بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایت پارسایان, رضا بابایى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     Fehrest -
     93704500 -
     93704501 -
     93704502 -
     93704503 -
     93704504 -
     93704505 -
     93704506 -
     93704507 -
     93704508 -
     93704509 -
     93704510 -
     93704511 -
     93704512 -
     93704513 -
     93704514 -
 

 

 
 
سليمان نبى (ع) را فرزندى بود نيك سيرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سليمان سخت رنجور شد و مدتى در غم او مى‏سوخت .
روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند:اى پيامبر خدا!ميان ما نزاعى افتاده است. خواهيم كه حكم كنى و ظالم را كيفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى. سليمان گفت: نزاع خود بگوييد . يكى گفت: (( من در زمين تخم افكندم تا برويد و برگ و بار دهد. اين مرد بيامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد.)) آن ديگر گفت: (( وى، بذر در شاهراه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم.)) سليمان گفت: (( تو اين قدر نمى‏دانى كه تخم در شاهراه نمى‏افكنند كه از روندگان خالى نيست .)) همان دم مرد به سليمان گفت: (( تو نيز اين قدر نمى‏دانى كه آدمى بر شاهراه مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر جامه ماتم پوشيده‏اى؟ )) سليمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدايند كه به تعليم و تربيت او آمده‏اند . پس توبه كرد و استغفار گفت. - غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 383 . ?
يكى از پيغمبران گفت:
(( بار خدايا!نعمت بر كافران مى‏ريزى و بلا بر مؤمنان مى‏گمارى؛ اين را سبب چيست؟ ))
گفت: (( بندگان را خوب يا بد بلا و نعمت، همه از من آيد . مؤمنان را بلا فرستم تا به وقت مرگ، پاك و بى‏گناه مرا بينندن و نزد من آيند . چون بلايى بر كسى مى‏گمارم، گناهان وى را به بلاهاى اين جهان، كفاره دهم و بپوشانم . و كافر را نعمت‏ها دهم تا نيكى‏هاى او را در اين دنيا، پاداش داده باشم كه تا چون نزد من آيد و مرا بيند، بر من هيچ حقى نداشته باشد و من در گرو نيكوهاى او نباشم .))
پيغامبر گفت: (( اگر چنين است، بهتر آن كه همان سان باشد كه تاكنون بوده است .)) -برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 383 . ?
يكى با بشر حافى مشورت مى‏كرد كه ((دو هزار درهم دارم و خواهم كه به حج روم رأى تو در اين چيست؟ )) بشر گفت: ((حج مى‏روى كه در و دشت و بيابان و شهر و ديار تماشا كنى يا رضاى خدا تعالى به كف آرى؟ )) گفت: ((رضاى حق تعالى را مى‏جويم .)) بشر گفت: ((اگر اين حج بر تو واجب نيست، اين درهم‏ها را به وامداران و يتيمان و عيالواران ده تا از آن‏- حج واجب، حجى است كه پس از استطاعت و توانگرى، بر مسلمانان واجب مى‏شود و بيش از يك بار نيز، وجوب نمى‏يابد. ? به مسلمانان راحت رسانى و آسايش آنان فراهم آورى .)) گفت: ((نتوانم )) بشر پرسيد: ((چرا؟ ))
گفت: (( از آن كه به حج، رغبت بيش‏ترى در خويش مى‏بينم .)) بشر گفت: (( پس عيان شد كه اين درهم‏ها نه از راه درست به دست آورده‏اى كه در راه درست خرج كنى . مالى كه نه از راه صواب، فراهم آيد، در راه صواب به كار نايد.)) -برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 3 312 . ?
بشر بن منصور، يك روز نماز مى‏گزارد . كسى كنار او نشسته بود و نماز وى را مى‏نگريست . پيش خود، بشر را تحسين مى‏كرد و حسرت مى‏خورد . از درازى سجده‏ها و حالت او در نماز تعجب مى‏كرد و در دل، به او آفرين مى‏گفت.
بشر نماز خود را پايان داد و همان دم، رو به مردى كه در گوشه نشسته بود و او را مى‏نگريست، كرد و گفت: ((اى جوانمرد!تعجب مكن . كسى را مى‏شناسم كه چون به نماز مى‏ايستاد، فرشتگان صف در صف مى‏ايستادند و به او اقتدا مى‏كردند. اكنون در چنان حالى است كه دوزخيان نيز از او ننگ دارند.)) مرد گفت: (( او كيست؟ )) گفت: ((ابليس .)) - برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 277. ?
بزرگى گفت: (( اگر همه شب بخوابيد و بامداد در دل بيم داشته باشيد، بهتر از آن است كه همه شب تا صبح عبادت كنيد و بامداد، گرفتار عجب و كبر باشيد . اول گناه كه پديد آمد، كبر بود كه از شيطان سر زد .)) - همان. ?
يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!- برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 380 . ?
روايت كرده‏اند كه در يكى از جنگ‏هاى پيامبر (ص) با مشركان، كودكى اسير شد . او را در جايى نگه داشتند تا تكليف اسرا روشن شود. آن جا كه اسيران را نگه داشته بودند، بسيار گرم بود و آفتاب داغى بر سرها مى‏تابيد. زنى را از خيمه، چشم بر آن كودك افتاد؛ شتابان دويد و اهل آن خيمه از پس وى مى‏دويدند، تا كودك را در آغوش گرفت و به سينه خود چسباند و خود را خم كرد تا از قامتش، سايبانى براى كودك بسازد . زن مى‏گريست و كودك را مى‏نواخت و مى‏گفت: (( اين كودك، پسر من است .))
مردمان چون اين ماجرا بديدند، بگريستند و دست از همه كار بداشتند . شفقت شگفت آن مادر، همه را به اعجاب آورده بود . پس رسول (ص) آن جا فرا رسيد و قصه با وى گفتند . او شاد شد از مهربانى و گريستن مسلمانان و گفت: ((عجب آمد شما را از شفقت و رحمت اين زن بر پسر؟ )) گفتند: (( آرى يا رسول الله!)) گفت: (( خداى تعالى بر همگان رحيم‏تر است كه اين زن بر پسر خويش .)) پس مسلمانان از آن جا پراكنده شدند، در حالى كه هرگز چنين شاد نبودند. -غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 396، با كمى تغيير در الفاظ. ?
على بن الحسين (ع) چون طهارت مى‏كرد و وضو مى‏ساخت، روى وى زرد مى‏شد . مى‏گفتند: ((اى پسر رسول خدا!اين زردى از چيست؟ )) مى‏گفت: (( آيا نمى‏دانيد كه پيش كه خواهم ايستاد . )) - برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 414 . ?
و چون زليخا، يوسف (ع) را به خويشتن دعوت كرد، پيش‏تر برخاست و آن بت كه وى را مى‏پرستيد، روى پوشانيد. يوسف گفت: (( تو از سنگى شرم مى‏دارى، من از آفريدگار هفت آسمان و زمين شرم ندارم كه مى‏بيند و مى‏شنود؟ ))
و رسول (ص) گفت: (( خداى را چنان پرست كه گويى تو وى را پيش رو مى‏بينى، و اگر اين نتوانى، بارى به حقيقت بدان كه وى تو را مى‏بيند؛ چنان كه خود فرموده است: ان الله كان عليكم رقيبا؛ ((همانا خدا شما را-سوره نساء، آيه 1. ? مراقب است و مى‏نگرد.)) - كيمياى سعادت، ج 2، ص 487 . ?
قحطى، همه جا را گرفته بود . قرصى نان يافت نمى‏شد . در آن حال، مردى از بنى اسرائيل به كوهى از ريگ در بيابان رسيد . پيش خود انديشيد كه كاشكى اين كوه ريگ، كوه گندم بود و من آن را پيش قومم مى‏بردم و آنان را از رنج گرسنگى مى‏رهاندم.
به شهر بازگشت . پيامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بيرون شهر چه ديدى و چه خواستى؟ گفت: كوهى ديدم كه از سنگ‏هاى خرد (ريگ) انباشته بود. در دلم گذشت كه اگر اين همه، گندم مى‏بود، همه را صدقه مى‏دادم و قحطى را بر مى‏انداختم . پيامبر قوم گفت: (( بر تو بشارت باد كه ساعتى پيش، فرشته وحى بر من نازل شد و گفت كه خداى تعالى صدقه تو پذيرفت و تو را چندان ثواب داد كه اگر تو آن همه گندم مى‏داشتى و به صدقه مى‏دادى، ثواب مى‏داد .)) - برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 454 . ?
عيسى (ع) بر مردى گذشت كه به چندين بيمارى مبتلا بود: نه چشمى داشت كه ببيند و نه پايى كه راه رود؛ جذام بر سر و روى او زده بود و پوستش، پيسى داشت . به گوشه‏اى افتاده بود و مى‏گفت: ((شكر آن خداى را كه مرا عافيت داد و در سلامت نهاد!))
عيسى (ع) بدو گفت: ((اى مرد!چه مانده است از بلا كه تو را از آن عافيت باشد؟ ))
گفت: ((عافيت و سلامت من بيش‏تر است از كسى كه در قلب وى، معرفت به حق نيست .))
عيسى (ع) گفت: ((راست گفتى .)) پس دست به وى ماليد و درست و بينا و راست اندام شد . مدت‏ها زيست و همه عمر را به عبادت خداى‏تعالى گذراند . - سعدى، گلستان و غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 910 .
سعدى در ديوان خود گفته است: (( آدمى را بتر از علت نادانى نيست ))
?



next page

fehrest page

back page


 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation