غلام امام زين العابدين (ع ) سعيد بن مصيب مى گويد: سالى قحطى آمد مردم براى درخواست باران از خداوند، اجتماعكرده دعا مى كردند. در ميان آنها چشمم به غلامى افتاد كه بالاى تلى رفت ، از مردم جداشد نيروى مرموزى مرا به طرف او كشانيد خواستم از كيفيت راز و نياز غلام با خبر شوم .جلو رفتم ، لبهايش تكان مى خورد ولى من چيزى متوجه نشدم . هنوز دعايش تمام نشده بودكه ابرى آسمان را پوشانيد غلام سياه همين كه ابر را مشاهده كرد. سپاس خداى را بجاآورد و از آنجا دور شد، باران شديدى باريد به اندازه اى كه ترسيديمسيل جارى شود. من غلام را تعقيب كردم ، ببينم كجا مى رود، او وارد خانه على بن الحسينزين العابدين عليه السلام شد، خدمت آن بزرگوار رسيدم عرض كردم : در خانه شما غلامسياهى است اگر ممكن است بر من منت گذاريد و به من بفروشيدش . فرمود: سعيد چرا نبخشم كه بفروشم ؟ امر كرد متصدى غلامان هر چه غلام در خانه بودجمع كرد ولى آن كس كه من در پى او بودم در ميان آنها نبود، عرض كردم : اينها منظور مننيستند، پرسيد: هنوز غلامى باقى مانده ؟ عرض كرد: آرى فقط يك نفر است كه نگهباناسب و شترهاست ، فرمود او را هم حاضر كردند، تا وارد شد ديدم همان كسى است كه برفراز تل آهى جگر سوز داشت ، گفتم : آن كه من دنبالش هستم خود اوست ، حضرت زينالعابدين عليه السلام فرمود: اى غلام از حالا سعيد مالك توست با او برو. غلام سياه : رو به من كرد و گفت ! ما حملك على ان فرقت بينى و بين مولاى تراچه واداشت كه بين من و آقايم جدايى انداختى ؟ در جوابش گفتم : آنچه در بالاىتل از تو مشاهده كردم ، اين سخن را كه شنيد دست به درگاه خدا بلند كرد با آهى جانسوزگفت : خدايا رازى بين تو و من بود، اكنون كه پرده از روى آن برداشتى مرا نيز بهسوى خود برگردان ، حضرت امام زين العابدين عليه السلام و كسانى كه حضور داشتنداز نيايش با صفاى او به گريه افتادند من هم اشكم جارى شد. همين كه بهمنزل رسيدم يك نفر از طرف حضرت امام زين العابدين عليه السلام پيغام آورد كه امامعليه السلام فرمود: اگر مايلى در تشيع جنازه دوستت شركت كنى ، بيا، با آن مرد بهطرف خانه حضرت رفتم ديدم غلام در همان مجلس از دنيا رفته .(57) گريه حضرت على (ع ) حضرت صادق عليه السلام فرمود روزى اميرالمؤ منين عليه السلام با عده اى از اصحابخود بود كه مردى آمد و گفت : يا على من با پسر بچه اى لواط كرده ام اينك مى خواهم مراپاك كنى ؛ فرمود به خانه ات برگرد شايد اين سخن را بر اثراختلال مزاج و آشفتگى حواس مى گويى ، فردا براى مرتبه دوم آمد و گفتار خود راتكرار كرد اين بار نيز به او همان جواب را داد، تا چهار دفعه اينعمل را انجام داد، دفعه چهارم على عليه السلام فرمود دربارهمثل تو، پيامبر اكرم سه نوع حكم نموده هر كدام را مايلى انتخاب كن . 1 يا يك شمشير بهكردنت بزنند تا هر جا همان ضربت كار كرد. 2 يا از بالاى قله كوهى دست و پا بستهپرتابت كنند. 3 و يا با آتش ترا بسوزانند. پرسيد: يا اميرالمؤ منين كداميك از كيفرها دردناكتر است ؟ فرمود: سوختن . گفت من همان راانتخاب مى كنم . فرمود: وسيله آتش افروختن تهيه كن ،قبول كرد و خيلى زود وسايل آتش را آماده كرد. آنگاه جوان ايستاد و دو ركعت نماز خواندبعد از نماز عرض كرد: پروردگارا تو خودت مى دانى چه گناهى كرده ام اكنون پيشپسر عمو و جانشين پيامبر آمده ام و درخواست پاك شدن كردم او مرا مخير بين سه كار كرد ومن آن كه از همه سخت تر بود برگزيدم ، خدايا از تو مى خواهم اين كيفر دنيوى را كفارهگناهم قرار دهى و در آتش آخرت مرا نسوزانى ؟! از جا حركت كرد، سيلاب اشك فرو ريخت، داخل گودالى كه على عليه السلام برايش حفر كرده بود نشست ، شراره آتش را ازچهار طرف مى ديد كه به سويش مى آيد. اشكهاى اميرالمؤ منين و تمام صحابه جارى شد، در اين حين على عليه السلام رو به آن مردكرده فرمود از جاى خود حركت كن تمام ملائكه آسمان و زمين را به گريه انداختى ، خداتو را بخشيد، برو ولى ديگر مبادا عمل گذشته را تكرار كنى . (58) توهين به تربيت حسين (ع ) موسى به عبدالعزيز مى گفت : مشهورترين و داناترين پزشك شهر بغداد در زمان حكومتهارون الرشيد دكترى مسيحى به نام ((يوحنا)) بود، او پزشك مخصوص هارون بود وهرگاه خليفه بيمار مى شد، او درمان مى كرد. روزى يوحنا به نزد من آمد و گفت : تو را به حق پيامبرت و دينت قسم مى دهم ، بگو اينكيست كه قبرش در ((كربلا)) قرار دارد و مردم به زيارتش مى روند؟ گفتم : او نوه پيامبر ما، امام حسين عليه السلام است . اما تو به من بگو چرا اين سؤال را كردى و منظورت چه بود؟ طبيب مسيحى گفت : من در اين باره خبر عجيبى دارم كه برايت مى گويم . مدتىقبل ، ((شاپور)) خادم خليفه مرا به نزد خود طلبيد. چون به نزدش رفتم مرا برداشتو به خانه ((موسى بن عيسى )) كه از خويشان خليفه بود، برد. او حاكم شهرى بود و به دستور خليفه به بغداد آمد. او را ديدم كه بيهوش بررختخوابش افتاده است . در پيش او طشتى بود كه تمام احشاء و امعاء و محتويات شكمش درآن ريخته بود. شاپور از خدمتكار موسى پرسيد: چگونه اين بلا بر سرش آمد؟ خدمتكار جواب داد: يكساعت قبل ، امير در نهايت سلامتى و خوشى بود و با نديمان و دوستان خود صحبت مى كرد.شخصى از ((بنى هاشم )) نيز در مجلس حاضر بود. او گفت : من بيمارى شديدى داشتم و هر كار كردم ، بيمارى ام بهبود نيافت . تا اينكهشخصى به من گفت : ((اگر از تربت امام حسين استفاده كنى شفا مى يابى )). من نيز چنينكردم و عافيت يافتم . موسى به مرد هاشمى گفت : آيا از آن تربت هنوز چيزى نزد تو باقى مانده است ؟ مرد هاشمى گفت : آرى . پس از آن كسى را فرستاد تا آن تربت را آورد. موسى (از روىتمسخر و بى احترامى ) تربت را گرفت و به پشت خود كرد. مدتى نگذشت كه ناگهانموسى فرياد كشيد: سوختم ! سوختم ! طشت بياوريد! ما برايش طشت آورديم . او به قدرىاستفراغ كرد كه تمام احشاى بدنش بيرون ريخت پس از آن نديمان به خانه هايشان بازگشتند و مجلس شادى مبدل به عزا شد. طبيب مسيحى ادامه داد: شاپور به من گفت ، بيا او را معاينه كن ، شايد بتوانى درمانش كنى، من چراغى طلبيدم و با دقت به محتويات طشت نگاه كردم . ديدم جگر ودل و تمام احشاى امير در طشت افتاده است . با تعجب گفتم : هيچ كس نمى تواند او رامعالجه كند مگر حضرت ((عيسى مسيح )) كه مرده را زنده مى كرد. شاپور گفت : راست مى گويى . اما اينجا باش تا ببينم عاقبتش چه مى شود. من شب آنجاماندم تا اينكه به هنگام سحر، امير از دنيا رفت . يوحنا با اينكه مسيحى بود، مدتها به كربلا مى رفت و قبر حضرت سيدالشهداء عليهالسلام را زيارت مى كرد. بعد از مدتى ، از عقيده خود برگشت و مسلمانى نيكوكار وپرهيزكار گرديد.(59) اختلاف فرشته هاى عذاب و ملائكه رحمت گويند عابدى هفتاد سال در عبادتگاه خود مشغول راز و نياز بود زنى آمد و درخواست كرداو را اجازه دهد شب را در آنجا به سر برد تا از سرما محفوظ بماند، عابد امتناع ورزيد،زن اصرار نمود ولى عابد نپذيرفت زن ماءيوس شد و برگشت ، در اين هنگام چشم عابدبه اندام موزون و جمال دل فريب او افتاد، هر چه خواست خود را نگه دارد ممكن نشد، از معبدبيرون آمده او را برگردانيد و داستان گرفتار شدن خود را شرح داد، هفت شبانه روز بااو بسر برد. شبى به ياد عبادتها و مناجاتهاى چندين ساله اش افتاد، بسيار افسرده گرديد، بهاندازه اى اشك ريخت كه از حال رفت و بى هوش شد، و زن وقتى ناراحتى عابد را مشاهدهكرد همين كه به هوش آمد گفت تو خدا را با غير من معصيت نكرده اى اگر با او از درتوبه در آيى شايد قبول كند. مرا نيز ياد آورى كن . عابد از عبادتگاه بيرون شد و سر به بيابان گذاشت . شب فرا رسيد به خرابه اىپناه برد، در آن خرابه دو نفر كور زندگى مى كردند كه هر شب راهبى براى آنها دوگرده نان به وسيله غلامش مى فرستاد، غلام راهب آمد، به هر كدام يك گرده نان داد. يكىاز نانها را عابد معصيتكار گرفت ، كورى كه به او نان نرسيده بود در گريه شد وگفت ، امشب بايد گرسنه به سر برم غلام گفت : دو گرده نان را بين شما تقسيم كردم . عابد با خود انديشيد كه من سزاوارترم با گرسنگى به سر برم ، اين مرد مطيع وفرمانبردار است ولى من معصيتكار و نافرمانم ، سزايم اين است كه گرسنه باشم ، نانرا به صاحبش رد كرد. آن شب را بدون غذا بسر برد، رنج و ناراحتى فراوان و شدت گرسنگى توان را از اوربود، به اندازه اى ضعيف پيدا كرد كه مشرف به مرگ گرديد، خداوند بهعزرائيل امر كرد روح او را قبض نمايد، وقتى از دنيا رفت فرشته هاى عذاب و ملائكهرحمت درباره اش اختلاف كردند. فرشتگان رحمت مدعى بودند كه مرد عاصى بوده ولى توبه كرده است . ملائكه عذاب مىگفتند، معصيت نموده ما ماءمور او هستيم ، خداوند خطاب كرد عبادت هفتاد ساله او را با معصيتهفت روزه اش بسنجيد وقتى سنجيدند معصيت افزون شد آنگاه امر كرد معصيت هفت روزه را باگرده نانى كه ديگرى را به خود مقدم داشت مقابله كنيد، سنجيدند گرده نان سنگينتر شدو ثواب آن افزون گشت ، ملائكه رحمت امور او را عهده دار شدند.(60) عذاب قوم يونس ! يونس پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه سىسال قوم خود را به ايمان دعوت نمود. هيچ كدام ايمان نياوردند مگر دو نفر يكى عابدىبود بنام مليخا يا تنوخا و ديگرى عالمى بنامروبيل ، حضرت امام صادق عليه السلام فرمود خداوند عذاب وعده داده شده را از هيچ امتىبر طرف نكرده مگر قوم يونس ، هر چه آنها را به ايمان خواند نپذيرفتند، با خودانديشيد نفرينشان كند، عابد نيز او را بر اين كار ترغيب و تشويق نمود ولىروبيل مى گفت : نفرين مكن زيرا خداوند دعاى تو را مستجاب مى كند از طرفى دوست نداردبندگانش را هلاك نمايد. بالاخره يونس عليه السلام گفتار عابد را پذيرفت و آنها را نفرين كرد به او وحى شددر فلان روز و ساعت عذاب نازل مى شود. نزديك تاريخ عذاب ، يونس و عابد از شهرخارج شدند ولى روبيل در شهر ماند، ساعت نزول بلا فرا رسيد، آثار كيفر ظاهر شدقوم يونس آشفته و ناراحت شدند و به دنبال يونس رفتند او را نيافتند،روبيل به آنها گفت حال كه يونس نيست به خدا پناه ببريد زارى و تضرع كنيد شايدبر شما ترحمى فرمايد. پرسيدند چگونه پناه بريم روبيل فكرى كرده گفت : فرزندان شير خواره را ازمادرانشان جدا كنيد حتى بين شتران و بچه هاشان ، گوسفندان و بره ها، گاوها، وگوساله ها جدايى بيندازيد و در ميان بيابان جمع شويد آنگاه اشك ريزان از خداى يونس، خداى آسمانها و زمينها و درياهاى پهناور طلب عفو و بخشش كنيد. به دستور روبيلعمل كردند منظره اى بس تاءثرانگيز ايجاد شد،اطفال شيرخوار گريه آغاز نمودند پيران كهنسال صورت بر خاك گذاشته اشك مىريختند، آواى حيوانات و اشك و آه قوم يونس با هم آميخته شد، بارگاه رحمت بى انتهاىپروردگار جهان بر سر آنها سايه افكند، عذابنازل شده ، بر طرف گرديد و به طرف كوهها رفت . پس از گذشت تاريخ عذاب ، يونس به طرف قوم خود بازگشت تا ببيند آنها چگونههلاك شده اند، با كمال تعجب مشاهده كرد مردم به طريق عادى زندگى مى كنند، عده اىمشغول زراعت بودند، از يك نفرشان پرسيد: قوم يونس چه شدند؟ او كه يونس را نمىشناخت پاسخ داد او بر قوم خود نفرين كرد خداوند نيز تقاضايش را پذيرفت ، عذابنازل شد ولى آنها گرد يكديگر جمع شدند، گريه و زارى نموده از خدا خواستند كه آنهارا ببخشد خدا هم بر آنها رحم كرد، عذاب را برطرف نمود و اينك در جستجوى يونس اند تاايمان آورند. يونس خشمگين شد باز از آن محيط دور شد و به نزديك دريا رفت ، كنار دريا كه رسيد درآنجا يك كشتى را در حال حركت مشاهده كرد تقاضا نمود او را سوار كنند، مسافرين موافقتكردند، يونس سوار شد كشتى حركت كرد ميان دريا كه رسيد خداوند يك ماهى بزرگ (نهنگ) را ماءمور نمود به طرف كشتى رود يونس ابتدا جلو نشسته بود حمله ماهى وهيكل درشت او را كه ديد از ترس به عقب كشتى رفت ، ماهى باز به طرف يونس آمد،مسافرين گفتند: در ميان ما نافرمانى است بايد قرعه اندازيم بنام هر كس كه در آمد او راطعمه همين ماهى قرار دهيم . قرعه كشيدند بنام يونس خارج شد او را ميان دريا انداختند،ماهى يونس را فرو برد و او خويشتن را سرزنش مى كرد. حضرت امام محمد باقر عليه السلام مى فرمايد سه شبانه روز در شكم ماهى بود دردل درياهاى تاريك خدا را خواند، دست به دعا بلند كرد. و ذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظنان لن نقدر عليه ، فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمينفاستجبناله و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤ منين و ياد آرحال يونس را هنگامى كه از ميان قوم خود غضبناك بيرون رفت و چنين پنداشت كه ما هرگزاو را در مضيقه و سختى نمى افكنيم (تا آنكه به ظلمات دريا و شكم ماهى در شب تارگرفتار شد) آنگاه در آن ظلمتها فرياد كرد كه الها خدايى به جز ذات يكتاى تو نيست ،تو از شريك و هر عيب و آلايش پاك و منزهى و من از ستمكارانم (كه بر نفس خود ستم كردمبه حالم ترحم نما) پس دعاى او را مستجاب كرديم و او را از گرداب غم نجات داديم واهل ايمان را هم اين گونه نجات مى دهيم .(61) ماهى يونس را به كنار دريا ميان ساحل انداخت چون موهاى بدن او ريخته و پوستش نازكشده بود خداوند درخت كدويى برايش در همانجا رويانيد تا در سايه آن از حرارت آفتابمحفوظ بماند، يونس در آن هنگام پيوسته به تسبيح و ذكر خدامشغول بود تا آن ناراحتى و نازكى پوست برطرف شد، خداوند كرمى را ماءمور كردريشه كدو را خورد كدو خشك شد يونس از اين پيش آمد اندوهگين گرديد. خطاب رسيد براىچه محزونى ؟ چى شده ؟ عرض كرد در سايه اين درخت آسوده بودم كرمى را ماءمور كردىتا او را خشك كرد! فرمود: يونس اندوهگين مى شوى براى خشك شدن يك درخت كه آن راخود نكاشته اى و نه آبش داده اى و به آن اهميت نمى دادى هنگامى كه از سايه اش بى نيازمى شدى اما ترا اندوه فرا نمى گيرد براى صد هزار مردم بينوا كه مى خواستى عذاببر آنها نازل شود، اكنون آنها توبه كردند به سوى آنها برگرد يونس به طرف قومخود بازگشت ، همه دورش جمع شدند و ايمان آوردند(62). سخاوت صاحب بن عباد صاحب بن عباد در سال 326 هجرى به دنيا آمد و چون مردى كاردان و با تدبير بود ازابتداى دوران مؤ يدالدوله ديلمى تا زمان فخرالدوله ديلمى منصب وزارت را بر عهده داشت، او مردى بسيار دانشمند و دانش دوست و نيكو رفتار و باكمال بود، كمتر وزيرى مانند او در آن دوران يافت مى شد. آن قدر بزرگوار بود كه بهاو لقب ((كافى الكفاة )) داده بودند. شيخ صدوق كتاب عيون اخبارالرضا را به دستوراو تاءليف كرد، حسين بن محمد قمى هم كتاب تاريخ قم را براى او نوشت . در عصرهاى ماه رمضان هر كس وارد بر او مى شد ممكن نبودقبل از افطار برود گاهى هزار نفر هنگام افطار سر سفره اش بودند صدقه و انفاقهايشدر اين ماه برابرى با يازده ماه ديگر مى كرد از كودكى او را مادرش اين چنين تربيت كردهبود. در دوران طفوليت كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت هر روز صبح مادرش يك دينارو يك درهم به او مى داد و مى گفت : فرزندم به اولين فقيرى كه رسيدى اين پولها راصدقه بده . اين كار براى صاحب عادتى شده بود، از همان سنين كودكى تا جوانى و همآنگاه كه به مقام وزارت رسيد، هيچگاه ترك سفارش و تربيت مادر نكرد. از ترس اين كهمبادا يك روز صدقه را فراموش كند به خادمى كه متصدى اطاق خوابش بود، دستور مى دادهر شب يك دينار و يك درهم در زير تشكش بگذارد صبح كه از خواب بر مى خواستپول را به اولين فقير مى داد. اتفاقا شبى خادم فراموش كرد اين كار را بكند فردا كه صاحب سر از خواب برداشت بعداز نماز دست زير تشك برد كه پول را بردارد ديد كه پولى نيست و خادم فراموش كردهپول بگذارد، صاحب اين فراموشى را به فال بد گرفت ، با خود گفت لابد اجلم فرارسيده كه خادم از گذاشتن دينار و درهم غفلت كرده ، دستور داد آنچه در اطاق خوابش ازلحاف و تشك و بالش بود. به كفاره فراموش كردن صدقه آن روز، همان خادم به اولينفقيرى كه برخورد كرد بدهد، وسايل خواب و آسايش صاحب تمام از پارچه هاى نفيس وقيمتى ديبا بود. خادم آنها را جمع كرده از منزل خارج شد كه يك دفعه مواجه شد با مردى از سادات كه بهواسطه نابينايى زنش دست او را گرفته بود، سيد فقير و مستمند گريه مى كرد. خادمپيش رفت و گفت : اينها را قبول مى كنى ؟ پرسيد: آنها چيستند؟ خادم گفت : لحاف و تشك وچند بالش ديبايند. مرد فقير با شنيدن اين حرف بيهوش شد و به زمين افتاد، جريان رابه اطلاع صاحب رساندند، وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بههوش آيد، بعد از مدتى مرد فقير به هوش آمد، صاحب از او پرسيد: تو را چه شد كه يكدفعه از حال رفتى ؟ گفت : مردى آبرومندم ولى چنديست تهى دست شده ام ، از اين زندخترى دارم كه به حد رشد رسيده مردى او را خواستگارى كرد، ازدواج آن دو صورتگرفت ، اينك دو سال است كه از خوراك و لباس خودمان ذخيره مى كنيم و براى او اسبابو جهيزيه تهيه مى نماييم ديشب زنم گفت : بايد براى دخترم لحافى با بالشى ديباتهيه كنى . هر چه خواستم او را منصرف كنم نپذيرفت . بالاخره سر همين مسئله بين ما اختلافى پيداشد، عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگير از خانه بيرون ببر تا من از ميان شما بروم، و داشتم مى رفتم كه خادم شما اين حرفها را زد، جا نداشت كه بيهوش شوم ؟! صاحب بن عباد چنان تحت تاءثير اين واقعه غيره منتظره قرار گرفت كه اشك از چشمانشسرازير شد و گفت : لحاف و تشك ديبا بايد با سايروسايل مناسب خودش آراسته شود به من اجازه دهيد تمام وسايلى زندگى دختر را مطابقاين لحاف و تشك فراهم كنم ، شوهر دخترك را خواست به او سرمايه كافى داد كه بهشغلى آبرومند مشغول شود و تمام جهيزيه دختر را آن طور كه مناسب دختر وزيرى بودتهيه نمود(63). زيد بن حارثه پيامبر، يا پدر را؟؟ زيد بن حارثه غلام پيامبر صلى الله عليه و آله بود در زمان جاهليتقبل از بعثت حضرت رسول صلى الله عليه و آله مادرش به همراه او براى ديدار اقوامخود به طرف قبيله بنى مقن مى رفت . چند نفر از سواران بنى قين در بين را آنها را مورددستبرد قرار داده زيد را اسير كردند و براى فروش به بازار عكاظ آوردند. در آن هنگام زيد هشت ساله بود. خديجه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ازمال خود او را خريد و به حضرت رسول صلى الله عليه و آله بخشيد زيد مدتى در خدمتآن حضرت بود اما هيچ يك از بستگانش اطلاعى از او نداشتند، تا اينكه چند نفر از قبيلهكلب كه زيد از همان قبيله بود به مكه آمدند و او را شناختند، پدر زيد به نام ((حارثةبن شراحيل )) به وسيله همين مسافرين از محل پسر خود اطلاع يافت ، حارثه وقتى باخبرشد با بردار خود كعب به مكه آمدند و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده عرضكردند: اى پسر عبدالمطلب ما براى حاجتى خدمت شما آمده ايم بر ما منت گذار قيمت پسرمانرا بگير و او را به ما برگردان ، پرسيد: پسر شما كيست ؟ گفتند: زيد بن حارثه .فرمود ممكن است كار ديگرى بكنيد، اختيار را به دست خود زيد بدهيد اگرمايل بود با شما بيايد، بدون دريافت قيمت او را به شما تسليم مى كنم . اما درصورتى كه خواست با ما باشد او را به شما تسليم نخواهم كرد. راضى شدند وپيامبر صلى الله عليه و آله را نيز بر اين پيشنهاد ستودند. حضرت رسول صلى الله عليه و آله زيد را صدا زد. وقتى نزديك آمد فرمود: اينها را مىشناسى ؟ عرض كرد: آرى اين يكى پدرم حارثه و آن ديگرى عمويم كعب است ، فرمود مرانيز مى شناسى و مدتى با من بوده اى اكنون اگر مايلى به همراه پدرت برو، و اگرمى خواهى پيش من بمان . زيد گفت : هرگز از خدمت شما نمى روم افتخار خدمتگزارى شمارا بر همه كس ترجيح مى دهم زيرا شما هم پدر و هم عمويم هستيد. حارثه و برادرش ، زيد را سرزنش كردند كه تو بندگى و بردگى را بر آزادى وخانواده خود ترجيح مى دهى ؟ با صراحت در جواب آنها گفت : من از اين شخص چيزهايىديده ام كه هيچ كس را بر او مقدم نخواهم داشت (64). مرحوم طبرسى در ذيل آيه و ما جعل ادعيائكم ابنائكم خدا قرار نداده پسر خواندههاى شما را پسرانتان (65) مى نويسد وقتى زيد از جدا شدن و دور گشتن از پيامبرصلى الله عليه و آله امتناع كرد، پدرش حارثه فرمود: مردم شاهد باشيد كه زيد پسرمن نيست آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود مردم شاهد باشيد كه زيد پسر مناست ، از آن روز او را زيد بن محمد مى خواندند، پيامبر صلى الله عليه و آله به اندازهاى به او علاقه داشت و محبت مى ورزيد كه به زيدالحب لقب يافت (66). زيد به مقامى بس ارجمند رسيد، در مراسم عقد برادرى كه بين مسلمين پيامبر برقرار نمودزيد را با عمويش حمزه برادر كرد. او در تماممراحل يكى از فدائيان جانباز و مردان دلاور و با استقامت به حساب مى آمد در جنگ موته درهمان سپاهى كه پيامبر به طرف شام فرستاد زيد را به سمت امير لشكر منصوب نمودهفرمود: اگر زيد كشته شد جعفر بن ابيطالب و اگر او هم شهيد شد عبدالله بن رواحهامير و پرچمدار شما خواهد بود، در اين جنگ زيد بن حارثه و جعفر بن ابيطالب بهشهادت رسيدند. حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى خبر شهادت جعفر بن ابى طالب و زيد بهپيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، هر گاه داخل مى شد سخت گريه مى كرد و مىفرمود: اين دو مونس و هم سخن من بودند هر دو با هم رفتند. در روايت ديگرى است كه وقتى خبر شهادت زيد به آن حضرت رسيد به طرفمنزل او رفت ، نزديك در، همين كه چشم دخترك يتيم زيد به آن حضرت افتاد با صداىبلند شروع به گريه كرد و به طرف آن بزرگوار آمد، حضرت نيز چنان سخت درگريه شد و سيلاب اشك آميخته با آههاى جانسوز مى كشيد كه بعضى از صحابه عرضكردند يا رسول الله اين چه گريه اى است از شما؟ فرمود: اين آههاى سوزان و اشكهاىجارى از شدت علاقه دوست به دوست سرچشمه مى گيرد.(67) علامت يقين ! اسحق بن عمار گفت : از حضرت صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود: روزى پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله پس از نماز صبح چشمش به جوانى افتاد كه خستگى و خواب او رافراگرفته بود گاهى از غلبه خواب چشم برهم مى گذاشت و سرش به طرف پايينمتمايل مى شد. اندامى لاغر و چشمانى فرو رفته داشت . چهره زردش حكايت از شب زندهدارى فراوان كرد پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: چطورى ؟ و با چهحال صبح كرده اى ؟ عرض كرد. اصحبت يا رسول الله موقنا با حالت يقين نسبت به امرآخرت شب را به صبح آورده و چنين حالتى دارم . از شنيدن اين سخن پيامبر در شگفت شد فرمود: هر يقينى حقيقت و علامتى دارد، آثار يقينتچيست ؟ گفت : آنچه مرا افسرده نموده و به شب زنده دارى ام واداشته و روزهاى گرمتابستان به تشنگى شكيبايم كرده علامت يقين من است ، مرا به دنيا و آنچه در آن است بىميل كرده ، هم اكنون گويا با چشم روز قيامت را مشاهده مى كنم كه مردم براى حساب آمادهشده اند و من در ميان آنهايم . مثل اينكه بهشتيان را نيز مى بينم كه از نعمتهاى آنجابرخوردارند و بر تكيه گاههاى بهشتى تكيه زده اند، گويا جهنميان را هم مى بينم كهدر ميان شراره هاى آتش فرياد مى زنند و كمك مى خواهند. يارسول الله اكنون صدايى كه از التهاب و خرمن هاى آتش جهنم بر مى آيد در گوشمطنين انداز است . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به يارانش فرمود: اين بنده اى است كه خداوند قلبشرا به نور ايمان روشن نموده ، آنگاه رو به جوان نمود و فرمود: بر همينحال ثابت باش . عرض كرد يا رسول الله دعا كن خداوند شهادت در راه كلمه توحيد رانصيبم فرمايد، پيامبر صلى الله عليه و آله خواسته جوان راقبول فرمود. دعا كردند. طولى نكشيد در يكى از جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آلهپس از نه نفر كه به شهادت رسيدند او هم شهد شيرين شهادت را نوشيد. (68) توبه ابولبابه پس از پايان يافتن جنگ خندق حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله به مدينهبازگشت . هنگام ظهر جبرئيل نازل شد و فرمان جنگ با بنى قريظه را آورد، فورا پيامبرصلى الله عليه و آله سلاح پوشيد و به مسلمين اعلام كرد كه : بايد نماز عصر را درمحل قبيله بنى قريظه بخوانيد، دستور انجام شد، لشكر اسلام بنى قريظه را محاصرهكردند، مدت محاصره به طول انجاميد، بالاخره يهوديان به تنگ آمده پيغام دادندابولبابه (يكى از ياران پيامبر) را بفرست تا درباره كار خود با او مشورت كنيم . حضرت رسولاكرم صلى الله عليه و آله به ابولبابه فرمود: پيش هم پيمانهاى خود برو ببين چهمى گويند، وقتى او وارد قلعه شد. يهود پرسيدند: صلاح تو درباره ما چيست ؟ آياتسليم شويم به همان طورى كه محمد صلى الله عليه و آله مى گويد كه هر چهمايل است نسبت به ما انجام دهد؟ جواب داد: آرى ولى به همراه اين جواب با دست خود بهطرف گلويش اشاره كرد، يعنى در صورت تسليم ، كشته مى شود: اما فورا پشيمان شدبا خود گفت : به خدا و پيامبر خيانت كردم . از قلعه به زير آمد، ديگر خدمت رسول خدا نرفت از همانجا به طرف مدينه رهسپار شدداخل مسجد گرديد به وسيله ريسمانى گردن خود را به يكى از ستونهاى مسجد، همانستونى كه به استوانه توبه معروف شد، بست و گفت : هرگز خود را از بند رها نكنممگر اين كه توبه ام پذيرفته شود يا بميرم ، وقتى ابولبابه تاءخير كرد. پيامبرصلى الله عليه و آله از او جويا شد، داستانش را به عرض رسانيدند. فرمود: اگرپيش ما مى آمد از خداوند برايش طلب آمرزش مى كرديم اما اكنون كه به سوى خدا رفت اوسزاوارتر است هر چه درباره اش انجام دهد. ابولبابه در مدتى كه به ريسمان بسته بود. روزها روزه مى گرفت و شبها به اندازهاى كه بتواند، خويشتن دارى كند غذا مى خورد، دخترش شامگاه براى او غذا مى آورد و بههنگام قضاى حاجت بازش مى كرد. شبى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در خانه همسر خود ام السلمه بود كه آيهپذيرفته شدن توبه ابولبابه نازل شد. و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملاصالحا و آخر سيئا عسى الله ان يتوب عليهم ان الله غفور رحيم (69) بعضىديگر به گناه خويش اعتراف كرده عمل نيك و بدى را با هم آميختند، خدا توبه آنها راپذيرفت به درستى كه خداوند آمرزنده و مهربان است )). پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به ام السلمه فرمود: توبه ابولبابه پذيرفتهشد. عرض كرد اجازه مى دهى او را بشارت دهم فرمودند: مانعى ندارد. ام سلمه سر ازحجره بيرون آورد و به ابولبابه بشارت قبولى توبه اش را داد. ابولبابه خدا را بر اين نعمت سپاسگزارى نمود، چند نفر از مسلمين آمدند تا ريسمانش رابگشايند ولى او نگذاشت و گفت : به خدا سوگند نمى گذارم مگر اينكه خود پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله ريسمان را بگشايد، حضرترسول صلى الله عليه و آله تشريف آورده فرمود: توبه اتقبول شد اكنون چنانى كه گويا از مادر متولد شده اى و بندش را گشود. ابولبابهعرض كرد. اجازه مى دهى تمام اموالم را در راه خدا صدقه دهم فرمود: نه . تقاضاى دادندو سوم از اموال خود را نمود، اجازه نداد عرض كرد نصف اموالم را، حضرت موافقت ننمود،گفت : پس يك سوم را مى دهم حضرت قبول كرد(70). پسر بچه يهودى حضرت امام باقر عليه السلام فرمود: پسر بچه اى از يهوديها خدمت حضرت پيامبرصلى الله عليه و آله زياد مى آمد. كم كم انسى به آن حضرت گرفته بود آنبزرگوار نيز او را در رفت و آمدهايش مى پذيرفت ، گاهى او را پى كارى مى فرستاد ويا نامه اى به دستش مى سپرد كه به يكى از خويشاوندان خود بدهد، چند روزى آن پسربچه پيدايش نشد، رسول خدا صلى الله عليه و آله جوياى حالش شد، گفتند: مريضشده و نزديك مردن است ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با چند نفر از اصحاب خودبه عيادت آن پسر بچه يهودى كه ديگر جوانى شده بود رفت ، جوان درحال احتضار بود و با كسى نمى توانست حرف بزند ولى پيامبر صلى الله عليه و آلهرا بركتى بود كه با هر كس سخن مى گفت جوابش را مى داد. به بالين بيمار محتضر نشست ، صداى زد فلانى ! جوان چشم گشود و عرض كرد:لبيك يا اباالقاسم ، فرمود: بگو اشهدان لا اله الا الله و اننىرسول الله . آن جوان تا اين سخن را شنيد نگاهى به صورت پدر خود كرد و چيزىنگفت (اين نگاه حاكى بود كه او از پدر خود يا شرم دارد يا مى ترسد) براى مرتبه دوم، حضرت او را صدا زد و به گفتن شهادتين امرش كرد. باز نگاهى به صورت پدر كردهچيزى نگفت ، در مرتبه سوم كه پيامبر صلى الله عليه و آله صدايش زد: همين كه جوانچشم باز كرد حضرت رسول گفتار قبل را تكرار نمود. اين بار نيز چشم به صورتپدر انداخت . رسول خدا فرمود: ميل خودت مى خواهى گواهى بده و در صورتى كهمايل نيستى لب فرو بند. جوان تصميم خود را گرفت در آن لحظات آخر كه چشم از جهان فرو بست سعادت خود رابا دو جمله خريد مثل اين كه متوجه شد در مسئله ايمان ، شرم و حياء و رعايتميل پدر شرط نيست و بدون درنگ گفت : اشهد لا اله الا الله و انكرسول الله گويى از زندگى او گفتن همين دو جمله باقيمانده بود كه بلافاصلهديده از جهان فروبست ، پيامبر صلى الله عليه و آله به پدرش فرمود: ما را با اينجوان واگذار و از پى كار خود برو او اكنون به ما تعلق گرفت . اصحاب را دستور داداو را غسل دهند و كفن كنند و وقتى آماده شد بياورند تا بر جنازه اش نماز بخواند. ازمنزل يهودى بيرون رفت و خدا را ستايش مى كرد كه امروز يك نفر را به وسيله من از آتشجهنم نجات داد.(71) اختراع دين حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند: مردى در زمانهاى گذشته زندگى مىكرد، در جستجو بود دنيا را از راه حلال به دست آورد و ثروتى فراهم نمايد ولىنتوانست . از را حرام جديت كرد باز نتوانست ، شيطان برايش مجسم و آشكار شده گفت : ازراه حلال خواستى ثروتى فراهم كنى نشد از راه حرام هم نتوانستى ، اگر مايلى من راهىبه تو بياموزم كه به آرزوى خود برسى ثروت سرشارى به دست آورى و عده اى همپيرو و تابع پيدا كنى ؟ گفت : آرى مايلم . شيطان گفت : از خود، كيش و دينى اختراع كن مردم را به سوى دين اختراعى خود دعوت نمابه دستور شيطان رفتار كرد، مردم گردش را گرفته پيروى اش كردند و به آنچهمايل بود از ثروت دنيا رسيد. روزى ناگاه متوجه شد كه چه كار ناشايستى كردم مردم راگمراه نمودم خيال نمى كنم توبه اى داشته باشم مگر اشخاصى را كه به واسطه منگمراه شده اند متوجه كنم كه آنچه از من شنيدندباطل و ساخته شده خودم بود آنها را برگردانم شايد توبه ام پذيرفته شود. به پيروان خود يك يك مراجعه كرد، آنها را گوشزد نمود كه آنچه من مى گفتمباطل بود، اساس و پايه اى نداشت آنها جواب مى داد نه دروغ مى گويى ، گفتار سابقتو حق بود اكنون در دين خود شك كرده گمراه گشته اى . اين جواب را كه از آنها شنيدغل و زنجيرى تهيه نمود به گردن خود آويخته گفت : باز نمى كنم تا خدا توبه ام رابپذيرد. خداوند به پيامبر آن زمان وحى نمود كه به فلانى بگو قسم به عزتم اگر آنقدر مرابخوانى و ناله نمايى كه بندبندت از هم جدا شود دعايت را اجابت نمى كنم مگر كسانىكه به دين تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودى به حقيقت كار خود اطلاع دهى و از كيشتو برگردند.(72) (كه اين هم محال بود) چرا مردم همه برگشتند؟ مردى در كوفه خدمت على عليه السلام رسيد عرض كرد من زنا كرده ام پاكم كن ، فرموداز كدام قبيله اى ؟ گفت از مزينه پرسيد از قرآن چيزى مى توان قرائت كنى ؟ گفت آرى وچند آيه را نيكو قرائت كرده پرسيد: آيا جنون عارضت شده ؟ گفت : نه . فرمود: فعلابرو تا از وضعت جويا شويم و تحقيق حالت را بكنيم . فردا براى مرتبه دوم آمد و گفت: پاكم كن : على عليه السلام از او پرسيد: زن دارى ؟ گفت : آرى . سؤال كرد زنت حضور دارد جواب داد: بلى . آنگاه وضع او را جويا شد گفتند مردى فهميده وعاقل است . روز سوم آمد و مانند دو روز قبل تقاضاى پاك شدن نمود، باز فرمود: برو تا دربارهتو سؤ ال كنم ، در روز چهارم كه خدمت آن جناب رسيد و اقرار كرد حضرت به قنبردستور داد او را نگهدارى كند در اين هنگام حالت خشم به حضرت على عليه السلام روىداد و فرمودند: چقدر زشت است كه مردى كار ناشايستى از اينقبيل انجام دهد و خود را در ميان مردم رسوا نمايد، چرا توبه نمى كند به خدا سوگند بينخود و خدا اگر واقعا توبه كند بهتر است برايش از اينكه من حد بر او جارى نمايم . آنگاه او را به سوى بيابان برد و در ميان مردم فرياد زد خارج شويد تا بر اين مرد حدجارى شود، با وصفى بياييد كه يكديگر را نشناسيدقبل از اجراء حد مرد محكوم تقاضا كرد اجازه دهند دو ركعت نماز بخواند، پس از نماز او راوارد گودالى كه حفر شده بود نمود به طورى كه صورتش به طرف مردم بود. آنگاهحضرت على عليه السلام رو به جمعيت كرد. فرمود: اى مسلمانان اينعمل يكى از حقوق خداست . هر كس بر گردن او نيز چنين حقى است برگردد. زيرا كسى كهحدى بر او باشد نمى تواند حد جارى كند. مردم همه برگشتند فقط حضرت على عليهالسلام با امام حسن و امام حسين عليه السلام ماندند. حضرت على عليه السلام چند سنگ بهطرف او پرتاب كرد امام حسن و امام حسين عليه السلام نيز به ترتيب همينعمل را تكرار كردند بر اثر همان ضربات از دنيا رفت على عليه السلام او را بيرونآورده دستور داد قبرى برايش كندند. نماز بر او خواند و دفنش كرد، عرض كردند چراغسلش نمى دهيد؟ فرمود: با چيزى غسل كرد كه تا روز قيامت پاك و پاكيزه است ، هماناصبر بر كار دشوارى نمود.(73) روش شمعون حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود هنگامى كه حضرت عيسى عليه السلام خواستبا پيروان خود وداع كند، آنها را جمع نمود و به آنها گفت پشتيبان ضعفا و بيچارگانباشيد و از همدستى و همداستانى با ستمگران بپرهيزيد دو نفر از آنها را براى ارشاد وراهنمايى به طرف انطاكيه فرستاد. نمايندگان حضرت عيسى عليه السلام در روز عيدى كه تمام مردم در معبدشان جمع و بهعبادت بتها مشغول بودند وارد انطاكيه شدند. از مشاهده اين وضع خشمگين شده خود را نتوانستند نگهدارند و در همان برخورداول شديدا آنها را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، مردم انطاكيه از اين برخورد بسيارناراحت شده آن دو را با بندهاى آهنين بستند و زندانى كردند.(74) شمعون كه يكى ازبرگزيدگان حواريين بود از جريان اطلاع پيدا كرد، خود را به انطاكيه رساند و بهطريقى وارد زندان شد. به آنها گفت : مگر شما را نهى نكرده ام با ستمگران و قوىدستان روبرو نشويد آنگاه شمعون از زندان خارج شد ابتدا با ضعفاى مردم نشست وسخنان خود را به آنها القا مى نمود، رفته رفته ايشان نيز گفتار او را به بالاتر ازخود مى رساندند، به همين طريق كم كم جريان به پادشاه رسيد پرسيد: از چه تاريخىاين مرد در مملكت ماست ؟ گفتند دو ماه است ، دستور داد او را بياورند. وقتى وارد شد همين كه چشم پادشاه به او افتاد محبتى از شمعون در قلب خود احساس نمودگفت : بايد تو فقط هم نشين من باشى ، مدتى گذشت ، شبى خوابى هولناك ديد بهشمعون گفت : او تعبيرى نمود كه باعث انبساط و خوشحالى شاه گرديد. براى مرتبهدوم خواب ديگرى ديد اين بار هم چنان تعبير كرد كه مورد پسندش قرار گرفت كم كمتسلط بر نفس شاه پيدا كرد و محل بزرگى در قلبش براى خود باز نمود در اين هنگامكه خود را مسلط بر او ديد گفت : شنيده ام دو نفر را زندانى كرده ايد چون بر كار شماعيب جويى كرده بودند؟ گفت : بله صحيح است . شمعون اظهار داشت : مايلم آنها را ببينم ،وقتى آمدند، پرسيد: خدايى كه شما عبادت مى كنيد چيست ؟ پاسخ دادند: ما پروردگارجهانيان را مى پرستيم . پرسيد: اگر در خواستى از او بكنيد برآورده مى كند يا نه ؟گفتند: او حتما حرف ما را مى شنود و حاجات ما را بر آورده مى سازد. شمعون گفت : مايلم اين اعتقاد شما را آزمايش كنم ، تا در صورت صحت شبهه اى باقىنماند. اينك بگوييد ايا خداى شما مريض مبتلا به برص را شفا مى دهد، گفتند: آرى ،مريضى را آوردند در خواست خوب شدن او را نمود، آن دو دستى به موضع برص كشيدندشفا يافت ، شمعون گفت : من هم اين كار را انجام مى دهم ديگرى را آوردند شمعون برموضع برصش دست ماليد او هم خوب شد. گفت : اكنون آزمايش ديگرى مانده اگر از عهده آن برآييد من به خداى شما ايمان مى آورم ،آيا مرده را مى توانيد زنده كنيد؟ جواب دادند: آرى رو به پادشاه كرد و پرسيد: مرده اىهست كه ميل داشته باشيد زنده شود گفت : آرى فرزندم . شمعون ، اظهار داشت ما را برسر قبرش راهنمايى كنيد. اينك اين دو نفر تو را بر جان خود حكومت دادند. اگر از عهده اينكار بر نيايند مى توانى آنها را بكشى . بر سر قبر فرزند شاه رسيدند، آن دو دست به سوى آسمان بلند كردند شمعون نيزدستهاى خود را گشود. طولى نكشيد كه قبر شكافته شد و جوان خارج گرديد، درمقابل پدر ايستاد، شاه پرسيد: چه شد؟ گفت : من مرده بودم ناگهان وحشتى مرا فراگرفت ديدم سه نفر دست نياز به درگاه خدا دراز كرده درخواست مى كنند من زنده شومآنها همين سه نفر بودند. اشاره به دو زندانى و شمعون كرد. در اين هنگام شمعون رو بهآن دو نفر كرد و گفت : من به خداى شما ايمان آوردم پادشاه نيز همانجا ايمان آورد. وزراء وسران مملكت هم پيروى كردند اين عمل عمومى شد. پيوسته طبقات مردم ضعيف به پيروى ازشاه وزراء و اعيان ايمان مى آوردند به طورى كه هر كس در انطاكيه بود خدا پرست و مؤمن گرديد.(75) لطف خدا صاحب كنزالفوائد كه يكى از علماى بزرگ شيعه است مى گويد روزى در يكى ازخيابانهاى قاهره براى انجام كارى مى رفتم . در بين راه به يكى از آشنايان برخوردكردم كه از طالبين علم و حديث بود او همراه من آمد، همين طور كه مى رفتيم در يكى ازبازارها مصادف با پسركى شديم ، آن مرد طورى كه به پسرك نگاه كرد كه من مشكوكشدم . بالاخره از من جدا شد پيش آن پسر رفت ، ديدم با او خنده و شوخى مى كند، وقتىبرگشت بر اين كار، او را سرزنش كردم ، گفتم شايسته نيست ازمثل تو چنين عملى . هنوز چند قدمى بيش نرفته بوديم كه چشم ما به ورقه اى خورد كهروى زمين افتاده بود. من با خود گفتم مبادا در آن اسم خدا باشد از روى زمين برداشتم ،ديدم نوشته اى است قديمى و كهنه شده مثل اينكه قطعه اى از كتابى است ، در آن ورقهحديثى مشاهده كردم كه ابتدايش نبود مضمون حديث اين بود. بگو برادر دينى و كمك كار تو در ايمان هستم ، ولى از تو چيزى مشاهده كردم كه نمىتوانم ساكت باشم هيچ عذرى هم در اين مورد از تو پذيرفته نيست . ديدم با پسركىجوان و جاهل به دستورات خدا، شوخى و خنده مى كنى ! تو مردى هستى كه خداوند مقامت رابلند نموده براى اينكه طالب علم هستى . تو از اشخاصى هستى كه به منزله صديقينمى باشند زيرا از پيامبر و جبرئيل و خدا حديثنقل مى كنى و مردم آن را گوش مى دهند و مى نويسند و بر گفته تو اعتماد مى كنند، همانرا روش دينى خود قرار مى دهند، به تو گوشزد مى كنم مبادا اينعمل را تكرار كنى ، همانا من بر تو مى ترسم از خشم آن خدايى كه مردمان دانا را پيش ازنادانان مورد مؤ اخذه قرار مى دهد و اشخاص فاسقى را كهحامل قرآنند قبل از كافرين عذاب و كيفر مى كند. از ديدن اين ورقه حال عجيبى براى ما پيدا شد، پند و اندرزى مؤ ثرتر از اين نديدهبودم همين كه رفيقم ورقه را خواند در اضطراب و ناراحتى شديدى قرار گرفت . معلومشد اين هم لطف خداست براى ما، پس از مدتى خودش گفت : بعد از مشاهده آن ورقه تمامكارهاى گذشته را كه مخالف دستورات دين بود كنار گذاشتم . (76)
|