نفرين پدر امام حسن عليه السلام هماره پدر ارجمندش على عليه السلام براى طواف به مسجدالحرامرفتند، نيمه هاى شب بود، ناگاه شنيدند شخصى در كنار كعبه به سوز و گداز خاصىمناجات مى كند، امام على عليه السلام به امام حسن عليه السلام فرمود: پيش او برو و بهاو بگو نزد من بيايد. امام حسن عليه السلام پيش آن شخص رفت ، ديد جوانى است بسيارمضطرب و هراسان ، كه سرگرم دعا و راز و نياز با خداى بزرگ است به او گفت :اميرمؤ منان ، پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد نزد من بيا. آن جوان با شور و اشتياق وافر برخاست و به حضور على عليه السلام آمد، حضرت بهاو فرمود: حاجت تو چيست كه اين گونه خدا را مى خوانى ؟ عرض كرد: من جوانى بودم بسيار عياش و گنهكار، پدرم مرا از گناه و آلودگى نهى مىكرد ولى من به حرف او گوش نمى دادم ، بلكه بيشتر گناه مى كردم تا اينكه روزىپدرم مرا در حال گناه ديد، باز مرا نهى كرد، ناراحت شدم ، چوبى برداشتم او را طورىزدم كه به زمين افتاد، در نتيجه مرا نفرين كرد، نصف بدنم فلج شده (و با دست لباس راعقب زد و قسمت فلج شده بدنش را به امام عليه السلام نشان داد) از آن به بعد خيلى پشيمان شدم ، نزد پدرم رفتم با خواهش و گريه و زارى ، از اومعذرت خواستم ، و از او خواستم كه براى نجاتم دعا كند، او حاضر شد كه با هم برويمدر همان مكانى كه مرا نفرين كرد، در حقم دعا كند تا خوب شوم ، با هم به طرف مكهرهسپار بوديم ، پدرم سوار شترى بود، كه در بيابان مرغى از پشت سر، شتر را رم دادو پدرم از روى شتر بر روى زمين افتاد، تا به بالينش رسيديم از دنيا رفته بود،همانجا دفنش كردم و اينك خود تنها به اينجا براى دعا آمده ام . حضرت فرمود: از اينكه پدرت با توبه طرف كعبه آمد تا دعا كند تو شفا يابى معلوممى شود، از تو راضى شده است ، اينك من در حق تو دعا مى كنم . آنگاه امام عليه السلام دست به دعا بلند كرد و سپس دستهاى مباركش را به بدان آن جوانكشيد، جوان در دم شفا يافت . و بعد على عليه السلام به فرزندان توصيه كرد بهپدر و مادر خود نيكى كنند.(18) معاويه و پسر دايى خود ((محمد بن ابى حذيفه )) پسر دايى معاويه بود ولى يكى از ياوران و طرفدارانپايدار على عليه السلام به شمار مى رفت ، معاويه به واسطه علاقه اى كه او بهعلى عليه السلام داشت دستگيرش نموده مدتى او را به زندان انداخت يك روز با اطرافيانخود مشورت كرد كه اگر صلاح مى دانيد اين نادان (محمد بن ابى حذيفه ) را از زندانخارج كنيم به سوى خود راهنمايى اش كرده امر نماييم على عليه السلام را سب كند و درضمن از گرفتارى زندان راحت گردد. همه موافقت كردند. دستور داد او را از زندان بياورند وقتى حاضر شد معاويه گفت : محمد!هنوز وقت آن نرسيده كه دست از محبت و پشتيبانى على بردارى و از اين گمراهى برگردى؟ نمى دانى كه عثمان كشته شد، عايشه و طلحه و زبير به خونخواهى او قيام كردند.چون على پنهانى مردم را به ريختن خود عثمان وادار كرده بود. ما انتقام خون او را مىخواهيم بگيريم ، محمد بن ابى حذيفه پاسخ داد: معاويه تو مى دانى من از همه خويشان تو به تو، نزديكترم و بهتر از همه بهحال تو آشنايى دارم ؟ معاويه جواب داد: بله ! همين طور است : محمد گفت : پس با اينخصوصيات سوگند به خدا كشنده عثمان را جز تو نمى دانم زيرا هنگامى كه عثمان تو وامثال تو افراد ستمگر را به حكومت منصوب كرد، مهاجر و انصار پيوسته پيشنهاد مىكردند كه شماها را از حكومت عزل نمايد و ريشه ظلم را براندازد او هم از بر كنار كردنشما امتناع مى ورزيد از اين رو آنچه به او رسيد به واسطه كردار تو وامثال تو بود. طلحه و زبير نيز از كسانى بودند كه مردم را بر كشتن عثمان تحريص مى نمودند. معاويه ! خدا را گواه مى گيرم از هنگامى كه در جاهليت و اسلام تو را مى شناسم هيچگونه تغييرى نكرده اى و از اسلام و فضائل اخلاقى آن كمترين بهره اى نبرده اى و ذرهاى نيز از كردار ناپسندت كاسته نشده است ،دليل گفتارم همين است كه مرا به واسطه حب و دوستى على عليه السلام سرزنش مى كنىبا اين كه سپاهيان و هواداران اميرالمؤ منين على عليه السلام همه از مردمان شب زنده دار وپيوسته روزه گير همه از مهاجرين و انصارند، اما اطرافيان تو را مردمانى منافق و دوروتشكيل داده اند آزادشدگانى كه از ترس ، اسلام آوردند و بندگانى كه از قيد بردگىرهايى يافتند. آنها را تو در دينشان فريب دادى ، گوهر ايمانشان را گرفتى ، ايشاننيز دنياى تو را پسنديده از آن راه تو را فريب دادند. آنچه انجام داده اى خودت خوب مىدانى و آنها هم آنچه كرده اند خبر دارند! سوگند به خدا كه براى هميشه على عليه السلام را به خاطر رضاى خدا و پيامبرشدوست مى دارم و تو را به خاطر خدا و پيامبرش دشمن ، و تا جان در بدن دارم در اين عقيدهاستوار و ثابت خواهم ماند. معاويه كه از شدت خشم و غصب به خود مى پيچيد دستور داد او را به زندان برگردانند،و آنقدر در زندان نگهش داشتند تا از دنيا رفت و روحش به فردوس جنان پر كشيد.(19) پيامبر و يهودى شخصى يهودى آمد خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مدعى شد كه من از شماطلبكارم ، و الآن در همين كوچه بايستى طلب مرا بدهى پيامبر فرمود: اولا كه شما از منطلبكار نيستى و ثانيا اجازه بده كه من بروممنزل و پول شما بياورم . زيرا پولى همراه من نيست . يهودى گفت : يك قدم نمى گذارم ازاينجا برداريد. هر چه پيامبر با او نرمش نشان دادند او بيشتر خشونت نشان داد، تا آنجاكه عبا و رداى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را گرفت و به دور گردنحضرت پيچيد و آنقدر كشيد كه اثر قرمزى ، در گردن مبارك پيامبر به جاى ماند. حضرت كه قبل از اين اتفاق عازم مسجد براى اقامه نماز جماعت بودند با اين پيشامدتاءخير كردند. مسلمين ديدند حضرت نيامدند و وقت گذشت ، آمدند مشاهده كردند كه يك نفريهودى جلوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را گرفته است و آن حضرت را اذيتمى كند. مسلمانان خواستن يهودى را كنار بزنند و يا احتمالا كتك كارى كنند. حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم . شما كارى نداشته باشيد، آنقدرنرمش نشان داد كه يهودى همانجا گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انكرسول الله . شما با چنين قدرتى كه داريد، اين همهتحمل مى كنيد! و اين ، تحمل يك انسان عادى نيست و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شدهايد(20) چه امانت خوبى ؟! هنگامى كه از ((مالك بن دينار)) علت توبه كردنش را پرسيدند: گفت : دراوايل جوانى من در لشكر خليفه كار مى كردم ، آن روزهااهل شراب بودم و دنبال گناه مى رفتم ، تا اينكه كنيزى خريدم ، طولى نكشيد كه به آنكنيز سخت علاقه مند شدم ، خداوند از او فرزندى به من داد. مهر فرزند روز به روز دردلم افزون مى شد، وقتى كودك راه رفتن آموخت ، علاقه من به او بيشتر شد، او هم علاقهزيادى به من داشت ، هر گاه من ظرف شراب به دستم مى گرفتم تا بياشامم ، آن را ازدست من مى گرفت و بر لباسم مى ريخت هنگامى كه او دو ساله شد از دنيا رفت ، مرگ اوسخت مرا غصه دار كرد. شب جمعه اى در ماه شعبان شراب خورده نماز نخوانده خوابيدم ، خواب ديدم گويا مردگاناز قبرها بيرون آمده و همگى محشور شده اند و من نيز همراه آنها هستم ، ناگاه از پشتصدايى شنيدم ، چون به عقب خود نگريستم ، افعى سياه بسيار بزرگى را ديدم كه دهانباز كرده و به سرعت به طرف من مى آيد، تا چشمم به او افتاد گريختم ، افعى بهسرعت مرا دنبال كرد، در راه پيرمرد خوشرو و خوشبويى را ديدم . سلام كردم ، جوابم راداد، گفتم : به فريادم برس و مرا نجات بده . گفت : من در برابر اين افعى ناتوانم ،لكن سرعتت را بيشتر كن ، اميدوارم خداوند تو را نجات دهد. به سرعت خود افزوده و مى رفتم تا به يكى ازمنازل قيامت رسيدم ، از آنجا مى توانستم طبقات جهنم واهل آن را ببينم ، نزديك بود از ترس افعى خودم را به جهنم بياندازم ، ولى ناگاهصدايى به گوشم رسيد كه به من گفت : ((برگرد، كه تواهل اينجا نيستى .)) بر اثر اين صدا كمى آرامش يافته و برگشتم . ديدم افعى همبرگشت و مرا دنبال نمود، دوباره به همان پيرمرد رسيدم ، گفتم : اى پير: از توخواستم كه پناهم بدهى ولى تو اعتنايى نكردى . پيرمرد گريست و گفت من ناتوانم ،ولى به سمت آن كوه برو كه امانتهاى مسلمانان در آن جاست ، اگر تو هم امانتى داشتهباشى ترا يارى خواهد كرد. چون به كوه نگاه كردم ، آن را پر از خانه هايى ديدم كهجلو درهاى آن خانه ها را پرده كشيده بودند، درهاى آنها از طلاى سرخ بود كه با ياقوتو جواهرات ديگر زينت داده شده بودند، به طرف كوه دويدم و هنوز هم افعى مرادنبال مى كرد. چون به نزديك آن كوه رسيدم ، فرشته اى ندا داد: پرده ها را عقب بزنيد و درها را بازكنيد و بيرون بياييد شايد اين بيچاره در بين شما امانتى داشته باشد كه او را از شردشمن نجات دهد، در اين حين ، بچه هايى كه صورتهايشان مانند ماه مى درخشيد، بيرونآمدند. افعى ديگر به من نزديك شده بود و من دست از جان شسته بودم كه بچه اى فرياد زد:((همه بياييد كه دشمن به او نزديك شد.)) بچه ها دسته دسته بيرون آمدند، كه ناگاهدخترم را كه مرده بود در ميان آنها ديدم چون او چشمش به من افتاد گريه كرد و گفت : بهخدا قسم ، اين پدر من است . پس از آن دست چپش را در دست راست من گذاشت و با دست راستبه افعى ، اشاره كرد، افعى برگشت و رفت . بعد از آن ، دخترم مرا نشانيد و در دامنم نشست و با دست راست به ريشم زد و گفت : اىپدر: الم يان للذين آمنا ان تخشع قلوبهم لذكر الله ومانزل من الحق ...))(21) من گريه كردم و گفتم : دخترم ، تو قرآن مجيد مى دانى ؟ گفت : اى پدر، ما بهتر از شمابه قرآن دانا هستيم ، گفتم : اين افعى چه بود؟ گفت : كارهاى زشت تو بود كه خودتآنرا تقويت كرده بودى ، گفتم : آن پيرمرد كى بود؟ گفت : كارهاى نيك تو بود كهخودت آن را ناتوان كرده بودى ، بطورى كه در برابر كارهاى زشت نتوانست تو رايارى دهد. گفتم : دخترم ، تو در اين كوه چه مى كنى ؟ گفت : ما بچه هاى مسلمانان هستيمكه به هنگام كودكى مرده ايم و خداوند ما را در اينجا جاى داده است و ما تا قيامت چشم بهراه پدر و مادرمان هستيم كه نزد ما بيايند تا ما از آنها شفاعت كنيم . در اين هنگام از ترسدادى كشيدم و از خواب بيدار شدم و از آن پس شرابخوارى و ساير گناهان را بطور كلىترك كردم و به سوى خداوند توبه كردم .(22) سؤ الات احمقانه يا...؟! ((يونس بن يعقوب )) كه از بزرگان شاگردان امام ششم است مى گويد:يكسال موسم حج ((هشام بن حكم )) در منى خدمت امام صادق عليه السلام رسيد. در آن موقعهشام جوانى نورس بود و به تازگى تارهايى از مو، در صورتش روييده بود. گروهىاز شاگردان بزرگ امام صادق عليه السلام و علماى سالخورده شيعه مانند حمران بن اعين، قيس بن ماصر، و ابوجعفر احوال (مؤ من طاق ) و غيره در خدمت حضرت بودند. امام صادق عليه السلام هشام را كه جوانى كم سن بود، بر آنها مقدم داشت و او را بالاتراز همه جاى داد، سپس براى اينكه ، اين كار بر حضار گران نيايد، فرمود: اين بادل و زبان و دست خود ما را يارى مى كند، آنگاه فرمود: اى هشام ! آنچه ميان تو و عمرو بنعبيد گذشت نقل كن و سؤ الاتى را كه از وى نمودى بازگو! ((هشام )) گفت : فدايت گردم ! من مقام شما را بسيار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن درحضور شما شرم دارم ، زيرا كه زبانم در پيشگاه حضرتت به خوبى نمى گردد،حضرت فرمود: اى هشام هرگاه ما دستورى به شما مى دهيم اطاعت كنيد و در مقام انجام آنبرآييد هشام هم پذيرفت و ماجرا را بدين گونه شرح داد: به من اطلاع دادند كه ((عمرو بن عبيد)) روزها با شاگردان خود در مسجد بصره مىنشيند و درباره ((امامت )) بحث و گفتگو مى كند و عقيده شيعه را در خصوص لزوم وجودامام در ميان خلق تخطئه مى نمايد. اين مطلب براى من بسيار گران تمام شد، به همين جهتآهنگ بصره نمودم و روز جمعه به مسجد شهر در آمدم . جمعيت انبوهى گرداگرد ((عمرو بنعبيد)) حلقه زده بودند. او هم لباس پشمى سياه رنگى پوشيده و پارچه اى مانند عباروى دوش انداخته بود، و مردم پى درپى از وى پرسش مى كردند. من نزديك رفتم و ازحاضران مجلس خواستم كه در حلقه خود جايى به من دهند. آنها هم برايم جا باز كردند،بطورى كه توانستم در ميان صف بنشينم . سپس عمرو بن عبيد را مخاطب ساختم و گفتم : اىمرد دانشمند، من غريبى هستم ، اجازه مى دهى از شما سؤ الى بكنم ؟ گفت : آرى . گفتم : آيا شما چشم داريد؟! گفت : اى فرزند! چيزى را كه مى بينى ، چرا سؤال مى كنى ؟ اين چه سؤ الى است ؟ گفتم : سؤ الات من از اين قبيل است . خواهش مى كنم توجه بفرماييد و با حوصله جواب آنهارا بدهيد. گفت : سؤ ال كن هر چند سؤ الات تو احمقانه است ! گفتم : از شما سؤ ال مى كنم ، ولى به شرط اين كه هر طور بود پاسخ آن را بدهيد. گفت : بسيار خوب سؤ ال كن ! گفتم : شما چشم داريد؟ گفت : آرى ؟ گفتم : چه كارى با آن انجام مى دهيد؟ گفت رنگها و اشخاص را مى بينيم . گفت : آيا بينى داريد؟ گفت : آرى . با آن چه مى كنيد؟ گفت : بوها را به وسيله آناستشمام مى كنم . گفتم : آيا دهان هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : طعم خوردنيها وآشاميدنيها را مى چشم . گفتم : زبان داريد؟ گفت : آرى . گفتم : آن را براى چه مى خواهيد؟ گفت : با آن سخن مىگوييم . گفتم : گوش هم داريد: گفت آرى . گفتم گوش به چكارى مى آيد؟ گفت براى اينكهصداها را بشنوم . گفتم : دست هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : دست را براى چه مى خواهيد؟ گفت كارهاى سخترا با آن انجام و چيزهاى نرم را به وسيله آن از سخت تميز مى دهم . گفتم : آيا پا هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت از جايى به جايىمى روم . گفتم : بسيار خوب بفرماييد بدانم آيا شما قلب هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : قلب رابراى چه كارى لازم داريد گفت : به وسيله قلب آنچه بر اعضايم مى گذرد، تشخيص مىدهم . گفتم : آيا اين اعضاء از قلب بى نياز نيستند؟ گفت : نه ! گفتم : وقتى اعضاء بدنصحيح و سالم باشند، چه نيازى به قلب دارند؟ گفت : اى فرزند! هر گاه اعضاءدرباره چيزى از وظايف بدن ترديد كند، مثلا اگر يكى از قواى پنجگانه انسان : قوهبينايى ((باصره )) يا بويايى ((شامه )) يا چشايى ((ذائقه )) يا شنوايى((سامعه )) يا لمس كردن ((لامسه )) در انجام وظايف خودتعلل ورزد يا شك نمايد، رجوع به قلب مى كند كه مركز كشور بدن است ، و به فرمانقلب گردن مى نهد، و در كار خود يقين پيدا نموده ترديدش بر طرف مى شود. گفتم : بنابراين قلب براى اداره امور بدن انسان لازم است ، وگرنه اين اعضاء نمىتواند درست انجام وظيفه كنند، اين طور نيست ؟ گفت : آرى ، چنين است . گفتم : اى مرد دانشمند، خداوند عالم ، بدن كوچك تو را بهحال خود نگذاشته ، بلكه براى انجام وظيفه اعضاء و اداره امور آن ، پيشوايى قرار دادهكه كارهاى صحيح انجام دهد، و يقين پيدا كند ترديدى كه در آن داشته برطرف شده است ،ولى بندگانش را به حال خود مى گذارد كه در حيرت و شك و ترديد و اختلافات بسربرند، و پيشوايى براى آنها تعيين ننموده است ، تا در مقام شك و حيرت خود، به وىرجوع نمايند؟! در اين موقع ((عمرو بن عبيد)) سر به زير انداخت و سكوت عميقى نمود، و به فكرفرو رفت ! آنگاه سر برداشت و نگاهى به من نمود و پرسيد: تو هشام نيستى ؟! گفتم : نه ! گفت : با او نشست و برخاست نكرده اى ؟! گفتم : نه ! گفت : پس تو اهل كجايى ؟ گفتم : از مردم كوفه هستم ! گفت : پس مسلم توهمان هشام هستى !! اين را گفت و مرا طلبيد و در آغوش گرفت و نزد خود نشانيد و تا موقعى كه نشسته بودمديگر سخنى نگفت . چون سخنان هشام به پايان رسيد، لبخندى بر لبان حضرت صادق عليه السلام نقشبست ، و پرسيد: اى هشام ! چه كسى اين روش مبارزه را به تو آموخت ؟ هشام گفت : يا بن رسول الله بر زبانم جارى گشت . فرمود: به خدا قسم اين روش درصحف ابراهيم و موسى نوشته شده است (23) اعرابى و سوسمارش ؟! مرد عربى از قبيله بنى سليم در بيابان سوسمارى را صيد كرد، آن را در آستين خودپنهان نموده راه مدينه در پيش گرفته و به خدمترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد. عده اى از اصحاب نزدرسول خدا بودند كه آن مرد از راه رسيده بانگ برداشت ، يا محمد! پيامبر در جواب اوفرمود: يا محمد يا محمد(24) مرد عرب بدون تاءمل شروع به سخنان جسارت آميز كرد و گفت : انت الساحر الكذاب الذى ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء على ذى لهجة اكذب منك... تويى همان دروغگوى ساحرى كه آسمان و زمين دروغگوتر از تو سايه نيفكنده وبرنداشته است ، تويى كه خيال مى كنى خدايت در آسمان ترا بر تمام مردم برانگيخته؟ سوگند به لات و عزى اگر بستگانم مرا عجول نمى ناميدند با همين شمشير تو را مىكشتم و با اين كار بر همه مردم افتخار مى نمودم . عمر از جاى خود برخاست و عرض كرد: يا رسول الله اگر اجازه دهى من اين مرد را بكشم .پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى ابوحفض (كنيه عمر) بنشين بايد حليم وبردبار باشد. آنگاه رو به مرد عرب كرد و فرمود: اعراب اين چنين اند، با خشم و غضببه ما حمله ور مى شوند سخنان درشت و ركيك در روى ما مى گويند. و حالا تو اى برادر!اسلام بياور تا سالم از آتش جهنم بمانى و رستگار شوى ، برادر ما گردى و در سود وزيانمان شريك باشى . مرد عرب خشمگين تر شد، سوسمار را از آستين انداخت و گفت : سوگند به لات و عزىايمان نمى آورم مگر اين سوسمار ايمان بياورد؟!. سوسمار شروع به فرار نمود. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم صدا زد: يا ايتها الضب قفى اى سوسماربايست ، حيوان صيد شده در جاى خود ايستاد، پيامبر فرمود: من انا من كيستم ؟سوسمار با جملاتى بسيار زيبا و مرتب گفت : انت محمد بن عبدالله بن عبدالمطلببن هاشم بن عبد مناف فرمود: چه كسى را پرستش مى كنى ؟ گفت : پروردگارى كهدانه را مى شكافد و به وجود آورنده ارواح است ، ابراهيمخليل را دوست خود گرفته و تو را به عنوان حبيب برگزيده است . با ديدن اين صحنهعجيب ، مرد عرب با خود گفت : سوسمارى كه با دست خود صيد كردم و در آستين نهادمبدون ادراك و شعور اين چنين گواهى مى دهد، من از او پست ترم كه شهادت ندهم ؟ عرضكرد يا رسول الله : دست خود را بدن تا با تو بيعت كنم و بدون درنگ گفت : اشهدان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله )). همين كه مسلمان شد، حضرت به اصحاب خود فرمود: چند سوره از قرآن به او بياموزيدپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از او پرسيد: وضع مالى تو چگونه است ؟ عرضكرد: سوگند به كسى كه تو را به راستى برگزيد، در ميان چهار هزار نفر بنىسليم من از همه فقيرترم . رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به اصحاب نظركرد و فرمود: كداميك از شما به اين مرد وسيله سوارى مى دهد تا من ضمانت كنم براى اووسيله پرواز و سير در بهشت را؟ سعد بن عباده گفت : مرا شترى سرخ رنگ است كه هشت ماه آبستن مى باشد (آن را به او مىدهم ) پيامبر فرمود: اينك براى تو شرح مى دهم آنچه را ضامن شدم و مقدارى از اوصافشتر بهشتى را بيان فرمود. براى بار دوم نگاهى به اصحاب كرد و فرمود: كداميك ازشما به اين مرد عرب تاجى مى دهد تا من تاج پاكدامنى را برايش ضامن شوم ؟ على عليهالسلام عمامه خود را از سربرداشت و بر سر اعرابى گذاشت و در ضمن توضيحىدرباره تاج پاكدامنى خواست و پيامبر مقدارى براى او شرح داد. مرتبه سوم رو به اصحاب كرد و فرمود: چه كسى اين مرد را خوراك مى دهد تا من براىاو زاد و تقواى آخرت را به عهده گيرم ؟ سلمان پرسيد: زاد و تقواى آخرت چيست ؟ فرمود:من ضامن مى شوم هنگام مردن زبانت به گفتن لا اله الا الله محمدرسول الله گويا شود، كه اگر چنين نشود در قيامت نه تو مرا خواهى ديد و نه منترا. سلمان براى تهيه نان به در خانه زنان حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم رفت ولى چيزى به دست نياورد در بازگشت از كنارخانه فاطمه زهرا عليهاالسلام گذشت ، با خود گفت الخير من فاطمة نيكى وخير از طرف فاطمه زهرا عليهاالسلام است . در خانه را كوبيد، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پشت درآمد و پرسيد: كيست ؟عرض كرد: سلمان و داستان اعرابى و سوسمار و ايمان آوردنش را به عرض رسانيد وموضوع تهيه خوراك را نيز گفت و تقاضاى مقدارى نان براى اعرابى نمود. فاطمهعليهاالسلام فرمود: نزديك سه روز است كه خوراكى به دست ما نرسيده فرزندانم حسنو حسين از گرسنگى بى تاب و ناراحت شده به خواب رفته اند، خير و نيكى را رد نمىكنم خصوصا آنگاه كه به در خانه ام آيد. پيراهن مرا بگير، پيش شمعون يهودى بهگرو بگذار، يك صاع جو و يك صاع خرما از او قرض كن . سلمان پيش يهودى آمد و جريان را شرح داد. شمعون پيراهن را گرفت ، نگاهى به آن كردو گفت اين همان زهد و پارسايى است كه موسى عليه السلام در تورات به ما تعليمنموده ، من نيز مى گويم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدارسول الله . وقتى در جرگه مسلمين در آمد يك صاع جو و خرما به سلمان داد. او نيزخدمت فاطمه زهرا عليهاالسلام آورد، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جو را آردكرد و خمير نمود و نان پخت و در اختيار او گذاشت ، سلمان عرض كرد: يا فاطمه خوباست يك نان براى حسن و حسين برداريد، فرمود: چيزى را كه در راه خدا بدهيم پس نمىگيريم . سلمان نان و خرما را خدمت پيغمبر آورد، آن حضرت پرسيد: از كجا تهيه كردى ؟ عرضكرد از خانه فاطمه زهرا كه سه روز است خوراكى هم گيرشان نيامده بخورند! پيامبر به خانه فاطمه رفت ، در را كوبيد، زهرا عليهاالسلام در را به روى پدر بازكرد، چشم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه به دخترش افتاد، ديد چشمهايش گودشده و در صورتش به زردى متمايل گرديده علت اين وضع را پرسيد؟ عرض كرد ازگرسنگى است ؟ سه روز است غذايى تهيه نشده ، فرزندانم حسن و حسين از گرسنگىبى تاب شدند و مانند جوجه هاى پركنده به خواب رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آلهو سلم حسن و حسين را بيدار كرد و روى زانوان خود نشانيد، در اين موقع حضرت على عليهالسلام وارد شد، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستان خود بلند نمود و گفت : يا الهى و سيدى و مولاى هولاء اهل بيتى اللهم اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا. اى خداى من اينها اهل بيت من هستند رجس و پليدى را از آنها برطرف و آنها را پاك و طاهرگردان . فاطمه زهرا عليه السلام به خلوت رفت دو ركعت نماز خواند دست خويش به دعا بلندكرد و گفت : الهى و سيدى هذا نبيك محمد و هذا على ابن عم نبيك و هذان الحسن و الحسين سبطانبيكالهى انزل علينا مائدة من السماء كما انزلت على بنىاسرآئيل اكلوا منها و كفروا بها اللهم انزله علينا فاننابها مومنون . ((خدايا اين محمد(ص ) پيامبر تو و اين على عليه السلام پسر عموى پيامبر تو و اينهاحسن و حسين فرزندان پيامبر تو هستند اى خداى من براى آنها از آسمان غذا بفرست همانطورى كه براى بنى اسرائيل نازل كردى و خوردند و كفر ورزيدند پروردگارا آن غذاىآسمانى را براى ما بفرست كه ما به آن ايمان داريم )). ابن عباس راوى اين خبر مى گويد: به خدا سوگند هنوز دعاى فاطمه عليهاالسلام تمامنشده بود كه ظرفى غذا گرم و بسيار خوشبو در كنار فاطمه حاضر گرديد. فاطمهعليهاالسلام آن ظرف غذا را خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آورد. حضرت على عليه السلام فرمود: ما غذايى در خانه نداشتيم ؟! پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: كل يا ابا الحسن و لاتسئل الحمدلله ... يا على بخور و سؤال نكن (كه از كجا و چگونه ) خداى را سپاسگزارم كه به من دخترى داد مانند مريم مادرعيسى دختر عمران كه هر وقت ذكريا پيش او مى رفت نزد او غذاى آماده مى ديد و مى پرسيد:اين غذا از كجا آمده ؟ مريم جواب مى داد از نزد خداوند آمده ، او هر كس را كه بخواهد بدونحساب روزى مى دهد. پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام از آن غذا خوردند. آنگاهرسول خدا صلى الله عليه و آله بلند شد و رفتوسايل حركت اعرابى را فراهم نموده او را روانه طرف قوم و قبيله خود كرد. مرد عرب به قبيله خود (بنى سليم ) كه رسيد. فرياد بر داشت : قولوا لا الله محمدرسول الله مردم او را با اين حال و وضع كه مشاهده نمودند، شمشير بر رويشكشيده گفتند: دين محمد ساحر و كذاب را پذيرفتى ؟ جواب داد: او نه ساحر است و نهدروغگو و بعد گفت : اى معاشر بنى سليم پروردگار محمد خوب پروردگارى است و خوداو بهترين انبياء است ، با گرسنگى رفتم سيرم كرد، برهنه بودم مرا پوشانيد پيادهبودم سوارم نمود، و بعد داستان ايمان آوردن سوسمار را نيز با شور و حرارت شرح دادو در پايان گفت حال شما هم ايمان بياوريد تا رستگار شويد. آن روز چهار هزار نفر ازبنى سليم ايمان آوردند.(25) خدمتگزار پست ترين بندگان ؟! ابوالحسن على بن عيسى بغدادى سمت وزارت در زمان ((مقتدر)) و ((قادر)) عباسى راداشت ، مردى نيكوكار و دانشمند بود، از اشخاص ((خير و خدمتگزار به شمار مى رفت ،عايدات و درآمد املاك شخصى او در سال هفتصد هزار دينار بود كه ششصد و شصت هزار آنرا در امور خيريه و كمك به مستمندان صرف مى نمود،چهل هزار دينار ديگر را به اطرافيان خود مى داد، در مدت هفتادسال اشتغال او به كارهاى سلطنتى هيچ كس را نيارزد و باعثقتل احدى نشد و درباره كسى سعايت و سخن چينى نكرد، بر انگشترى خود اين جمله نقشكرده بود از هر چه انسان ترس دارد خدا را قدرتى عظيم و پنهان است در دفع آن (للله صنع خفى فى كل مايخاف ). اين وزير با اخلاق نيكويى كه داشت . روزىسواره بر اسب با عده زيادى از همراهان از محلى مى گذاشت موكب با شكوه و عظمت وزيردر نظر عابرين جلوه خاصى مى نمود. مردم با ديده جلال و ابهت خيره شده آنهايى كه نمى شناختندش از شخصيت او سؤال مى كردند. در اين ميان وزير متوجه شد دو زن با هم صحبت مى كنند. يكى از ديگرىپرسيد اين كيست با چنين عظمتى مى گذرد؟ زن ديگر جواب داد: مردى است كه خدا او را از در خانه خود رانده و اينك خدمتگذار پستترين بندگان خدا شده است . وزير هوشيار با شنيدن اين پند و نصيحت شايسته آن زن به خود آمد، همان دم تصميم رهاكردن شغل مهم وزارت را گرفته به منزل بازگشت ، از مقام وزارت استعفا داد، عازم مكهمعظمه گرديد و مجاور آنجا شد تا در سال 334 از دنيا رفت (26). جوانمرد زمين خورده شيبه گفت : در زمان ((سليمان بن عبدالملك )) مردى بنام ((حزيمة بن بشر)) بود كهخيلى سخاوت و بخشش داشت روزگارى را با شيوه جوانمردى و بخشندگى سپرى كردهبود، زمانى رسيد كه دستش از مال دنيا تهى شد، دوستان و رفقايى كه استفاده ها از اوكرده بودند، چند روزى به او كمك نمودند ولى طولى نكشيد كه ديگر روى خوشى به اونشان نداده و از دستگيرى اش خود دارى كردند، همين كه حزيمه بى اعتنايى دوستان رامشاهده كرد به خانه آمد و به زن خود كه دختر عمويش بود گفت : ديگر بايد تن به مرگداد و از اين دوستان تقاضاى چيزى نكرد، به همين خاطر در خانه را به روى خود بست تاوقتى چيزى داشتند خوردند آنگاه كه خوراكى شان تمام شد در فكر بودند كه چه بايدكرد؟! حاكم جزيره (27) عكرمه فياض بود روزى در مجلس عمومى صحبت از ((حزيمه بنبشر)) كرده از حالش جويا شد گفتند: بسيار تنگدست و بيچاره گرديده ، خانه نشينىرا اختيار نموده است تا شامگاه صبر كرد همين كه شب شد دستور داد غلامش اسبى را زيننمايد، كيسه اى محتوى چهار هزار دينار به دست غلام داد بدون اينكه به كسى يا بهخانواده خود خبر دهد به طرف منزل حزيمه حركت نمود. نزديك خانه او كه رسيد از اسبپياده شد، كيسه را از غلام گرفت او را امر كرد عقب رفته در كنارى دورتر بايستد،خودش كوبه در را به حركت در آورد، حزيمه در را باز كرد، عكرمه كيسه را به او داد،پرسيد شما كيستيد؟ گفت : اگر مى خواستم مرا بشناسى اين وقت شب نمى آمدم . اصرارنموده گفت : اين كيسه را قبول نمى كنم مگر اينكه خود را معرفى كنى . عكرمه گفت : من ((جابر عثرات الكرام ))(28) هستم ، هر چه حزيمه خواست بيشترتوضيح دهد حاكم امتناع كرد و خداحافظى كرد و رفت . حزيمه داخل اطاق گرديد و به زنش بشارت داد و گفت : اگر ميان اين كيسهپول باشد خداوند فرج رسانيده است . چراغى روشن كن . زن گفت : وسيله اى براىروشن كردن چراغ نداريم ، همانطور حزيمه دست بر روى پولها ماليد، فهميد كه محتوىكيسه دينار است . موقعى كه والى به منزل بازگشت زن خود را بسيار آشفته و پريشان ديد، بر سر وروى خود مى زد، علت را پرسيد؟ زن گفت : در اين وقت شب والى شهر بدون اطلاع كسى حتى خانواده اش از خانه خارج مىشود معلوم است نخواهد رفت مگر به منزل زنى كه با او وعده ملاقات داشته و او را بهعقد خويش در آورده ، حاكم گفت : خدا مى داند براى چنين كارى نرفته ام ، زن اصرارورزيد كه بايد بگويى براى چه كارى رفته اى ؟! عكرمه از او پيمان گرفت كه اين راز را افشا نكند، آنگاه شرح رفتن خود را داد و گفت :اگر باور نمى كنى قسم بخورم زن گفت : نه ، ديگر مطمئن شدم ، صبحگاه حزيمهقرضهاى خود را اداء نمود زندگى را مرتب كرد بعد قصد فلسطين كرد كه خدمت سليمانبن عبدالملك برسد. وقتى وارد مقر خليفه گرديد، دربان ، اجازه ورود براى او خواست ،سليمان او را مى شناخت و آوازه جود و سخاوتش را شنيده بود، اجازه ورود داد،داخل شد سليمان سلام و احوالپرسى گرمى با او كرد و گفت چقدر دير تو را ملاقات مىكنم ؟ جواب داد: علت آن فقر و تنگدستى بود گفت : چرا پيش ما نيامدى ؟ پاسخ داد:براى اينكه وسيله آمدن نداشتم . سليمان پرسيد: چه كسى وسيله حركتت را فراهم كرد؟ گفت : نمى دانم ؟ من در نهايت فقربودم كه يك شب كه از نيمه گذشته بود مردى ناشناس كيسه اى را كه محتوى چهار هزاردينار بود به من داد او را نشناختم مگر به همين يك كلمه ((جابر عثرات الكرام )). سليمان بسيار افسرده شد كه او را نشناخته . گفت اگر او را مى شناختيم جبران اينجوانمردى را مى كرديم و همان وقت دستور داد حكومت و فرماندارى جزيره را بنام حزيمهبنويسند و سفارش كرد در كارهاى عكرمه فياض رسيدگى كند او به طرف جزيره حركتكرد. همين كه نزديك جزيره رسيد عكرمه فياض بااهل شهر به استقبال او آمدند گفتند و با هم به طرفمحل فرماندارى رفتند، بنا به سفارش سليمان عكرمه حساب دقيقى كشيد. وقتى محاسبهتمام شد عكرمه مقدار زيادى كسر آورده بود. حزيمه گفت : بايد اين مال را بپردازى ، در پاسخ گفت : راهى براى پرداخت آن نمىيابم ، دستور داد زندانش كنند، چند روزى در زندان بود باز از او مطالبه كرد. گفت : منكسى نيستم كه آبروى خود را فداى مال كنم ندارم هر چه مى خواهى بكن ، دستور دادزنجير به گردنش اندازند و خيلى سختگيرى كنند. اين خبر به زن عكرمه رسيد كنيز فهميده اى داشت ، او را خواست و گفت : در خانه حاكم(جديد) مى روى ، اجازه ملاقات مى خواهى وقتى اجازه داد بگو: كارى در خلوت دارم آنگاهبه او بگو: پاداش ((جابر عثرات الكرام )) اين نبود؟! كنيز پيغام را رسانيد: حزيمه فهميد كسى كه آن شب از او دستگيرى نموده عكرمه بوده ،فورا دستور داد اسبش را حاضر كردند، با عده اى از بزرگان شهر به زندان رفت ،غل و زنجير از گردن عكرمه برداشت سر و صورتش را بوسيد امر كرد زنجير را بهپاهاى خودش بيندازند، عكرمه گفت : چرا اين كار را مى كنى ؟ جواب داد مى خواهم مقدارى ازناراحتيهاى تو را جبران كنم ، عكرمه او را قسم داد نگذاشت ، زنجير بر پاى خود اندازد،از زندان بيرون آمدند و به خانه حاكم (حزيمه ) رفتند رد بين راه عكرمه خواست جدا شودو به منزل خود برود، حزيمه نگذاشت ، پرسيد: چرا مانع مى شوى ؟ گفت مى خواهم اينسر و وضع تو را تغيير دهم زيرا من از زنت خيلى بيشتر از مقدارى كه نسبت به توشرمنده ام ، خجالت مى كشم . با هم به حمام رفتند خودش شخصا عكرمه را شستشو داد وتميز كرد، بعد از حمام اجازه خواست از زنش عذر خواهى كند، عكرمه اجازه داد، حزيمهبسيار پوزش طلبيد. عكرمه درخواست كرد با هم پيش سليمان بن عبدالملك بروند، آنوقت سليمان در ((رمله ))بود وقتى به رمله رسيدند، دربان اجازه ورود براى حزيمه خواست ، خليفه ناراحت شد وپرسيد: حاكم جزيره بدون اجازه قبلى به اينجا آمده چه خبر شده ؟ لابد اتفاق تازه اىرخ داده اجازه ورود داد، همين كه حزيمه وارد شد، سؤال كرد خبر تازه اى است ؟ جواب داد: خير است يا اميرالمؤ منين ((جابر عثرات الكرام )) رايافتم و چون مى دانستم علاقه به ديدنش داريد، خدمت شما آوردم ، سليمان دستور داد واردشود. همين كه چشمش به او افتاد ديد عكرمه است : گفت عكرمه نيكى تو به حزيمه شرى برايتايجاد نمود عكرمه را بسيار احترام كرد، گفت : هر حاجت دارى بنويس ؟ عكرمه در كاغذىخواسته هاى خود را نوشت ، سليمان دستور داد خواهشهاى او را انجام دهند، ده هزار دينار نيزبه او بخشيد استاندارى جزيره و ارمينه و آذربايجان را به اسمش نوشت و گفت اينكحزيمه در اختيار توست مى خواهى عزلش كن يا بر حكومت سابقش نگهدار. عكرمه گفت : البته او بايد همان طور والى و حاكم جزيره باشد. پول با وفا؟! مسعودى در ((مروج الذهب )) مى نويسد: واقدى گفت : من دو دوست داشتم يكى هاشمى و ازسادات كه با او چون يك روح در دو بدن بوديم تنگدستى سختى پيش آمد كرد، عيدى همدر همان ايام از راه رسيد. زنم گفت : خودمان صبر مى كنيم ولى اين بچه هااطفال همسايگان را مى بينند، دلم براى آنها مى سوزد اگر طورى مى شد كه اقلا براىاينها لباسى تهيه مى كرديم خوب بود. نامه اى براى رفيق سيد و هاشميم نوشتم درخواست كمك كردم ، او كيسه اى سربسته بهمهر خود برايم فرستاد و در ضمن نوشته بودداخل كيسه هزار درهم است . هنوز در كيسه را باز نكرده بودم كه از رفيق ديگرم نامه اىرسيد. او هم درخواست كمك از من كرده بود، من كيسه سربسته را برايش فرستادم ازمنزل خارج شده به مسجد رفتم . شب را از خجالت زنم در مسجد گذرانيدم ، فردا كه آمدم وجريان را براى زنم گفتم او مرا سرزنش نكرد بلكه مرا نيز ستود. در همين موقع رفيق سيدم آمد، همان كيسه سربسته را در دست داشت و گفت : بايد راستبگويى چه كردى كيسه اى را كه برايت فرستادم ، من جريان را برايش شرح دادم . اونيز گفت : وقتى نامه تو به من رسيد تمام دارايى و ثروتم همان هزار درهم بود كهبرايت فرستادم ، آن وقت به دوستم نامه اى نوشتم و درخواست كمك از او كردم ، چيزىنگذشت ديدم كيسه خود مرا دست نخورده برايم فرستاد. آنوقت هزار درهم را با يكديگر قسمت كرديم صد درهم ابتدا براى زن من خارج نموده ازبقيه ، سهم هر يك سيصد درهم شد. اين جريان به گوش ماءمون رسيد مرا احضار كرد،تفصيل قضيه را برايش شرح دادم و او هم دستور داد: هفت هزار دينار بدهند، بهر كدام دوهزار دينار و هزار دينار را برايم زنم اختصاص داد.(29) غلام خراسانى حنان بن سدير گفت : يزيد بن خليفه كه از قبيله بنى حارث بن كعب بود برايم تعريفكرد كه : در مدينه خدمت حضرت امام صادق عليه السلام رسيدم ، پس از سلام واحوالپرسى نشستم و عرض كردم : من از طايفه بنى حارث بن كعبم ، خداوند مرا بهدوستى و ولايت شما هدايت كرده ، فرمود: چگونه به دوستى ما هدايت يافتى با اينكهدوستان ما در ميان بنى حارث بن كعب خيلى كم است . عرض كردم : غلامى خراسانى دارم كه شغلش گازرى و شستشوى لباس است چهار تاهمشهرى دارد. اين پنج نفر در هر جمعه يكديگر را دعوت مى كنند و پنج جمعه اى يك بارنوبت غلام من مى شود. همشهريان خود را ميهمان كرده براى آنها گوشت و غذا تهيه مىنمايد، پس از خوردن غذا، ظرفى را پر از نوشيدنى نموده آفتابه اى نيز مى آورد هركدام اراده خوردن كردند مى گويد: بايد قبل از آشاميدن صلوات بر محمد وآل او بفرستى ، من به وسيله اين غلام (و صلواتهاى او) هدايت يافته ام . فرمود: تو را نسبت به او سفارش مى كنم و از طرف من سلامش برسان و به او بگو:جعفر بن محمد گفت : اين آشاميدنى كه مى خوريد توجه داشته باش اگر زياد خوردنشباعث سكر و مستى مى شود از يك قطره آن نيز نياشام ، زيرا پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم فرمود: هر مسكرى حرام است ، هر چه زيادش سكر و مستى آورد كم آن نيز حراماست . آن مرد گفت : به كوفه آمدم . سلام حضرت صادق عليه السلام را به غلام رسانيدم ،گريه اش گرفت و گفت : آنقدر حضرت صادق عليه السلام به من اهميت داده كه مرا سلامرسانده ؟! گفتم آرى و نيز فرمود: توجه داشته باشى آنچه مى آشامى اگر زيادشسكرآور است از كمش هم پرهيز كن و سفارش تو را نيز به من كرد، اينك من هم تو را درراه خدا آزاد كردم . غلام گفت : سوگند به خدا آن آشاميدنى شراب بوده وحال كه چنين است تا عمر داشته باشم ديگر ذره اى نمى آشامم (30) يحيى برمكى و ابى خالد!! حسن بن سهل گفت : روزى پيش يحيى بن خالد برمكى بودم ، يحيىمشغول كارى بود كه هارون الرشيد او را ماءمور انجام آن نموده بود، در اين بين عده اىوارد شدند كه هر كدام حاجتى داشتند، به كارهاى آنها رسيدگى كرد، در ميان آنها احمد بنابى خالد احول هم بود، وقتى نوبت او رسيد يحيى برمكى به پسر خودفضل كه آنجا بود گفت : پسرم : پدر تو با پدر اين جوان حكايت شيرينى دارد وقتى ازكار فارغ شدم به يادم بياور تا برايت شرح دهم . بعد از فراغت يحيى ، فضل جلو آمد و آنچه گفته بود به يادش آورد. يحيى گفت : آرى مندر زمان خلاف مهدى كه به عراق آمدم بسيار فقير و تهى دست بودم ، به اندازه اىزندگى بر ما تنگ شده بود كه يكى از اهل منزل گفت : سه روز است ما خوراكى نداريم ،به شما نگفتيم ، من از اين جريان خيلى متاءثر شدم شروع به گريه كردم . نمى دانستمچه كنم ، يادم آمد كه يك حوله داشته ايم ، پرسيدم آن حوله كجاست ؟ آن را برايم حاضركردند، آن را گرفت به يكى از دوستانم دادم تا به هر قيمت شده بفروشد، به هفده درهمفروخت ، پول را به اهل منزل دادم كه خرج كنند تا خداوند از راهى روزى عنايت كند. فردا صبح در خانه ابى خالد، پدر همين جوان رفتم او وزير مهدى بود. مردم منتظر خارجشدنش بودند، سواره بيرون آمد همين كه چشمش به من افتاد سلام كردهحال مرا پرسيد؟ گفتم : چه حالى كه براى مخارج خانواده خود مجبور به فروش حوله اىشده ام كه به هفده درهم خريده اند، نگاهى به من كرد و چيزى نگفت . به خانه برگشتمبراى اهل منزل جريان را شرح دادم آنها گفتند: بدكارى كردى ، راز خود را پيش كسى كهتو را بزرگ و با اهميت مى دانست فاش كردى ، بعد از اين به همين پستى تو را ملاحظهخواهد كرد. گفتم : حالا گذشته كارى است كه شده . فردا صبح به طرف بارگاه خليفه رفتم ، در آنجا يكى از دوستان ابى خالد گفت :وزير سراغ تو را گرفت و به من گفت : اگر تو را ديدم بگويم همين جا بنشين تابيايد، نشستم ، چيزى نگذشت وزير آمد، دستور داد براى من هم اسبى بياورند با همسواره به منزلش رفتيم ، چند نفر را نام برد و دستور داد آنها را حاضر كنند. وقتى آمدند، گفت : مگر شما غلات و محصولات سرزمين سواد (عراق ) را از من به هشتميليون درهم نخريديد به شرط آنكه يك نفر را با شما شريك كنم . گفتند: چرا؟ گفت :آن شريك همين شخص است ، آنگاه رو به من كرد و گفت : بلند شو با اينها برو. وقتى ازپيش او خارج شديم ، آنها گفتند: بيا به مسجد برويم تا با تو درباره موضوعى كهبه نفعت مى باشد صحبت كنيم . داخل مسجد شديم ، گفتند: تو براى انجام اين كار احتياج به چند نفروكيل امين و اسباب و لوازم دارى از عهده آن هم بر نمى آيى ، آيا حاضرى سهم خود رابفروشى ، وجه آن را نقد دريافت كنى ، قبول كرده پرسيدم : چند مى خريد؟ گفتند صدهزار درهم . راضى نشدم ، همين طور تا سيصد هزار درهم رسيدند، راضى نشدم ولى گفتمبايد با ابى خالد مشورت كنم ، قبول كردند، وقتى درخواست آنها را براى ابى خالدشرح دادم ، گفت : حاضريد به اين مبلغ بخريد؟ جواب دادند: آرى . دستور داد، مبلغ رابپردازيد. به من نيز گفت : برو مال را بگير و زندگيت را روبراه نما، مرا وعده مقامى داد به آن وعدهنيز وفا كرد. از همان روز وضع من خوب شد تا به اينجا رسيدم (31) بله او در نيا عاقبت بخير شد ولى در آخرت چطور؟!
|