بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عاقبت بخیران عالم جلد 2, على محمد عبداللهى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AHGEBA01 -
     AHGEBA02 -
     AHGEBA03 -
     AHGEBA04 -
     AHGEBA05 -
     AHGEBA06 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

فقط صلوات بر محمد(ص )
مردمى كه براى زيارت خانه خدا به مكه رفته بودند، مردى را ديدند كه به جاى هردعايى ، فقط بر پيامبر صلى الله عليه و آله واهل بيتش صلوات مى فرستد. در سعى بين صفا و مروه در وقوف در مشعر و عرفات ، درمنى هر كس دعايى مى خواند ولى او صلوات مى فرستد. روزى ، از او پرسيدند: ما جزصلوات چيز ديگرى از تو نشنيده ايم چه علت دارد؟
گفت : پدر پيرى داشتم . چند سال قبل با او براى زيارت خانه خدا به اينجا آمدم . دربين راه او مريض شد و به بستر مرگ افتاد. ناگهان ديدم كه رويش ‍ مانند قير سياه شدو آثار عذاب بر چهره اش ظاهر گشت . در آن حال ، او ناله مى كرد و مى گفت : سوختم ،سوختم ، آتش گرفتم .
من كه ناراحت و درمانده شده بودم ، به خداوند پناهنده شدم و گفتم : خدايا، اگر پدرم دراين حال بميرد، باعث رسوايى من خواهد شد. طولى نكشيد كه ديدم چهره پدرم عوض شد.روى سياه گونه اش ، كم كم سفيد و نورانى گرديد و بعد در حالى كه آرامش به او دستداد و خندان شد، از دنيا رفت .
با خود گفتم : خداوند، به من بفهمان كه چه بر سر پدرم آمد. شب بعد در خواب ، پدرمرا در كمال آسايش و خوشى ديدم . احوالش را پرسيدم ، گفت :اعمال و رفتار مرا ديده بودى ، من واقعا مستحق عذاب الهى بودم . اما موقعى كه فرشتهمرگ به سويم آمده بود با بدترين و سخت ترين حالت ، ناگهان ندايى از سوىپيامبر خدا، حضرت محمد صلى الله عليه و آله بلند شد و عذاب از من دور گشت و آسايشو خوشى به من روى آورد و اكنون نيز به بركت صلواتهايى كه مى فرستادم در امنيت وسعادت هستم . اينها همه ، هديه پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر صلوات مىباشد. مرد جوان ادامه داد: از آن روز به بعد، من تصميم قطعى گرفتم كه دست ازصلوات بر ندارم ، تا شفاعت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله واهل بيت بزرگوارش ‍ نصيب من هم گردد.(48)
غلام ابوذر
ابوذر غفارى ، غلامى داشت به نام ((جون )). وى مردى سيه چرده و زشت رو، اما مؤ من وپرهيزكار بود. پس از شهادت ابوذر به دست عثمان ، جون پيوند خود را بااهل بيت بيشتر كرد و ارتباط را با ايشان افزايش داد، تا از اين راه ثوابى ببرد. وقتىامام حسين عليه السلام از مكه به طرف كوفه حركت كرد، جون نيز به همراه حضرترهسپار كربلا گرديد. در شب عاشورا، وقتى براى اصحاب مسلم شد كه روز بعد بهشهادت مى رسند، امام حسين عليه السلام چراغها را خاموش كرده و فرمود: هر كس كهبخواهد، مى تواند برود. اما ياران وفادار امام ، همه باقى ماندند و با سخنان گرم وشورانگيز بر ايمان و استقامت خود پاى فشردند.
در اين ميان ، امام به جون فرمود: خداوند تو را رحمت كند كه به همراه ما آمدى . هم اكنونتو را مرخصى نمودم تا عافيت جويى و به ميان افراد خانواده ات بازگردى ، زيرا اگردر اينجا بمانى ، به تو آسيب خواهد رسيد. جون عرض كرد: اى پسر پيامبر، من درشاديها و نعمتها، با شما بودم ، آيا سزاوار است كه در سختيها، شما را تنها گذارم ؟ بهخدا سوگند، اگر چه بوى من ناخوش است و ازنسل كم ارزشى هستم و سياه رنگم ؟!
آقا، بهشت را از من دريغ مدار، تا بويم خوش و جسمم شريف و رويم سفيد گردد. به خداقسم ، از شما جدا نمى گردد، تا خونم با خون عزيزان شما آميخته گردد. حضرت ، چوناصرار او را ديد، پذيرفت كه وى در جهاد شركت نمايد. روز عاشورا، او به ميدان رفت وبيست و پنج نفر از دشمن را به هلاكت رسانيد تا اينكه خودش به شهادت رسيد.
وقتى جنازه او را آوردند، امام عليه السلام بر سر جنازه اش ايستاد و دعا كرد: خدايا، روىاو را سپيد و بويش را خوش و در قيامت با نيكان محشور و باآل محمد صلى الله عليه و آله آشنا و معاشرش گردان .
حضرت امام باقر عليه السلام فرمودند: پس از واقعه جانگداز عاشورا، مردم به كربلارفتند تا اجساد شهدا را به خاك بسپارند جسد جون را پس از ده روز پيدا كردند، در حالىكه بوى عطر و مشك از آن ، بلند بود(49).
عمه و دختر برادر ديگر چرا؟؟
((ابن ابى ليلى ))، قاضى اهل سنت بود روزى پيش منصور دوانيقى آمد. منصور گفت :بسيار اتفاق مى افتد كه داستانهاى شنيدنى پيش قضاوت مى آورند، مايلم يكى از آنها رابرايم نقل كنى . ابن ابى ليلى گفت : همين طور است . روزى پيره زن فرتوتى پيش منآمد با تضرع و زارى تقاضا مى كرد از حقش دفاع كنم و ستمكار او را كيفر نمايم .پرسيدم از دست چه كسى شكايت دارى ؟ گفت : دختر برادرم . دستور دادم دختر برادرش راحاضر كنند، وقتى آمد زنى بسيار زيبا و خوش اندامخيال نمى كنم جز در بهشت شبيهى بتوان برايش پيدا كرد، بعد از جويا شدن جريان گفت: من دختر برادر اين زن و او عمه من محسوب مى شود، كودكى يتيم بودم پدرم زود از دنيارفت و در دامن همين عمه پروريده شدم ، در تربيت و نگهداريم كوتاهى نكرد، تا اينكهبه حد رشد و بلوغ رسيدم با رضايت خودم مرا به ازدواج مردى زرگر در آورد، زندگىبسيار راحت و آسوده اى داشتم از هر حيث به من خوش مى گذشت ، عمه ام بر زندگى منحسد ورزيد پيوسته در انديشه بود كه اين وضع را اختصاص به دختر خود بدهد، هميشهدخترش ‍ را مى آراست و به چشم شوهرم جلوه مى داد.
بالاخره او را فريفت و دخترش را خواستگارى كرد عمه ام شرط نمود در صورتى به اينازدواج تن در مى دهد كه اختيار من از نظر نگهدارى و طلاق به دست او باشد، آن مردراضى شد هنوز چيزى از ازدواجشان نگذشته بود كه عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جداكرد، در اين هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود بعد از بازگشت از مسافرت روزى بهعنوان دلدارى و تسليت پيش من آمد. من هم آنقدر خود را آراستم و ناز و كرشمه ساز كردم تادلش را در اختيار گرفتم ، طورى كه در خواست ازدواج با من كرد.
با اين شرط راضى شدم كه اختيار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضايت داد به محضوقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهايى بر زندگى او مسلط شدم مدتى با اينشوهر بسر بردم تا او از دنيا رفت روزى شوهر اولم پيش من آمد و اظهار تجديد خاطراتگذشته را نمود كه : مى دانى من به تو بسيار علاقمند بوده و هستم اينك چه مى شوددوباره زندگى را از سر بگيريم . گفتم من هم راضييم اگر اختيار طلاق دختر عمه ام رابه من واگذارى ، راضى شد دو مرتبه ازدواج كرديم ، چون اختيار داشتم ، دختر عمه ام رانيز طلاق دادم اكنون قضاوت كنيد. آيا من هيچ گناهى دارم غير از اينكه حسادت بيجاى عمهخود را تلافى كرده ام (50).
فرزدق و هشام
((هشام بن عبدالملك )) در زمان خلافت برادرش ((وليد بن عبدالملك مروان ))، به حجرفت . سران مردم شام كه جزو اركان دولت بنى اميه به شمار مى رفتند نيز با وىبودند. هنگام طواف كعبه ، هر چه هشام سعى كرد ((حجرالاسود)) را استلام كند (بهاصلاح دست بر آن بكشد)، از كثرت جمعيت ميسر نشد.
ماءموران منبرى در گوشه اى از مسجدالحرام قرار دادند، و هشام از آن بالا رفت و نشست واز آنجا به تماشاى انبوه حاجيانى كه از سراسر دنياى اسلام به حج بيت الله آمدبودند، پرداخت . در آن هنگام حضرت على بن الحسين عليه السلام (امام چهارم ) كه رخسارىاز همه زيباتر، و لباسى از همه تميزتر، و بويى از همه خوشتر داشت ، واردمسجدالحرام شد و مشغول طوف خانه خدا گرديد همين كه حضرت به نزديك((حجرالاسود)) رسيد، مردم همگى كنار رفتند، و اطراف ((حجر)) را خلوت كردند تا وىكه با مهابت و جلالت راه مى رفت ((استلام حجر)) نمايد.
هشام از مشاهده اين منظره به خشم آمد و متوجه شد كه مردم به خاطر على به الحسين عليهالسلام اداى احترام كردند و به او راه دادند. در آن اثنا يكى از همراهان هشام از وى پرسيد:اين شخص كه بود؟ هشام گفت : نمى شناسم ! هشام به خوبى امام عليه السلام را مىشناخت ، ولى ترسيد كه اگر او را معرفى كند ممكن استاهل شام به وى متمايل گردند و با او تماسحاصل كنند و سخنانش را بشنوند:
((فرزدق )) شاعر چيره دست عرب كه حضور داشت و گفتگوى هشام و مرد شامى را شنيد،با اين كه از شعراى دربار بود و از آنها هدايا و جوايز دريافت مى داشت ، ولى باخلوصى كه نسبت به اهلبيت داشت تاب نياورد و گفت : اما من او را مى شناسم ! اى مردشامى از من بپرس ! مرد شامى گفت ؟ او كيست ؟
فرزدق آن شعر جالب و معروف را خواند اين همان كسى است كه سرزمين مكه جايگاه او رامى شناسد، خانه خدا و داخل حرم الهى نيز حسب و نسب او را مى داند. اين مرد فرزندبهترين تمام بندگان خداست . اين مرد پرهيزكار پاك سرشت پاكزاد نامور است هنگامىكه قريش او را مى بيند گوينده آنها مى گويد: جود و كرم و بزرگوارى در شخصيتبى مانند او به انتها رسيده است . هنگامى كه جلو مى آيد كه حجرالاسود را استلام كند،ديوار خانه خدا از شوق مى خواهد كف دست او را ببوسد! پس اينكه گفتى او را نمىشناسم زيانى به وى نمى رساند، زيرا عرب و عجم چنانكه بايد او را مى شناسند...)).هشام از شنيدن اشعار آبدار و شورانگيز فرزدق بر آشفت و هنگام بازگشت در ((عسفان ))واقع در راه مكه به مدينه دستور داد محبوسش كنند. ولى چندى بعد او را آزاد كرد. موقعىكه در زندان بود، امام زين العابدين ده هزار درهم براى او فرستاد و فرمود به فرزدقبگوييد: اگر در اين اوقات بيش از اين مبلغ در اختيار ما بود، به تو مى رسانديم .
فرزدق وجه ارسالى را پس داد و گفت : به حضرت عرض كنيد من آن اشعار را فقط براىخشنودى خداوند گفتم ، و نمى خواستم از آن راه مالى به چنگ آورم .
ولى امام عليه السلام پيغام داد، ما خاندانى هستيم كه وقتى چيزى به كسى هديه داديم ،پس نمى گيريم (51).
اسم شوم حجاج
در يكى از شبها حجاج بن يوسف ثقفى والى عراق ، با جمعى از نديمان و نزديكان خودشب نشينى داشت . چون پاسى از شب گذشت و كم كم مجلس از رونق افتاد، حجاج به يكىاز نزديكان خود گفت : اى خالد! سرى به مسجد بزن و اگر كسى ازاهل اطلاع را يافتى كه بتواند با نقل وقايع شنيدنى ما را سرگرم كند با خود بياور.
در آن موقع رسم بود كه بعضى از مردم شبها را در مساجد به سر مى بردند. خالد واردمسجد شد و در ميان كسانى كه در مسجد به سر مى بردند، به يك جوانى برخورد نمودكه نماز مى خواند. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام كرد، سپس جلو رفت و گفت : اميرتو را مى طلبد! جوان گفت : يعنى امير تو را فقط براى بردن شخص من فرستاده است ؟گفت : آرى ! جوان هم ناگزير با خالد آمد تا به در دارالاماره رسيدند. در آنجا خالد ازجوان كه او را براى منظور حجاج مناسب تشخيص داده بود و مردى مطلع مى دانست پرسيد:راستى حالا چگونه مى خواهى امير را سرگرم نگاهدارى ؟ جوان گفت : ناراحت مباش ، چنانكه امير مى خواهد هستم ، و چون وارد شد حجاج پرسيد: قرآن خوانده اى ؟ گفت : آرى تمامقرآن را از بر دارم ! پرسيد: مى توانى چيزى از شعر شاعران و ادبا براى ما بازگوكنى ؟ گفت : از هر شاعرى كه امير بخواهد شعرى و قصيده اى با شرح وتفصيل نقل خواهم كرد. پرسيد: از انساب و تاريخ عرب چه مى دانى گفت : در اين بارهچيزى كم ندارم .
آنگاه جوان از هر موضوعى كه حجاج مى خواست سخن گفت تا اينكه وقت به آخر رسيد وحجاج برخاست كه برود، ولى قبل از رفتن گفت : اى خالد! سفارش كن يك اسب و يك غلام ويك كنيز با چهار هزار درهم به اين جوان بدهند.
سپس حجاج عازم رفتن شد، ولى جوان فرصت را غنيمت شمرد و گفت : خداوند سايه امير راپاينده بدارد، نكته اى لطيفتر و سخنى عجيبتر از آنچه گفتم مانده است كه دريغم مى آيدامير آن را نشنود! حجاج برگشت و در جاى خود نشست و گفت : خوب آن را همنقل كن ! گفت : اى امير! زمانى كه من هنوز بچه بودم ، پدرم مرد. از آن موقع من در سايهتربيت عمويم پرورش ‍ يافتم . عمويم دخترى داشت كه هم سن من بود و ما نيز با همبزرگ شديم . هر چه از سن دختر عمويم مى گذشت بر زيبايى اش مى افزود. به طورىكه مردم حسن و جمال او را با ديده اعجاب مى نگريستند.
وقتى هر دو بالغ شديم ، من او را از عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمو و زن عمويم بهعلت اينكه من فقير بودم و ديگران حاضر بودند مبالغ هنگفتى در راهوصال او صرف كنند، از قبول پيشنهاد من امتناع ورزيدند. وقتى بى اعتنايى آنها را نسبتبه خود ديدم ، از كثرت اندوه بيمار شدم و اندكى بعد بسترى گرديدم .
بعد از مدتى كه به كلى از طرف آنها نااميد شدم نقشه اى كشيدم و آن را عملى ساختم .نقشه اين بود كه : خمره بزرگى را پر از شن و قلمه سنگ نمودم ، سپس سر آن راپوشاندم و در زير بسترم دفن كردم . چند روز بعد همان طور كه در بستر بيمارى افتادهبودم ، عمويم را خواستم و گفتم : اى عمو! چند وقت پيش به سفرى رفتم . در آن سفرگنج عظيمى يافتم ، آن را با خود آوردم و فعلا در جايى پنهان كرده ام . چون مى بينمبيمارى ام طولانى شده و بيم آن دارم كه رخت به سراى ديگر كشم ، خواستم به شماوصيت كنم كه اگر من مردم ، آن را بيرون آورده و با صرف آن ، ده نفر بنده زر خريد رادر خدا آزاد گردان ، و كسى را اجير كن كه دهسال برايم حج كند، ده نفر ((مجاهد)) را نيز با ساز و برگ استخدام كن كه به نيت منبه جهاد بروند. هزار دينار آن را هم در راه خدا صدقه بده . از اين همه مصارف انديشهمكن كه محتواى گنج خيلى بيش از اينهاست . انشاءالله بعد هم جاى آن را نشان خواهم داد:
وقتى عمويم سخن مرا شنيد، فورا رفت و به زنش هم اطلاع داد. چيزى نگذشت كه ديدم زنعمويم با كنيزانش وارد اتاق من شد و كنار بسترم نشست و دست روى سرم گذاشت و گفت :عزيزم ! به خدا من از بيمارى و گرفتارى تو بى خبر بودم ، تا اينكه امروز عمويت مراآگاه ساخت . سپس ‍ برخاست و با ملاطفت مشغول پرستارى و درمان من شد، و از خانه اش ‍غذاهاى مطبوع و لذيذ برايم فرستاده چند روز بعد هم طلاق دخترش را كه با ديگرى عقدبسته بود گرفت . من هم كه چنين ديدم از فرصت استفاده نموده فرستادم عمويم آمد و بهاو گفتم : خداوند مرا شفا داد و از آن بيمارى خطرناك نجات يافتم . اكنون از شما تقاضادارم دخترى زيبا داراى كمال و معرفت از يك خانواده نجيبى براى من خواستگارى كنيد و هرچه بهانه گرفتند قبول نماييد كه خداوند وسيله آن را در اختيار من گذاشته است !
وقتى عمويم اين مطلب را شنيد گفت : برادر زاده عزيز! دختر عمويت را رها كرده و بهسراغ ديگرى مى روى ؟ گفتم : عمو جان دختر عمويم از هر كس ‍ ديگر نزد من عزيزتر است، چيزى كه هست چون قبلا از وى خواستگارى نمودم و شما جواب رد به من داديد نخواستمديگر مزاحم شما شوم ! گفت نه ! نه ! من حرفى نداشتم ، آن موقع مادرش حاضر نبودولى او هم امروز حتما راضى به اين وصلت با ميمنت هست گفتم : خوب اگر اين طور استهر چه شما صلاح مى دانيد.
عمويم فورا رفت و آنچه ميان من و او گذشته بود به اطلاع زنش رسانيد. زن عمويمبراى اين كه مبادا فرصت از دست برود، و من پشيمان شوم ، با عجله بستگانش را دعوتكرد و بساط عروسى ما را فراهم ساخت و دخترش را براى من عقد بست !
من هم گفتم : هر چه زودتر وسيله عروسى ما را فراهم كنيد تاحال كه چنين است بدون فوت وقت گنج را يك جاتحويل شما دهم . زن عمويم دست به كار شد و آنچه لازمه عروسى زنان اعيان بود تهيهديد و چيزى فرو نگذاشت . سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود در راهارضاء خاطر من به عمل آورد، و ذره چيزى فرو گذار نكرد. از آن طرف عمويم مبلغ ده هزاردرهم از يكى از تجار وام گرفت و با آن مقدارى لوازم خانه خريد و براى من آورد. بعد ازعروسى نيز عمويم و زنش هر روز هدايا و اشياء و غذاهاى لذيذ براى ما مى فرستادند.چند روز از عروسى ما نگذشته بود كه عمويم آمد و گفت : برادر زاده ! من قسمتى از لوازمخانه شما را به مبلغ ده هزار درهم از فلان تاجر خريده ام ، او هم نمى تواند صبر كند وطلب خود را نزد ما نگاه دارد. گفتم : فعلا ديگر مانعى نيست . اين شما و اين هم گنج !سپس جاى آن را نشان دادم .
عمويم فورا رفت و به اتفاق چند نفر كارگر بابيل و كلنگ برگشت ، آنگاه زمين را كند و خمره را در آورد و با شتاب بهمنزل خود برد. وقتى در منزل خمره را مى گشايد، بر خلاف انتظارى كه داشتند، جزمقدارى شن و ماسه و قلمه سنگ چيزى در آن نمى بينند!!!
ديرى نپاييد كه من زن عمويم با كنيزانش آمدند و مرا به باد دشنام گرفتند. سپس هر چهدر خانه ما بود از اندك تا بسيار همه را جمع كردند و بردند. من و زنم مانديم و زمينخالى . از آن روز فوق العاده بر من سخت گذشت . چون خيلى از اين پيشآمد دلتنگ وشرمنده بودم ، امشب پناه به مسجد آوردم تا لحظه اى در آنجا بياسايم و گذشته دردناكمرا فراموش كنم ... اين است حال و روز من !
وقتى حجاج سرگذشت دردناك جوان را شنيد، پيشكار خود خالد را مخاطب ساخته و گفت : اىخالد! يك دست لباس زيبا و يك راءس اسب ارمنى و يك كنيز و يك غلام و ده هزار درهم علاوهبر آنچه قبلا گفتم به اين جوان بده ، سپس به جوان گفت : فردا برو نزد خالد و آنچهدستور داده ام از وى بگير!. آخرهاى شب بود كه جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همين كهبه خانه خود رسيد، شنيد كه دختر عمويش گريه و زارى مى كند و با صداى بلند مىگويد: كاش مى دانستم چه بر سر او آمده ! كجا رفته ! چرا دير كرده ؟ نمى دانم كسى اورا كشته يا درنده دريده است ؟!
جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت : دختر عموى عزيز! به تو مژده مى دهم !چشمت روشن ! سپس جريان ملاقات يك لحظه پيش خود را با امير حجاج و جايزه و هدايايىكه به او داده است نقل كرد و گفت : فردا مى روم و تمام اين هدايا را گرفته مى آورم ، واز اين فقر و تنگدستى ، به كلى راحت مى شويم . وقتى زن آن حرفهاى باور نكردنى رااز شوهرش شنيد، صورت خود را خراشيد و با صداى بلند داد و بيداد راه انداخت . از سرو صداى او پدر و مادر و خواهرانش باخبر شده يكى پس از ديگرى با ناراحتى وارد خانهآنها شدند و پرسيدند چه خبر است ؟
دختر رو كرد به پدرش و با عصبانيت گفت ؟ خدا از سر تقصيرت نگذرد، كارى بر سربرادرزاده ات آوردى كه عقلش را از دست داده و به كلى ديوانه شده است ، بشنو چه مىگويد! پدر دختر جلو رفت و پرسيد: فرزند برادر! حالت چطور است ؟ گفت : حالم خوباست ، طورى نشده ام ، جز اين كه امير مرا خواسته . سپس ماجراى ملاقات خود را با حجاجنقل كرد و گفت : فردا هم بايد بروم هدايا را از دارالاماره بياورم .
چون پدر عروس باور نمى كرد، داماد گمنام وى اين طور مورد توجه امير مقتدرى چونحجاج واقع شده و آن همه هدايا به وى تعلق گرفته باشد، وقتى جريان را شنيد گفت :اين حالت كه اين بيچاره پيدا كرده نتيجه تلخى صفر است كه طغيان كرده وحال او را به هم زده است !
آن شب همگى در خانه جوان به سر بردند، و براى اينكه داماد بدبخت ، ديوانگىبيشترى پيدا نكند او را به زنجير كشيدند و خود به مواظبت از او پرداختند. فردا صبحيك نفر جن گير آوردند تا او را معالجه كند! جن گير هم بعد از ملاحظهحال جوان و شنيدن سخنان او، براى اين كه حالش جا بيفتد داورى لازم تجويز كرد. گاهىدوا در بينيش مى چكانيد تا بهوش آيد، و زمانىمسهل به وى مى داد تا اگر پرخورى كرده معده اش خالى شود و بخار آن از كله اشبيرون برود.
جوان بدبخت هر چه فرياد مى زد و مى گفت : والله ، بالله ، من راست مى گويم . ديشبمرا پيش امير حجاج برده اند و مورد توجه او واقع شده ام ، امروز هم بايد بروم و هداياىاو را بگيرم ، از وى نمى شنيدند، بلكه هر بار كه نام حجاج را به زبان مى آورد،بيشتر به وى ظنين مى شدند و يقين به جنونش پيدا مى كردند!
او هم فهميد هر چه از ديشب تا حالا به سرش آمده ، همين اسم شوم حجاج است كه هر كس ناماو را مى شنود فرسنگها ميان وى و حجاج فاصله مى بيند، از اين رو تصميم گرفت كهاصلا اسمى از ((حجاج )) نبرد!
جن گير نيز هر لحظه كه دوايى به او مى داد يا اورادى بر وى مى خواند؛ براى اينكهبداند تاءثير بخشيده يا نه ، مى پرسيد: با حجاج چطورى ؟! جوان بينوا هم قسم مىخورد كه آنچه مى گويم راست است ، ولى وقتى ديد كه سودى ندارد، در آخر گفت : مناصلا او را نديده ام و ابدا حجاج را نمى شناسم !!
تا جن گير جمله آخر را از وى شنيد رو كرد بهاهل خانه و گفت : الحمدلله تا حدى حالش جا آمده و شيطان موذى از او دور شده است ! منفعلا مى روم ولى شما عجله نكنيد و به اين زودى او را رها نسازيد و زنجير از دست وپايش در نياوريد! جوان فلك زده هم تن به قضا داد و همچنان درغل و زنجير به سر برد كه فردا چه بازى كند روزگار!
مدتى از اين پيشآمد گذشت ، روزى حجاج به ياد او افتاد و از خالد پرسيد: راستى با آنجوان چه كردى ؟ خالد گفت : از آن شب كه از حضور امير رخصت طلبيد ديگر او را نديده ام. حجاج گفت : عجب ! بفرست از او سراغى بگيرند. خالد يك نفر پاسبان فرستاد بهخانه عموى جوان تا از او خبرى بياورد.
پاسبان هم آمد و از عموى جوان پرسيد: فلانى ! برادر زاده ات كجاست و چه مى كند؟ اميراو را مى خواهد زود او را خبر كن بيايد! عموى جوان گفت : فرزند برادرم از بس در فكرحجاج است و از امير ياد مى كند عقلش را از دست داده است !
پاسبان كه انتظار چنين سخنى نداشت با خشم گفت : مرد ناحسابى چرا مزخرف مى گويى، يا الله بايد همين حالا بروى و هر كجاست او را بياورى ! مگر هر كس در فكر اميرباشد، عقلش را از دست مى دهد؟! ياالله معطل نشو!
عموى جوان وقتى هوا را پس ديد رفت و به او گفت : برادر زاده حجاج فرستاده استدنبال تو، حالا با همين وضع تو را ببريم ، يا زنجير از دست و پايت در آوريم ؟ جوانگفت : نه ! نه ! با همين وضع ببريد! پس همان طور كه درغل و زنجير بود، چند نفر او را به دوش گرفته نزد حجاج بردند.
همين كه حجاج از دور او را ديد گفت : به !! خوش آمدى و چون نزديك بردند، دستور دادفورا زنجير از دست و پايش در آورند. در اين هنگام جوان گفت : خدا سايه امير را پايندهبدارد، پايان كار من از آغاز آن شنيدنى تر است . آنگاه ماجرا را شرح داد كه چگونه زنشو عمو و زن عمو و بستگانش ‍ او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با اميردليل بر ديوانگى او دانستند، و به قيد و زنجيرش كشيدند و جن گير برايش آوردند...
حجاج از بد اقبال او در شگفت ماند و به خالد دستور داد كه دو برابر آنچه قبلا به اووعده داده بود، هر چه زودتر به وى تسليم كند (52). جوان هم براى اينكه بلاىديگرى سرش نيايد تاءخير را جايز ندانست و فى المجلس هدايا را گرفت و به خانهاش برگشت و با آسايش به زندگانى ادامه داد.(53)
روى قبر على (عليه السلام )
سابقه ايمان و فداكارى اميرالمؤ منان عليه السلام در راه پيشرفت آئين اسلام چيزى نيستكه احتياج به شرح و بسط داشته باشد. زيرا مانند آفتاب نيمروز روشن و معلوم است .با اين وصف در شبى كه مى خواست جان به جان آفرين تسليم و به جهان باقى سفركند و اين قفس خاكى را به اسيران آن تسليم نمايد، به فرزند بزرگش حضرت امامحسن عليه السلام سفارش ‍ مى كند كه جنازه مرا در شهر كوفه دفن نكنيد، و پيش از آنكهسپيده صبح بدمد، ببريد به سرزمين ((غرى )) و در آنجا به خاك بسپاريد، و آنمحل را از انظار پوشيده بداريد!
علت سفارش حضرت در پنهان نگاه داشتن مرقد منورش اين بود كه مى دانست چنانچهدشمنان و بدخواهانش كه آن روز بيشتر فرقه ((خوارج )) بودند ازمحل دفن آن حضرت اطلاع يابند، از اسائه ادب و قصد سوء نسبت به آن تربت پاكخوددارى نخواهند كرد.
بامداد روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال هجرى ، پيش از آنكه هوا روشن شود،فرزندان مولاى متقيان ، امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و جمعى از مردانشايسته اسلام و خواص درگاه آن حضرت بدن مطهر مرد نمونه اسلام را از كوفه حركتدادند و در همين موضع كه هم اكنون بارگاه پرافتخارش سر به آسمان كشيده است بهخاك سپردند، آنگاه بعد از سوگوارى پر شورى كه بر آن تربت پاك بهعمل آوردند، به سوى كوفه بازگشتند.
هنگام بازگشت نرسيده به شهر، صداى ناله جان سوزى شنيدند. معلوم شد پيرمردىنابينا كه زمين گير شده و تاب و توان خود را از دست داده ، و در آنحال زانوى غم در بغل گرفته و سرشك از ديدگان فرو مى ريزد و گريه و زارى مىكند.
امام حسن عليه السلام جلو رفت و پرسيد: اى پيرمرد چرا اين قدر بى تابى مى كنى ! واين طور ناله و زارى مى نمايد؟ پيرمرد گفت : اى آقا مى بينى كه من مردى نابينا وسالخورده ام و دسترسى به كسى ندارم و راه به جايى نمى برم .
تا كنون چه مى كردى ، و چگونه مى گذرانيدى ؟
اى آقا! مرد بزرگوارى در اين شهر بود كه پيوسته به من سر مى زد و آب و غذابرايم مى آورد، ولى اكنون سه روز است كه نيامده است و از او خبر ندارم !
در اين مدت از وى پرسيدى كه نامش چيست ؟
بارها نامش را مى پرسيدم ، ولى او هر بار مى گفت : من بنده اى از بندگان خدا هستم .وقتى كه وارد محل مى شد، نورى از وى در اين خانه مى تابيد، و احساس مى كردم كه در وديوار از بوى خوش او، عطر آگين شده است .
همين كه سخنان پيرمرد به اينجا رسيد امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام وهمراهان بى اختيار گريستند و گفتند:
اى پيرمرد! مى دانى او كى بود؟
نه ! كى بود؟
او پدر بزرگوار ما بوده است .
شما كيستيد؟
ما حسن عليه السلام و حسين عليه السلام هستيم ، و آن مرد بزرگ هم حضرت اميرالمؤ منينعلى بن ابيطالب پيشواى مسلمانان بود. پيرمرد بى نوا فرياد كشيد و گفت : عجب ! چهشد كه ديگر آن حضرت پيدا نيست و به نزد من نمى آيد؟
اى پيرمرد! پدر ما در شب نوزدهم ضربت خورد و سه روز بيمار بود و ديشب چشم ازجهان فرو بست ، امروز او را دفن كرديم و اينك از سر قبر او بر مى گرديم !!
پيرمرد ناله كنان دست برد و دامن آنها را گرفت و گفت : آقازادگان عزيز! شما راسوگند مى دهم به پدر بزرگوارتان كه مرا ببريد بالين تربت پاك او. امام حسنعليه السلام و امام حسين عليه السلام و همراهان نيز بهحال پيرمرد رقت بردند و از همانجا باز گشتند، و او را آوردند به سر مرقد منور اميرالمؤمنين عليه السلام .
همين كه پيرمرد شنيد آنجا قبر مقدس اميرالمؤ منان عليه السلام است ، صورت خود را روىآن تربت تابناك گذارد و سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت ، و در ميان اشك و آه و نالهو فرياد مى گفت : خدايا، تو را قسم مى دهم به مقام عصمت و طهارت على عليه السلام كهمرگ مرا برسان ، نمى خواهم بعد از آن حضرت يك لحظه زنده باشم .
پيرمرد بيمار گريه مى كرد و ناله مى نمود و از خداوند تقاضاى مرگ خود داشت . ديدندصدايش آرام شد و باز هم آرامتر تا به كلى نفسش بند آمد و نقش بر زمين شد. همين كه بهسراغ او رفتند ديدند نداى حق را لبيك گفته و جان به جان آفرين تسليم نموده است .امام حسن و امام حسين عليه السلام او را غسل دادند و كفن نمودند و در همانجا يعنى كنار مرقدمنور اميرالمؤ منان عليه السلام به خاك سپردند(54).
نابيناى بينا
واقعه جان سوز كربلا كه طى آن امام حسين عليه السلام سالار شهيدان كربلا و برادرانو جوانان و ياران فداكارش با جان بازى خارق العاده خود صفحه درخشانى بر تاريخانسانيت افزودند، به پايان رسيد.
قواى اهريمنى يزيد به فرمان حكمران عراق ((عبيدالله زياد)) و فرماندهى ((ابنسعد)) با نهايت قساوت و بى رحمى فرزندان پيغمبر صلى الله عليه و آله را در كنارنهر فرات با لب تشنه سر بريدند، تا راه را براى خود كامگى خود و جنايت كاران كهخود بودند، هموار گردد.
سرهاى بريده را به نيزه ها زدند و همراه دخترانرسول خدا صلى الله عليه و آله به كوفى آوردند، تا پس از ارائه آنها به ابن زيادبراى تماشاى يزيد به شام ببرند! با اينكه اسيران و سرهاى بريده را چند روز دركوفه نگاه داشتند و خاص و عام و زن و مرد و بزرگ و كوچك آنها را مى ديدند ولىصداى اعتراضى از كسى برنخاست !
چنان رعب و هيبت ((ابن زياد)) در دلهاى كوفيان سست عنصر جا گرفته بود، كه همه چيزرا خاتمه يافته تلقى مى كردند و هر گونه عكس العملى را بى نتيجه مى دانستند. پساز آنكه ابن زياد نقش خود را به خوبى ايفا كرد، در مسجد كوفه كه از جمعيت موج مى زدبه منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى در خلال سخنانش گفت :
خدا را شكر مى كنم كه حق و اهل آن را آشكار ساخت و اميرالمؤ منين يزيد و پيروان او راپيروز گردانيد و دروغگو پسر دروغگو را كشت !
درست در همين جا عبيدالله بن عفيف ازدى كه از مفاخر شيعه و پارسايان اين طايفه بود، ويك چشم خود را در جنگ جمل و چشم ديگر را در جنگ صفين از دست داده بود، و پيوسته درمسجد كوفه به عبادت خدا اشتغال داشت از جاى برخواست و گفت : اى پسر مرجانه ! اىدشمن خدا! دروغگو و پسر دروغگوى ، تو و پدرت هستيد و كسى است كه تو را به حكومترسانده و پدر اوست . اولاد پيامبر را به قتل مى رسانيد، و روى منبرهاى مردم با ايمان ،سخنان زشتى مى گوييد؟!
ابن زياد كه سخت در خشم فرو رفته بود گفت : گوينده اين حرفها كى بود؟
عبيدالله عفيف گفت : گوينده من بودم ! اى دشمن خدا! دودمان پاك سرشتى كه خداوند هرگونه پليذى را از ايشان بر طرف ساخته است مى كشى وخيال مى كنى كه هنوز بر دين اسلام باقى هستى ؟ اى واى ! فرزندان مهاجر و انصار كجاهستند، و چرا دست روى دست گذاشته اند و قيام نمى كنند و از ارباب سركش تو كهپيامبر خدا، او و پدرش را لعنت نمود، انتقام نمى گيرند؟
ابن زياد چنان خشمگين شد كه رگهاى گردنش باد كرد. سپس گفت : او را نزد من بياوريد!ماءمورين از هر طرف هجوم آوردند كه مرد نابينا را دستگير سازند. در آن گيروداربزرگان قبيله ((ازد)) كه عموزادگان وى بودند برخاستند، و به او را از دستماءمورين نجات دادند، سپس از مسجد بيرون بردند و به خانه اش رساندند.
چون خبر به ابن زياد رسيد به ماءمورين گفت : برويد به سراغ اين كور! كور قبيله((ازد)) كه اميد است خدا دلش را نيز مانند چشمش كور كند، و او را گرفته نزد منبياوريد. ماءمورين همه به راه افتادند. همين كه اين خبر به افراد قبيله ((ازد)) رسيد،براى نجات عبيدالله عفيف گرد آمدند. عده ديگرى هم از سايرقبايل ((يمن )) به آنها پيوستند تا از بردن وى جلوگيرى بهعمل آورند.
وقتى اين خبر به ابن زياد رسيد، قبايل مضر را به نفرات محمد بن اشعث افزود و براىمقابله با حاميان عبدالله عفيف و دستگيرى او گسيل داشت . دو دسته به جان هم افتادند، زد وخورد سختى در گرفت و طى آن گروهى از عرب بهقتل رسيدند.
اصحاب ابن زياد پس از شكست مخالفان به خانه عبيدالله عفيف رسيدند. در خانه راشكستند و به طرف او هجوم بردند. دخترش فرياد مى زد: پدر آمدند! آمدند!!
عبيدالله كه از هر دو چشم نابينا بود گفت : دخترم نترس ! شمشيرم را بده دستم . دختر اينكار را كرد.
عبيدالله عفيف شمشير را به اطراف مى گردانيد و در حالى كه حماسه رزمى مى خواند ازخود دفاع مى كرد. دختر فرياد كنان مى گفت : اى پدر! كاش ‍ مى توانستم به تو كمككنم و با اين تبهكاران و قاتلان عترت پاك سرشت پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ كنم. مهاجران عبيدالله را در ميان گرفته بودند و از هر طرف به وى حمله مى نمودند، ولىآن نابينا شجاع همچنان از خود دفاع مى كرد و كسى نتوانست او را دستگير سازد. همينكه ازيك گوشه به وى حمله ور مى شدند، دختر مى گفت پدر! از فلان سمت آمدند. تا اينكهحلقه محاصره را تنگتر كردند و عبيدالله را مانند نگين در ميان گرفتند.
در اين هنگام دختر شيون كنان مى گفت : اى واى پدر! واى بر بى كسى ! پدرم را احاطهمى كنند، و ياورى ندارد كه به يارى او بشتابد!! با اينحال عبيدالله عفيف شمشيرش را به دور خود مى گردانيد و مى گفت به خدا قسم اگر چشمداشتم يك نفر شما را باقى نمى گذاشتم . سرانجام او را گرفتند و دست بسته نزد((ابن زياد)) بردند.
همين كه ابن زياد او را ديد گفت : خدا را شكر كه تو را رسوا كرد!. عبيدالله گفت : اىدشمن خدا! براى چه خدا مرا رسوا كرد؟ به خدا اگر بينايى خود را به دست مى آوردم ،به تو نشان مى دادم كه رسوا كيست ؟
ابن زياد گفت : اى دشمن خدا! درباره عثمان بن عفاف چه عقيده دارى ؟
عبيدالله در پاسخ او گفت : اى پسر برده جلف ! پسر مرجانه ... تو چه كار به عثماندارى كه خوب بود يابد، مصلح بود يا مفسد؟ خداوند خود اختياردار بندگانش است و با حقو عدالت ميان عثمان و مخالفان وى حكم خواهد كرد. اگر تو راست مى گويى از خودت وپدرت و يزيد و پدرش ‍ حرف بزن !
ابن زياد گفت : به خدا چيزى از تو نمى پرسم ، تا دق كنى و بميرى .
عبيدالله عفيف گفت : خدا را شكر: كه مرا به مرگ تهديد مى كنى !. اى پسر زياد! اين رابدان كه من پيش از آنكه مادرت تو را بزايد از خداوند تمناى شهادت در راه او را مى كردم، و از او مى خواستم كه مرگ مرا به دست ملعونترين خلق خود و دشمنتر از همه نسبت بهخداوند قرار دهد.
وقتى چشمهايم نابينا شد از شهادت ماءيوس شدم ، ولىمثل اينكه خداوند مى خواهد مرا ماءيوس نكند و دعاى هميشگى مرا اجابت نمايد و شهادت در راهخودش را به من روزى گرداند.
ابن زياد كه فوق العاده از شهامت و بى باكى آن نابينا شجاع به ستوه آمده بود، عناناختيار از كف داد و امر كرد آن مرد روشن ضمير را گردن بزنند!
جلادان او را گردن زدند و بدنش را بيرون شهر كوفه به دار آويختند!.
راهب در خدمت حضرت على عليه السلام
حكومت عدل گستر اميرالمؤ منان عليه السلام براى مردم دنيا پرست و مادى طاقت فرسابود. به گواهى تاريخ اسلام در مدت كوتاهى كه با اصرار مردم حضرت على عليهالسلام حكومت را به دست گرفت ، بسيار از مسلمان نماها كه طى بيست و چهار (24)سال بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله عوض شده بودند و دنيا را بر دين ترجيح مىدادند، تاب عدالتخواهى مولاى متقيان على عليه السلام را نياوردند.
اين عده دسته دسته از پيرامون حضرتش پراكنده شدند يامشمول تصفيه گرديدند و در شام به معاويه پيوسته يا در نقاط ديگر تحت حمايت اوقرار گرفتند.
مردى از متنفذان قبيله معروف بنى اسد به نام ((سماك بن مخرمه اسدى )) يكى از اينافراد بود كه به واسطه سؤ باطن با صد نفر از مردان قبيله خود، كوفه ، مركز حكومتاميرالمؤ منين عليه السلام را ترك گفت و خود را تحت الحمايه معاويه بن ابى سفيان ،حكمران شامات قرار داد.
((سماك بن مخرمه )) پس از مكاتبه با معاويه اجازه يافت كه در ((رقه )) شهر مرزىسوريه در ساحل فرات واقع در مرز شمالى عراق سكونت گزيدند متعاقب آن هفتصد نفرديگر از بنى اسد از كوفه گريختند و در ((رقه )) به ((سماك )) و نفرات وىپيوستند.
اين عده كه از دشمنان اميرالمؤ منين و طرفدار عثمان خليفه سوم بودند، همين كه متوجهشدند اميرمؤ منان در راه خود به صفين به شهر آنها رسيده است ، به درون شهر پناهبردند و در به روى حضرت على عليه السلام و سپاهيان او بستند!
حضرت از مردم رقه خواست پلى بر روى فرات ببندند تا سپاهيان او عبور كنند و در آنسو به جلو دارى معاويه بروند. ولى اهالى شهر كه عده اى مسيحى و بقيه طرفدارعثمان بودند و همگى از معاويه پيروى مى نمودند، از تقاضاى حضرت سر باز زدند!
آنها كشتى ها را در اختيار خود گرفتند و به نقطه اى بردند كه سربازان حضرتنتواند از آنها براى عبور خود يا بستن پل استفاده كنند. حضرت على عليه السلام نيز آنهارا رها كرد و تصميم گرفت خود را پل ((بليخ )) واقع در بيرون ((رقه )) بگذارد.حضرت مالك اشتر سردار خود را در آنجا باقى گذاشت تا به كار سپاه رسيدگى كند.مالك خطاب به سران ((رقه )) كه در شهر متحصن شده بودند و در برجها ديده مىشدند، گفت : اى مردم رقه ! به خدا قسم اگر اميرالمؤ منين رفت و شما پلى براى عبورسپاهيان او در اين نقطه بنا نكرديد تا حضرت از آن بگذرد، پاسخ شما را با شمشيرخواهم داد. جنگجويانتان را به قتل مى رساند و شهرتان را ويران كرده اموالتان رامصادره مى كنم .
سران ((رقه )) با شنيدن اين سخن به گفتگو پرداختند و گفتند مالك حتما به سوگندخود عمل مى كند حضرت على عليه السلام هم او را به همين منظور در اين جا باقى گذاشتهاست .
سپس به مالك پيغام دادند كه آماده اند پل را بسازند. وقتى اهالى براى ساختنپل گرد آمدند مالك فرستاد اميرالمؤ منين عليه السلام را خبر كردند و حضرت نيز آمد.پس از آنكه مردم ((رقه )) پل را ساختند، على عليه السلام نخست اثاث ووسائل سنگين سپاه يكصد هزار نفرى خود را به آن سوى فراتمنتقل ساخت ، سپس سربازان را عبور داد و خود نيز از آن گذشت . حضرت دستور داد مالكبا سه هزار سرباز در آنجا توقف كند تا همه نفرات ازپل بگذرند و خود نيز آخرين فردى باشد كه ازپل مى گذرد.
بدين گونه ، با تهديد مالك اشتر، سردار رشيد و فداكار، مردم كينه توز ((رقه ))پل را بستند و سپاهيان مولاى متقيان على عليه السلام به سلامت از آن گذشتند و بهجلودارى لشكر معاويه در سرزمين ((صفين )) رفتند.
هنگامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام به شهر رقه رسيد و ملاحظه فرمود: اهالى شهردروازه ها را به روى حضرت بسته اند در موضعى به نام ((بليخ )) فرود آمد. راهبىكه در آنجا در صومعه خود مى زيست ، وقتى از چگونگى لشكر كشى اميرالمؤ منين و مقام وموقعيت حضرت با خبر شد، از صومعه به زير آمد و به آن بزرگوار گفت : نوشته اىنزد ماست كه از پدران خود به ارث برده ايم . اين مكتوب را شاگردان حضرت ((عيسىبن مريم )) نوشته اند. اجازه مى خواهم آن را به اطلاع شما برسانم . حضرت فرمود:بخوان ! راهب مكتوب را بدين گونه قرائت نمود:
((بنام خداوند بخشنده مهربان . خدايى كه در گذشته فرمان داد و كتابهانازل كرده ، در ميان مردمى بى سواد پيغمبرى بر مى انگيزد كه به ايشان كتاب و حكمتبياموزد، و آنها را به راه خداوند راهنمايى كند. نه درشتخوى وسنگدل است ، و نه در بازار با صداى بلند سخن مى گويد، و نه بد را به بدىپاداش مى دهد، دشمن را مى بخشد و از خطاى وى در مى گذرد. پيروان او سپاسگزارانىهستند كه خدا را در نقاط مرتفع و بلنديها و پستيها سپاس ‍ مى گويند. زبان ايشان بهبزرگداشت خداوند و يگانگى و پاكى او گوياست ، خداوند او را بر دشمنانش پيروزمى گرداند.
وقتى خداوند او را از اين جهان برد، امت وى دست به اختلاف مى زنند، آنگاه خود را حفظ مىكنند. سپس بار ديگر دچار اختلاف مى شوند، و از آن پس مردى شايسته از امت او از كنارشط مى گذرد كه مردم را به كار نيك امر مى كند، و از امور ناشايست برحذر مى دارد،مطابق حق و عدالت حكم مى كند، و در صدور حكم رشوه نمى گيرد. دنيا در نظر او ازخاكسترى كه دستخوش باد شده ، پست تر است . هيچ گاه از ياد خداوندغافل نيست . هر كس از مردم اين نقاط، آن پيامبر صلى الله عليه و آله را ملاقات كند و بهاو ايمان بياورد، پاداش وى خشنودى من و بهشت است ، و هر كس آن بنده شايسته را ملاقاتنمود، بايد به يارى وى برخيزد، چون كشته شدن در ركاب او شهادت است )).
سپس راهب گفت : من در خدمت شما خواهم بود و از شما جدا نمى شوم تا هر سرنوشتىداشتيد من نيز در آن شريك باشم !!
اميرالمؤ منين عليه السلام گريست و فرمود: خدا را شكر مى كنم كه در نزد او فراموشنشده بودم او را حمد مى كنم كه مرا در كتابهاى برگزيدگانش ياد كرده است !
راهب با اميرالمؤ منين عليه السلام همراه شد. چنان مورد تفقد آن حضرت قرار گرفت كهنهار و شام را با وى صرف مى كرد.
راهب در جنگ صفين شهيد شد. هنگامى كه سربازان عراق خواستند كشته شدگان خود را دفنكنند، حضرت على عليه السلام فرمودند: برگرديد راهب را پيدا كنيد. وقتى كشته او راپيدا كردند، اميرالمؤ منين بر وى نمازگزارد و به خاك سپرد.
سپس فرمود: اين مرد از ما خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است . و پى درپىبراى شادى روح او آمرزش خواست .(55)
زن با عفت
پادشاهى در بالاى قصر خود نشست بود و رهگذران را تماشا مى كرد. در ميان عابرانزنى زيبا با قامتى موزون و دلربا ديد. در دم به وىدل بست و فريفته جمال او گرديد. دستور داد تحقيق كنند. ببينند زن كيست . پس ازرسيدگى گفتند! زن فيروز غلام مخصوص شاه است !
پادشاه به منظور رسيدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به اوداد كه به مقصدى برساند. فيروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.
وقتى پادشاه اطلاع يافت فيروز در خانه نيست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و بهزن زيباى وى گفت با اين كه من پادشاه مملكت هستم به ملاقات تو آمده ام !
زن گفت : من از اين ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم ! و سپس با خواندن چند شعرعربى نارضايتى خود را از اين كار اعلام داشت و بعد گفت : اى پادشاه مى خواهى ازظرف غذايى بخورى كه سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟! شاه از اين سخن شرمگينشد و از خانه بيرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود كه يك لنگ كفش خود را جاگذاشت و فراموش ‍ كرد بپوشد!
اتفاقا لحظه بعد فيروز وارد خانه شد. چون وقتى از شهر بيرون آمد و مسافتى را طىكرد به ياد آورد كه نامه شاه را در خانه جا گذاشته است . از اين رو برگشت تا نامه رابردارد.
همين كه فيروز به خانه آمد و كفش پادشاه را در آنجا ديد، مات و مبهوت شد. پس از مدتىمتوجه شد كه نيرنگى در كار بوده ، و سفر او نيز ساختگى است . در عينحال چاره نبود، فرمان پادشاه است . بايد اجرا شود!
فيروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد. بعد از بازگشت از سفر، پادشاه او را نواخت ويك صد سكه زر به وى داد. همين كار نيز سوءظن او را تشديد كرد.
فيروز كه در وضع روحى بسيار بدى قرار داشت تصميم گرفت زن را به خانه پدر وبرادرش بفرستد. به همين جهت جهيزيه زن به اضافه لباسهاى تازه اى به او بخشيدو او را روانه خانه پدرش نمود.
پس از مدتى برادر زن به فيروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجشتو از وى چيست ؟
چون فيروز جوابى نداد او را نصيحت كرد كه همسرش را به خانه برگردانده ولى هربار كه برادر زن در اين خصوص با وى گفتگو مى كرد، فيروز سكوت مى نمود و دربردن همسرش سهل انگارى مى ورزيد.
سرانجام برادر زن از وى به قاضى شهر شكايت نمود و او را به محاكمه كشيد. شاه كهمترصد وضع اين زن و شوهر بود و مى دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرشكينه اى به دل گرفته است ، وقتى كار به محكمه قاضى كشيد، بدون اينكه فيروزمتوجه شود دستور داد قاضى رسيدگى به دعواى آنها را در حضور او انجام دهد.
در محكمه قاضى ، برادر زن كه شاكى بود گفت : باغى به اين مرد اجاره داده ام كهچشمه آب در آن جارى و در و ديوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولى اين مرد ميوه آن راخورد و درختان را از ميان برد و چشمه را كور كرد و پس از خرابى ، آن را به من پس دادهاست !
فيروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحيح و سالم بهتر از روزى كه به من داد به اومسترد داشته ام . برادر زن گفت : از او سؤ ال كنيد: چرا آن را برگردانيده است ؟
فيروز گفت : من از باغ او ناراحتى نداشتم ، ولى روزى وارد آنجا شدم جاى پاى شيرى رادر آن ديدم ، مى ترسم اگر آن را نگاه دارم آسيبى از شير به من برسد! از اين رو آن رابر خود حرام كردم .
پادشاه كه تا آن لحظه ساكت بود و به مرافعه ايشان گوش مى داد، در اين جا گفت : اىفيروز! با خاطر آسوده و خيال راحت برگرد به باغ خود كه هر چند شير وارد باغ توشد، ولى به خدا هرگز متعرض آن نگرديد و به برگ و ميوه آن آسيبى نرسانيد! اوفقط يك لحظه در آنجا توقف كرد و برگشت !!
به خدا هيچ شيرى ، باغى مانند باغ تو نديده است كه خود را از بيگانه حفظ كند! چونسخن شاه به اينجا رسيد و تواءم با سوگند بود، فيروز باور كرد و با سابقه پاكىكه از زن خود داشت متوجه شد كه وى واقعا زنى پاكدامن و با وفاست . و در آن لحظهحساس دامن خود را از آلودگى حفظ كرده ، و خطر را بر طرف نموده است .
بدين لحاظ با آرامش خاطر و طيب نفس زن را به خانه برگردانيد و زندگى را از سرگرفتند.
قاضى و بردار زن و حضار مجلس نيز موضوع را دريافتند و همگى بر وفا و پاكدامنىو خود نگاهدارى زن آفرين گفتند.(56)

next page

fehrest page

back page