بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 1, على دوانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM100001 -
     DM100002 -
     DM100003 -
     DM100004 -
     DM100005 -
     DM100006 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

بنده صالح و خواجه فاسق  

پارسائى بر يكى از خداوندان نعمت گذر كرد كه بنده اى را دست و پاى استوار بستهعقوبت همى كرد. گفت اى پسر! همچو تو مخلوقى را خداىعزوجل اسير حكم تو گردانيد است ، و تو را بروى فضيلت داده ، شكر نعمت بارىتعالى به جاى آر، و چندين جفا بروى مپسند، نبايد كه فرداى قيامت به از تو باشد وشرمسارى برى .

بر بنده مگير خشم بسيار
جورش مكن و دلش ميازار
او را تو به ده درم خريدى
آخر نه بقدرت آفريدى
اين حكم و غرور و خشم تا چند
هست از تو بزرگتر خداوند
اى خواجه ارسلان و آغوش
فرمانده خود مكن فراموش
در خبر است از خواجه عالم (ص ) كه گفت : بزرگترين حسرت روز قيامت آن بود كهيكى بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ .
بر غلامى كه طوع خدمت تست
خشم بى حد مران و طيره مگير
كه فضيحت بود به روز شمار
بنده آزاد و خواجه در زنجير(59)

بزرگ زاده  

نام حاتم طائى را همه شنيده اند. حاتم از بزرگان عرب و مردى بلندنظر وبسيار سخى الطبع و دست و دل باز بود او هر روز دستور مى داد شترى طبخ كنند تا هركس از راه مى رسد از طعام او سير شود و از در خانه اش گرسنه برنگردد. هرگز ديدهنشد كه حاجتمندى از وى چيزى بخواهد و از اعطاى آن امتناع ورزد.
گويند روزى در ميدان جنگ با شمشير كشيده به دشمن حمله برد. دشمن كه از سخاوت طبعحاتم اطلاع داشت ، گفت حاتم ! چه شمشير خوبى دارى آيا ممكن است آنرا به من بدهى ؟!حاتم فى الحال خشم خود را فرو برد و با ملاطفت شمشير را به وى تسليم نمود! گفتند:اى حاتم ! چرا شمشير برهنه به دست دشمن دادى ؟ گفت : چكنم ؟ نتوانستم دست رد بهسينه او بزنم ؟
حاتم از اين كه مردم نيازمند و گرسنه را سير مى نمود لذت مى برد. او اين كار را ازصميم قلب انجام مى داد، به همين جهت نيز جود و سخاوت او ضربالمثل شده است .
حاتم پيش از آنكه به شرف ملاقات پيغمبر گرامى فائز گردد، از جهان رفت . بعد ازمرگ او رياست قبيله طى به فرزندش عدى رسيد.
عدى پسر حاتم در سخاوت و بذل و بخشش و بلندنظرى و نجابت آئينه تمام نماىپدرش حاتم بود.
روزى شخصى از وى صد درهم طلب نمود. عدى گفت : من پسر حاتم طائى هستم ، فقطصد درهم مى خواهى ؟! به خدا اين مبلغ ناچيز را به تو نخواهم داد، بيشتر بخواه ؟. روزىديگر شاعرى به وى گفت : اى عدى ! قصيده اى در مدح تو گفته ام و هم اكنون مى خوانم ،عدى گفت : صبر كن تا نخست آنچه مى خواهم به تو بدهم بگويم چيست ، و چقدر است ،سپس ‍ قصيده ات را بخوان ! آنگاه صله شاعر را كه مبالغ هنگفتىپول و يك اسب و يك گوسفند و چند خدمتكار بود به وى داد و گفت : اكنون بخوان ! بىجهت نيست كه شاعر گفته است :

بابه اقتدى عدى فى الكرم
و من يشابه ابه فما ظلم
يعنى : عدى در جود و كرم از پدرش پيروى نموده ، و كسى كه از پدرش ‍ پيروى كند،جاى دورى نرفته است .
در سال نهم هجرى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم گروهى از سربازان اسلامرا به سردارى اميرالمؤمنين على عليه السلام به سوى قبيله طى نزديك سرزميناردن كنونى فرستاد تا آنها را به آئين اسلام دعوت كند و بت معروف آنها به نامفلس را نابود سازد. امير مؤمنان عليه السلام نيز آنها را دعوت فرمود و چوننپذيرفتند با آنها پيكار نمود و بت فلس را شكست و دو شمشير قيمتى را بهاسامى مخذم و رسوب كه بت پرستان به بتخانه هديه كرده و بهپيكر فلس آويخته بودند با ساير غنائم و اسيران جنگى به مدينه آورد. در آنگير و دار عدى پسر حاتم طائى كه رئيس قبيله بود و پنهانى كيش نصرانىداشت با بستگانش گريخت و به افراد قبيله خود در شام پيوست . ولى خواهر او دخترحاتم نتوانست فرار كند و با زنان قبيله اسير گشت . سفانه دختر حاتم زنى باكمال و سخنور بود.
غنائم و اسيران را به مدينه آوردند و در جلو مسجد پيغمبر قرار دادند. لحظه اى بعدپيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم تشريف آورد و در حاليكه على عليه السلام درپشت سر حضرت ايستاده بود، به تماشاى غنائم و اسيران پرداخت .
در اين هنگام دختر حاتم برخاست و گفت . اى پيغمبر خدا! پدرم مرده و سرپرستم پنهانشده ، بر من منت بگذار (و مرا آزاد گردان ) خداوند بر تو منت بگذارد.
حضرت فرمود: سرپرست تو كيست ؟ گفت : عدى پسر حاتم طائى است . فرمود: همانكسى كه از خدا و پيغمبر گريخت ؟
دختر حاتم تصور كرد پيغمبر او را ناديده گرفته و لذا ماءيوس شد و نشست . ولىاميرالمؤمنين عليه السلام كه در پشت سر پيغمبر ايستاده بود به وى اشاره نمود كهبرخيزد و تقاضاى خود را تكرار كند. سفانه نيز مجددا برخاست و گفته خود راتكرار نمود.
پيغمبر فرمود: تو آزاد هستى ، ولى صبر كن تا كسى كه مورد اطمينان باشد پيدا شود وترا نزد كسانت ببرد.
چيزى نگذشت كه كاروانى كه چند تن از خويشان سفانه در آن بودند، وارد مدينهشد و سفانه توانست ورود آنها را به پيغمبر اطلاع دهد.
به دستور پيغمبر لباس نوى به دختر حاتم طائى پوشانيدند و توشه راه برايشگرفتند و به دين گونه با احترام زياد او را روانه شام كرد.
عدى در شام بود. هنگام ورود كاروان ، ديد كه خواهرش با جمعى از آشنايان ازمدينه آمده است .
سفانه برادرش عدى را سرزنش كرد كه چرا او رها كرد و خود با ساير بستگانفرار نمود، سپس ماجراى اسارت و آزادى خود را از آغاز تا انجام شرح داد.
عدى از خواهرش پرسيد: اين مرد را چگونه مى بينى ؟ سفانه گفت : چنانمى بينم كه هر چه زودتر نزد او رفته به دين او درآئى . زيرا اگر او پيغمبر باشد،افتخار نصيب كسى مى شود كه زودتر به وى بگرود! و چنانچه پادشاه باشد، توهمچنان با عزت و احترام خواهى زيست . عدى راءى خواهر را پسنديد و بدون اين كه ازطرف مسلمانان تاءمين جانى داشته باشد، به مدينه آمد و مستقيما براى ملاقات پيغمبرصلى الله عليه و آله وسلم به مسجد رفت .
آمدن عدى به مدينه قدرى غير منتظره بود، هر كس او را مى ديد با تعجب به وىمى نگريست ، آنگاه به يكديگر مى گفتند: اين عدى پسر حاتم طائى است !
هنگامى كه عدى به مدينه مى آمد از بس اوصاف نيك پيغمبر صلى الله عليه و آلهوسلم را از خواهرش و ديگران شنيده ، و نديده شيفته اخلاق پسنديده آنحضرت شده بودآرزو مى كرد كه وقتى به حضور مباركش ‍ توفيق يابد آن برگزيده خدا، به وى دستدهد.
همين كه وارد مسجد شد و خود را به پيغمبر معرفى نمود، حضرت با آن مقام منيع نبوت ،به احترام او كه بزرگ زاده نجيبى بود از جاى برخاست و دست او را گرفت ! و روانهخانه شدند. در ميان راه زن بى نوائى جلو آمد و مدتى پيغمبر رامعطل كرد، و چنانكه رسم افراد نيازمند تهى دست است ، از هر درى سخن گفت . پيغمبر همايستاد و با مهربانى و دقت زياد به سخنان او گوش داد.
عدى كه خود زعيم قوم و رئيس قبيله بود، دردل گفت : اين مرد پادشاه نيست ، او حتما پيغمبر است كه با حوصله و بدون رنجش تا اينحد به سخنان بيهوده زنى بى نوا گوش مى دهد.
وقتى وارد خانه شدند، پيغبر صلى الله عليه و آله وسلم عدى را روى گليمى نشانيد وخود مقابل وى روى زمين نشست !
عدى گفت : براى من ناگوار است كه شما روى زمين نشسته باشيد. فرمود: تومهمان هستى و من در منزل خود مى باشم ! در اينجا نيز عدى پيش خود گفت : اين خوىپادشاهان نيست ، اين شيوه انبياء است !
در اين هنگام پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى عدى اسلام بياور تا رستگارشوى ! عدى گفت : من خود دينى دارم كه معتقد به آن مى باشم . فرمود: مى دانم چه دينىدارى من از خودت آشناتر به آئينت هستم . آيا تو پيرو مذهب ركوسى نيستى و بهشيوه جاهليت يك چهارم غنائم را به عنوان حق زعيم قوم نمى گيرى ؟
عدى گفت : بله مى گيرم . فرمود: اينعمل در دين تو حرام است !
اى عدى ! يهود مورد خشم خداوند واقع شدند، نصارا نيز گمراه گشتند، اسلام بياور تارستگار شوى !
اى عدى ! شايد به اين علت اسلام نمى آورى كه مى بينى امروز ما فقيريم و دشمنان زيادداريم و باور نمى كنى كه با اين كيفيت ما پيشرفت كنيم ؟ ولى به خدا سوگند به زودىخواهى ديد چنان مال دنيا در ميان مسلمانان زياد شود كه نيازمندى براى گرفتن آن پيدانشود، به خدا مى شنوى كه زنى سوار شتر است و از قادسيه به زيارت خانهخدا مى رود، و در راه طولانى جز از خدا، از كسى ترسى ندارد، به خدا چندان زنده مىمانى كه ببينى بابل (60) فتح شده و كاخهاى سفيد آن ، به دست سربازاناسلام افتاده است .
عدى از مشاهده پيغمبر و اخلاق پسنديده و ملكات فاضله آن حضرت اسلام آورد وچندان در جهان زيست كه ديد كاخهاى سفيد بابل به دست سربازان مسلمان افتاده ،و ديد كه زنى سوار شتر است و عازم حج بيت الله مى باشد و از كسى هراسى بهدل راه نمى دهد.
روزى عدى اين ماجرا را نقل كرد در پايان گفت : به خدا عنقريب سومين وعده پيغمبرنيز به وقوع مى پيوندد و چندان اموال دنيا در اختيار مسلمانان قرار گيرد كه محتاجىنباشد به سراغ آن بيايد.
عدى عمرى بسيار طولانى داشت و بهسال (60) هجرى بدرود حيات گفت . وى مردى رشيد، خوش اندام و دلاور و از ياران بزرگاميرالمؤمنين عليه السلام به شمار مى رفت . در جنگهاى جمل و صفين ونهروان رشادتها نمود و در دوستى و طرفدارى از پيشواى بزرگ خود ثابت قدمو فداكار ماند. و چون خود بزرگ زاده بود، هواخواه بزرگان بود؟
بعد از شهادت آنحضرت ، روزى به شام آمد و به ملاقات معاويه رفت . معاويه از راهسرزنش پرسيد: اى عدى ! پسرانت طريف و طراف و طرفه راچه كردى كه با خود نياوردى ؟ گفت : همه در ركاب على عليه السلام در جنگها كشتهشدند.
معاويه گفت : پسر ابوطالب با تو منصفانه رفتار نكرد. زيرا پسران خود را سالمنگاه داشت اما فرزندان تو را به كشتن داد. عدى آن بزرگ زاده با شخصيت كهانتظار چنين سخنى را نداشت ، بى درنگ گفت : نه ! من با على عليه السلام انصافنورزيدم كه او شهيد شد و من زنده ماندم !
دور از حريم كوى تو شرمنده مانده ام
شرمنده ام كه چرا زنده مانده ام (61)

تجلى مولاى متقيان عليه السلام  

در يكى از سالها معاوية بن ابى سفيان به حج رفت . وقتى وارد مكه شد، سراغ زنى راگرفت كه از قبيله بنى كنانه بود، و در حجون واقع در حومه مكه سكونت داشت وبه وى دارميه حجونيه مى گفتند.
دارميه زنى فربه و سياه چرده بود. وقتى او را پيدا كردند معاويه دستور داداحضارش كنند. همين كه وارد شد، معاويه گفت :
- ها اى دختر حام حالت چطور است ؟
- اگر مى خواهى از من عيبجوئى كنى بدان كه من با حام نسبتى ندارم . من از طائفهبنى كنانه هستم كه پدرت هم به آنها مى پيوندد
- راستى مى دانى چرا فرستادم تو را بياورند؟
- نه ! جز خداوند كسى غيب نمى داند.
- فرستادم تو را بياورند و سئوال كنم براى چه على بن ابيطالب را دوست دارى ولىبا من دشمن هستى ؟ محبت او را به دل گرفته اى ولى نسبت به من عناد مى ورزى ؟
- اگر علت آنرا بگويم مرا خواهى بخشيد؟
- نه ! تو را نمى بخشم !
- حال كه ابا دارى ، بدان كه من على را براى اين دوست دارم كه با مردم به عدالت رفتارمى كرد، و در صرف اموال خدا مساوات را رعايت مى نمود.
تو را هم كه دشمن مى دارم بدين جهت است كه با كسى جنگ كردى كه براى زمامدارىمسلمانان از تو شايسته تر بود، و چيزى را كه حق تو نبود طلب مى كردى .
على را دوست مى دارم به خاطر سفارشى است كه پيغمبر راجع به لزوم دوستى او نموده ،و به ملاحظه محبتى است كه به مسكينان داشت و احترامى است كه نسبت به مردم ديندار بهعمل مى آورد.
ولى با تو كه دشمن هستم به لحاظ خونريزى ، و اختلافى است كه در ميان مسلمانانپديد آورده اى ، و استبداد راءى و هوى پرستى است كه از تو سر مى زند.
- پس به واسطه كينه اى كه از من به دل دارى است كه شكمت باد كرده است ، ها؟!
- نه به خدا من ياد دارم كه شكم گندگى مثلى بود كه مردم براى هندمادرت مى آوردند!
- خوب ناراحت نشو، منظورى نداشتم !
راستى تو على را ديده بودى ؟
- آرى والله ، على عليه السلام را ديدم .
- او را چگونه ديدى ؟
- به خدا ديدم كه سلطنت و شوكت دنيا كه چشم تو را خيره كرده ، ذره اى در وى اثرنبخشيده بود، و ناز و نعمتى كه تو را در خود غرق كرده او را به خودمشغول نمى داشت .
- سخن او را هم شنيدى ؟
- بله به خدا، هنگامى كه على عليه السلام سخن مى گفت ؛ دلها را از خواب گران بيدارمى كرد.
- راستى ، حاجتى دارى كه برآورده كنم ؟
- اگر حاجت خود را اظهار كنم ، انجام مى دهى ؟
- بله ، قول مى دهم ، حاجتت چيست ؟
- صد شتر سرخ نر و ماده به من عطا كن كه شتربان هم داشته باشد.
- صد شتر را مى خواهى چه كنى ؟
- مى خواهم خردسالان را با شير آن غذا دهم و بدانوسيله آبروى بزرگسالان را حفظ كنم وبا داشتن آن ثروت ، كسب وجهه نمايم و بين عشاير صلح برقرار كنم .
- اگر اين تعداد شتر را به تو دادم ، همان مقام على را در نزد تو خواهم داشت ؟
- ممكن است چشمه داراى آب باشد، ولى هر آبى كهزلال نيست ! زمين هم گياه دارد، ولى هر گياهى مانند سعدانه مطلوب نيست ، و هرجوانى هم كه مثل مالك بن نويره نبوده است !
- بسيار خوب با حلم و بردبارى خود كه مثل منى را بعدها نخواهيد يافت از تو در مىگذرم و صد شتر سرخ به تو مى بخشم ولى به خدا قسم اگر على زنده بود يك شترهم به تو نمى داد.
- آرى والله ، بلكه اگر على عليه السلام بود يك نخ پشم هم ازمال مسلمانان بى جهت نمى بخشيد(62).


على عليه السلام و علوم اسلامى  

همه شنيده اند كه علم نحو و ادبيات عرب مانند ديگر علوم اسلامى از حضرت اميرالمؤمنينعلى عليه السلام سرچشمه گرفته است . ولى اغلب نمى دانند چگونه !
اينك شرح آن :
ابوالقاسم زجاج نحوى مشهور كه از پيشروان علم نحو و ادبيات عرب و دستور اين زباناست ، از ابوجعفر احمد بن محمد بن رستم طبرى روايت مى كند كه ابوحاتم سيستانىدانشمند نامى از يعقوب بن اسحاق حضرمى و او از سعيد بن مسلم باهلى و سعيد به ترتيباز پدر و جدش نقل كرده است كه ابوالاسود دئلى (63) گفت :
به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيدم ديدم سر به زير انداخته و به فكر فرورفته است .
عرضكردم : يا اميرالمؤمنين درباره چه چيزى فكر مى كنيد؟
فرمود: در شهر شما شنيدم كسى قرآن را غلط مى خواند، مى خواهم كتابى درباره ريشههاى ادبيات عربى پديد آورم .
عرض كردم : اگر اين لطف را بفرمائيد ما را زنده كرده ايد، و زبان عربى براى ماباقى خواهد ماند.
پس از چند روز كه به حضورش رسيدم صحيفه اى را به من داد كه در آن نوشته بود:بسم الله الرحمن الرحيم . كلام عرب سه قسم است : اسم وفعل و حرف .
اسم چيزى است كه از مسمى خبر مى دهد، فعل از حركات مسمى خبر مى دهد، و حرف ازمعنائى خبر مى دهد كه نه اسم است و نه فعل .
سپس به من فرمود: دنبال آنرا بگير و چيزهائى كه به نظرت مى رسد بر آن بيفزا.
اى ابوالاسود! اسم ها نيز سه نوع هستند: ظاهر (آشكار) و مضمر (پنهان ) و چيزى كه نهظاهر است و نه مضمر. علما فقط درباره شناخت چيزى كه نه ظاهر است و نه مضمر گفتگومى كنند.
ابوالاسود گفت : از سخنان حضرت چيزهائى گرد آوردم و به نظر مباركش ‍ رساندم .
از جمله حروف ناصبه يعنى ان ، ان ، ليت لعل و كان بود.
لكن را ذكر نكرده بودم . حضرت فرمود: چرا آنرا ترك كردى ؟
عرض كردم : در رديف اينها به شمار نمى آورم .
فرمود: چرا، در رديف آنهاست . بايد آنرا هم در رديف آنها ذكر كنى .
سپس زجاج مى گويد: اينكه اميرالمؤمنين عليه السلام به ابوالاسود فرمود:اسماء بر سه قسم است : ظاهر و مضمر و چيزى كه نه ظاهر و نه مضمر است ، و علماءفقط درباره قسم اخير گفتگو مى كنند، به اين شرح است : زيد و عمروامثال آن
اسم ظاهر مانند: رجل (مرد) فرس (اسب ) مضمر (ضمير چون : اءنا، اءنت ، اءنتما، اءنتم ، وت فعلت و فعلت ، و ك غلامك و اكرمك ، و ى در ثوبى و غلامىو ه‍ در ثوبه و غلامه و ى در اكرمنى و نا در خرجنا و قعدنا وغلامنا، و ا قاما و و در قاموا و ن در قمن . اينها ضمير يا مضمرند.
و چيزى كه نه ظاهر است و نه مضمر (نه آشكار است و نه پنهان ) مبهمات است (كه وضعآنها از لحاظ اعراب در حالات مختلف معلوم نيست ) مانند، هذا، هذه ، هاتا، هذان ، هاتان ،اولئك ، ذلك ، تلك ، تانك ، من ، ما، الذى ، اى ، كم ، متى ، اءين و نظائر آن .
در ذكر دستور زبان عربى حضرت فرمود: كلام عرب سه قسم است : اسم وفعل و حرف ، سپس هر كدام را توضيح داد و به اصطلاح هر يك را تعريف نمود.سپس فرمود: مشكل بزرگ شناخت عربيت ، مبهمات است .
زيرا مجارى اسماء ظاهر در هر بابى آسان است ضمير نيز مانع ازقبول حركت اعراب است ، و در باطن تغيير مى كند.
اسماء مبهم هم كه ما ذكر كرديم ، از لحاظ تثنيه و جمع و تصغير داراى احكامى هستند، وبرخى حالات متضاد و شروط گوناگونى دارند كه در علم نحو و دستور زبان عربىبيان شده است . منظور حضرت نيز همينها بوده است .(64)


عقل و مراتب نفس آدمى  

كميل بن زياد نخعى ، از ياران صميمى و با وفاى اميرالمؤمنين على عليه السلام بود.دعاى معروف كميل كه شيعيان در شبهاى جمعه مى خوانند، سخنانى است درباره مبداء و معادو راز و نياز با خداوند عالم كه آن حضرت به زبان رانده و به او آموخته است .
روزى كميل به على عليه السلام عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! نفس را براى من تعريف كنيدتا خود را بشناسم .
حضرت فرمود: اى كميل ! كدام نفس را مى خواهى برايت تعريف كنم ؟
كميل عرض كرد: آقا! مگر بيش از يك نفس هم هست ؟
فرمود: اى كميل ! نفس چهار قسم است : نامى نباتى ، حسى حيوانى ، ناطقه قدسى ، و كلىالهى . هر يك از اين چهار قسم هم پنج قوه و دو خاصيت دارد.
1- نفس نامى نباتى ؛ كه آدمى به وسيله آن نمو مى كند و بزرگ مى شود و داراى پنجقوه است :
اول - قوه ماسكه ، كه مى تواند خود را از آلودگى نگاه دارد.
دوم - قوه جاذبه ، كه مواد خوردنى و نوشيدنى را جذب مى كند.
سوم - قوه هاضمه ، كه به وسيله آن غذا را در دستگاه گوارش هضم مى كند.
چهارم - قوه دافعه ، كه اگر نباشد چيزى از انسان دفع نمى شود.
پنجم - قوه مربيه ، كه بدن انسان را پرورش مى دهد و شيره غذا را به تمام بدن مىرساند.
اين نفس نامى دو خاصيت هم دارد و آن : زياده و نقصان است . اين قوه از جگر انسان سرچشمهمى گيرد. نفس نامى از همه چيز به نفس حيوان شبيه تر است .
2- نفس حسى حيوانى ؛ اين نفس محسوس هم ، داراى پنج قوه است :
اول - قوه سامعه ، كه به وسيله آن صداها را تميز مى دهد.
دوم - قوه باصره ، كه بدان وسيله شكلها و رنگها را تشخيص مى دهد.
سوم - قوه شامه ، كه به وسيله آن بوى هاى خوب و بد را از هم تميز مى دهد.
چهارم - قوه ذائقه ، كه بدان وسيله طعم غذا را تشخيص مى دهد.
پنجم - قوه لامسه ، كه به وسيله آن نرمى و زبرى و سردى و گرمى را حس ‍ مى كند.
اين نفس دو خاصيت دارد: يكى رضا و ديگرى غضب و از قلب سرچشمه مى گيرد، اين نفسشبيه ترين اشياء به نفس درندگان است .
نفس ناطقه قدسى - اين نفس هم داراى پنج قوه است :
اول - قوه تفكر، كه كار بد و خوب را از هم تميز مى دهد، و به صلاح و فساد كار خودپى مى برد.
دوم - قوه ذكر، كه به وسيله آن مى تواند با خدا راز و نياز كند و چيزى به زبان آورد.
سوم - قوه علم ، كه بدان وسيله به مقام عالى علمى و كمالات روحى مى رسد.
چهارم - قوه حلم ، كه نتيجه و فائده علم اوست .
پنجم - قوه بى نهايت ، يعنى عظمت و بزرگوارى كه در اثر علم و حلمحاصل مى شود.
اين نفس از چيزى پديد نمى آيد، و شبيه ترين چيزها به نفس فرشتگان است .
نفس ناطقه دو خاصيت هم دارد و آن : پاكى و حكمت است .
بنابراين نفس ناطقه از همه آلودگيها پيراسته و جز حق و حقيقت ، چيزى نمى بيند واعمال او همه پاك و گفتار حكمت آميز است .
4- نفس كلى الهى ، كه شعاعى است از اشعه انوار الوهيت - و آن نيز داراى پنج قوه است :
اول - بقاء در فنا، كه در راه خدا نيست مى شود تا بقاء و هستى پيدا كند.
دوم - نعمت در عسرت ، كه در حال تنگدستى و ناراحتى خوش است و خود را متنعم مى بيند.
سوم - عزت در ذلت ؛ كه مقام والائى است و كار هر كسى نيست .
چهارم - فقر در غنا، كه در عين بى نيازى ، خود را نيازمند به حق مى داند.
پنجم - صبر در بلا، كه در تمام گرفتارى ، صبر پيشه مى سازد و لب به نافرمانىخداوند نمى گشايد، چنانكه عادت انبياء و جانشينان آنان و برجستگان جهان است .
اين نفس داراى دو خاصيت مى باشد: يكى حلم و بردبارى و ديگرى كرم و بزرگوارى .
اين همان نفسى است كه از خداوند پديد مى آيد و به سوى او بازگشت مى كند.
چنانكه خداوند مى فرمايد: و نفخنا فيه من روحنا و بازگشت آن بهسوى خداوند چنانست كه مى فرمايد:
يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية
خداوند عقل را در وسط اين نفوس قرار داده است تا كسى برخلافعقل سخن نگويد و كارى نامعقول انجام ندهد.(65)


آشكار شدن مرقد اميرالمؤمنين عليه السلام  

اميرالمؤمنين على عليه السلام پيشواى بزرگ اسلام و اماماول شيعيان جهان در سال چهلم هجرى ، يعنى سىسال بعد از رحلت پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله وسلم چشم از اين دنياى مادى فروبست و مرغ روح بلند پروازش از تنگناى اين جهان به ملكوت اعلىبال و پر گشود.
به دستور حضرت فرزندانش امام حسن و امام حسين ، بدن مطهر او را در زمين مرتفعى كهعرب به آن نجف مى گويد، مدفون ساختند. بدون اين كه مردم بدانندمحل دفن آن حضرت كجاست .
على عليه السلام شخصيت عاليقدرى كه با زور بازوى وى كمر كفر و سطوت شرك وبت پرستى درهم شكست ، و با جان بازيهاى مردانه اش ، تعاليم اسلام و سراسرعربستان گسترش يافت ، و مردم به دين خدا گرويدند، به واسطه كينه ديرينه اى كهملت عرب از دوران جاهليت و وحشى گرى هاى آن عصر تاريك از وى بهدل گرفته و در سينه پنهان داشته بودند، چنان از خلافت و روى كار آمدن وى نگران وناراضى بودند، كه اگر دسترسى به مرقد او پيدا مى كردند، از تعرض به ساحتقدس و مدفن مقدس آن حضرت خوددارى نمى نمودند.
از اين رو مدفن امير مؤمنان عليه السلام در حدود 150سال همچنان از انظار عموم پنهان بود، و فقط ائمه طاهرين عليه السلام و عده اى ازشاگردان مخصوص آن بزرگواران از محل دفن آنحضرت آگاه بودند، و در فرصتهائىكه دست مى داد، دور از چشم دشمنان ، تربت پاك آن حضرت را زيارت مى كردند.
سالها گذشت و ايام سپرى شد، بنى اميه و بنى مروان آمدند و چند روزى در اين ميدانوسيع دنياى فريبنده زودگذر، اسب حكومت تاختند و چون پيمانه دولتشان لبريز شد،ميدان را رها كردند و گذشتند، تا نوبت به بنى عباس يعنى عموزادگان بنى هاشمرسيد.
بنى عباس هم در شرارت و جنايت نسبت به اهلبيت عصمت و خاندان نبوت دست كمى ازاسلاف خود نداشتند، بلكه بعضى از خلفاى بنى عباس بااعمال ننگين و جنايات خود، روى دولت بنى اميه را سفيد كردند، كه از جمله هارون الرشيدخليفه مقتدر آنها را بايد نام برد.
هارون الرشيد نسبت به شيعيان و اولاد اميرالمؤمنين كه نزد مردم مقام و موقعيت خاصىداشتند، سخت گير و هر گونه آزادى را از آنها سلب كرده بود.
هارون دهها نفر از فرزندان پيغمبر سادات را بهقتل رسانيد، و از همه مهمتر امام موسى كاظم عليه السلام را بعد از چندسال كه در زندان بغداد نگاه داشت به وسيله زهر شهيد كرد.
با اين وصف روزى هارون در بيرون كوفه كه دشت و ماءهور وسيعى است ، به صيد آهورفت . به فرمان او اطراف بيابان را قرق كردند و از هر طرف آهوان را رم دادند تا درتيررس خليفه قرار گيرد. ناگاه چشم هارون الرشيد به يك گله آهو افتاد و آنها رادنبال كرد. شكارچيان وى نيز تازى ها و بازى هاى شكارى را رها كردند كه نگذارندآهوان فرار كنند.
آهوان به سرعت از تلى بالا رفتند و در آنجا خوابيده و آرام گرفتند. شكارچيان و هارونالرشيد ديدند همين كه سگها و بازهاى شكارى نزديك بلندى مى رسند، هر كدام بهسوئى پرت مى شوند.
آهوان بدون هيچ واهمه اى از بلندى به زير مى آمدند و همين كه سگها و بازهاى شكارى رابه طرف آنها رها مى كردند، به نقطه مرتفعتل بالا رفته و آسوده مى خوابيدند ولى هر بار كه سگها و بازها براى صيد آنها مىخواستند از بلندى بالا بروند، به طرز اسرارآميزى سقوط مى كردند.
هارون و همراهان تا سه بار شاهد اين وضع بودند، شكارچيان تعجب كردند و هارونحيران ماند!
هارون دستور داد، براى وى خيمه زدند و سفارش كرد بروند كوفه و مردى سالخورده كهاز اوضاع آن محل اطلاع داشته باشد پيدا نموده بياوردند. پيرمردى فرتوت از قبيلهبنى اسد را پيدا كردند و نزد هارون آوردند. هارون از پيرمرد پرسيد آيا راجع به ايننقطه اطلاعى دارد و از گذشتگان خبرى شنيده است ؟
پيرمرد گفت : اگر خليفه به من تاءمين بدهد كه خودم و اينمحل در امان باشد اطلاعى كه دارم در اختيار وى بگذارم .
هارون گفت : خدا را گواه مى گيرم كه از جانب من هيچگونه صدمه اى به تو و اينمحل نخواهد رسيد.
پيرمرد گفت : پدرم براى من نقل كرده كه در زمان پدرش شيعيان عقيده داشتند كه اينبلندى محل دفن حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام است . خدا اينجا راحريم امن خود قرار داده است و هر كس ‍ بدان پناه ببرد در امان خواهد بود.
هارون فى الحال از اسب پياده شد و آب خواست و وضو گرفت و در همان نقطه به نمازايستاد سپس خود را به زمين افكند و تا سه روز گريه و زارى مى كرد...!
هارون دستور داد گنبدى بر آن تربت پاك بنا كردند، و هر بار كه به كوفه مى آمدبه زيارت آن حضرت مى رفت . بدين گونه مدفن امير مؤمنان به دست يكى از دشمنانآن حضرت كشف شد و زيارت گاه خاص و عام گرديد(66).


بانوى سخنور 

اروى دختر حارث بن عبدالمطلب عمه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلمبود. اين بانو بعد از آنكه امير مؤمنان على عليه السلام به شهادت رسيد، و بنى هاشمبر اثر محدوديت هائى كه معاويه در كار آنها پديد آورد، تنگ دست شده بود.
به همين جهت روزى به ديدن معاويه رفت . معاويه در آن موقع مرد مطلق العنان دنياى اسلامبود، و در سايه سياست بازى و دسيسه كاريها با آرامش خاطر و بى سر و صدا بهحكومت غاصبانه خود ادامه مى داد.
اروى در آن موقع پيرزنى فرتوت بود. هنگامى كه وارد بر معاويه شد عمرو عاص و مروان حكم مشاوران او كه هر دو داراى سوابقى ننگين و پرونده اىكثيف و سياه بودند، نيز حضور داشتند. همين كه معاويه نگاهش به اروى افتاد،گفت : به ! اى عمه (67) خوش آمدى ! چرا از ما دورى مى كنى ؟
اروى گفت : اى معاويه ! تو كفران نعمت نمودى و با على عليه السلام پسرعمويت درست رفتار نكردى ، و او را به نيكى ياد نمى كنى ، و حق او را غصب نمودى ،بدون اينكه خودت يا پدرانت شايستگى چنين حقى را داشته باشيد. سابقه درخشانى همكه در اسلام نداريد، بلكه از روز نخست با پيغمبر خدا به مخالفت برخاستيد و رسالتاو را انكار كرديد.
تا آنكه خداوند پدرانتان را هلاك گردانيد و صورتهاتان را به خاك ماليد و بر خلافميل مشركان حق به صاحب حق رسيد و كار پيغمبر بالا گرفت .
از آن روز دعوى ما بنى هاشم روشن بود و پيغمبر بر دشمنان و بدخواهان غلبه يافت .بدين گونه سهم ما اهلبيت در دين خدا از همه كس بيشتر و ارزش و بهره ما نزد خداوندبزرگتر بود. تا آنگاه كه خداوند پيغمبرش را به جوار رحمت خود برد و بعد از آنحضرت شما بنى اميه بر ما چيره گشتيد. شمادليل شايستگى خود را قرابت با پيغمبر مى دانيد! با اين كه ما به آن حضرتنزديكتريم و نسبت به زمامدارى مسلمانان مقدم بر شما هستيم و على بن ابيطالب بعد ازپيغمبر در ميان مسلمانان مانند هارون بود كه موسى بن عمران او را جانشين خود قرار داد.
بدين گونه پايان كار ما بهشت و سرانجام شما آتش دوزخ خواهد بود!
در اين موقع عمروعاص حوصله اش سر رفت و گفت : اى پيرزن گمراه بس است ،سخن خود را كوتاه كن و چشم بر هم بگذار!
اروى گفت : اى عمروعاص ! مى خواهى حرف بزنى ؟ پس از خودت سخن بگو!به خدا تو از نژاد اصيل قريش و مقام عالى آنها نيستى . مادرت معروف ترين زنى بودكه در مكه نوازندگى مى كرد، و بيشتر از تمام زنان معروفه از مشتريانپول مى گرفت !
چون مروان حكم ديد كار به جاى باريكى كشيده است ، رو كرد به اروى وگفت : اى پيرزن ! بيش از اين ، زبان درازى مكن و حاجت خود را بخواه .
اروى گفت : اى پسر زرقا(68) تو هم حرف مى زنى ؟
سپس اروى معاويه را مخاطب ساخت و گفت : اينها را تو جرئت داده اى كه به منجسارت ورزند. مگر هند جگرخوار مادر تو نبود كه بعد از شهادت حمزه سردار اسلام وعموى من شعر مى خواند و مى گفت : با كشتن حمزه تلافىقتل پدر و عمو و برادرم و فرزندم را كه در جنگ بدر كشته شدند نمودم و قلب خود راشفا دادم .
معاويه كه تا آن موقع مطابق معمول آرام و باكمال خونسردى به سخنان بانوى پير بنى هاشم و نواده عبدالمطلب گوش مى داد بهعمروعاص و مروان حكم گفت : چرا به وى تعرض نموديد كه سوابق مرا هم فاش ‍ سازد.
سپس گفت : اى عمه ! بگو ببينم براى چه نزد ما آمده اى ، و ديگر از افسانه هاى زنانسخن مگو.
اروى : دستور بده شش هزار دينار به من بدهند.
معاويه : دو هزار دينار اول را براى چه مى خواهى ؟
اروى : مى خواهم قناتى حفر كنم و زمين بايرى را براى كشت و زرع آبيارى و آباد نمايمكه تعلق به اولاد حارث بن عبدالمطلب داشته است .
معاويه : فكر خوبى كرده اى ، دو هزار دينار ديگر براى چيست ؟
اروى : مى خواهم با آن خود را از فشار زندگى در مدينه بيرون آورم و به زيارت خانهخدا بروم .
معاويه : اين هم مصرف خوبى است ؛ بسيار خوب ، با دو هزار ديگر چكار مى كنى ؟
اروى : قصد دارم با صرف آن جوانان بنى هاشم را با دختران همشاءن خودشان همسر كنمو براى آنها زن بگيرم .
معاويه : بسيار خوب اين دو هزار دينار را هم در جاى مناسبى صرف مى كنى .
عمه ! اين مبلغ را مى دهم ولى به خدا اگر على بود نمى گذاشت آنرا به تو بدهند.
اروى : درست است . على امانت را به اهلش مى رسانيد، و به دستور خداعمل مى نمود، ولى تو امانت را ضايع مى كنى و دست خيانت درمال خدا مى برى ، اموال خدا را به كسانى مى دهى كه شايستگى آنرا ندارند.حال آنكه خداوند در قرآن فرض كرده كه حق را به مستحقان آن بدهند ولى تو به دستورخدا اعتنا نمى كنى .
ما على را خواستيم كه حق ما را بگيرد و چنانكه خدا فرض كرده به مستحقانش برساند،ولى تو او را به جنگ مشغول داشتى و مانع شدى كه وى بتواند كارها را در مجارى خودبه گردش در آورد!
اى معاويه ! من چيزى از مال شخصى تو نخواستم كه با اداى آن بر من منت بگذارى .
من از تو مطالبه حق خودمان را كردم ، و غير از حق خود چيزى نمى خواهم .
اى معاويه ! از على با حقارت نام بردى ، خدا دهانت را خورد كند!
آنگاه گريه را سر داد و اين اشعار را خواند:

اى چشم ! واى بر تو! با من كمك كن
آماده باش و بر اميرالمؤمنين گريه كن
ما بهترين يكه سواران اسلام
و يگانه قهرمان فداكار را از دست داديم
معاويه با همان سياست مكر و فريب و حزم و احتياط خود بيش از آن درنگ را جايز ندانست ودستور داد شش هزار دينار براى اروى مهيا سازند و گفت : اى عمه ! اينها را هرطور مى خواهى خرج كن و اگر باز هم احتياج پيدا كردى به من ادامه خواهد داشت(69).

سگ و گوسفند 

مرد عربى آمد حضور اميرالمؤمنين على عليه السلام و گفت : سگى با گوسفندى جفتگيرى نموده و گوسفند زائيده و بچه اى آورده است . نمى دانيم حكم سگ بر آن جارى كنيميا حكم گوسفند؟
چون مطلب بر ما مشكل شده است آمده ايم از حضرتت سؤال كنيم .
حضرت فرمود: اگر علف مى خورد گوسفند است و اگر استخوان مى خورد سگ است .
عرب گفت : گاهى علف مى خورد و زمانى استخوان !
فرمود: نگاه كن ببين اگر مانند سگ آب مى نوشد سگ است ، و اگرمثل گوسفند آب مى نوشد گوسفند است .
عرب گفت : گاهى مانند سگ و زمانى مثل گوسفند آب مى نوشد!
فرمود: ببين اگر در آخر گله گوسفند و در آخر حركت مى كند سگ است ، و چنانچه در وسطيا جلو آنها راه مى رود گوسفند است .
عرب گفت : گاهى در وسط و جلو گوسفندان راه مى رود و زمانى در عقب آنها حركت مى كند.
حضرت فرمود: نگاه كن اگر موقع خوابيدن مثلگوسفند مى خوابد، گوسفند است ، و چنانچه روى دم مى نشيند سگ است .
عرب گفت : گاهى روى دم مى نشيند و زمانى مانند گوسفند مى خوابد.
حضرت فرمود: ببين اگر مثل سگ ادرار مى كند، سگ است و چنانچه مانند گوسفند بودگوسفند است .
عرب گفت : گاهى مثل سگ ادرار مى كند و زمانى مانند گوسفند!!
فرمود آنرا ذبح كن اگر شكمبه داشت گوسفند است و در غير اين صورت سگ است!!(70)


وفا 

در يكى از روزهاى بسيار گرم تابستان معاويه بن ابى سفيان ، خليفه مشهور اموى دركاخ خود واقع در دمشق نشسته بود. اين كاخ كه قبلا مقر سلاطين روم و از بناهاى تاريخىو با شكوه آن عصر بود، بعد از فتح شامات توسط سپاه اسلام نيز به واسطه استحكامبنا و شكوهى كه داشت مورد توجه معاويه واقع شد و آنرا قصر اختصاصى و بعدها مقرسلطنت خود قرار داد.
سبك ساختمان كاخ طورى بود كه سلاطين مى توانستند از چهار سو، اطراف بيابان و راههايى را كه از خارج به شهر منتهى مى شد ببينند و آمد و رفت كاروانها را زير نظربگيرند. بعلاوه از چهار سوى آن نيز نسيمهاى ملايم و مطبوعداخل و خارج مى گرديد.
آن روز معاويه در اين قصر نشسته بود و از يك طرف كاخ بيابان را مى نگريست . موقعظهر و لحظه بسيار گرمى بود، به طورى كه نسيمى نمى وزيد و بى نهايت ناراحتكننده بود.
در آنحال نظر معاويه به مردى عرب افتاد كه با ناراحتى فوق العاده ، از بيرون شهربه طرف قصر او مى آمد و از شدت گرما و سوز تشنگى منقلب ، و با پاى برهنه روىشنهاى سوزان بيابان در حركت بود.
معاويه لحظه اى به تماشاى او پرداخت ، سپس رو كرد به حضار مجلس و گفت : آيابدبخت تر از اين مرد عرب كه در اين موقع روز ناگزير شده در بيابان براه افتد، همخلق شده است ؟ يكى از حضار گفت : شايد او براى ملاقات اميرالمؤمنين ! اقدام به اينمسافرت و حركت طاقت فرسا نموده و كار مهمى برايش روى داده است .
معاويه گفت : به خدا اگر او كارى به من داشته باشد، منظورش را عملى مى سازم ، وچنانچه ظلمى به وى رسيده است ياريش مى كنم . آنگاه به يكى از غلامان مخصوص كاخدستور داد بود درب قصر بايستد تا اگر عرب خواست به حضور او بار يابد مانعورودش نشوند.
غلام مخصوص آمد بيرون در ايستاد و چون مرد عرب رسيد پرسيد: چه مى خواهى ؟ عربگفت : مى خواهم اميرالمؤمنين ! معاويه را ملاقات كنم .
غلام مخصوص هم او را به نزد معاويه آورد.
معاويه گفت : ها! برادر عرب كيستى ؟
مرد عرب : از قبيله ابى تميم هستم .
معاويه : چه شده كه در اين موقع روز آهنگ ما كرده اى ؟
مرد عرب : براى شكايت آمده ام و پناه به تو آورده ام !
معاويه : از چه كسى شكايت دارى ؟
ورد عرب : از مروان حكم والى تو در مدينه .
سپس مرد عرب اشعارى را كه متضمن موضوع شكايت خود از مروان بود خواند، و به طوراجمال گفت : اى معاويه ! والى تو در مدينه به زور زن مرا طلاق داده و به همسرى خودگرفته و بلائى به سرم آورده است كه حداقل آن نقشهقتل من مى باشد. از اين رو پناه به تو آورده ام تا به داد من برسى و انتقام مرا بگيرى .
وقتى معاويه سخنان مرد عرب را شنيد و ديد كه آتش غضب و ناراحتى از زبانش زبانه مىكشد، گفت : اى برادر عرب ! داستان خود را آزادانهنقل كن و آنچه برايت روى داده صريحا بگو!
مرد عرب گفت : يا اميرالمؤمنين ! من زنى دارم كه او را بسيار دوست مى دارم . چنان به وىدل بسته ام كه نمى توانم از او دست بردارم ، او هم نسبت به من وفادار است و مرا سختدوست مى دارد. من تا سرحد توانائى در نگهدارى و تاءمين زندگى او مى كوشيدم ، تااينكه سالى روزگار از من برگشت و آنچه داشتم از دست دادم و ديگر چيزى برايم نماند.
و در آن موقع زن باوفايم با كمال فداكارى با من گذرانيد و با سختى و ناراحتى ،زندگى با من را تحمل مى كرد، ولى وقتى پدرش از وضع او و پريشانى و تهى دستىمن آگاه شد، دخترش را از من گرفت و ازدواج ما را انكار كرد، مرا از خود راند و سخت موردخشم و بى اعتنائى قرار داد. من هم رفتم نزد والى تو مروان حكم و از پدر زنم شكايتنمودم ، به اين اميد كه مروان در اين ماجرا به من كمك كند و زنم را به من بسپارد.
مروان پدر زنم را احضار كرد و جريان را از وى جويا شد. پدر زنم به كلى منكر ماجراشد و گفت : به هيچ وجه اين مرد را نمى شناسم ! من هم چون چنين ديدم گفتم : خداوندسايه امير را پاينده دارد، خود زن را احضار كنيد و سخنان پدرش را از او بپرسيد تا همينكه حقيقت امر روشن شود همين كه زنم آمد و نظر مروان به او افتاد، بى نهايت تحتتاءثير زيبائى او واقع شد. از همان طرز گفتار مروان با من تغيير كرد! ادعاى مرا بدونجهت رد نمود و با حالى خشمگين دستور داد مرا به زندان بيفكنند. چنان از اين منظره گيج وناراحت شدم كه گفتى از آسمان به زمين افتادم ، يا تندبادى به جاى دورى پرتابمكرد!
مروان به پدر زنم گفت : ممكن است اين زن را به كابين هزار دينار طلا و ده هزار درهم نقرهبه عقد من درآورى ، تا من او را از دست اين عرب باديه نشين نجات دهم ؟! پدر زنم نيز ازپيشنهاد او كه حاكم شهر بود استقبال كرد و جواب مثبت داد!
روز بعد مروان مرا از زندان بيرون آورد و مانند شيرى غضبناك مخاطب ساخت و گفت :سعاد زنت را طلاق مى دهى يا نه ؟! گفتم : نه ! مروان دستور داد عده اى از غلامانشمرا گرفتند و آنقدر زدند و شكنجه دادند كه ناگزير شدم زنم را طلاق بدهم ! دوبارهمرا به زندان بردند و تا پايان عده زنم ، در زندان نگاهم داشتند، سپس مروان با زنمازدواج نمود و چون ديگر آبها از آسياب افتاده بود مرا هم آزاد كردند...!
اى معاويه ! اينك رو به درگاه تو آورده ام ، تا مرا در پناه خود نگاهدارى و من دادخواهىكنى و همسرم را به من بازگردانى - آنگاه سه بيت شعر به اين مضمون خواند:
- قلبم از آتش عشق او مى سوزد، و بدنم با اين اصابت اين تير بلا زخمى برداشته كهطبيبان از مداواى آن حيرانند!
- آتشى در دلم روشن گشته كه پيوسته شعله ور است ، و سيلاب اشكم مانند قطره هاىباران از ديدگانم فرو مى ريزد،
- اكنون غير از خدا و تو! كسى نيست كه مرا از اين گرفتارى نجات دهد.
در اين موقع حال عرب بيچاره دگرگون شد و مانند مار به خود پيچيد، لحظه اى بعدبه كلى از حال رفت و نقش بر زمين شد!
چون معاويه سخنان او را شنيد و حال او را بدينگونه ديد دستور داد او را به هوشآوردند،سپس گفت مروان پسر حكم از حدود دستورهاى الهى تجاوز كرد و بر تو ستمنموده و ناموس مسلمانان را هتك كرده است ! اى مرد! داستانى براى مننقل كردى كه تاكنون نظير آنرا نشنيده ام .
سپس قلم و دوات و كاغذ طلبيد و دستور داد نامه به اين مضمون براى مروان حكم نوشتند:
به من اطلاع داده شده تو در امور دينى نسبت به زيردستان خود ظلم كرده اى ، با اينكهسزاوار است كسى كه والى شهرى شد، چشم خود را از شهوترانى بپوشاند و نفس خود راسركوب كند!
آنگاه در پايان نامه چند شعرى هم مشعر بر سرزنش مروان وعمل شنيع منافى عفت كه مرتكب شده بود نوشته ، و تاءكيد كرد كه با رسيدن ايننامه سعاد را طلاق داده ، همراه فرستادگان وى به شام بفرستد. سپس نامه رامهر و موم كرد و بدو تن از اشخاص مورد اعتماد خود به نام كميت و نصر بنذبيان كه هميشه آنها را دنبال كارهاى مهمى مى فرستاد داد و روانه مدينه كرد.
فرستادگان معاويه وارد مدينه شدند و نامه را به مروان حكم تسليم كردند. مروان نامهرا كه مضمون آن از هر جهت برايش غير منتظره بود مى خواند و مى گريست ! چون نمىتوانست از فرمان معاويه سرپيچى كند ناگزير شد كه آن صيد گرفتار را رها سازد،مروان سعاد را در حضور فرستادگان معاويه طلاق داد، و براى رفتن به شامآماده ساخت .
آنگاه نامه اى در جواب معاويه نوشت كه مضمون چند شعر آن بدين قرار است :
- اى معاويه تند مرو! روزى كه زيبائى اين زن مرا به شگفت آورد و او را طلاق دادم و بهعقد خود در آوردم فعل حرامى نكردم ! كه تو در نامه خود مرا خائن و زناكار خواندى !
- اكنون مرا معذوردار كه اگر تو نيز او را ببينى مانند من به هوس خواهى افتاد! بهزودى خورشيد فروزانى در نظرت آشكار مى گردد كه اگر جن و انس در حضورتباشند، تاب نمى آورند يك لحظه در وى بنگرند!
سپس نامه را مهر كرد و به فرستادگان معاويه داد و آنها نيز به اتفاق سعادكوچ كرده رهسپار شام شدند. وقتى معاويه نامه را خواند گفت : مروان خوب اطاعت كردولى اين زن را بسيار و بيش از حد ستوده است . سپس دستور داد سعاد راببرند نزد وى ، تا از نزديك او را ببيند. همينكه نظر معاويه به سعاد افتادرخسار زيبائى ديد كه تا آن روز نديده بود. تا آن روز زنى به آن زيبائى وجمال و تناسب اندام نديده بود! وقتى با او سخن گفت : ديد بعلاوه زيبائى رخسار، وتناسب اندام ، زبانى گويا و بيانى گيرا هم دارد!
معاويه دستور داد مرد عرب شاكى را حاضر كنند. وقتى عرب را آوردند ديد كه وى سختمنقلب و پريشانحال است ، با اين وصف او را مخاطب ساخت و گفت : اى مرد! ممكن است اين زنرا رها سازى ، تا من او را در عقد خود درآورم ؟! و در عوض سه دوشيزه زيبا كه هر كدامچون ماه تابان باشند،با سه هزار دينار به تو بدهم و امر كنم كه در بيتالمال حقوقى برايت مقرر دارند، تا مخارج سالت تاءمين شود و از هر حيث بى نياز شوى؟!
همين كه مرد عرب اين سخنان را كه از هر جهت برايش تازگى داشت از معاويه شنيد،فريادى كشيد، و از حال رفت ، به طورى كه معاويه پنداشت ، در دم جان داد! ولى چونديد نمرده است گفت : اى معاويه ! من از ظلم پسر حكم والى ستمگر تو، پناه به تو آوردم، اكنون از ظلم تو به كه پناه ببرم ؟!
آنگاه مرد عرب اشعارى كه از وضع رقت بار خود و وفادارى به همسرش ‍ سعادحكايت مى كرد خواند و سپس گفت : اى معاويه ! به خدا اگر منصب خلافت خود را به منبدهى ، با سعاد معاوضه نمى كنم ، دل من با عشق او پيوندى دارد كه به هيچوجهمال و مقام دنيا جاى آن را نمى گيرد!
معاويه كه سخت دلباخته سعاد شده بود و حاضر نمى شد به اين آسانى از وىچشم بپوشد، گفت : تو خود اقرار كردى كه سعاد را طلاق داده اى و مروان هماقرار نموده كه او را طلاق گفته است . اكنون من او را مى گذارم ، اگر نظر به غير ازتو داشت من او را براى خود تزويج مى كنم ، و چنانچه تو را خواست ، به تو واگذار مىنمايم ، مرد عرب گفت : بسيار خوب قبول دارم !
معاويه سعاد را مخاطب ساخت و گفت : چه مى گوئى و كدام يك را بيشتر دوست مىدارى ؟ معاويه اميرالمؤمنين را با عزت و شرافت و اين كاخهاىمجلل و مقام سلطنت و مال و منال دنيوى و آنچه در اينجا بچشم خود مى بينى ؟! يا مروان حكموالى ستمگر بى رحم ؟ يا اين عرب بيابانگرد گرسنه بى نوا را؟
سعاد در پاسخ دو بيت شعر خواند كه مضمون آن بدين قرار است :
- من اين عرب باديه نشين را با همه بى نوائى كه دارد مى خواهم .
- او نزد من از تمام اقوام و همسايگانم ، و از تو با اين دستگاه عريض وطويل سلطنت ،
- و از مروان حكم والى مدينه ، و از هر ثروتمند صاحب درهم و دينارى عزيزتر است !
اى معاويه ! هر چند پيشآمدهاى روزگار و ناملايمات ايام و سختى هاى زمانه او را در نظرمردم خوار گردانيده ، ولى پيوند محبت او با من ريشه دار و قديمى است ! عشق من و او چيزىنيست كه فراموش شود، هنوز دوستى ما كهنه نشده و به همان شور و شوق باقى است . مناز هر كسى ديگر سزاوارترم كه ناراحتيهاى زندگى را با اوتحمل كنم . من كه در دوران خوشى و سعادت با وى ساختم . اكنون نيز به او وفادارم !
معاويه از عقل و درايت و وفاى آن زن در شگفت ماند و دردل به او آفرين گفت و چون ديد كه اصرار بيشتر براى جلب رضايت او در حكم آهن سردكوبيدن است ، ناچار بيست هزار درهم به آنها داد تا بروند و زندگى خود را از سرگيرند. (71)


fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation