بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایت پارسایان, رضا بابایى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     Fehrest -
     93704500 -
     93704501 -
     93704502 -
     93704503 -
     93704504 -
     93704505 -
     93704506 -
     93704507 -
     93704508 -
     93704509 -
     93704510 -
     93704511 -
     93704512 -
     93704513 -
     93704514 -
 

 

 
 
كسى از خدا گنج بى‏رنج خواست . بسى التجا كرد و دعا خواند و اشك ريخت. شبى در خواب ديد كه فرشته‏اى به او مى‏گويد: ((فردا به گورستان شهر رو . آن جا بر مزار فلان آدم بايست و رو جانب مشرق كن . تيرى در كمان بگذار و بينداز. هر جا تير افتد، آن جا گنج است . ))
از خواب برخاست و چنان كرد كه در خواب ديده بود؛ اما گنجى نيافت. خبر به پادشاه رسيد . او نيز تيراندازانى گمارد تا تير به مشرق اندازند و هر جا تيرها مى‏افتاد، مى‏كندند؛ باز گنجى يافت نشد.
مرد فقير به خانه آمد و به درگاه خدا ناليد كه (( پس از عمرى، مرا گنجى نمودى، اما باز ندادى . گنج نيافتم و رسواى شهر نيز شدم .)) خوابيد و دوباره همان فرشته را به خواب ديد .
گفت: آنچه گفتى به جا آوردم، اما گنج نيافتم.
فرشته گفت: (( نه؛ آنچه ما گفتيم به جا نياوردى . آنچه خود پنداشتى، كردى . ما گفتيم كه تير در كمان بگذار، نگفتيم كمان را بكش . اگر تير در كمان مى‏گذاشتى و رها مى‏كردى، تير پيش پاى تو مى‏افتاد و تو گنج را زير پاى خود مى‏يافتى .))
صبح برخاست و اين بار همان كرد كه در خواب به او الهام شده بود. گنج يافت و دانست كه هر چه از خير و نيكى است، نزديك است و مردمان بى‏سبب به راه‏هاى دور مى‏روند تا خيرى كسب كنند يا توشه‏اى براى آخرت بيندوزند . - برگرفته از: مثنوى معنوى، دفتر ششم .
اى كمان و تيرها برساخته صيد نزديك و تو دور انداخته
هر كه دور اندازتر، او دورتر وز چنين گنج است او مهجورتر
آنچه حق است اقرب از حبل الوريد تو فكنده تير فكرت را بعيد
(دفتر ششم، ابيات 5 2353
?

يار در خانه و ما گرد جهان مى‏گرديم - - آب در كوزه و ما تشنه لبان مى‏گرديم - صائب تبريزى . ?

سه تن در رهى مى‏رفتند؛ يكى مسلمان و آن دو ديگر، مسيحى و يهودى. در راه درهمى چند يافتند . به شهرى رسيدند. درهم‏ها بدادند و حلوا خريدند.
شب از نيمه گذشته بود و همگى گرسنه بودند، اما حلوا جز يك نفر را سير نمى‏كرد.
يكى گفت: امشب را نيز گرسنه بخوابيم، هر كه خواب نيكو ديد، اين حلوا، فردا طعام او باشد . هر سه خوابيدند . مسلمان، نيمه شب برخاست، همه حلوا بخورد و دوباره خوابيد.
صبح شد . عيسوى گفت: ديشب به خواب ديدم كه عيسى مرا تا آسمان چهارم بالا برد و در خانه خود نشاند. خوابى از اين نيكوتر نباشد. حلوا نصيب من است .
يهودى گفت: خواب من نيكوتر است . موسى را ديدم كه دست من را گرفته بود و مى‏برد . از همه آسمان‏ها گذشتيم تا به بهشت رسيديم . در ميانه راه تو را ديدم كه در آسمان چهارم آرميده‏اى؛ ولى مسلمان گفت: دوش، محمد(ص) به خواب من آمد و گفت: ((اى بيچاره !آن يكى را عيسى به آسمان چهارم برد و آن دگر را موسى به بهشت، تو محروم و بيچاره مانده‏اى.بارى اكنون كه از آسمان چهارم و بهشت، باز مانده‏اى، برخيز به همان حلوا رضايت ده . )) آن گاه برخاستم و حلوا را بخوردم كه من نيز نصيبى داشته باشم .
رفيقان همراهش گفتند: و الله كه خواب خوش، آن بود كه تو ديدى. آنچه ما ديديم همه خيالات باطل بود . -برگرفته از: مقالات شمس، ص 107 . مولوى نيز اين حكايت را در دفتر ششم مثنوى، به نظم كشيده است. ?
در اخبار است كه موسى در جوانى، چوپانى مى‏كرد. روزى، گوسفندى از او گريخت و موسى در پى او بسيار دويد .
در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غايب شده از چشم او

تا اين كه گوسفند از خستگى و درماندگى، جايى ايستاد و موسى به او دست يافت . چون به گوسفند رسيد، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مى‏كشيد و او را مى‏نواخت؛ چنانكه مادرى، طفل خردش را . در آن حال كه گوسفند را نوازش مى‏كرد، مى‏گفت: ((گيرم كه بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم كردى و اين همه راه را در صحرا دويدى تا بدين جا رسيدى. ))
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت: (( موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تو او بايد كرد كه چنين با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مى‏اندازد.)) - برگرفته از: تاريخ بيهقى، به تصحيح فياض، چاپ تهران، ص 205 . اين حكايت در سياست نامه و مثنوى نيز آمده است . ?
يكى از وزرا، نزد ذوالنون مصرى رفت و از او دعايى خواست . ذوالنون گفت: ((وزير را مسئله چيست .))
گفت: (( روز و شب در خدمت سلطان مشغولم . هر روز اميد آن دارم كه خيرى از او به من رسد، و در همان حال ترسانم كه مباد خشم گيرد و مرا عقوبت دهد.))
ذوالنون گريست .
وزير گفت: ((شيخ را چه شد كه از شنيدن اين سخن، گريه آغازيد .))
ذوالنون گفت: (( اگر من هم خداى عزوجل را چنان مى‏پرستيدم كه تو سلطان را، اكنون از شمار صديقان بودم .)) يعنى خدا را بايد چنان‏- برگرفته از: سعدى، گلستان، باب اول، ص 63. ? پرستيد كه هماره از او در خوف و رجا بود، و اين از بندگان، ساخته نيست؛ زيرا برخى در خوف‏اند فقط، و برخى بر اميدند فقط.
دلسوخته‏اى هر شب خدا را مى‏خواند و ذكر ((الله )) از دهان او نمى‏افتاد. در همه حال لفظ ((الله )) بر زبان داشت و يك دم از اين ذكر، نمى‏آسود.
شبى شيطان به سراغش آمد و گفت: ((اين همه الله را لبيك كو؟ چگونه او را اين همه مى‏خوانى و هيچ پاسخ نمى‏شنوى؟ اگر در اين ذكر، سودى بود، بايد ندايى مى‏شنيدى و لبيكى مى‏آمد.))
مرد، شكسته دل شد و به خواب رفت . در خواب حضرت خضر را ديد كه به او مى‏گويد: ((چه شد كه از ذكر بازماندى؟ ))
گفت: (( همه عمر او را خواندم، هيچ پاسخ نشنيدم. اگر بر در كسى چند بار بكوبند، پاسخى شنوند . من سال‏ها است كه الله مى‏گويم و لبيك نمى‏شنوم. ترسم كه مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبيك نباشم .)) خضر گفت: ((هرگاه كه او را خواندى، او تو را پاسخ گفته است .))
گفت: چگونه؟ گفت: ((همين كه او را مى‏خوانى، او تو را حال و توفيق داده است كه باز بيايى و الله بگويى . آن الله گفتن‏هاى تو، لبيك‏هاى خدا است . اگر رد باب بودى، آن توفيق نمى‏يافتى كه باز آيى و باز او را بخوانى . بدان كه اگر در دل تو سوز و دردى است، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند كه از جانب خدا تو را پاسخ مى‏گويند و به درگاه او مى‏كشانند.
گفت آن الله تو لبيك ماست - - آن نياز و درد و سوزت پيك ماست‏

ترس و عشق تو كمند لطف ماست - - زير هر يا رب تو لبيك هاست

اگر ديدى كه جاهلى و غافلى، خدا را نمى‏خواند، بدان كه خدا بر دهان و دل او قفل زده است، و اگر اهل دلى پيوسته خدا را خواند، آن از توفيق و اراده حق است كه خواسته است بنده‏اش به درگاه آيد و نالد. پس اگر چون گذشته ذكر بر لب داشتى، بدان كه او تو را بدين كار گمارده است و اگر به ذكر و مناجات، رغبت نداشتى، پس همو تو را اجازت نفرموده است . )) -برگرفته از: مثنوى معنوى، دفتر سوم، ابيات 200 189 .مولانا در پايان اين داستان مى‏گويد:
درد آمد بهتر از ملك جهان تا بخوانى مر خدا را در نها
?

زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز مى‏خواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند.
وقتى به خانه خويش بازگشت، اهل خانه را گفت كه سفره اندازند و طعام حاضر كنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زيرك و خردمند داشت . گفت: ((اى پدر!تو اكنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود كه خورى و گرسنه به خانه نيايى؟ ))
پدر گفت: (( بود؛ ولى چندان نخوردم كه مرا عادت است تا در من گمان نيك برد و روزى به كارم آيد . ))
پسر گفت: ((پس برخيز و نمازت را هم دوباره بخوان كه آن نماز هم كه در آن جا كردى، هرگز به كارت نيايد .)) -برگرفته از: سعدى، كليات، گلستان، تصحيح فروغى، باب دوم (در اخلاق درويشان ) ص 73. ?
سعدى (690 606 ه.ق) در كتاب گلستان، خاطرات زيبايى از دوران جوانى و كودكى خود نقل مى‏كند كه گاه بسيار نكته‏آموز و دل‏انگيز است . در يكى از اين خاطرات مى‏گويد:
ياد دارم كه در ايام كودكى، اهل عبادت بودم و شب‏ها بر مى‏خاستم و نماز مى‏گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسيار داشتم .شبى در خدمت پدر رحمة الله عليه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامى را بر كنار گرفته، مى‏خواندم . در آن حال ديدم كه همه آنان كه گرد ما هستند، خوابيده‏اند . پدر را گفتم: از اينان كسى سر بر نمى‏دارد كه نمازى بخواند. خواب غفلت، چنان اينان را برده است كه گويى نخفته‏اند، بلكه مرده‏اند . پدر گفت: (( تو نيز اگر مى‏خفتى، بهتر از آن بود كه در پوستين خلق افتى -در پوستين خلق افتادن، يعنى زبان به تعريض گشودن و عيب مردم گفتن و اسرار نهان آنان را فاش كردن. ? و عيب آنان گويى و برخود ببالى.)) - برگرفته از: سعدى، گلستان، باب دوم، ص 74 . ?
يكى از ملوك را مدت عمر سر آمد . جانشينى نداشت . وصيت كرد كه بامدادان، نخستين كسى كه از دروازه شهر در آمد، تاج شاهى بر سر وى نهند و مملكت را بدو واگذارند . از قضا اول كسى كه در آمد، گدايى بود . اركان دولت و بزرگان كشور، وصيت سلطان به جا آوردند و كليد خزاين و تاج شاهى را به او سپردند.
مدتى فرمان راند و اميرى كرد . اندك اندك بعضى از امراى كشور، سر از فرمان او پيچيدند و از ممالك همسايه، به ملك او حمله‏ها شد . نزاعى سخت در گرفت و كشور چند پاره شد . درويش از اين همه نزاع و تشويش، به ستوه آمد و كارى نمى‏توانست كرد.
در همان روزگار، يكى از دوستان قديمش از سفرى باز آمد و چون او را در كسوت پادشاهى ديد، گفت: ((شكر خداى را كه اقبال يافتى و سعادت قرين تو شد و به اين پايه رسيدى .)) درويش گفت: ((اى عزيز!تبريكم مگو كه جاى تعزيت و تسليت است . آن روزها كه با هم بوديم، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى.)) -برگرفته از: گلستان، باب دوم، ص 86 . ?
مردى نشسته بود و گريه مى‏كرد . كسى بر او گذشت و علت زارى او را پرسيد . مرد گريان به سگ خود اشاره كرد و گفت: بر اين سگ مى‏گريم كه در حال جان دادن است . اين سگ، خدمت‏ها به من كرد. روزها، همراهم بود و شب‏ها بر در خانه‏ام پاسبانى مى‏كرد . اكنون كه چنين افتاده است، مرا چنين گريان كرده است . مرد رهگذر گفت: آيا زخمى خورده است؟ گفت: نه . گفت: پير شده است؟ گفت: نه . گفت پس چرا چنين رنجور است . مرد در همان حال گريه و زارى گفت: گرسنگى، امانش را بريده است . مرد گفت: مى‏بينم كه در دست كيسه‏اى دارى . آيا در آن نان نيست؟ گفت: هست . گفت: چرا از اين نان نمى‏دهى كه از مرگ برهد؟ گفت: بر مرگ او گريه مى‏كنم؛ اما نان به او نمى‏دهم . هر چه خواهى اشك مى‏ريزم، ولى نان خويش را از جان سگ بيش‏تر دوست دارم. اشك، رايگان است، اما نان، قيمت دارد . رهگذر گفت: ((چه تيره بخت مردى، هستى كه قيمت نان را بيش از بهاى اشك مى‏دانى .)) -برگرفته از: مثنوى، دفتر پنجم، ابيات 490 477 . ?


next page

fehrest page

back page


 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation