|
|
|
|
|
|
حضرت فاطمه عليها السّلام انسانى در سيماى فرشتگان و يا فرشته اى بود در سيماى آدميان ، فرشته اى كه از بارگاه الوهيّت به سرزمينانسانها قدم نهاد... تا پاكى و صفاى آسمان را تجسّم دهد، تا از روزنه وجود خويشدريچه اى خوش منظر بسوى بهشت خدا باز كند، تا تمام زيباييهاى بهشت را يك جا برصفحه زندگى خود ترسيم نمايد، تا نقش بديع فضيلت و طهارت را در برابر چشمآدميزادگان قرار دهد. نمونه اى بديع بود از انسانىتكامل يافته با روحى متبلور از درخشش فضيلت ، او زن بود. و جامعه زن در آن روز سياه ، به سيه روزى افتاده بود، شخصيّت باخته بود و حتّىشخصيّت انسانى خود را. روحى قدرتمند لازم بود كه مسير زندگى زن را تغيير دهد و همافكار مردم را درباره او. بايد زن شخصيّت خود را باز يابد و از حقوق انسانى خويشبهره مند گردد و در عين حال از راه و رسم تقوى و پاكى و عفت نيز منحرف نگردد و وظايفخاص خويش را فراموش ننمايد. آن روز، نقطه عطفى بود در تاريخ زندگى زن ، نقطه اى بود كه گذشته اى سياه وتاريك را از آينده اى نورانى و درخشان جدا مى كرد. در اين آينده روشن و نورانى ، زننيز بايد از تاريكيهاى گذشته و حق شكنيهاى ناجوانمردانه اى كه درباره اش شده ،جداشود و متناسب با ساختمان طبيعى و روحى خود از حقوق مسلم خويش بهره مند گردد. وهمچون سلولى زنده و پركار در همان مسيرى كه طبيعت برايش معيّن كرده به راه افتد، بهراهى نو و افتخار آميز. انقلابى همه جانبه ايجاد شده بود، انقلابى كه كم كم و آرام آرام در تمام شئون زندگىبشر وارد مى شد، از مغزها شروع كرد، انحرافهايش را، بتهايش را، شيارهاى خائنانهاش را و بالاخره همه زشتيهايش را پاك كرد، به زندگى ورود نمود و روابط رادگرگون كرد، روابطى كه براساس ظلم استقرار يافته بود، با دست انقلابى اسلام وپيغمبر اينها همه با موفقيّت انجام گرفت ، اينك نوبت آن رسيده بود كه افكار انقلابىاسلام درباره زن تجسّم يابد و منظره اى چشمگير در برابر جامعه زن ترسيم گردد. منظره اى كه به زن شخصيّت دهد، درس عفت و تقوى بياموزد، به او پر وبال دهد بدون اينكه آلوده اش سازد و اين وظيفه بزرگ و تاريخى به عهده او گذاردهشده بود؛ به عهده فاطمه عليهاالسلام . تولّد تولّد فاطمه زهرا عليهاالسلام طبق روايت مشهور در روز جمعه بيستم جمادى الثانى ازسال دوم و يا پنجم بعثت بوده است و او تولّدى شگفت انگيز و استثنايى داشت . مقدّمات تولّد فاطمه زهرا عليهاالسلام از زمره حوادث استثنايى بود و اين مقدمات ازروزخاصى آغاز شد. در آن روز، پيغمبر در ميان جمع نشسته و با مردم صحبت مى كرد و مردم نيز به سخنانشبا اشتياقى فراوان ، گوش مى دادند زيرا سخنانش همه تازه بود، مى گفت : بُت رانپرستيد و اين مجسمه هاى بيجان را ستايش نكنيد. دختركان معصوم خود را زنده به اعماقخاك تيره نفرستيد، دروغ نگوييد خيانت نكنيد. و اصلاً او كارش اين بود كه در همه جا و در هر زمان ، مخصوصاً آنجا كه جمعيّت بيشترىمى ديد به ميانشان مى رفت و آيات خدا را بر آنها فرو مى خواند. و آن روز نيز محمّد صلى الله عليه و آله در ابطح نشسته بود و جمعى از صحابه ،اطرافش بودند. و عدّه اى تماشاگر هم ، حلقه وسيعترى به اطراف آنها زده و بهبيانات محمّد صلى الله عليه و آله كه گاهى از ملكوت آسمانها و بهشت خدا و زمانى ازعذابهاى دردناك جهنم و شعله هاى سوزنده آن سخن مى گفت ، گوش مى دادند. عدّه اىمجذوبش شده و در پيشگاه منطق آسمانى او كه روحى حيات بخش در جسم بى جانشان مىدميد تسليم مى شدند و شايد هم عدّه اى با لبخند تمسخر از او دور مى شدند آنها كهقلبشان سياه و دلهاشان مانند كوههاى مكّه سخت بود. گاهى در ميان جمع ، حالتى بر او عارض مى شد و سخن خود را قطع مى كرد. راه آسمانرا در پيش مى گرفت و با اينكه موجودات نامرئى آسمان بسويش مى آمدند، لرزشى خفيف، اندام مقدّسش را فرا مى گرفت ، دانه هاى درشت عرق بسان مرواريدهاى درخشانى كهبر سينه سپيد صدف غلطان باشد، به روى پيشانى بلند و تابناكش جارى مى شد. بدن مباركش سنگين شده و به هرچه كه نزديكتر بود تكيه مى كرد. كم كم از خود بيخودشد و به عالمى ديگر سير مى كرد، عالمى كه هر چيز مجهولى در آن با خطوطى روشن وبرجسته ثبت شده بود و تنها پيغمبر در آن حالت مى توانست آن خطوط را بخواند. در آنحالت محمّدصلى الله عليه و آله با تمام اسرار جهان آشنا مى شد و همه چيز را به اوتعليم مى دادند و قرآن او كه جهانى را دچار شگفتى كرده ،محصول همان حالات اختصاصى محمّدصلى الله عليه و آله است و خودش آن حالت راحالت وحى مى ناميد. در آن روز، باز چنين حالتى به او دست داد و باز هم نواى روحپروررجبرئيل ، فرستاده مخصوص خدا را كه از ملكوت آسمانها براى رسالت به نزدش آمدهبود، مى شنيد. جبرئيل گفت : اى محمّد! خدايت دستور داده كه تاچهل روز از خديجه كناره گيرى كنى . جبرئيل پيام خدا را بر محمّد صلى الله عليه و آله فرو خواند و راه آسمانها را در پيشگرفت و دوباره محمّدصلى الله عليه و آله به حالت عادّى و هميشگى خود برگشت . همهمنتظر بودند كه محمّدصلى الله عليه و آله آيات وحى شده را بر آنها فرو خواند چهآنكه او عادت داشت بلافاصله پس از حالت وحى ، آيتى را كه با مغز نيرومند خود ازدستگاه ربوبى و بوسيله جبرئيل دريافت داشته بر مردم فرو خواند. و آنان نيز درشنيدن آن آيات بيتاب بودند. مقالات او را سرچشمه سعادت و غذاى روح خود مى دانستند چه بسيار اشخاصى كه فقط باشنيدن چند جمله از آيات آسمانيش ، يكسره روح عصبيّت را از دست داده ، در پيشگاه مقدّسشتسليم مى شدند و اين آيات تنها سرمايه و اسلحه محمّدصلى الله عليه و آله در روزهاىنخست و همچنين در روزهاى بعد از آن بوده است . ولى در آن روز، پس از حالت وحى ، چيزى جز سكوت از محمّد صلى الله عليه و آله مشاهدهنشد سكوتى كه به همراه هاله اى از غم و اندوه شديد همراه بود. مى نويسند: اين دستور بر محمّد صلى الله عليه و آله خيلى سخت و گران آمد. دورى وهجران ! آن هم از خديجه ! خديجه اى كه چون ستاره صبح در آسمان زندگى محمّدصلى الله عليه و آله مى درخشيد. خديجه اى كه در نخستين روز بعثت انوار ملكوتى نبوّت را در چهره او مشاهده كرد و از روىايمان و عقيده او را به اين مقام تهنيت گفته است . خديجه اى كه دست رد بر سينه آن همه خواستگاران زيبا و ثروتمند و متشخص زده و ازميان آن همه ثروت و غرور تنها به درّ يتيمى دلخوش كرده است ؟ ولى چاره اى جز اجراى دستور نيست و محمّد صلى الله عليه و آله تصميم گرفت دستورآسمانى را نسبت به بركنارى موقّت از خديجه اجرا كند. روزهاى سياه و تاريك هجران يكى پس از ديگرى مى گذشت . خانه خديجه طراوت وشادابى هميشگى خود را از دست داده بود و ديگر آن لبخندهاى سحرآميزى كه بيشتر بهشكفتن نوغنچه اى پرطراوت شبيه بود بر لبهاى خديجه ديده نمى شد. در آن موقع ،كه شب خيمه سياه خود را به روى جهان مى كشيد، خديجه نيز در درون اطاق نيمه تاريكخود با خداى شب ، مناجات مى كرد ودانه هاى اشك همچون شبنمى كه به روى بسترگل بغلطد از شيب ملايم گونه هايش جارى مى شد و در دامانش جاى مى گرفت . محمّدصلى الله عليه و آله كسى نيست كه بتوان به اين زودىدل از او برگرفت و او نيز كسى نبود كه به اين زودى از من رميده شود و آشيانهپرصفاى منزل را بدست فراموشى بسپرد، حتماً سرّى در كار است ، از آن اسرارى كههميشه بين او و خدايش برقرار است و كسى را از آن خبرى نيست . در يكى از همين روزها يار صميمى پيغمبر عمّار ياسر به در خانه خديجه رفت و اوحامل پيامى از محمّد صلى الله عليه و آله براى خديجه بود، مضمون پيام اين بود:خديجه ! دورى من از تو، ناشى از كينه و يا احياناً تنفر نيست ، بلكه من از جانب خدا بهاين كناره گيرى مأ مور شده ام جز نيكى در حق خود گمان مبر چه آنكه حتّى خداوند به وجودتو مباهات مى كند. هر شب در خانه را ببند و به خوابگاه خود برو و در بستر خودبخواب و من هم در خانه فاطمه بنت اسد هستم . روحيه درهم شكسته خديجه با شنيدن اين پيام ، از نو، رونقى گرفت و او حدس خود راصائب يافت . آرى ! محمّدصلى الله عليه و آله كسى نيست كهاصول وفا و مهر را ناديده بگيرد و قلب و دل سرشار از محبّت مرا بدست فراموشىبسپرد ولى در اين مأ موريّت چه سرّى است ؟ خداى محمّد مى داند و بس ... . روزها يكى پس از ديگرى مى گذشت و شب سياه هجران خديجه به پايان نمى رسيد و اوتنها با نيروى امّيد، زنده بود و انتظار پايان يافتن مأ موريّت شويش را مى كشيد، تااينكه چهل روز گذشت . چهل روز مدّتى كوتاه و قابل تحمّل است اما نه براى هر كس ، كسى كه در آتش انتظار مىسوزد هر دقيقه براى او سالى و هر ثانيه در نظرش مدّتى طولانى جلوه مى كند ومحمّدصلى الله عليه و آله و خديجه در اين آتش مى سوختند. روز چهلم محمّدصلى الله عليه و آله روزه دار بود و كم كم خورشيد با فرو رفتن بهطرف مغرب ، نزديكى افطار را اعلام مى كرد تا اينكه بالاخره فرمانرواى آسمان براىاستراحت شبانه خود را به دامن افق كشيده و در پشت كوههاى بلند و سياه مكّه پنهان شد،ستارگان جرأ تى به خود داده و آرام آرام و تك تك از گوشه و كنار آسمان پيدا مىشدند. قرمزى خونينى از آن طرف از طرف مشرق بالا مى آمد به وسط آسمان رسيد اين نوارقرمز رنگ همينكه به وسط آسمان و بالاى سر نظاره كنندگان برسد،اوّل مغرب و موقع افطار است و پيغمبر خود را مهيّاى افطار مى كرد در اين بين ناگهانصداى آشنايى به گوشش خورد؛ صدايى كه هميشه براى او از ماوراى آسمانها خبر مىآورد، آرى ! جبرئيل نازل شد به او گفت : اى محمّد! اينك براى دريافت هديهپروردگارت آماده شو! شايد پيغمبر انتظار داشت كه باز هم مانند سابق از زبانجبرئيل مطالبى ديگر بشنود، همان مطالبى كه توانسته بود با آنها مكّه و عربستان وبالاخره بشريّت را متوجّه خود ساخته و راه سعادت و زندگى پرافتخار را به آنان نشاندهد ولى برخلاف انتظار با لغت بى سابقه و جديدى روبرو شد: هديه ! آيا اين هديه چيست ؟ هرچه فكر كرد مشكل برايشحل نشد، چاره اى جز سئوال نديد فرمود: جبرئيل ! هديه پروردگارم چيست ؟ و او نيز مانند محمّد صلى الله عليه و آله بى خبر بود ولى در هر صورت هرچه هستبايد هديه اى عالى و مقدّس باشد كه خدا آن را براى رسولش انتخاب كرده ولى نه !اين هديه تنها براى محمّدصلى الله عليه و آله نبود، بلكه چيزى است كه خداى آسمانبراى بشر زمينيش مى فرستد. اين هديه بايد مبدأ تكوين دخترى شود كه نه تنها براىپيغمبر فوق العاده باارزش و بزرگ است بلكه براى جهان بشريّت نيز سرمشق عالى وآموزنده اى است كه بايد جهانيان نمونه عفت و تقوى پاكى و شهامت و فضيلت را درقيافه زندگى كوتاه او ديده و با ديدن اين الگو به ترسيم چهره حيات خود پردازند. سرانجام ، خدا پرده از اين راز برداشت و چنين پيام فرستاد: اى محمّد! خدا اراده كرده استكه در امشب از صلب تو ذريّه طيبه اى خلقت فرمايد، ذريه اى كهگل سرسبد انسانيّت خواهد بود.... نخست فاطمه عليهاالسلام و از بطن او فرزندانى كه هر يك چون ستاره اى درخشان ،نورافشانى خواهند كرد و در پرتو انوار تابناك خود شبستان تاريك انسانيّت را روشنخواهند ساخت .... خدا چنين خواسته بود كه افطار آن شب پيغمبر با غذايى پاك و بهشتى باشد و تنها چنينغذايى است كه مى تواند مبدأ تكوين شخصيّتى چون زهرا عليهاالسلام گردد. پيغمبر مأ موريّت يافت كه هرچه زودتر بسوى خانه خديجه رود و او هم به موجب امرپروردگارش پس از چهل روز راه خانه خديجه را در پيش گرفت . و او در آن دل تاريك شب و در ميان كوچه هاى تنگ و پر پيچ و خم مكّه دودورنما در برابرخود مى ديد يكى از گذشته و ديگرى از آينده ، يكى محدود و كوتاه و ديگرى طولانى وپرامتداد، يكى غم انگيز و ديگرى نشاط آور، يكى مربوط بهچهل روز دورى از خديجه و ديگرى مربوط به نسلهاى آينده اى كه بايد از بطن خديجهتكوين يافته و جهانى را رهبرى كنند. اين هر دو دورنما، سخت خاطر محمّد صلى الله عليه و آله را در آندل تاريك شب به خود مشغول كرده بود، قدمها را تا آنجا كه مى توانست بلند برمىداشت تا هرچه زودتر به اين دورى و هجرانى كه سخت او را ناراحت كرده بود پايان دهد ودورنماى آينده نيز او را به سرعت بيشترى وا مى داشت . و او چون نسيم لطيف سحرى ماننداشباح بى رنگ ، همچون روح مجرّدى كه سنگينى مادّه را از دست داده باشد از كوچه هاىتنگ مكّه مى گذشت ، مى رفت تا براى رهبرى آينده جهان بشر و قافله سالارى كاروانگمگشته بشرى در طول قرنهايى كه فقط خدا پايانش را مى داند، رهبرانى عاليمقام وپاك تهيّه كند. او با آيات آسمانى خود، درسهاى عالى و آموزنده اى به بشر داده بود و در پرتو هميندرسها بود كه چهره زندگى انسانها را تغيير داده بود و انقلابى بزرگ و عميق درجامعهايجاد كرده بود. او در پرتو اين انقلاب بزرگ ، بديها را محو كرده بود و انسانها را ازقيد و بندهاى موهوم رهايى بخشيده بود، به دختركشيها خاتمه داده و زنجير عبوديّت وبندگيهاى ناروا را از گردن مردم بدبخت و بيچاره باز كرده بود و اينك اين انقلاب ،نيازمند به پاسدارانى است كه پس از مرگش همچنان راه او را ادامه داده و دامنه انقلابشهرچه بيشتر گسترش دهند و سرسلسله اين پاسداران ، بانوى بزرگ اسلام و يكتا دختپيغمبر عاليمقام ، فاطمه اطهر عليهاالسلام خواهد بود. در دامن او است كه بايد حسن و حسين عليهماالسلام تربيت شوند و تنها دامن طيّب و پاك اواست كه مى تواند مهد تربيت شخصيّتى چون حسين عليه السلام گردد، حسينى كه بايدراه و رسم جانبازى و فداكارى و مبارزه با ستمگران را به بشريّت بياموزد. پيغمبر، تربيت جامعه هاى انسانى را از دو راهدنبال كرده است : يكى از راه گوش مردم و ديگرى كه به مراتب مهمتر و مؤ ثرتر ازاولى است ، استفاده از چشم مردم است . پيغمبر حد اعلاى استفاده را از گوشهاى مردمكرد و با تبليغاتى پيگير و مداوم خوبيها را در برابر آنان قرار داد و آنها را تربيتنمود و از اين مهمتر اينكه نبى اكرم اسلام بايد در راه اين تربيت كه وظيفه آسمانى اواست ، حداكثر استفاده را از چشم مردم نيز بنمايد، بايد در برابر مردم ، چشم اندازهاىبديع و بافضيلتى بوجود آيد تا مردم با ديدن آنها به سازندگى روح خودبپردازند. اسلام ، وظايف يك زن مسلمان را در زمينه هاى مختلف زندگى فردى و اجتماعى بطور كاملىتوضيح داده بود و اينك بايد با تكوين فاطمه اطهر عليهاالسلام يك نمونه بزرگ ويك سرمشق عالى هم در برابر جامعه زن بوجود آيد تا زنان مسلمان با ديدن اين نمونهپاكى و فضيلت و عفت ، به سازندگى خود پرداخته ، راه و رسم زندگى اسلامى خود رااز خطوط برجسته زندگى او بياموزند. سرانجام نُه ماه از آن شب گذشت . خديجه به آن هنگام در شرايطى خاص قرار داشت و بايد يادآور شويم كه خديجهعليهاالسلام در آغاز ازدواجش از ثروتى سرشار برخوردار بوده است و او اين ثروت رايكجا در اختيار پيغمبر گذارد تا آن را در راه گسترش اسلام مصرف كند و محمّدصلى اللهعليه و آله نيز بدون دريغ با استفاده از آن ثروت به كمك مستمندان و بينوايان مكّه مىشتافت . ثروت خديجه پناهگاهى براى دردمندان بود و فقرا خود را درمال و ثروت خديجه شريك مى دانستند چه آنكه پيغمبر بدون حساب و با اخلاقىپيامبرانه تمامى مستمندان را آن شريك كرده بود. كم كم اين منبع سرشار به پايان مى رسيد و دست خديجه ازمال دنيا تهى مى شد و مردمى كه عاشق درهم و دينار بودند آرام آرام از اطراف خديجهپراكنده مى شدند و او را تنها مى گذاردند و علاوه مگر نه اين است كه او به محمّد صلىالله عليه و آله ايمان آورده و او را صميمانه در مبارزه اى كه در پيش گرفته است يارىمى كند و اين خود كافى بود كه مبارزه منفى مردم را عليه خديجه برانگيزد و آمد و رفتهارا با او قطع كند. بانوان مكّه تصميم گرفته بودند كه ديگر به خانه خديجه رفت و آمد نكنند و او را باشوهرش كه مبارزه خصمانه اى را با بتهاى مردم ، با نظامهاى اجتماعى مردم و بالاخره باكليه آداب و رسوم غلط مردم شروع كرده است ، تنها بگذارد، خديجه تنها شده بود. تنهاى تنها پنج سال از بعثت مى گذشت و خديجه عليهاالسلام همچنان زندگى آرام و تنهاى خود رامى گذراند. در چنين شرايطى بود كه در خود دردى احساس كرد، دردى كه مقدّمه وضعحمل بود. خديجه تاكنون شش فرزند براى پيغمبر به دنيا آورده بود. سه پسر و سهدختر: قاسم ، عبداللّه ، طاهر، زينب ، رقيه و آمنه . و اينك در آستانه وضع حمل هفتمين فرزند است و او انتظار داشت كه مانند سابق ، بانوانبزرگ شهر به بالينش آيند و او را در وضع حملش يارى نمايند، ولى در دارالندوه كه به منزله شوراى عالى مكّه محسوب مى شد چنين تصويب شده بود كه همه و حتّىبانوان نيز آمد و رفت خود را با خانه پيغمبر قطع كنند. خديجه عليهاالسلام در تنهايى درد مى كشيد، غم و اندوهى شكننده بر روحش سنگينى مىكرد و با خداى خود راز و نياز مى كرد. كم كم فشار درد او را از خود بيخود كرد و درحالتى مبهم و رخوت زا فرو برد، هفتمين فرزند هم به دنيا آمد، دختر بود. نامش را فاطمه گذاردند. پيغمبر به فاطمه عليهاالسلام علاقه اى فوق العاده داشت ، بيش از علاقه يك پدر بهفرزند. در آن موقع دختر داشتن ننگ بود، جرم بود، بدنامى و فضاحت داشت . وَإِذا بُشِّرَ اءَحَدُهُمْ بِالاُْنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَهُوَ كَظيمٌ.(16) آنگاه كه خبر تولّد دختر خود را مى شنيدند، رنگ چهرهاشان تغيير مى كرد، غضبناك مىگشتند، سياه و كبود مى شدند. و سرانجام هم او را زنده به زير خاك مى فرستادند. در چنين شرايطى فاطمه زهراعليهاالسلام بدنيا آمد و سخت عزيز و محترم شد و پيغمبر هم هرچه بيشتر به او عظمت مىبخشيد، او را پاره تن خود دانست و فرمود: فاطمة بضعة منّى .(17) و خدا در قرآن مجيد از او تعبير به كوثر كرد و فرمود: إِنّا اءَعْطَيْناكَ الْكَوثَرَ.(18) اى پيغمبر! ما به تو كوثر داديم . يعنى فاطمه داديم ، فاطمه اى كه جهان را از فرزندان تو پر خواهد كرد. خداى اسلام ، مى خواست تا با وجود فاطمه عليهاالسلام به زن عظمت و بزرگى بخشد،حقوق انسانيش را به او بازگرداند. مى خواست تا از روزنه وجود فاطمه عليهاالسلامروح مكتب اسلام را درباره زن بيان كند. زن تا آن روز، حق حيات نداشت ، حق مالكيت نداشت ،حق ارث نداشت ، حق انتخاب شوهر نداشت ، اصولاً زن را به حساب انسان نمى گذاشتند،مانند كالا خريد و فروشش مى كردند و مانند حيوان معاوضه اش مى كردند. فاطمه عليهاالسلام به دنيا آمد و پيغمبر او را به روى سينه خود جاى داد، احترامش مىكرد بعدها هر وقت فاطمه عليهاالسلام به ديدن پدر مى رفت ، پيغمبر به او مرحبامى گفت و طبق روايت محدث قمى ، دستهاى پاك و معصومش را مى بوسيد؛ پيغمبر مى خواستتا از اين راه ، ارزش و شخصيّت فاطمه عليهاالسلام را نشان دهد و اصولاً مسير افكارمردم جاهل و نادان آن روز را درباره زن تغيير دهد. فاطمه عليهاالسلام كم كم بزرگ مى شد، تقوى و عفت و پاكى او شهره گرديد، همه جاسخن از كمالات روحى و معنوى فاطمه عليهاالسلام بود، در مكّه ، در مدينه و بالاخره درتمام خانواده هاى عرب صحبت از ملكه اسلام وفضايل درخشنده اش به ميان بود و فاطمه عليهاالسلام كم كم به سنى رسيده بود كهمى بايست ازدواج كند. بزرگان عرب و برجستگان حجاز همه آرزومند بودند كه اين افتخار بزرگ نصيب آنهاشود و اين هماى سعادت ، سايه بر سر آنان افكند، تلاشى عجيب در بين خانواده هاشروع شد، تلاش در راه خواستگارى فاطمه عليهاالسلام . و پيغمبر به هيچيك از آنها جواب مساعد نمى داد. پيغمبرصلى الله عليه و آله با ازدواجفاطمه عليهاالسلام مى خواست تمام آداب و رسوم غلطى را كه در اين مساءله بزرگاجتماعى مرسوم بوده است از بين ببرد و ارزشهاى اجتماعى را در اين باره نيز دگرگونسازد. تا آن روز ملاك ازدواج ، امتيازات موهوم بود و اين معيارها در نظر پيغمبر ارزش نداشت ، مىخواست تا عملاً به ملّت اسلام بى ارزش بودن ملاكهاىمتداول را نشان دهد. على عليه السلام تمايل شديد با ازدواج فاطمه عليهاالسلام داشت ولى تنگدستى مانعاز اين بود كه تقاضاى خود را به محضر پيغمبر عرضه بدارد. تا اينكه سرانجام يكروز تصميم نهايى خود را گرفت ، به نزد پيغمبر رفت ولى حجب و حيا مانع از ابرازتقاضايش بود، پيغمبر مطلب را حدس زد، به او فرمود: پسر ابيطالب ! چه مى خواهىو چه حاجتى دارى ؟ هرچه در دل دارى ، بگو! سرانجام على عليه السلام عرضه داشت : براى خواستگارى فاطمه آمده ام . پيغمبر از مجلس برخواست و به نزد فاطمه عليهاالسلام رفت تا نظر او را در اين بارهجوياشود. مگر نه اين است كه از نظر مكتب اسلام ، حق انتخاب شوهر از حقوق مسلّم زن است ؟ به اينجهت پيغمبر با اينكه عميقاً با ازدواج على و فاطمه عليهاالسلام راضى بودقبل از آنكه نظر فاطمه عليهاالسلام را در اين باره جويا شود، به على عليه السلام نفياًو اثباتاً جوابى نداد. به نزد فاطمه عليهاالسلام رفت ، مطلب را گفت ، فاطمهعليهاالسلام سكوت كرد و گويا رسم بر اين بوده كه سكوت در اين مورد را علامت رضاتلقى مى كردند. پيغمبر پس از آنكه نظر مساعد و رضايت فاطمه عليهاالسلام را نسبتبه ازدواج با على عليه السلام تشخيص داد به نزد على آمد، صريحاً با تقاضاى اوموافقت كرد و اضافه كرد كه : براى اين ازدواج چه مقدار مهر در نظر گرفته اى ؟ على عليه السلام عرضه كرد: من جز يك شمشير يك زره و يك شتر آبكش چيز ديگرىندارم . پيغمبرصلى الله عليه و آله فرمود: شمشير را لازم دارى آن را مفروش و شتر آبكش نيزبراى انجام كارها، مورد نياز است فقط زره را بفروش چه آنكه تو مرد شجاعى هستى وبه زره احتياجى ندارى . زره به فروش رفت و با پول آن ، هزينه عروسى تهيه شد، مراسم دركمال سادگى و براساس فضيلت و تقوى و پاكى برگزار شد. فاطمه عليهاالسلامبه خانه شوهر رفت ودرخانه دارى و آداب و رسوم شوهردارى مظهرى آموزنده و ارزندهبراى زنان مسلمان گرديد. در آن شبى كه زهرا عليهاالسلام بسوى خانه شوهر مى رفت حادثه اى عجيب رخ داد.حادثه اى كه مى تواند معرفى عالى براى روح بزرگ و آموزنده فاطمه اطهرعليهاالسلام بوده باشد. در آن شب ، مراسم ازدواج در خانه عروس پايان يافت ، نوبت آن رسيده كه ديگر فاطمهاطهر عليهاالسلام به خانه شوهر رود. بانوان بزرگ و محترم شهر، موكب عروس را درميان گرفته و بسوى خانه على عليه السلام مى بردند، در آن شب ، زهراى مرضيهعليهاالسلام به مناسبت شب زفاف پيراهنى نو براى خود تهيه كرده بود و او از ميانتمام زر و زيورهاى ممكن تنها به همان يك پيراهن نو اكتفا كرده بود. بانوان شهر از اينوضعيّت ساده دختر پيغمبر به سخنى در شگفت بودند هيچ باور نمى كردند كه دخترىجوان ، آن هم در شب زفاف ، تا اين اندازه ساده و دور از هرگونه تجمّلى به خانهشوهر برود. در اين بين ناگهان ناله اى كوتاه ، ناله اى كه در ميان آن همه هياهوى جمعيّت به سختىشنيده مى شد فاطمه عليهاالسلام را متوجّه خود كرد، ناله اى بود كوتاه و زودگذر. گفت: اى فاطمه ! واى دختر پيغمبر! تو اينك به خانه شوهر مى روى و اطرافيانت همه غرقدر سرور و شادى هستند، ولى آيا هيچ خبر دارى كه هم اكنون زنى مستمند و برهنه نيازمندبه قطعه لباسى است كه خود را با آن بپوشاند. اى دختررسول خدا! آيا ميل ندارى امشب براى خدا برهنه اى را بپوشانى ؟ صدا تمام شد و در ميان هلهله هاى سرور و شادى جمعيّت ، محو و نابود گشت . ولى همينناله كم امتداد كافى بود كه اثر عميقش را در روح فاطمه عليهاالسلام باقى بگذارد واو را متوجّه وظيفه سنگين و خطيرش نمايد. فاطمه عليهاالسلام ايستاد و بانوان شهر از اين ايستادن به ظاهر بى موقع دچار شگفتىشدند. زهرا عليهاالسلام خود را در ميان حلقه اى كه زنها به دورش كشيده بودند پنهان ساخت وتنها پيراهن خود را از تن بيرون كرد و آن را به فقير داد، پيراهن كهنه سابقش راپوشيد و با آن به خانه شوهر رفت . اين سرمشقى است كه دختر پيغمبر به جامعه زن مى دهد، مى خواهد بگويد:كمال زن ، فضيلت زن ، عزّت و آبروى زن در اين نيست كه غرق درتجمّل و زينت شود و محور زندگى را مُد و مُدپرستى قرار دهد.كمال زن ، در تقوى است ، در عفت و پاكى است ، در فضيلت است ، به ناله مظلومىبرسد، مرهمى بر زخم دل مستمندى بگذارد. آرى ! فاطمه اطهر عليهاالسلام در عين عزّت و عظمت از هرگونه تجمّلى بركنار بود.روزى پيغمبر به خانه فاطمه عليهاالسلام ورود كرد، براى اولين بار برقى از زر وزيور مشاهده كرد، بى درنگ با چهره اى گرفتهمنزل فاطمه عليهاالسلام را ترك كرد و بسوى مسجد رفت . زهرا عليهاالسلام نيز كهبايد عملاً درس سادگى و بى آلايشى را به جامعه زن بدهد بلافاصله زر و زيورها رابرگرفت و به نزد پدر فرستاد و پيغام داد كه آنها را در راه خدا انفاق كند. او زنى فعّال و پركار بود و حتى آرد منزل را خود در درون خانه تهيّه مى كرد و گفته اندآنقدر دستاس نمود كه دستهاى مباركش پينه برداشت . در آن روزگار، زن تنها وسيله شهوترانى مرد محسوب مى شد. موقعيّت زن در جامعه آنروز اين بود كه آتش هوسى را خاموش كند و هيجان شهوتى را آرام سازد. فاطمه زهرا عليهاالسلام بايد اين مسير را عوض كند و به جامعه زن تعليم دهد كهچگونه از حريم شهوت و هوس مردان بوالهوس خود را بر كنار بدارد، زن موقعيّت ومقامى بالاتر از اينها دارد. مكتب اسلام اجازه نمى دهد كه مقام انسانى زن و شخصيّت والاىاو تا سرحدّ شهوت و هوس تنزّل كند. كوشش و تلاش اسلام اين است كه زن را از هرگونه برخوردى كه براساس شهوت و هوس است بدور نگه دارد و آنچنان در اين راهاصرار ورزيده كه حتى از اينكه برخلاف مقررات مورد نگاههاى شهوتبار مردان قرارگيرد، بشدّت جلوگيرى كرده است . و اينك ، درسى كه زهراى مرضيه عليهاالسلام عملاً به جامعه زن مى دهد: روزى مردى نابينا وارد خانه پيغمبر شد و زهرا عليهاالسلام در آنجا بود، با ورود آنمرد، زهرا عليهاالسلام خود را پوشاند و به كنارى كشيد، پيغمبر فرمود: اين مرد نابينااست . فاطمه اطهر عليهاالسلام عرضه داشت : درست است كه او مرا نمى بيند ولى من كه او رامى بينم . و اين است مقام عفّت زهرا عليهاالسلام و درسى كه او به جامعه زن مى دهد. او معتقد بود كهكمال زن در اين است كه موفق به تربيت فرزندانى با فضيلت شود و اين درس را نيزعملاً دختر پيغمبر به بانوان مسلمان تعليم داد. او خود فرزندانى چون زينب كبرى و حسنمجتبى و حسين سيد الشهداء عليهم السلام تربيت كرد، فرزندانى كه هريك بزرگتريننقش مؤ ثر را در رهبرى انسانيّت بسوى سعادت عهده دار گشتند، فرزندانى كه بنامنجات بشر از بدبختى و بلا خود را به خون و آتش مى كشيدند و باكمال قدرت در ميان امواج حوادث فرو مى شدند و جان خود را نثار حق و فضيلت و عدالتمى كردند. فاطمه عليهاالسلام در نقش يك مربى بزرگ ، به زندگى ادامه مى داد، تا اينكهسرانجام مصيبت بزرگ به او روى آورد شد. مرگ پدر! پدرى چونرسول اكرم صلى الله عليه و آله ، سرشار از مهر و عاطفه . چشمهاى مبارك زهراعليهاالسلام اشك آلود شد، موج غم و اندوه وجودش را در خود فروبرد. و گويا تازه ، اين مصيبت بزرگ ، طليعه حوادث دردناك ديگرى براى فاطمهعليهاالسلام بوده است . پس از مرگ پدر، پيش آمدهاى تأ ثرانگيزى به زهراعليهاالسلام روى آور شد، در نتيجه اين حوادث ، على عليه السلام خانه نشين شد و مزرعهفدك از دست زهرا عليهاالسلام بيرون رفت . زهرا عليهاالسلام در برابر اين حوادث ، مبارزه اى عظيم را آغاز كرد و براى احقاق حقوقمسلّم خويش ، حتى يك روز به مسجد رفت و در برابر مجمع مسلمانان و از پشت پرده وحجاب سخنرانى حادّ و كوبنده اى ايراد كرد. زهرا عليهاالسلام پيش از مرگ پيغمبر به موجب ناراحتيهاى زيادى كه در طى حوادث مختلفبر او وارد شده بود، عمر زيادى نكرد، گويا هفتاد و پنج و يا نود و پنج روز پس ازمرگ پيغمبر از دنيا رحلت كرد و جامعه اسلامى را در غم و اندوهى تيره فرو برد و همطبيعت را. در آن لحظه ، طبيعت و كنگره پر شر و شور هستى به گورستانى تاريك و بى آواتبديل شد. اقيانوس شب ، بخار غم گرفت ، آسمان مى گريست و سرشك اختران از دامنشفرو مى لغزيدند. گل زرد و رنگ پريده ماه ، بر شاخه آسمان ، عطر تأ ثر مى افشاند و آسمان و زمين ،كوه و دشت ، شهر و بيابان ، همه و همه از اين تأ ثّر رنگ گرفته بودند. نسيم ، مضطربانه به هر سو، سر مى كشيد و ناله پر سوز خود را در گوش اشباحمرده رنگ موجودات ، سر مى داد. در آن شب ، گويى تابلوى جهان را در قاب اندوه ، جاى داده اند كه اين چنين چشمانتماشاگر قدسيان و بهشتيان سرشك اشك فرو مى ريزد. اشك مى ريختند، تا بستر مسير آسمان را آب بيفشانند و تا روحى پرپر شده از اينبستر بگذرد و به جايگاه بهشتيان قدم نهد. در آن لحظه ، پژمرده گلى ، پرپر مى شد، گلى كه روزى با دستهاى سفيد فرشتگانخدا از شاخه هاى عطرآگين باغ بهشت جدا شده ، آنگاه بصوررت نهالى زيبا در خاكدانزمين جاى گرفت . آرى ! از بهشت آمده بود. از سپيديها و روشناييهايش ، از صفاها و پاكيهايش . از آنجاها كه كبوتران طلايى رنگ فضايل آشيان دارند، از زير عرش خدا و از ملكوتآسمانها، آمده بود تا نقاشى بديع بهشت خدا را در تابلو وجود خويش ترسيم كند و بااين ترسيم ، صحنه دلپذير و خوشرنگى در برابر ديد انسانها قرار دهد. وظيفه را به انجام رسانده بود و اينك مى رفت تا دوباره به سرمنشاء خود بازگردد. آن شب ، به موجب پاره اى از روايات ، شب سيزدهم ماه جمادى الاولى ازسال يازدهم هجرى بود. در چنين شبى بود كه زهراى عزيز، خاكدان زمين را وداع گفته روح تابناكش به روضهرضوان پر كشيد. سلام اللّه عليها وعلى ابيها وبعلها وبنيها. حضرت امام حسن عليه السّلام پانزدهم ماه مبارك رمضان ، ميلاد مسعود دومين امام ما، حضرت حسن بن على عليهماالسلام است. ميلاد مسعود حضرتش در سال دوم هجرى واقع شده است . پدر گراميش امام على بن ابيطالب عليه السلام و مادر والا مقامش فاطمه زهرا عليهاالسلاماست . دوران كودكيش در دامان طاهر و مطهر جدّ بزرگوارش پيامبر عاليمقام اسلام و پدرارجمندش على مرتضى و مادر گراميش حضرت زهرا عليهم السلام سپرى شد. آن حضرت در علم و زهد و تقوى سرآمد مردم عصر خويش بود، به موجب همين صفات عاليهو به حكم همين معيارهاى ارزنده ، مقام منيع امامت را بعد از پدر به ارث برد. على عليه السلام در روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان به موهبت عظماى شهادتنائل آمد و براى مسلمين جاى درنگ و تأ مل و ترديد نبود و همه مى دانستند كه در سر تاسر جامعه اسلامى كسى جز حسن بن على عليهماالسلام شايستگى احراز اين مقام بزرگمعنوى را ندارد. و قبل از همه ، مردم كوفه كه به آن هنگام و در زمان على بن ابيطالبعليه السلام مركز حكومت اسلامى بود با وجود مقدّس امام حسن عليه السلام بيعت كردند وزمام امر امّت را در دست با كفايت او نهادند. ولى ... . امام حسن عليه السلام در اين مقام ، مشكلى عظيم در پيش داشت ؛ مدينه ، مكّه ، بصره وبالاخره مركز قدرت اسلامى يعنى كوفه در پيشگاهعدل و علم آن حضرت تسليم شد و بيعت كرد. و اما شام ... همانجا كه تحت سيطره و نفوذ معاويه بود. معاويه ، فرزند ابوسفيان ودشمن ديرين خاندان نبوّت و ولايت . و او در زمان حكومت خلفاى راشدين و در پرتو دسيسههاى پدرش ابوسفيان ، سرانجام بعد از برادرش به حكومت و فرماندهى شام رسيده بود.و از همان آغاز كار برنامه اش اين بود كه افكار عمومى مردم شام را با تبليغاتىوارونه و مكرآميز بسوى خود منعطف سازد و هدف اين بود كه با اين زمينه سازيها سرانجامروزى با كمك سربازان شامى مقام خلافت را بدست آورد و برتمام جامعه هاى اسلامى حكمبراند. او خيلى خوب مى دانست كه جامعه اسلامى به موجب تربيتاصيل اسلامى كه براساس عدالتخواهى و عدالت جويى بوده است هرگز بطور طبيعىجانب او را نخواهد گرفت و پيش بينى مى كرد كه بزرگترين خطر در راه رسيدنش بهمقصود، وجود خاندان على بن ابيطالب عليهم السلام است كه هريك به نوبه خود مظهرىكامل و نمونه اى برجسته از عدالت اسلامى مى باشند. بديهى است با بودن شخصيّتهايى چون على عليه السلام و فرزندش امام حسن مجتبىعليه السلام هيچگاه نخواهد توانست به اين آرزوى خود دست يابد، به اين جهت اوفعاليّت خود را در شام كه قسمتى قابل توجّه از جامعه اسلامى راتشكيل مى داد و ناحيه اى ثروتمند نيز بود در دو بستر آغاز كرد: نخست كوشيد تا با تبليغاتى وارونه و خدعه آميز و براساس دروغ و تهمت ،لااقل مردم شام را كه دور از مدينه و مكّه و كوفه مى زيستند و كمتر توفيق ديدار خاندانعلى عليه السلام نصيبشان مى شد نسبت به اين خاندان بدبين سازد و خاندان علوى را درافكار عمومى آنان محكوم كند. معاويه در راه رسيدن به اين مقصود از هر وسيله اى استفادهمى كرد و هر حادثه اى را بصورت يك ماده تبليغاتى قوى عليه خاندان على عليهالسلام بكارمى انداخت . و ما مى بينيم كه در حادثه قتل عثمان او چگونه به دروغ خون او را بهانه كرد وبناماينكه على بن ابيطالب عليه السلام در قتل عثمان دست داشته است ، افكار مردم شام را كهخارج از گود سياست و دور از شهر مدينه بودند، بر عليه على عليه السلام برانگيخت .و در هر صورت او در بسترى ديگر نيز جلو مى رفت . گفتيم كه : شام ناحيه اى ثروتمند بود و به اين جهت معاويه از بنيه مالىقابل توجّهى برخوردار بوده است و او كه هيچ مرزى در برابر خود نمى شناخت دستخيانت بسوى بيت المال دراز مى كرد و از ثروت عمومى مملكت به نفع پيشبرد مقاصدشخصى خود بهره فراوانى مى برد. از آن جمله او توانست باپول فراوانى كه در اختيار داشت دين و ايمان بسيارى از شخصيّتهاى اسلامى را كه درجامعه نفوذى داشتند بخرد و آنها را بسوى خودمتمايل سازد ... . پس از شهادت على عليه السلام وجود مقدّس امام حسن عليه السلام در برابر چنين سياستمكّارانه اى قرار گرفت . امام حسن عليه السلام از كار معاويهغافل نبود و مى دانست كه سرانجام با او درگيرى خواهد داشت ، ولى صحنه هاى جنگ صفينكه نمودى از برخورد على عليه السلام و معاويه بود، هيچگاه از برابر چشمش دور نمىشد. امام حسن عليه السلام بخاطر مى آورد كه چگونه در آن نبرد، سران سپاه پدرش دربرابر درهم و دينار معاويه دين باخته و حتى عليه فرمانده بزرگ خود على عليهالسلام به فعاليّت پرداختند. گويا امام حسن عليه السلام به موجب حوادث گذشتهاندكى در كار جنگ با معاويه در ترديد بوده است و آن حضرت مى خواست كه با روشىديگر اين مشكل را از پيش پاى جامعه هاى اسلامى بردارد. در اينجا مساءله را اندكى عميقتر بررسى كنيم : امام حسن عليه السلام داراى مقام امامت بودو امامت يعنى زمامدارى مادّى و معنوى يك ملّت و تنها كسى مى تواند به اين مقامنايل آيد كه قدرت و نيروى قربانى شدن در راه ملّت را داشته باشد، اين طرزتفكّراسلامى است كه درست در قطب متضاد نظامهاى عملى دنياى مادى قرار دارد. زمامدارى و امامت به همان اندازه كه مقامى بزرگ و شريف است به همان اندازه هم خطير وپرمسئوليّت است . نخستين مسئوليّت و اولين راز اين مسند، آماده بودن براى قربانىشدن است ، قربانى مردمى كه در شعاع امامت و حكومت زندگى مى كنند. در اين فصل ، درباره امام حسن مجتبى عليه السلاممسايل فراوانى مى توان طرح كرد و از زاويه هاى گوناگون مى شود شخصيّت آنحضرت را مورد بررسى قرار داد، علم و دانشش ، اخلاق و رأ فتش ، صبر و بردباريش وبالاخره ملكات انسانى او هر يك سرفصلى است كه مى شود كتابى بزرگ و حجيم را درزير آن قرار داد، ولى از اينها هم مى گذريم و به درخشانترين خطوط برجسته زندگىآن حضرت اشاره مى كنيم ، قربانى شدن در راه مردم كه راز امامت و زمامدارى آن حضرتاست . آرى ! حسين بن على عليهماالسلام هم در همين راه قربانى شد و شايد تعجّب كنيد اگربگويم قربانى شدن امام حسن عليه السلام بس شكننده تر و طاقت فرساتر بوده است . از نظر وظيفه ، اين هر دو شخصيّت به انجام وظيفه برخاستند و اين شرايط خاصاجتماعى موجود بوده است كه شكل و فرم انجام وظيفه يعنى قربانى شدن را به دوگونه تجسّم داده است و گونه امام حسن عليه السلام را بسى دردناك و تأ ثرزاتر. او مى توانست در روز جنگ ، انعطاف قهرمانانه خود را ناديده بگيرد و سرانجام پس ازساعتى از آن همه مصيبت و بلا، آسوده شده و به راحتى و آسايش آن جهاننائل گردد. ولى نه ! اين وظيفه او نبود! مكارى بزرگ و خدعه كارى بس نيرنگ باز در پيش دارد، تمام آرزوى معاويه اين بود كهامام حسن عليه السلام كشته شود و اين سدّ بزرگ از سر راه او برداشته شود و به همينجهت او خود قبل از آنكه امام حسن عليه السلام فرمانى مبنى بر جنگ صادر كند از شام حركتكرد. او شتابان مى آمد تا هرچه زودتر يك كوه عظيم و بزرگ را كه در برابر تمايلاتضدانسانى خود مى بيند از سر راه بردارد و بدون هر مانعى ، اصولاً به اسلام خاتمهبخشد. وجود امام حسن عليه السلام مانعى است بزرگ اين مانع بودن ، از تمايلات طبيعى مردم سرچشمه مى گرفت ، چه آنكه نهاد طبيعى بشربر تمايل به نيكى و فضيلت است ، تاريخ سيماى وجود مقدس امام حسن مجتبى عليهالسلام را چنين ترسيم مى كند: سخت متواضع و فروتن بود. روزى از رهگذرى مى گذشت ، فقرا بساط فقيرانه خود را به رى زمين انداخته ومشغول غذا خوردن بودند، امام حسن عليه السلام به آنها رسيد، از او دعوت كردند كه باآنها هم غذا شود، بلافاصله امام حسن عليه السلام از مركب پياده و بر سر سفره فقيرانهآنها نشست و گفت : ان اللّه لا يحب المتكبّرين . خداوند مردم متكبر را دوست ندارد. در عبادت نظير نداشت . به هنگام نماز كه با خدايش روبرو مى شد بدنش مى لرزيد.بيست و پنج بار پياده خانه خدا را زيارت كرد، بارهااموال خود را با خدا تقسيم كرد. در جود و سخا سرآمد همه بود. در كتاب صلح امام حسن ، ترجمه دانشمند محترم آقاى خامنه اى مى نويسد:(19)دو مرديكى از بنى هاشم و ديگرى از بنى اميّه با يكديگر مجادله داشتند، اين مى گفت : قوم منبزرگوارترند. و آن مى گفت : قوم من ... . قرار شد هر يك نزد ده نفر از مردم قوم و طايفه خود بروند و چيزى بخواهند... . اموى نزد ده تن از بنى اميّه رفت ، هر يك ده هزار درهم به او دادند و اما هاشمى ، ابتدا نزدحسن بن على عليهماالسلام آمد، آن حضرت دستور داد صد و پنجاه هزار درهم به او بدهند،سپس نزد حسين بن على عليهماالسلام رفت ، آن حضرت پرسيد: پيش از من به كسىمراجعه كرده اى ؟ گفت : آرى ! به برادرت حسن . فرمود: من قدرت ندارم بر عطيّه سرور خود چيزى بيافزايم . و او نيز صد و پنجاه هزار درهم به اين سائل داد. مرد اموى با صد هزار درهم كه از ده كس گرفته بود و مرد هاشمى آمد با سيصد هزاردرهم كه از دوتن گرفته بود. اموى از اين تفاوت خشمگين شد،پول را به صاحبانش رد كرد و آنان هم پذيرفتند و هاشمى نيز همين كار را كرد ولىحسنين عليهماالسلام نپذيرفتند و گفتند: خواهى بردار و خواهى بر خاك بيفكن ، ما عطاىخود را باز نمى ستانيم . او اعلم از همه بود. در سخن و سخنورى ، بى همتا. زاهد و متّقى بود. و بالاخره آنچه را كه يك انسان كامل بايد داشته باشد، دارا بود. مردم با ديدن امام حسن عليه السلام تابلوى بديع انسانيّت را مى ديدند، تابلويى كهبا رنگ آميزيهاى فضايل چشم اندازى بس دل انگيز در برابر بينندگان مى نهاد. و بشر طبعاً متمايل به نيكى و فضيلت است ، به قهرمانانعدل و فضيلت عشق مى ورزد و امام حسن عليه السلام از نمونه هاى بارز و برجسته اينقهرمانان بود. و طبيعى است كه با بودن اين تابلو، عقربك توجّه مردم بسوى او است نه بسوى معاويه، معاويه اى كه تار و پود وجودش از ظلم و ستم تنيده شده است . و امام حسن عليه السلام اين مساءله را بخوبى درك مى كرد و مى دانست كه موقعيّت ومحبوبيتش در بين مردم ، خود مانعى بزرگ در سر راه خودكامگيهاى معاويه است و معاويهنيز بخوبى اين مطلب را مى دانست و تلاشش اين بود به هر وسيله كه شده اين مانع را ازسر راه خود بردارد يا با جنگ و يا با صلح . امام عليه السلام نيز كه مسايل را واقع بينانه بررسى مى كرد مى دانست كه نتيجه جنگبه كشته شدن او و نابودى اسلام خواهد انجاميد، ولى براى معاويه راهى جز برداشتنمانع نبود، او نيز دو راه در پيش داشت يا با جنگ مانع را از سر راه خود بردارد و يا باصلحى خدعه آميز. او احتياط را از دست نداد با سپاهى گران از شام بسوى كوفه حركتكرد و به اين هنگام امام حسن عليه السلام نيز به حكم ضرورت خطابه اى در برابرمردم ايراد كرد و آنها را به جهاد و جنگ با معاويه دعوت فرمود و سرانجام سپاهى فراهمشد و گويا تعدادش در حدود چهل هزار نفر بوده است . امام حسن عليه السلام نخست مردى از اشراف كوفه را به نام حكم كندى بر تعدادىاز سربازان كوفه فرماندهى داد و او را بسوى معاويهگسيل داشت و از اينجا به بعد است كه حوادث دردناك و تأ ثرانگيز زندگى امام حسنعليه السلام آغاز مى شود. معاويه از جريان اطّلاع پيدا كرد، در طى نامه اى به حكم وعده داد كه اگر به جانباو رود فرماندهى يكى از شهرهاى شام يا جزيره را به او دهد. حكم با ديدن اين نامهدر نيمه هاى شب از سپاه خويش جدا شد و بسوى معاويه رفت . امام حسن عليه السلام شخص ديگرى را از قبيله بنى مراد فرمان داد كه به جاى حكم بطرف معاويه برود و فرماندهى سپاه را به عهده بگيرد. معاويه او را هم باپانصدهزار درهم فريب داد و وقتى كه او اين همهپول را در برابر خود ديد مانند حكم در نيمه شبى بسوى معاويه رهسپار شد. و امام حسن عليه السلام سومين شخص را فرستاد، او عبيداللّه بن عباس نام داشت ، ولىمعاويه كه از وعده هاى خود بهره كافى گرفته بود به عبيداللّه وعده داد كه اگربسوى او برود يك ميليون درهم پاداشش خواهد داد، پانصد هزار دهم آن را نيز نقداً پرداختو او هم رفت . و بالاخره معاويه يكى پس از ديگرى سران سپاه امام حسن عليه السلام را با درهم و ديناراز اطراف آن حضرت پراكنده ساخت و آنچنان شرايطى بوجود آورد كه تعدادى از سپاه امامحسن عليه السلام شمشير به روى آن حضرت كشيدند و حضرتش را مجروح ساختند. با كمال قاطعيّت مى توان گفت كه : اگر امام حسن عليه السلاملااقل به تعد پيروان وفادار برادرش امام حسين عليه السلام هفتاد و دو ياور وفادار دركنار خود مى ديد هرگز تن به صلح نمى داد و تلاش مى كرد تا حكومت ظالمانه معاويهرا نابود سازد. ولى شرايط نامساعد بود و به موجب اين شرايط نامساعد بود كهسرانجام امام حسن عليه السلام با معاويه قرارداد صلح امضا كرد و تصميم گرفت از اينراهى كه به حكم ضرورت و اجبار آن را در پيش گرفته بود برگردد و از راهى ديگربه كار مبارزه با معاويه و اصولاً با خاندان ستمگر اموى بپردازد. امام حسن عليه السلام مى دانست كه هنوز شرايط براى جنگ با اين خاندان آماده نشده است ،قطعاً بايد انقلابى عليه اين خاندان كه با نواميس اسلامى و عدالت اجتماعى اسلام بهمبارزه برخاسته اند ايجاد كرد ولى خيلى خوب مى دانست كه پديده انقلاب از نظراجتماعى نيازمند به شرايطى خاص است ، بدون اين شرايط انقلاب به ثمر نمى رسد ونتيجه اى جز خونريزى و تباهى ببار نخواهد آورد. به اين جهت امام حسن عليه السلاموظيفه خود ديد كه بدون اينكه عهده دار مقام خلافت باشد به تهيّه زمينه هاى انقلاببپردازد و آنگاه اين زمينه مساعد را به دست برادرش حسين بن على عليهماالسلام بدهد تاانقلاب عظيم كربلا و حادثه ظلم افكن عاشورا را بيافريند. امام حسن عليه السلام با اين روش اولاً خود را حفظ كرد و با اين حفظكردن شخصيّت محبوبو پرعظمت خود را همچون كوهى پرصلابت در برابر معاويه قرار داد. با بودن امام حسن عليه السلام معاويه نمى توانست ضربه به زير بناى اصلى اسلامبزند و ناچار است رعايت ظواهر را هم كه شده بنمايد. و ثانياً امام حسن عليه السلام با روشنگريهاى خود توانست افكار مردم را روشن كند و بهسازندگى زمينه هاى انقلاب در افكار مردم بپردازد تا حسين عليه السلام بپاخيزد وحادثه عاشورا را بيافريند. امام حسن عليه السلام در اين مسير، جامعه را و مردم را بر خود ترجيح داد، او بايدقربانى مردم يا از رهگذر شهادت كه در جوّ آن روز مصلحت نبود و يا از رهگذرى ديگر، ازرهگذر زنده ماندن و زجرها و مصائب و مشقات راتحمّل كردن و وجود خود را بصورت سدّى عظيم در برابر تمايلات ستمگرانه معاويهقرار دادن . امام حسن عليه السلام به موجب شرايط خاص آن زمان ، راه دوم را انتخاب مىكند كه بسى از راه اوّل شكننده تر و طاقت فرساتر است . امام حسن عليه السلام انعطافى قهرمانانه نشان داد، به منظور حفظ مصالح اجتماع ، تنبه صلح داد و روانه مدينه گرديد و از اينجا است كهفصل دوم زندگى امام شروع مى شود. در اين فصل امام آرام آرام قربانى مى شود، نه بصورت سربازى كه در ميدان جنگ حملهمى كند و سرانجام هم در لحظه اى كوتاه و خيلى زودگذر جان مى بازد، بلكه او بسانزندانى اى بود كه بايد با شكنجه اى ممتد و طولانى ، جان خود را از دست بدهد. دهسال ، مدت كوتاهى نيست و امام حسن عليه السلام پس از ماجراى معاويه از كوفه بهمدينه رفت و ده سال امامت امّت را به عهده داشت در حقيقت امام درطول ده سال آرام آرام جان مى باخت و در پرتو اين جانبازى ، جان مكتب و ايدئولوژى راحفظ مى كرد. آخر معاويه مى خواست از اسلام و بنام اسلام آنچه را كه خود مى خواهد،بسازد. در اينجا رسالت به عهده امام حسن عليه السلام بود تا هر جا كه اسلام راستين با دستمعاويه ، به راه انحرافى انداخته مى شد، او با مهارت و باتحمّل مصائب بزرگ ، افكار را متوجّه سازد، تالااقل اسلام در بستر افكار مردم به راه انحراف نرود و اسلام پيامبر همچنانمعتدل و متعادل ، لااقل در شيارهاى مغزى مسلمانان باقى بماند تا روزى كه نوبت بهرسالتى ديگر رسد، رسالت انقلاب . بايد امام حسن عليه السلام با چشمانى باز و بينا، سوژه هاى قوى و نيرومندى ازانحرافات معاويه بدست آورد و آنها را بصورتى بارز و برجسته در برابر ديدگانجامعه بگذارد و او را در افكار عمومى مردم محكوم سازد. روشن سازد كه نه اين است آن اسلام پيامبر و نه اين است آن حكومت اسلامى اى كه با دستپيامبر از آسمان به زمين آمد و اين روشنگريها همه و همه ، زمينه انقلاب است . انقلاب چيست ؟ عصيان افكار در برابر بى عدالتى . انفجار انسانهاى راستين خلق در برابر اقليت حاكم و جبّار. جوش و خروش در توده اى كه از بى عدالتى به جان آيد و ناگهان چون كوه آتشفشانبه فوران برخيزد و هر چه را كه از قدرت و حكومت و ظلم و ستم و استثمار و استعمار وبدى و رذالت هست همه را در گرماى ذوب كننده خود نيست و نابود سازد. و مگر جامعه به اين سادگيها به خروش مى آيد؟ شرايطى عظيم لازم است تا چنين خروشمقدسى بپا خيزد و در و ديوار جامعه را به لرزه درآورد. و نخستين شرط و اساسى ترين آنها، بودن انسانهاى آگاه ومسئول و دلسوخته و جانباز است تا آگاهى خود را تعميم دهند با تاكتيكهاى خاص خود وتا جامعه را نيز آگاه سازند. جامعه بتواند از وراى هزاران پرده ريا و فريب و از وراىنماز جمعه و جماعت معاويه و از وراى دستگاه به ظاهر قضاييش و بالاخره از پشت پردهآنچه كه به ظاهر عدل بود، سيماى واقعى حكومت را ببيند و چهره نازيبا و كريهستمگريهاى معاويه را. و اين است رسالت امام حسن عليه السلام كه آگاهى بخشد و زمينهرا براى طوفان انقلاب آماده سازد. جنگ يا صلح و اينجا به بررسى ديگرى مى پردازيم . گفتيم در برابر امام حسن عليه السلام و در برابر معاويه دو راه وجود دارد: جنگ و صلح . امام حسن عليه السلام و معاويه هر يك جدا از هم و با معيارهاى فكرى خاص خود بهبررسى هر يك از اين دو راه مى پردازند. معاويه ... اگر او جنگ را انتخاب كند و سرانجام با دسيسه ها و مكرها و تاكتيكهاى نظامى و سياسى، حسن عليه السلام را به خاك و خون بكشد، عكس العملش چيست و آيا واكنش جامعه اى كهمى خواهد بر آن حكومت كند در برابر قتل و شهادت نوادهرسول خدا چه مى تواند باشد؟ درست است كه مى شود سران قوم را با وعده حكومت و درهم و دينار وادار به سكوت كرد.ولى آيا افكار عمومى را هم كه هميشه انقلاب از بطن آن فوران مى كند، باپول و مقام مى شود خريد؟ و اين خاصيّت غيرقابل انكار افكار عمومى است كه نه مى شود آن را خريد و نه حتى مىشود آن را فريب داد. در سير حوادث انقلابى عصر حاضر، در همه جاى دنيا، در ويتنام ، در اريتره درنيكاراگوئه ، در ايران و بالاخره در آنجا كه افكار مردم دنياى سوم به جوش انقلابىدست مى زند، بخوبى مى بينيم با اينكه قدرتهاى تبليغاتى قوى و نيرومندقبل از انقلاب و در طول انقلاب همه در دست معاويه هاى تاريخ است ولى از فريب دادنافكار عمومى عاجزند. افكار عمومى هميشه از وراى بلندگوهاى تبليغاتى معاويه ها حقيقترا مى بيند، درك مى كند و هرگز فريب نمى خورد و با اينكه معاويه هاى قرن بيستم ازدرك اين حقيقت عاجزند، ولى معاويه پسر ابوسفيان آنچنان بينا و هوشيار بود كه اين حقيقترا بخوبى درك مى كرد. و حقيقت دومى را نيز درك كرده بود كه : جامعه و افكار عمومى در برابرقتل فضيلت و عدل و پرچم داران آن بى تفاوت نمى ماند.قتل حسن عليه السلام در ميدان جنگ كار ساده اى است ولى در ميدان افكار عمومى امكان پذيرنيست . با اين قتل و شهادت ، جامعه تكان مى خورد، انقلاب بپا مى خيزد و گرچه هميشه انقلاب ازيك نقطه كوچك و از يك يا چند فرد شروع مى شود ولى اين خاصيّت را دارد كهبلافاصله سرعت مى گيرد و انقلاب اريتره را از سه نفر به صدها هزار نفر مى رساندو بالاخره هم موفق و پيروز مى شود. اين حقيقت را معاويه مى دانست كه قتل امام حسن عليه السلام مساوى است با يك انقلاب عمومىو اين فرمول را بصورت يك حقيقت غيرقابل انكار درك كرده بود. به اين جهت مايل بود كه مساءله را منهاى قتل امام حسن عليه السلام خاتمه بخشد و به ايناكتفا كند كه امام حسن عليه السلام ميدان حكومت را براى او خالى سازد. ولى او از نكته ديگرى غافل بود كه تنها بينش امام حسن عليه السلام آن را درك مى كرد. و آن چه بود؟ تاءثير وجودى امام حسن عليه السلام و باز هم در افكار عمومى . پاره اى از شخصيّتها به آنجا مى رسند كه حيات و مرگشان هر دو براى صاحبانقدرتهاى ستمگرانه خطرناك است . قتلشان انقلاب برمى انگيزد. و حياتشان نيز ... . و امام حسن عليه السلام از نظر شخصيّت معنوى به چنين مرحله اى رسيده بود. شهادتشكه شهادت فضيلت و عدل بود قلبها را مى لرزاند، قلب توده را. توده اى كهتشكيل دهنده افكار عمومى است و با لرزش قلب او، قلب جامعه به لرزه مى افتاد، همانلرزه اى كه مولود بلافاصله اش ، انقلاب است . و معاويه اين را مى دانست . و اما حياتش كه معاويه از آن در ابتدا غافل بود، ولى امام حسن عليه السلام بخوبى بهآن توجّه داشت ، همان تأ ثير بود ولى از راهى ديگر، از راه روشنگرى افكار. برنامه شخصيّتهاى بزرگ و صاحب رسالت كه دلى در گرو عشق مظلومان و محروماندارند اين است كه از مجراى چشم و گوش مردم به ميدانعقل آنها مى روند چراغ برمى افروزند، تاريكيها را از محيط فكر وعقل طبقه ستمكش مى زدايند، معيارهاى فكرى آنان را دگرگون مى سازند و از اين راه ،زمينه انقلاب را فراهم مى سازند. و امام حسن عليه السلام مى خواست تا با حفظ وجود خويش به اين مسير برود و به اينجهت بهتر اين ديد كه بجاى جنگ ، صلح را انتخاب كند، زيرا يك نكته دقيق ديگر در اينجانيز وجود دارد و آن اين است كه انقلاب دوم اغلب آگاهانه تر از انقلاباول است ، زيرا ناشى از روشنگريهايى است كه قبلاً انجام گرفته است . و اين بود كه امام حسن عليه السلام اين راه را برمى گزيند: راه ورود به ميدانعقل و فكر مردم و روشنگرى كردن و آگاه ساختن .
|
|
|
|
|
|
|
|