در ايـن زمـان كـه هـزار و سـيـصـد و بـيـسـت و پـنـج بـود هـفـتسال است كه در نجف مشغول تحصيل بودم و تقريبا يك دوره و نصف به درس آخوند نشستمو نـوشـتـم ولكـن از مـقـدمه واجب كه ابتدا خدمت آخوند بودم تا تمامى مباحث الفاظ كاغذهاىجـزوات خـوب نـبـود، در حـقـيـقـت ابـتـدا نـوشـتـن بـا تـحـقـيـق وتـاءمـل و كـاغـذهـاى خـمـيـصـى صـيـقـل زده مـسـطـر خـورده ازاول شـروع به اصول علميه بود. آن دوره كه به مسئله اجتهاد و تقليد خاتمه يافت آخونددر دوره دوم كـه از اول مـبـاحـث الفـاظ شـروع نـمـود بـاز بـه كاغذهاى خوب و با تحقيق وتـاءمـل نـوشـتـه شـد، ولكـن در ايـن زمـان كـتـاب آخـونـد كـفـايـةالاصول يك دوره چاپ خورده بود. اولا بـنـا گـذارديم كه نوشته هاى خود را به شرح متن كفاية قرار دهيم ، تقريبا آن طورچـنـد سـطـرى از كـفـايه را شرح نموديم ديديم بعضى جاها چند سطر و نيم صفحه اى ازكـفـايـه مـحتاج به شرح نيست ، بلكه مكررات و توضيحات زياد نموده به عبارت مغلقهكـه دارد بـه ذوق خـود مـطـلب را نـوشـتـيـم و نـقـل عـبـارت كـفـايـه را نـكـردم مـگـر جـاهـاىمـشـكل آن را و اخيرا عبارت كفايه را مطلقا ترك نمودم و مطالب را مرتبا و منقحا نوشتم تاآن كـه مـباحث الفاظ ثانيا به خوبى تمام شد و جزوات سابق مباحث الفاظ را كه نوشتهبـودم بـه بـعـضـى از رفـقـا خـواهـش كـه خواهش نمود دادم و جزوات مبحث الفاظ را يك جلدصـحافى كرده شده و اصول علميه يك جلد ديگر چون ورقهاى جزوات اين دو مبحث باهم اختنـبـودنـد و بـعـد از ان بـه دسـت رفـقـا مى چرخيدند و استنساخ مى كردند و از فقه هم چندكـتـابـى در ايـن بـيـن تـقـريـرات درس را نـوشـتـه بـودم ولكـن بـعـد از خـتـم دورهاصول يك دوره ديگر كه نشستم محض تسمع بود و عمده نوشتن و فكر را در فقه داشتم وهـمـيـشـه جـهـت بـعـض طـلاب و آقـازاده هـا چـنـد مـبـاحـثـه اى از فـقـه واصول نيز داشتم . در هـر سـالى زيارت اربعين و نيمه رجب و نيمه شعبان و عرفه از واجبات من و نوع طلابنـجـف بـود كـه بـه كربلا مى رفتيم و اول رجب و عيد فطر و عاشورا از مستحبات بود كهگـاهـى مى رفتند و گاهى نمى رفتند. در عاشورا كه نمى رفتند وجهش اين بود كه نوعاخـصـوص عـاشـورا عـزادارى و سـوگـوارى در نـجـف بـهـتـر و بـا واقـعـيـت تـر و بـاحـال تـر بـود. لهـذا در نـجـف مـى مـانـديـم و از آنجا زيارت مى كرديم و غالبا كه در راهزيـارت چـنـد پـيـاده بـا هـم رفـيـق بـوديـم . رفـاقـت مـن فـقـط دراول منزل و آخر منزل بود و در بين را رفتن با رفقا معيت نداشتم ، چون آنها كند مى رفتندو مـن هـم تـنـد مـى رفـتـم . ديـگـر آنـكه در حال تنهايى تفكر در حركات و كيفيات بعضىسماواتيات و غيره مى نمودند و راه هم نمود نمى نمود. و فـكـر مـى كـردم در تـوجـيـه خـبـرى كـه راوى سـؤال از مـجـرة مـى كـند، حضرت صادق عليه السلام در جواب مى گويد كه در زمان نوح آبقـطـره قـطره نيامد پايين ، بلكه آسمان شكاف خورد آب يك دفعه آمد و بعد جاى شكاف وجـراحـت آسـمـان مـنـدمـل شـد و جـاى التـيـام آن شـكـاف سـفـيـد و بـهشـكـل مـجـرة بـاقـى مـانـد و در تـوجـيـه خـبـرى مـى گـويـد بـيـت المـعـمـور در آسـمـانمقابل خانه كعبه در ظرف بيست و چهار ساعت شبانه روزى در يك آن اتفاق خواهد افتاد و آن، آن نـادرى اسـت در مـيـان كـثـيـر و النـادر كـالمـعـدوم وامثال ذلك . نـيـمـه رجـب عـلى الرسـم يـك تـومـان پـول تـهيه كردم تنها آمدم به كربلا در آن دو سهفرسخ آخرى زمين و آسمان گرم بود من هم هميشه پا را در راه رفتن برهنه مى كردم ، چونبـا كـفـش نـمـى شـد راه رفـت . در آن سـفـر كـه هـنـوزفـصـل بـهـار و فـصـل كـاهـو بـود و مـن هـيـچ وقـت مـيـل بـه كـاهـو و هـنـدوانـه وامـثـال ذلك نـداشـتم ، لكن در آن سفر حرارت غلبه نموده بلكه از ديدن بعض آقازاده هاىكربلا كه در نجف درس مى خواندند و سوارى آنها با الاغ هاى خوب گاهى پايين مى آمدندو عـقـب مـى مـانـدنـد بـاز سوار مى شدند از عقب سر مى رسيدند و از من مى گذشتند مقدارىحسرت به اينها خوردم كه من از آن كمتر نيستم اين چرا؟ و بـالجـمـله بـس كـه دل مى سوخت و التهاب پيدا كرده بودم ، مصمم شدم كه به رسيدنبـه كـربـلا يك ـ دو حقه كاهو با سكنجبين مى گيرم و مى خورم كه اين التهاب جگر فرونشيند و به بازار كه رسيدم كاهوى زيادى گرفتم با يك فنجان سكنجبين بردم به مسجدمـدرسـه حـسـن خـان كـه خـلوت بـود، نـشـسـتـم بـرگـهـاىاول و دوم هـر بـوتـه كاهو را كه كندم كه نازكهاى وسط را بخوردم ديدم آنها را از وسطكـنـده انـد، تـمـام بـوتـه ها همين طور بود كه وسط نداشت ، از آن برگاهاى باقى ماندهخـواسـتـم بـخـورم آنچه جاويدم مثل چرم گاو جويده نشد، چنان اوقاتم تلخ و زمين و آسمانبـر من تنگ شده كه به وصف نمى آيد، آن سكنجبين را مقدارى آب مخلوط كردم و خوردم ، آنهم چون آب گرم بود مهوع گرديد. داشـتـم پـله پـله مـى سـوخـتـم ، بالاخره گفتم بخوابم ، بلكه رفع خستگى شده سورتحرارت عارضه بشكند. كفشها را زير سر گذاشتم روى حصير مسجد دراز كشيده در آن وقتبـاز از آن آقـازاده هـاى بـيـن راه و آن خـر سـوارى هـايـشـان خـاطـرم آمد كه فعلا با آن كهمـثـل من خسته نيستند، معذلك روى دوشكهاى مخملى دراز كشيده و متكاهاى پرقو زير سرشانگذارده به خواب نازند. با آليز برداشته دود از نهادم بيرون شد. گـفـتـم : خـدا تـاكـى سـر بـه سـر مـا مـى گـذارى بـس اسـت ديـگـرول كـن ، چـرتـى زده عـصر برخاستم نمازها و زيارتها را كردم يكى از رفقا را در صحنملاقات نمودم ، پرسيدم كجا منزل كرده اى ؟ گفتم هنوز لامكانم . گـفـت : بـيـا مـنـزل مـا چـنـد نـفـر از رفـقـاى خـراسـانـىمنزل در شهر نو گرفته ايم . گـفـتـم : خـيـلى خـوب ، شـب رفـتم آنجا آنها احتراما بلند شدند و يك دوشك در صدر مجلسافتاده مرا واداشتند كه روى آن نشستم غذا خورديم مقدارى صحببت كردند و گفتند هر كه هركجا نشسته همانجا دراز بكشد و بخوابد و من روى همان دوشك خوابيدم و ملتفت شدم به آنخاطرى كه در مسجد خطور نموده بود. گفتم : رفقا هيچ مى دانيد كه چرا در اين حجره از شماا غير از من كسى روى دوشك نخوابيده؟ گـفـتـنـد، نـه . گـفـتـم جهت آنكه من از خدا دوشك خواستم حالا برحسب اتفاق من روى دوشكخوابيدم نه شما و من يقين دارم كه خدا تعرضا اين اتفاقيه را ساخته كه فردا بنمايد كهاز روى دوشك خوابيدن چه افزوده مى شوى بر آنهايى كه روى گليم خوابيده اند، دم درمى آورى و يا شاخ و من الان بيزارم از اين دوشك ، خداوندا بعد از اين هرچه تو بخواهى منهـمان را مى خواهم ، لكن گاه گاهى تو هم زياده سر به سر آدم مى گذارى كه آدم را بهجز مى آورى . فصل ششم : تدارك ازدواج صـبـح در مـيـان صـحـن يـكـى از رفـقـاى شـب گـفـت فـلانـى اگـر زن مـى خـواهـىمـثل هميشه يك زيارت حبيب بن مظاهر را مى خوانى بعد از آن دو ركعت نماز و يك سوره ليسبـه هديه حبيب بخوان و بعد از آن حاجت خود را بخواه كه به زيارتى ديگر نمى آيى الاآن كه زن دار باشى . گفتم : چه مى گويى ، گفت همين طور است كه مى گويم مجرب شده است . گـفـتـم : كـار سـهـلى اسـت ولكـن زن گـرفـتـن مـن در حـيـزمحال است . القـصـه مـن رفتم همين كار را كردم ولكن وقت حاجت خواستن گفتم حبيب ! من زن مى خواهم كهبـا او بـه خـوبـى و خـوشى زندگانى كنم نه آن كه طوق لعنت به گردن من بيندازى وحـال مـن را بـسـنـج كـه من از عهده مخارج خودم بر نمى آيم تا چه رسد به زن و بچه كهحـقـيـقـتـا چـاه ويـل و حـرص مـجـرد و جـهـنـم دنـيـاسـت كـه هـر چـه بـگـويـىهـل امـتـلئت فـتقول هل من مزيد. يا حبيب ! خوب چشمهايت را باز كن كه من گاه گاهى بىشـام و نـاهـار مـانـده ام و رو نـداشـتـه ام كـه از رفـقـاپـول قرض كنم ، با زن و بچه ممكن نيست كه صبر كنم به بى غذايى و چيز به قرضخـواسـتـن از كـوه احـد بـر مـن سـنـگـيـن تر است . يا حبيب ! من در وادى غير ذى زرع ساكنم ومـثـل بـعـضـى دنـبـاله وار آقـايى نيستم و از بعضى كارها مستنكفم و البته اين دار دنيا داراسـبـاب اسـت و اسباب عادى براى مثل منى منقطع است ، معروف است كه خدا با زنبيلى آويزنمى كند مگر از جهت يك ـ دو نفر از پيغمبرانش . يـا حـبـيـب ! ايـن حـاجـت خـواسـتـن مـن از تـو يـك سـرش شـوخـى وحـصـول تـجـربـه و سـيـاحـت وقوع امر غير عادى كه زن گرفتن بس با اين وضع و كونبـرهـنـگى من و زمان او اندك كه نيمه شعبان كه به زيارت مى آيم بايد درست گردد كهخـود بـخـوابم و زن در حجره مدرسه مثل علف از زمين سبز كند با لوازم زندگانى تا آخرعمر، نزديك است در استحاله به شريك البارى برسد. غـرض آن كه از معجزات بزرگ و شايد پهلو به شق القمر بزند كه از دست غير از خداو پـيـغـمبر ممكن نيست بر آيد، خوب چشم خود را باز كن و اطراف مسئله را بپا، حاجت من فقطزن گـرفـتـن نـيـسـت ، بـلكـه بـا زنـدگـانـى مـتـعـارف بـهحـال خـودمان كه زياد از طرف زن در ابتلا واقع نباشيم و خجالت و رنگ زردى نكشم و اينهم تا نيمه شعبان كه من از نجف مى آيم بايد درست شود و چنانچه اين طور زن از دست توبر نمى آيد، يك قدم راضى نيستم براى من بردارى و قوز بالاى قوز بسازى . هـا مـن هـمـه چيز را به تو گفتم صاف و پوست كنده گفتم ، يا زن براى من درست نكن كههمان خودم براى خودم بس است و يا اگر درست مى كنى به قاعده و از همه جهت درست كن والسلام عليكم و رحمت الله و بركاته . فـرداى آن روز پـيـاده از راه طـويـرج آمـدم به طراده نشستم و آن مطلب هم از يادم رفت كمافـى السـابـق مـشـغـول درس و بـحـث و كـارهـاى طـلبـگـى خـود شـدم و اگـرسـال و مـاهـى دلم مـى خـواسـت مـتعه اى بگيرم و در مدارس مرسوم نبود من گاهى از مدرسهبـزرگ آخـونـد بـه آن مـنـزل وقـفى سابق كه با اهالى آن رفاقت داشتم مى رفتم و از آنيـائسـاتـى كه در آن منزل رفت و آمد داشتند متعه كرده بودم ولو به طور نسيه هم راضىبودند. يـك روزى كـه نـسـيـه كـارى سـابـقـى هـم در آن مـنـزل داشـتـم بـه هـزار ليـت ولعـل يـك قـران تـحـصيل نمودم و رفتم به آن منزل وقفى به قصد آنكه شايد آن زن آنجابـاشـد كـه هـم نـسـيـه سـابـقـى را ادا كـنـم و هـم نـقـدا دفـعـه اىداخـل ثـواب شـوم و بـقيه قران را از بازار گوشت گرفته جهت شب در مدرسه طبخ كنم ويـكـى از طـلبـه هـا را بـه آبـگـوشـت شـب دعـوت كـردم و رفـتـم بـه طـرفمـنـزل وقفى ، در بين راه ديدم چيزى از زير خاكها برق زد برداشتم كه يكى از قران هاىكـهـنـه ايـرانـى است به قدرى خوشحال شدم كانه دنيا و مافيها به من داده شد كه سلطنتشـداد و فرعون اين قدر خوشحالى نداشت بلكه نزديك بود فجئه كنم . بگو چرا، زيراكه به همان خوشحالى وارد منزل وقفى شدم و از حسن اتفاق آن زن هم آنجا بود او را متعهاى نـمـودم بـه دوازده پـول بـعـد از فـراغ و دفـع شـهـوت و كـيـف نـفـسـانـى از ايـن مـمـرحـلال و مـسـتـحـب مـؤ كـد كه دو واجب مؤ كد در او گنجانيده شده ، يكى تولا و ديگرى تبرا،هـمـان قـران كـهـنـه را كـه مـقـابـل دنـيـا و مـافـيـهـا بـود دادم بـه ضـعـيـفـه كـه دوازدهپـول از سـابـق و دوازده پـول مـال حـالا را بـردار و بـقـيـه را بـده كـه شـانـزدهپول باشد. گفت : بقيه باشد جهت هفته آينده و يا ماه آينده ... گـفـتـم : زنـكـه احـمـق مـن بـا آن شـانـزده پـول كـارهـا دارم شـانـزدهپـول را گـرفـتـم و در ميان حوض آن منزل كه در زير سقف زير زمينى ساخته شده بود وآبـش خـوب سـرد بـود غسل جنابت نمودم و از آنجا بيرون شدم . به سرعت رفتم به حرمعلى عليه السلام زيارت امين الله را خواندم و دو ركعت نماز زيارت كردم كه هنوز بدنم وخلال ريشم از آب غسل تر بود و على عليه السلام هم مرا ديد خيلى خوشش آمد و بعد از آنبـيـرون شـدم از آن شـانـزده پـول گـوشـت گـرفـتـم و سـهپـول نـخود و سه پول زغال آمدم به حجره ، گوشت را روى كوره بار كردم ، حالا گوشبـده و حـسـاب كـن كـه آن قـران چـه كـرده بـود. اولا از معصومين وارد شده كه كسى كه باحـلال خـود جـماع كند كانه كافرى را كشته ، بلكه كافر بزرگى را نظير عمربن عبدودرا كـشـتـه كـه كـشـتـن شـهـوت نـفـس امـاره اسـت . وقال النبى صلى الله عليه و آله من قتل قتيلا فله سلبه .(139) و پـر واضـح اسـت كـه كـلمـات پـيـغـمـبـر و ائمـه عـليـهـم السـلام بـطـون داردمـثـل قـرآن ، ان حـديـثـنا صعب مستصعب . پس مراد از سلب منحصر به اثاثيه ظاهرى نيست ،بـلكـه بـهـشـت اخـروى آن كـافـر هـم مـخـصـوص بـهقاتل است . چنانچه در ذيل آيه : اولئك يرثون الفرودس وارد شده كه هر كسى از افرادبشر كه به دنيا مى آيد جايى در بهشت و جايى در جهنم جهت او مهيا مى شود و به حكم اناهـديـنـاه النـجـدين راه هر دو منزل شخصى خودش به او نشان داده و به هر منزلى كه رفتمـنـزل ديـگـر را بـه ارث بـراى اهـل آن مـحـله كـه بـه او مربوط شده در دنيا، ولو ارتباطقاتل و مقتولى باشد وا مى گذارد، پس علاوه بر بهشت خودم وارث بهشت آن كافر ملعونرا كـه كـشـتـه ام هـم شـده ام و نـيـز وارد شـده اسـت كـه كـسـى كـه بـاحـلال خـود جـمـع شـود خـدا قـصـرى در بـهـشـت بـراى ايـنعمل او مى سازد و يقينا آن قصر و بهشت شداد بهتر است . و نيز وارد شده است كه كسى كهايـن كـار كـند و غسل كند از هر قطره از آب غسل او خدا ملكى خلق مى كند تا روز قيامت براىبـنـده اسـتـغـفـار و مـددكـارى مـى كـنـد و يقينا اين ملائكه ها از لشگر فرعون كاركن تر ودلسـوزتـر بـه حـال شـخـص هـسـتـنـد، چـون از قـطـرات آبغسل اين مرد خلق شده اند مثل اين است كه از نطفه او خلق شده اند و حكم اولاد را دارند. چونغسل مهيا شد و طهارت انقى من الوضوء حاصل بود به حرم مشرف شدم كه هر زيارت علىبـن ابـيـطـالب عليه السلام كرور كرورها و ميليون ميليونها ارزش دارد، كه تمام خزائندنيا قطره از آن دريا محسوب نگردد تا چه رسد به خزائن سلاطين . و البـتـه عـلى عـليـه السـلام كـه مـرا بـا بـدن تـر در حـرم ديـد از دو راهخـوشـحال شد، يكى از اين جهت تولاى به او، پس وجبت لى الجنة و ديگر از جهت تبراى ازدشـمـن او، پـس وجـبـت لى الجـنـة ، يـكـى از جـهـت سـرور بـه قـلب مـطـلق مـؤ مـنداخـل نـمـودم ، پـس وجـبـت لى الجـنـة و از بـقـيـه آن قران نيز آبگوشت شب را بار نموده وبـديهى است طلبه اى كه مطلب اسافل اعضا شكم او روا و منظم باشد فرحى به او دستدهد على الخصوص كه از جاى مفت بى گمان باشد هم كه نهايت ندارد، كه هيچ سلطانى درسـلطـنـت خود اين خوشى را ندارد، چون پادشاه اگر رئوف و رعيت نگهدار باشد كه بايددر زحـمـت داخـله و خـارجـه بـاشد كه نه خوراك گوار شود و به خراب رود و اگر ظالم وسـتـمـكـار بـاشـد عـلاوه بر گرفتاريهاى آخرت از خوف اين كه رعيت ياغى شود و يا باديگرى بسازد هميشه در زحمت و خيالات گوناگون و وحشت و غم و اندوه باشد. و امـا طـلبه اى كه آبگوشت شبش به بار و در مهد امنيت لميده و كميتش و نيز چميده سر بهفـلك فـرود نياورد و دام خيالاتى بر او نپيچد، دنيا را آب ببرد او را خواب آيد، اين دنياىاو و آن هم آخرتش ، كور از خدا چه خواهد دو چشم بينا. علاوه بر همه اينها شكرانه حق است كه به جا آوردم و مزيد بر نعمت است ، چون معنى شكرچنانكه علماء تحقيق فرموده اند، نه فقط لفظ شكر به زبان راندن است ، بلكه صرفنـمـودن بـنـده اسـت نـعـمـت خـدادادى را بـر آن مـحـلى كـه خـدا فـرمـوده اسـت ومـحـل آن نـعـمـت قـرار داده اسـت و در غـيـر آن مورد صرف نمودن كفران نعمت است مثلا صرفنـمـودن چـشـم را بـه ديـدن آيـات خدايى و مطالعه كتب الهى شكر نعمت چشم است و صرفنـمـودن او را بـه ديدن نامحرمان و عورت مردمان كفران است و هكذا چشم و گوش و زبان ودسـت و پـا و بهترين مصرف مصرف اين يك قران كه خداوند به من ارزانى داشت همين متعهكـردن و نـائره شـهـوت را كـشـتـن و چـشـم مـخـالف را كـور كـردن ودل على عليه السلام را شاد كردن و دو سه سير گوشت بار كردن و خوردن و خلق تنگىحاصله از گوشت نخوردن را دور كردن و حبيب خدايى را مهمان كردن بود. پس اقوى مراتب شكر را به جا آوردم و البته به حكم و لا شكرتم لازيدنكم اين يك قرانقرانهايى در عقب دارد حالا كدام سلطان است كه به گرد من برسد، شداد خر كيه ، فرعونسـگ كـيـسـت ، كـه يـك طـلبـه اى را مـثـل بـيـضـتـيـن بـه زيـر پـرش گـرفته معذلك بندهذليـل خـاكـسـار اسـت و آن سـگ بـى ظرفيت به يك اليس لى ملك مصر باد نخوت به دماغافـكـنـده آتـش انـاربـكـم الاعـلى را مـشـتـعـل سـاخـت . و آن مـهـمـان شـب را كـه طـلبـه اى ازاهـل مـدرسه بود كه وعده من و تو كه به اين آبگوشت حمله ور گرديم ، ساعت دو و نيم ازشب گذشته است چون امشب شب مبعث و زيارتى است ، بلكه زيارتى مبعث را ادراك نماييم ،شايد از حرم ديرتر بيرون شويم ، آن هم قبول نموده گفت حلت البركة . مـن ساعت دوازده شب از حرم بيرون شدم مى خواستم به سرعت خور را به مدرسه برسانمو آبـگوشت را براى خوردن مهيا سازنم ، دو نفر از رفقاى خراسانى در ميان صحن نشستهبـودنـد مـرا آواز نـمـودنـد، رفـتـم پـهـلوى آنـهـا نـشستم يكى از آنها كه عيالى از كربلاگـرفـتـه بـود بـه مـن گـفت چرا زن نمى گيرى ؟ گفتم : تو مرا نمى شناسى ، آدم كونبرهنه آتش بازى را نمى شايد و من با چه چيزم زن بگيرم . گـفـت : يـعنى چه ، همچو نمى خواهد و تفاوتى در خروج پيدا نمى شود و من سالهاست زنگرفته ام و تجربه نمودم . گـفـتـم : يـعـنـى چـه ، هـمـچـو چـيـزى مـمـكـن نـيـسـت حـتـى زنمـثل رفيق حجره اى كه مخارج رفيق هم به گردن شخص باشد نيست ، بلكه چاه ويلى استكـه هـيـچ سـيـر و پـر نـمـى شـود كـه هـر چـه گـفـتـه شـودهـل امـتـلئت فـتـقـول هـل من مزيد، بلكه اگر سلطانى سى هزار اردو را مخارج بدهد من ممكن واسـهـل مـى دانـم از عـهـده مـخارج يك زن بيرون شدن ، زن مگو، بلكه بلاى آسمانى است .پـيـغمبر فرمود ياتى زمان حلت العزوبة فيه (140) اين بر حسب نوع ولكن فىبـعـض الامـكـنـه مـثـل النـجـف جـهـت طـلبـه حـلت العـزوبـة فـيـه ايـضـا. خـصـوصمـثـل مـن كـه وسـايـل مـعاش بالكليه درباره خود مقطوع مى بينم . مگر آخوند منع نكرده زنگـرفـتـن طـلاب را در نـجـف كـه طلبه نجفى خودش شوهر لازم دارد و شوهرى غير را نمىتواند بنمايد. مگر پيغمبر نفرموده ذبحت العلوم فى الفروج النساء. گـفـت : عـمـده مـخـارج انـسان قند و چايى و اسباب اوست و گوشت پختن اوست و تو هر وقتچـايى مى گذارى طلبه اى از رفقا با تو نيست ؟ گفتم چرا. عوض آن طلبه ، زن يك ـ دواسـتـكـان مـى خـورد پـس خـرج تو در امر چايى فرق نمى كند و هر وقت گوشت دارى تنهانـبـوده اى لابـد در خـوردن شـريـك داشـتـه اى در عـوض آن شـريـكعـيـال آدم بـاشـد، آن هـم تـفاوتى نمى كند و چراغ شب هم چه در حجره يك نفر و يا دو نفرباشد تفاوتى در مصرف نفت پيدا نمى شود، فقط يك نان تو دو نان مى شود و تو پنجـ شـش سـال اسـت كـه نان از آخوند نگرفته اى و همه خراسانى ها و اصفهانى ها از آخوندنـان دارد و عـلى مـذمـتـى كـه مـن نـان تـو و زن را بـر عـهـده آخـونـدتحميل مى كنم . و امـا مـسـئله درس خـوانـدن و الله من از وقتى كه زن گرفته ام بهتر به درس و بحث خودرسـيـده ام ، چـه آدم از اداره مـنـزل خـود آسـوده اسـت و زن مـديـرمـنـزل خـواهـد بـود. بـلى تـفـاوتـى كـه مـى كـنـد زن دارى و بـى زنـى در اجـارهمـنـزل اسـت و تـو در بـيـن سـال نـمـى تـوانـى تـحـصـيـل سـه ليـره نـمـايـى جهت كرايهمنزل ولو از صوم و صلوة باشد؟ گـفـتـم : اگـر تـفـاوت حـقـيقتا در همين سه ليره است كه خيلى دير شده است و الآن برخيزبـراى مـن زن پـيـدا كـن ، مـثـنـى و ثـلاث و ربـاع ، ولكـن مـن گـمـان نـدارم بـه ايـنسهل و آسانى كه تو گفتى باشد چون ولو من خودم زن نداشتم ، لكن ديده و شنيده ام كهچه بليات و ابتلاآت و سرزنش ها و رنگ زدى ها و دزدى ها و خيانت ها مبتلا و گرفتار شدمكه مجال شرح آنها نيست . گفت : غالبا آن طورها از ناحيه سوء اخلاق است و خويشان كربلايى ما فعلا به زيارتآمـده انـد و در مـنـزل مـا هستند و اينها خانواده تجيب و خوب هستند و دختر خوبى هم دارند و منسـالهـا بـا ايـنـهـا خـويـشـى و رفـت و آمـد دارم بـسـيـار خوب هستند و اگر اجازه مى دهى منخواستگارى كنم . گفتم : آقا شيخ تو راست راستى كرده اى و خيلى نقد و آماده بوده اى من از اين كار خيلى مىتـرسـم و مـحـتـاج بـه افـكـار عـمـيـقـه مـى دانـم و از مـسـايـل مـشـكـلهلاينحل است . گفت : من از آسيا مى آيم تو مى گويى نوبت نيست . گـفـتـم : اگـر چـنـيـن اسـت كـه مـى گـويى ، گفت كه دير شده زودتر انجام بده و من حالامنتظرى دارم بايد بروم ، برخاستم و رفتم به مدرسه آبگوشت را با آن مهمان خورديم وبا فكر و گرفتگى خوابيدم ، صبح برخاستم استخاره ذات الرقاع نموده از زير فرششـش رقـعـه اى كـه در سـه تـاى آن افـعـل و در سـه تـاى ديـگـرلاتفعل نوشته بودم بيرون كردم . اولى افـعـل بـود، دومـى لاتـفـعـل و سـوم و چـهـارمـى نـيـزافـعـل بـود و ايـن اسـتـخـاره خـوب بـود نـهـايـت مـا بـعـداول كـه جـاى لاتـفـعـل اسـت بـد خـواهد گذشت بر برهه اى ، چنان كه علما همين طور مجربداشته اند. جـنـاب شـيـخ خـواسـتگار، صبح آمد مدرسه كه من ابراز كرده ام مطلب را و گفته اند بايداستخاره كنيم ، ولكن تو را اجمالا مى خواهند ببينند و من عصرى كه روضه خوانى دارم بهعنوان روضه بيا آنجا. گفتم : مى آيم ، ولكن تو هم به اشاره اى مخفيانه پدر او را به من نشان بده كه من از قدو هـيـكـل و قـواره او چـيـزهـايـى اسـتـبـاط كـنـم كـه البـعـرةتدل على البعير(141) تا پر به تاريكى نينداخته باشيم . وقـتـى كـه عـصـر پـدر او را ديـدم آدم پـسـت فـطرت خوار مايه تبادر نمود، سر به زيرانـداخـتـه دقـيـقـه اى صـبـر نـمـوده گفتم كه النظرة الاولى حمقى . ثانيا نظر كردم و روگـردانـدم كـه كـسـى مـلتـفـت نـشـود بـاز ديـدم كـه هـمـان اولى اسـت و الظـاهـر عـنـوانالبـاطـل و از كـوزه هـمان تراود كه در اوست . و قد باالبينة العادله و الشهود العديدهانه هو.(142) حالا آنها از من چه فهميدند نمى دانم و عرض حاجت نمودن به حبيب بن مظاهر در پانزده روزقـبـل هـم بـه خـاطـر آمـده اوقـاتـم از حـبـيـب و بـزرگـتر از حبيب نيز تلخ گشته از روضهبرخاستم به سرعت تمام رفتم به حرم حضرت امير عليه السلام . گـفتم : يا على شما كارى براى آدم نمى كنيد وقتى هم كه مى كنيد به كثافت كارى بايددرسـت شـود مـن كـه زن نـمـى خواستم و آن كه از حبيب خواستم هزار قيد و شرايطى داشت ،اجـمالا من زنى خواستم كه به من خوش بگذرد نه آنكه اسباب بدى و سوهان عمر باشد وعـلى الظـاهـر دخـتـر ايـن شـخـص را نـمـى خـواهـم ، نـمى خواهم نمى خواهم . بابا اگر اينطـورهـاسـت اصـلا زن نـمـى خواهم ، سى سال از عمر رفته زن نداشته ام نه آسمان خرابشـده و نـه زمـيـن و عـلى ايـحـال چـون زن نـداشته ام خوش گذشته و شاكر و از خداى خودراضيم و از زن بد آدم ديندار كافر مى شود حالا چه لازم ، هوسناكى بود كرديم حالا نمىشود نشود، نمى خواهم ، نمى خواهم ، زور است ؟ بعد از اين عرايض زيارت امين الله را خواندم و نماز زيارت را به جا آوردم و على الرسممـشـغـول دعـا شـدم و يـكـى از آن دعاها اين بود كه خدايا من يك حرفى به حبيب زدم آن هم ازقـرار مـعـلوم بـه سـليـقـه عـربـى خـود جـايـى را بـه گـمـانـم مـعـلوم نـمـوه ومشغول انجام كار است ، او را مانع و جلوگيرى نماييد. در ايـن وقـت بـه دلم افتاد كه واقعا من وقاحت را از اندازه بيرون بودم و در واقع اگر اينكار و پيشامد از ناحيه اينها نيست كه انجام نخواهد گرفت و اگر از ناحيه اينهاست اين همهاصرار و به فهم خود مغرور شدن و خواسته اينها را نمى خواهم گفتن زهى نادانى و بىشرمى و بى ادبى است . عـلاوه بـر ايـن از نـظر تو قاصرتر است از اين كه به واقعيات برسد و چه بسيار بدظـاهـرهـا بواطن شان بهشت عنبر سرشت است و بر عكس خوش ظاهرها بدباطن هستند. و انالله يخرج الحى من الميت و الميت من الحى . پـدر بـد و يـا خـوب بـاشد ملازمه ندارد كه اولاد همرنگ او باشد و صلاح و فساد ماها راآنـهـا بهتر مى دانند از مثل منى كه حقيقتا بايد در مقام فنا و تسليم باشم و هستم ، اين همهبه مراد خود چسبيدن و از مراد و خواست آنان روى گردانيدن روا و سزاوار نيست ، غفلت شدو لعـنـت بـر ايـن غفلت كه از اندازه بيرون افتد و هيچ معصيتى از اين مؤ منين سر نمى زندمـگـر حـيـن غـفـلت از مـقـام ايـمـانـى و به غفلت انداز انسان ، فقط و فقط توجه به دنيا واهـل دنـيـاسـت . رفـتـم بـه شكبه هاى ضريح چسبيدم . عرض كردم يا اذن الله الواعيه خطاكـردم و اقـرار نـمـودم كـه بـد كـردم و تقصير دارم فاعف به لطفلك العميم و انظر الىنـظـرة رحـيـمـه التـوبـه التـوبـه التـوبـه حـبـيـب اگـرمشغول بوده مشغول باشد كه به جان و دل حاضرم و خواهانم مى خواهد به سليقه عربىرفـتـار كـنـد يـا عـجـمـى مـن تـا حـالا زن مـى خـواسـتـم ،حال حبيب و سليقه و مختار حبيب را مى خواهم كه از معتبر فدويهاى حسين نور دو ديده تو است. ولى الله و باب الله و لسان الله و يدالله فوق ايديهم . تويى آن نقطه بالاىفـاى فـوق ايـديـهـم كـه در وقـت تـنـزل تـحـت بـسـم الله را بـايـى ، مـن سگ كيم كه درمقابل مثل شما و حواريين شما عرض اندام نموده ، چون و چرايى بر پا كنم . از حرم بيرون رفتم و در مدرسه منتظر اخبار و واردات غيبيه نشستم . صبح فردا كه جمعه بود ديدم شيخ واسطه به تندى وارد مدرسه گرديد و من هم در لبايـوان حـجـره خـود چـندك زده بودم گفت به طورى كه اندامش تكان مى خورد و لبها و آبدهان خشكيده ، كه بين طلوعين كه وقت استخاره اينها بود از حرم آمدند، پرسيدم استخاره چهشد گفتند استخاره ما بد آمد و از ما بگذريم و من هم از سرزنش كردن و خير نديدن آنها ازوصـلت نـكـردن ، بـالاخـره بـا اوقـات تـلخـى كـشـيـد و قـهـرا ازمنزل ما بيرون شدند رو به طرف كربلا. حالا من در همين نجف چهار دختر خوب نشان دارم ، كه و كه و كه . هر كدام را اصلاح مى دانىبگو كه من دو روزه اين كار انجام خواهم داد.
|