بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهل داستان و حدیث از إ مام حسن مجتبی (ع ), عبداللّه صالحى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     40DAST01 -
     40DAST02 -
     40DAST03 -
     40DAST04 -
     AMAM0001 -
     AMAM0002 -
     AMAM0003 -
     AMAM0004 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ديدار از خانواده اى نصرانى
يكى از راويان حديث به نام جعفر بن محمّد بصرى حكايت كند:
روزى در محضر حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام بوديم ، يكى از ممورينخليفه وارد شد و گفت : خليفه پيام داد كه چون اءنوش ‍ نصرانى يكى از بزرگاننصارى - در شهر سامراء است و دو فرزند پسرش ‍ مريض و درحال مرگ هستند، تقاضا كرده اند كه برويم و براى سلامتى ايشان دعا كنيم .
اكنون چنانچه مايل باشيد، نزد ايشان برويم تا در نتيجه به اسلام و خاندان نبوّت ،خوش بين گردند.
امام عليه السلام اظهار داشت : شكر و سپاس خداوندمتعال را كه يهود و نصارى نسبت به ما خانوادهاهل بيت از ديگر مسلمين عارف تر هستند.
سپس حضرت آماده حركت شد، لذا شترى را مهيّا كردند و امام عليه السلام سوار شتر شد ورهسپار منزل نوش گرديد.
همين كه حضرت نزديك منزل نوش نصرانى رسيد، ناگهان متوجّه شديم نوش سر وپاى برهنه به سوى امام عليه السلام مى آيد و كتابانجيل را بر سينه چسبانده است ، همچنين ديگر روحانيّون نصارى و راهبان ، اطراف او درحال حركت هستند.
چون جلوى منزل به يكديگر رسيدند، نوش گفت : اى سرورم ! تو را به حقّ اين كتاب -كه تو از ما نسبت به آن آگاه تر هستى و تو از درون ما و آئين ما مطّلع هستى - آنچه راكه خليفه پيشنهاد داده است انجام بده ، همانا كه تو در نزد خداوند، همچون حضرت عيسىمسيح عليه السلام هستى .
امام حسن عسكرى عليه السلام با شنيدن اين سخنان ، حمد و ثناى خداوند را به جاى آورد وسپس وارد منزل نصرانى شد و در گوشه اى از اتاق نشست .
و جمعيّت همگى سر پا ايستاده و تماشاى جلال و عظمت فرزندرسول خدا صلى الله عليه و آله بودند، بعد از لحظاتى حضرت لب به سخن گشود واشاره به يكى از دو فرزند مريض نمود و اظهار داشت :
اين فرزندت باقى مى ماند و ترسى بر آن نداشته باش ؛ و امّا آن ديگرى تا سه روزديگر مى ميرد، و آن فرزندت كه زنده مى ماند مسلمان خواهد شد و از مؤمنين و دوستداران مااهل بيت قرار خواهد گرفت .
نوش نصرانى گفت : به خدا سوگند، اى سرورم ! آنچه فرمودى حقّ است و چون خبردادى كه يكى از فرزندانم زنده مى ماند، از مرگ ديگرى واهمه اى ندارم وخوشحال هستم از اين كه پسرم اسلام مى آورد و از علاقه مندان شمااهل بيت رسالت قرار مى گيرد.
يكى از روحانيّون مسيحى ، نوش را مخاطب قرار داد و گفت : اى نوش ! تو چرا مسلماننمى شوى ؟
پاسخ داد: من اسلام را از قبل پذيرفته ام و نيز مولايم نسبت به من آگاهىكامل دارد.
در اين موقع ، حضرت ابومحمّد، امام عسكرى عليه السلام اظهار نمود: چنانچه مردم برداشتهاى سوئى نمى كردند، مطالبى را مى گفتم و كارى مى كردم كه آن فرزندت نيز سالمو زنده بماند.
نوش گفت : اى مولا و سرورم ! آنچه را كه شمامايل باشيد و صلاح بدانيد، من نيز نسبت به آن راضى هستم .
جعفر بصرى گويد: يكى از پسران اءنوش نصرانى همين طور كه امام عليه السلاماشاره كرده بود، بعد از سه روز از دنيا رفت و آن ديگرى پس از بهبودى مسلمان شد وجزء يكى از خادمين حضرت قرار گرفت .(23)
شفاى مريض با درخواست كتبى
دو نفر از اصحاب به نام هاى عبدالحميد بن محمّد و محمّد بن يحيى حكايت كرده اند:
روزى بر يكى از دوستانمان به نام ابوالحسن ، علىّ بن بِشر، جهت ديدار و ملاقات واردشديم ، او سخت بى حال و در بستر افتاده بود، همين كه وارد شديم ، به ما پناهنده شد والتماس كرد تا برايش دعا كنيم و اظهار داشت : نامه اى با خطّ خودم نوشته ام مى خواهمآن را فردى مورد اطمينان نزد مولايم بومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام ببرد.
از او سؤال كرديم كه نامه كجاست ؟
اگر ممكن است ، آن نامه را به ما بده تا خودمان خدمت حضرت ببريم و جواب آن رابگيريم و بياوريم .
پاسخ داد: نامه در كنارم مى باشد، پس دست برديم و نامه را از زير سجّاده اش بيرونآورديم و با اجازه او نامه اش را گشوديم تا ببينيم چه نوشته است ، همين كه نامه را بازكرديم ، نگاه ما به اوّل نامه افتاد كه مهر و امضاء شده بود و در بالاى آن مرقوم بود:
اى علىّ بن بشر! ما نامه تو را خوانديم و خواسته ات را متوجّه شديم ، از خداوندمتعال عافيت و سلامتى تو را درخواست نموديم ، و نيز خداوندمتعال مدّت عمر تو را تا چهل و نه سال ديگر طولانى گردانيد.
پس شكر و سپاس خداوند را به جاى آور، و به وظائف خودعمل نما، و بدان كه خداوند آنچه مصلحت باشد انجام خواهد داد.
و چون نامه را خوانديم ، خطاب به علىّ بن بِشر كرديم و گفتيم : سرور و مولايمان ،بدون آن كه نامه را براى امام عليه السلام برده باشيم و بدون آن كه آن را ديده باشدخوانده است و پاسخ نامه ات را مرقوم فرموده است .
پس ناگهان در همين اثناء، صحيح و سالم شد و از جاى خود برخاست و كنيز خود راخوشحال نمود و آزادش گردانيد.
بعد از سه روز از طرف وكيلِ امام عليه السلام ابوعمر عثمان بن سعد العَمرى از شهرسامراء محموله اى را براى علىّ بن بِشر آوردند، و چون محاسبه كرديم ارزشاموال ، سه برابر قيمت كنيز بود.(24)
خواندن نامه اى ناديدنى از دور
دو نفر از اصحاب و راويان حديث به نام هاى حسن بن ابراهيم و حسن ابن مسعود حكايت كنند:
در سال 256 به محضر امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شديم و نامه اى را همراهخود از بعضى طوايف آورده بوديم كه تقديم آن حضرت نمائيم .
در آن نامه درخواست كرده بودند كه حضرت از خداوندمتعال مسئلت نمايد تا از شخص ظالمى به نام سَرجى كه قصد جان ومال و ناموس آن ها را كرده است ، نجات يابند و در اءمان قرار گيرند.
همين كه وارد مجلس امام عليه السلام شديم ، جمعيّت بسيارى اطراف حضرت حضور داشتند،ما نيز در گوشه اى نشستيم و نامه ، همراه خودمان بود، كسى هم از آن خبرى نداشت و باكسى هم در اين رابطه هيچ گونه صحبتى كرده بوديم .
ناگهان حضرت ابومحمّد، امام عسكرى عليه السلام متوجّه ما شد و فرمود: نامه اى را كهدوستان شما براى من فرستاده اند، خواندم و از آنچه درخواست كرده بودند، آگاه شدم وآن ها به آرزو و خواسته خودشان دست مى يابند.
با شنيدن اين سخن ، شكر و سپاس خداوند متعال را به جا آورديم و ضمن تشكّر، از آنحضرت خداحافظى كرده و از مجلس بيرون آمديم .
و سپس راهى منزل شديم ، چون به منزل رسيديم نامه را درآورديم و آن را گشوديم ، درپائين نامه به خطّ مبارك حضرت نوشته شده بود:
اين خواسته ما از درگاه خداوند متعال بوده و هست كه شماها را از شرّ آن ظالم نجات بخشد،سه روز قبل از رسيدن نامه به دست صاحبانش ، آن ظالم به مرض طاعون مبتلا مى شود وبه هلاكت خواهد رسيد.
و پائين نامه با مهر مبارك حضرت ، ممهور گرديده بود.(25)
اهدائى طلا به ابوهاشم و دينار به اسماعيل
يكى از اصحاب و دوستان امام حسن عسكرى عليه السلام به نام ابوهاشم جعفرى حكايتكند:
روزى امام عليه السلام سوار مَركب سوارى خود شد و به سمت صحرا و بيابان حركت كردو من نيز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم .
و حضرت جلوى من حركت مى كرد، چون مقدارى راه رفتيم ناگهان به فكرم رسيد كه بدهىسنگينى دارم و بدون آن كه سخنى بگويم ، در ذهن و فكر خودمشغول چاره انديشى بودم .
در همين بين ، امام عليه السلام متوجّه من شد و فرمود: ناراحت نباش ، خداوندمتعال آن را اداء خواهد كرد و سپس خم شد و با عصائى كه در دست داشت ، روى زمين خطّىكشيد و فرمود: اى ابوهاشم ! پياده شو و آن را بردار و ضمنا مواظب باش كه اين جريانرا براى كسى بازگو نكنى .
وقتى پياده شدم ، ديدم قطعه اى طلا داخل خاك ها افتاده است ، آن را برداشتم و در خورجيننهادم و سوار شدم و به همراه امام عليه السلام به راه خود ادامه دادم .
باز مقدار مختصرى كه رفتيم ، با خود گفتم : اگر اين قطعه طلا به اندازه بدهى منباشد كه خوب است ؛ ولى من تهى دست هستم و توان تمين مخارج زندگى خود و خانوادهام را ندارم ، مخصوصاً كه فصل زمستان است واهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند.
در همين لحظه بدون آن كه حرفى زده باشم ، امام عليه السلام مجدّداً نگاهى به من كرد وخم شد و با عصاى خود روى زمين خطّى كشيد و فرمود: اى ابوهاشم ! آن را بردار و ايناسرار را به كسى نگو.
پس چون پياده شدم ، ديدم قطعه اى نقره روى زمين افتاده است ، آن را برداشتم و درخورجين كنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه داديم .
پس از اين كه مقدارى ديگر راه رفتيم ، به سوىمنزل بازگشتيم .
و امام عسكرى عليه السلام به منزل خود تشريف برد و من نيز رهسپارمنزل خويش شدم .
بعد از چند روزى ، طلا را به بازار برده و قيمت كردم ، به مقدار بدهى هايم بود - نهكم و نه زياد - و آن قطعه نقره را نيز فروختم و نيازمندى هاىمنزل و خانواده ام را تهيّه و تمين نمودم .(26)
همچنين آورده اند:
اسماعيل بن محمّد - كه يكى از نوه هاى عبّاس بن عبدالمطّلب مى باشد - تعريف كرد:
روزى بر سر راه امام حسن عسكرى عليه السلام نشستم و هنگام عبور آن حضرت ، تقاضاىكمك كردم و قسم خوردم كه هيچ پولى ندارم و حتّى خرجى براى تهيّه آذوقه عائله ام ندارم.
حضرت جلو آمد و فرمود: قسم دروغ مى خورى ، با اين كه دويست دينار در وسط حياتمنزل خود پنهان كرده اى ، و اين برخورد من به آن معنا نيست كه به تو كمك نمى كنم ،پس از آن ، حضرت به غلام خود كه همراهش بود فرمود: چه مقدارپول همراه دارى ؟
پاسخ داد: صد دينار، حضرت دستور داد تا آن مبلغ راتحويل من دهد.
وقتى دينارها را گرفتم فرمود: اى اسماعيل ! بيش از آنچه پنهان كرده اى نيازمند خواهىشد و نسبت به آن ناكام خواهى گشت .
اسماعيل گويد: پس از گذشت مدّتى ، سخت در مضيقه قرار گرفتم و به سراغ آن دويستدينارى رفتم كه پنهان كرده بودم ، ولى آنچه تفحّص و بررسى كردم آن ها را نيافتم .
بعداً متوجّه گشتم كه يكى از پسرانم از آن محلّ، اطّلاع يافته وپول ها را برداشته است و من ناكام و محروم گشتم .(27)
محاسبه در تشخيص ماه رمضان
مرحوم سيّد بن طاووس رضوان اللّه تعالى عليه ، بهنقل يكى از اصحاب به نام ابوالهيثم ، محمّد بن ابراهيم حكايت كند:
روز اوّل ماه رمضان ، پدرم خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شد و مردم در آنروز اختلاف داشتند كه آيا آخر ماه شعبان است يا آن كهاوّل ماه رمضان مى باشد؟!
موقعى كه پدرم بر آن حضرت وارد شد، فرمود: جزء كدام گروه هستى و در چه حالى مىباشى ؟
پدرم عرضه داشت : اى سرورم ! ياابن رسول اللّه ! من فداى شما گردم ، امروز را قصدروزه كرده ام .
امام عليه السلام فرمود: آيا مايل هستى كه يك قانون كلّى را برايت بگويم تا براىهميشه مفيد باشد و نيز ديگر بعد از اين ، نسبت به روزهاىاوّل ماه رمضان شكّ نكنى ؟
پدرم اظهار داشت : بلى ، بر من منّت گذار و مرا راهنمائى فرما.
حضرت فرمود: دقّت كن كه اوّل ماه محرّم چه روزى خواهد بود كه اگر آن را شناختىبراى هميشه سودمند است و ديگر براى ماه رمضان مشكلى نخواهى داشت .
پدرم گفت : چگونه با شناختن اوّل محرّم ، ديگر مشكلى براى ماه رمضان نخواهد بود؟!
و سپس افزود: خواهشمندم چنانچه ممكن باشد، برايم توضيح بفرما، تا نسبت به آن آشنابشوم ؟
امام عليه السلام فرمود: خوب دقّت كن ، هنگامى كه روزاوّل ماه محرّم فرا مى رسد - كه با تشخيص صحيح آن را كه به دست آورده باشى -.
پس اگر اوّل محرّم ، روز يك شنبه باشد، عدد يك را نگه بدار.
و اگر دوشنبه باشد، عدد دو، نيز اگر سه شنبه بود عدد سه و براى چهارشنبه عددچهار و براى پنج شنبه عدد پنج ، همچنين براى جمعه عدد شش و براى شنبه ، عدد هفت رادر نظر بگير.
بعد از آن ، حضرت افزود: سپس همان عدد مورد نظر را - كه مصادف با اوّلين روز محرّمشده است - با عدد ائمّه اطهار عليهم السلام - كه عدد دوازده مى باشد - جمع كن .
سپس از مجموع اعداد، هفت تا هفت تا، كم بكن و در نهايت ، دقّت داشته باش كه عددباقيمانده چيست ؟
اگر عدد باقيمانده هفت باشد پس اول ماه رمضان شنبه خواهد بود و اگر شش باشد ماهرمضان جمعه است و اگر پنح باشد ماه رمضان پنج شنبه است و اگر چهار باشد ماهرمضان چهارشنبه خواهد بود؛ و به همين منوال تا آخر محاسبه را انجام بده ، كه انشاءاللّهموافق با واقع در خواهد آمد.(28)
براى هدايت خراسانى ، چند مرتبه عمامه برگرفت
مرحوم سيّد مرتضى و حضينى رضوان اللّه عليهما، بهنقل از شخصى كه اهالى خراسان و به نام احمد بن ميمون مى باشد حكايت كنند:
شنيده بودم بر اين كه امام و حجّت خداوند بر بندگان ، بعد از امام علىّ هادى صلواتاللّه عليه ، فرزندش حضرت ابومحمّد، حسن عسكرى عليه السلام مى باشد.
براى تحقيق پيرامون اين موضوع به شهر سامراء رفتم و نزد دوستانم كه ساكنسامراء بودند وارد شدم و پس از صحبت هائى ، اظهار داشتم : آمده ام تا مولايم ابومحمّد،امام حسن عسكرى عليه السلام را ملاقات نمايم .
گفتند: بنا بوده كه امروز، حضرت به دربار خليفه معتّز وارد شود.
با شنيدن اين خبر، با خود گفتم : مى روم و سر راه حضرت مى ايستم و به خواست خداوندبه آرزويم مى رسم .
به همين جهت حركت نمودم و آمدم در همان مسيرى كه بنا بود حضرت از آن جا عبور نمايد،گوشه اى ايستادم .
هوا بسيار گرم بود، همين كه امام عليه السلام نزديك من رسيد، با گوشه چشم نگاهىبر من انداخت ، پس مقدارى عقب رفتم و پشت سر حضرت قرار گرفتم .
در همين لحظه با خود گفتم : خدايا! تو مى دانى كه من به تمام ائمّه اطهار عليهم السلامو همچنين دوازدهمين ايشان حضرت مهدى موعود صلوات اللّه عليه معتقد و مؤمن هستم .
پس اى خداوندا! اكنون مى خواهم تا كرامت و معجزه اى از ولىّ و حجّت تو مشاهده كنم ، تاهدايتى كامل يابم .
در همين بين ، حضرت اشاره اى به من نمود و فرمود: اى محمّد بن ميمون ! دعايت مستجابشد.
با خود گفتم : مولايم از فكر و درون من آگاه شد و بدون آن كه چيزى بگويم ، دانست چهفكرى در ذهن دارم ، اگر واقعاً او از درون من آگاهى دارد، اى كاش عمامه اش را از سر خودبَردارد.
پس ناگهان دست برد و عمامه خود را از روى سر مبارك خود برداشت و دو مرتبه آن را برسر نهاد.
با خود انديشيدم : شايد به جهت گرمى هوا، حضرت عمامه خود را از سر برداشت ، نهبه جهت فكر و نيّت من ؛ و اى كاش يك بار ديگر نيز عمامه اش ‍ را بردارد و بر زينقاطر بگذارد.
در همين لحظه ، حضرت دست برد و عمامه خويش را از سر خود برداشت و روى زين قرارداد.
گفتم : بهتر است كه حضرت عمامه اش را بر سر بگذارد، پس آن را برداشت و بر سرخود نهاد.
باز هم اكتفاء به همين مقدار نكرده و با خود گفتم : اى كاش يك بار ديگر هم ، حضرتعمامه اش را از سر بر مى داشت و بر زين مى نهاد و سريع روى سر خود قرار مى داد.
اين بار نيز حضرت سلام اللّه عليه ، عمامه خود را از سر برداشت و روى زين قاطر نهادو بدون فاصله ، سريع آن را برداشت و روى سر خود گذارد.
سپس با صداى بلند فرمود: اى احمد! تا چه مقدار و تا چه زمانى مى خواهى چنين كنى ؟!
آيا به نتيجه و آرزوى خود نرسيدى ؟
عرضه داشتم : اى مولا و سرورم ! همين مقدار مرا كافى است ؛ و حقيقت را درك كردم .(29)
برنامه امام عليه السّلام در زندان
مرحوم قطب الدّين راوندى ، طبرى و برخى ديگر از بزرگان بهنقل از ابوهاشم جعفرى حكايت كند:
در آن دورانى كه من با عدّه اى ديگر از سادات در زندان معتصم عبّاسى به سر مى بردم ،حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام نيز با ما زندانى بود.
حضرت به طور دائم روزه داشت و يكى از غلامانش هنگام افطار مقدارى غذا براى آنحضرت مى آورد، همين كه موقع افطار مى رسيد و مى خواست غذاميل نمايد، ما را در كنار خود دعوت مى نمود و همگى با آن حضرت افطار مى كرديم .
روزى از روزها من روزه بودم و ضعف شديدى مرا فرا گرفته بود، آن روز را من بهتنهائى با مقدارى كَعك افطار كردم ؛ و قسم به خداوند سبحان ! كه كسى از اين جريانمن اطّلاعى نداشت ، سپس آمدم و در جمع افراد، كنار حضرت نشستم .
امام عليه السلام به يكى از افراد دستور داد: مقدارى غذا براى ابوهاشم بياور تاميل كند، گر چه افطار كرده است .
پس من خنده ام گرفت ، فرمود: اى ابوهاشم ! چرا خنده مى كنى ؟
و سپس افزود: هر موقع در خود احساس ضعف كردى ، مقدارى گوشتتناول كن تا نيرو يابى و تقويت بشوى ، ضمناً توجّه داشته باش كه در كَعك هيچقوّتى نيست .
بعد از آن به حضرت عرضه داشتم : همانا خدا و پيامبر و شمااهل بيت رسالت ، صادق و با حقيقت هستيد.
ابوهاشم جعفرى در ادامه حكايت افزود: در آن روزى كه خداوندمتعال مقدّر كرده بود كه امام عسكرى عليه السلام از زندان آزاد شود، ممورى آمد و بهحضرت اظهار داشت : آيا ميل دارى كه امروز نيز براى شما - همانند روزهاىقبل - افطارى بياورم ؟
امام عليه السلام فرمود: مانعى نيست ، آن را بياور، ولى فكر نمى كنم كه فرصتباشد، از آن بخورم .
پس ماءمور، مقدار غذائى را همانند قبل براى حضرت آورد؛ ولى نزديك غروب در حالى كهحضرت روزه بود، آزاد شد و به ما فرمود: افطار مراميل كنيد، گوارايتان باد.(30)
تثير معنويت ، پيش بينى آزادى
در آن زمانى كه امام حسن عسكرى صلوات اللّه عليه در زندان معتصم عبّاسى قرار داشت ،ماءمورين زندان ، انواع و اقسام شكنجه هاى جسمى و روحى را براى حضرت اجرا مىكردند.
روزى عدّه اى از جاسوس ها و ماءمورين حكومتى ، وارد بر زندانبانِ امام حسن عسكرى عليهالسلام شدند و گفتند: تا مى توانى بر او سخت گيرى كن و او را تحت فشارهاىگوناگون قرار بده .
زندانبان - كه شخصى به نام صالح بن وصيف بود - گفت : نمى دانم چگونه و با چهوسيله اى او را تحت شكنجه و فشار قرار بدهم !
همين دو سه روز قبل ، دو نفر از افراد فاسد و شرور را - جهت شكنجه و آزار او - بهزندان فرستادم .
وليكن هر دو نفرشان دگرگون شدند و اهل نماز و روزه و عبادت قرار گرفتند، آن هم باحالتى عجيب و حيرت انگيز، وقتى آن دو نفر را احضار كردم و به آن ها گفتم : شما دونفر نتوانستيد آن مرد را تحت فشار قرار دهيد و او را منحرف كنيد؟
گفتند: تو فكر مى كنى كه او يك مرد عادى است ؟
او به طور دائم روزه مى گيرد و نماز به جا مى آورد و تمام شبمشغول عبادت و مناجات مى باشد و حاضر نيست ، سخنى به جز ذكر خدا بگويد، هنگامىكه نزد او مى رفتيم تمام بدن ما به لرزه مى افتاد و حالات او، ما را نيز دگرگون كرد.
وقتى ممورين حكومت ، اين مطالب را از زندانبانِ امام حسسن عسكرى عليه السلام شنيدند باسرافكندگى خاموش شدند و برگشتند.(31)
همچنين مرحوم كلينى ، طبرسى ، ابن حمزه طوسى و... بهنقل از ابوهاشم جعفرى حكايت كند:
در آن زمانى كه در زندان بودم ، چون مرا با زنجير بسته بودند، بى طاقت شدم وناراحتى خود را در ضمن نامه اى به امام حسن عسكرى عليه السلام نوشته و برايشارسال نمودم .
امام عليه السلام در جواب فرمود: همين امروز آزاد خواهى شد و نماز ظهر را درمنزل خود به جا مى آورى ، لحظاتى بعد از آن ممورى آمد و مرا آزاد كرد.
و چون در فشار زندگى قرار داشتم خواستمقبل از آزادى خود، نامه اى ديگر براى حضرت بفرستم و تقاضاى مقدارىپول كنم ، وليكن شرم و حيا مانع شد و تقاضاى خود را ننوشتم .
همين كه به منزل رسيدم و طبق پيش بينى حضرت ، نماز ظهر را درمنزل خواندم ، شخصى مقدار صد دينار آورد و اظهار داشت : اين مقدار را حضرت ابومحمّد،امام حسن عسكرى عليه السلام به همراه نامه اى فرستاده است .
نامه را گرفتم و گشودم ، در آن مرقوم فرموده بود: شرم و حيا را كنار بگذار و هرموقع نياز پيدا كردى ، درخواست كن كه آنچه دوست داشته باشى به آن خواهى رسيد.
و مرحوم طبرسى افزوده است كه در سال 258 به همراه عدّه اى از سادات و نيز امام حسنعسكرى صلوات اللّه عليه در زندان معتزّ - خليفه عبّاسى - بوده اند.(32)
مرگ چهار دختر با يك كيسه پول
يكى از اهالى كوفه كه معروف به احمد بن صالح بود حكايت كند:
من داراى چهار دختر بودم و نسبت به مخارج و هزينه زندگى آن ها سخت در مضيقه بودم وتوان تمين مايحتاج آن ها را نيز نداشتم .
در سال 259 عازم شهر سامراء گشتم و چون به سامراء رسيدم ، بهمنزل حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام وارد شدم تا شايد توسّط آن حضرت، كمكى بشوم و بتوانم با كمك حضرت لباس و آذوقه اى براى آن ها تهيّه كنم .
همين كه وارد منزل حضرت شدم ، بدون آن كه سخنى بگويم ، به من خطاب نمود وفرمود: اى اءحمد! دخترانت در چه وضعيّتى هستند؟
عرض كردم : در خير و خوبى و سلامتى .
امام عليه السلام فرمود: يكى از آن ها كه آمنه نام دارد، همين امروز از دار دنيا رفت ، و آنديگرى كه به نام سكينه است فردا مى ميرد، و دوتاى ديگر آن ها - يعنى ؛ خديجه وفاطمه - در اوّلين روز همين ماهى كه در پيش است از دنيا مى روند.
و چون با شنيدن اين خبر گريان شدم ، امام عليه السلام اظهار داشت : براى چه گريهمى كنى ؟
آيا براى دلسوزى و غم مرگ آن ها گريان شدى ؟
و يا براى آن كه در كنار آن ها نيستى و نمى توانى آن ها را كفن و دفن نمائى ، اين چنينگريه مى كنى ؟
عرض كردم : هنگامى كه از نزد آن ها آمدم هيچ گونه خرجى و لباس و خوراك نداشتند.
حضرت فرمود: بلند شو، ناراحت نباش ، من بهوكيل خود - عثمان بن سعيد - گفته ام : مقدارىپول براى تجهيز كفن و دفن آن ها بفرستد و چون هزينه خاك سپارى آن ها انجام گرديد،هنوز ته كيسه ، مبلغ سه هزار درهم باقى مى ماند و اين همان مقدارى است كه تو براىدرخواست آن آمده اى .
گفتم : اى سرورم ! قصد داشتم مبلغ سه هزار درهم از شما تقاضا كنم براى جهيزيّه وازدواج آن ها؛ وليكن شما آن را هزينه رفتن به خانه آخرتشان قرار دادى .
به هر حال مدّتى در سامراء ماندم تا اوّلين روز ماه فرا رسيد و دو مرتبه خدمت حضرترسيدم ، همين كه در محضر ايشان نشستم ، فرمود: اى احمد بن صالح ، خداوند تو را درمرگ چهار دخترت صبر و سلامتى دهد، ديگر صلاح نيست اينجا بمانى ، حركت كن و بهسمت كوفه روانه شو.
پس حركت كردم و چون به كوفه رسيدم ، دريافتم كه تمام غيب گوئى هاى حضرت ،صحّت داشت و مقدار سه هزار درهم در كيسه ، براى من باقى مانده بود كه آن ها را بينفقراء و مستمندان تقسيم كردم .(33)
به جاى اسب ، يك قاطر تندرو
همچنين مرحوم قطب الدّين راوندى ، طبرسى و بعضى ديگر از بزرگان به گفته يكى ازنوادگان امام سجّاد عليه السلام - به نام علىّ بن زيد - حكايت كنند:
مرا اسبى چابك و زيبااندام بود، كه بسيار آن را دوست مى داشتم و افراد در مجالس ومجامع ، آن را زبان زد خود قرار مى دادند.
روزى به محضر مبارك امام حسن عسكرى عليه السلام وارد شدم ، حضرت ضمنفرمايشاتى اظهار نمود: اسبى كه دارى در چه حالى است ؟
عرضه داشتم : اسب را دارم و هم اكنون سوار آن شدم و تامنزل شما آمده ام و آن را جلوى منزل شما بسته ام .
بعد از آن فرمود: همين امروز قبل از آن كه خورشيد غروب كند، اگر توانستى اسب خود رابفروش و يا با ديگرى تبديل كن و سعى نما كه در اين امر تخير نيندازى .
در همين بين ، يك نفر وارد مجلس شد و حضرت كلام خود را قطع نمود و ديگر مطلبى بياننكرد و من از جاى خود بلند شدم و در حالى كه در فكر فرو رفته بودم ، ازمنزل حضرت خارج و روانه منزل خود شدم و جريان فرمايش امام عليه السلام را براىبرادرم بازگو كردم .
برادرم گفت : من درباره پيش بينى امام حسن عسكرى عليه السلام چيزى نمى دانم .
با اين حال ، تصميم گرفتم كه اسب را بفروشم و در بين افراد اعلان كردم اسب من درمعرض فروش است ، ولى چون غروب آفتاب فرا رسيد و نماز مغرب را به جا آوردم ،پيش خدمتم آمد و گفت : اى سرورم ! همين الا ن اسب ، صداى عجيبى كرد و افتاد و مُرد.
بسيار ناراحت و غمگين شدم و فهميدم كه حضرت در فرمايش خود چنين موضوعى را پيشبينى نموده بود تا ضررى بر من وارد نشود.
پس از گذشت چند روزى خواستم كه به محضر مبارك امام عليه السلام شرفياب شوم ،با خود گفتم : اى كاش يك حيوانى مَركب سوارى داشتم تا سوار آن مى شدم .
وقتى وارد مجلس حضرت شدم و نشستم پيش از آن كه سخنى بگويم ، فرمود: بلى ، مابه جاى آن اسب ، حيوانى به تو خواهيم داد؛ و سپس به غلام خود - كه كُميت نام داشت -دستور داد و فرمود: قاطر مرا تحويل علىّ بن زيد بده .
و سپس به من خطاب كرد و فرمود: اين قاطر، از اسب تو عمرش بيشتر و تندروتر خواهدبود.(34)
چه قسمتى از گوسفند لذيذتر است
در زمان امام حسن عسكرى صلوات اللّه عليه دو نفر به نام هاى احمد و عبّاس با يكديگردرباره استقرار اعضاء بدن روى زمين در حال سجده و چگونگى آن درحال نماز اختلاف پيدا كردند.
احمد گويد: چون در اين مشاجره به نتيجه اى نرسيديم كه آيا بينى هم هنگام سجده بايدروى زمين قرار گيرد، يا خير؟
عازم منزل امام عسكرى عليه السلام شديم .
در بين راه در حالى كه حضرت سوار مركب خود بود، برخورد كرديم ، همين كه حضرتمتوجّه ما شد، ايستاد و روى خود را به طرف ما نمود و سپس ‍ انگشت سبّابه خود را برپيشانى نهاد و اشاره نمود كه سجده فقط به وسيله پيشانى تحقّقق مى يابد، نه بهوسيله بينى ؛ و بعد از آن به راه خود ادامه داد و رفت .
پس از مدّتى كه از اين جريان گذشت ، نيز بر سر گوشت مشاجره شد كه كدام قسمتگوشت گوسفند لذيذتر و سالمتر است ، كه همچنين به نتيجه نرسيديم .
ناگهان خادم حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام بر ما وارد شد و بدون آن كهما سخنى بگوئيم و يا سؤالى كرده باشيم ، خادم حضرت قطعه گوشت گوسفندى كهكِتف و دست حيوان بود از جلوى ما برداشت و گفت :
مولايم فرمود: آن قسمتى كه نزديك به سر و گردن باشد، سالمتر و لذيذتر است وآغشته به مراض نمى باشد، و امّا ران را نصيحت نمود كه حتى الا مكان استفادهنشود.(35)
احمد گويد: امام عليه السلام بدون آن كه ما سؤالى كرده باشيم و يا پيامى داده باشيم، در جريان امور قرار داشت و براى تقويت قلوب و از بين بردن هر گونه شكّى پاسخما را مطرح فرمود و رفع مشاجره گرديد.(36)
آشنائى به تمام لغات و زبان ها و ديگر علوم
مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و يعضى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آورده اند:
يكى از خادمان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام - به نام نصير خادم - حكايتكند:
بارها به طور مكرّر مى ديدم و مى شنيدم كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليهالسلام در حيات پدر بزرگوارش با افراد مختلف ، به لُغت و لهجه تركى ، رومى ،خزرى و... سخن مى گويد.
مشاهده اين حالات ، براى من بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود و با خود مى گفتم : اينشخص - يعنى ؛ امام عسكرى عليه السلام - در شهر مدينه به دنيا آمده و نيز خانواده وآشنايان او عرب بوده و هستند، جائى هم كه نرفته است ، پس چگونه به تمام لغت ها وزبان ها آشنا است و بر همه آن ها تسلّط كامل دارد؟!
تا آن كه پدرش امام هادى عليه السلام به شهادت رسيد؛ و باز هم مى ديدم كه فرزندش، حضرت ابومحمّد عسكرى عليه السلام با طبقات مختلف و زبان ها و لهجه هاىگوناگون سخن مى گويد، روز به روز بر تعجّب من افزوده مى گشت كه از چهطريقى و به چه وسيله اى حضرت به همه زبان ها آشنا شده است ؟!
تا آن كه روزى در محضر مبارك آن حضرت نشسته بودم و بدون آن كه حرفى بزنم ،فقط در درون خود، اين فكر را گذراندم كه حضرت چگونه به همه لغت ها و زبان هاآگاه و آشنا شده است ؟!
كه ناگهان امام حسن عسكرى عليه السلام به من روى كرده و مرا مورد خطاب قرار داد وفرمود: خداوند تبارك و تعالى حجّت و خليفه خود را كه براى هدايت و سعادت بندگانشتعيين نموده است داراى خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى مى باشند، همچنين علم و آشنائىبه تمام لهجه ها و لغت ها حتّى به زبان حيوانات را دارند.
و نيز معرفت به نَسَب شناسى و آشنائى به تمام حوادث و جريانات گذشته و آينده راكه خداوند متعال از باب لطف به حجّت و خليفه خود عطا كرده است ، دارند به طورى كههر لحظه اراده كنند، همه چيز و تمام جريانات را مى داند .
سپس امام حسن عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: چنانچه اين امتيازها وويژگى ها نبود، آن وقت فرقى بين آن ها و ديگر مخلوق وجود نداشت ؛ وحال آن كه امام و حجّت خداوند بايد در تمام جهات از ديگران برتر و والاترباشد.(37)
بقاء آثار حركات بر اشياء
يكى از راويان حديث به نام ابوالحسن ، علىّ بن عاصم كوفى - كه نابينا بوده است -حكايت نمايد:
روزى در شهر سامراء خدمت حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شدمو روى زيراندازى نشستم كه بسيار نرم و لطيف بود، به حضرت عرض كردم : اين چيست واز كجا آورده ايد؟
امام عليه السلام فرمود: اى عاصم ! روى چيزى قدم نهاده اى و نشسته اى كه بسيارى ازپيامبران الهى و اوصياء و امامان : بر آن قدم نهاده و روى آن نشسته اند.
عرضه داشتم : اى مولا و سرورم ! به احترام اين پوستى كه روى آن قدم نهادم ، بعد ازاين لحظه با خود تعهّد مى نمايم تا زمانى كه زنده باشم ، ديگر كفشى را نپوشم .
عاصم كوفى افزود: بعد از آن كه امام حسن عسكرى عليه السلام مطالب مهمّى را پيرامونآن پوست حيوانى - كه به عنوان فرش از آن استفاده مى شد - مطرح فرمود.
من بدون آن كه چيزى را بر زبان خود جارى كنم ، بلكه فقطّ در فكر و ذهن خود گذراندمو گفتم كه : اى كاش امكان داشت من آثار نبياء و وصياء عليهم السلام را مى ديدم .
در اين افكار بودم ، كه ناگهان متوجّه گشتممنزل حضرت ، غرق در انواع نورهاى رنگارنگ شده و نظر مرا به خود جلب كردند.
سپس امام عليه السلام به من فرمود: اى عاصم ! آيامايل هستى كه آثار قدم هاى پيامبران الهى و امامان عليهم السلام را - كه بر اين فرشقدم نهاده اند - مشاهده كنى ؟
عرضه داشتم : بلى ، ياابن رسول اللّه ! اى مولا و سرورم ! بسيار علاقه دارم كه آن هارا مشاهده نمايم .
پس از آن ، حضرت با دست مبارك خويش بر صورت و چشم هايم كشيد و بينائى چشم هايمرا باز يافتم .
ناگهان قدم هاى بسيارى را روى آن فرش ديدم و امام عسكرى عليه السلام جاى پاى هريك از پيامبران و امامان را از حضرت آدم تا آخرين پيامبر حضرت محمّد صلوات اللّه عليهماجمعين ؛ و همچنين اثر جاى پاى اميرالمؤمنين علىّ عليه السلام را تا آخرين معصوم - يعنى ؛حضرت مهدى موعود عليه السلام - معرّفى و به من ارائه نمود.(38)
عاصم كوفى افزود: بعد از مشاهده آن آثار، بدون آن كه امام عسكرى عليه السلام متوجّهشود، با خود گفتم : اين ها خيالات و توهّمات است كه من احساس مى كنم ، ناگهان حضرتبه من خطاب نمود: اى اصم ! نَه ، اين ها خيالات و توهّمات نيست ، بلكه عين حقيقت مى باشد.
و سپس امام عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايشات خود فرمود: تمامى پيامبران الهىعليهم السلام يكصد و بيست و چهار هزار نفر بوده اند، كه هر كدام ايشان داراى وصىّ وخليفه هستند؛ و اوصياء پيامبر خاتم صلوات اللّه عليهم ، نيز دوازده نفر مى باشند.
پس هركس به آن ها بيفزايد يا از آن ها كسر نمايد و يا حتّى ، چنانچه درباره يكى از آنها شكّ داشته باشد، همانند شكّ درباره خداوندمتعال و إنكار او مى باشد.
در پايان ، امام عسكرى عليه السلام به من فرمود: اى عاصم ! چشم هاى خود بر همبگذار؛ و من نيز طبق دستور حضرت چشم هايم را بستم و همانندقبل نابينا گشتم و ديگر جائى را نمى ديدم ؛ و در نهايت از آن حضرت تشكّر كردم وسپاس به جاى آوردم كه مرا هدايت و راهنمائى فرمود.(39)
آگاهى از تصميم و كمك قابل توجّه
همچنين مرحوم شيخ مفيد، كلينى و بعضى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهمآورده اند:
يكى از نوه هاى امام موسى كاظم عليه السلام به نام محمّد حكايت كند:
در روزگارى ، زندگى بر ما سخت شد و به جهت تنگ دستى ديگر توان تمين هزينههاى لازم زندگى را نداشتم .
در يكى از روزها پدرم علىّ بن ابراهيم - كه فرزند موسى بن جعفر عليه السلام است -اظهار داشت : به شهر سامراء برويم ، نزد حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليهالسلام تا شايد به ما كمكى نمايد؛ و در نتيجه بتوانيم زندگى عادى خود را سپرىنمائيم .
گفتم : آيا آن حضرت را مى شناسى ؟
پدرم در جواب گفت : خير، او را نديده ام و نمى شناسم ؛ بلكه فقط اوصاف او را شنيدهام .
در هر صورت با توكّل به خداوند متعال حركت كرديم ؛ در مسير راه ، پدرم گفت : چقدرخوب است كه حضرت مقدار پانصد درهم به ما عطا نمايد تا دويست درهم آن را لباس وپوشاك خريدارى كنيم و دويست درهم براى آرد و آذوقه و يكصد دينار بقيّه اش را جهتديگر هزينه هاى زندگى خود و خانواده مان باشد.
پس از صحبت پدرم ، من نيز در فكر و ذهن خويش گذراندم كه اى كاش ‍ سيصد دينار همبه من عطا نمايد تا الاغى را براى سوارى ، خريدارى نموده و نيز مقدارى لباس تهيّهكنم و مقدارى هم براى ديگر مخارج و مايحتاج زندگى باشد.
وقتى وارد شهر سامراء شديم ، به سمت منزل امام حسن عسكرى عليه السلام رفتيم ؛ وچون جلوى منزل حضرت رسيديم ، جمعيّت انبوهى جهت ملاقات و ديدار آن حضرت اجتماعكرده بودند.
متحيّر بوديم كه با آن جمعيّت چگونه مى توان با امام عليه السلام ملاقات كرد، در اينافكار بوديم كه ناگهان درب منزل حضرت باز شد و شخصى بيرون آمد و اظهار داشت :علىّ بن ابراهيم و فرزندش محمّد وارد منزل حضرت شوند.
همين كه داخلمنزل رفتيم ، امام عليه السلام را ديديم كه در گوشه اى نشسته است ، پس سلام كرديمو در روبروى حضرت نشستيم .
پس از آن كه حضرت جواب سلام داد، به پدرم ، فرمود: اى علىّ بن ابراهيم ! چراتاكنون نزد ما نيامده اى ؟
پدرم عرضه داشت : دوست نداشتيم مزاحم شما بشويم ، مخصوصاً در اين موقعيّت حسّاسىكه به سر مى بريد.
و چون مقدارى در خدمت امام عليه السلام نشستيم ، پس از صحبت هائى كه انجام گرفت ،بلند شديم و خداحافظى كرديم و از محضر مبارك حضرت بيرون رفتيم .
بعد از آن كه از مجلس خارج شديم ، بلافاصله غلام حضرت ما را صدا كرد و يك كيسهتحويل پدرم داد و گفت : اين پانصد درهم كه براى لباس و آرد و آذوقه و ديگر هزينههاى زندگى خود و خانواده ات ، كه مى خواستى و آرزو كرده بودى .
و سپس يك كيسه كوچك تر هم به من داد و گفت : اين سيصد درهم نيز براى خريد الاغ ولباس و مخارج منزل تو است .
و بعد از آن افزود: به همين زودى خيراتى به تو مى رسد.
پس از گذشت مدّتى كوتاه ، به بركت امام عليه السلام ، همسر خوبى گرفتم و در يكمعامله نيز هزار دينار سود بردم .(40)
بهترين تثير حجامت در بدترين اوقات
مرحوم كلينى ، رواندى ، شيخ حرّ عاملى و برخى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خويشآورده اند:
در يكى از روزها حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام شخصى را - هنگام وقتظهر - به دنبال يكى از پزشكان نصرانى فرستاد تا نزد وى آيد.
همين كه پزشك نصرانى به محضر حضرت وارد شد، امام عليه السلام به وى دستور داد:فلان رگ مرا بزن .
پزشك گويد: امام عليه السلام رگى را به من معرّفى نمود كه هرگز نام آن را نشنيده ونمى شناختم ، به همين جهت با خود گفتم : خيلى عجيب است كه چنين شخصيّتى معروف مىخواهد در بدترين اوقات ، حجامت كند و رگ بزند، آن هم به وسيله رگى كه شناخته شدهنيست .
به هر حال امر حضرت را اطاعت كردم و همان رگى را كه معرّفى نمود زدم و خون جارىگشت ؛ و پس از لحظاتى روى آن را بستم .
بعد از آن ، فرمود: همين جا در منزل منتظر بمان تا تو را خبر نمايم ، چون نزديك عصرفرا رسيد مرا صدا نمود و دستور داد: همان رگ را باز كن تا خون بيايد.
من نيز دستور آن حضرت را انجام دادم و چون مقدارى خونداخل طشت ريخته شد، فرمود روى رگ را ببند و همين جا منتظر باش تا مجدّداً تو را خبركنم .
همين كه نيمه شب شد، مرا صدا زد و اظهار داشت : بيا روى رگ را باز كن تا باز هم خونبيايد.
در اين لحظه ، من بيشتر از اوّل تعجّب كردم و با خود گفتم : اين چه كارى است كه انجاممى دهد؟!
ولى خجالت كشيدم كه علّت آن را جويا شوم ، بالا خره دستور حضرت را عملى كردم ؛وليكن در اين مرتبه خونى سفيد رنگ - همانند نمك - از بدن حضرت خارج شد كه تعجّبمرا چند برابر نمود، سپس فرمود: روى آن را ببند و همين جا درمنزل منتظر باش .
چون صبح شد به يكى از افراد منزل ، دستور داد كه مبلغ سه دينار به منتحويل دهد، آن را گرفتم و از منزل خارج شده و از آن جا مستقيماً نزد استاد خود - بختيشوعنصرانى - آمدم و جريان را برايش تعريف كردم .
وقتى استادم ، مطالب مرا شنيد، بسيار تعجّب كرد و گفت : به خدا سوگند! نمى فهممچه مى گوئى !؟
و در علم طبّ و حجامت تاكنون چنين مطلب و روشى را نديده و نشنيده ام ، بايد پيش فلانطبيب فارسى برويم تا ببينيم او در اين باره نظرش ‍ چيست و چه مى گويد.
پس از آن ، از شهر سامراء عازم شهر بصره شديم و از بصره به وسيله قايق ، مسيراهواز را پيموديم تا وارد اهواز گشتيم و روانهمنزل پزشك معروف اهوازى شديم و تمام جريان را برايش بازگو كرديم .
او هم پس از آن كه مطالب ما را شنيد، با حالت تعجّب به ما نگاه كرد و گفت : چند روزىبه من مهلت دهيد.
من پس از چند روز كه به او مراجعه كردم ، اظهار داشت : آنچه را مطرح كردى ، غير ازحضرت عيسى مسيح عليه السلام كسى ديگر چنين كارى نكرده است و اين كار دوّمين مرتبهمى باشد كه به دست دوّمين نفر انجام گرفته است .
و در نهايت ، آن پزشك نصرانى اسلام آورد و تا زمانى كه امام حسن عسكرى عليه السلامزنده بود، در خدمت آن حضرت بود.(41)
مُهر امامت بر ريگ ها
مرحوم شيخ طوسى ، راوندى ، ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّهعليهم به نقل از داود بن قاسم جعفرى معروف به ابوهاشم جعفرى حكايت كنند:
روزى در محضر مبارك حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام نشسته بودم ، كهشخصى از اهالى يمن اجازه ورود خواست و حضرت اجازه ورود داد.
پس از لحظه اى ، مردى زيبااندام و بلند قد وارد شد و به امام عليه السلام سلام كرد وحضرت جواب او را داد و فرمود: بنشين .
سپس آن مرد كنار من آمد و نشست و من بدون آن كه با كسى سخن بگويم ، در ذهن خويشگذراندم و باخود گفتم : اى كاش مى دانستم كه اين مرد كيست و از كجا آمده است ؟
پس ناگهان امام عسكرى عليه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابوهاشم ! اينفرزند همان اَعرابيّه اى است كه به نام اُمّ غانم يمانيّه ، معروف مى باشد كه ريگ ها رانزد پدران من مى برد و ايشان ، بر آن ريگ ها مُهر امامت مى زدند.
بعد از آن ، حضرت به آن شخص يمنى رو كرد و فرمود: ريگ هائى را كه آورده اى ،بياور.
پس آن مرد، مقدارى ريگ در آورد و خدمت امام عليه السلام نهاد؛ و حضرت با مُهر امامت خويش، همچون پدران بزرگوارش بر آن ريگ ها مُهر امامت خود را زد.
ابوهاشم جعفرى در ادامه سخن خود گفت : مثل اين كه هم اكنون من اثر و نوشته مهر امامعسكرى عليه السلام را بر آن ريگ دارم مى بينيم كه نوشته است : (الحسن بنعلىّ).
بعد از آن ، به شخص يمنى خطاب كرده و گفتم : آيا تاكنون حضرت ابومحمّد عليهالسلام را ديده اى ؟
در جواب اظهار داشت : خير، به خدا سوگند! كه تاكنون همديگر را نديده ايم ، همانا مدّتزمانى است كه من شيفته ديدار و زيارت وجود مباركش مى باشم ، تا آن كه جوانى - كه تابه حال او را نديده بودم - نزد من آمد و اظهار داشت : برخيز كه به آرزوى خويش رسيدهاى ، و اكنون مى بينى كه در محضر مقدّس و مبارك ايشان حضور دارم .
ابوهاشم جعفرى در پايان افزود: سپس از جاى خود برخاست و به حضرت خطاب نمود وگفت : من شهادت مى دهم كه تو همچون اميرالمؤمنين علىّ و ديگر ائمّه اطهار صلوات اللّهعليهم ، بر حقّ بوده و مى باشيد؛ همانا كه حكمت الهى و امامت ، در اين زمان به تو منتهىگشته است ؛ چون شما ولىّ خدا هستى .
سپس ابوهاشم گفت : از اسمش سؤال كردم ؟ در پاسخ گفت : نام من مهجع بن صلت بنعقبة بن سمعان بن غانم بن اُمّ غانم مى باشد، فرزند همان زن يمانيّه اى كه به صاحبريگ معروف است .(42)
بعد از آن ابوهاشم جعفرى اشعارى را در اين باره سرود.(43)
دو نوع پوشش و اظهار حجّت
عدّه اى از اهالى كوفه براى تحقيق و بررسى پيرامون مسئله امام و حجّت خداوندمتعال ، شخصى را به نام كامل - فرزند ابراهيم مدنى - به شهر سامراء فرستادند.
كامل گويد: هنگام حركت با خود گفتم : كسى نمى تواند وارد بهشت شود، مگر آن كههمانند من معرفت و لياقت داشته باشد و به سمت سامراء حركت نمودم .
موقعى كه به سامراء رسيدم و به منزل سرورم حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليهالسلام وارد شدم ، حضرت را ديدم كه لباسى سفيد و نرم و لطيف پوشيده است ، در ذهنخود گفتم : حضرت اين نوع لباس لطيف را مى پوشد؛ ليكن به ماها دستور مى دهد تالباسى همانند فقيران و تهى دستان بپوشيم .
در همين افكار بودم ، بدون آن كه مطلبى را ظاهر سازم و يا سخنى بگويم ، كه ناگهانامام عليه السلام نگاهى بر من انداخت و تبسّمى نمود؛ و پس از آن آستين خود را بالا زد واظهار داشت : اى كامل ! نگاه كن .
هنگامى كه نگاه كردم ، متوجّه شدم كه حضرت زير لباس هايش ، لباسى زِبر و خشنپوشيده است .
سپس فرمود: اين نوع لباسى را كه در ظاهر مى بينى ، براى حفظ موقعيّت اجتماعىشماها است و آن ديگرى را كه در زير لباس هايم مى بينى ، براى خود پوشيده ام .
كامل گويد: نسبت به افكار غلطى كه برايم پيش آمده بود، بسيار شرمنده و سرافكندهشدم و سر جاى خود نشستم .
پس از گذشت لحظه اى ، ناگهان متوجّه شدم كه نسيمى به وزيدن گرفت و با وزشباد، پرده اى كه جلوى درب خروجى آويزان كرده بودند كنار رفت ؛ و در همين بين ، چشممبر كودكى رشيد افتاد، در سنين چهارده سالگى كه همانند ماه ، روشن و نورانى بود.
آن گاه كودك مرا صدا نمود: اى كامل بن ابراهيم !
من با شنيدن اين سخن تعجّب كرده و بر خود لرزيدم و گفتم : بله ، بله ، اى سرورم ! چهمى فرمائى !؟
فرمود: آمده اى تا درباره حجّت خدا تحقيق كنى ! و اين كه مى خواهى بدانى آيا كسانىامثال تو وارد بهشت مى شوند؟
اظهار داشتم : بلى ، قسم به خدا! به همين منظور آمده ام .
بعد از آن فرمود: و نيز آمده اى تا درباره طايفه مفوّضه و عقائدشان تحقيق و بررسىنمائى ؟
سپس در ادامه فرمايش خود افزود: اى كامل ! آن ها دروغ مى گويند، قلب هاى مااهل بيت - عصمت و طهارت - جايگاه اراده و مشيّت الهى است و ما چيزى بدون اراده و بدونمشيّت خداوند متعال نمى دانيم ، پس ‍ چنانچه او اراده نمايد، ما نيز اراده مى كنيم .
پس از آن پرده به حالت اوّل خود بازگشت و ديگر آن مولود عزيز - مهدى موعود عليهالسلام را نديدم .
بعد از اين جريان ، حضرت ابومحمّد، امام عسكرى عليه السلام نيز تبسّمى نمود و اظهارداشت : اى كامل ! ديگر منتظر چه هستى ؟
آيا درباره حجّت خداوند به نتيجه نرسيدى ؟!
آن كودكى را كه مشاهده نمودى ، مهدى و حجّت خدا بعد از من مى باشد و آنچه را كه تو درفكر و ذهن خود گذرانده بودى ، برايت بازگو كرد؛ و نيز پاسخ مطالب تو را داد.
پس از جاى خود برخاستم و با خوشحالى و سرور از اين كه توانستم به مقصود خوددست يابم از محضر مقدّس و مبارك حضرت خداحافظى كرده و بيرون آمدم .(44)

next page

fehrest page

back page