بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 1, على دوانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM100001 -
     DM100002 -
     DM100003 -
     DM100004 -
     DM100005 -
     DM100006 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ماجراى حكمين  

يكى از حوادث بزرگ و اسف انگيز دوران خلافت اميرالمؤمنين (ع ) ماجراى جنگ معروفصفين است كه بر اثر نادانى و لجاجت گروهى از لشگريان آن حضرت ، و حكميتغلط ابوموسى اشعرى و خدعه و نيرنگ عمروعاص نمايندگان سپاه عراق و شام بدون اخذنتيجه پايان يافت ؛ و مسير حق و باطل را منحرف ساخت .
جنگ صفين كه در سال 36 هجرى ميان سپاه به سركردگى معاويه بن ابى سفيانو سپاه عراق به فرماندهى على (ع ) روى داد دومين جنگى است كه بعد از روى كار آمدن آنپيشواى عاليقدر اسلام به وقوع پيوست .
علت وقوع جنگ مزبور اين بود كه چون جنگ نخست(جمل ) كه در نزديكى بصره ميان آن حضرت و آشوبگران داخلى به تحريك طلحه وزبير و عايشه زوجه پيغمبر درگرفت و سرانجام با پيروزى على (ع ) و شكستآشوبگران خاتمه يافت ، معاويه كه در زمان عثمان به حكومت سوريه رسيده بود، ازآينده خود و نضج گرفتن كار امير مؤمنان سخت بيمناك شد.
زيرا امير مؤمنان (ع ) بعد از آنكه زمام امور مسلمين را به دست گرفت ، بلافاصله تمامحكام ستمگر عثمان را كه داراى سوابق سوء و فساد اخلاق بودند، از كار بركنار ساخت .
معاويه چون از بيعت مردم با على (ع ) و فرمانعزل خود اطلاع يافت ، از اطاعت امير مؤمنان سرپيچيد و با آن حضرت درباره خلافتاسلامى به رقابت برخاست و تجزيه ايالت سوريه را از قلمرو حكومت على (ع ) اعلامداشت .
معاويه كه در حيله و تزوير و نيرنگ مشهور و زبانزد خاص و عام بود، براى اين كهپايه هاى لرزان تخت حكومت خود را محكم كند، پيراهن خون آلود عثمان را كه نعمان بنبشير از مدينه آورده بود بهانه كرد، و با نشان دادن آن به مردم نادان و لاابالىشام كه كوركورانه از وى پيروى مى كردند، آنها را بر ضد اميرمؤمنان (ع ) شورانيد، وچنين وانمود كرد كه آن حضرت در واقعه قتل عثمان دست داشته است . در صورتى كه عثمانرا مسلمانان و جيره خواران خود وى كه از ظلم و تعدى حكومت او و اجحاف حكام و بستگانشبه ستوه آمده بودند، به قتل رسانيدند، و على (ع ) كوچكترين دخالتى درقتل وى نداشته است .
بر سر اين موضوع ميان آن حضرت و معاويه نامه ها و فرستادگانى رد وبدل شد، و چون سودى نبخشيد و معاويه آن پيشواىعادل را به جنگ تهديد كرد، على (ع ) نيز تصميم گرفت كه با وى كه يك فرد فتنهانگيز و مفسده جو بود پيكار كند.
معاويه پس از تهيه مقدمات كار، همراه عمروعاص كه از مردان زيرك و نيرنگ باز زمانهبود، و او را با رشوه هاى كلان و وعده حكومت مصر فريفته و با خود همراه كرده بود، بايكصد و بيست هزار سپاهى از شام حركت نموده و در سرزمين صفين واقع در كنارنهر فرات نزديك مرز شام و عراق فرود آمد.
چند روز بعد على (ع ) نيز از مقر خود كوفه ، با يكصد هزار سپاه كه در ميان آنها جمعىاز ياران نيك نام و بزرگوار پيغمبر و مردان پرهيزكار اسلام مانند عمارياسر، عبداللهبن عباس ، حجر بن عدى ، و عدى بن حاتم طائى و مالك اشتر وجود داشت ، وارد صفين شد.
اين دو سپاه قريب يكسال و نيم سرگرم زد و خورد رزم بودند.در اين مدت هنگام مبارزاتتن بتن گروهى از آن بدست نيامد. سرانجام در يكى از روزهاى آخر امير مؤمنان (ع )دستور صادر فرمود كه با يك حمله همگانى و سريع كار آن سپاه آشوبگر را يكسرهنمايند، و شخصا نيز با حملات پى در پى جناح راست و چپ لشكر شام را در هم شكافت ،و آنها را پراكنده ساخت ، و تا قلب لشكر پيش تاخت .
مالك اشتر سردار معروف آن حضرت و ستون تحت فرماندهى وى نيز در آن روز جانفشانيهاكردند و حملات سهمناكى را بر ضد سپاه خصم آغاز نمودند.
در اين لحظات حساس ، معاويه كه از هر سو خطر را جدى مى دانست و مرگ را در يك قدمىخود مى ديد، با آنجا كه سوار اسب شد و آماده فرار بود،متوسل به عمر و عاص شد و از وى خواست كه آخرين حيله خود را به كار برد. عمر و عاصكه با تردستى خنده آورى از ميدان على (ع ) گريخته بود، چون از سادگى و نفاق واختلاف مردم عراق اطلاع داشت ، به معاويه پيشنهاد كرد دستور دهد بدون فوت وقت ، هركس قرآن همراه دارد، آنرا به نيزه زده جلو سپاه عراق نگاه دارد.
سپاه شام نيز قرآنها را به نيزه كردند و گفتند: اى مردم عراق ! چرا ما مسلمانها! بى جهتخون يكديگر را بريزيم ؟ اين كتاب كه بين ما و شما حكم مى كند! بيائيد به حكم قرآنهر كس را بهتر دانستيم ، زمامدار مسلمين بدانيم و از وى پيروى كنيم !!
با اين حيله كه عمر و عاص به كار بست و بايد گفت از نظر روانى در آن موقع حساسجالب بود، شور و هيجان لشكر على (ع ) يكباره فرو نشست ، و گروهى از افراد نادان وخودسر و متظاهر مانند اشعث قيس و عبدالله كواء، به نزد امير مؤمنان (ع ) آمدند و باگستاخى گفتند: چون مردم شام به خود آمده اند و دم از پيروى كتاب خدا مى زنند، ما دستاز جنگ مى كشيم . حتى خود حضرت را از جنگ منع كردند، و از وى خواستند كه جلو مالكاشتر را فورا بگيرد تا خون مسلمانان را نريزد!
على (ع ) آنها را از نيرنگ عمر و عاص و توطئه معاويه برحذر داشت و فرمود: آنها قرآنهارا بهانه كرده اند و در حقيقت مايل به قبول حق و عدالت و پيروى واقعى قرآن نيستند. دستاز اختلاف و نفاق برداريد كه تا مرز پيروزى فاصله اى نداريم و باعمل خودسرانه خود دشمن را تقويت نكنيد.
ولى اشعث قيس و همفكران تندرو و افراد خودسر نادان ، سخنان آن پيشواىدل آگاه را نشنيدند، و همچنان در اصرار خود براى متاركه جنگ پافشارى نمودند.
سرانجام حضرت چون ملاحظه نمود كه لحظه به لحظه شكاف و دودستگى در داخلهسپاهش دامنه پيدا مى كند، و بيم آن مى رود كه يكباره تمام سپاه سر به شورش بردارندناگزير شد دست از جنگ بكشد، و مالك اشتر را نيز احضار كند.!! بدين گونه طرفينبه جاى خود بازگشتند و در انتظار مذاكره و يافتن راهحل براى تعيين زمامدار لايق نشستند!
على (ع ) اشعث قيس را كه رياست گروهى افراطى را داشت نزد معاويه فرستاد تا نظراو را در خصوص يافتن راه حل بداند. اشعث برگشت و گفت معاويه مى گويد: ما و شمابه آنچه خدا در كتاب خود فرمان داده است گردن نهيم ! شما يك تن را به نمايندگىتعيين كنيد، ما نيز كسى را معرفى مى كنيم تا آنها مطابق قرآن مجيد و آنچه شايسته حق وعدالت است حكم كنند و تكليف مسلمانان را روشن سازند.
معاويه با همكارى عمر و عاص و استفاده از اختلافاهل عراق نقشه را خوب طرح كرده بود، ولىمشكل كار در اين بود كه آن حضرت چگونه مردم عراق و جناح شورشى سپاه خود را كه سربه نافرمانى برداشته بودند و دم از صلح و مذاكره با معاويه مى زدند، از خطر نيرنگوى باز دارد؟!
شورشيان لشكر على (ع ) جدا از حضرت خواستند كه هر چه زودتر از جانب خود نمايندهاى معين نمايد تا با نماينده سپاه شام درباره سرنوشت مسلمانان راجع به خليفه آينده ،مذاكره كند!
على (ع ) فرمود: من ترك جنگ و صلح با معاويه را به صلاح اسلام نمى دانم و ازتوطئه آنها به خوبى آگاهم . ولى اشعث قيس و گروه او گفتند: چاره جز ترك جنگ وحكميت نيست و به غير آن رضا نمى دهم .
حضرت فرمود: در اين صورت من عبدالله بن عباس را براى حكميت انتخاب مى كنم . زيراوى مى داند جلو نيرنگهاى عمر و عاص را چگونه بگيرد.
ولى شورشيان خودسر گفتند: عبدالله عباس خويش تو است ، نماينده ما ابو موسىاشعرى است . فرمود: اگر عبدالله عباس را قبول نداريد، مالك اشتر را انتخاب مى كنم .گفتند او را هم نمى پذيريم ، زيرا هنوز از شمشير او خون مى ريزد!
ابو موسى اشعرى پيرمردى سخيف و بى اراده و از جنگ كنار گرفته بود. ولى عبداللهعباس شاگرد بزرگ على (ع ) و از جانب حضرت فرماندار بصره و از دانشمندان وخردمندان عصر به شمار مى رفت . مالك نيز از مردان با اراده سپاه حضرت و داراىشخصيت بسيار ممتاز بود. حضرت فرمود: اكنون كه سخنان مرا نمى شنويد و نماينده مرانمى پذيريد هر كس ‍ را خواهيد خود انتخاب كنيد؛ ولى بدانيد ابو موسى شايسته اين كاربزرگ نيست . سرانجام بر اثر خودسرى و لجاجت گروهى از سپاه عراق ، ابوموسىاشعرى را احضار كردند و به عنوان نماينده لشكر آن حضرت ! انتخاب نمودند. از طرفمعاويه عمروعاص سياستمدار كهنه كار و حيله گر انتخاب شد.
ابوموسى با چهارصد نفر از سپاه على (ع ) به سركردگى شريح بن هانى و عبداللهبن عباس كه امير مؤمنان تعيين فرموده بود، و عمروعاص نيز با چهارصد نفر از لشكرشام حركت نموده در محلى بنام دومة الجندل واقع در مرز شام حضور بهمرسانيدند.
در ميان راه شريح بن هانى و عبدالله بن عباس ، به ابوموسى گفتند: اى ابوموسى !اگر چه على (ع ) به حكميت تو رضا نداد و تو را انتخاب نكرد؛ ولى سابقه ايمان وشخصيت بزرگ على (ع ) را در نظر بگير و هنگام مذاكره با اين مرد سياستودارباتجربه ، متوجه حق و عدالت باش .
معاويه به عمروعاص گفت : اى عمرو! مردم عراق على را مجبور به انتخاب ابوموسىساختند، ولى من و اهل شام با ميل و رغبت تو را براى حكميت انتخاب كرديم ، متوجه باش كهبا مردى زبان دراز و كوتاه فكر (يعنى ابوموسى ) سر و كارى دارى !
عمر و عاص چند روز از ابوموسى به (دومة الجندل ) رسيد. وقتى خبر ورود ابوموسىنماينده عراق را شنيد، از خيمه بيرون آمد و به پيشواز او شتافت و با احترام زياد و چهرهگشاد و مسرت و شادمانى او را در آغوش ‍ گرفت ! سپس به خيمه خود آورد و در صدرمجلس جاى داد!
حكيمى هر روز در حضور از بزرگان دو لشگر مذاكره نموده ، و از هر درى سخن مىراندند. خردمندان سپاه على (ع ) از جريان كار و سخنان آن دو متوجه شدند كه سرانجامكار چيست و به همين جهت روزى عدى بن حاتم طائى كه از ياران على (ع ) بود بهابوموسى گفت : اى موسى ! چنان مى بينيم كه از عهده اينكار بزرگ برنمى آيى . و درجريان كار راءيت ضعيف و قوايت به تحليل رود.
عمروعاص چون سخن عدى را شنيد به ابوموسى گفت : مناسبت نيست كار مهم خود را درجلسات علنى مطرح كنيم كه همه از گفتگوى ما مطلع شوند، بايد جلسه را سرى نمائيمو در محل خلوت كه با ما دو نفر كسى نباشد درباره سرنوشت مسلمانان گفتگو كنيم .ابوموسى هم پذيرفت ، و به اين ترتيب جلسات سرى شد. قريب دو ماه نماينده عراق وشام مشغول مذاكره بودند.
در يكى از روزهاى آخر، عمروعاص از ابوموسى خواست كه به معاويه يا فرزند خود اوعبدالله بن عمرو راءى دهد، و به خلافت برگزيند، ولى ابوموسى هيچكدام رامناسب نديد؛ و قلبا مايل به انتخاب عبدالله بن عمرو فرزند خليفه دوم بود.
عمرو عاص سپس با ابوموسى درباره ماجراىقتل عثمان و كشندگان او كه به عقيده وى در لشكر على (ع ) بودند، و على را هم شريكدر آن كار مى دانست ؛ سخن گفت و چون در آن زمينه اعترافاتى از ابوموسى گرفت وزمينه را از هر جهت براى ايفاى نقش خود مناسب ديد، از ابوموسى خواست كه روز بعد تمامافراد طرفين و بزرگان عراق و شام را حاضر نموده ؛و هر دو على و معاويه را از خلافتخلع كنند و كار تعيين خلافت را به شورائى مركب از گروهى ديگر از مسلمانان واگذارنمايند، تا هر كس ‍ را خواستند به خلافت برگزينند و يا رسما طرفين عبدالله پسر عمربن خطاب را انتخاب كنند. ابوموسى پيرمرد نادان اين نظريه را پسنديد و آمادگى خودرا اعلام داشت .
روز بعد در يك مجمع عمومى ، عمروعاص از ابوموسى خواست كه برخيزد و راجع بهمذاكرات دو جانبه سخن بگويد. ابوموسى تقاضا داشت كه عمروعاص ابتدا به اين كاركند، ولى عمرو با خدعه و نيرنگ و سخنان نافذ خود، ابوموسى را جلو انداخت و گفت :براى من زشت است كه قبل از مرد بزرگوارى چون شما، ابتدا به سخن كنم !
ابوموسى هم پذيرفت و در جايگاهى كه همه او را مى ديدند، نشست ولى پيش از آنكه لببه سخن بگشايد، عمروعاص بانگ زد و گفت : اى ابوموسى ! تو دربارهقتل عثمان چه مى گويى ؟ او را به حق كشتند يا به ناحق ؟ ابوموسى گفت : عثمان مظلومكشته شد!
عمروعاص گفت : درباره كشندگان عثمان چه مى گويى ؟ گفت : هر جا باشند بايد آنها راكشت و خون عثمان را قصاص كرد! عمروعاص گفت : آيا معاويه مى تواند خون عثمان راقصاص كند يا بيگانه است ؟ ابوموسى گفت : مى تواند! عمروعاص گفت : اى مردم گواهباشيد كه به عقيده ابوموسى معاويه حق دارد خون عثمان را قصاص كند.
ابوموسى از همانجا بانگ زد كه اى عمرو! اكنون تو برخيز معاويه را از خلافت خلع كنتا من هم على را خلع كنم ، ولى عمرو گفت : محال است كه من پيش از شما كه از يارانبزرگ پيغمبر هستيد، سخن بگويم .در اين موقع عبدالله بن عباس از ميان جمعيت فرياد زدو گفت : اى ابوموسى ! مواظب باش عمروعاص تو را فريب ندهد و پيش از او سخنى مگو!بگذار او پيشقدم شود. ابوموسى تعارفات عمروعاص را به ريش گرفت ، و سخنانعبدالله عباس را نشيند و گفت اى مردم ! من و رفيقم عمروعاص ‍ پس از مذاكراتى طولانى ؛بنا گذارديم براى حفظ اين امت ، على و معاويه را مانند اين انگشتر كه از انگشتم بيرونمى آورم از خلافت خلع كنيم و كار مسلمانان را به شورايى مركب از بزرگان مسلمينواگذاريم . اين را گفت و انگشتر خود را از انگشت در آورده ! سپس از جايگاه خود به زيرآمد.
بعد از عمروعاص در ميان اعتراضات شديد و سر و صداى خردمندان مجلس ، برخاست وگفت اى مردم سخنان ابوموسى نماينده على را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد، اينكمن هم على را از خلافت خلع نمودم . ولى معاويه را به خلافت نصب كردم ، مانند اين انگشتركه به انگشت خود مى كنم . و انگشتر خود را كه درآورده بود به انگشت كرد!
وقتى ابوموسى متوجه نيرنگ بزرگ عمروعاص شد، و ديد كه كلاه بدى به سرشرفته ، گفت اى سگ ! چنين گفتگوئى بين ما نرفت ! عمروعاص گفت : اى الاغ ! ساكت باشكه احمقى بيش نيستى ، و با اين سخن به زير آمد.
به دنبال اين حكميت مشعشع ! مجلس متشنج شد، طرفداران امير مؤمنان ابوموسى را لعنتكردند، و سخت سرزنش نمودند كه چگونه فريب عمروعاص را خورد و كينه ديرين خود رانسبت به حضرت آشكار ساخت ، و با تازيانه به عمروعاص حمله كرده سر و مغز او رازير ضربات خود گرفتند.
اهل شام هم به دفاع برخاستند، ولى كار گذشته بود. ابوموسى از ترس ‍ گريخت وبه مكه رفت . عمروعاص هم پيروزمندانه به شام برگشت و به معاويه تبريك گفت ، وبدين گونه كار حكميت پس از چهار ماه با اين رسوائى و بدون اخذ نتيجه پايان يافت(49).(50)


فرار از عدالت  

روز اول ماه رمضان بود. اوضاع عمومى شهر بزرگ كوفه مركز خلافت حضرت اميرالمؤمنين (ع ) به واسطه اين ماه گرامى ، از هر جهت تغيير كرده بود. هر كسى خود را براىانجام وظايف دينى آماده ساخته ، دسته دسته به طرف مسجد كوفه مى رفتند، تا با زبانروزه به نماز و عبادت و تلاوت قرآن مجيد مشغول گردند.
نجاشى شاعر نامى عراق ، و از مردان سرشناس كوفه به شمار مى آمد. وى درجنگ صفين ضمن اين كه به طرفدارى امير مؤمنان اشعار حماسه سرايان شام را پاسخ مىداد، عملا نيز با سپاه معاويه به جنگ پرداخت ، و از اين لحاظ خدمات شايانى انجام داد. بااين وصف نجاشى مردى شاعر پيشه بود و از وسوسه نفس سركش و تخيلاتشاعرانه بر كنار نبود!
نجاشى روز اول ماه رمضان در حالى كه سوار اسب بود از در خانه ابوسماكاسدى كه مردى عياش و هوس باز بود، گذشت و ديد كه ابوسماك جلو خانه اشنشسته است .
ابوسماك : ها نجاشى ! آهنگ كجا دارى ؟
نجاشى : مى خواهم به كناسه (كناسه ، محله اى در شهر كوفه بوده است ) بروم .
نجاشى از اسب به زير آمد و در حالى كه اطراف خود را مى پائيد، آهسته گفت : از سرشب گوسفند فربهى در تنور گذاشته ام و هم اكنون كاملا پخته شده و از هر جهت آمادهاست !
نجاشى : چى ؟ گوسفند پخته آنهم در روز اول ماه رمضان ؟!
ابوسماك : نجاشى ! دست از اين حرفا بردار كهحال شنيدنش را ندارم ، دنيا دمى است و دم هم غنيمت است .
سخنان هوس پرور ابوسماك خوشگذران ، چنان در روح سركش و طبعغزل ساز نجاشى تاءثير بخشيد كه يكباره تسلط بر نفس و اعصاب خود را از دست داد!
نجاشى : خوب !
فقط همين گوسفند بريان است ؟!
ابوسماك : نه ! شرابى هم تهيه كرده ام و بتو مى خورانم ، شرابى كه روح را نشاطمى بخشد و مانند خون در رگها جريان پيدا مى كند و انسان را به هيجان آورده غذا را دركام گوارا مى سازد، و چندان لذت بخش است كه با يك جرعه غمهاى زمانه را از ياد مىبرى و بى اختيار لب به شعر و غزل مى گشائى !!
با تلقين اين سخنان هوس پرور، و هيجان انگيز، نجاشى سخت تحريك شد به طورى كهنتوانست درنگ كند و هماندم از اسب پياده شد و به اتفاق ابوسماك فاسق به درون خانهوى رفت . ابوسماك كه در عالم خيال به واسطه تنهائى عيش خود را منغص مى ديد و اينكهمدم خوبى به تورش ‍ خورده بود فى الفور سفره را گسترد. بره پخته ، شرابكهنه ، صاحب خانه عياش و هوس باز، مهمان شاعر و دمساز، خانه هم خلوت ، از هر جهتبساط عيش و هوسرانى مهيا بود!
ابوسماك و نجاشى در آن محل خلوت دور از چشم شحنه هاى شهر وغافل از رسوائى چند ساعت بعد و فارغ از كيفر فردا، نخست شروع به خوردن برهبريان كردند و شكمى از عزا در آوردند، سپس قدح هاى شراب را يكى پس از ديگرىخالى نمودند، تا تنور شكم را همچنان گرم نگاه دارند. طولى نكشيد كه بر اثر افراطدر خوردن بره و نوشيدن شراب ، هر دو مست و خراب ولايعقل مانند مردگان به گوشه اى افتادند!
طرف عصر كه تا حدى سبك شدند و آثار شراب آشكار گرديد، از جاى برخاستند و بهرقص و پايكوبى و دست افشانى و خوانندگى و حركات ناهنجار ديگر پرداختند.
سر و صداى آنها كه از همه جا بى خبر بودند، از حريم آن خانه خلوت گذشت و بهگوش همسايگان روزه دار رسيد... كار به رسوائى كشيد و سرانجام آن راز نهفته آشكارگرديد! يكى از همسايگان كه از عمل ننگين آنها، آنهم در ماه رمضان و محيط مسلمانان ومركز حكومت ، حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام سخت به هيجان آمده بود، فورا جريان رابه اطلاع آن حضرت رسانيد. امير مؤمنان عليه السلام سخت برآشفت ، و بى درنگ عده اىرا براى جلب آنها به طرف خانه ابوسماك فرستاد. فرستادگان خانه را محاصرهكردند. در آن ميان ابوسماك گريخت ولى نجاشى دستگير شد.
هنگامى كه نجاشى را به خدمت حضرت آوردند شب بود. به فرمان حضرت او را بهزندان انداختند. بامداد فردا در برابر چشم انبوه مردمى كه براى تماشاى اجراى حدگرده آمده بودند، نجاشى را از زندان بيرون آوردند، و پس از اثبات جرم برهنه اشكردند و هشتاد تازيانه كه در دين مقدس اسلام حد شرابخوار است بر بدنش نواختند،سپس بيست ضربه ديگر نيز بر آن افزودند.
نجاشى با اينكه بى حال شده بود گفت : يا اميرالمؤمنين ! هشتاد تازيانه حد ميگسارىبود، بيست ضربه ديگر براى چه بود؟ فرمود: بيست ضربه اضافى به خاطر ايناست كه اين عمل زشت را در ماه مبارك رمضان مرتكب شده اى و احترام ماه خدا را نگاه نداشتى !
نجاشى از مردم يمن بود. يمنى ها در دوستى امير مؤمنان عليه السلام مشهور بودند،بسيارى از بزرگان اصحاب و سران لشكر حضرت امير ازقبايل يمن بودند و در كوفه مى زيستند.
نجاشى مرد گمنامى نبود، سرشناس بود، فاميل داشت ، قبيله و عشيره داشت ،قبل از اين واقعه هم سابقه بدنامى نداشت . قبيله او به وجود شاعر گرانمايه خودافتخار مى كردند. به همين جهت تازيانه خوردن نجاشى زبان گوياى آنان ، آنهم در ملاءعام و به دستور امير مؤمنان ، براى آنها بسيار گران تمام شد، و بزرگان قوم را برسر خشم آورد.
از جمله طارق بن عبدالله نهدى كه در ميان قبيله نجاشى از همه كس ‍ به وىنزديكتر بود، به خدمت حضرت شرفياب شد و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! ما مردم يمن ازدوستان مخلص و شيعيان باسابقه و متحد شما هستيم ، و تاكنون به دوستى و علاقمندىشما مفتخر بوده ايم . به همين جهت انتظار نداشتيم ما را با كسانى كه حضرتت را دشمن مىدارند، به يك چشم بنگرى ! ولى امروز ديديم كه ميان ما و مخالفين خود فرق نگذاشتى وسابقه دوستى و تشيع ما را ناديده گرفتى .
نجاشى مرد نامى ما را در زير ضربات شلاق پيش روى دوست و دشمن خوار كردى و آبروو حيثيت ما را به خطر انداختى . اكنون بيم آن داريم كه ناگزير شويم راهى در پيشبگيريم كه سر از جهنم در آورد! حضرت با شهامت مخصوص به خود فرمود: اى برادرنهدى ! خداوند در قرآن فرموده وانها لكبيرة الاعلى الخاشعين اجراى عدالت وانجام فرمان الهى براى گناهكاران بزرگ و سنگين است و تنها مردم خداشناس ‍ وپرهيزكار آنرا تحمل مى كنند!
مگر من چه كردم ؟ نجاشى مردى است كه به خود جراءت داده و مرتكب معصيت الهى شده است. من هم مطابق دستور شروع مطهر، حد كار شنيع او را كه كفاره گناهانش مى باشد بر وىجارى ساختم . خداوند در قرآن مى فرمايد: ولا يجرمنكم شنآن قوم ان لا تعدلوا اعدلواهو اقرب للتقوى رنجش و بغض طائفه اى شما را ازتحمل اجراى عدالت باز ندارد، عدالت پيشه سازيد كه به تقوى نزديكتر است .
طارق در برابر منطق محكم و عادلانه حضرت جوابى نداشت ، درنگ را هم جايزندانست . از اينرو خشمگين از نزد حضرت رفت . در بين راه به مالك اشتر برخوردنمود. مالك از مردان برگزيده اسلام و سردار لشكر حضرت امير بود، و خود نيز از مردميمن و قبيله طارق و نجاشى به شمار مى آمد.
مالك اشتر پرسيد: اى طارق ! شنيدم به اميرالمؤمنين عليه السلام گفتى : دلهاى ما را ازمحبت خود تهى ساختى و با شلاق زدن نجاشى امور ما رامختل نمودى ؟ گفت : آرى .
مالك گفت : به خدا قسم اينطور نيست ، دلهاى ما آماده پذيرش محبت اوست و امور ما بستهبه ميل و فرمان حضرتش مى باشد. طارق از سخنان مالك خشمناك شد و گفت : اى مالك !عنقريب خواهى ديد چنين نيست كه تو مى گوئى .
شب هنگام كه شهر كوفه در تاريكى فرو رفته بود، طارق و نجاشى كه تاب اجراى حقو عدالت حكومت مولاى متقيان عليه السلام را نداشتند، گريختند و در شام به معاويه پسرابوسفيان ، حكمران سوريه كه پناهگاه مجرمين و خائنين بود پيوستند...
دربانهاى معاويه با مسرت ورود آنها را به وى اطلاع دادند، و بلافاصله به مجلسمعاويه دشمن سرسخت على عليه السلام در آمدند. رؤ سا و اعيان شام نيز در مجلس حضورداشتند.
معاويه طبق معمول به خوبى آنها را پذيرفت و با چرب زبانى از آنها تفقد نمود و خوشآمد گفت ، و در ضمن هم به اميرالمؤمنين عليه السلام اهانت كرد و سخنان زشتى به زبانآورد.
طارق كه در حقيقت از عدل على گريخته و به ديار معاويه روى آورده بود، تاب نياورد وگفت : اى معاويه ! سخنان من تو را خشمگين نسازد، ما از نزد پيشواى پرهيزكار عادلى آمدهايم ، و كسى را ترك گفته ايم كه گروهى از بهترين و پاكيزه ترين اصحاب رسولخداصلى الله عليه و آله وسلم پيرامون او را گرفته اند، مردانى كه همواره سعى در هدايتخلق و بزرگداشت دين خدا دارند، و جز انجام دستورات دينى چيزى نمى شناسند، وتوجهى به علايق دنيا ندارند، همه گونه خوبيها در ميان آنهاست ، نه پيمانى شكستهاند و نه به كسى ستم نموده اند. اى معاويه ! هر كس از على عليه السلام روى برتافتهو دورى گزيده ، به خاطر تلخى حق و دنياپرستى خودش بوده است !!
اى معاويه ! هر چند امروز من از على عليه السلام كنار گرفته و به اينجا آمده ام ، ولىاين را بدان كه نمى توانم آنچه درباره على عليه السلام گفتى ناديده بگيرم و لبفرو بندم !
سخنان طارق براى معاويه بسيار گران بود و او را بر سر خشم آورد، ولى با حزم واحتياط را از دست نداد و با خون سردى گفت : من قصد بدى نداشتم و آنچه گفتم بدوناختيار برزبانم جارى شد.
همين كه مجلس بهم خورد و مجلسيان بيرون رفتند، دو نفر از اعيان شام ، طارق را سرزنشكردند و گفتند: اين چه سخنانى بود كه به اميرالمؤمنين معاويه گفتى ؟!
طارق گفت : به خدا وقتى معاويه ، على عليه السلام را كه نزد ما در دنيا و آخرت ، از اوبهتراست ، به زشتى ياد كرد. چنان بر من گران آم د كه اگر زمين مى شكافت و مرا دركام خود فرو مى برد خوشتر كه زنده باشم و آن سخنان تكان دهنده را از وى بشنوم!(51)


پيروان معاويه  

در زبان عربى كه داراى ادبياتى وسيع است ، ناقه به معنى شتر ماده است ، وجمل يعنى شتر نر.
بعد از جنگ صفين كه ميان اميرالمؤمنين عليه السلام ومعاويه در سرزمين صفين به وقوعيوست و طرفين بدون اخذ نتيجه به كوفه و شام بازگشتند، شتر سوارى از مردم كوفهمركز خلافت حضرت على عليه السلام وارد شام پايتخت معاويه شد.
يكى از شاميان چون مرد كوفى را باشتر ديد با وى گلاويز شد كه ناقهمال من است و تو آن را در صفين هنگامى كه در ركاب على بودى از من گرفتى !
مرد كوفى منكر بود و شتر را از آن خود مى دانست .
گروهى از شاميان نيز به طرفدارى از مرد شامى برخاستند، و مرافعه را به حضورشخص معاويه بردند.
مرد شامى پنجاه نفر شاهد آورد كه ناقه حاضر تعلق به او دارد و كوفى از اوگرفته است .
شهود نيز موضوع را گواهى كردند! معاويه هم دستور داد ناقه را گرفتند و بهشامى دادند!!
مرد كوفى كه موضوع را چنين ديد گفت : اى معاويه شهود همگى گفتند: اين ناقهمتعلق به اين مرد است . در صورتى كه اساسا اين شتر ناقه نيست بلكهجمل است ، ماده نيست ، نر است ، و اين هم علامت آن !
معاويه گفت : با اين وصف چون شهود گواهى داده اند و حكم صادر شده است بايد اجراشود!
سپس معاويه مرد كوفى را به خلوت طلبيد و قيمت شتر را پرسيد و دو برابر قيمت آن رابه وى بخشيد.
آنگاه به او گفت : از جانب من به على بگو در جنگ آينده با صد هزار نفر از مردمى كه ميانشتر نر و ماده فرق نمى گذارند، با تو روبرو خواهم شد!!(52)


از على آموز اخلاق عمل  

سابقه ايمان و فداكارى اميرمؤمنان عليه السلام را در پيشرفت آئين اسلام چيزى نيستكه احتياج به شرح و بسط داشته باشد. زيرا مانند آفتاب نيمروز روشن و معلوم است .
با اين وصف در شبى كه مى خواست جان به جهان آفرين تسليم و به جهان باقى سفركند و اين قفس خاكى را به اسيران آن تسليم نمايد، به فرزند بزرگش حضرت امامحسن عليه السلام سفارش مى كند كه جنازه مرا در شهر كوفه دفن نكنيد، و پيش از آنكهسپيده صبح بدمد، ببريد به سرزمين غرى (واقع در حومه كوفه مركز خلافت آن حضرت) و در آنجا به خاك بسپاريد، و آن محل را از انظار پوشيده بداريد!
عليت سفارش حضرت در پنهان نگاه داشتن مرقد منورش اين بود كه مى دانست چنانچهدشمنان و بدخواهانش كه آن روز بيشتر فرقه خوارج بودند ازحل دفن آن حضرت اطلاع يابند، از اسائه ادب و قصد سوء نسبت به آن تربت پاكخوددارى نخواهند كرد.
بامداد روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى ، پيش از آنكه هوا روشن شود،فرزندان مولاى متقيان ، امام حسن و امام حسين و جمعى از مردان شايسته اسلام و خواص درگاهآن حضرت بدن مرد نمونه اسلام را از كوفه حركت دادند و در همين موضع كه هم اكنونبارگاه پرافتخارش سر بر آسمان كشيده است ، به خاك سپردند، آنگاه بعد ازسوگوارى پر شورى كه بر آن تربت پاك بهعمل آوردند، به سوى كوفه بازگشتند.
هنگام بازگشت نرسيده به شهر، صداى ناله جانسوزى شنيدند. معلوم شد پيرمردىنابيناست كه زمين گير شده و تاب و توان خود را از دست داده ، و در آنحال زانوى غم بغل گرفته و سرشك اشك از ديدگان فرو مى ريزد و گريه زارى مىكند.
امام حسن (ع ) جلوتر رفت و پرسيد: اى پيرمرد چرا اينقدر بى تابى مى كنى ! و اينطورناله و زارى مى نمائى ؟
پيرمرد گفت : اى آقا مى بينى كه من مردى نابينا و سالخورده ام و دسترسى به كسىندارم و راه به جائى نمى برم .
- تاكنون چه مى كردى ، و چگونه مى گذراندى ؟
- اى آقا! مرد بزرگوارى در اين شهر بود كه پيوسته به من سر مى زد و آب و غذابرايم مى آورد، ولى اكنون سه روز است كه نيامده است و از او خبر ندارم !
- در اين مدت از وى نپرسيدى كه نامش چيست ؟
- بارها نامش را مى پرسيدم ، ولى او هر بار مى گفت : من بنده اى از بندگان خدا هستم .وقتى وارد اين محل مى شد، نورى از وى در اين خانه مى تابيد، و احساس مى كردم كه در وديوارى از بوى خوش او، عطرآگين شده است .
همين كه سخنان پيرمرد به اينجا رسيد امام حسن و امام حسين (ع ) و همراهان بى اختيارگريستند، و گفتند:
- اى پيرمرد! مى دانى او كى بود؟
- نه ! كى بود؟
او پدر بزرگوار ما بوده است .
- شما كيستيد؟
- ما حسن و حسين نوادگان پيغمبر هستيم ، و آن مرد بزرگ هم اميرالمؤمنين على بن ابيطالبپيشواى مسلمانان بود.
پيرمرد بى نوا فرياد كشيد و گفت : عجب ! چه كه ديگر آن حضرت پيدا نيست به نزد مننمى آيد؟
- اى پيرمرد! پدر ما در شب نوزدهم ضربت خورد، و سه روز بيمار بود و ديشب چشم ازجهان فروبست ، امروز او را دفن كرديم و اينك از سر قبر او برمى گرديم !!
پپيرمرد ناله كنان دست برد و دامن آنها را گرفت و گفت : آقازادگان عزيز! شما راسوگند مى دهم به پدر بزرگوارتان كه مرا ببريد بالين تربت پاك او.
امام حسن و امام حسين عليهما السلام و همراهان نيز بهحال پيرمرد رقت بردند و از همانجا بازگشتند، و او را آوردند به سر مرقد منور اميرالمؤمنين عليه السلام .
همين كه پيرمرد شنيد كه آنجا قبر مقدس اميرمؤمنان (ع ) است ، صورت خود را رومى انتربت تابناك گذارد و سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت ، و در ميان اشك و آه و ناله وفرياد مى گفت : خدايا، تو را قسم مى دهم به مقام عصمت و طهارت اميرالمؤمنين (ع ) كهمرگ مرا برسان ، نمى خواهم بعد از آن حضرت يك لحظه زنده باشم .
پيرمرد بيچاره گريه مى كرد و ناله مى نمود و از خداوند تقاضاى مرگ خود داشت .ديدند صدايش آرام شد و باز هم آرامتر تا بكلى نفسش بند آمد و نقش بر زمين شد.
همين كه به سراغ او رفتند ديدند نداى حق را لبيك گفته و جان به جان آفرين تسليمنموده است . امام حسن و امام حسين هم او را غسل دادند و كفن نمودند و در همانجا يعنى كنار مرقدمنور اميرالمؤمنين (ع ) به خاك سپردند.(53)


شكايت از فرماندار 

بسر بن ابى ارطاة مردى سنگدل بود، به طورى كه تاريخ اسلام كمتر به ياددارد. اين مرد خونخوار از دشمنان سرسخت اميرمؤمنان على عليه السلام و يكى از سرانلشكر معاويه پسر ابوسفيان بود.
بعد از جنگ معروف صفين كه ميان سپاه كوفه و شام به وقوع پيوست و پس ازيكيال و نيم با حكميت عمروعاص مشاور حيله گر معاويه ، و ابوموسى اشعرى پيرمردسفيه ، بدون اخذ نمتيجه پايان يافت ، پيامبر بسربن ابى ارطاة را با سى هزارسرباز به حجاز و يمن كه جزو قلمرو حكومت اميرالمؤمنين (ع ) بود،فرستاد و گفت : در خط سير خود هر جا به شيعيان على دست يافتى ، همه را تار و مار كنو اموال آنها را به يغما ببر و در اين خصوص به بزرگ و كوچك آنها رحم مكن .
بسر نخست به مدينه آمد و از آنجا به مكه و طائف و يمنرفت و به هر شهر و قبيله اى كه رسيد جان ومال پيروان مولاى متقيان را مورد تعرض قرار داد. خانه هاى بسيارى را آتش زد و مردمزيادى را از زندگى ساقط نمود. تنها سى هزار تن از شيعيان بى گگناه را كه حاضرنبودند از حكومت ظالمانه معاويه اطاعت كنند، و گناهى جز پيروى مولا على عليه السلامنداشتند، از دم شمشير گذرانيد.(54)
بعد از شهادت اميرالمؤمنين كه معاويه بلامنازع ، بر سراسر دنياى اسلام حكومت مى كردو فعال مايشاء بود، در ميان جنايات زيادى كه مرتكب شد، از جمله همين بسربن ابىارطاة را به حكومت قبيله (همدان ) كه تيره اى از مردم يمن بودند و در حوالى كوفهسكونت داشتند منصوب نمود.
قبيله همدان در سفرى كه اميرمؤمنان از جانب پيغمبر اسلام (ص ) براى تبليغ به يمنتشريف برد، در يكروز به دست آن حضرت مسلمان شدند.
به همين جهت مرد و زن اين قبيله و ساير نواحى يمن از شيعيان با اخلاص ‍ و صميمى . وفدائيان جانباز اميرالمؤمنين به شمار مى آمدند، و از اين لحاظ سابقه درخشانى درتاريخ اسلام و تشيع دارند. اويس قرنى ، مالك اشتر،كميل بن زياد و حارث همدانى از مردان مشهور آنجا هستند.
بسربن ابى ارطاة چون به محل ماءموريت خومد آمد، به واسطه كينه ديرينى كهبا اميرمؤمنان (ع ) و شيعيان آن حضرت داشت ، و با اطلاع از سوابق تشيع مردم همدان ، ازارتكاب هر گونه اعمال ضد انسانى و بيرحمى خوددارى نكرد. مالياتهاى سنگينى برآنها بست و تا مى توانست با زور سرنيزه انها را شكنجه داد، هر كس لب به اعتراض وشكايت مى گشود، اموالش را مصادره مى نمود و سپس گردن مى زد.
مردم بيچاره كه مى دانستند او از نزد معاويه با اختيارات تام آمده نخست ايستادگى نمودند،ولى كم كم از هر گونه دادخواهى ماءيوس و جز اينكه با خود وى بسازند و بسوزندچاره اى نديدند، كار به آنجا رسيد كه اغلب مردان در زير بار تحميلات ناروا و شكنجههاى جانكاه به ستوه آمدند.
در آن زمان زنى شيردل به نام سوده دختر عماره كه از زنان خردمند وسخنور همدان بود و درياى دلش از مهر و محبت مولاى متقيان (ع ) موج مى زد، از مشاهده آنهمه جنايات و بيدادگرى بسر، كاسه صبرش لبريز شد و طاقتش طاق گرديد.سوده مى ديد مردان و جوانان (همدان ) چنان مرعوب بيدادگريهاى بسرشده اند، كه انتظار هر گونه اقدام مثبتى از طرف آنها بيهوده است .
در حقيقت او بالعيان مى ديد ديگر مردى نيست كه بتواند از حقوق آنها دفاع كند، و شر اينفرماندار ستمگر را از سرشان برطرف سازد.
سوده بعد از فكر زياد با عزمى راسخ مردانه سوار شتر شد و راه طولانى شامرا در پيش گرفت و يكراست وارد دربار (معاويه ) شد، و از دربان خواست كه براى وروداز معاويه اجازه بگيرد. همين كه معاويه نام سوده را شنيد، او را شناخت و اشعارىرا كه وى براى تشجيع فرزندان خود در جنگ صفين سروده و خوانده بود بهخاطر آورد، سپس اجازه داد كه او وارد شود.
معاويه به خاطر خواندن آن اشعار هيجان انگيز، از دير زمانى كينه آن شيرزن را بهدل گرفته بود و اينك با كمال خوش وقتى مى ديد كه وى با پاى خودش به دام افتادهاست !
معاويه پرسيد: هان اى سوده ! اين اشعار از تو است ؟
- اى فرزند عماره ! به هنگام رزم و در ميدان جنگ ، همچون پدر دلاورت به صفوف دشمنحمله كن !
- على و حسين و جبهه آنها را يارى نما، و بينى پسر هند جگرخوار (معاويه ) را به خاكمذلت بساى !
- پيشواى ما (على ) برادر پيغمبر (ص ) خداست ، و پرچمدار هدايت خلق و مجسمه ايمانست .
- اى فرزند! لشكر را پشت سر بگذار و پيشاپيش آن بايست ، و با شمشير كشيده و نيزهجگرسوز پيكار كن !
سوده گفت : آرى ! اى معاويه اين اشعار را من گفته ام . من كسى نيستم كه از حق و حقيقتمنحرف گردم و از گفته خود پوزش بخواهم !
معاويه پرسيد: انگيزه تو در آن روز بحرانى جنگ صفين در خواندن اين اشعار و تهييجسپاه على به جنگ با ما چه بود؟ گفت : انگيزه محبت على (ع ) و پيروى از حق بود!
معاويه كه اين شهامت را از وى ديد گفت : به خدا من اثرى از پيروى على و محبت او در تونمى بينم .
سوده چون ديد اين رشته سر دراز دارد گفت : اى معاويه ! جنگ صفين تمام شده و آن اوضاعفراموش گشته ، تو را به خدا از گذشته سخن به ميان نياور و آنرا ناديده انگار!
معاويه گفت : نه ! نه ! من كسى نيستم كه گذشته را فراموش كنم ، و سابقه تو وموقعيت على و آنچه را از وى ديدم ناديده بيانگارم .
سوده گفت : نمى گويم فراموش كرده اى ، ولى من به منظور ديگرى از عراق به شامآمده و رو به تو آورده ام .
معاويه گفت : خوب اكنون بگو براى چه نزد ما آمده اى ؟
سوده گفت : اى معاويه ! تو امروز زمامدار مردم هستى ، فكر نمى كنى فرداى قيامتى دركار است و خداوند درباره حقوق از دست رفته مردم از تو بازخواست خواهد كرد؟!
اى معاويه ! تو همواره ماءمورينى را به سوى ما مى فرستى كه با خوش رقصى هاىخود تو را بفريبند و با قدرت تو بر ما ظلم كنند، و همچون خوشه هاى گندم ما را درونمايند و از حيات و هستى ساقط گردانند.
اين بسر پسر ابى ارطاة را كه اخيرا به حكومت ما منصوب داشته اى از وقتى بهميان ما آمده مردان ما را مى كشد، و به زور اموال ما را تصاحب مى كند.
اگر به ملاحظه تو نبود ما خود مى توانستيم دستجمعى قيام كنيم و حساب او را تصفيهنمائيم ، ولى من گفتم بهتر است كه مستقيما به تو مراجعه كنم و شكايت او را به نزد توبياورم ، اكنون اگر او را عزل كنى از تو تشكر مى كنم وگرنه تو را خواهم شناخت .
در اينجا معاويه كاسه صبرش لبريز شد و گفت : هان اى سوده ! آنقدر جراءت پيدا كردهاى كه در حضور من چنين كلماتى بر زبان مى رانى و مرا از انقلاب قوم خود مى ترسانى؟ هم اكنون دستور مى دهم تو را با نهايت خوارى بر شترى چموش سوار كنند و نزد بسربن ارطاة باز گردانند تا هر طور صلاح مى داند درباره ات حكم كند!
زن بيچاره با شنيدن اين كلمات سر به زير انداخت و لحظه اى سكوت كرد، سپس سربرداشت و در حالى كه مى گريست اين دو شعر عربى بسيار عالى را خواند كه ترجمهآن چنين است : (55)
- درود حق به روح پر فتوحى باد كه چون قبر بدن او را در برگرفت ، عدالت نيز باوى دفن گشت .
- او به حق سوگند خورده بود كه جز حق و عدالت نپويد، و خود نيز باعدل و ايمان قرين بود.
معاويه پرسيد: اين شخص كه بود؟ گفت : او اميرالمؤمنين على ابن ابيطالب عليه السلامبود!
معاويه پرسيد:ها! چطور؟ چرا در اين موقع ياد على افتادى ؟
سوده گفت : اى معاويه ! يك سال على (ع ) شخصى را براى گرفتن زكوة به سوى قبيلهما اعزام داشت . گماشته نسبت به ما كمى اجحاف نمود. من براى شكايت از وى به نزد علىعليه السلام رفتم ، ديدم ايستاده و مى خواهد شروع به نماز كند.
چون متوجه من شد و دانست كه ستمديده اى به دادخواهى آمده است ، وارد نماز نشد و با لطفو مهربانى مرا نزديك طلبيد و پرسيد آيا حاجتى دارى ؟
عرض كردم : آرى ، اين مرد كه به سوى ما فرستاده اى به ما اجحاف مى كند و من از وىشكايت دارم .
اى معاويه ! همين كه على (ع ) اين سخن را شنيد گريست ، آنگاه دست به سوى آسمانبرداشت و گفت : پروردگارا! گواه باش كه من به اينقبيل گماشتگان و ماءمورين خطاكار دستور نداده ام كه بر بندگانت ستم روا دارند و ازمسير حق و عدالت منحرف گردند!
سپس قطعه پوستى از جيب درآورد و اين آيات قرآنى را در آن نوشت :
به نام خداوند بخشنده مهربان . دليل روشنى از جانب خدايتان آمد. كم فروشى نكنيد و ازحق مردم چيزى نكاهيد، و در روى زمين بعد از آنكه كارش به صلاح گرائيد فساد ننمائيد،صلاح شما همين است اگر بدانيد. (56)آنچه خداوند براى شما گذاشته است ، اگرايمان داشته باشيد، براى شما بهتر است ، و من نگهدار شما نيستم (57)
و در ذيل آن نوشت : چون نامه من به تو رسيداموال بيت المال را نگاه دار تا ديگرى به جاى تو بفرستم و آنرا از تو بگيرد. على (ع) با اين نامه سرگشاده كه به دست من داد حاكم خود راعزل كرد.
معاويه چون اين داستان را شنيد به كاتب خود گفت فرمانى براى اين زن تا بسر بنابى ارطاه درباره او انصاف روا دارد و با وى به عدالت رفتار كند!
سوده گفت : اين فرمان را فقط براى من مى نويسى ، يا قوم من هم در آن سهيم هستند؟معاويه گفت : فقط براى تو است .
سوده گفت اين براى من مايه ننگ و عار و بسيار زشت و ناروا است . اگر يك فرمان عادلانهو عمومى مى نويسى كه همه از آن برخوردار باشند من آنرا مى پذيرم ، وگرنه بگذار منهم در سرنوشت قوم خود شريك باشم !
معاويه به كاتب گفت : بنويس كه او و قومش مورد تعرض قرار نگيرند و آنچه از آنهابرده اند پس دهند!
سپس در حالى كه از روى تعجب و ناراحتى به سوده مى نگريست گفت :
اى واى ! چقدر سخنان على شما را قويدل نموده و به شما جراءت و شهامت داده كه درحضور من بدين گونه سخن مى رانيد؟ (58)


next page

fehrest page

back page