كه در ملاك حكم نيست ، و قهرا خود حكم هم دراصل حرجى نبوده ، ولى حرجى بودن از خارج و بهعلل اتفاقى بر آن عارض شده ، در نتيجه بعضى از افراد حكم مذكور و يا به عبارتىبراى بعضى از افراد حرجى شده است كه در چنين فرضى حكم در خصوص آن افرادساقط مى شود، و در غير آن افراد به اعتبار خود باقى است ،مثل وجوب قيام در نماز براى كسى كه كمردرد و يا پادرد گرفته ، و ايستادن برايشدشوار و حرجى و مضر شده ، كه حكم قيام در خصوص وى ساقط مى شود، و در موردديگران به اعتبار خود باقى است .
و اينكه خداى تعالى با آوردن كلمه (ليكن ) از مطلبقبل كه فرمود: (خدا نمى خواهد بر شما حرجتحميل كند) اعراض كرد، خود دليل بر اين است كه مراد از آيه شريفه اين است كه حرجرا از ملاك حكم نفى كند و بفرمايد: احكامى كه خداى تعالى بر شما تكليف كرده حرجىنيست و به منظور دشوار كردن زندگى شما تشريع نشده ، (بلكه به اين منظورتشريع شده كه شما را پاك كند)، وجه اين دلالت اين است كه از ظاهر گفتار آيه بر مىآيد كه مراد از احكام جعل شده ، تطهير شما و اتمام نعمت بر شما است ، نعمتى كه همانملاك احكام است ، نه اينكه مراد دشوار كردن زندگى بر شما باشد، و به همين جهت هر جاكه ديديم وضو و غسل بر شما حرجى و دشوار است مثلا آب نيست و پيدا كردن آب برايتانسخت است ، و يا آب هست ولى استعمال آن دشوار است ، ما در آنجا تكليف وضو وغسل را بر داشته به جاى آن تيمم را كه در وسع شما است بر شما واجب مى سازيم ، و اماحكم طهارت كه غرض اصلى ما است را به كلى از بين نمى بريم ، اين خوددليل بر اين است كه ما طهارت شما و كامل كردن نعمت خود بر شما را مى خوانيم ، تاشايد شما شكر بگزاريد.
غرض از تشريع وضوء و غسل و تيمم حصول طهارت معنوى براى انسان است


و لكن يريد ليطهركم و ليتم نعمته عليكم لعلكم تشكرون



لازمه مطلبى كه ما در معناى حرج نخواستن آورديم اين است كه مراد از جمله : (يريدليطهركم ) اين باشد كه بفرمايد غرض ما از تشريع وضو وغسل و تيمم تنها حاصل شدن طهارت در شما است ، چون اين سه دستور سه وسيله و سبببراى طهارت است ، و اين طهارت هر چه باشد غير از پاكيزگى ظاهرى و بر طرف شدنخبث و كثافات از بدن است ، بلكه طهارتى است معنوى ، كه به وسيله يكى از اين سهدستور حاصل مى شود، و آنچه كه در نماز شرط شده علاوه بر پاكى ظاهر بدن ، همينطهارت معنوى است .
ممكن است از همين معنا استفاده كنيم كه وقتى غرض ، طهارت معنوى است ، پس كسى كهوضوى قبليش نشكسته و هنوز آنرا دارد براى خواندن نماز بعدى ديگر حاجت به طهارتجديد ندارد، و اين استفاده ما با اطلاق آيه منافات ندارد، زيرا تشريع منحصر در تكليفوجوبى نيست ، بلكه تكليف استحبابى نيز تشريع مى خواهد (در نتيجه مى گوئيم بهحكم اطلاق آيه وضو گرفتن براى هر نمازى خوب و مستحب است ، هر چند كه وضوى نمازقبلى باقى باشد، ولى واجب نيست ، بلكه تنها در جائى واجب است كه وضوى قبلىشكسته شده باشد).
و اما اينكه فرمود: (و ليتم نعمته عليكم ...)، در سابق يعنى درذيل آيه : (اليوم اكملت لكم دينكم ...)، كلمه نعمت را معنا كرديم و نيز گفتيم كه اتمامنعمت به چه معنا است ، و در ذيل آيه (و سيجزى الله الشاكرين ).
در جلد چهارم اين كتاب معناى شكر را بيان كرديم ، بنابرآن بيانات مراد از نعمت در آيهمورد بحث نعمت دين است ، البته نه از حيث اجزاى آن ، يعنى تك تك معارف و احكامش ، بلكهاز حيث اينكه دين عبارت است از تسليم خدا شدن در همه شؤ ون و اين همان ولايت خدا بربندگان و حكمرانيش درايشان است ، و اين ولايت وقتى تمام مى شود و به حدكمال مى رسد كه همه احكام دينى كه قسمتى از آن طهارتهاى سه گانه است را تشريعبفرمايد.
از اينجا به روشنى به دست مى آيد كه بين دو غايت و نتيجه اى كه براى تشريعطهارتهاى سه گانه ذكر شده يعنى جمله : (ليطهركم ) و جمله (ليتم نعمته )فرق هست ، و آن اين است كه جمله اول غايت تشريع طهارتهاى سه گانه به تنهائى رابيان مى كند، چون پاك شدن نتيجه اين سه دستور است ، ولى جمله دوم نتيجه تشريع همهاحكام را بيان مى كند، كه سه دستور مزبور تنها سهم خود را از آن دارند، يعنى از ميانهمه احكام سه حكم و از ميان همه نعمتهاى دينى سه نعمتند، پس در حقيقت دو نتيجه نام بردهيكى خصوصى است و ديگرى عمومى .
و بنابراين معناى آيه چنين مى شود: (خداى تعالى نمى خواهد بدون جهت بار شما راسنگين كند، بلكه مى خواهد با جعل طهارتهاى سه گانه دو كار كرده باشد،اول اينكه براى شما پاكيزگى را كه خاصيت خصوص اين سه دستور استحاصل كرده باشد، دوم اينكه نعمت عموميش را كه همان نعمت دين است با تشريع اين سهحكم تتميم كرده باشد، شايد شما خداى را بر نعمتش شكر كنيد و خداى تعالى شما راخالص براى خود بسازد) (دقت بفرمائيد).


و اذكروا نعمت الله عليكم و ميثاقه الذى واثقكم به اذ قلتم سمعنا و اطعنا



اين ميثاق همان ميثاقى است كه از آنان گرفته شده بر اينكه اسلام را بپذيرند، يعنىتسليم خداى تعالى باشند، شاهد اين مدعا اين است كه در جمله : (اذ قلتم سمعنا واطعنا...) يادآوريشان مى كند كه در چه زمانى چنين ميثاقى دادند آن زمانى بود كه گفتند:(سمعا و طاعة ) گوش به فرمان و آماده اطاعتيم ، چون اين سخن بدان جهت كه هيچ قيدىندارد سمع مطلق و طاعت مطلق را مى رساند، و سمع و طاعت مطلق عبارت اخراى كلمه اسلاماست ، پس منظور از نعمت در جمله : (و اذكروا نعمة الله عليكم ) مواهب جميله اى است كهخداى تعالى در سايه اسلام به آنان داده ، و اين بهترىحال روز بعد از اسلامشان نسبت به حال و وضعقبل از اسلامشان است ، در دوران جاهليت امنيت و سلامتى و ثروت و صفاىدل نسبت به يكديگر و پاكى اعمال نداشتند، و در سايه اسلام صاحب همه اينها شدند،همچنانكه نسبت به صفاى دل فرموده : (و اذكروا نعمت الله عليكم اذ كنتم اعداء فالفبين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها).
ممكن هم هست كه بگوئيم منظور از نعمت ، حقيقت اسلام است ، چون اسلام منشا همه نعمتها وبركات است ، هر نعمتى را كه ريشه يابى كنيم بالاخره به اسلام منتهى مى شويم كهبيانش گذشت ، و اين هم بر خواننده پوشيده نماند كه مراد از نعمت بودن اسلام حقيقى ويا ولايت اين است كه خواسته اند انگشت روى مصداق بگذارند، نه اينكه خواسته باشندمفهوم لفظ نعمت را مشخص كنند، چون مفهوم كلمه نعمت و هر كلمه ديگر عهده دار مشخصكردنش علم لغت است ، نه قرآن كريم و ما نيز در باره مفهوم اين لفظ بحثى تفسيرىنداريم ، بحثى اگر هست در اين است كه از اين مفهوم كلى منظور خداى تعالى در اين آيهكدام مصداق است ؟.
خداى تعالى سپس خودش را بياد آنان مى آورد كه عالم به همه زواياى دلها است ، و نتيجهمى گيرد پس بايد از خدايتان بترسيد، كه او بدانچه سينه ها در خود نهان داشته آگاهاست .
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيات مربوط به وضو و تيمموغسل )
مرحوم شيخ طوسى در تهذيب با ذكر سند از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه درذيل آيه شريفه : (اذا قمتم الى الصلوة ) فرموده : يعنى هر گاه از خواب برخاستيدبراى نماز، راوى كه ابن بكير است مى گويد: عرضه داشتم : مگر خواب وضو راباطل مى كند؟ فرمود: بله ، البته در صورتى كه بر گوش مسلط شود و گوش چيزىنشنود.
مؤ لف : اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده ، سيوطى آن روايات را در الدرالمنثور از زيدبن اسلم و نحاس نقل كرده ، و اين روايات منافاتى با گفتار قبلى ما ندارد، كه گفتيممراد از (قيام به نماز) اراده نماز خواندن است ، زيرا آنچه ما گفتيم معناى قيامى بودكه با حرف (الى ) متعدى شده باشد، و آنچه در روايت آمده به معناى قيامى است از آنجهت كه با حرف (من ) متعدى شود، و امام فرموده : كلمه (الى ) در آيه به معناى(من ) است .
و در كافى به سند خود از زراره روايت كرده كه گفت : من به امام ابى جعفر باقر (عليهالسلام ) عرضه داشتم : از كجا فهميدى كه فرمودى : مسح به پاره اى از سر و پاره اىاز پاها واجب است نه بر همه آن دو؟ حضرت خنديد، و سپس فرمود: اى زراره ! همرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بيان كرده و هم كتاب خدا طبق آننازل شده ، براى اينكه خداى عزوجل مى فرمايد: (فاغسلوا وجوهكم ) كه از آن مىفهميم همه صورت بايد شسته شود، آنگاه فرموده : (و ايديكم الى المرافق ) كه باواو عاطفه دستها تا مرفق را متصل به وجه فرموده ، و از ايناتصال مى فهميم كه دو دست تا مرفق نيز همه اش بايد شسته شود، آنگاه با آوردنفعلى ديگر بين كلام فاصله انداخته فرموده : (و امسحوابرؤ سكم )، كه از اينفاصله انداختن و از حرف (با) در (برؤ سكم ) مى فهميم ، كه مسح به بعض ‍ سرواجب است و چون با آوردن واو عاطفه پاها راوصل به سر كرد، و فرمود: (و ارجلكم الى الكعبين ) مى فهميم مسح بر بعض ‍ پاهاواجب است .
از سوى ديگر رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) اين آيه را براى مردم تفسير فرمود،ليكن مردم تفسير آن جناب را ضايع كرده ، (به آراى خود سرانه خودعمل كردند) خداى تعالى سپس فرمود: (فان لم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا، و امسحوابوجوهكم و ايديكم منه )، كه چون وضو را در صورت دسترسى نداشتن به آب ساقطكرده ، بعضى از اعضاى شستن در وضو را يعنى از مچ تا انگشتان دست و صورت رامحل مسح در تيمم قرار داده فرمود: (بوجوهكم و ايديكم ) و در آخر كلمه (منه ) رااضافه كرد، مى فهميم كه بعضى از صورت و دستها بايد تيمم شود و مسح همهصورت واجب نيست ، چون آن مقدار غبارى كه از خاك زمين به دست مى چسبد به بعضى از كفدست مى چسبد و به بعضى ديگرش نمى چسبد خداى تعالى سپس فرمود: (ما يريد اللهليجعل عليكم من جرج ) كه منظور از حرج در تنگنا قرار گرفتن است .
مؤ لف : اينكه امام در ضمن گفتار خود فرمود: (فان لم تجدوا ماء...) منظورش ايننبوده كه آيه قرآن چنين است زيرا آيه (و لم تجدوا ماء) است ، بلكه خواسته است آيهرا نقل به معنا كند.
و در همان كتاب به سند خود از زراره و بكير روايت كرده كه از امام باقر (عليه السلام )از وضوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) پرسيدند، حضرت دستور داد طشتى و ياظرف كوچكى آوردند كه در آن آب بود، پس دست راست خود را در آب فرو برد،
و مشتى از آن بر گرفت ، و به صورت خود ريخت ، و صورت خود را با آن شست ، سپسدست چپ خود را در آب فرو برده مشتى از آن گرفت و به ساعد خود يعنى مرفق بهپائين ريخت ، و دست راست خود را با آن شست ، ولى همواره دست را از بالا بپائين كشيد، وهيچگاه از پائين به طرف مرفق نكشيد، نه در دست راست و نه در دست چپ ، سپس كف دستراست خود را در آب فرو برد، و مشتى آب بر گرفته به ذراع مرفق تا سر انگشتان خود ريخت ، و در دست چپ همان كرد كه در دست راست كرد، آنگاه سر و دو پاى خود را باترى كف دستش مسح كرد، و آب جديدى براى مسح به كار نبرد، آنگاه فرمود: نبايدانگشتان را در زير بند كفش برد، و سپس اضافه كرد كه خداى تعالى مى فرمايد: (اذاقمتم الى الصلوة فاغسلوا وجوهكم و ايديكم ) و به حكم اين فرمايش ‍ هيچ مقدار (وبفرموده فقها حتى سر سوزنى ) از صورت و دستها بايد نشسته نماند، براى اينكهفرموده : (بشوئيد صورت و دستهايتان را تا مرفقها) آنگاه فرموده : (فامسحوابرؤ سكم و ارجلكم الى الكعبين ) و به حكم اين دستور اگر مقدارى از سر و يا مقدارىاز روى دو پاى خود را از اول سر انگشتان تا به كعب مسح كند كافى است ، راوى مىگويد: عرضه داشتم كعب پاها كجاى آن است ؟ فرمود: اينجا يعنى بند پا و پائين ترازساق ، پرسيدم : اين چيست ؟ (كه نشان مى دهى ) فرمود: اين جزء استخوان ساق است ، وكعب پائين تر از آن است ، پرسيديم : خدا تو را اصلاح كند آيا يك مشت آب براى شستنصورت و يك مشت براى شستن هر ذراع بس ‍ است ؟ فرمود: آرى ، البته در صورتى كهبا منتهاى دقت آن مشت آب را به همه ذراع و كف برسانى ، البته با دو مشت اين كار بهترصورت مى گيرد.
مؤ لف : اين روايت از روايات معروف است ، عياشى آن را از بكير و زراره از امام باقر(عليه السلام ) و در سندى ديگر مثل آن را از عبدالله بن سليمان از ابى جعفر روايت كرده، و در معناى آن و معناى روايت سابق رواياتى ديگر هست .
فتواى عمر بد مسح بر
در تفسير برهان آمده كه عياشى از زرارة بن اعين و ابو حنيفه از ابى بكر بن حزم روايتكرده كه گفت : مردى وضو گرفت و مسح پاها را بر چكمه خود كشيده ،داخل مسجد شد، و به نماز ايستاد، على (عليه السلام ) آمد و با پاى خود به گردن او زد،و فرمود: واى بر تو چرابى وضو نماز مى خوانى ؟ آن مرد عرضه داشت : عمربن خطاببه من چنين دستور داد، حضرت دست او را گرفته نزد عمر آورد، و با صداى بلند فرمود:ببين اين شخص چه چيزى از تو روايت مى كند، عمرگفت : بله من به او گفتم چونرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آنطور مسح كرد، حضرت فرمود:قبل از مائده يا بعد از آن ؟ گفت : اين را نمى دانم ، فرمود:حال كه نمى دانى پس چرا فتوا مى دهى ؟ مسح بر چكمه در سابقنازل شد (و در مائده نسخ شد).
مؤ لف : در عهد عمر اختلاف در جواز و عدم جواز مسح بر روى كفش شايع بود، و نظر على(عليه السلام ) اين بود كه آن دستور به آيه سوره مائده نسخ شده ، اين نظريه ازروايات اين باب استفاده مى شود، و به همين جهت از بعضيها ازقبيل براء و بلال و جرير بن عبدالله روايت شده كه آنان ازرسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) نقل كرده اند كه آن جناب بعد از مائده نيز برروى كفش و پاپوش مسح مى كرده ، و ليكن رواياتشان خالى ازاشكال نيست ، و گويا منشا اختلاف مذكور اين پندار بوده كه مدعيان نسخدليل ناسخ را غير از آيه مى دانند، و غير آيه نمى تواند ناسخ باشد، در حالى كه اينپندار صحيح نيست و دليل نسخ خود آيه مائده است براى اينكه آيه شريفه مسح بر قدمرا واجب كرده ، و معلوم است كه پا افزار و كفش قدم نيست ، و همين پاسخ را روايت بعدىداده است .
و در تفسير عياشى از محمد بن احمد خراسانى وى بقيه راويان حديث تا زمان امام را ذكرنكرده روايت آورده كه گفته است ، مردى به حضور امير المؤ منين (عليه السلام ) آمد، و ازمسح بر پا افزار پرسيد، حضرت لحظه اى سر به پائين انداخت ، آنگاه سر بلند كردو فرمود: خداى تبارك و تعالى بندگان خويش را امر به طهارت فرموده ، و آنرا در بيناعضاى بدن تقسيم كرده ، سهمى از آنرا به صورت ، و سهمى به سر، و نصيبى به دوپا و بهره اى به دو دست داده ، اگر پا افزار يكى از اين اعضاى بدن است مى توانىآنرا مسح كنى .
و نيز در همان كتاب از حسن بن زيد از جعفر بن محمد (عليهم االسلام ) روايت كرده كه گفت: على (عليه السلام ) در عهد عمربن خطاب در مساله مسح بر پا افزار مخالف سايرينبوده ، آنها مى گفتند: ما ديديم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بر پا افزار خودمسح مى كرد و حضرت در پاسخ هر كس كه ايناستدلال را مى كرد مى پرسيد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله )قبل از نزول مائده چنين مى كرد يا بعد از آن ؟ مى گفتند نمى دانيم ، آن جناب مى فرمود:ولى من مى دانم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بعد ازنزول سوره مائده ديگر بر پا افزار مسح نكرد و هر آينه مسح كردن بر پشت يك الاغ رابيشتر دوست دارم تا مسح كردن بر پا افزار، آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: (يا ايهاالذين آمنوا - تا آنجا كه فرموده - المرافق و امسحوا برؤ سكم و ارجلكم الى الكعبين ).
و در درالمنثور است كه ابن جرير و نحاس در كتاب ناسخ خود از على روايت كرده اندكه در هر نمازى وضو مى گرفت و مى خواند (يا ايها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلوة...).
مؤ لف : توضيح اين حديث گذشت .
و در كافى به سند خود از حلبى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت از آنجناب از كلام خداى عزوجل پرسيدم كه فرموده : (او لمستم النساء) حضرت فرمودمنظور جماع است ، و ليكن خداى تعالى از آنجا كه پرده پوش است دوست مى دارد سربستهسخن گويد، و لذا عمل نامبرده را به آن صراحت كه شما تعبير مى كنيد نكرده .
و در تفسير عياشى از زراره روايت كرده كه گفت : من از امام باقر (عليه السلام ) از تيممپرسيدم ، فرمود: عمار بن ياسر روزى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آمد وعرضه داشت : جنب شدم و آب نداشتم تا غسل كنم ، حضرت فرمود: خوب بگو ببينم چهكردى ؟ عرضه داشت : لباسهايم را كندم و توى خاك غلت زدم حضرت (شايد بعنوانمزاح ) فرمود: همانطور كه الاغها غلت مى زنند، سپس فرمود: خداى تعالى كيفيت تيمم راكه بيان كرده و فرموده : (و امسحوا بوجوهكم و ايديكم منه )، آنگاه خودرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) همه كف دو دست خود را بر صعيد گذاشت ، و سپسبرداشت بين دو چشم تا آخر دو ابروى خود مسح كرد، آنگاه كف هر دست را به پشت دستديگر كشيد، البته اول به پشت دست راست كشيد. و در همان كتاب از زراره از امام باقر(عليهالسلام ) روايت كرده كه فرمود:
خداى تعالى شستن صورت و دو دست را و مسح كشيدن بر سر و پشت دو پا را واجب كرد،تا هر گاه كسى در حالت سفر و بيمارى و ضرورت نتوانست صورت و دست را بشويدبه جاى شستن آن دو موضع را مسح كند و فرمود: (و ان كنتم مرضى او على سفر او جاءاحد منكم من الغائط او لمستم النساء... و ايديكم منه ).
و در همان كتاب از عبد الاعلى مولى آل سام روايت آورده كه گفت به امام صادق (عليهالسلام ) عرضه داشتم : من در اثر زمين خوردن ناخنم شكست ، و انگشتم را باند پيچىكردم ، حال بفرما براى وضو چه كنم ؟ مى گويد امام (عليه السلام ) فرمود: حكم اينمساله و امثال آن در كتاب خداى تبارك و تعالى آمده ، مى فرمايد: (ماجعل الله عليكم فى الدين من حرج ).
مؤ لف : امام (عليه السلام ) به آيه سوره حج اشاره نموده ، كه در آن نيز حرج نفى شده، و اگر به ذيل آيه مورد بحث اشاره نكرد كه در خصوص وضو است ، براى اين بودهكه به مطلبى اشاره كرده باشد، كه ما قبلا خاطرنشان ساختيم كه منظور از نفى حرج ،نفى حرج در ملاكهاى دينى است ، نه در خود احكام و در اخبارى كه مانقل كرديم نكات بسيارى است ، كه با در نظر گرفتن بيانى كه ما درذيل آيات داشتيم آن نكات روشن مى شود، بنابراين خواننده محترم مى تواند همان بياناترا به عنوان شرح اين روايات تلقى كند.
آيات 14 8 مائده


يأ يها الذين ءامنوا كونوا قومين لله شهداء بالقسط و لا يجرمنكم شنان قوم على أ لاتعدلوا اعدلوا هو أ قرب للتقوى و اتقوا الله إ ن الله خبير بما تعملون (8) وعد اللهالذين ءامنوا و عملوا الصالحات لهم مغفرة و أ جر عظيم (9) و الذين كفروا و كذبوا باياتناأ ولئك أ صحاب الجحيم (10) يأ يها الذين ءامنوا اذكروا نعمت الله عليكم إ ذ هم قوم أ نيبسطوا إ ليكم أ يديهم فكف أ يديهم عنكم و اتقوا الله و على اللهفليتوكل المؤ منون (11) و لقد أ خذ الله ميثاق بنى إسرئيل و بعثنا منهم اثنى عشر نقيبا و قال الله إ نى معكم لئن أ قمتم الصلوة و ءاتيتمالزكوة و ءامنتم برسلى و عزرتموهم و أ قرضتم الله قرضا حسنا لا كفرن عنكم سياتكم ولا دخلنكم جنات تجرى من تحتها الا نهار فمن كفر بعد ذلك منكم فقدضل سواء السبيل (12) فبما نقضهم ميثاقهم لعنهم و جعلنا قلوبهم قسية يحرفون الكلمعن مواضعه و نسوا حظا مما ذكروا به و لا تزال تطلع على خائنة منهم إ لا قليلا منهم فاعفعنهم و اصفح إ ن الله يحب المحسنين (13) و من الذين قالوا إ نا نصارى أ خذنا ميثاقهمفنسوا حظا مما ذكروا به فأ غرينا بينهم العداوة و البغضاء إ لى يوم القيمة و سوفينبئهم الله بما كانوا يصنعون (14)0



ترجمه آيات
هان اى مردمى كه ايمان آورديد در آنجا كه هواى نفس وادارتان مى كند تا به انگيزهدشمنى ، بناحق شهادت دهيد به خاطر خدا قسط را بپابداريد، و دشمنى با اشخاص واقوام شما را به انحراف از حق نكشاند، عدالت كنيد كه آن به تقوا نزديك تر است ، و ازخدا بترسيد كه خدا از آنچه مى كنيد با خبر است (8).
خدا به كسانى كه ايمان بياورند و عمل صالح كنند، اين وعده را داده كه آمرزشى وپاداشى عظيم دارند(9).
و كسانى كه كفران ورزيده آيات ما را تكذيب كننداهل جهنمند(10).
هان اى كسانى كه ايمان آورديد نعمتى را كه خدا بر شما ارزانى داشت بياد آريد، بهخاطر آوريد كه قومى تصميم گرفتند دست ستم به سوى شما دراز كنند، خدا دستشان رااز شما كوتاه كرد، و از خدا بترسيد، و مؤ منان بايد تنها بر خداتوكل كنند(11).
و چرا نكنند؟ مگر سرگذشت بنى اسرائيل را نشنيدند كه خدا از آنان پيمان گرفت ، و مااز آنان دوازده مراقب انتخاب و مبعوث كرديم ، خداى تعالى به ايشان فرمود: من با شمايماگر نماز بپا داريد و زكات دهيد و به فرستادگان من كه از اين پس مبعوث مى شوندايمان بياوريد، و با رعايت احترام تقويتشان كنيد، و در راه خدا بطور شايسته وام دهيد،كه در اين صورت گناهانتان را مى پوشانم ، و در بهشتها كه جويها در آن جارى استداخلتان مى كنم ميثاق ما از بنى اسرائيل اين بود كه بعد از اين انتخاب و تعيين نقباءاگر كسى از شما كفر بورزد در حقيقت از وسط راه منحرف گشته ، و آنرا گم كرده است(12).
ولى اين پيمان را شكستند و به خاطر همين جرم بزرگ لعنتشان كرديم ، و دلهايشان رابه قساوت و سختى مبتلا نموديم ، و در نتيجه كارشان به جائى رسيد كه كلام خدا راوارونه تفسير كردند، و آنرا جابجا نمودند، و قسمتى ازاصول دين و رؤ وس حقائق دينى را از ياد بردند، و تو پيوسته به خيانتى از آنان مطلعمى شوى ، مگر اندكى از آنان ، پس ايشان را ببخش و از ايشان درگذر كه خدا نيكوكارانرا دوست مى دارد(13).
و همچنين از آن جمعيتى كه مى گويند ما نصارائيم ميثاق مخصوص بگرفتيم ، آنها نيزقسمتى از اصول دينى خود را فراموش كردند، در نتيجه در بينشان تا روز قيامت دشمنى وكينه ورزى را تحريك كرديم ، به زودى خدا از اعمالى كه مى كرده اند خبرشان خواهدداد(14).
بيان آيات
اتصال اين آيات به آيات قبل روشن است ، و هيچ غبارى بر آن نيست ، چون يك سلسلهخطابهائى است به مؤ منين كه در آنها كلياتى از امور مهم دنيائى و آخرتى ، فردى واجتماعى آنان را بيان مى كند.


يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين لله شهداء بالقسط، و لا يجرمنكم شنان قوم على الاتعدلوا



اين آيه شريفه نظير آيه اى است كه در سوره نساء آمده است مى فرمايد:

next page

fehrest page

back page