بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 2, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
     hs~ALMIZA01 -
     hs~ALMIZA02 -
     hs~ALMIZA10 -
     hs~ALMIZA12 -
     hs~ALMIZA14 -
     hs~ALMIZA15 -
     hs~ALMIZA16 -
     hs~ALMIZA17 -
     hs~ALMIZA18 -
     hs~ALMIZA19 -
     hs~ALMIZA20 -
     hs~ALMIZA21 -
     hs~ALMIZA22 -
     hs~ALMIZA23 -
     hs~ALMIZA24 -
     hs~ALMIZA25 -
     hs~ALMIZA26 -
     hs~ALMIZA27 -
     hs~ALMIZA28 -
     hs~ALMIZA29 -
     hs~ALMIZA30 -
     hs~ALMIZA31 -
     hs~ALMIZA32 -
     hs~ALMIZA33 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و هيچ فرقى با مردان ندارد (نه در ارث و نه در كسب و انجام معاملات ، و نه در تعليم وتعلم ، و نه در به دست آوردن حقى كه از او سلب شده ، و نه در دفاع از حق خود و نهاحكامى ديگر) مگر تنها در مواردى كه طبيعت خود زن اقتضا دارد كه با مرد فرق داشتهباشد. و عمده آن موارد مساله عهده دارى حكومت و قضا و جهاد و حمله بر دشمن است (واما ازصرف حضور در جهاد و كمك كردن به مردان در امورى چون مداواى آسيب ديدگان محرومنيست ) و نيز مساءله ارث است كه نصف سهم مردان ارث مى برد، و يكى ديگر حجاب وپوشاندن مواضع زينت بدن خويش است ، و يكى اطاعت كردن از شوهر در هرخواسته اىاست كه مربوط به تمتع و بهره بردن باشد.
و در مقابل ، اين محروميت هارا از اين راه تلافى كرد كه نفقه را يعنى هزينه زندگى رابه گردن پدر و يا شوهرش انداخته ، و بر شوهر واجب كرده كه نهايت درجه توانائىخود را در حمايت از همسرش به كار ببرد، و حق تربيت فرزند و پرستارى او را نيز بهزن داده است . و اين تسهيلات را هم براى او فراهم كرده كه : جان و ناموسش و حتىآبرويش را (از اينكه دنبال سرش حرف بزنند) تحت حمايت قرار داده ، و در ايام عادتحيض و ايام نفاس ، عبادت را از او ساقط كرده ، و براى او در همه حالات ، ارفاق لازمدانسته است .
پس ، از همه مطالب گذشته ، اين معنا بدست آمد كه زن از جهت كسب علم ، بيش از علم بهاصول معارف و فروع دين (يعنى احكام عبادات و قوانين جاريه در اجتماع ) وظيفه وجوبىديگر ندارد، و از ناحيه عمل هم همان احكامى را دارد كه مردان دارند، به اضافه اينكه اطاعتاز شوهرش نيز واجب است ، البته نه در هر چيزى كه او بگويد و بخواهد، بلكه تنها درمساءله مربوط به بهره هاى جنسى ، و اما تنظيم امور زندگى فردى يعنى رفتن بهدنبال كار و كاسبى و صنعت ، و نيز در تنظيم امور خانه ، و نيز مداخله در مصالح اجتماعىو عمومى ، از قبيل دانشگاه رفتن و يا اشتغال به صنايع و حرفه هاى مفيد براى عموم ونافع در اجتماعات ، با حفظ حدودى كه برايش معين شده ، هيچ يك بر زن واجب نيست .
و لازمه واجب نبودن اين كارها اين است كه وارد شدنش در هر يك از رشته هاى علمى و كسبىو تربيتى و امثال آن ، فضلى است كه خود نسبت به جامعه اشتفضل كرده ، و افتخارى است كه براى خود كسب نموده ، و اسلام هم اين تفاخر را در بينزنان جايز دانسته است ، بر خلاف مردان كه جزدرحال جنگ نمى توانند تفاخر كنند، و از آن نهى شده اند.
اين بود آنچه كه از بيانات گذشته ما به دست مى آمد كه سنت نبوى هم آن است ، و اگربحث ما بيش از حوصله اين مقام طول نمى كشيد، نمونه هائى از رفتار رسولخدا (صلىالله عليه و آله و سلم ) با همسرش ‍ خديجه (عليهاالسلام ) و دخترش فاطمه(عليهاالسلام ) و ساير زنانش و زنان امت خود و آنچه درباره زنان سفارش كرده ونيزشمه اى از طريقه ائمه اهل بيت (عليه السلام ) و زنانشان مانند زينب دختر على (عليهالسلام ) و فاطمه و سكينه دختر حسين (ع ) و غير ايشان رانقل مى كرديم ، و نيز پاره اى از كلماتى كه در مورد سفارش درباره زنان ، از ايشانرسيده مى آورديم ، و شايد در بحث هاى روايتى مربوط به آيات سوره نساء بعضى ازآن روايات را بياوريم انشاء اللّه ، خواننده محترم مى تواند به جلدهاى بعدى مراجعه كند.
حيات اجتماعى سعادتمندانه ، حيات منطبق با خلقت و فطرت است 
و اما آن اساسى كه اسلام احكام نامبرده را بر آن اساس تشريع كرده ، همانا فطرت وآفرينش است ، و كيفيت اين پايه گذارى در آنجا كه در باره مقام اجتماعى زن بحث مىكرديم ، روشن شد، ولى در اينجا نيز توضيح بيشترى داده و ميگوئيم : براى جامعهشناس و اهل بحث ، در مباحثى كه ارتباط با جامعه شناسى دارد، جاى هيچ شكى نيست كهوظائف اجتماعى و تكاليف اعتباريى كه منشعب از آن وظائف مى شود، سرانجام بايد منتهىبه طبيعت شود، چون اين خصوصيت توان طبيعى انسان بود كه از همان آغاز خلقتش او رابه تشكيل اجتماع نوعى هدايت كرد، به شهادت اينكه مى بينيم هيچ زمانى نبوده كه نوعبشر، داراى چنين اجتماعى نوعى نبوده باشد، البته نمى خواهيم بگوئيم اجتماعى كه بشرطبق مقتضاى طبيعتش تشكيل مى داده ، همواره سالم هم بوده ، نه ، ممكن است عواملى آن اجتماعرا از مجراى صحت و سلامت به سوى مجراى فساد كشانده باشد، همانطور كه ممكن استعواملى بدن طبيعى و سالم آدمى را از تماميت طبيعى آن خارج نموده و به نقص در خلقتگرفتارش كند، و يا آن را از صحت طبيعى به در آورده و مبتلا به بيمارى و آفتش سازد.
پس اجتماع با تمامى شؤ ون و جهاتش چه اينكه اجتماعى صالحوفاضل باشد و چه فاسد، بالاخره منتهى به طبيعت مى شود، چيزى كه هست آن اجتماعىكه فاسد شده ، در مسير زندگيش به عاملى برخورده است كه فاسدش كرده ، و نگذاشتهبه آثار خوب اجتماع برسد، (به خلاف اجتماعفاضل ).
پس اين يك حقيقت است كه دانشمندان در مباحث اجتماعى خود يا تصريحا و يا بطور كنايهبه آن اشاره كرده اند، و قبل از همه آنان كتاب خداىعزوجل با روشن ترين و واضح ترين بيان ، به آن اشاره كرده و فرموده : (الّذى اعطىكل شى ء خلقه ثم هدى ).
و نيز فرموده : (الّذى خلق فسوى ، و الّذى قدر فهدى ) و نيز فرموده : (و نفس وماسويها فالهمها فجورها و تقويها).
و آيات ديگر كه متعرض مساله قدر است .
پس تمامى موجودات و از آن جمله انسان در وجودش و در زندگيش به سوى آن هدفى كهبراى آن آفريده شده ، هدايت شده است ، و در خلقتش به هر جهاز و ابزارى هم كه در رسيدن به آن هدف به آن جهاز و آلات نيازمند است مجهز گشته و زندگى با قوام وسعادتمندانه اش ، آن قسم زندگى اى است كهاعمال حياتى آن منطبق با خلقت و فطرت باشد، و انطباقكامل و تمام داشته باشد و وظائف و تكاليفش در آخر منتهى به طبيعت شود، انتهائى درستو صحيح ، و اين همان حقيقتى است كه آيه زير بدان اشاره نموده و مى فرمايد: (فاقموجهك للدين حنيفا، فطرت اللّه التى فطر الناس عليها، لاتبديل لخلق اللّه ، ذلك الدين القيم )، رو به سوى دينى بياور كه افراط و تفريطىاز هيچ جهت ندارد، دينى كه بر طبق آفرينش تشريع شده ، آفرينشى كه انسان هم يكنوع از موجودات آن است ، انسانى كه خلقت او و فطرتشتبديل پذير نيست ، دين استوار هم ، چنين دينى است .
فطرت در مورد وظائف و حقوق اجتماعى افراد و عدالت بين آنان چه افتضائى دارد؟ 
حال ببينيم فطرت در وظائف و حقوق اجتماعى بين افراد چه ميگويد، و چه اقتضائى دارد؟
با در نظر داشتن اين معنا كه تمامى افراد انسان داراى فطرت بشرى هستند، ميگوئيم :آنچه فطرت اقتضاء دارد اين است كه بايد حقوق و وظائف يعنى گرفتنى ها و دادنى هابين افراد انسان مساوى باشد، و اجازه نمى دهد يك طائفه از حقوق بيشترى برخوردار وطائفه اى ديگر از حقوق اوليه خود محروم باشد،ليكن مقتضاى اين تساوى در حقوق ، كهعدل اجتماعى به آن حكم مى كند، اين نيست كه تمامى مقامهاى اجتماعى متعلق به تمامىافراد جامعه شود (و اصلا چنين چيزى امكان هم ندارد) چگونه ممكن است بچه ، در عينكودكيش و يك مرد سفيه نادان در عين نادانى خود، عهده دار كار كسى شود كه هم دركمال عقل است ، و هم تجربه ها در آن كار دارد،
و يا مثلا يك فرد عاجز و ضعيف عهده دار كار كسى شود كه تنها كسى از عهده اش بر مىآيد كه قوى و مقتدر باشد، حال اين كار مربوط به هر كسى كه مى خواهد باشد، براىاينكه تساوى بين صالح و غير صالح ، افسادحال هر دو است ، هم صالح را تباه مى كند و هم غير صالح را.
بلكه آنچه عدالت اجتماعى اقتضا دارد و معناى تساوى را تفسير مى كند اين است كه دراجتماع ، هر صاحب حقى به حق خود برسد، و هر كس به قدر وسعش پيش برود، نه بيش ازآن ، پس تساوى بين افراد و بين طبقات تنها براى همين است كه هر صاحب حقى ، به حقخاص خود برسد، بدون اينكه حقى مزاحم حق ديگرى شود، و يا به انگيره دشمنى و ياتحكم و زورگوئى يا هر انگيره ديگر به كلىمهمل و نا معلوم گذاشته شود، و يا صريحاباطل شود، و اين همان است كه جمله : (ولهن مثل الّذى عليهن بالمعروف وللرجال عليهن درجه ...)، به آن بيانى كه گذشت ، به آن اشاره مى كند، چون جملهنامبرده در عين اينكه اختلاف طبيعى بين زنان و مردان را مى پذيرد، به تساوى حقوق آن دونيز تصريح مى كند.
معناى تساوى در مورد حقوق زن و مرد 
از سوى ديگر مشترك بودن دو طائفه زن و مرد دراصول مواهب وجودى ، يعنى در داشتن انديشه و اراده ، كه اين دو، خود مولد اختيار هستند،اقتضا مى كند كه زن نيز در آزادى فكر و اراده و در نتيجه در داشتن اختيار، شريك با مردباشد، همانطور كه مرد در تصرف در جميع شؤ ون حيات فردى و اجتماعى خود به جز آنمواردى كه ممنوع است ، استقلال دارد، زن نيز بايداستقلال داشته باشد، اسلام هم كه دين فطرى است ايناستقلال و آزادى را به كاملترين وجه به زن داده ، همچنانكه در بيانات سابق گذشت .
آرى ، زن از بركت اسلام مستقل به نفس و متكى بر خويش گشت ، اراده وعمل او كه تا ظهور اسلام گره خورده به اراده مرد بود، از اراده وعمل مرد جدا شد، و از تحت ولايت و قيمومت مرد در آمد، و به مقامى رسيد كه دنياىقبل از اسلام با همه قدمت خود و در همه ادوارش ، چنين مقامى به زن نداده بود، مقامى به زنداد كه در هيچ گوشه از هيچ صفحه تاريخ گذشته بشر چنين مقامى براى زن نخواهيديافت ، و اعلاميه اى در حقوق زن همانند اعلاميه قرآن كه مى فرمايد: (فلا جناح عليكمفيما فعلن فى انفسهن بالمعروف ...)، نخواهيد جست .
ليكن اين به آن معنا نيست كه هر چه از مرد خواسته اند از او هم خواسته باشند، در عيناينكه در زنان عواملى هست كه در مردان نيز هست ، زنان از جهتى ديگر با مردان اختلافدارند.
(البته اين جهت كه ميگوئيم جهت نوعى است نه شخصى ، به اين معنا كه متوسط از زناندر خصوصيات كمالى ، و ابزار تكامل بدنى عقب تر از متوسط مردان هستند).
سخن ساده تر اينكه : هر چند ممكن است ، يك يا دو نفر زن فوق العاده و همچنين يك يا دونفر مرد عقب افتاده پيدا شود، ولى به شهادت علم فيزيولژى ، زنان متوسط از نظر دماغ(مغز) و قلب و شريانها و اعصاب و عضلات بدنى و وزن ، با مردان متوسطالحال تفاوت دارند، يعنى ضعيفتر هستند. و همين باعث شده است كه جسم زن لطيف تر و نرمتر، و جسم مرد خشن تر و محكم تر باشد و احساسات لطيف ازقبيل دوستى و رقت قلب و ميل به جمال و زينت بر زن غالب تر و بيشتر از مرد باشد و درمقابل ، نيروى تعقل بر مرد، غالب تر از زن باشد، پس حيات زن ، حياتى احساسى است ،همچنانكه حيات مرد، حياتى تعقلى است .
و به خاطر همين اختلافى كه در زن و مرد هست ، اسلام در وظائف و تكاليف عمومى و اجتماعىكه قوامش با يكى از اين دو چيز يعنى تعقل و احساس است ، بين زن و مرد فرق گذاشته ،آنچه ارتباطش به تعقل بيشتر از احساس است (ازقبيل ولايت و قضا و جنگ ) را مختص به مردان كرد، و آنچه از وظائف كه ارتباطش بيشتر بااحساس است تا تعقل مختص به زنان كرد، مانند پرورش اولاد و تربيت او و تدبيرمنزل و امثال آن ،آنگاه مشقت بيشتر وظائف مرد را از اين راه جبران كرده كه : سهم ارث او رادو برابر سهم ارث زن قرار داد، (معناى اين در حقيقت آن است كه نخست سهم ارث هر دو رامساوى قرار داده باشد، بعدا ثلث سهم زن را به مرد داده باشد، درمقابل نفقه اى كه مرد به زن مى دهد).
و به عبارتى ديگر اگر ارث مرد و زن را هيجده تومان فرض كنيم ، به هر دو نه تومانداده و سپس سه تومان از آن را (كه ثلث سهم زن است ) از او گرفته و به مرد بدهيم ،سهم مرد دوازده تومان مى شود، براى اين كه زن از نصف اين دوازده تومان هم سود مىبرد. در نتيجه ، برگشت اين تقسيم به اين مى شود كه آنچهمال در دنيا هست دو ثلثش از آن مردان است ، هم ملكيت و هم عين آن ، و دو ثلث هم از آن زناناست ، كه يك ثلث آن را مالك هستند، و از يك ثلث ديگر كه گفتيم در دست مرد است ، سودمى برند.
پس ، از آنچه كه گذشت روشن شد كه غالب مردان (نهكل آنان ) در امر تدبير قوى ترند، و در نتيجه ، بيشتر تدبير دنيا و يا به عبارتديگر، توليد به دست مردان است ، و بيشتر سودها و بهره گيرى و يا مصرف ، از آنزنان است ، چون احساس زنان بر تعقل آنان غلبه دارد، (و ما انشاء اللّه درذيل آيات ارث توضيح بيشترى در اين باره خواهيم داد)، اسلام علاوه بر آنچه كه گذشتتسهيلات و تخفيف هائى نسبت به زنان رعايت نموده ، كه بيان آن نيز گذشت .
عدم اجراى صحيح قانون به معناى نقص در قانونگذارى نيست 
حال اگر بگوئى اين همه ارفاق كه اسلام نسبت به زن كرده ، كار خوبى نبوده است ،براى اينكه همين ارفاقها زن را مفت خور و مصرفى بار مى آورد، درست است كه مرد حاجتضرورى به زن دارد، و زن از لوازم حيات بشر است ، ولى براى رفع اين حاجت لازم نيستكه زن ، يعنى نيمى از جمعيت بشر تخدير شود و هزينه زندگيش به گردن نيمى ديگربيفتد، چون چنين روشى همانطور كه گفتيم زن راانگل و كسل بار مى آورد، و ديگر حاضر نيست سنگينىاعمال شاقه را تحمل كند، و در نتيجه موجودى پست و خوار بار مى آيد، و چنين موجودى بهشهادت تجربه ، به درد تكامل اجتماعى نمى خورد.
در پاسخ ميگوئيم : اين اشكال ناشى از اين است كه بين مسئله قانونگذارى و اجراى قانون، خلط شده است ، وضع قوانينى كه اصلاحگرحال بشر باشد مسئله اى است ، و اجراء آن به روشى درست و صالح و بار آمدن مردم باتربيت شايسته ، امرى ديگر، اسلام قانون صحيح و درستى دراين باره وضع كرده بود،و ليكن در مدت سير گذشته اش (يعنى چهارده قرن )، گرفتار مجريان غير صالح بود،اوليائى صالح و مجاهد نبود تا قوانين اسلام را بطور صحيح اجراى كنند، نتيجه اش هماين شد كه احكام اسلام تاءثر خود را از دست داد، و تربيت اسلامى (كه در صدر اسلام ،مردان و زنان نمونه و الگوئى بار آورد) متوقف شد، و بلكه به عقب برگشت .
اين تجربه قطعى ، بهترين شاهد و روشنگر گفتار ما است ، كه قانون هر قدر هم صحيحباشد، مادام كه در اثر تبليغ عملى و تربيت صالح در نفس مستقر نگردد و مردم با آنتربيت خوى نگيرند اثر خود را نمى بخشد، و مسلمين غير از زمان كوتاهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و حكومت على (عليه السلام ) از حكومته اواولياى خود كه دعوى دار ولايت و سرپرستى امور آنان بودند، هيچ تربيت صالحى كهعلم و عمل در آن تواءم باشد نديدند اين معاويه است كه بعد از استقرار يافتن بر اريكهخلافت در منبر عراق ، خطابه اى ايراد مى كند كه حاصلش اين است كه من با شما نمىجنگيدم كه نماز بخوانيد يا روزه بگيريد، خودتان ميدانيد، مى خواهيد بگيريد و مى خواهيدنگيريد، بلكه براى اين با شما مى جنگيدم كه بر شما حكومت كنم و به اين هدف رسيدم .
و نيز ساير خلفاى بنى اميه و بنى عباس و ساير زمامداران كه دست كمى از معاويهنداشتند، و بطور قطع اگر نورانيت خود اين دين نبود، و اگر نبود كه اين دين به نورخدائى روشن شده ، كه هرگز خاموش ‍ نمى شود، هر چند كه كفار نخواهند، قرن هاقبل از اين اسلام از بين رفته بود.
مترجم : كسى كه به قوانين اسلام در مورد زنان خرده مى گيرد، بايد دوره اى از ادوارگذشته اسلام را نشان دهد كه در آن دوره تمامى قوانين اسلامى اجرا شده باشد و مردم باخوى اسلام بار آمده باشند و اين قوانين زنان را تخدير كرده باشد ومهمل و مصرفى بار آورده باشد، و چنين دوره اى در تمامى چهارده قرن گذشته ، براىاسلام پيش نيامده است .
آزادى زن در تمدن غرب 
آزادى زن در تمدن غربى 
هيچ شكى نيست كه پيشگام در آزاد ساختن زن از قيد اسارت و تاءميناستقلال او، در اراده و عمل اسلام بوده است ، و اگر غربى ها (در دوران اخير) قدمى در اينباره براى زنان برداشته اند، از اسلام تقليد كرده اند (و چه تقليد بدى كرده و با آنروبرو شده اند) و علت اينكه نتوانستند بطوركامل تقليد كنند، اين است كه احكام اسلام چون حلقه هاى يك زنجير به هم پيوسته است(وهمچون چشم و خط و خال و ابرو است ) و روش اسلام كه در اين سلسله حلقه اى بارز ومؤثرى تام التاءثير است ، براى همين مؤ ثر است كه در آن سلسله قرار دارد، و تقليدىكه غربى ها از خصوص اين روش كرده اند، تنها از صورت زليخاى اسلام نقطهخال را گرفته اند كه معلوم است خال به تنهائى چقدر زشت و بدقواره است .
و سخن كوتاه اينكه ، غربى ها اساس روش خود را بر پايه مساوات همه جانبه زن با مرددر حقوق قرار داده اند، و سالها دراين باره كوشش نموده اند و دراين باره وضع خلقت زنو تاخر كمالى او را (كه بيان آن بطور اجمال گذشت ) در نظر نگرفته اند.
و راى عمومى آنان تقريبا اين است كه تاخر زن دركمال و فضيلت ، مستند به خلقت او نيست ،بلكه مستند به سوء تربيتى است كه قرن هابا آن تربيت مربى شده ، و از آغاز خلقت دنيا تاكنون ، در محدوديت مصنوعى به سربرده است ، و گرنه طبيعت و خلقت زن با مرد فرقى ندارد.
ايراد و اشكالى كه به اين سخن متوجه است اين است كه همانطور كه خود غربيها اعترافكرده اند، اجتماع از قديم ترين روز شكل گرفتنش بطوراجمال و سربسته حكم به تاخر كمال زن از مرد كرده ، و اگر طبيعت زن و مرد يك نوعبود، قطعا و قهرا خلاف آن حكم هر چند در زمانى كوتاه ظاهر مى شد، و نيز خلقت اعضاىرئيسه و غير رئيسه زن ، در طول تاريخ تغيير وضع مى داد، و مانند خلقت مرد، مى شد.
مؤ يد اين سخن روش خود غربى ها است كه با اينكهسال ها است كوشيده و نهايت درجه عنايت خود را به كار برده اند تا زن را از عقب ماندگىنجات بخشيده و تقدم وارتقاى او را فراهم كنند، تاكنون نتوانسته اند بين زن و مردتساوى برقرار سازند، و پيوسته آمارگيرى هاى جهان اين نتيجه را ارائه مى دهد كه دراين كشورها در مشاغلى كه اسلام زن را از آن محروم كرده ، يعنى قضا و ولايت و جنگ ،اكثريت و تقدم براى مردان بوده ، و همواره عده اى كمتر از زنان عهده دار اينگونهمشاغل شده اند.
و اما اينكه غربى ها از اين تبليغاتى كه در تساوى حقوق زن و مرد كردند، و ازتلاشهائى كه در اين مسير نموده اند، چه نتائجى عايدشان شد در فصلى جداگانه تاآنجا كه برايمان ممكن باشد انشاء اللّه شرح خواهيم داد.
بحث علمى ديگر 
بحث علمى ديگر (درباره زناشوئى و منشاء طبيعى و فطرى آن ) 
عمل هم خوابى ، يكى از اصولاعمال اجتماعى بشر است ، و بشر از همان آغاز پيدايش و ازدياد خود، تا به امروز دست ازاين عمل اجتماعى نكشيده و قبلا هم گفته بوديم كه ايناعمال بايد ريشه اى در طبيعت داشته باشد تا آغاز و انجامش به آن ريشه برگشت كند.
و اسلام وقتى مى خواهد اين عملجنسى را با قانون خود نظام ب خشد، اساس تقنين خود را بر خلقت دو آلت تناسلى نرى ومادگى نهاده است ، چون دو جهاز تناسلى متقابل كه در مرد و زن است (و هر دو دركمال دقت ساخته شده و با تمامى بدن نر و ماده ،اتصال و بستگى دارد) بيهوده و عبث در جاى خود قرار نگرفته و بهباطل خلق نشده ، و هر متفكرى كه در اين باره خوب دقت كند به روشنى خواهد ديد كهطبيعت مرد در مجهز شدنش به جهاز نرى چيزى به جز جهاز طرفمقابل را نمى طلبد.
و همچنين طبيعت زن در تجهيزش به آلات مادگى چيزى جز جهاز طرفمقابل را نمى جويد، و اين دو جذبه در كشش طرفينى خود هدفى به جز توليدمثل و بقاى نوع بشر دنبال نمى كند، پس عمل همخوابگى اساسش بر همين حقيقت طبيعى است، (نه بربازيچه و لذت گيرى و بس ، و نه براساس مدنى بودن انسان ) و تمامىاحكامى را هم كه اسلام درباره اين عمل مقرر كرده و پيرامون اين حقيقت دور مى زند و مىخواهد اين عمل به صورت بازى انجام نشود.
و خلاصه همه احكام مربوط به حفظ عفت ، و چگونگى انجامعمل همخوابى ، و اينكه هر زنى مختص به شوهر خويش است ، و نيز احكام طلاق ، عده ،اولاد، ارث ، و امثال آن همه براى همين است كه اين دو جهاز در راهى به كار بيفتد كه براىآن خلق شده اند، يعنى بقاى نوع بشر.
و اما در قوانين ديگرى كه در عصر حاضر در جريان است اساس همخوابى شركت زن وشوهر در مساعى حيات است ، و در حقيقت از نظر اين قوانين نكاح ، كه معنى فارسى آن ،همان همخوابى است يك نوع اشتراك در عيش است و چون دايره اشتراك در زندگى درونخانه تنگ تر از دايره اشتراك در زندگى شهر و همچنين مملكت است ، و با در نظر داشتناينكه قوانين اجتماعى و مدنى امروز تنها اجتماع شهر و مملكت را در نظر ميگيرد، و كارىبه زندگى مشترك در درون خانه ها ندارد، به همين جهت متعرض هيچ يك از احكامى كهاسلام درباره بستر زناشويى و فروعات آن وضع كرده نيستند، در آن قوانين سخنى ازعفت و اختصاص و امثال آن ديده نمى شود.
و بنائى كه تمدن امروز بر اين اساس چيده شده علاوه بر نتائج نامطلوب و مشكلات ومحذورهاى اجتماعى كه به بار آورده و انشاء اللّه به زودى بيان خواهد شد با اساس خلقتو فطرت به هيچ وجه سازش ‍ ندارد، براى اينكه مى دانيم آن هدفى كه در انسان انگيرهكرد و باعث شد تا انسان طبيعى به طبع خود (و نه سفارش هيچكس )، زندگى خود رااجتماعى و بر اساس تشريك مساعى بنيان نهد، غير آن داعى است كه او را به ازدواج واميدارد، داعى و انگيره او در تشكيل اجتماع اين بوده كه مى ديد آن سعادت زندگى كه طبيعت، بنيه اش را در او نهاده ، به امورى بسيار نيازمند است كه خود او به تنهائى نمىتواند همه آن امور را انجام دهد و ناگزير بايد از راهتشكيل اجتماع و تعاون افراد و طبقات به دست آورد، بدون هيچ توجهى به اينكه اينافراد مرد باشند يا زن ، خلاصه او نان مى خواهدحال نانوا چه زن باشد و چه مرد.
پس به دست آمدن همه آن حوائج نيازمند به همه مردم است ، و عجب اينجا است كه همين طبيعت وفطرت ، شوق و علاقه به هر شغلى را در دل طائفه اى قرار داده ، تا از كار مجموع آنان، مجموع حوائج تاءمين گردد.
و اما انگيره و داعيش بر ازدواج تنها و تنها مساله غريره جنسى و جذبه اى است كه بين مردو زن هست ، و از طرف آن انگيره كه وى را بهتشكيل اجتماع وا مى داشت ، هيچ دعوتى به ازدواج نمى شود، پس ‍ كسانى كه ازدواج رابر پايه و اساس تعاون زندگى بنا كرده اند، از مسير اقتضاى طبيعىتناسل و (توليد مثل )، به ديگر سوى منحرف شده اند، به جائى منحرف شده اند كهطبيعت و فطرت هيچ دعوتى نسبت به آن ندارد.
و اگر مساله ازدواج بر پايه تعاون و اشتراك در زندگى بود، مى بايست مساله ازدواج، هيچ يك از احكام مخصوص به خود را جز احكام عمومى اى كه براى همه شركتها وتعاونى ها وضع شده است ، نداشته باشد. (مثلا همه مردان در همه زنان شريك و نيزتمامى زنان در تمامى مردان شريك باشند)
و معلوم است كه در اين صورت ديگر در بشر فضيلتى به نام عفت ، باقى نمى ماند، ونسب ها و دودمانها مختلط مى شد، مساله ارث ، دچار هرج و مرج مى گرديد، و همان وضعىپيش مى آمد كه شيوعى ها (كمونيست ها) يعنى بلشويك ها پيش آوردند، و نيز در چنينصورتى ، تمامى غرائز فطرى كه مرد و زن (انسان ) مجهز به آن غرائز استباطل مى گردد، و ما انشاء اللّه در محلى مناسب توضيح بيشترى دراين باره خواهيم داد.
اين بود اجمالگفتار ما در مساله زناشوئى ، و اما طلاق كه خود يكى از مفاخر اين شريعت است ، و اين نيزمانند همه احكامش ، از فطرت بشر سر چشمه دارد، به اين معنا كه جوازاصل آن را به عهده فطرت گذاشته ، و از ناحيه فطرت هيچ دليلى بر منع از طلاق نيست، و اما خصوصيات قيودى كه در تشريع طلاق رعايتشده ، انشاء اللّه بحث از آنها درتفسير سوره طلاق خواهد آمد.
در اينجا همين رابگوئيم و بگذريم كه در فطرى بودناصل طلاق همين بس كه ملل متمدن دنيا و كشورهاى بزرگ امروز نيز بعد از سالها و قرنهاناگزير شدند حكم ممنوعيت آن را لغو نموده و جواز طلاق را در قوانين مدنى خودبگنجانند.
سوره بقره ، آيه 243
آيه 243 بقره 
الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذرالموتفقال لهم اللّه موتوا ثم احياهم ان اللّه لذوفضل على
الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون
(243)
ترجمه آيه
مگر داستان آنان كه هزاران نفر بودند و از بيم مرگ ، از ديار خويش بيرون شدندنشنيدى كه خدا به ايشان گفت بميريد، آنگاه زنده شان كرد كه خدا بر مردم كريم استولى بيشتر مردم سپاسگزارى نمى كنند.
بيان آيه
الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت ...
كلمه (رويت ) كه مصدر فعل (ترى ) است و به معناى ديدن است ، در اينجامعناىديدن نيامده ،
بلكه به معناى علم آمده ، و علت اينكه از علم تعبير به رؤ يت كرده براى اين است كهبفهماند مطلب آنقدر روشن است كه مى توان آگاهى از آن را ديدن خواند اين آيه شريفه ،همانند آيات زير است كه مى فرمايد: (الم تر ان اللّه خلق السموات و الارض بالحق) و نيز مى فرمايد: (الم تر كيف خلق اللّه سبع سموات طباقا؟)
زمخشرى در اين باره گفته است كلمه (الم تر) به منزله يكمثال است كه در مقام شگفت انگيزى و تعجب به كار مى رود، وقتى كه مى گوئيم : (المتر كذا و كذا) معنايش اين است كه : راستى تعجب نمى كنى از اينكه چنين و چنان شد؟ وكلمه (حذر الموت ) مفعول له براى فعل (خرجوا) است ، ومعنايش اين است كه : مگرنديدى آن كسانى را كه به خاطر ترس از مرگ ، از ديار خود خارج شدند؟ و نيز ممكناست كه آن را مفعول مطلق گرفته و بگوئيم : تقدير آيه : (خرجوا من ديارهم و هم الوفيحذرون الموت حذرا)، است يعنى از ديار خود بيرون شدند در حالى كه هزاران نفربودند، و از مرگ مى ترسيدند، ترسيدنى كه ناگفتنى است .
فقال لهم اللّه موتوا ثم احياهم ...
امر در اين آيه شريفه ، امر تكوينى است و منافاتى ندارد كه مرگ اين گروه از مجراىطبيعى واقع شده باشد، همچنانكه در روايات هم آمده است كه به مرض طاعون مرده اند، واگر تعبير به امر (بميريد) كرده و نفرمود (خدا ايشان را ميراند و سپس زنده كرد)،براى اين بود كه بهتر بر نفوذ قدرت و غلبه امر الهى دلالت كند، چون تعبير بهانشاء در امور تكوينى از تعبير به خبر دادن مؤ ثرتر و مؤ كدتر است ، همچنانكه دراوامر تشريعى تعبير به اخبار مؤ كدتر است از تعبير به انشاء.
(وقتى بخواهيم به مامور خود دستور موكدى بدهيم ، گفتن اين كه فلان كار را مى كنىموكدتر است از گفتن اينكه فلان كار را بكن ). (مترجم )
و جمله : (ثم احياهم ) تا حدى دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى زنده شان كرده تازندگى كنند، و بعد از زنده شدن مدتى زندگى كرده اند، براى اينكه اگر اين احياء وزنده ساختن ، صرفا معجره اى بوده تا ديگران از آن عبرت بگيرند و يا دليلى و يابيانى براى اثبات حقيقتى بوده باشد، بايد آن را ذكر مى كرد، چون رسم قرآن دربلاغتش همين است ، همچنانكه در داستان اصحاب كهف ذكر كرد كه بعد از زنده شدن چهكارهائى كردند، علاوه بر اينكه جمله بعدش هم كه مى فرمايد: (ان اللّه لذوفضل على الناس ...)، اشعارى بر اين معنا دارد، چون زنده كردن وقتىفضل مى شود كه زنده شده چند صباح ديگر زنده بماند.
ولكن اكثر الناس لا يشكرون .
در اين جمله مى توانست به جاى كلمه ناس ضمير بياورد (چون قبلا اين كلمه در كلام آمدهبود) و بفرمايد (ولكن اكثرهم لا يشكرون )، ولى دوباره كلمه (ناس ) را ذكر كردتا دلالت كند بر پائين بودن سطح فكر ايشان علاوه بر اينكه اگر ضمير مى آوردمعنايش اين مى شد كه بيشتر همان زنده شدگان ، شكرگزار نيستند، با اينكه منظور ايننبوده ، بلكه خواسته است بفرمايد: بطور كلى اكثر مردم جهان شاكر نيستند. و اين آيهبدون مناسبت با آيات بعدى خود كه متعرض فريضهقتال است نيست ، چون قتال نيز باعث مى شود كه مردمى بعد از مردن زنده شوند.
گفتار يكى از مفسرين مبنى بر اينكه آيه در مقام بيان حكايتى واقعى نيست بلكهتمثيلىاست از قيام و دفاع مردم
يكى از مفسرين هم گفته اند: كه آيه شريفه مثالى است كه خداى تعالى زده وحال امتى عقب مانده و توسرى خور اجانب و زير سلطه و سيطره بيگانگان رامثال مى زند، كه با قيام و دفاعش از حقوق حياتى خود و به دست آوردناستقلال در حكومت خويش را تاءمين نموده ، حياتى نو به دست مى آورد، و اينكحاصل گفتار آن مفسر از نظر شما مى گذرد.
او مى گويد اگر اين آيه شريفه در مقام نقل داستان قومى از بنىاسرائيل و يا غير بنى اسرائيل بود، همچنانكه هر دواحتمال در رواياتى آمده ، جا داشت نام پيامبر معاصر آن قوم را ببرد، و مثلا بفرمايد كهاين قوم از بنى اسرائيل بودند، همچنانكه روش و مرام قرآن در ساير داستانهايش هميناست ، پس معلوم مى شود در چنين مقامى نيست .
علاوه بر اينكه اگر به راستى و بگفته روايات ، چنين قومى در بنىاسرائيل وجود داشتند، و معاصر حزقيل پيغمبر (على نبينا و آله و عليه السلام ) بودندبايد تورات داستانهاى حزقيل (عليه السلام ) رانقل مى كرد، و نكرده ، پس معلوم مى شود روايات نامبرده از همان روايات معروف اسرائيلىاست كه به دست پليد يهود، جعل و به منظور بى ا عتبار كردن احاديث صحيح ،داخل در روايات شده است .
از اين هم كه بگذريم ما همه مى دانيم كه مرگ و حيات در دنيا يكى است انسان يك بارزنده مى شود و يك بار مى ميرد، همچنانكه آيه شريفه : (لا يذوقون فيها الموت الاالموته الاولى ) و آيه : (و احييتنا اثنتين ) بر اين معنا دلالت دارند، پس دو حيات دردنيا معنا ندارد، پس آيه شريفه در مقام مثل زدن است ، و مراد از آن ، مجسم نمودن وضعقومى است كه دشمنى نيرومند بر آنان حمله ور شده وذليل و زير دستشان كرده ، و سلطه خود را در همه شؤ ون آنان گسترش داده ، هر كارىدلش مى خواهد مى كند، و اين مردم ذليل از استقلال خود دفاع ننموده ، با اينكه هزاران نفربودند و هر كارى مى توانستند بكنند، اما از ترس مرگ ، از ديار خود بيرون شدند.
خداى سبحان به ايشان فرمود: به مرگ ذلت وجهل بميريد كه جهل و خمود و ذلت خود نوعى مرگ است ، همچنانكه علم و غيرت و زير بارظلم نرفتن خود نوعى حيات به شمار مى آيد، و در كلام مجيدش ‍ فرموده : (يا ايها الذينآمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ). و نيز مى فرمايد: (او من كان ميتافاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها).
و سخن كوتاه اينكه : اين هزاران نفر به ذلت و در زير چكمه هاى دشمن مى ميرند، وهمچنان مرده مى مانند، تاآنكه خداى سبحان روحيه قيام و دفاع از خويشتن را به آنان القامى كند، و همين مردگان تو سرى خور، قيام نموده و حقوق از دست رفته خود را مى طلبند،و در آخر استقلال مى يابند، و اينها كه خدا زنده شان كرده هر چند به حسب اشخاص ، غيرآنهائى هستند كه خدا آنها را دچار مرگ ذلت بار كرده بود، به جز اينكه همه در حقيقت يكامتند، كه در دوره اى مرده بودند و در دوره اى ديگر زنده شدند، و در قرآن كريم موردديگرى هست كه خداى تعالى قومى را واحد خوانده ، با اينكه اشخاص آن مختلف هستند مانندآيه شريفه : (و اذ انجيناكم من آل فرعون ) كه اولين و آخرين بنىاسرائيل را يك قوم دانسته ، به آخرين ايشان مى فرمايد: كه ما شما را از فرعون نجاتداديم ، با اينكه اولين ايشان را نجات داده بود، و نيز مانند آيه شريفه : (ثم بعثناكممن بعد موتكم ). پر واضح است كه اگر نظريه ما درباره اين آيه درست نباشد ارتباطآيه كه در مقام مثل زدن است ، با آيات بعدش كه دربارهقتال است برقرار نمى شود، و اين خلاصه اى از گفتار آن مفسر بود.
رد گفتار اين مفسر 
و اين گفتار بطورى كه ملاحظه مى كنيد زمانىقابل قبول است كه اولا يا بطور كلى معجزات و خوارق عادات را منكر شويم ، و يا بعضىاز انحاى آن را (چون مرده را زنده كردن ) و ما در بحث پيرامون معجره آن را اثبات نموديم ،
علاوه بر اينكه خود قرآن ظهور در اين دارد كه مرده زنده كردن وامثال آن را اثبات كرده است ، و به فرض اينكه ما نتوانيم معجره را از راهعقل اثبات كنيم ، هيچ مسلمانى نمى تواند ظهور قرآن را در اثبات آن ، انكار نمايد.
و ثانيا صاحب اين نظريه مى خواهد اين ادعاى خود را كه قرآن دلالت دارد بر اينكه بيشاز يك زندگى در دنيا ممكن نيست اثبات كند، همچنانكه در مقام اثبات هم برآمده ، و به آيات(لا يذوقون فيها الموت الا الموته الاولى ) و (احييتنا اثنتين )استدلال كرده است .
ولى هرگز نمى تواند اثبات كند، بلكه تمامى آياتى كه دلالت بر احياى مردگاندارد، مانند آيات مربوط به داستانهاى ابراهيم و موسى و عيسى و عزير كه دلالتش بهنحوى است كه قابل انكار نيست ، در رد دعوى او كافى است ، علاوه بر اينكه حيات دنيااگر در وسطش مرگى اتفاق بيفتد دو حيات نمى شود، همچنانكه اين معنا باكمال خوبى از داستان عزير كه پس از زنده شدن مدتها از مرگ خود بى خبر بود استفادهمى شود، چون خود عزير و امثال او معتقد بودند يك بار به دنيا آمدند و يكبار هم مى روند،و اما آن دو آيه اى كه به آنهااستدلال كرده بود، هيچ دلالتى بر مدعايش ندارد و تنها برنوعى از حيات دلالت مى كند، مى خواهد بفرمايد زندگىاهل بهشت يك نوع زندگى اى است كه مرگ در پى ندارد و با نوع زندگى دنيا فرقدارد.
و ثالثا اينكه گفت : اگر اين آيه مربوط به سرگذ شت قوم معينى بود، بايد نام آنقوم را مى برد، و پيامبر آن قوم را معين مى كرد، درست نيست ، براى اينكه وجوه بلاغت همهجا يك جور نيست ، جائى هست كه بلاغت اقتضا مى كند كلام طولانى شود، و جزئيات واقعهذكر شود، و جائى ديگر اقتضاى كوتاه گوئى و حذف جزئيات را دارد. و نظائر اين آيهدر قرآن هست ، مانند آيه شريفه : (قتل اصحاب الاخدود، النار ذات الوقود اذ هم عليهاقعود و هم على ما يفعلون بالمؤ منين شهود) و آيه شريفه : (و ممن خلقنا امة يهدونبالحق و به يعدلون ) آنان را كه ملاحظه مى كنيد نام اين دو قوم را نبرده است .
مترجم : (و مانند تمامى آياتى كه به اتفاق شيعه و سنى درفضائل امير المؤ منين و جايگاه آن جناب از قبيل ليلة المبيت و غدير خم و خيبر و نذر وصدقه انگشتر و تطهير و امثال آن نازل شده ، كه در هيچ يك از آنها نام آن جناب نيامدهاست ).
و رابعا اينكه گفت : اگر آيه را حمل بر تمثيل نكنيم ارتباطش با آيات بعد از نظر معنادرست نمى شود صحيح نيست ، براى اينكه خواننده خوب مى داند كه وقتى همه مى دانيمآيات قرآن تكه تكه و به تدريج نازل شده ديگر احتياج نداريم كه با زحمت و باچسبهاى نچسب بين آنها ارتباط برقرار كنيم ، بله بعضى از آيات قرآن هست كه به يكديگرمربوطند، و ارتباطشان روشن است ، كه شاءن كلام بليغ هم همين است .
پس حق مطلب اين شد، كه ظاهر آيه مورد بحث مى رساند كه در مقام بيان يك سرگذشتاست ، و اى كاش از اين مفسر مى پرسيديم اين چه بلاغتى است كه گوينده اى كلامىبگويد كه ظهور در قصه و واقعه اى دارد ولى منظور خود گوينده آن معناى ظاهرىنباشد، بلكه يك معناى خيالى و خالى از حقيقتى باشد كه به عنوانتمثيل در قالب يك قصه ريخته باشد؟.
علاوه بر اينكه شيوه و روال قرآن كريم همواره بر اين است كهمثال را طورى بزند تا از غير مثال مشخص باشد، همچنانكه مى بينيم در مواردمثل تعبيرات زير را مى آورد: (مثل الذين حملوا) (مثلهمكمثل الّذى ) (انما مثل الحيوة الدنيا) و تعبيرات ديگرى نظير اينها، كه در همه آنهاكلمه مثل را مى آورد، تا از قصه مشخص باشد.
بحث روايتى 
بحث روايتى (در باره شاءن نزول آيه شريفه ) 
در احتجاج از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فر مود: خداىتعالى قومى را كه از ترس طاعون از خانه هاى خود و از وطن مانوس خود بيرون شدند، وفرار كردند همه آنها را كه عددى بى شمار داشتند بميراند، مدتى طولانى از اين ماجراگذشت ، حتى استخوانشان پوسيد، و بند بند استخوانها از هم جدا شد، و خاك شدند، آنگاهخداى تعالى پيامبرى را به نام حزقيل مبعوث كرد و آن جناب در وقتى كه خدا هم مىخواست خلق خويش را زنده ببيند دعا كرد،
و بدنهاى متلاشى شده آنان جمع شده جانها به بدنها برگشت ، و برخاستند به همانهياءتى كه مرده بودند، يعنى حتى يك نفر از ايشان كم نشده بود، پس از آن مدتىطولانى زندگى كردند.
مولف : اين معنا را كلينى و عياشى به نحو گسترده ترى روايت كرده اند و در آخرروايتشان آمده كه درباره همين قوم بود كه آيه شريفه : (الم تر الى الذين خرجوا منديارهم ...) نازل شد.
و قتلوا فى سبيل اللّه و اعلموا ان اللّه سميع عليم . (244) من ذاالّذى يقرض اللهقرضا حسنا فيضاعفه له اضعافا كثيرة و اللّه يقبض و يبصط و اليه ترجعون . (245) الم تر الى الملا من بنى اسرئيل من بعد موسى اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملكانقتل فى سبيل اللّه قال هل عسيتم ان كتب عليكمالقتال الا تقتلوا قالوا و ما لنا الا نقاتل فىسبيل اللّه و قد اخرجنا من ديارنا و ابنائنا فلما كتب عليهمالقتال تولوا الا قليلا منهم و اللّه عليم بالظلمين . (246) وقال لهم نبيهم ان اللّه قد بعث لكم طالوت ملكا قالوا انى يكون له الملك علينا و نحن احقبالملك منه و لم يوت سعه من المال قال ان اللّه اصطفئه عليكم و زاده بسطه فى العلم والجسم و اللّه يوتى ملكه من يشاء و اللّه وسع عليم . (247) وقال لهم نبيهم ان آية ملكه ان ياتيكم التابوت فيه سكينه من ربكم و بقيه مما تركآل موسى و آل هرون تحمله الملئكه ان فى ذلك لايه لكم ان كنتم مؤ منين . (248) فلمافصل طالوت بالجنود قال ان اللّه مبتليكم بنهر فمن شرب منه فليس منى و من لم يطعمهفانه منى الا من اغترف غرفة بيده فشربوا منه الا قليلا منهم فلما جاوزه هو و الذين آمنوامعه قالوا لا طاقة لنا اليوم بجالوت و جنودهقال الذين يظنون انهم ملاقوا اللّه كم من فئه قليلة غلبت فئه كثيره باذن اللّه و اللّه معالصبرين . (249) و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا و ثبتاقدامنا و انصرنا على القوم الكفرين .(250) فهزموهم باذن اللّه وقتل داود جالوت و آتئه اللّه الملك و الحكمه و علمه مما يشاء و لو لا دفع اللّه الناسبعضهم ببعض لفسدت الارض و لكن اللّه ذوفضل على العلمين . (251) تلك آيات اللّه نتلوها عليك بالحق و انك لمن المرسيلن.(252)
ترجمه آيات
در راه خدا كارزار كنيد و بدانيد كه خدا شنوا و دانا است . (244)
كيست كه خدا را وامى نيكو دهد و خدا وام او را به دو برابرهاى بسيار افزون كند خدا استكه تنگى مى آورد و فراوانى نعمت مى دهد وبه سوى او بازگشت مى يابيد. (245)
مگر داستان آن بزرگان بنى اسرائيل را نشنيدى كه پس از موسى به پيامبر خود گفتند:پادشاهى براى ما نصب كن تا در راه خدا كارزار كنيم و او گفت : از خود مى بينيد كه اگركارزار بر شما واجب شود شانه خالى كنيد؟ گفتند: ما كه از ديار و فرزندان خويش دورشده ايم براى چه كارزار نمى كنيم ؟ ولى همينكه كارزار بر آنان مقرر شد به جز اندكىروى برتافتند و خدا به كار ستمگران دانا است . (246)
پيغمبرشان به آنان گفت : خدا طالوت را به پادشاهى شما نصب كرد گفتند: از كجا وىرا بر ما سلطنت باشد كه ما به شاهى از او سزاوارتريم چون اومال فراوانى ندارد گفت : خدا او را از شما سزاوارتر ديده ، چون دانشى بيشتر و تنىنيرومندتر دارد، خدا ملك خويش را به هر كه بخواهد مى دهد كه خدا وسعت بخش و دانا است. (247)
و نيز به ايشان گفت نشانه پادشاهى وى اين است كه صندوق معروف دوباره به شمابر مى گردد تا آرامشى از پروردگارتان باشد و باقى مانده اى از آنچه خدا بهخاندان موسى و هارون داده بود در آن است فرشتگان آن راحمل مى كنند كه در اين نشانه براى شما عبرتى هست اگر ايمان داشته باشيد. (248)
و همينكه طالوت سپاهيان را بيرون برد گفت خدا شما را با نهرى امتحان كند، هر كه از آنبنوشد از من نيست و هر كس از آن ننوشد از من است مگر آن كس كه با مشت خود كفى برداردو لبى تر كند و از آن همه لشگر به جز اندكى ، همه نوشيدند و همينكه او با كسانىكه ايمان داشتند از شهر بگذشت گفتند امروزه ما را طاقت جالوت و سپاهيان وى نيست آنهاكه يقين داشتند به پيشگاه پروردگار خويش مى روند گفتند: چه بسيار شده كه گروهىاندك به خواست خدا بر گروهى بسيار غلبه كرده اند و خدا پشتيبان صابران است .(249)
و چون با جالوت و سپاهيانش روبرو شدند گفتند: پروردگارا صبرى به ما ده وقدمهايمان را استوار ساز و بر گروه كافران پيروزمان كن . (.25)
پس به خواست خدا شكستشان دادند و داود جالوت را بكشت و خدايش پادشاهى و فرزانگىبداد و آنچه مى خواست به او بياموخت اگر بعض مردم را به بعضى ديگر دفع نمىكرد زمين تباه مى شد ولى خدا با اهل جهان صاحب كرم است .(251)
اين آيت هاى خدا است كه ما به حق بر تو مى خوانيم و همانا تو از پيامبرانى .(252)
بيان آيات 
بيان اتصال و ارتباط آيات مذكوره و آهنگ كلى آنها 
اتصال روشنى كه در بين اين آيات به چشم مى خورد، و ارتباطى كه ميان مسالهقتال و مساله ترغيب در قرض الحسنه و نيز ارتباطى كه ميان اين دو مساله با سرگذشتطالوت و داود و جالوت هست ، اين نكته را به ما مى فهماند كه اين آيات يك بارهنازل شده و منظور از آن ، بيان دخالتى است كهقتال در شؤ ون حيات و پديد آوردن روحيه پيشرفت امت در حيات دينى و دنيائيش دارد، واهل قتال را به سعادت حقيقيشان مى رساند.
آرى ، خداى سبحان در اين آيات فريضه جهاد را بيان نموده و مردم را دعوت مى كند بهاينكه در تجهيز يكديگر و فراهم نمودن نفرات و تجهيزات ، انفاق كنند. و اگر اين انفاقرا قرض دادن به خدا خوانده ، چون انفاق در راه خدا است ، علاوه بر اينكه اين تعبير همتعبيرى است سليس ، و هم مشعر به قرب خدا، مى فهماند انفاق كنندگان نزديك به خداهستند بطورى كه با او دادو ستد دارند.
آنگاه داستان طالوت و جالوت و داوود را خاطر نشان مى كند، تا مؤ منين كه مامور بهقتال با دشمنان دين هستند عبرت بگيرند و بدانند كه حكومت و غلبه همواره از آن ايمان وتقوا است ، هر چند كه دارندگان آن كم باشند، و خوارى و نابودى از آن نفاق و فسق است، هر چند كه صاحبانش بسيار باشند،براى اينكه بنىاسرائيل كه اين داستان مربوط به ايشان است مادام كه در كنج خمود و كسالت و سستىخزيده بودند مردمى ذليل و تو سرى خور بودند، همينكه قيام كرده و در راه خدا كارزارنمودند، كلمه حق را پشتيبان خود قرار دادند، هر چند كه افراد صادق ايشان در اين دعوىاندك بودند، و اكثرشان وقتى جنگ حتمى شد فرار كردند، و دوم اينكه سر اعتراض برطالوت را باز نمودند، و سوم اينكه ، از آن نهرى كه مامور بودند ننوشند، نوشيدند، وچهارم اينكه ، به طالوت گفتند ما حريف جالوت و لشگر او نمى شويم ولى مع ذلك خداياريشان كرد، و بر دشمن پيروزيشان داد، و دشمن را به اذن خدا فرارى كردند، و داوود،جالوت را به قتل رساند،
و ملك و سلطنت در بنى اسرائيل مستقر گرديد، و حيات ازدست رفته آنان دوباره به ايشانبازگشت ، و بار ديگر سيادت و قوت خود را باز يافتند، و همه اين موفقيت ها جز بهخاطر آن كلامى كه ايمان و تقوا به زبانشان انداخت نبود، و آن كلام اين بود كه وقتى باجالوت و لشگرش برخوردند گفتند: (ربناافرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرناعلى القوم الكافرين )، اين ماجرا عبرتى است كه اگر همه مؤ منينى كه در هر عصر مىآيند آن را نصب العين خود قرار داده و راه گذشتگان صالح را پيش بگيرند، بر دشمنانخود غلبه خواهند كرد، البته مادام كه مؤ من باشند.
و قاتلوا فى سبيل اللّه
وجه مقيد ساختن قتال و جهاد به قيد (فى سبيل الله )و اشاره به معناى قرض دادنبهخدا معيار
اين آيه جهاد را واجب مى كند، و مى بينيم كه اين فريضه را در اين آيه و ساير موارد ازكلامش مقيد به قيد (سبيل اللّه ) كرده و اين براى آن است كه به گمان كسى در نيايدو كسى خيال نكند كه اين وظيفه دينى مهم ، صرفا براى اين تشريع شده كه امتى برساير مردم تسلط پيدا كرده ، و اراضى آنان را ضميمه اراضى خود كند، همانطور كهنويسندگان تمدن اسلام (چه جامعه شناسان و چه غير ايشان ) همينطورخيال كرده اند، و حال آنكه چنين نيست و قيد (فىسبيل اللّه ) مى فهماند كه منظور از تشريع جهاد در اسلام ، براى اين است كه دين الهىكه مايه صلاح دنيا و آخرت مردم است ، در عالم سلطه يابد.
و اعلموا ان اللّه سميع عليم .
اين جمله ، به مؤ منين هشدار مى دهد از اينكه در اين سير خود، قدمى بر خلاف دستور خدا ورسول او بردارند و كلمه اى در مخالفت با آنها (خدا ورسول او) بگويند، و حتى نفاقى در دل مرتكب شوند، آنطور كه بنىاسرائيل كردند، آن زمان كه در باره طالوت به پيامبرشان اعتراض كردند، كه او چگونهمى تواند بر ما سلطنت كند و يا گفتند: (لا طاقه لنا اليوم بجالوت و جنوده ) وهنگامى كه جنگ بر آنان واجب شد، سستى به خرج دادند، و پشت به جنگ كردند، و آن زمانكه واجب شد تا از نهر آب ننوشند، مخالفت نموده ، و فرمان طالوت را اطاعت نكردند.
من ذاالّذى يقرض اللّه قرضا حسنا فيضاعفه له اضعافا كثيرة
معناى كلمه (قرض ) معروف است ، خداى تعالى هزينه اى را كه مؤ منين در راه او خرجمى كنند، قرض گرفتن خودش ناميده ، و اين به خاطر همان است كه گفتيم مى خواهد مؤ منينرا بر اين كار تشويق كند،
و هم براى اين است كه انفاقهاى نامبرده براى خاطر او بوده ، و نيز براى اين است كهخداى سبحان به زودى عوض آن را چند برابر به صاحبانش بر مى گرداند.
خداى تعالى سياق خطاب را كه قبلا امر بود و مى فرمود: جهاد كنيد، به سياق خطاب ،استفهامى برگردانيد، و فرمود: كيست از شما كه چنين و چنان كند؟، با اينكه ممكن بود همينمطلب را نيز به صورت امر بفرمايد، مانند جمله در راه خدا جهاد كنيد و به او قرضبدهيد، و اين تغيير به خاطر نشان دادن ذهن مخاطب است ، چون سياق امر خالى از كسب تكليفنيست ، ولى سياق استفهام دعوت و تشويق است ، در نتيجه ذهن شنونده تا حدى ازتحمل سنگينى امر استراحت مى كند، و نشاط مى يابد.
و اللّه يقبض و يبسط و اليه ترجعون
معناى قبض و بسط و وجه اينكه سه صفت از صفات خداوند در اين آيه آمده است 
كلمه (قبض ) به معناى گرفتن چيزى و كشيدن آن به طرف خويش است ، درمقابل كلمه بسط و همچنين (بصط) كه به معناى دادن و از خود دور كردن است ، و اينكلمه كه در اصل از ماده (باء - سين - ط) است ، و طبق يك قاعده صرفى (سين ) آن به خاطراينكه پهلوى حرف (ط) كه به اصطلاح از حروف (اطباق و تقسيم ) است قرار گرفتهمبدل به (صاد) شده است .
و اينكه از صفات خداى تعالى سه صفت (قبض و بسط و مرجعيت ) او را آورده ، براى اينتوجه كه اشعار كند آنچه در راه خدا به او مى دهندباطل نمى شود، و بعيد نيست كه چند برابر شود، براى اينكه گيرنده آن خدا است و خداهر چه را بخواهد ناقص مى كند و هر چه رابخواهد زياد مى كند، و شما به سوى او برمى گرديد و آن زياد شده را پس مى گيريد.
الم تر الى الملا من بنى اسرائيل ...
كلمه (ملا) بطورى كه گفته اند به معناى جماعتى از مردم است كه بر يك نظريهاتفاق كرده اند و اگر چنين جمعيتى را ملا ناميدند براى اين است كه عظمت و ابهتشان چشمبيننده را پر مى كند.
و چنين جمعيتى از بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند: پادشاهى براى ما معين كن تا درتحت فرمانش در راه خدا بجنگيم ، و از سياق بر مى آيد كه پادشاهى كه تا آنروز برآنان تسلط داشته همان جالوت بوده ، كه در آنان به روشى رفتار كرده بود كه همه شؤون حياتى و استقلال و خانه و فرزند را از دست داده بودند و اين گرفتارى بعد ازنجاتشان از شر آل فرعون بود، كه شكنجه شان مى كردند و خدا موسى (عليه السلام )را بر آنان مبعوث كرد، و برآنان ولايت و سرپرستى داد،
بعد از موسى ولايت ايشان را به اوصياى موسى وا گذاشت ، بعد از اين دوره ها بود كهگرفتار ديو جالوت شدند، و وقتى ظلم جالوت به ايشان شدت يافت و فشار از طرفدستگاه جالوت بر ايشان زياد شد، قواى باطنشان كه رو به خمود گذاشته بود، بيدارشد، و تعصب تو سرى خورده و ضعيفشان زنده گشت ، در اينجا بود كه بزرگان قوم ازپيامبرشان درخواست مى كنند پادشاهى برايشان برگزيند تا به وسيله او اختلافاتداخلى خود را برطرف نموده و قوايشان را تمركز دهند، و در تحت فرمان آن پادشاه ، درراه خدا كارزار كنند.
قال هل عسيتم ان كتب عليكم القتال الا تقاتلوا

next page

fehrest page

back page