|
|
|
|
|
|
00" vlink="#00" alink="#FF0000"> در پاسخ مى گوييم حقيقت قوانين عمومى چه الهى و چه بشريش چيزى جز صورتهائىذهنى در اذهان مردم نيست ، يعنى تنها معلوماتى است كه جايش ذهن ودل مردم است بله وقتى اراده انسان به آن تعلق بگيرد موردعمل واقع مى شود، يعنى اعمالى بر طبق آنها انجام مى دهند و قهرا اگر اراده و خواست مردمبه آن تعلق نگيرد و نخواهند به آن قوانين عمل كنند چيزى در خارج به عنوان مصداق ومنطبق عليه آنها يافت نمى شود. پس مهم اين است كه كارى كنيم تا خواست مردم به وقوعآن قوانين ، تعلق بگيرد و تا قانون قانون بشود و قوانين تدوين شده در تمدن حاضربيش از اين همّ و اراده ندارد كه افعال مردم بر طبق خواست اكثريت انجام يابد به هميناندازه است و بس ، و اما چه كنيم كه خواست ها اينطور شود چاره اى برايش نينديشيده اندهر زمانى كه اراده ها زنده و فعال و عاقلانه بوده قانون بهطفيل آن جارى مى شده است و هر زمان كه در اثر انحطاط جامعه و ناتوانى بنيه مجتمع مىمرده و يا اگر هم زنده بوده به خاطر فرورفتگى جامعه در شهوات و گسترش يافتندامنه عياشى ها شعور و درك خود را از دست مى داده و يا اگر هم زنده بوده و هم داراىشعور از ناحيه حكومت استبداديش جراءت حرف زدن نداشته و اراده آن حاكم مستبد ارادهاكثريت را سركوب كرده و قانون به بوته فراموشى سپرده مى شد. بايد گفت كه دروضع عادى هم قانون تنها در ظاهر جامعه حكومت دارد و مى تواند از پاره اى خلافكاريها وتجاوزات جلوگيرى كند اما در جناياتى كه سرى انجام مى شود قانون راهى براىجلوگيرى از آن ندارد و نمى تواند دامنه حكومت خود را تا پستوها و صندوق خانه ها ونقاطى كه از منطقه نفوذش بيرون است گسترش دهد و در همه اين موارد امت به آرزوى خودكه همان جريان قانون و صيانت جامعه از فساد و از متلاشى شدن است نمى رسد وانشعابهائى كه بعد از جنگ جهانى اول و دوم در سرزمين اروپا واقع شد خود از بهترينمثالها در اين باب است . و اين خطر يعنى شكسته شدن قوانين و فساد جامعه و متلاشى شدن آن ، جوامع را دستخوشخود نكرد مگر به خاطر اينكه جوامع توجه و اهتمامى نورزيد در اينكه تنها علت صيانتخواستهاى امت را پيدا كند و تنها علت حفظ اراده ها و در نتيجه تنها ضامن اجراى قانونهمانا اخلاق عاليه انسانى است چون اراده در بقايش و استدامه حياتش تنها مى تواند ازاخلاق مناسب با خود استمداد كند و اين معنا در علم النفس كاملا روشن شده است (كسى كه داراى خلق شجاعت است اراده اش قوى تر از اراده كسى است كه خلق را ندارد وآنكه داراى تواضع است اراده اش در مهر ورزيدن قوى تر از اراده كسى است كه مبتلا بهتكبر است در عكس قضيه نيز چنين است آنكه ترسوتر و يا متكبرتر است اراده اش درقبول ظلم و در ستمگرى قوى تر از اراده كسى است كه شجاع و متواضع است (مترجم )). پس اگر سنتى و قانونى كه در جامعه جريان دارد متكى بر اساسى قويم از اخلاقعاليه باشد بر درختى مى ماند كه ريشه ها در زمين و شاخه ها در آسمان دارد و به عكساگر چنين نباشد به بوته خارى مى ماند كه خيلى زود از جاى كنده شده و دستخوش بادهامى شود. شما مى توانيد اين معنا را در پيدايش كمونيسم كه (چيزى جز زائيده دمكراتى نيست ) رامورد نظر قرار دهيد، چون اين نظام در دنيا به وجود نيامد مگر به خاطر تظاهر طبقهمرفه به عياشى و به خاطر محروميت طبقات ديگر اجتماع و روز به روز فاصله اين دوطبقه از يكديگر بيشتر و قساوت و از دست دادن انصاف در طبقه مرفه زيادتر و خشم وكينه از آنان در دل طبقات محروم شعله ورتر گرديد و اگر قوانين كشورهاى متمدن مىتوانست سعادت آدمى را تضمين كند و ضمانت اجرائى مى داشت هرگز اين مولود نا مشروع(كمونيسم ) متولد نمى شد. و نيز مى توانيد صدق گفتار ما را با سيرى در جنگهاى بين المللى به دست آوريد كهنه يكبار و نه دو بار زمين و زندگى انسانهاى روى زمين را طعمه خود ساخت و خون هزارانهزار انسان را به زمين ريخت ، حرث و نسل را نابود كرد براى چه ؟ تنهاوتنها براىاينكه چند نفر خواستند حس استكبار و غريزه حرص و طمع خود را پاسخ دهند. (آيا اينك تصديق خواهى كرد كه قوانين غربى بخاطر نداشتن پشتوانه اى دردل انسانها نمى تواند سعادت انسان را تاءمين كند؟ انسانى كه اين قدر خطرناك است چهاعتنائى به قانون دارد؟ قانون در نظر چنين انسانى چيزى جز بازيچه اى مسخره نيست(مترجم ) ). و ليكن اسلام سنت جاريه و قوانين موضوعه خود را بر اساس اخلاق تشريع نموده و درتربيت مردم بر اساس آن اخلاق فاضله سخت عنايت به خرج داده است . چون قوانين جاريه در اعمال ، در ضمانت اخلاق و بر عهده آن است و اخلاق همه جا با انسانهست در خلوت و جلوت وظيفه خود را انجام مى دهد و بهتر از يك پليس مى تواندعمل كند چون پليس و هر نيروى انتظامى ديگر تنها مى توانند در ظاهر نظم را بر قرارسازند. خواهى گفت : معارف عمومى در ممالك غربى نيز در مقام تهذيب اخلاق جامعه هست و از ناحيهمجريان قوانين ، براى اين منظور تلاش بسيار مى شود تا مردم را بر اساس اخلاقپسنديده تربيت كنند. اخلاق و فضائل اخلاقى در تمدن غربى جايى ندارد مى گوئيم بله همينطور است ، اما اين اخلاق و دستوراتش مانند قوانين آنان در نظر آنهائىكه مى خواهند بند و بارى نداشته باشند مسخره اى بيش نيست و لذا مى بينيم كه هيچسودى به حالشان نداشته است . خواهى پرسيد چرا؟ مى گوييم اولا: براى اينكه تنها چيزى كه منشاء همهرذائل اخلاقى است ، اسراف و افراط در لذت هاى مادى در عده اى و تفريط و محروميت از آندر عده اى ديگر است و قوانين غربيان مردم مرفه را در آن اسراف و افراط آزاد گذاشته ونتيجه اش محروميت عده اى ديگر شده خوب در چنين نظامى كه اقليتى از پرخورى شكمشانبه درد آمده و اكثريتى از گرسنگى مى نالند آيا دعوت به اخلاق دعوت به دو امرمتناقض و درخواست جمع بين دو ضد نيست ؟. علاوه بر اين همانطور كه قبلا توجه فرموديد غربيها تنها اجتماعى فكر مى كنند وپيوسته مجتمعات و نشست آنان براى به دام كشيدن جامعه هاى ضعيف وابطال حقوق آنان است و با ما يملك آنان زندگى مى كنند و حتى خود آنان را برده خويشمى سازند تا آنجا كه بتوانند به ايشان زور مى گويند! با اينحال اگر كسى ادعا كند كه غربيها جامعه و انسانها را به سوى صلاح و تقوا مى خوانندادعائى متناقض نيست ؟ قطعا همين است و لا غير و سخن اينگونه گروهها و سازمانها در كسىاثر نمى گذارد.
و دليل دوم اينكه : غربيها به اصلاح اخلاق نيز مى پردازند ليكن كمترين نتيجه اى نمىگيرند اين است كه اخلاق فاضله اگر بخواهد مؤ ثر واقع شود بايد در نفس ثبات واستقرار داشته باشد و ثبات و استقرارش نيازمند ضامنى است كه آنرا ضمانت كند و جزتوحيد يعنى اعتقاد به اينكه (براى عالم تنها يك معبود وجود دارد) تضمين نمى كندتنها كسانى پاى بند فضائل اخلاقى مى شوند كه معتقد باشند به وجود خدائى واحد وداراى اسماى حسنا، خدائى حكيم كه خلايق را به منظور رساندن بهكمال و سعادت آفريد خدائى كه خير و صلاح را دوست مى دارد و شر و فساد را دشمنخدائى كه بزودى خلايق اولين و آخرين را در قيامت جمع مى كند تا در بين آنان داورىنموده و هر كسى را به آخرين حد جزايش برساند نيكوكار را به پاداشش و بدكار را بهكيفرش . و پر واضح است كه اگر اعتقاد به معاد نباشد هيچ سبباصيل ديگرى نيست كه بشر را از پيروى هواى نفس باز بدارد و وادار سازد به اينكه ازلذائذ و بهره هاى طبيعى نفس صرفنظر كند چون طبع بشر چنين است كه به چيزى اشتها وميل كند و چيزى را دوست بدارد كه نفعش عايد خودش شود نه چيزى كه نفعش عايد غيرخودش شود مگر آنكه برگشت نفع غير هم به نفع خودش باشد (به خوبى دقتبفرمائيد). خوب ، بنابر اين در مواردى كه انسان از كشتن حق غير لذت مى برد و هيچ رادع و مانعىنيست كه او را از اين لذت هاى نامشروع باز بدارد و هيچ قانونى نيست كه او را در برابراين تجاوزها مجازات كند و حتى كسى نيست كه او را سرزنش نموده و مورد عتاب قرار دهدديگر چه مانعى مى تواند او را از ارتكاب اينگونه خطاها و ظلمها (هر قدر هم كه بزرگباشد) جلوگيرى نمايد؟. عواملى مانند (وطن دوستى ) و (نوع دوستى ) و (مدح و تمجيد طلبى )سببيتاخلاقى ندارد و اما اينكه اين توهم (كه اتفاقا بسيارى از اهلفضل را به اشتباه انداخته ) كه مثلا (حب وطن )، (نوع دوستى ) (ثنا و تمجيد درمقابل صحت عمل ) و امثال اينها بتواند كسى را از تجاوز به حقوق همنوع و هموطن بازبدارد (توهّمى است كه جايش همان ذهن است و در خارج وجود ندارد) و خيالى استباطل چرا كه امور نامبرده عواطفى است درونى و انگيزه هائى است باطنى كه جز تعليم وتربيت چيزى نمى تواند آن را حفظ كند و خلاصه اثرش بيش از اقتضا نيست و بحد سببيتو عليت نمى رسد تا تخلف ناپذير باشد پس اينگونه حالات اوصافى هستند اتفاقى وامورى هستند عادى كه با برخورد موانع زايل مى شوند و اين توهممثل توهم ديگرى است كه پنداشته اند عوامل نامبرده يعنى حب وطن علاقه به همنوع و ياعشق به شهرت و نام نيك ، اشخاصى را وادار مى كند به اينكه نه تنها به حقوق ديگرانتجاوز نكند بلكه خود را فداى ديگران هم بكند، مثلا خود را به كشتن دهد تا وطن از خطرحفظ شود و يا مردم پس از مردنش او را تعريف كنند آخر كدام انسان بى دين انسانى كهمردن را نابودى مى داند حاضر است براى بهتر زندگى كردن ديگران و يا براى اينكهديگران او را تعريف كنند و او از تعريف ديگران لذت ببرد خود را به كشتن دهد؟ او بعد ازمردنش كجا است كه تعريف ديگران را بشنود و از شنيدنش لذت ببرد؟. و كوتاه سخن اينكه هيچ متفكر بصير، ترديد نمى كند در اينكه انسان (هر چه مى كند بهمنظور سعادت خود مى كند و هرگز) بر محروميت خود اقدامى نمى كند هر چند كه بعد ازمحروميت او را مدح و ثنا كنند و وعده هائى كه در اين باره به او مى دهند كه اگر مثلابراى سعادت جامعه ات فداكارى كنى (قبرت بنام سرباز گمنام مزار عموم مى گردد) ونامت تا ابد به نيكى ياد مى شود و افتخارى جاودانى نصيبت مى شود و... تمام اينها وعدههائى است پوچ و فريب كارانه كه مى خواهند او را با اينگونه وعده هاگول بزنند و عقلش را در كوران احساسات و عواطف بدزدند و چنين شخص فريب خورده اىاينگونه خيال مى كند كه بعد از مردنش و به اعتقاد خودش بعد ازباطل شدن ذاتش همان حال قبل از مرگ را دارد مردم كه تعريف و تمجيدش مى كنند او مى شنود و لذت مى برد و اين چيزى جز غلط در وهم نيست همان غلط در وهمى است كه مىگساران مست در حال مستى دچار آن مى شوند وقتى احساساتشان به هيجان در مى آيد بنامفتوت و مردانگى از جرم مجرمين درمى گذرند و جان ومال و ناموس و هر كرامت ديگرى را كه دارند در اختيار طرف مى گذارند و اين خود سفاهت وجنون است چون اگر عاقل بودند هرگز به چنين امورى اقدام نمى كردند. پس اين لغزشها و امثال آن خطرهائى است كه غير از توحيدى كه ذكر شد هيچ سنگرىنيست كه انسان را از آن حفظ كند و به همين جهت است كه اسلام اخلاق كريمه را كه جزئىاز طريقه جاريه او است بر اساس توحيد پى ريزى نموده است توحيدى كه اعتقاد بهتوحيد هم از شؤ ون آن است و لازمه اين توحيد و آن معاد اين است كه انسان هر زمان و هر جاكه باشد روحا ملتزم به احسان و دورى از بديها باشد چه اينكه تك تك موارد راتشخيص بدهد كه خوبى است يا بدى است و يا نداند و چه اينكه ستايشگرى ، او را براين اخلاق پسنديده ستايش بكند و يا نكند و نيز چه اينكه كسى با او باشد كه بر آنوادار و يا از آن بازش بدارد يا نه ، براى اينكه چنين كسى خدا را با خود و داناى بهاحوال خود و حفيظ و قائم بر هر نفس مى داند و معتقد است كه خداى تعالىعمل هر انسانى را مى بيند و نيز معتقد است كه در ماوراى اين عالم روزى است كه در آن روزهر انسانى آنچه را كه كرده حاضر مى بيند (چه خير و چه شر) و در آن روز هر كسىبدانچه كرده جزا داده مى شود. 7_ انگيزه هاى عقلانى ، غير انگيزه احساس است . منطق احساس انسان را تنها به منافع دنيوى دعوت و وادار مى كند، در نتيجه هر زمان كهپاى نفعى مادى در كار بود و انسان مادى آن را احساس هم كرد آتش شوق در دلش شعله ورگشته و به سوى انجام آن عمل تحريك و وادار مى شود و اما اگر نفعى درعمل نبيند خمود و سرد است ولى در منطق تعقل ، انسان به سوى عملى تحريك مى شود كهحق را در آن ببيند و تشخيص دهد چنين كسى پيروى حق را سودمندترينعمل مى داند حال چه اينكه سود مادى هم در انجام آن احساس بكند و يا نكند چون معتقد استآنچه كه نزد خدا است بهتر و باقى تر است و تو خواننده عزيز مى توانى در اين بارهبين دو نمونه زير از اين دو منطق يعنى منطق تعقل و منطق احساس مقايسه كنى . از منطق (احساس ) شعر عنتره شاعر را به يادت مى آوريم كه مى گويد:
(و قولى كلما جشاءت و جاشت
|
ميخواهد بگويد: من در جنگها هر وقت آتش جنگ شعله ور و تنورش داغ ميشود و احساس خطرمتزلزلم مى سازد، براى اينكه دلم را محكم كنم به دلم مى گويم : ثبات و استوارى به خرج بده براىاينكه اگر كشته شوى مردم تو را به ثبات قدم و فرار نكردنت مى ستايند و اگر دشمنرا بكشى راحت مى شوى و به آرزويت مى رسى پس ثبات قدم در هرحال براى تو بهتر است . و از منطق (تعقل ) كلام خداى تعالى را نمونه مى آوريم كه مى فرمايد:(قل لن يصيبنا الا ما كتب اللّه لنا هو مولينا و على اللّهفليتوكل المؤ منون قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكماللّه بعذاب من عنده او باءيدينا فتربصوا انّا معكم متربصون ) كه در اين آيه مؤ منين مىگويند ولايت بر ما و نصرت يافتن ما از آن خدا و بدست او است ما جز ثوابى را كه خدادر برابر اسلام آوردن و التزام دينى بما وعده داده چيزى نمى خواهيم(حال چه با كشته شدنمان و چه با پيروزيمان بدست آيد). و نمونه ديگر آيه زير است : (لا يصيبهم ظما و لا نصب و لا مخمصه فىسبيل اللّه و لا يطون موطا يغيظ الكفار و لا ينالون من عدو نيلا الا كتب لهم بهعمل صالح ان اللّه لا يضيع اجر المحسنين و لا ينفقون نفقه صغيره و لا كبيره و لا يقطعونواديا الا كتب لهم ليجزيهم اللّه احسن ما كانوا يعملون ). مى گويند حال كه منطق ما اين است اگر ما را بكشيد و يا خسارتى . به ما برسد پاداشىعظيم خواهيم داشت و عاقبت خير نزد پروردگار ما است و اگر ما شما را بكشيم و يا بهنحوى بر شما دست يابيم باز پاداشى عظيم و عاقبتى نيكو خواهيم داشت ، علاوه براينكه در دنيا دشمنمان را نيز سركوب كرده ايم ، پس ما در هرحال پيروز و سعادتمنديم و وضع ما در هر حال مايه رشك و حسرت شما است و شما هيچضررى بما نمى رسانيد و در جنگيدنتان با ما هيچ آرزوئى درباره ما نمى توانيد داشتهباشيد، مگر يكى از دو خير را، پس ما در هر حال بر خير و سعادتيم و شما در يك صورت پيروز و سعادتمند (به عقيدهخودتان ) هستيد و آن در صورتى است كه ما را شكست دهيدحال كه چنين است ما در انتظار بدبختى شما هستيم ولى شما نسبت به ما جز مايه مسرت وخوشبختى را نمى توانيد انتظار داشته باشيد. پس تفاوت اين دو منطق اين شد كه يكى ثبات قدم و پايدارى در جنگ را بر مبناى(احساس ) پى نهاده و آن يكى از دو فايده محسوس برخوردار است كه عبارت است از(ستايش مردم ) و (راحت شدن از شر دشمن )، البته همين نفع محسوس هم در صورتىاست كه از مرحله آرزو تجاوز نموده و در خارج محقق شود و اما اگر محقق نگردد مثلايكطرفش كه ستايش مردم بود مردم او را ستايش نكنند و قدر و قيمت جهاد را ندانند مردمىباشند كه خدمت و خيانت در نظرشان يكسان باشد و يا خدمتى كه او به خاطر آن خود رابه هلاكت انداخت خدمتى باشد كه فهم مردم به هيچ وجه آن را درك نكند و همچنين خيانت وخدمت طورى باشد كه براى هميشه از نظر مردم پنهان بماند و همچنين در طرف ديگرقضيه يعنى نابود كردن دشمن استراحتى از نابودى او احساس نكند، بلكه در اين ميانتنها حق باشد كه از هلاكت دشمن بهره مى برد در اين صورت جز خستگى و ناتوانىبراى او اثرى نخواهد داشت . و همين مواردى كه شمرديم خود اسبابى است كه در تمامى موارد بغى و خيانت و جنايت دستدر كارند آن كسى كه خيانت مى كند و حرمتى براى قانونقائل نيست منطقش اين است كه مردم قدر خدمت او را نمى دانند و با سپاسىمعادل و برابر خدمتش را تلافى و جبران نمى كنند در نظر مردم هيچ فرقى بين خادم وخائن نيست بلكه افراد خائن وضع و حال بهترى دارند، آن كسى هم كه به ظلم و جنايتدست مى زند منطقش اين است كه من اين كار را مى كنم و از كيفر قانون فرار مى كنم ، چونقواى پليس كه نگهبان قانونند نمى توانند از جنايت من خبردار شوند مردم هم كه شامهتشخيص جانى از غير جانى را ندارند در نتيجه هيچ بوئى نمى برند كه مرتكب فلانجنايت وحشتناك منم آن كسى هم كه در اقامه حق و قيام عليه دشمنان حق كوتاهى نموده و باآن دشمنان مداهنه و سازش مى كند براى اين شانه خالى كردنش عذر مى آورد كه قيام برحق ، آدمى را در نظر مردم خوار مى كند و در دنياى امروز به ريش آدم مى خندند و مىگويند: اين آقا را ببين مثل اينكه از دوران هاى قرون وسطائى و از عهد اساطير بهيادگار مانده و اگر در پاسخشان سخن از شرافت نفس و طهارت باطن به ميان آورى مىگويند: برو بابا شرافت نفس به چه كار مى آيد وقتى شرافت و طهارت باطن به جزگرسنگى و ذلت در زندگى ثمره اى نداشته باشد هفتادسال بعد از اين هم نباشد!، اين منطق پيروان حس است . و اما منطق آن طرف ديگر يعنى منطق دين مبين اسلام غير اين است ، چون دين اسلام اساس خودرا بر پيروى حق و تحصيل اجر و پاداش خداى سبحان قرار داده و اما اين كه اگر منافعدنيوى را هم هدف دانسته در مرتبه اى بعد از پيروى حق وتحصيل پاداش اخروى است ، اين غرض ثانوى و آن غرض اولى است و معلوم است كه چنينغرضى در تمامى موارد وجود دارد و ممكن نيست كه موردى از موارد ازشمول آن خارج باشد و كليت و عموم آن را نقض كند. پس عمل ، (چه فعل باشد و چه ترك ) تنها براى خاطر خدا انجام مى شود، يك مسلماناگر فعلى را انجام مى دهد براى اين انجام مى دهد كه خدا خواسته است و او تسليم امر خدااست . و يك فعل ديگر را اگر انجام نمى دهد باز به خاطر خدا است ، چون خدايش انجام آنرا باطل دانسته و او پيرو حق است و گرد باطل نمى گردد چون معتقد است كه خداى تعالىاعمالش را مى نويسد و به آن عليم و دانا است خواب و چرت هم ندارد كه هنگام خوابشعمل باطل را انجام دهيم و كسى غير از او هم نيست كه از عذاب به او پناه ببريم و خدا نهتنها به اعمال ما آگاه است بلكه در همه آسمان و زمين چيزى بر او پوشيده نيست و اوبدانچه ما مى كنيم با خبر است . پس در بينش يك مسلمان بر بالاى سر هر انسانى در آنچه مى كند و آنچه به او مى كنندرقيبى است گواه كه براى شهادت دادن در قيامت ايستاده و تماشا مى كندحال چه اينكه مردم هم آن عمل را ببينند يا نبينند و چه زياد او را بستايند و يا نكوهش كنند وچه بتوانند جلو آدمى را از آن عمل بگيرند و يا نتوانند. و حسن تاءثير اين تربيت به جائى رسيد كه در زمانرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كسانى كه مرتكب گناهى شده بودند با پاى خودنزد آن جناب آمده و با زبان خود اعتراف مى كردند به اينكه ، فلان گناه را مرتكب شدهايم و فعلا توبه كرده ايم و يا اگر گناهى كه مرتكب شده بودند حدى داشته ، تلخىآن حد را كه يا اعدام بوده و تازيانه و يا كيفرى ديگر مى چشيدند تا هم خدا از ايشانراضى شود و هم خود را از آلودگى و قذارت گناه پاك كرده باشند. با مقدارى دقت در اين حوادث بخوبى مى فهميم كه به ندرت اتفاق مى افتد كه يكدانشمند خوب بتواند به آثار عجيب و غريبى كه بيانات دينى در نفوس بشر دارد پىببرد و بفهمد كه چگونه اين مكتب قادر است انسانها را عادت دهد به ترك لذيذترينلذائذ يعنى جان شيرين و زندگى دنيا و ياتحمل مشقات كيفرهاى پائين تر از اعدام و اگر سخن ما پيرامون تفسير نبود پاره اى ازنمونه هاى تاريخى را در اينجا نقل مى كرديم . 8_ معناى پاداش خواستن از خدا و اعراض از غير خدا چيست ؟ چه بسا ساده دلانى توهم كنند كه اگر در عموم كارها، اغراض و پاداشهاى اخروى هدف اززندگى انسان اجتماعى قرار گيرد باعث مى شود كه مردم نسبت به اغراض زندگى كهنيروى طبيعى انسان را به تاءمين آن مى خواند بى اعتنا شوند و معلوم است كه سقوط آناغراض نظام اجتماع را به كلى تباه ساخته و جامعه را به سوى انحطاط رهبانيت مى كشاندزيرا به قول معروف : (خوشه يكسر دارد)، چطور ممكن است در يكعمل هم پاداش آخرت هدف باشد و هم تاءمين حوائج دنيا؟ با اينكه اين دو نقيض يكديگرندو اجتماع نقيضين امكان ندارد. ليكن اين توهم ناشى از جهل به حكمت الهى و به اسرارى است كه معارف قرآن از آنپرده برمى دارد، آرى اسلام همانطور كه مكرر در مباحث گذشته تذكر داديم تشريع خودرا بر اساس تكوين پى ريزى نموده و فرموده : (فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت اللّهالتى فطر النّاس عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم ). و حاصل مضمون آيه اين است كه آن سلسله اسبابى كه در عالم ، دست اندر كارند همهزنجيروار دست به هم داده اند تا در آخر نوع بشر ايجاد شود و همه آن اسباب بر اينمجرى جارى شده اند كه انسان را به سوى هدفى كه برايش در نظر گرفته شده سوقدهند پس بر خود انسان نيز لازم است كه اساس زندگى خود و هدف از تلاش و انتخاب خودرا بر موافقت آن اسباب پايه گذارى كند، و ساده تر بگويم : در هر عملى و تلاشى كهمى كند موافقت با اسباب نامبرده را در نظر بگيرد تا بهقول معروف بر خلاف مسير آب شنا نكرده باشد و سرانجام كارش به هلاكت و بدبختىمنتهى نگردد و اين معنا (البته اگر متوهم نامبرده آن را درك كند) خود همان دين اسلام است وخلاصه دعوت اسلام همين است و چون ما فوق همه اسباب يگانه سببى قرار دارد كه پديدآورنده اسباب و مسبب آنها است ، پس بر انسان لازم است كه در برابر آن مسبب الاسبابتسليم و خاضع گردد و معناى اينكه مى گوئيم توحيد يگانه اساس و پايه دين اسلاماست همين است . از اينجا روشن مى گردد كه حفظ كلمه توحيد و تسليم خدا شدن و رضاى خدا را درزندگى طلب كردن بر طبق جريان همه اسباب قدم برداشتن است و نيز دادن حق هر يك از آنسبب ها است يك فرد مسلمان با اعتقادش به توحيد و لوازم آن هم شرك نورزيده و هم نسبتبحق هيچ يك از اسباب مرتكب غفلت نشده پس يك فرد مسلمان هدفها و اغراضى دنيائى وآخرتى دارد و يا به عبارت ديگر: هم ماديات هدف او است و هم معنويات و ليكن نسبت بههر يك از آن اهداف آن مقدار اعتنا مى ورزد كه بايد بورزد (نه كمتر و نه بيشتر) و عينابه همين جهت است كه مى بينيم كه اسلام هم خلق را به توحيد و انقطاع از هر چيز واتصال به خداى تعالى و اخلاص براى او و اعراض از هر سببى غير او دعوت مى كند وهم در عين حال به مردم دستور مى دهد بر اينكه از نواميس حيات پيروى كنند و مطابق مجراىطبيعت قدم بردارند، (بخورند، بنوشند، مداوا كنند، كشت و زرع نمايند، ازدواج كنند، و...). و همين جا است كه فساد يك توهم ديگر روشن مى شود و آن توهمى است كه جمعى از علمايعنى آنهائى كه به اصطلاح متخصص در علم الاجتماع هستند كرده و گفته اند: حقيقت دين وغرض اصلى آن تنها اقامه عدالت در اجتماع است ومسائل عبادتى فروعات آن غرض است و تنها علامتى است براى اينكه معلوم شود كسى كهمثلا نماز مى خواند متدين به دين هست ، هر چند نماز خواندنش ناشى از عقيده به خدا و بهفرض عبوديت خدا نباشد. با اينكه بطلان اين سخن حاجت به هيچ استدلالى ندارد و كسى كه در كتاب خدا و سنتپيشوايان دين و مخصوصا سيره رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) دقت كند براى واقفشدن به بطلان اين توهم نيازمند مؤ نه اى ديگر و زحمتاستدلال نمى شود با اين حال مى گوييم اين توهم لوازمى دارد كه هيچ آشناى به معارفدين ، ملتزم به آن نمى شود يكى اينكه : مستلزم اسقاط توحيد از مجموعه نواميس دينىاست يعنى گوينده اين سخن اعتقاد به توحيد را لازم نمى داند دوم اينكه :فضائل اخلاقى را نيز از آن مجموعه ساقط مى كند و سوم اينكه : هدف نهائى دين را كههمانا كلمه توحيد است به يك هدف پست ارجاع مى دهد يعنى مى گويد: دين جز براى ايننيامده كه مردم متمدن شوند يعنى بهتر بخورند و بهتر از ساير لذائذ متمتع شوند، بااينكه قبلا روشن كرديم كه اين دو هدف ربطى به هم ندارند، نه برگشت توحيد بهتمدن است و نه برگشت تمدن به توحيد نه در اصلش و نه در فروعات و ثمراتش . 9_ حريت در اسلام به چه معنا است ؟ كلمه حريت به آن معنائى كه مردم از آن در ذهن دارند عمر و دورانش بر سر زبانها بيش ازچند قرن نيست و اى چه بسا اين كلمه را نهضت تمدنى اروپا كه سه چهار قرنقبل اتفاق افتاد بر سر زبانها انداخت ، ولى عمر معناى آن بسيار طولانى است ، يعنى بشر از قديم ترين اعصارش خواهان آن بوده و به عنوان يكى از آرزوهايش در ذهنشجولان داده . و ريشه طبيعى و تكوينى اين معنا يعنى آن چيزى كه حريت از آن منشعب مى شود جهازى استكه انسان در وجودش مجهز به آن است ، يعنى جهاز حريت و آن عبارت است از اراده اى كه اورا بر عمل واميدارد، چون اراده حالتى است درونى كه اگرباطل شود حس و شعور آدمى باطل مى شود و معلوم است كهباطل شدن حس و شعور به بطلان انسانيت منتهى مى گردد. چيزى كه هست انسان از آنجائى كه موجودى است اجتماعى و طبيعتش او را به سوى زندگىگروهى سوق مى دهد، و لازمه اين سوق دادن اين است كه يك انسان اراده اش راداخل در اراده همه و فعلش را داخل در فعل همه كند و باز لازمه آن اين است كه در برابرقانونى كه اراده ها را تعديل مى كند و براى اعمال مرز و حد درست مى كند خاضع گردد،لذا بايد بگوئيم همان طبيعتى كه آزادى در اراده وعمل را به او داد دوباره همان طبيعت بعينه اراده اش و عملش را محدود و آن آزادى را كه دراول به او داده بود مقيد نمود. از سوى ديگر اين محدوديت ها كه از ناحيه قوانين آمد بخاطر اختلافى كه در قانونگزاران بود مختلف گرديد، در تمدن عصر حاضر از آنجا كه پايه و اساس احكام قانونبهره مندى از ماديات است كه شرحش گذشت نتيجه اينگونه تفكر آن شد كه مردم در امرمعارف اصلى و دينى آزاد شدند، يعنى در اينكه معتقد به چه عقايدى باشند و آيا بهلوازم آن عقايد ملتزم باشند يا نه و نيز در امر اخلاق و هر چيزى كه قانون در باره اشنظرى نداده آزاد باشند و معناى حريت و آزادى هم در تمدن عصر ما همين شده است كه مردم درغير آنچه از ناحيه قانون محدود شدند آزادند هر اراده اى كه خواستند بكنند و هر عملى كهخواستند انجام دهند. به خلاف انسان كه چون قانونش را (به بيانى كه گذشت ) بر اساس توحيد بنا نهادهو در مرحله بعد، اخلاق فاضله را نيز پايه قانونش قرار داده و آنگاه متعرض تمامىاعمال بشر (چه فرديش و چه اجتماعيش ) شده و براى همه آنها حكمجعل كرده و در نتيجه هيچ چيزى كه با انسان ارتباط پيدا كند و يا انسان با آن ارتباطداشته باشد نمانده ، مگر آنكه شرع اسلام در آن جاى پائى دارد در نتيجه در اسلام جائىو مجالى براى حريت به معناى امروزيش نيست . اما از سوى ديگر اسلام حريتى به بشر داده كهقابل قياس با حريت تمدن عصرحاضر نيست و آن آزادى از هر قيد و بند و از هر عبوديتىبه جز عبوديت براى خداى سبحان است و اين هر چند در گفتن آسان است ، يعنى با يك كلمه(حريت ) خلاصه مى شود ولى معنائى بس وسيع دارد و كسى مى تواند به وسعت معناى آن پى ببرد كه در سنتاسلامى و سيره عملى كه مردم را به آن مى خواند و آن سيره را در بين افراد جامعه وطبقات آن بر قرار مى سازد دقت و تعمق كند و سپس آن سيره را با سيره ظلم و زورى كهتمدن عصر حاضر در بين افراد جامعه و در بين طبقات آن و سپس بين يك جامعه قوى وجوامع ضعيف بر قرار نموده مقايسه نمايد، آن وقت مى تواند به خوبى درك كند آيااسلام بشر را آزاد كرده و تمدن غرب بشر را اسير هوا و هوسها و جاه طلبى ها نموده و يابه عكس است و آيا آزادى واقعى و شايسته منزلت انسانى آن است كه اسلام آورده و يا بىبند و بارى است كه تمدن حاضر به ارمغان آورده . (پس احكام اسلام هر چند كه حكم است و حكم محدوديت است ولى در حقيقت ورزش و تمرين آزادشدن از قيود ننگين حيوانيت است ) گو اينكه اسلام بشر را در بهره گيرى از رزق طيب ومزاياى زندگى و در مباحات آزاد گذاشته اما اين شرط را هم كرده كه در همان طيباتافراط و يا تفريط نكنند و فرموده : (قل من حرم زينة اللّه التى اخرج لعبادة و الطيباتمن الرزق ...) و نيز فرموده : (خلق لكم ما فى الارض جميعا) و نيز فرموده : (وسخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه ). و يكى از عجايب اين است كه بعضى از اهل بحث و مفسرين با زور و زحمت خواسته اند اثباتكنند كه در اسلام عقيده آزاد است ، و استدلال كرده اند به آيه شريفه : (لا اكراه فىالدين ) و آياتى ديگر نظير آن . در حالى كه ما در سابق در ذيل تفسير همين آيه گفتيم كه آيه چه مى خواهد بفرمايد، آنچهدر اينجا اضافه مى كنيم اين است كه شما خواننده توجه فرموديد كه گفتيم توحيداساس تمامى نواميس و احكام اسلامى است و با اينحال چطور ممكن است كه اسلام آزادى در عقيده را تشريع كرده باشد؟ و اگر آيه بالابخواهد چنين چيزى را تشريع كند آيا تناقض صريح نخواهد بود ؟ قطعا تناقض است وآزادى در عقيده در اسلام مثل اين مى ماند كه دنياى متمدن امروز قوانين تشريع بكند و آنگاهدر آخر اين يك قانون را هم اضافه كند كه مردم درعمل به اين قوانين آزادند اگر خواستند، عمل بكنند و اگر نخواستند نكنند. و به عبارتى ديگر، عقيده كه عبارت است از درك تصديقى اگر در ذهن انسان پيدا شوداين حاصل شدنش عمل اختيارى انسان نيست تا بشود فلان شخص را از فلان عقيده منع و يادر آن عقيده ديگر آزاد گذاشت بلكه آنچه در مورد عقايد مى شود تحت تكليف درآيد لوازمعملى آن است يعنى بعضى از كارها را كه با مقتضاى فلان عقيده منافات دارد منع و بعضىديگر را كه مطابق مقتضاى آن عقيده است تجويز كرد مثلا شخصى را وادار كرد به اينكهمردم را به سوى فلان عقيده دعوت كند و با آوردندليل هاى محكم قانعشان كند كه بايد آن عقيده را بپذيرند و يا آن عقيده ديگر را نپذيرندو يا وادار كرد آن عقيده را با ذكر ادله اش به صورت كتابى بنويسد و منتشر كند. وفلان عقيده اى كه مردم داشتند باطل و فاسد سازد اعمالى هم كه طبق عقيده خود مى كنندباطل و نادرست جلوه دهد. پس آنچه (بكن ) و (نكن ) برمى دارد لوازم عملى به عقايد است نه خود عقايد ومعلوم است كه وقتى لوازم عملى نامبرده با مواد قانون داير در اجتماع مخالفت داشت و يابا اصلى كه قانون متكى بر آن است ناسازگارى داشت حتما قانون از چنان عملىجلوگيرى خواهد كرد پس آيه شريفه (لا اكراه فى الدين ) تنها در اين مقام است كهبفهماند اعتقاد اكراه بر دار نيست ، نه مى تواند منظور اين باشد كه اسلام كسى را مجبوربه اعتقاد به معارف خود نكرده و نه مى تواند اين باشد كه (مردم در اعتقاد آزادند) واسلام در تشريع خود جز بر دين توحيد تكيه نكرده دين توحيدى كهاصول سه گانه اش توحيد صانع و نبوت انبيا و روز رستاخيز است و هميناصل است كه مسلمانان و يهود و نصارا و مجوس و بالاخرهاهل كتاب بر آن اتحاد و اجتماع دارند پس حريت هم تنها در اين سهاصل است و نمى تواند در غير آن باشد زيرا گفتيم آزادى در غير ايناصول يعنى ويران كردن اصل دين ، بله البته در اين ميان حريتى ديگر هست و آن حريت ازجهت اظهار عقيده در هنگام بحث است كه انشاءالله درفصل چهاردهم همين فصول در باره اش بحث خواهيم كرد. 10- در مجتمع اسلامى راه بسوىتحول وتكامل چيست ؟ چه بسا بشود گفت كه : گيرم سنت اسلامى سنتى است جامع همه لوازم يك زندگىباسعادت و گيرم كه مجتمع اسلامى مجتمعى است واقعا سعادت يافته و مورد رشك همهجوامع عالم ليكن اين سنت به خاطر جامعيتش و به خاطر نبود حريت در عقيده در آن باعثركود جامعه و در جا زدن و باز ايستادنش از تحول وتكامل مى شود و اين خود بطورى كه ديگران هم گفته اند يكى از عيوب مجتمعكامل است چون سير تكاملى در هر چيز نيازمند آن است كه در آن چيز قواى متضادى باشد تادر اثر نبرد آن قوا با يكديگر و كسر و انكسار آنها مولود جديدى متولد شود، خالى از نواقصى كه آن قوا بود و باعث زوال آنها گرديد. بنابراين نظريه اگر فرض كنيم كه اسلام اضداد و نواقص و مخصوصا عقايد متضادهرا از ريشه برمى كند لازمه اش توقف مجتمع از سير تكاملى است البته مجتمعى كه خوداسلام پديد آورده . ليكن در پاسخ اين ايراد مى گوييم ريشه آن جاى ديگر است و آن مكتب ماديت و اعتقاد بهتحول ماده است و يا به عبارت ديگر: (مكتب ماترياليسم ديالكتيك ) است و هر چهباشد در آن خلط عجيبى به كار رفته است چون عقايد و معارف انسانيت دو نوعند، يكى آنعقايد و معارفى كه دستخوش تحول و دگرگونى مى شود و همپاىتكامل بشر تكامل پيدا مى كند و آن عبارت است از علوم صناعى كه در راه بالا بردن پايههاى زندگى مادى و رام كردن و به خدمت گرفتن طبيعت سركش به كار گرفته مى شود،از قبيل رياضيات و طبيعيات و امثال آن دو كه هر قدمى از نقص به سوىكمال برميدارد، باعث تكامل و تحول زندگى اجتماعى مى شود. نوعى ديگر معارف و عقايدى است كه دچار چنين تحولى نمى شود هر چند كهتحول به معنائى ديگر را مى پذيرد و آن عبارت از معارف عامه الهيه اى است كه درمسائل مبداء و معاد و سعادت و شقاوت و امثال آن احكامى قطعى و متوقف دارد يعنى احكامش دگرگونگى و تحول نمى پذيرد هر چند كه از جهت دقت و تعمق ارتقا وكمال مى پذيرد. و اين معارف و علوم و اجتماعات و سنن حيات تاءثير نمى گذارد مگر به نحو كلى و بههمين جهت است كه توقف و يك نواختى آن باعث توقف اجتماعات از سير تكامليش نمى شودهمچنانكه در وجدان خود آرائى كلى مى بينيم نه يكى نه دو تا...، كه در يكحال ثابت مانده اند و در عين حال اجتماع ما به خاطر آن آراى متوقف و ثابت از سير خود وتكاملش باز نايستاده مانند اين عقيده ما كه مى گوييم انسان براى حفظ حياتش بايد بهسوى كار و كوشش انگيخته شود و اين كه مى گوييم كارى كه انسان مى كند بايد بهمنظور نفعى باشد كه عايدش شود، و اينكه مى گوييم انسان بايد بهحال اجتماع زندگى كند و يا معتقديم كه عالم هستى حقيقتا هست نه اينكهخيال مى كنيم هست و در واقع وجود ندارد و يا مى گوئيم : انسان جزئى از اين عالم است واو نيز هست و يا انسان جزئى از عالم زمينى است و يا انسان داراى اعضائى و ادواتى وقوائى است و از اين قبيل آراء و معلوماتى كه تا انسان بوده آنها را داشته و تا خواهد بودخواهد داشت و در عين حال دگرگون نشدنش باعث نشده كه اجتماعات بشرى از ترقى وتعالى متوقف شود و راكد گردد. معارف اصولى دين هم از اين قبيل معلومات استمثل اينكه مى گوييم عالم خودش خود را درست نكرده بلكه آفريدگارى داشته و آنآفريدگار واحد است و در نتيجه اله و معبود عالم نيز يكى است و يا مى گوييم اين خداىواحد براى بشر شرعى را تشريع فرموده كه جامع طرق سعادت است و آن شريعت را بهوسيله انبيا و از طريق نبوت به بشر رسانيده و يا مى گوئيم پروردگار عالم بزودىتمامى اولين و آخرين را در يك روز زنده و جمع مى كند و در آن روز به حساباعمال يك يكشان مى رسد و جزاى اعمالشان را مى دهد و هميناصول سه گانه كلمه واحده اى است كه اسلام جامعه خود را بر آن پى نهاده و با نهايتدرجه مراقبت در حفظ آن كوشيده (يعنى هر حكم ديگرى كه تشريع كرده طورى تشريعنموده كه اين كلمه واحده را تقويت كند). و معلوم است كه چنين معارفى اصطكاك و بحث بر سر (بود) و (نبودش ) و نتيجهگرفتن رايى ديگر در آن ثمره اى جز انحطاط جامعه ندارد (چون كرارا گفته ايم كه بحثاز اينكه چنين چيزى هست يا نيست حكايت از نادانى انسان مى كند ومثل اين مى ماند كه بحث كنيم از اينكه در جهان چيزى بنام خورشيد و داراى خاصيت نورافشانى وجود دارد يا نه ) تمامى حقايق مربوط به ماوراى طبيعت از اين نوع معارف استكه بحث از درستى و نادرستيش و يا انكارش به هر نحوى كه باشد به جز انحطاط وپستى ارمغانى براى جامعه نمى آورد. و حاصل كلام اينكه مجتمع بشرى در سير تكامليش جز به تحولهاى تدريجى وتكامل روز به روزى در طريق استفاده از مزاياى زندگى بهتحول ديگرى نيازمند نيست و اين تحول هم با بحث هاى علمى پى گير و تطبيقعمل بر علم (يعنى تجربه دائمى ) حاصل مى شود و اسلام هم به هيچ وجه جلو آن رانگرفته . و اما طريق اداره مجتمعات و سنت هاى اجتماعى كه روز به روز دگرگونى يافته يك روزسلطنت و روز ديگر دموكراتى و روز ديگر كمونيستى و غيره شده اين بدان جهت بوده كهبشر به نواقص يك يك آنها پى برده و ديده است كه فلان رژيم از اينكه انسان اجتماعىرا به كمال مطلوبش برساند قاصر است دست از آن برداشته رژيم ديگرى بر سر كارآورده نه اينكه اين تغيير دادن رژيم يكى از واجبات حتمى بشر باشد و نظير صنعت باشدكه از نقص به سوى كمال سير مى كند پس فرق ميان آن رژيم و اين رژيم _ البتهاگر فرقى باشد و همه در بطلان به يك درجه نباشند _ فرق ميان غلط و صحيح(و يا غلط و غلطتر) است نه فرق ميان ناقص وكامل . خلاصه مى خواهيم بگوئيم اگر بشر در مساءله سنت و روش اجتماعيش بر سنتى استقراربيابد كه فطرت دست نخورده اش اقتضاى آن را دارد سنتى كه عدالت را در اجتماعبرقرار سازد و نيز اگر بشر در زير سايه چنين سنتى تحت تربيت صالح قرار گيرد تربيتى كهدو بالش (علم نافع ) و (عمل صالح ) باشد و آنگاه شروع كند به سير تكاملىدر مدارج علم و عمل و سير به سوى سعادت واقعى خود البتهتكامل هم مى كند و به خاطر داشتن آن سنت عادله و آن تربيت صحيح و آن علم وعمل نافع روز به روز گامهاى بلندترى هم درتكامل و بسوى سعادت بر مى دارد و هيچ احتياجى به دگرگون ساختن رژيم پيدا نمىكند پس صرف اينكه انسان از هر جهت بايد تكامل يابد وتحول بپذيرد دليل بر اين نيست كه حتى در امورى هم كه احتياجى بهتحول ندارد و حتى هيچ عاقل و بصيرى تحول در آن را صحيح نمى داندتحول بپذيرد. حال اگر بگوئى همه آنهائى كه به عنوان مثال ذكر گرديد نيز در معرضتحول است و نمى تواند در معرض قرار نگيرد اعتقادات اخلاقيات كلى وامثال آن همه تحول را مى پذيرد چه ما بخواهيم و چه نخواهيم زيرا خوب و بد آنها هم باتغيير اوضاع اجتماعى و اختلافهاى محيطى و نيز با مرور زمان دگرگون گشته خوبشبد و بدش خوب مى شود پس اين صحيح نيست كه ما منكر شويم كه طرز فكر انسان جديدغير طرز فكر انسان قديم است و همچنين طرز فكر انسان استوائى غير طرز فكر انسانقطبى و انسان نقاط معتدله است و يا منكر شويم كه طرز فكر انسان خادم غير انسان مخدومو انسان صحرانشين غير انسان شهرنشين و انسان ثروتمند غير انسان فقير است چونافكار و عقايد به خاطر اختلاف عوامل كه يا عامل زمانى است يا منطقه اى و يا وضعزندگى شخصى مختلف مى شود و بدون شك هر عقيده اى كه فرض كنيم هر قدر همبديهى و روشن باشد با گذشت اعصار متحول مى گردد. در پاسخ مى گوييم اين اشكال فرع و نتيجه نظريه اى است كه مى گويد هيچ يك ازعلوم و آراى انسانى كليت ندارد بلكه صحت آنها نسبى است و لازمه اين نظريه در مساءلهمورد بحث ما اين مى شود كه حق و باطل و خير و شر هم امورى نسبى باشند و در نتيجهمعارف كلى نظرى هم كه متعلق به مبدا و معاد است و نيز آراى كلى علمى ازقبيل : (اجتماع براى انسان بهتر از انفراد است ): و(عدل بهتر از ظلم است ) حكم كلى نباشد بلكه درستى آنها به خاطر انطباقش با موردباشد و هر جا مورد به خاطر زمان و اوضاع واحوال تغيير كرد آن حكم نيز تغيير كند و ما در جاى خود فساد اين نظريه را روشن نموده وگفته ايم : اگر در بعضى از موارد بطلان حكمى از احكام ثابت مى شود باعث آن نيست كهبطور كلى بگوئيم هيچ حكم كلى از احكام علوم و معارف كليت ندارد نه اين كليتباطل است . و حاصل بيانى كه آنجا داشتيم اين است كه اين نظريهشامل قضاياى كلى نظرى و پاره اى از آراى كلى عملى نمى شود. و گفتيم كه در باطل بودن اين نظريه كافى است كه خود نظريه را شاهد بياوريم ونظريه اين بود: (بطور كلى هيچ حكمى از احكام علوم و عقايد كليت ندارد)، در پاسخمى گوئيم : همين جمله كه در داخل پرانتز قرار دارد آيا كلى است يا استثنا بردار است اگركلى است پس در دنيا يك حكم كلى وجود دارد و آن حكمداخل پرانتز است و در نتيجه پس حكم كلى داخل پرانتزباطل است و اگر كليت ندارد و استثنا برمى دارد پس چرا مى گوئيد (بطور كلى هيچحكمى ...) پس در هر دو حال حكم كلى داخل پرانتزباطل است . و به عبارت ديگر اگر اين حكم (كه هر راى و اعتقادى بايد روزى دگرگون بشود) كليتدارد بايد خود اين عبارت داخل پرانتز هم روزى دگرگون گردد يعنى به اين صورت درآيد: بعضى از آراء و عقايد نبايد در روزى از روزها دگرگون شود (دقت بفرمائيد). 11- آيا اسلام با همين احكام و شرايعى كه دارد مى تواند انسان عصر حاضررابه سعادتش برساند؟ چه بسا كسانى كه معتقد باشند و يا بگويند: گيرم اسلام به خاطر اينكه متعرض تمامىشؤ ون انسان موجود در عصر نزول قرآن شده بود مى توانست انسان و اجتماع بشرى آنعصر را به سعادت حقيقى و به تمام آرزوهاى زندگيش برساند اما امروز زمان به كلىراه زندگى بشر را عوض كرده زندگى بشر امروز علمى و صنعتى شده و هيچ شباهتىبه زندگى ساده چهارده قرن قبل او ندارد آن روز زندگى منحصر بود بهوسايل طبيعى و ابتدائى ولى امروز بشر در اثر مجاهدات طولانى و كوشش جانكاهش بهجائى از ارتقا و تكامل مدنى رسيده كه اگر فىالمثل كسى بخواهد وضع امروز او را با وضع قديمش مقايسه كندمثل اين مى ماند كه دو نوع جاندار متباين و غير مربوط به هم را با يكديگر مقايسه كردهباشد با اين حال چگونه ممكن است قوانين و مقرراتى كه آنروز براى تنظيم امورزندگى ساده بشر وضع شده ، امور زندگى حيرت انگيز امروزش را تنظيم كند و چطورممكن است آن قوانين سنگينى وضع امروز را تحمل كند وضع امروز دنيا سنگينى آن قوانينرا تحمل نمايد؟. جواب اين توهم اين است كه اختلاف ميان دو عصر از جهت صورت زندگى مربوط بهكليات شؤ ون زندگى نيست بلكه راجع به جزئيات و موارد است به عبارت ديگر آنچهانسان در زندگيش بدان نيازمند است غذائى است كه سوخت بدنش را با آن تاءمين كند ولباسى است كه بپوشد، خانه اى است كه در آن سكنى كند و لوازممنزل است كه حوائجش را برآورد و وسيله نقليه اى است كه او را ووسايل او را جابجا كند و جامعه اى است كه او در بين افراد آن جامعه زندگى كند وروابطى جنسى است كه نسل او را باقى بدارد روابطى تجارى و يا صنعتى و عملى استكه نواقص زندگيش را تكميل نمايد، اين حوائج كلى او هيچوقت تغيير نمى كند مگر در فرضى كه انسان انسانى داراى اينفطرت و اين بنيه نباشد و حياتش حياتى انسانى نبوده باشد و در غير اين فرض انسانامروز و انسانهاى اول هيچ فرقى در اين حوائج ندارد. اختلافى كه بين اين دو جور زندگى هست در مصداقوسايل آن است ، هم مصداق وسايلى كه با آن حوائج مادى خود را بر طرف مى سازد و هممصداق حوائجى كه او را وادار به ساختن وسايلش مى سازد. انسان اولى مثلا براى رفع حاجتش به غذا، ميوه ها و گياهان و گوشت شكار مى خورد، آنهم با ساده ترين وضعش امروز نيز همان را مى خورد اما با هزاران رنگ و سليقه امروز همدر تشخيص آثار و خواص خوردنيها و نوشيدنيها استاد و صاحب تجربه شده و هم درساختن غذاهاى رنگارنگ و با طعم هاى گوناگون و نوظهور تسلط يافته غذاهائى مىسازد كه هم داراى خواص مختلف است و هم ديدنش لذت بخش است و هم طعم و بويش براىحس شامه و كيفيتش براى حس لامسه لذت آور است و هم اوضاع و احوالى بخود گرفته كهشمردن آنها دشوار است و اين اختلاف فاحش باعث نمى شود كه انسان امروز با انسانديروز دو نوع انسان شوند چون غذاهاى ديروز و امروز در اين اثر يكسانند كه هر دو غذاهستند و انسان از آن تغذى مى كرده و سد جوع مى نموده و آتش شهوت شكم خود را خاموشمى ساخته امروز هم همان استفاده ها را از غذا مى كند و همانطور كه اختلافشكل زندگى در ديروز و امروز لطمه اى به اتحاد كليات آن در دو دوره نمى زند وتحول شكل زندگى در هر عصر ربطى به اصل آن كليات ندارد همچنين قوانين كليه اىكه در اسلام وضع شده و مطابق فطرت بشر و مقتضاى سعادت او هم وضع شده در هيچعصرى مختلف و دستخوش تحول نمى شود و صرف پيدايش ماشين به جاى الاغ و ياوسيله اى ديگر به جاى وسايل قديمى باعثتحول آن قوانين كليه نمى گردد. البته اين تا زمانى است كه درشكل و روش زندگى مطابقت با اصل فطرت محفوظ باشد دچار دگرگونى و انحرافنشده باشد و اما با مخالفت فطرت البته سنت اسلام موافق هيچ روشى نيست نه روشقديم و نه جديد. و اما احكام جزئيه كه مربوط به حوادث جاريه است و روز بروز رخ مى دهد و طبعا خيلىزود هم تغيير مى يابد از قبيل احكام مالى انتظامى و نظامى مربوط به دفاع و نيز احكامراجع به طريق آسان تر كردن ارتباطات و مواصلات و اداره شهر وامثال اينها، احكامى است كه زمان آن بدست والى و متصدى امر حكومت است چون نسبت والى بهقلمرو ولايتش نظير نسبتى است كه هر مردى به خانه خود دارد، او مى تواند در قلمرو حكومت ولايتش همان تصميمى را بگيرد كه صاحب خانه درباره خانهاش مى گيرد همان تصرفى را بكند كه او در خانه خود مى كند پس والى حق دارد دربارهامورى از شؤ ون مجتمع تصميم بگيرد چه شؤ ونداخل مجتمع و چه شؤ ون خارج آن چه درباره جنگ باشد و چه درباره صلح چه مربوط بهامور مالى باشد و چه غير مالى البته همه اينها در صورتى است كه اين تصميم گيريهابه صلاح حال مجتمع باشد و با اهل مملكت يعنى مسلمانانداخل و ساكن در قلمرو حكومت مشورت كند همچنانكه خداى تعالى در آيه شريفه : (وشاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على اللّه )، هم به ولايت حاكم كه در عصرنزول آيه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بوده اشاره دارد و هم به مساءله مشورتهمه اينها كه گفته شد درباره امور عامه بود. و در عين حال امورى بود جزئى مربوط به عموم افراد جامعه و امور جزئى با دگرگونشدن مصالح و اسباب كه لايزال يكى حادث مى شود و يكى ديگر از بين مى روددگرگون مى شود و اينگونه امور غير احكام الهيه است كه كتاب و سنتمشتمل بر آن است چون احكام الهى دائمى و به مقتضاى فطرت بشر است و نسخ راهى بهآن ندارد (همچنانكه حوادث راهى به نسخ بشريت ندارد) كه بيان تفصيلى آن جائى ديگردارد. 12 _ رهبر جامعه اسلامى چه كسى است و چگونه روشى دارد؟ در عصر اول اسلام ولايت امر جامعه اسلامى به دسترسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله ) بود و خداىعزوجل اطاعت آن جناب را بر مسلمين و بر همه مردم واجب كرده بود ودليل اين ولايت و وجوب اطاعت ، صريح قرآن است . به آيات زير دقت فرمائيد: (و اطيعوا اللّه و اطيعواالرسول ) و آيه : (لتحكم بين النّاس بما اريك اللّه ) و (النبى اولى بالمؤ منينمن انفسهم ) و (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه ) و آيات بسيارىديگر كه هر يك بيانگر قسمتى از شؤ ون ولايت عمومى در مجتمع اسلامى و يا تمامى آنشؤ ون است . و بهترين راه براى دانشمندى كه بخواهد در اين باب اطلاعاتى كسب كند اين است كه نخستسيره رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را مورد مطالعه و دقت قرار دهد بطورى كه هيچگوشه از زندگى آن جناب از نظرش دور نماند آن گاه برگردد تمامى آياتى كه درمورد اخلاق و قوانين راجع به اعمال يعنى احكام عبادتى و معاملاتى و سياسى و سايرروابط و معاشرات اجتماعى را مورد دقت قرار دهد چون اگر از اين راه وارد شود دليلى ازذوق قرآن و تنزيل الهى در يكى دو جمله انتزاع خواهد كرد كه لسانى گويا و كافى وبيانى روشن و وافى داشته باشد آنچنان گويا و روشن كه هيچ دليلى ديگر آن هم دريك جمله و دو جمله به آن گويائى و روشنى يافت نشود. در همين جا نكته ديگرى است كه كاوش گر بايد به امر آن اعتنا كند و آن اين است كهتمامى آياتى كه متعرض مساءله اقامه عبادات و قيام به امر جهاد و اجراى حدود و قصاصو غيره است خطابهايش متوجه عموم مؤ منين است نهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به تنهائى مانند آيات زير: (و اقيموا الصلوه )،(و انفقوا فى سبيل اللّه )، (كتب عليكم الصيام )، (و لتكن منكم امه يدعون الىالخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر) (و جاهدوا فى سبيله )، (و جاهدوافى اللّه حق جهاده )، (الزانيه و الزانى فاجلدواكل واحد منهما)، (و السارق و السارقه فاقطعوا ايديهما)، (و لكم فى القصاصحيوة )، (و اقيموا الشهاده للّه )، (و اعتصموابحبل اللّه جميعا و لا تفرقوا)، (ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه )، (و ما محمد الّا رسول قد خلت من قبله الرّسل افائن مات اوقتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر اللّه شيئا و سيجزى اللّهالشّاكرين )، و آيات بسيارى ديگر.
|
|
|
|
|
|
|
|