|
|
|
|
|
|
00" vlink="#00" alink="#FF0000"> كه صاحبانش به جاى اين كه وجوه را به سوى مقاصدى متوجه كنند كه سعادتزندگيشان را تاءمين مى سازد سعادتى كه از هر انسانى انتظار مى رود به آن برسد،به سوى ضد آن مقاصد متوجه سازند، پس طمس وجوه به معناى محو كردن و نابود ساختنوجوه ، و بطلان آثار آن نيست ، بلكه محوى است كه باعث دور شدن از مقصد، و يا بگوبرگشتن به عقب خواهد بود، پس اين وجوه بر حسب فطرت بشرى كه دارد مقاصدى را كههر انسانى بايد به آن برسد و انتظار مى رود كه به آن برسددنبال مى كنند، و ليكن از آنجا كه با لعنت خدا رو به پشت قرار گرفته اند، جز دورشدن از آن مقاصد را دنبال نمى كنند، و جز به قهقرا پيش نمى روند. و چنين انسانى _ با اينكه بالطبع و بالفطره متوجه به سوى چيزى است كه آن رابراى خود خير و سعادت مى داند، اما _ به طرف هر مقصدى مى رود كه آن را براىخود خير و براى دين و دنياى خود صلاح مى داند، جز شرّ و فساد نمى بيند، و هر چهبيشتر جلو برود بيشتر از سعادت عقب مى افتد، و در نتيجه ابدا روى صلاح و فلاح رانمى بيند. و اما اين كه لعنت خداى تعالى بر اينان را تشبيه كرد به لعنت درباره اصحاب سبت ، ازظاهرش برمى آيد كه اينان نيز مانند آنان به عذاب مسخ گرفتار مى شوند كه جريانشو اينكه به صورت ميمون مسخ شدند در سابق گذشت . و بنابراين كلمه : (او) در جمله : (او نلعنهم ) به همان معناى ظاهريش باقى است ، وترديد را افاده نموده ، مى فهماند، ما در صورتى كه ايمان نياوريد يا شما را طمس مىكنيم ، و يا لعن ، و فرق بين اين دو تهديد، اين است كه اولى (يعنى طمس ) باعث مى شودهدفها و مقاصد آنان تغيير كند، ولى خلقتشان جز در پاره اى كيفيات بهحال خود بماند، ولى لعن باعث مى شود خلقت بشرى شانمبدل به خلقت ميمون گشته ، در نتيجه مقاصد هم مقاصد ميمون ها شود. پس مخاطبين به اين آيه اگر از امتثال فرمان خداى تعالى تمرد كنند، _ كه از آخرآيه برمى آيد به طور قطع تمرد خواهند كرد _ بايد منتظر يكى از دو سخط الهىباشند، يا طمس وجوه ، و يا لعنتى نظير لعنت اصحاب سبت ، _ يهوديانى كه ماجراىشنبه را طرح كردند، و ليكن از آيه شريفه برمى آيد همه آنان دچار اين دو سخط نمىشوند، چون به صيغه جمع و نكره مى فرمايد: (وجوها)،(قبل از آن كه ما بعضى از وجوه را طمس كنيم ايمان بياورند)، و اگر منظور عموم متمردينبود جمع را نكره نمى آورد، و مى فرمود: (منقبل ان نطمس الوجوه ) قبل از آن كه روى ها را طمس كنيم ، و باز در نكره آوردن وجوه و عدمتعين آن نكته ديگرى است ، و آن اين است كه مقام آيه چون مقام تهديد بود، و تهديد همجماعتى بود به شر و اين شر تنها به بعضى از افراد مى رسد، در نتيجه ابهام آوردن و معين نكردن آن افرادى كهمشمول سخط الهى مى شوند، در تهديد و تخويف مؤ ثرتر بود، چون وصفى كه ازايشان كرد بر اساس ابهامش قابل انطباق بر يك يك افراد قوم مى شود، و در نتيجهاحدى ايمن از آن نيست كه اين عذاب شديد او را نگيرد، و اينطور سخن گفتن در مقام تهديد وتخويف شايع است . و در اينكه فرمود: (او نلعنهم ) از آنجا كه ضمير جمع مخصوص صاحبانعقل را به كار برد و آن را به كلمه (وجوها) برگردانيد، اشاره و يا تصريح استبه اين كه مراد از وجوه ، انسانها است ، انسانهايى كه رو به سوى مقاصد و اهداف خوددارند، و بنابراين احتمالى كه بعضى از مفسرين در معناى آيه شريفه داده اند و گفتهاند: مراد اين است كه صورتهايشان را به طرف پشت بر مى گرداند، احتمالى ضعيفخواهد بود، و بر خلاف آن اين احتمال قوى مى شود كه مراد از برگرداندن وجوه بهادبار، برگرداندن جان از حال استقامت در فكر و درك واقعيات بر واقعيتش ، بهحال اعوجاج و انحطاط فكرى است ، به طورى كه هيچ حقى و حقيقتى را مشاهده نكند، مگر آنكه از آن متنفر گشته اعراض نمايد، و هيچ باطلى را نبيند مگر آن كه به آنمتمايل گشته شيفته اش شود. و اين خود نوعى تصرف الهى به عنوان كيفر و عذاب است ، و نظير آن در آيه زير آمده مىفرمايد: (و نقلّب افئدتهم و ابصارهم كما لم يومنوا بهاول مره و نذرهم فى طغيانهم يعمهون ). وجوهى كه در معناى طمس وجود دارد در(منقبل ان نطمس وجوها) گفته شده است پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه مراد از طمس وجوه در آيه شريفه نوعى تصرفالهى در دلها است ، كه باعث مى شود طبع دل كه در باب ايمان به خدا و آياتش پذيرفتنحق و گريز از باطل است ، برگردد، و در نتيجهباطل و گريزان از حق شود، همچنان كه اول آيه مؤ يد اين معنا است كه فرمود: (به آنچهما نازل كرديم با اين كه مصدق كتاب آسمانى شما است ايمان بياوريد،قبل از اين كه پاى طمس به ميان آيد...) و نيز روشن شد كه مراد از لعن كه در آيه آمده ،مسخ است . ولى ساير مفسرين حرفهاى ديگرى زده اند، از آن جمله گفته اند: مراد از طمس وجوه ايناست كه صورتها به طرف عقب بر گردد، و اين در آخرالزمان و يا در روز قيامت خواهدشد، و حرف درست نيست ، براى اين كه با جمله : (او نلعنهم ) منافات دارد، كه بيانمنافاتش گذشت . بعضى ديگر گفته اند: مراد از طمس وجوه ، خذلان و خوارى دنيوى است ، و قوم يهود كهمخاطب به آيه مورد بحثند همواره در ذلت و نكبت بوده و خواهند بود به قصد هيچ هدفىكه مايه سعادتشان است بر نمى خيزند، مگر آن كه خداى تعالى همان هدف را عليه آنانسرابى مى سازد، كه هيچ خيرى در آن نباشد. اين وجه نيز درست نيست ، براى اين كه ، هر چند خيلى از آيه شريفه دور نيست ، ولى باصدر آيه طبق بيانى كه گذشت منافات دارد. بعضى ديگر گفته اند: مراد اين است كه آنها را جلاى وطن داده ، به همان محلى كه از آن جاخارج شده بودند بر مى گرداند، چون يهوديان از سرزمين حجاز اخراج شدند، و بهسرزمين شام و فلسطين كه قرنها قبل از آنجا كوچ كرده بودند برگشتند. اين وجه هم درست نيست ، براى اين كه سياق آيه همان طور كه توجه فرموديد غير از اينمعنا را تاءييد مى كند. بله مى شود در جمع بين همه وجوهى كه گذشت اين را گفت : كه مراد از آيه شريفه و طمسوجوه در آن اين است كه دلهايشان را از حق به سوىباطل متمايل كند، بطورى كه موفق به ايمان به خدا و آيات او نشوند، و در نتيجهرستگار نگردند، چيزى كه هست از آنجا كه دين حق عبارت است از صراط مستقيمى كه هيچانسانى سعادت زندگى دنيوى خود را نمى يابد مگر با پيمودن اين صراط و كسى كهاز آن منحرف شود، جز سقوط در كانون فساد و افتادن در ورطه هاى هلاكت سرنوشتىندارد، همچنان كه قرآن كريم نيز خودش به اين معنا تصريح نموده مى فرمايد: (ظهرالفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى النّاس ليذيقهم بعض الذى عملوا)، و نيزمى فرمايد: (و لو ان اهل القرى آمنوا و اتّقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارضو لكن كذبوا فاخذناهم ). لازمه اين حقيقت آن است كه طمس وجوه از معارف حقه دينى ، طمس از حقايق سعادت زندگىدنيا به همه اقسامش باشد، پس آن كس كه از سعادت دين محروم است ، از سعادت دنيا (يعنى استقرار حال و فراهم شدن سيادت و شرافتاستقلال ، و ملك و هر چيزى كه مايه خوشى زندگى است ) نيز محروم است ، و از سعى وتلاشش بهره اى نمى برد مگر به مقدارى كه مواد دينى در مجتمع او راه يافته باشد، وبنابراين مى توان گفت همه وجوهى كه در تفسير آيه آورده اند و يا بيشتر آنها درستاست .
اين جمله اشاره است به اين كه تهديدى كه شد حتما واقع مى شود، همچنان كه واقع شد، وخداى تعالى يهود را همانطور كه در كتابش لعنت كرد، در خارج نيز خشم خود راشامل آنان نمود، و كينه و دشمنى را تا روز قيامت در بين آنان بيفكند، و آنچه در آياتبسيار ديگرى از قرآنش وعده داد بر سر آنان بياورد. توضيح اينكه (خداوند شرك را نمى آمرزد و گناهان پائين تر از شرك رامىآمرزد)
ان اللّه لايغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء...
|
از ظاهر سياق برمى آيد كه اين آيه مى خواهد علت حكم مذكور در آيه سابق را كه مىفرمود: (به قرآن ايمان بياوريد، و گرنه شما را طمس و لعن مى كنيم ) بيان كند وبنابراين برگشت معنا به اين مى شود كه مثلا بگوئيم : (ايمان بياوريد به علت اينكه اگر به قرآن ايمان نياوريد، باايمان نياوردنتان مشرك شده ايد، و خدا نمى آمرزد اينكه به وى شرك بورزند، در نتيجه غضب و عقوبت او شما را مى گيرد، وجوه شما را طمسمى كند، و رو به سوى قهقرا مى كنيد، و يا لعنتتان مى كند). پس نتيجه عدم مغفرت همين است كه آثار دنيوى شرك ظاهر گردد، و طمس و لعن محقق شود. و همين معنا است كه مى تواند فرق مضمون اين آيه ، و مضمون آيه زير باشد كه مىفرمايد: (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء، و من يشرك باللّهفقد ضلّ ضلالا بعيدا). چون آيه مورد بحث كه آيه (48) از همين سوره است به آثار سوء دنيوى شرك تهديد مىكند، ولى آيه : (116) به آثار اخروى آن تهديد مى نمايد، خواهى گفت هر دو آيه مطلقاست ، و شامل همه آثار مى شود، در پاسخ مى گوييم : بله از نظر لفظ چنين است ، و ليكن از نظر انطباق با مورد، فرق مى كند، مورد اين ، آثار دنيوى شرك ، و مورد آن ،آثار اخروى آن است . و چون خداى عزوجل عزيز و حكيم است ، و هيچ كار او جزافى و بىحكمت نيست ، بناچار نيامرزيدن مشرك و آمرزيدن ساير گناهان او بايد طبق حكمت باشد. اما حكمت كه شرك را نمى آمرزد، اين است كه عالم خلقت كه سراپايش رحمت خدا است ،اساسش عبوديت خلق و ربوبيت خداى تعالى است ، همچنان كه خود خداى تعالى فرمود:(و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون )، و معلوم است كه با شرك ديگر عبوديتى نيست . و اما اينكه ساير گناهان و نافرمانيهاى كمتر از شرك را مى آمرزد از دو راه و وسيله است ،يكى شفاعت كسانى كه خداوند براى آنها منزلت شفاعت را قرار داده است ، از انبيا و اولياو ملائكه . ديگر به واسطه اعمال صالحه خود افراد گناهكار، چوناعمال صالحه گناهان را عفو مى كند، و شفاعت شفيعان نيز براى اين است همانطور كه دردنيا واسطه به كمال رسيدن بندگان بودند در آخرت نيز واسطه باشند همچنانكهخودش فرموده كه شفاعت آنان را مى پذيرد، و در حديثىرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: (اهل المعروف فى الدنيا هماهل المعروف فى الاخرة ) كسانى كه در دنيا واسطه در خير و بركت بودند، در آخرتنيز دستگيرى از گنه كاران را به آنان واگذار مى كنند) مترجم و ما بحث پيرامون مساءلهشفاعت را در جلد اول عربى اين كتاب به طورمفصل ذكر كرديم . و اما توبه : آيه شريفه متعرض آن نشده ، چون مورد مساعد نبود، مورد آيه شرك و عدمايمان بود و با حفظ عدم ايمان ، توبه معنا ندارد، علاوه بر اين كه توبه اختصاص بهيك گناه و دو گناه ندارد، آدمى از هر گناهى توبه كند آمرزيده مى شود، چه شرك و چهغير شرك چون خداى تعالى فرموده : (قل يا عبادى الّذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوامن رحمه اللّه ان اللّه يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم ، و انيبوا الى ربّكم ). و مراد از شرك در آيه ، معنايى است كه شاملكفر نيز مى شود، زيرا مى دانيم كه خداى تعالى به هيچ وجه كفر را نمى آمرزد، پس آيهشامل او نيز مى شود، هر چند كه از نظر نامگذارى كلمه (شرك ) بر او صادق نباشد،البته اين در صورتى است كه اصطلاح قرآن را در نظر بگيريم ، كه اهل كتاب را مشرك نمى نامد، هر چند كه كفرشان به قرآن و به دينى كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آورده در واقع شركى است كه به خدا ورزيده اند،(به تفسير آيه 221 سوره بقره مراجعه بفرماييد) و گرنه خود كلمه شركشامل آنان نيز مى شود، زيرا وقتى اهل كتاب به قرآن كه مصدق تورات وانجيل آنان است ، ايمان نياورند به خدا كفر ورزيده اند و آن چه در دست دارند را (مثلاموسى (عليه السلام ) را) شريك خداى تعالى گرفته اند، چون كسى كه به موسى(عليه السلام ) ايمان آورده اگر به عيسى (عليه السلام ) كفر بورزد موسى را شريكخدا گرفته است ، و شايد در اين كه فرمود: (ان يشرك به اينكه به او شرك بورزند)،و نفرمود: (ان اللّه لا يغفر المشرك _ و يا _ المشركين ) همين نكته منظور بودهاست . و جمله : (لمن يشاء) را آورد تا توهمى كه ممكن بود بشود دفع نمايد، و آن توهم ايناست كه كسى خيال كند وقتى شرك نورزد و ايمان به خدا داشته باشد آمرزش سايرگناهان را از خداى تعالى طلب كار مى شود، و بر خدا واجب مى شود او را بيامرزد، ومعناى اين توهم اين است كه در اين صورت حاكمى مافوق خدا هست كه او را محكوم كند، وقاهرى هست كه او را مقهور سازد، در حالى كه چنين نيست ، و خداى تعالى محكوم كسى واقعنمى شود، و به همين جهت است كه مى بينيم در قرآن كريم بسيارى از امور مشروط به مشيتخداى تعالى شده ، كه در همه آن موارد و يا در بيشترش ، وجه همين دفع توهمى است كهتذكر داديم ، نظير آيه شريفه : (خالدين فيها ما دامت السّموات و الارض ، الا ما شاءربك عطاء غير مجذوذ). علاوه بر اين كه حكمت هم اقتضا مى كند كه تمامى گنهكاران گناهشان آمرزيده نشود، چوناگر خداى تعالى جمله (از هر كس كه بخواهد) را نياورد، و قرار باشد كه همه گناهان وهمه گنه كاران آمرزيده شود، امر و نهى هاى الهى و تشريع دين و تربيت الهيه به كلىلغو و باطل مى شود، و از اينجا مى فهميم كه بايد از هر چند بار گناه كردن بعضى ازافرادش آمرزيده نشود، تا نهى از آن ، لغو نشود، و اين مطلب با عموميتى كه در آياتراجع به اسباب مغفرت است منافات ندارد، براى اين كه در آيه مورد بحث سخن از وقوعآمرزش است ، و در آن آيات ، سخن از وعده است ، كه صحيح است بطور مطلق بيان شود، واما در جايى كه سخن از وقوع آمرزش است ، با اينكه بعضى از گناهان از كسانى سر مىزند كه به هيچ وجه آمرزيده نمى شود، يا براى اين كه مرتكب مشرك است ، و يا به علتديگر نمى شود بيان را مطلق آورد. بنابراين معناى آيه چنين مى شود كه خداى تعالى شرك را از هيچ كافر و مشركى نمىآمرزد، و ساير گناهانى كه پايين تر از شرك است ، به وسيله شفاعت شفيعان ازبندگانش و يا به وسيله عمل صالح مى آمرزد، و خود او در آمرزش مقهور و محكوم به ايننيست كه هر گناهى از انواع گناهان معمول را از هر گناه كارى بيامرزد، بلكه هر جاحكمتش اقتضا كرد مى آمرزد، و هر جا نكرد نمى آمرزد.
الم تر الى الّذين يزكّون انفسهم .
| راغب مى گويد كلمه (زكات و يا بگو ماده - ز - ك - ت ) دراصل به معناى نموى است كه از ناحيه بركت خداى تعالىحاصل مى شود، _ تا آنجا مى گويد _ و تزكيه انسان ، نفس خود را دو قسم است، يكى به عمل است ، كه بسيار پسنديده و مورد تاءكيد است ، و در آيه شريفه : (قدافلح من تزكّى ) همين قسم منظور است ، و يكى ديگر تزكيه زبان است ، نظير اين كه دوشاهد عادل ، شخصى را كه عدالتش براى حاكم شرع ثابت نشدهتعديل كنند، و او را به عدالت بستايند، و اين قسم از تزكيه درباره خويشتن و اين كهكسى خود را بستايد مذموم است ، و خداى تعالى از آن نهى كرده مى فرمايد: (لا تزكواانفسكم )، و نهى خداى تعالى از اين قسم تزكيه ، خود نوعى تاءديب بندگان است ،چون مدح كردن انسان از خود، هم از نظر عقل و هم از نظر شرع قبيح است ، و به همين جهتوقتى از حكيمى پرسيدند آن چه عملى است كه با اين كه حق است زشت است ؟ گفت : اين كهكسى خود را به كمالى كه دارد ستايش كند، اين گفتار راغب بود. (ليكن همين عمل در بعضى از موارد نظير مورد دفاع و موردى كه لازم است نعمت الهى اظهارشود زشت نيست ) (مترجم ). و چون آيه شريفه در ضمن آيات مربوط به كفار واقع شده ، كه متعرضحال اهل كتاب است ، اين ظهور را دارد كه گويا اين خودستايان هماناهل كتاب و يا بعضى از آنان بوده اند، و اگر آنان را به صفت(اهل كتاب ) توصيف نكرد، و نفرمود: (اهل كتاب خودستا هستند)، براى اين بود كه معناى كلمهاهل كتاب دانايان به خدا و آيات خدا است ، و معلوم است كسى كه به چنين مقامى رسيدهباشد آلوده به امثال اين رذايل نمى شود، اگر ديديم كه علماى يهود و نصارا چنين شدنددر حقيقت به خدا و به كتاب خدا و به علم خود، پشت كردند. مؤ يد اين مطلب آيه زير است كه از قول يهودنقل مى كند كه گفته اند: (نحن ابناء اللّه و احباوه ) و يا گفتند: (لن تمسنا النّار الااياما معدودة )، و يا براى خود ولايت اثبات كردند، و قرآن به اين مناسبت فرمود:(قل يا ايها الّذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء للّه من دون النّاس ). پس به شهادت آن سياق و اين آيات مى توان گفت آيه شريفه به طور كنايه يهود رامذمت مى كند، و در حقيقت اين آيه استشهادى است براى مطالبى كه در آيات سابق دربارهيهود بود، و از استكبار يهود از خضوع در برابر حق و زير بار حق نرفتنشان ، و بهآيات خداى سبحان ايمان نياوردنشان ، و استقرار لعنت الهى در آنان ، سخن مى گفت ، پسآيه مورد بحث مى خواهد بفرمايد: همه آن بديهايى كه از يهوديان بر شمرديم ، از لوازمخودپسندى و خودستايى ايشان است .
بل اللّه يزكّى من يشاء و لا يظلمون فتيلا
|
كلمه (بل ) اعراض از مطلب قبل را مى فهماند، و در اين جمله اعراض از تزكيه نفس وخودستايى يهود را مى رساند، و مى خواهد خودستائيشان را رد كند، و بفرمايد ستودن ازشؤ ون ربوبيت و يا بگو تربيت مربى عالم است ، و مختص به خداى تعالى است ، و اماآدمى زاده هر چند كه ممكن است واقعا متصف به كمالى باشد، و فضايلى را دارا بشود، وانواعى از شرافت و پيشرفت هاى معنوى را كسب بكند، اما به محضى كه روى آنفضايل و شرافت ها تكيه كند، نوعى استقلال و بى نيازى از خدا را براى خود اثباتكرده ، و اين خود در معناى ادعاى الوهيت و شركت با رب العالمين است ، و انسان سراپا حاجتكه نه نفع و ضررى براى خود مالك است و نه مرگ و حياتى ، كجا؟ واستقلال و بى نيازى از خدا، كجا؟ با اين كه انسان خودش و آنچه به او مربوط است چهآنها كه در جان او و روح او است ، و چه آن چيرهايى كه از خارج به او رسيده ، و او خود رامالك آنها پنداشته ، و چه آن اسبابى كه آن خيرها را به وى رسانده ، همه و همه مملوكخداى سبحانند، آن هم مملوك خالص ، به اين معنا كه هيچ كس ديگرى با خدا در مالكيت آنهاشركت ندارد، و بنابراين ديگر چه چيزى براى انسان باقى مى ماند؟. خودستايى ناشى از عجب است كه از اصولرذائل مى باشد و ستايش و تزكيهمختص به خدا است و اين غرور و خودپسندى كه وادار مى كند آدمى را به اين كه خود را بستايد، نامش عجب است، كه از اصول رذايل اخلاقى است ، و چون هيچ انسانى بريده از انسانهاى ديگر نيست ، بهتدريج اين رذيله او را وادار مى كند به اين كه در تماسش با انسانهاى ديگر به رذيلهديگرى مبتلا شود، كه نامش تكبر است ، او به حكم همان خود پسنديش مى خواهد خود رابالاتر از سايرين جلوه دهد، و بندگان خداى را بنده خود بپندارد، اينجا است كه به هرظلم و ستم و حق كشى و هتك هر حرمتى از محارم الهى دست مى زند، و به خود اجازه مى دهدبر جان و ناموس و اموال مردم دست درازى كند. همه اينها در جايى است كه فردى از افراد مبتلا به اين بيمارى هاى روانى يعنى عجب وتكبر شده باشد اما اگر از فرد تجاوز كند و خلقى اجتماعى و سيره اى قومى شود، آنوقت است كه هلاك نوع بشر و فساد زمين حتمى است ، و همان است كه خداى تعالى از مجتمعيهود حكايت مى كند، كه گفتند. (ليس علينا فى الاميينسبيل ). پس هيچ انسانى جا ندارد به منظور ستايش خود فضيلتى را براى خود ذكر كند،حال چه اين كه در اين خودستايى راستگو باشد، و چه دروغ بگويد، براى اينكه او مالكآن فضيلت براى خود نيست ، اين خداى سبحان است كه آن فضيلت ، را به وى داده و او استكه فضل خود را به هر كس بخواهد و به هر نحو كه بخواهد عطا مى كند، و او است كه بادادن فضل و افاضه نعمتش هر كه را بخواهد عملا تزكيه مى كند و يا با ستايش قولىهر كه را بخواهد مى ستايد، و تزكيه مى كند، و به صفاتكمال ، شرافتش مى دهد، مثلا درباره برگزيدگى آدم و نوح (عليهما السلام ) مىفرمايد: (ان اللّه اصطفى آدم و نوحا) و درباره صداقت و نبوت ابراهيم و ادريس(عليهما السلام ) مى فرمايد: (انّه كان صديقا نبيّا) (او مردى بود صديق و پيامبر)، ودرباره علم يعقوب (عليه السلام ) مى فرمايد: (و انّه لذو علم لما علمناه ). و درباره عبوديت و خلوص يوسف (عليه السلام ) مى فرمايد: (انّه من عبادنا المخلصين )و در حق موسى و اين كه بنده اى مخلص و فرستاده اى نبى بود مى فرمايد: (انه كانمخلصا و كان رسولا نبيا)، و در حق عيسى و آبرومنديش در دنيا و آخرت و اينكه از مقربانبوده است مى فرمايد: (وجيها فى الدنيا و الاخرة و من المقربين ) و در ستايش سليمان و ايوب مى فرمايد:(نعم العبد انّه اواب ). و درباره پيامبر اسلام خاتم انبيا محمد مصطفى (صلوات اللّه عليه و على آله ) و دوستيشنسبت به خداى تعالى فرموده : (ان وليى اللّه الذىنزل الكتاب ، و هو يتولى الصالحين ) و نيز فرموده : (و انك لعلى خلق عظيم )، وهمچنين درباره عده اى از انبيا در سوره هاى (انبيا) و (مريم ) و (انعام ) و(صافات ) و (ص ) و غير اينها ستايش هاى ديگرى كرده است . و سخن كوتاه اين كه ، تزكيه و ستايش ، كار خداى سبحان است ، و حقى است مخصوص او،كه غير با او در آن شريك نيست ، زيرا ستايش هايى كه از غير او سر مى زند سر تاپايش ظلم است ، (زيرا اگر چيزى را ستايش مى كند كه خدا آن را نستوده براى خود دربرابر خدا استقلالى قائل شده ، از سوى ديگر در ستايش آن چيز يا راه افراط رفته ياتفريط، چون او واقف به اندازه و مقدار آن چيز نيست ، تا به اندازه اى كه بايد ستايششكند) به خلاف خداى تعالى كه هر چه را و هر كه را مى ستايد به حق و عدالت و بهاندازه اى كه خود گرفته مى ستايد نه افراط كند و نه تفريط و به همين جهت در آخرآيه ، جمله : (بل اللّه يزكّى من يشاء) را با جمله (و لا يظلمون فتيلا)تعليل مى فرمايد. پس از آنچه گذشت اين معنا نيز روشن گرديد كه تزكيه خداى تعالى در آيه شريفه هرچند مطلق آمده و شامل تزكيه عملى و قولى هر دو مى شود، و ليكن به حسب مورد با تزكيهقولى منطبق است .
كلمه فتيل صفت مشبهه از ماده (فتل ) است ، و صفت مشبهه گاهى به معناى اسمفاعل مى آيد، و گاهى به معناى اسم مفعول ، و در اينجا به معناى اسممفعول است ، و معناى (ف - ت - ل ) پيچيدن و در نتيجه معناىفتيل پيچيده شده است ، ولى بعضى گفته اند: به معناى نخ نازكى است كه در شكافهسته خرما است ، و مى خواهد بفرمايد حتى به آن مقدار هم كسى ستم نمى شود، بعضى ديگر گفته اند: به معناى نخ نازكى است كه در درون هسته خرما است ، و دربعضى از روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) آمده كهفتيل به معناى آن نقطه اى است كه بر روى هسته خرما است ، و كلمه : (نقير) نيز به همانمعنا و كلمه (قطير) به معناى پوسته و پرده اى است كه روى هسته كشيده شده است . بعضى گفته اند: كلمه (فتيل ) به معناى فتيله اى است كه افراد با ماليدن دو انگشت خوداز چرك انگشتان يا چرك بدن درست مى كنند، و به هرحال اين كلمه كنايه است از حقارت و بى مقدارى چيزى كه كسى به امر آن اعتنا نمى كند،ولى خداى تعالى همان را نيز مورد اعتنا قرار مى دهد. تنها فضيلت مستند به خداوند شايسته ستايش است و با اين آيه شريفه دو مطلب روشن مى شود: يكى اينكه هيچ صاحب فضيلتى حق ندارد ازاين كه داراى آن فضيلت است دچار عجب گشته از خودش خوشش آيد، و خود را به داشتن آنفضيلت بستايد، زيرا ستايش مخصوص خداى تعالى است ، و ما اين مطلب را از جمله :(بل اللّه يزكى ...) مى فهميم ، كه از ظاهرش برمى آيد، تنها خداى تعالى است كههر كس را شايسته تزكيه بداند، ديگران هم نبايد او را به خاطر آن فضيلت بستايند،مگر فضيلت او را مستند به خداى تعالى نموده ، و همان مقدار فضيلتى را كه خدا به اوداده بستايند، نه بيشتر، از اين جا نتيجه مى گيريم كه اولافضايل تنها و تنها آن كمالاتى هستند كه خداى تعالى آنها را ستوده ، و اما چيزهاىديگرى كه دين خدا آنها را نمى شناسد، و فضيلت نمى نامد، نيستند، و ثانيا لازمه اينحرف آن نيست كه مردم دوغ و دوشاب را يكى ، خوب و بد را يكسان دانسته ، فضيلتىبراى صاحب فضيلت قائل نشوند، و قدر و منزلت آن فضيلت را تعظيم نكنند، زيراقدرشناسى و فضيلت دوستى ، خود از شعائر خداى تعالى است چطور ممكن است چنيننتيجه غلطى گرفت ، با اين كه خود خداى تعالى فرمود: (و من يعظم شعائر اللّهفانها من تقوى القلوب )، تعظيم شعائر الهى ، خود از آثار سلامت قلب و تقواى نفساست ، بنابراين يك فرد جاهل وظيفه شرعى دارد كه در برابر عالم خضوع كند، و قدر ومنزلتى براى او بشناسد، و اين خود پيروى كردن از حق است ، چون قرآن تفاوت گذاشتنبين عالم و جاهل را حق دانسته ، و فرموده : (هل يستوى الّذين يعلمون و الذين لا يعلمون )؟البته اين نيز معلوم است كه لزوم احترام كردن مردم از عالم غير اين است كه خود عالمبراى مردم قيافه بگيرد، و از اين كه چند كلمه از مردم بيشتر مى داند به خود ببالد، خودرا بستايد، و توقع احترام از مردم داشته باشد، و اين تفاوت منحصر در مساءله علم نيست ، بلكه در همهفضايل حقيقى و انسانى وظيفه صاحب فضيلت و وظيفه مردم نسبت به او تفاوت مى كند. اعتماد به نفس در مقابل اعتماد به خدا و افتخار به عبوديت او، مردود است مطلب دومى كه از آن چه گذشت به دست آمد اين است كه همان طور كه دو سه سطرقبل اشاره كرديم ، فضيلت آن چيزى است كه خداى تعالى آن را فضيلت بداند، پس اينكه غربيها مى گويند آدمى بايد اعتماد به نفس داشته باشد، و بعضى از نويسندگان مانيز دنبال آنان را گرفته اند حرف درستى نيست ، چون دين خدا چنين چيزى را به عنوانفضيلت نمى شناسد، و مذاق قرآن كريم نيز آنچه خداى تعالى در قرآن كريمش فضيلتدانسته اعتماد به خدا و افتخار به بندگى او است ، قرآن مى فرمايد: (الّذينقال لهم النّاس ان النّاس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا، و قالوا حسبنا اللّه ونعم الوكيل ) و نيز فرموده : (ان القوه لله جميعا)، و باز فرموده : (ان العزه للهجميعا)، و آياتى ديگر (و من گمان مى كنم غناى طبع و استغناى از خلق ، و اباى نفس رابا اعتماد نفس اشتباه گرفته اند، بله اين كه من خود را فقط محتاج خدا و فقير نعمت هاى اوبدانم ، و در برابر خلق سر فرود نياورم ، و با سيلى صورت خود را سرخ نموده خودرا بى نياز نشان دهم ، استغناى طبع است ، و اسلام به آن سفارش كرده ، و نيز اين كهايمانم ، به خداى تعالى آنقدر زياد باشد كه در سويداى دلم ذره اى نسبت به آينده امنگرانى نداشته باشم ، اين توكل به خدا، و يا بگو غناى طبع است ، و فضيلت است ، وهمچنين اين كه تنها در برابر خداى تعالى اظهار ذلت و حقارت كنم و بس ، و ديگر تنبه هيچ ذلتى ندهم اباى نفس است ، و فضيلت محسوب مى شود، و اما اين كه من در تعيينسرنوشت خود تكيه ام به خودم باشد و به قول همين غرب زدگان اعتماد به خودم بكنم ،اين شرك به خدا است و اسلام فضيلتش نمى داند) (مترجم ).
انظر كيف يفترون على اللّه الكذب ...
|
اين جمله صريحا مى فهماند خودستايى يهود و اين كه خود را پسر خدا و دوست او و ولىاو مى خوانند و از اين قبيل ترهات كه مى بافند، افترايى است كه به خداى تعالى مىبندند، چون خداى تعالى چنين چيزى براى آنها قرار نداده ، علاوه بر اين كه اگر فضيلتى براى خود ذكر مى كنند كه به راستى داراى آن باشند،باز هم به خدا افترا بسته اند، چون - همان طور كه گفتيم _ با اينعمل خود، شريكى را به خدا نسبت داده اند، در حالى كه خدا در ملكش شريك ندارد: (و لميكن له شريك فى الملك ).
يعنى اگر در تزكيه و خودستايى جز به خدا افترا بستن ، هيچ گناه ديگرى نبود، همينيكى كافى است در گناه بودنش گناهى روشن ، و اگر از اين گناه تعبير به اثم كرد،با اين كه ممكن بود به كلماتى ديگر از قبيل معصيت و ذنب و خطا وامثال آن تعبير بياورد، براى اين بود كه رعايت مناسبت با مورد يعنى شرك ورزيدن بهخدا شده باشد، چون كلمه (اثم ) به معناى آنفعل زشتى است كه انسان را از رسيدن به خيرات باز مى دارد، و رسيدن خيرات را كند ودور مى سازد، و شرك به خدا چنين گناهى است ، چون ازنزول رحمت جلوگيرى مى كند، و از اين جهت كه كفر نيز هست مانع از مغفرت مى شود هم چنانكه در آيه قبل فرمود: (خدا نمى آمرزد اين گناه را كه به وى شرك بورزند، و اما گناهانما دون آن را از هر كس كه بخواهد مى آمرزد _ و بعد از اين جمله فرمود: _ و كسىكه به خدا شرك بورزد اثمى عظيم را به خدا افترا بسته است ).
الم تر الى الّذين اوتوا نصيبا من الكتاب يؤ منون بالجبت و الطاغوت ...
|
كلمه (جبت ) و نيز كلمه : (جبس ) به معناى هر چيزى است كه در آن خيرى نباشد، ولىبعضى گفته اند: به معناى هر چيزى كه به جاى خداى تعالى پرستيده شود نيز هست . كلمه (طاغوت ) در اصلمانند كلمه طغيان مصدر بوده ، ولى بسيار مى شود كه به معناىفاعل استعمال مى شود، ولى بعضى گفته اند طاغوت به معناى هر معبودى است كه بهجز خداى تعالى پرستيده شود. اين آيه شريفه از وقوع حادثه اى خبر مى دهد، كه در آن واقعه ، بعضى ازاهل كتاب به نفع مشركين و عليه مؤ منين قضاوت كرده و گفته اند: مشركين هدايت يافته تراز مؤ منين و راهشان هدايت گرتر از راه مؤ منين است ، با اين كه نزد مؤ منين چيزى به جزدين توحيد نبود، دينى كه در قرآن نازل شد، و قرآنى كه مصدق كتب ايشان بود، و نزدمشركين چيزى به جز ايمان به جبت و طاغوت نبود، جبت و طاغوتى كه خداى تعالى آن رابه ايشان نسبت داده و سپس به همين جرم لعنتشان كرده ، و فرمود: (اولئك الّذين لعنهماللّه ...). و اين خود مؤ يد آن روايات وارده در شاءن نزول است ، كه مى گويند مشركين مكه ازاهل كتاب (يعنى يهود و نصارى ) درخواست كردند بين آنان و بين مؤ منين داورى نموده ،بگويند دين و مسلك كدام يك بهتر است ، دين مسلمانان و يا مسلك مشركين ، واهل كتاب چنين داورى كردند، كه دين مشركين بهتر از دين مؤ منين است ، و انشاءاللّه عين روايتدر بحث روايتى آينده مى آيد. در اين آيه از اهل كتاب تعبير كرده به (كسانى كه بهره اى از كتاب دارند)، تا مذمت وسرزنش از آنها دل نشين تر باشد، چون ايمان علماىاهل كتاب به جبت و طاغوت با اين كه عالم به كتاب خدا هستند، رسوائيش بيشتر از طاغوتپرستى يك يهودى و يا نصاراى جاهل به كتاب خدا است .
ام لهم نصيب من الملك ... نقيرا
|
كلمه نقير، صفت مشبهه است ، و در اينجا معناى اسممفعول يعنى منقور _ منقار زده را مى دهد، و عبارت است از چيز حقير و اندكى كه مرغ آنرا با منقار خود از زمين بر مى دارد، و در معناى جمله : (و لا يظلمون فتيلا...) معناىديگرى براى آن نقل كرديم . مفسرين گفته اند: كلمه : (ام ) در اين جمله منقطعه ، و به معناى بلكه است ، و جمله را چنينمعنا مى دهد،. (نه بلكه گويا مى پندارند بهره اى از ملك را دارند) و استفهام در آن انكارىاست ، يعنى چنين مالكيتى ندارند. بعضى ديگر احتمال داده اند كه كلمه (ام ) متصله و به معناى _ و يا _ باشد، وگفته اند تقدير آيه (اهم اولى بالنبوه ام لهم نصيب من الملك ) است ، يعنى آيا آنانسزاوارتر به نبوتند، و يا بهره اى از ملك را دارا هستند؟ و ليكن ايناحتمال به نظر بعضى ديگر صحيح نيست ، و به آناشكال كرده اند كه حذف همزه استفهام تنها در موقع ضرورت يعنى وقتى شاعر بخواهد وزن شعرش درست شود حذف مى كنند، و در قرآن كريم چنين ضرورتى در كار نيست ، وبه نظر ما ظاهر آيه مى رساند كه كلمه نامبرده متصله باشد، و لنگه آن حذف شده ، چونآيه قبلى مى فهماند آن لنگه چيست ، و تقدير كلام (الم ترالى الّذين اوتوا نصيبا منالكتاب ... لهم كل ما حكموا به من حكم ، ام لهم نصيب من الملك ، ام يحسدون النّاس )؟ مىباشد، يعنى هيچ مى بينى اين اهل كتاب را كه بهره اى از كتاب دارند، و چنين و چنان مىكنند، و چنين و چنان مى گويند، و حكم مى كنند، آيا حق دارند كه هر حكمى كه خواستندبكنند، و يا بهره اى از ملك را دارا هستند، و يا از حسد چشمشان بر نمى دارد كه خدا بهمردم از فضل خود بدهد؟ و بنابراين دو لنگه استفهام و لنگه هاى بعديش رو به راه ومترتب مى شود، و كلام سياقش محفوظ مى ماند. و مراد از ملك ، سلطنت بر امور مادى و معنوى هر دو است ، در نتيجهشامل ملك نبوت و ولايت و هدايت ، و نيز شامل مالكيت رقاب و ثروت مى شود، چون ظاهر ازسياق جمله هاى سابق و لاحق همين است ، آيه سابق اشاره مى كرد به ادعاىاهل كتاب به اين كه ما مالك قضا و حكم راندن عليه مؤ منين هستيم ، و چنين حقى داريم ، ومعلوم است كه حكم راندن و قضاوت كردن هم سنخ بافضايل معن وى است ، و ذيل آيه مورد بحث مى فرمايد: (فاذن لا يوتون النّاس نقيرا)،و اين دلالت مى كند بر مالكيت نسبت به ماديات و ياحداقل شامل آن نيز مى شود، پس مراد از اين كه فرمود: (ام لهم نصيب من الملك ) اعم ازملك ماديات و معنويات است . و در نتيجه معناى آيه نظير اين مى شود كه بگوييم . (آيا ايناهل كتاب نصيبى از ملك دارند؟ آن ملكى كه خداى تعالى پيامبرش را به صورت نبوت وولايت و هدايت و امثال آن انعام فرموده ؟ و اگر چنين ملكى مى داشتند، حتىاقل قليلى و پشيزى به مردم نمى دادند، از بس كهبخيل و بد سريره و بد باطنند)، پس مضمون آيه شريفه ، قريب به مضمون آيه زيراست ، مى فرمايد: (قل لو انتم تملكون خزائن رحمه ربى اذا لامسكتم خشيه الانفاق ).
ام يحسدون النّاس على ما آتيهم اللّه من فضله
|
و اين آخرين شق ها و لنگه هاى سه گانه است كه در آيه شريفه آمده و روى سخن در آيهبه يهود و جواب از قضاوتى است كه عليه مؤ منين كردند، به اين كه دين مشركين از دينآنان بهتر است . مراد از (ناس ) و (آل ابراهيم ) در (ام يحسدون الناس على ما اتيهم...) و مراد از كلمه (ناس ) در آيه شريفه بنابر آنچه سياق دلالت مى كند همان مؤ منينند، ومراد از (ما آتيهم اللّه من فضله ) نبوت و كتاب و معارف دينى است ، كه خداى تعالىبه فضل و كرمش به ايشان داده ، چيزى كه هست ازذيل آيه كه مى فرمايد: (با اينكه ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم )، برمى آيد منظوراز كلمه : (ناس ) عموم مؤ منين نيست ، بلكه منظوررسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است كه ازآل ابراهيم است ، و بنابراين مراد از اين كلمه شخص آن جناب است ، چون اگر ديگران همبهره اى از اين فضل خدا برده اند، از طريق آن جناب و به بركات عاليه آن حضرتبوده : در سابق يعنى در تفسير آيه : (ان اللّه اصطفى آدم و نوحا وآل ابراهيم ...) نيز گذشت ، كه گفتيم منظور قرآن ازآل ابراهيم ، رسول اسلام و ائمه از دودمان آن حضرت است . خواهى گفت چطور ممكن است قرآن كريم كلمه : (ناس ) را بر يك نفر اطلاق كند، درپاسخ مى گوييم : به عنوان كنايه هيچ عيبى ندارد،مثل اين كه خود ما وقتى كسى سربسرمان مى گذارد، مى گوييم : مردم آزارى مكن ، و يا چهكار به كار مردم دارى ، و منظورمان اين است كه متعرض من مشو.
فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة
|
خداى تعالى در اين جمله اهل كتاب را در حسد ورزيدنشان ماءيوس نموده ، اميدشان به اينكه نعمت از دست آل ابراهيم برود را قطع مى كند، و مى فرمايد اينفضل خدا از آنان قطع شدنى نيست ، و اينها كه نمى توانند ببينند كور شوند، و از غيظبميرند، كه حسد سودى به حالشان ندارد. از اين بيان روشن مى شود كه مراد از آل ابراهيم يارسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و اهل بيت او (عليهم السلام ) است ، كه همه از نواده هاىجناب اسماعيل (عليه السلامند)، و يا مطلق آل ابراهيم است ، چه اولاداسماعيل و چه نواده هاى اسحاق (عليهما السلام ) است ، كه در هرحال شامل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى شود كه محسود حقيقى يهوديان است ، ونمى تواند مراد از آل ابراهيم ، بنى اسرائيل باشد، كه آنان نيز ازنسل ابراهيم (عليه السلامند)، زيرا اگر منظور آنان باشند معناى كلام فاسد مى شود وبا اين كه يهوديان به مؤ منين به خاطر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) حسد مىورزيدند معنا ندارد از يهود ستايش كند، و بفرمايد ما به آنها كتاب و حكمت داديم . و نيز آن معنايى هم كه قبلا اشاره كرديم روشن مى شود، و معلوم مى شود اين جمله دلالتمى كند بر اينكه مراد از ناس كه محسود يهود واقع شده تنهارسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است ، نه همه مردم مسلمان كه به آن جناب ايمانآوردند، چون همه آنان از آل ابراهيم و ذريه او نبودند، از سوى ديگر از فرزندانرسول اللّه هم آن افراد عادى كه مثل ساير مسلمانان به آن جناب ايمان آورده بودند،فضيلتى بر سايرين نداشتند، تا آيه شامل آنان نيز بشود، و به صرف اين كه ايمانآوردند به عنوان آل ابراهيم ستايش شوند، و آيه شريفه : (ان اولى النّاس بابراهيمللّذين اتبعوه و هذا النبى و الّذين آمنوا)، نيز نمى تواند مجوز آن باشد، كه مؤ منين رابه نام آل ابراهيم بناميم ، براى اين كه صرف اولويت و نزديك تر بودن ، كسى راآل ابراهيم نمى كند، با اين كه در اين آيه آنجا كه مى فرمايد: (ام يحسدون النّاس علىما آتيهم اللّه من فضله )، (يا حسد مى ورزند به مردم براى اينكه خدا چيزى ازفضل خود به آنان داده )، پيروان ابراهيم (عليه السلام ) را ذكر كرد، چون گفتيم منظوراز كلمه ناس پيروان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هستند، كه قهرا، پيروان ابراهيم(عليه السلام ) نيز بودند، و بطور قطع مسلمانانآل ابراهيم (ع ) نبودند، و نيستند، پس مراد ازآل ابراهيم تنها رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و يا آن جناب وآل او (عليهم السلام ) مى باشد، كه جدشاناسماعيل بوده و در رديف ابراهيم (عليه السلام ) است .
در سابق گفتيم مقتضاى سياق اين است كه مراد از ملك ، معنايى اعم از ملك مادى بوده وشامل ملك معنوى يعنى نبوت و ولايت حقيقى بر هدايت خلق و ارشاد آنان نيز مى شود،دليل گفتار ما در آنجا همين جمله مورد بحث است ، كه ملكآل ابراهيم را عظيم مى شمارد، و ما مى دانيم كه خداىعزوجل به ملك دنيوى اعتنايى ندارد، مگر وقتى كه اين ملك دنيوى صاحبش را بهفضيلتى معنوى و منقبتى دينى بكشاند، و باز مؤ يد آن گفتار اين است كه خداىعزوجل در فضايل آل ابراهيم (ع )، كتاب و حكمت را نام برد، ولى نبوت و ولايت را نشمرد،و در نتيجه اين احتمال بسيار قوى به نظر مى رسد. (كه منظور از ملك عظيم همان نبوت وولايت باشد و يا حداقل ) نبوت و ولايت مندرج در اطلاق : (آتيناهم ملكا عظيما) باشد.
فمنهم من آمن به و منهم من صدّعنه
|
كلمه : (صد) به معناى صرف (برگرداندن ، و منصرف كردن ، و جلوگيرى نمودن ) است، و اگر در تقسيم مردم به دو قسم فرمود: بعضى ايمان آوردند، و بعضى كارشكنىكردند، و خلاصه اگر در مقابل ايمان آوردن ، كارشكنى را قرار داد، براى اين بود كهيهوديان تنها اكتفا نمى كردند به ايمان نياوردن ، بلكه تمام كوشش خود را به كار مىزدند كه مردم را از ايمان آوردن به كتابى كه خدانازل فرموده و به راه خدا رفتن باز بدارند، البته بسا مى شود كه كلمه (صد) بهمعناى اعراض بيايد، كه در اين صورت آن وقت مقابله رو به راه مى شود، و حاجتى بهتوجيه و جستجو از اين كه چه عنايتى زايد در كار بوده ندارد.
اين جمله تهديد يهود به آتش جهنم است ، درمقابل اين كه از ايمان آوردن مردم به كتاب جلوگيرى كردند، و عليهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و مؤ منين آتش فتنه بر مى افروختند. خداى سبحان مضمون جمله مورد بحث يعنى كفايت جهنم در امر آنان را با آيه بعدى بياننموده ، و بيان را به صورت تعليل آورده ، مى فرمايد: (ان الّذين كفروا باياتنا...)آنگاه در آيه بعد مطلب را چنين تعقيب مى كند، كه : (و الّذين آمنوا و عملوا الصالحات )،تا فرق بين دو طايفه يعنى آنكه ايمان مى آورد و آن كه راه خدا را مى بندد روشن شود، ومعلوم شود كه اين دو طايفه در دو قطب متخالف از سعادت آخرت و شقاوت در آن سراىقرار دارند، يك طايفه در جنّاتى داخل مى شوند كه سايه اش گسترده است ، و آن ديگرىدر دوزخى كه آتشش احاطه دارد، آتشى كه (خدا ما را در پناه خود از آن حفظ فرمايد)انسانها در آن مى سوزند و معناى آن روشن است .
ان اللّه يامركم ان تودوا الامانات الى اهلها و اذا حكمتم ...
|
اين آيه شريفه دو فقره است يكى دستور به اداى امانات به صاحبانش و ديگر حكم بهعدالت كردن ، فقره دوم ارتباطش با آيات قبل روشن است ، چون آياتقبل پيرامون حكم كردن يهود بنفع مشركين و عليه مؤ منين دور مى زد، در فقره دوم همدرباره همين معنا به عموم مردم خطاب نموده ، مى فرمايد: وقتى در بين كسانى كه اختلافدارند حكم مى كنيد به عدالت حكم كنيد. و اما وجه ارتباط فقره اول به آيات قبل ، اين است كه در آغاز معرفى يهود فرمود: (هيچمى بينى كسانى كه بهره اى از كتاب داده شده اند چگونه به جبت و طاغوت ايمان مىآورند)، و معلوم است كه آن چه در كتابهاى آسمانى آمده بيانگر آيات خدا و معارف الهيهاست ، و اين خود امانتى است كه خداى تعالى بهاهل هر كتابى سپرده و از آنان ميثاق گرفته كه به گوش مردمش برسانند، و از اهلشكتمان نكنند. و اين قرائنى كه ذكر شد مؤ يد اين احتمال است كه منظور از امانات تنها امانتهاى مالىنيست ، بلكه شامل امانتهاى معنوى از قبيل علوم و معارف حقه كه بايد به اهلش برسد نيزمى شود. و سخن كوتاه اين كه وقتى يهود به امانتهاى الهيه كه به دستشان سپرده شده بود خيانتكردند و با علم به اين كه دين خدا توحيد است و دين توحيد همين است كه پيامبر اسلامبدان دعوت مى كند و پيامبر اسلام همان است كه تورات وانجيل نشانه هاى او را داده ، با اين حال ، نشانه هاى رسالترسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را كه در كتاب آنان ذكر شده بود كتمان كردند آنهمدر وقتى كه واجب بود به مردم اعلام كنند و تازه به همين مقدار خيانت اكتفا ننموده ، درداورى بين مؤ منين و مشركين حكم به جور و ستم كردند، دين بت پرستى را بهتر از دين توحيد قلمداد نمودند، و نتيجه خيانتشان اين شد كهمشمول لعنت الهى شدند، و اين لعنت الهى كارشان را به عذاب سعير كشانيد، و چونكارشان كشيد به آنجا كه كشيد، خداى سبحان سياق كلام را از تكلم به غيبت تغيير داد. تا اينجا لحن گفتار اين طور بود كه مى فرمود (ما بهآل ابراهيم كتاب و حكمت و ملك عظيم داديم )، و در آخر لحن كلام را تغيير داد، و خداى تعالىخود را غايب فرض كرده : فرمود: (خدا شما را امر مى كند به اين كه امانتها را به اهلشبرسانيد، و در بين مردم به عدالت حكم كنيد. و اگر ما معناى اداى امانت و عدالت در داورى را توسعه داديم به مقتضاى سياق آيه بودكه خود شما خواننده توجه كرديد، پس ديگر جاى اين ايراد نيست كه كسى بگويد: لفظامانت و حكم ، ظاهر در امانتهاى مالى ، و حكم در اختلافات مادى است ، زيرا وقتى در مرحلهتشريع گفته شود: امانت را به صاحبش برسانيد، و بين دو نفر كه اختلاف دارند بهعدالت حكم كنيد. اين معنا به ذهن شنونده تبادر مى كند كه منظور از امانت ، امانت مالى ، و منظور از داورى همداورى در اختلافات مالى است ، براى اينكه تشريع وقتى مطلق شد مقيد به موضوعاتاحكام فرعى فقهى نمى شود، بلكه وقتى مثلا قرآن كريم به طور مطلق مى فرمايد: ردامانت واجب است ، و يا به طور مطلق مى فرمايد حكم بهعدل واجب است ، از اين دو مطلق هر موضوعى كه مربوط به فقه باشد حكم مناسب خود رامى گيرد، و هر موضوعى كه مربوط به اصول معارف باشد آن نيز حكم خود را مىگيرد، و همچنين هر فن ديگرى از معارف دينى حكم مناسب خود را مى گيرد. بحث روايتى (در ذيل آيات مربوط به يهود و نيامرزيدن شرك و اذا امانتبهاهل آن و...) در الدرالمنثور است كه ابن اسحاق و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم ، و بيهقىدر دلايل ، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : رفاعه بن زيد بن تابوت يكى ازبزرگان يهود وقتى با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) سخن مى گفت ، زبان خود راتاب مى داد. و به طور مسخره مى گفت : (ارعنا سمعك يا محمد، حتى نفهمك ) (گوش بدهاى محمد، گوش بده تا تو را بفهمانم )، آن وقت شروع مى كرد به بدگويى و عيبجويى نسبت به اسلام ، خداى عزوجل در اين باره آيه زير رانازل كرد: (الم تر الى الّذين اوتوا نصيبا من الكتاب ، يشترون الضلاله ... فلا يؤمنون الا قليلا). و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده اند كه درذيل آيه شريفه : (يا ايها الّذين اوتوا الكتاب ...)، گفته است : اين آيه درباره مالكبن صيف و رفاعه بن زيد بن تابوت كه از بنى قينقاع استنازل شده . باز در همان كتاب است كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و بيهقىدر كتاب دلائل از ابن عباس روايت آورده اند كه گفت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با رئيسانى از علماى يهود از آن جمله عبداللّه بنسوريا و كعب بن اسد گفتگو كرد، و فرمود: اى گروه يهود از خدا بترسيد، و اسلامبياوريد، به خدا سوگند شما مى دانيد كه آن چه من براى شما آورده ام حق است ، درپاسخ گفتند اى محمد ما چنين معرفتى به آن نداريم در اينجا بود كه خداىعزوجل آيه زير را نازل كرد: (يا ايها الّذين اوتوا الكتاب آمنوا بما نزّلنا...). مؤ لف قدس سره : ظاهر آيات شريفه بنابر بيان سابق ما هر چند اين است كه آياتدرباره خصوص يهود از اهل كتاب نازل شده باشد، و ليكن آنچه مانقل كرديم به بيش از اين دلالت ندارد، كه راويان خواسته اند آيات را با جريانى كهدر خصوص يهوديان واقع شده تطبيق كنند، همچنان كه در غالب روايات شاءننزول ، وضع همين است ، _ و خدا داناتر است . و در تفسير برهان از نعمانى و او بهسند خود از جابر از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه در ضمن حديثى طولانى دروصف خروج سفيانى فرمود: در آخرالزمان وقتى سفيانى خروج مى كند با لشكرش دربيداء _ بيابانى گسترده _ لشكرگاه مى سازد، پس صدايى از آسمان ندا مىدهد: اى بيداء اين مردم را با خسف (فرو بردن در زمين ) نابود كن : پس زمين مى شكافد وبه جز سه نفر كه خدا صورتهايشان را به پشت برگردانده باقى نمى ماند، و اينسه نفر درست از سگانند، و آيه زير درباره آناننازل شده كه مى فرمايد: (يا ايها الّذين اوتوا الكتاب آمنوا بما نزلنا مصدقا لما معكممن قبل ان نطمس وجوها فنردها على ادبارها...). رواياتى در ذيل آيه (ان الله لايغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك ...) مؤ لف قدس سره : صاحب برهان اين روايت را از مفيد نيزنقل كرده و او به سند خود از جابر از امام باقر (عليه السلام ) نظير اين خبر را در قصهسفيانى روايت كرده . و شيخ صدوق در كتاب فقيه به سند خود از نوير از پدرش روايتكرده كه گفت : على (ع ) فرمود: در قرآن هيچ آيه اى نيست كه به قدر آيه : (ان اللّه لايغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء) نزد من محبوبيت داشته باشد. مؤ لف قدس سره : سيوطى نيز اين روايت را در تفسيرش (الدرالمنثور) از فاريابى ونيز از ترمذى از على (عليه السلام ) نقل كرده ، و سندش را حسن دانسته است . (سند حسن در اصطلاح شناخت حديث آن سندى را گويند كهمتصل به معصوم باشد و از نظر محدثين ، رجال آن ، همه امامى ممدوح باشند، ولى عدالتمسلم آنان از ناحيه امام و يا دو شاهد عادل تصريح نشده باشد (مترجم ).
|
|
|
|
|
|
|
|