الغـرض حـركـت نـمـوديـم و از مـيـبـد گـذشـته بوديم ، شب شد و ما در اين سفر با قافلهنـبـوديـم ، دو نـفـر تـنـهـا بـوديـم و در هـمـان بـيـابـان ، دزدان قـافـله را در شـبقـبـل زده بـودنـد و قريب ساعت چهار از شب بود كه ما از آنجا عبور كرديم . فضا از مهتابمـنـور و روشـن اسـت و از قـضـا راه گـم كـرديم ، يعنى از شاهراه منحرف شده بوديم ، دراواسـط شـب بـه دهـى رسـيـديـم ، صـبح از اهالى آنجا پرسيديم كه راه اصفهان به كدامطرف است . گـفـتـنـد: شـمـا از شـاهـراه كـج شـده ايـد، ولكـن هـمـيـن كـوره راه بـعـد از دو سـهمنزل به آن راه داخل مى شويد. حركت نموديم ، ظهر رسيديم به دره وسيعى كه سه ـ چهارمـزرعـه در مـيان آن بود. به يكى از آن مزارع در سر حوضى و آب روانى پائين آمديم درسايه درختها، چايى گذارديم و غذا خورديم در آن طرف بسيار درختان بزرگ داشت و تمامشاه توت سياه بود و همه ميوه دار و رسيده و سياه شده بود. يـكـى از رعايا پيدا شد، گفت اگر ميل داريد برويد روى اين درختها هرچه مى توانيد شاهتوت بخوريد. مـن و رفـيـق هر دو رفتيم روى درختان تا توانستيم خورديم و ميوه اى كه از درخت خورده مىشود لذيذتر است . و لباسها همه رنگين شد به رنگ ثابت و از انكاره راه پرسيديم . رفـتـيـم تـا از آن دره كـه قـريب دو فرسخ طول و عرض داشت بيرون شديم و به تختهبـيـابـان بـر آمـديـم . شـب شـد تـاريـك شـد در آن دشـت پـهـنـاور ايـن قـدرشغال و جانوران ديگر به صدا آمده بودند كه گوش فلك كر مى شد و از آهنگهاى مختلفو كيفيات زير و بم و انحاء اختلافات ديگر كانه رستخيز كبرى است و گيرودارى بزرگدر آنها روى داده . رفيق نشست ادرار كند، گفت صبر كن كه من مى ترسم . گفتم : انسان اشرف از حيوان است ، چرا مى ترسى . گـفـت : عـاقـل تـرسـو اسـت ، چـون فـكـر عـاقـبـت و انـديـشـه آيـنـده كـنـد واحـتـمـال مـغـلوبـيـت او را بـتـرسـانـد و لذا شـيـخ الرئيـس فـرمـوده شـجـاعـت بـاعاقل جمع نشده الا فى على ببن ابى طالب صلوات الله و سلامه عليه . گـفـتـم : اولا شـيـخ چـنين كلامى سخيفى نخواهد گفت ، با آن جلالت قدرى كه دارد و ثانيااگـر هـم گـفـتـه اسـت بـايـد تـوجـهـى داشـتـه بـاشـد و الااصـل شـجـاعـت مـال عـقـل اسـت و اگـر در حـيـوانـات درنـدهمثل پلنگ و شير و ببر ديده شود كه بى محابا خود را به هر مهالكى اندازد آن تهور استكه در علم اخلاق را ديوانگى و از رذايل دانند و شجاعت را از اخلاق حميده شمارند پس مشتبهنـشـود تـهـور بـه شـجـاعـت و كـلام شـيـخ هـم اگـر آن نـسـبـت صـدق بـاشـد بـايـدمـحـمـول بـر تـهـور بـاشـد چـون تـهـور اسـت كـه بـاعـقـل جـمـع نـشـود چـون او را يـك چـون عـلى جـمـع نـكـرده بـود بـيـن تـهـور وعقل و الا جمع بين متناقضين لازم آيد مگر آن كه استثناء منقطع باشد و آن هم بى مناسبت است. رفيق از ادرار خود فارغ گرديد و در حال رفتن گفت : تـو گـفـتـى انـسـان كـه اشـرف از حـيـوان اسـت تـرسـو نـيـسـت و شـجـاع اسـت ،قـبول دارم و امام كلام در صغرى و موضوع اين كلام است كه من اشرف از حيوان نيستم چونهـنـوز صـورت انـسان هستم ، نه حقيقتا، بلكه حيوان هستم چون تا پانزده سالگى تكليفكـه دائر مـدار عـقـل اسـت نـمـى آيـد و تـا هـيـجـده سـالگـى زمـانسـهـل انـگـارى و مـسـامـحـه و مـهـلت اسـت ، مـعـلوم مـى شـود كـه شـعـاعـى ازعقل بر اين هيجده سال پرتوافكن شده و هنوز استحكام نيافته و من هيجده ساله ام پس هنوزحيوانيت و اخلاق حيوانيت در من مستحكم است و بديهى است كه حيوانات بعضى از بعضى مىترسند و من هم نه از آن ترسوهاى مشهور باشم ، بلكه همين صاحبان صداها يكى و دو تادر روز باشند من از آنها نترسم ، الان آن كه در اين شب تاريك كه خود طبيعت شب وحشت آوراست ، اين رستخيز عظيم كه تا به حال ديده نشده ، البته مايه خوف غالب ناس است ، اينچه سرزنشى است كه به من مى كنى ! گـفـتـم : عـمـده غـرض مـن مـشـغـولى خـود و تـو بـود كـه ايـن راه مـوحش بريده شود و بهمنزل برسيم و الحمد لله كه رسيديم . امـامـزاده اى بود در وسط اين بيابان ، فقط بقعه كوچكى و آبى در آنجا پيدا مى شد، درايوان آن بقعه رحل اقامت انداختيم . در ساعت چهار از شب چايى و غذا خورده خوابيديم يعنىاو نـه مـن ! صـبـح حـركـت نـمـوديـم تـا قـريب ظهر به كاروانسرايى رسيديم ، ايوانهاىپـاكـيـزه داشت و خوب نظيف بود. چايى خورديم و غذا خورديم و چپق كشيديم و هنوز سماوردر ناله بود و ناله هاى سوزناكى و آه آتشينى مى كشيد كانه عاشق دلسوخته و يا مجنونعـامـرى اسـت ، كـه بـه فـراق مـبـتـلا شـده . نـشـئه مـا تـخـت گـرديـد، مـنمشغول شدم به خواندن يادگارهايى كه به ديوار آن ايوان نوشته بودند آنها هم غالباشـعـر بـود و بعضى از آنها مضحك بود و بلند مى خواندم كه رفيق هم بشنود و غالب رااول مـطـالعـه مـى كـردم و يك شعر يادگارى را چون خط جلى داشت بى مطالعه خواندم درفـرد دوم فحش به خواننده داده بود، من ، ولو در ظاهر خنديدم و رفيق هم خنديد، لكن سينهام پـر غـيـظ شـد از نـويـسـنـده ، قـلم و داد را برداشتم شعرى در زير او نوشتم ، از فرداول تـا دوم سـه فـحـش به آن نويسنده اول دادم و امضاء هم نمودم كه تا بفهمد كه از كجاخورده ، باز دلم خنك نشد. به رفيق گفتم : همين كسانى كه يادگارى مى نويسند در كاروانسراها و خيراتها و مقابرو مـشـاهـد و مـسـاجـد كـه در ايـران مـرسـوم اسـت بـد مـى كـنـنـد وفـعـل حـرام اسـت كـه تصرف در اوقاف و خرابى آن ها و اذيت خواننده و تضييع عمر خود وخـوانـنـده اسـت ، بـدون فـايـده و غـرض عـقـلايى اين عادت زشت را از كه آموخته و به چهانـديـشـه پيشه گرفته اند. كاش ايران را مربى مقتدرى بود كه در سايه تربيت او ازايـن لغـويات اعراض داشتند و به امور عقلايى مى پرداختند كه در او خير آخرت و گرنهخير دنيا مترتب بود. رفيق گفت : اين عمورات عادى لابد بى حكمت و داعى نيست ، نه آن كه پيغمبر فرمود و هميـد على من سواهم .(66) و خدا مى فرمايد لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بينقلوبهم . پـر واضـح است كه از سر و ته ديانت اسلام ، بلكه از هر قانونى از قوانين او غرض ومـقـصـود شـارع آن اتفاق و اتحاد بين مسلمين است ، بلكه از آيه شريفه معلوم مى شود كهاگـر فـرضـا الفـت حاصل مى شد، به اتفاق ما فى الارض غبنى در اين معامله نبود، چونبـه قـيـمـت عـادلانـه خـريـدارى شـده ، بـلكـه ارزان تـر، بـكـله سـر تـوحـيـدى كـهاصـل اصـيـل ديـانـت اسـلامـيـه است توحيد دلهاست . گذشته از جمعه و جماعات و اجتماع درمجامع خيريه و در منا و عرفات و قد ورد عنهم الكتابة نصف الملاقات و همه هم ديگررا نـمـى شـنـاسـنـد كـه مـراسـلات بـيـن آنـهـا دايـر بـاشـد ولااقـل بـه ايـن نـحـو يـادگـارهـا در مـجـامـع عمومى بيگانه ها به ياد يكديگر مى افتند واول مـلاقـات و اول شـناسايى است كه به منزله تخم معرفت و اتحاد است ، بلكه خدا بهباران رحمت خود اين تخم را بروياند و يكدانه بشود. سـبـع سـنـابل و فى كل سنبله ماءة حبه . پس داعى و حكمت اين يادگار نوشتن حقيقت وروح ديـانـت اسـلام اسـت كه اتحاد و الفت بين مسلمين باشد و ساختمان اين مجامع و مساجد ومشاهد و وقف نمودن اينها ولو دواعى خيلى در نظر است بهتر فايده اينها همان الفت و اتحادقـوافـل و زوارهـاسـت كـه بـه مـلاقـاتـهـاى حـقـيقى حاصل مى شود و به اين يادگار نصفالمـلاقـات حـاصـل مـى شـود. پـس مـى تـوان گفت كسى كه يادگار نوشته به قدر نصفثـواب بـانـى ايـن كاروانسرا ثواب دارد، در اين صورت سياه شدن ديوار و تراشيدن آنكـه ضـرر بـه وقـف ، نـمـايش مى كند در جنب آن ثواب بزرگ چه مقام دارد كه عرض اندامنمايد. و مـا اذيـت شدن امثال تو از خواننده ها، بديهى است كه او غرضى با خواننده هاى ناشناسنـدارد، فـقط غرض شوخى و طيبت است كه تفريحى كرده باشد و البته تفريح و مسرورنـمودن مؤ منين ثوابهايى را متضمن است و اگر هم مشكوك باشد، به اصالة الصحة بايدحـمـل بـر غـرض صـحـيـح نـمـود تـا نقار و كدورت بين مسلمانان واقع نشود، حتى حضرتصـادق عـليـه السـلام مـى فـرمـايـد كـذب سـمـعـك و بـصـرك عـن اخـيـك كـه اگـرعـمـل بـدى ديـدى يـا شـنـيدى از برادرت ، چشم و گوش را تكذيب كن كه خطا كرده اند درادراك خـود و رنـجـش پـيـدا نـكـن از بـرادرت و اگر به دقت در اين احكام شريعت نظر شودمعلوم مى شود كه در نظر صاحب شريعت اتحاد و اخوت بين مسلمين بسيار اهميت دارد كه امرفـرمـوده در امـثـال اين موارد به خلاف واقع كه تخطئه چشم و گوش اهون است از ارتكاببغض و عداوت ورزى و خلاف اتحاد رفتار نمودن با مسلمانان . گـفـتـم : السـنـة اذا قـيـسـت مـحـق الديـن (67) وعـقـول رجال قاصر است از فهم مصالح احكام . تو الآن به فهم قاصر خود مى خواهى اينجـزيـى ضـررى كـه از سـيـاه شـدن و تـراش خـوردن بـنـاهـاى وقـفـىحـاصـل مـى شـود كـه صـريـحـا حـرام اسـت ، حـلال بـنـمـائى ، از روى مـلاكـاتـى كه بهعـقـل خـود آنـهـا را مـى تـراشـى و ايـن از شـما جراءت بزرگى است بر شارع مقدس داده ،صريحا فرموده : المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه .(68) و الان من از دست ولسـان ايـن كاتب به حكم ان القلم احد اللسانين (69) سالم نمانده ام پيغمبرت مىگويد اين شخص مسلمان نيست ، تو مى گويى بهترين مسلمانان است كه سرور در قلب مؤمـن داخـل نـمـوده ، اگـر بـه قـلب تـو سـرور داخـل كـرده ، بـه قـلب مـن آتـشداخـل كـرده ايـن خـانه سوخته (اگر دستم فتد خونش بريزم ) كه هم بر وقف ضررزده و هم مسلمان را اذيت نموده ، بلكه مسلمانان كثيرى را و هم تفرقه بين برادرها انداخته وهـم در مركب اسراف نموده و هم يك - دو دقيقه از عمر شريف خود را به بطالت گذرانده وهـم اعـراض از لغـويـات نـنموده و تمام اين عناوين از وجوه محرمه است و تو مى خواهى همهاينها را حلال نمايى باصالة الصحه و حال آن كه : اذا غـلب الفـسـاد عـلى الزمـان فـالحـمـل عـلى الصـحـة عـجـز و تـحـلم كـتـحـلم المعاويه.(70) و به خود بندى حلم را. در مورد غضب كسى پيشه گيرد كه آرزوى رياست داشته باشد. و دربـاره تـو من فعلا بدگمانم كه شايد پيروى استاد بزرگ جناب آقاى معاويه را مىنمايى ، با اين كوچكى و صغر سن و قلت علم زود از پله در رفته اى ، اين باد نخوت علمو اقتضاء تخمه يزدى است كه ترا مهار نموده به اين آرزوهاى دور و دراز مى كشاند خوباست يك خورده خجالت بكشى .
حـركـت نـمـوده بـه مـنـزلى از حـدود اصفهان شب منزل گزيديم و ما هم نفهميديم كه در چهنـقـطـه بـاز داخـل شـاهـراه اصفهان شديم ، همين قدر مى دانيم كه كوپا و نائين كه در بيناصفهان و يزد است و محل بافتن عباهاى خوب ايران است ، در طريق حركت خود نديديم . بـه عـبـارت اخـرى شـش مـنـزل كـه بـيـن يـزد و اصـفـهـان اسـت ، مـا دومـنـزل در اول مـيـان شـاهـراه بـوديـم و يـك مـنـزل در آخـر و سـهمنزل را از بيراهه رفتيم و در شاهراه نبوديم . فصل سوم : در اصفهان صـبـح بـعد از كارهاى هميشگى حركت كرديم . سياهى اصفهان معلوم بود كه در يك جلگاهوسـيـعـى واقـع شـده تـا عـصرى رسيديم به در دروازه اصفهان كه از طرف شرق دروازهوسـور داشـت . و بسم الله گفته وارد دروازه شديم ، در ميان بازار به كاروانسرايى كهمحل غربا و مسافرين بود وارد شديم . سـه شـبانه روز در آن كاروانسرا منزل نموديم تا آن كه كتابها را معلوم نموديم كه نزدكدام تاجر است و الاغ را هم به يزديها داديم كه به يزد برند. از ايـن جـهـات كـه آسوده شديم ، يك - دو پاكتى از مشهد به اسم آقا نجفى (71) و اسمبـرادرش ثـقـة الاسـلام داشـتـيـم بـرداشـتـه روانـه مـسـجـد شـاه شـديـم .مـنـزل آقا نجفى را پرسيديم ، رفتيم نزد آقا دست آقا را بوسيديم و پاكت ايشان داديم وعمده ما فى الپاكت تعيين حجره اى در يكى از مدارس جهت ما بود. پـاكـت را آقـا مـطالعه نمود و فهميد كه از خراسان جهت درس خواندن آمده ايم ، به ما خيلىاحـتـرام و احوال پرسيد و از احترام آقا و پرسش گرم او حدس زديم كه عمده مطالب ما كهتعيين حجره است رواست ، لكن پس از چند دقيقه پرسيد كه چه مى خوانيد. مـع الاسـف خفضا للجناح و تواضعا للعلم (72) گفتيم شرح لمعه و قوانين با آنكه غالب آن دو كتاب را خوانده بوديم . آقا كه اين را شنيد چندان به ما توجه نكرد و سؤال نفرمود. ساعتى به انتظار فرمايش بوديم فايده نداد. به رفيق اشاره كردم و برخاستم و رفتيم. بـه رفـيـق گـفـتـم : آقـا ماءيوس شد كه ما به درس او حاضر شويم و بچه هم بوديم ،قـياس به طلاب اصفهان كرد كه هنوز سيوطى تمام نكرده به درس آقا حاضر مى شود وحـوزه آقـا را گرم دارد و آقاى بيچاره خبر ندارد كه او هيچ نمى فهمد. اين آقايان در فكرتـربيت شاگرد نيستند كه امتحان نمايند كه قابل درس خارج آمدن هستند يا نه ، بلكه درفكر گرمى حوزه خودشان هستند. چه آن طلبه بدبخت چيزى بفهمد يا نفهمد. و مـعـلوم اسـت كـه طـلاب هـم طـالب دنـيـا هـسـتـنـد غـالبـا و هـر كـجـا كـهپـول و آقـاشـنـاسـى ثـمـر مـى دهـد آنـجـا مـى رونـد و آقـا هـم فـوايـد خـود را بـهاهـل حـوزه خـود مـى دهـد ديـگران را نمى شناسند و يا به طلبگى مى شناسند. اين است كهرشـتـه عـلم و تـعـليـم و تـعلم باطنا گسيخته است ، فقط صرف صورت مانده ، آن هم درنظر عوام . و بديهى است كه صورت بى روح كسراب بقيعة يحسبه الضلمآن مآء حتىاذا جائه لم يجد شيئا. زمـانـى نـگـذرد كـه هـمـيـن صـورت هـم بـرود شـاگرد در چه فكر و آقا در چه فكر ضعفالطالب و المطوب . خدا را از اين معما پرده بردار. رفـتـيـم مـنـزل آقـا شـيخ محمد على معروف به ثقه الاسلام (73) برادر كوچك آقا نجفىپاكت او را داديم و دست او را بوسيديم و نشستيم . شـيـخـى از تـلامـذه اش در خـدمـتش نشسته بود پاكت را كه خواند از آن شيخ پرسيد فلانحـجـره كه از حجرات مسجد شاه بود خالى است يا نه ، شيخ گفت بلى خالى است . فرمودآقـايـان را فعلا ببر در آنجا منزل نمايند تا در مدارس حجره اى پيدا شود، ما را برد بهسراچه مسجد به حجرات فوقانى مسجد كه ايوانى رو به روى مسجد صحن او داشتند كهخـود آن شـيـخ در يـكـى از آن حـجـرات مـنزل داشت . از سراچه باز به ده - دوازده پله بالارفتيم ديديم يك تك حجره اى در آن بالا است كه واقع شده در جنب مناره غربى در مسجد كهمناره يك - دو قامت بيشتر از حجره ما بلندى نداشت ، ما كليد حجره را گرفتيم و رفتيم بهكـاروانـسـرا، اثـاثـيـه مـخـتـصـر خـود و كـتـابـهـا را حمل نموده و آورديم به حجره . چايىگـذاشـتـيـم هـمـان شـيـخ كـه در سـراچه منزل داشت آمد به حجره چند استكان چايى خورد وتشكرات خود را تقديم نموديم از اسم و رسم او پرسيديم . گـفـت : شـيـخ عـلى بـابـا فـيـروزكـوهـى و درس خارج مى خواند، گفت اگر شما قوانين ورسائل را بخواهيد من درس مى گويم و نزد من بخوانيد. گـفـتـم : خـيلى خوب قوانين را كه در مشهد خوانده بوديم نزد او سر گرفتيم تا مگر بههـمين دهن او را ببنديم . به درس آقايان رفتيم و در مدارس جويا شديم ، يك آقا شيخ محمدكـاشى (74) پيرمردى در مدرسه صدر جستيم ، طلاب او را تعريف كردند و خودش مدعىبـود كـه در بـيـسـت و دو علم مجتهد است و با آن پيرى هنوز زن نگرفته و نديده بود، نهدائمى و نه صيغه و مدعى مقام شهود و فنا هم بود و در اين دعواها صادق بود. منظومه حاج ملاهادى سبزوارى را نزد او درس مى خوانديم ، تحقيقات رشيقه مى نمود. يك نفر ديگر از علماء متدين در آن مدرسه جستيم جهانگير خان (75) از لرهاى بختيارى ياقـشـقايى ، مكلا بود خانه و زندگى بجز حجره مدرسه نداشت و نماز جماعت هم مى خواند.آن هـم پـيـرمـرد بـود، ولكـن گـاهـى متعه مى گرفت متشرع تر از آن شيخ كاشى در ظاهربود. يك - دو روز به نزد او به درس اشارت شيخ رفتيم به مذاق نگرفت نرفتيم . و ديـگـر آقـا شـيـخ عـبـدالكـريـم گـزى (76) كـه از عـلمـاء بـزرگ مـن حـيـث العلم بود،رسـائل شـيـخ را نـزد او مقرر داشتيم ، بسيار پاكيزه و منقح درس مى گفت . از شاگردهاىآخوند خراسانى بود و گاه گاهى به درس آقا نجفى و دو برادرش ثقة الاسلام و حاج آقانـور الله مـى رفـتـيـم كـه از حـمـام زنانه قال و قيل و داد و فرياد بيشتر بود، نه استادچـيـزى مـى گفت و نه شاگردها چيزى مى فهميدند براى تماشا هم خوب بود و آقا نجفىگاه گاهى نان و پولى كه قسمت مى كرد به ما هم هفت - هشت قرانى مى رسيد. غرض ، صد و پنجاه يا دويست نفر به درس اين آقايان مى رفتند، غير از درس منظورهاىديگر داشتند مگر آقا سيد محمد باقر درياچه اى (77) كه فقط فضلا آنجا جهت درس مىرفـتـند، منظور دنياوى در اطراف آن آقا پيدا نمى شد و درس او را همه مى نوشتند. بعد ازبرهه اى كه از قوانين فارغ بوديم به اصرار همان شيخ به درس خارج اين آقا رفتيم ويـك درس اصـول و يـك درس فـقـه و (؟) و مـى نـوشـتـيـم ، ولكـن بـسـيـارمـشـكـل بـود چـون از شـاگـردهـاى حـاج مـيـرزا حـبـيـب الله رشـتـى بـود خـيـلىمفصل مى گفت ، از ايراد اشكالات و وجوه عديده بر رد هر يك وان قلت و قلت در بين كه دروقت نوشتن گاهى يك - دو وجه فراموش مى شد و گاهى ترتيب از حيث تقديم و تاءخير ازنـظـر مـى رفت با آن كه هر درسى را طرف صبح دو مرتبه تقرير مى كرد و طرف عصربـاز يـك مـرتـبـه تـقـريـر مى كرد كه نصف شاگردها كه فراموش كرده بودند كه ما همگاهى از آنها بوديم طرف عصر به تقرير سيم مى رفتيم . به عبارت اخرى روزى سه مرتبه هر درسى را مكرر مى گفت و سه درس هم مى گفت . سهسـه تـا نه تا در واقع درس مى گفت ، جان شاگرد را كه بيرون مى كرد، جان خودش همكنده مى شد، حتى فهرست رئوس مطالب درس را نيز خودش به كاغذ باطله اى مى نوشت ،بـه زير عبا مى گرفت گاهى كه ترتيب سخن از يادش مى رفت نظر به آن فهرست مىنـمـود و بـسـيـار هم زحمت مى كشيد از مطالعه و فكر نمودن شب و روز. در مدرسه نيم آوردمـنـزل داشـت و در چـه پـياز كه قريه اى بود در يك فرسخى شهر ميان باغات آن و زن وبچه اش كه محل تولدش بود و در شهر منزل نداشت پنجشنبه و جمعه ها را به ده مى رفتعـصـر جـمـعـه نان و ماست تا آخر هفته را مى آورد به مدرسه و قند و چايى تا آخر هفته رانـيـز يـك جـا مـى خـريـد و تـا آخـر هـفـتـه در مـدرسـه نـيـم آوردمثل ساير طلبه ها مى گذراند و محتاج به بازار نبود. و اگر دو - سه سير گوشتى مىخـواسـت ، طـلبـه اى بـه جـهـت او مـى خـريـد و فـقـيـرانـه بـه سـر مـى بـرد و چـونمثل طلبه هاى فقير گذرانش بود. دو - سه مرتبه در پنجشنبه و جمعه كه به ده نمى رفتمـهمانى كرديم و در همان حجره ما شب را مى ماند و مى خوابيد و شوخ بود. و همين آقا شيخعـبـدالكريم گزى بسيار فاضل بود، آن هم چون فقير و عبايش كهنه بود چند مرتبه نيزاو را مـهـمـان كـرديـم ، بـا ايـن كـه ايـنـهـا در فـضـل وكـمـال بـهتر از آقا نجفى و برادرانش بودند دولت و رياست با آنها بود و فقر و فلاكتبا اينها، دنيا با صاحبان فضل و كمال آشنايى ندارد، آنها هم با دنيا بيگانه وار رفتارنمايند. بيگانگى از دو سر است كه چنان كه آشنايى نيز از دو سر است يك سر مهربانىدرد سر است .
و حيث گذران ما در اوايل خوش نگذشت به قدر يك - دو ماهى هر دو در همان اطاق بلند مسجدكـه كم از على قاپو و سر در او نمى آورد بوديم بعد از آن در مدرسه عربان كه نزديكمـنـزل حـاج آقـا نـورالله بـود و ايشان فى الجمله او را تعمير نموده بودند، يك حجره اىپـيـدا شـد مـا و رفـيـق هـر دو شور كرده كه يك نفر بايد آنجا برود و اين حجره بلند كهنـزديـك اسـت كـه بـه بـيـت المعمور برسد نبايد از دست داد تا آن كه حجره ديگرى در آنمـدرسـه پـيـدا شـود و مـا ولو دو رفيق موافق هستيم و جدايى در هيچ امرى از امور نداشته ونداريم ، ولكن استقبال در هر چيزى ذاتا خوب است خصوصا طلبه كه در خصوص حجره ومـكـان بـايـد مـنـفـرد بـاشـد كه حواسش و فكرش مخصوص به درس و مطالعه باشد، اينپـيـشـنـهـاد كـه تـصـويـب شـد، گـفـتـيم : اگر تو ميل دارى به مدرسه بروى برو كه منميل تو را مقدم مى دارم . گـفـت : چـون طـلاب جـمعند در آنجا من ميل دارم چه اگر تو رفتى من انيسى در اينجا ندارم وبه من سخت مى گذرد، ولكن تو فقط به من انس گرفته و به كس ديگر انس نمى گيرى، لذا مدرسه و مسجد براى تو فرق نمى كند. گـفـتـم : چنين است تو برو، حجره مال تو و من در اينجا شبها با خدا مباحثه و مناجات و انسخواهم گرفت . شـيـخ رفت به مدرسه و روزها مى آمد مباحثه را مى كرديم و ناهار با هم مى خورديم و بهدرسـهـايـى كه داشتيم مى رفتيم ، تا عصرى از هم جدا مى شديم ، او به مدرسه و من بهمسجد مى رفتم . روز پـنـجـشـنـبـه بـود مـن بـه رفـيـق گـفـتـم مـا از طـرف شـرق اصـفـهـانداخـل شده ايم مقدارى رو به غرب بوديم بعد از آن رو به قبله آمديم تا مسجد شاه ، خوباست امروز كه بيكاريم پاشنه گيوه ها را كشيده به طرف غرب حركت كنيم بدانيم كه اينهـمـه اسـم و آوازه اى كـه در جهان انداخته كه اصفهان نصف جهان است و ميوه فراوان دارد ماكـه در طـرف شـرق بـاغـى نـديـديـم تـا بـه ميوه برسد، راست است يا دروغ است . و لوراستى و دروغى اين حرفها فايده اى ندارد، لكن عمده غرض سياحت است و ان امتى سياحون.(78) تـصـويـب شـد و حـركـت نـمـوديـم تـا چـهـار سـوى شـيـرازيـهـا، تـقـريـبـا رو بـهشـمـال رفـتـيـم ، بـعـد از آن رو به غرب تا از عمارات خارج شديم به ميان كوچه باغهاافـتـاديـم و رفـتـيم ، تا بعدازظهر نشستيم در لب نهرى نان و ماستى داشتيم ، خورديم وخسته شده بوديم . بـه رفـيق گفتم : اگر چه آخر شهر را ديديم اما آخر اين باغات معلوم نيست به اين زودىبرسيم . يـك نـفر را ديدم پرسيديم كه از مسجد شاه تا اينجا چقدر راه است گفت يك فرسخ متجاوزاست . گـفـتـم : چـقـدر مـانـده كـه بـاغـات تـمـام شـود و بـه بـيـابـانداخل شويم . گـفـت : اگـر رو بـه غرب برويم نيم فرسخ مانده و اگر به اين طرف برويد بيشتر،بلكه يك فرسخ مانده . گـفـتـم : اله پـيـس !(79) خـدا رحمت كرده ثلث او از طرف قبله و رود زاينده رود به دستافغان خراب شده ، اين چه شهر ولنگار دور درازى است ، با اين همه هشتاد هزار جمعيت بيشنـداشت و چنان چشم تنگ و ترسو هستند كه يك فوج سرباز، كه شايد پانصد و يا هزاربـيـش وارد اصفهان شد كه يك شب ماند و روز ديگر به طرف شيراز رفت و در اين دو روزنـان و چـيـزهـاى ديـگر گران شد و يك هاى و هويى ميان مردم بود. خدا بركت به شهرهاىديـگر بدهد، خصوص مشاهد مشرهه ، بلكه دهات بين راه مشاهد كه در سه - چهار ماه پاييزدر هر دهى روزانه هزارها بار مى كنند و بار مى اندازند. و من تا شش ماه ديگر در حجره مسجد بودم تا بالاخره حجره مخروبه اى در مدرسه عربانپـيدا شد و من هم رفتم آنجا و در سال اول بسيار به من و رفيق كه در خورد و خوراك يكىبوديم سخت و تلخ گذشت ، به حدى كه پوست خربزه هايى كه بيرون انداخته بودند،شب ساعت چهار آنها را مخفيانه بر مى داشتيم و معاش مى كرديم . و شد كه سه شبانه روزبـه من و رفيق چيزى نرسيد ناهار روز سيم كه از درس و مباحثه فارغ شديم و از يك - دونـفـر طـلبـه هـم اسـتـقـراض نـمـوديـم ، نداشتند. بنا شد كه هر كس به اطاق خود برود ومثل روزهاى سابق و بخوابد و منتظر امر خدا باشد. رفـيـق رفـت بـه اطـاق خـودش ، مـن هـم به حجره خودم دراز كشيدم چشمم به طاقچه كتابهاافـتـاد كـه ده - دوازده تـومـان كـتـاب دارم ، الآن كـهاكـل مـيـتـه بـر مـا حـلال شـده فـروش ايـن كـتـابـهـا كـهحـلال تـر اسـت ، چـطـور ما غفلت از فروش اين كتابها نموده بوديم و سه روز است كه ازگـرسنگى مى خواهد جانمان به در رود و يقين خدا مى خواسته ما را امتحان كند و مخصوصامـا را بـه غـفـلت انـداخـتـه ولا اگـر كتابها به يادمان بود يك روز هم صبر نمى كرديم .فـورا بـرخـاسـتـم دسـت بـه هـر كـتـابـى زدم ، يـكـى را مـبـاحـثـه بـيـن اثنين مى كرديم ،مـثـل مـطـول و مـغـنـى و شـرح مـطـالع و شـرح تـجـريـد و مـنـظـومـه ورسـائل و مـكـاسـب و قـوانـيـن ، از كـتـب درس و مـبـاحثه و مطالعه بود و بعضى ديگر را ازقـبـيـل حاشيه آخوند بر مكاسب و بر رسائل و حاشيه شيخ محمد تقى بر معالم نيز از كتبمطالعه مان بود. بـالاخـره بعد از سير و تقسيم و جرح و تعديل زيادى ، معالمى كه در مشهد خريده بوديمبه چهار قران ، برداشتيم رفتيم به در دكان كتابفروشى كه تا مدرسه قريب هزار قدممـى شـد، گـفـتـم چـند مى خرى ، گفت دو قران . گفتم سه قران . گفت نمى خرم . گفتم دوقـران و نيم . گفت نمى خرم . كتاب برداشتم رفتم به كتابفروشى ديگر كه دويست قدماز ايـن دورى داشـت ، پـنـج - شـش قدم كه از اين دكان دور شدم كه تا مگر آن مرد مرا آوازنـمـايـد و بـه دو قـران و نـيم راضى شود آن هم آواز نكرد خم گاه زانوها عرق نموده و ازضـعـف سـسـتـى نـمـود بـرگـشـتـيـم ، دو قران را گرفتيم نان و كباب وافرى گرفتيم وسكنجبين و يخ و نعنا ايضا گرفتيم . تمام دو قران را خرج نمودم ، بردم به حجره خودم ،سـفـره را پهن نمودم و سكنجين و يخ را در كاسه آب نمودم . رفتم رفيق را از حجره خودشبيدار نمودم ، خواب آلوده به سر سفره نشست بوى كباب به مشامش رسيده ، چشمش روشنتر شد ديد كه : فيها ما تشتهيه الانفس و تلذاعين . گفت : از كجاست . گفتم : كتاب معالم را فروختم به همين ناهار و به درد هم نمى خورد. گـفـت : چـرا فـروخـتـى ، مـگـر طـلبـه كـتـاب مـى فـروشـد وحـال آن كـه او كـتـاب از مـن زيـادتر داشت ، گفتم معلوم مى شود كه تو غفلت از كتابهايتنداشته اى و اين همه به گرسنگى صبر نموده اى حقا كه تخم يزدى هستى و من به غفلتبـودم و امـروز كـه بـه پـشـت دراز كـشـيدم و از گرسنگى هم خوابم نمى برد، چشمم بهكـتـابـهـا افـتـاد ديدم من كتاب دارم و از خواب غفلت بيدار شوم مقدارى خود را بر اين غفلتمـلامـت نـمـودم تـا آن كـه بـه دلم افـتـاد كـه اين غفلت از جانب خدا بوده و مى خواسته ما رافشارى بدهد تا مگر تحصيل صبر نماييم و آدمى بشويم .
|