سر اين پل يا سر پل صراط؟! روزى ملك شاه به شكار رفته بود در قلعه اىنزول نمود جمعى از غلامان او گاوى ديدند كه صاحب ندارد گاو را كشته و گوشت آن راخوردند. گاو از پيرزنى بود كه با سه يتيم خود از شير آن زندگى مى كرد، وقتى زنبا خبر شد كه سربازان ملك شاه گاوش را كشته اند، بسيار اندوهناك گرديد، سحرگاهبر سر پل زاينده رود آمد. ملك شاه وقتى خواست از پل بگذرد، پيرزن از جاى برخاست و گفت : اى پسر آلب ارسلانداد مرا بر سر اين پل مى دهى يا بر سر پل صراط، خوب فكر كن ببين كداميك برايتبهتر است ملك شاه گفت : سر پل زاينده رود، زيرا طاقت دادخواهى تو را بر سرپل صراط ندارم ، اكنون بگو تو را چه شده تا به آن رسيدگى كنم . گفت : گاوى داشتم ، غلامان تو آن را كشته اند، در واقع اين ظلم از تو سر زده كهدرباريان و اطرافيان را خود سرانه تربيت كرده اى . ملك شاه دستور داد: غلامانى كه اينعمل را مرتكب شده اند، پيدا كنند، طولى نكشيد كه مجرمين را آوردند، ملك شاه آنها را سختمجازات كرد و در عوض يك گاو پيره زن صد گاو به او داد و گفت : اى پيره زن آيا ازپسر آلب ارسلان راضى شدى ؟ عرض كرد، آرى به خدا راضى شدم . پس از درگذشت ملك شاه پيره زن صورت بر خاك او گذاشته گفت : پروردگارا پسرآلب ارسلان با همه پستى خود درباره من عدالت نمود و سخاوت كرد تو نيز اكرمالاكرمينى ، اگر درباره او تفضل فرمايى و از جزايش بگذرى دور نيست . در آن ايام يكىاز زهاد ملك شاه را در خواب ديد. از حالش پرسيد؟ گفت : اگر شفاعت پيره زن كه در سرپل زاينده رود به دادش رسيدم ، نبود واى بر من بود(32). ابراهيم بن مهدى و غلام حجام ابراهيم بن مهدى عموى ماءمون خليفه عب اسى در زمان وى ادعاى خلافت كرد، مردم با اوبيعت كردند يك سال و يازده ماه و دوازده روز خليفه بود تا اينكه ماءمون با او جنگيد، اورا شكست داد و او فرار كرد و مخفى شد، حال ماجرا را از زبان خود ابراهيم بشنويم . او مىگويد: ماءمون براى دستگير كننده من صد هزار درهم جايزه قرار داده بود، من از ترس نمى دانستم چه كنم يك روز ظهر در هواى گرم از خانه خارج شدم . درحال ترس و وحشت حركت مى كردم ناگاه خود را در كوچه اى بن بست ديدم ،خيال كردم اگر بر گردم ، هر كه مرا ببيند در شك خواهد افتاد كه ناگاه چشمم به غلامىافتاد كه بر در خانه اى ايستاده است جلو رفته گفتم . آيا درمنزل شما جايى هست كه يك ساعت در آنجا بگذرانم ؟ گفت : آرى : در را باز كرد منداخل شدم ، اطاق تميزى داشت كه از حصير و فرش پوشيده شده بود. چند پشتى تميز ازچرم در يك طرف ديده مى شد. او مرا داخل اطاق كرد و در را بست و خودش خارج شد. با خود گفتم حتما فهميده جايزه اى را كه براى پيدا كردن من قرار داده اند، رفت تا اطلاعدهد، در ترس و وحشت عجيبى قرار گرفتم . طولى نكشيد غلام برگشت ، بوسيله حمالى هر چه احتياج داشتيم آورد. نان و گوشت بايك كوزه نو و تميز را از حمال گرفته پيش من گذارد، گفت : مولاى من غذايى كه به دستغلامى سياه تهيه شود ممكن است شما نخوريد، چونشغل من حجامت است اگر زحمت نباشد خودتان تهيه فرماييد. گرسنگى مرا ناراحت كردهبود، به اندازه خودم غذا درست كرده خوردم و بعد او مقدارى ميوه وآجيل آورد خورديم و چون خسته بوديم هر دو بخواب رفتيم . مناول شب بيدار شدم ، به فكر جوانمردى و همت اين مرد حجام افتادم ، او را بيدار نمودم .كيسه دينارى كه همراهم بود پيش او گذاردم و گفتم : من مى خواهم بروم اينپول را به خرج زندگى خود برسان اگر از اين وضع خلاصى يافتم و گرفتاريمبرطرف شد بيش از اين به تو خواهم داد. غلام گفت : گرچه ما فقيران پيش مثل شما قرب و منزلت نداريم ولى آيا ممكن است براىچنين پيش آمدى كه روزگار به من عنايت كرده و روزى را در خدمت مولاى خود ابراهيم بنمهدى گذرانده ام پولى بگيرم ! به خدا سوگند اگر اصرار بفرماييد خودم را مى كشم .با اين كه سنگينى كيسه مرا ناراحت كرده بود آن را برداشته به طرف در رفتم تا بروم، غلام گفت : اين مكان از هر جايى براى شما امن تر است بودن شما خرج سنگينى براى منندارد، اگر اينجا بمانيد تا خداوند فرجى برساند گمانم بهتر باشد، برگشتم ولىخواهش كردم از همان كيسه خرج كند قبول نكرد. چند روزى در آنجا بودم ديگر خسته شدم و نخواستم بيش از اين بر اوتحميل باشم ، يك روز كه براى كارى از منزل خارج شده بود من لباس زنانه پوشيدم ونقاب زده از آنجا بيرون آمدم در بين راه ترس و وحشت زيادى مرا گرفت : رسيدم بهنزديك پل آبى . خواستم از پل بگذرم ، يكى از سربازان كه خدمتكاران خودم بود مراشناخت ، به من چسبيد و گفت : اين همان كسى است كه ماءمون او را مى خواهد، از ترس او واسبش را در ميان رود آب انداختم و با عجله فرار كردم . مردم براى نجاتش جمع شدند، خودرا به در خانه اى رساندم كه زنى ايستاده بود. گفتم : خانم اجازه مى دهيد: داخل خانه شوم و خون مرا بخريد چون در تعقيبم هستند. آن زنگفت : بفرماييد و مرا به اطاقى راهنمايى كرد، غذا برايم آورد و گفت نترس هيچ كس ترانديده طولى نكشيد در منزل با شدت زيادى كوبيده شد، همين كه زن در را باز كرد، ديدمهمان كسى كه او را در ميان رود انداخته بودم بدون اسب وارد شد، خون از سرو رويش مىريخت ، زنش پرسيد چه شده ؟ گفت : نزديك بود به يك ثروت مهمى برسم ولى نشد.جراحتهاى سرش را بست و در بستر او را خوابانيد آنگاه پيش من آمد و گفت : گمان مى كنمقضيه مربوط به شما است گفتم : بلى . گفت : نترس اشكالى ندارد. سه روز آنجا ماندم . روز سوم گفت : من از اين مرد مى ترسم ، اگر از بودن تو اينجا باخبر شود، ديگر چاره اى براى تو نيست ، بهتر است تا اطلاع پيدا نكرده خود را نجاتدهى ، از آن زن تا شب مهلت خواستم شب باز لباس زنانه پوشيده خارج شدم ، رفتمبه خانه كنيز سابق خودم ، همين كه او چشمش به من افتاد شروع به گريه كرد و برسلامتى ام خدا را شكر نمود. به عنوان تهيه نمودنوسايل پذيرايى فورا از منزل خارج شد، طولى نكشيد كه با ابراهيم موصلى و عده اىاز سربازانش برگشت و مرا به او تسليم كرد، ديگر تن به مرگ داده با همان لباسزنانه مرا پيش ماءمون بردند. ماءمون در مجلس عمومى نشسته بود، همين كه وارد شدم ، بر او سلام كردم . گفت : خداسلامتت ندارد. گفتم : تو در مجازات و كيفر مثل منى حق دارى ولى گذشت و عفو براى شمابهتر است . من خودم مى دانم كه گناهم بزرگ است ولى عفو و بخشش شما خيلى از آنبزرگتر است . ماءمون سر به زير انداخته بود من فرصت را مغتنم شمردم و اشعارى كهمضمون آنها طلب عفو و پوزش از خيانت بود خواندم ، همين كه ماءمون سر بلند نمود دومرتبه اشعارى خواندم كه مضمونش مثل اشعار اول بود كه ناگاه متوجه شدم قيافه ماءمونعوض شد مثل اينكه دلش سوخت ، آثار عفو از صورتش آشكار گرديد. سپس رو به پسرش عباس و برادرش ابو اسحاق و بقيه خواص كرده گفت : نظر شمادرباره او چيست ؟ همه راءى به كشتنم دادند ولى در چگونگىقتل اختلاف داشتند. ماءمون به احمد بن ابى خالد گفت : تو چه مى گوئى ؟ احمد گفت : يااميرالمؤ منين : اگر او را بكشى مانند خود كسى را كشته اى ولى اگر عفو كنى ، كسى اينچنين كارى نكرده كه از شخصى چون او بگذرد. ماءمون سر به زير انداخت و به فكر فرو رفت ، لحظاتى بعد شعرى خواند كهمضمونش اين بود كه مرا خواهد بخشيد يك مرتبه نقاب زنانه از صورت برداشتم و باصداى بلند گفتم : الله اكبر به خدا اميرالمؤ منين از جرم من گذشت ، ماءمون هم گفت :ديگر نترس تو را بخشيدم . دستور داد خلعتى برايم آوردند. پس از آن گفت : عمو جان ديدى ابو اسحاق و عباس راءى بهقتل تو دادند. گفتم : آنها صلاح شما را مى خواستند ولى شما لطف و بزرگوارى در حق منكرديد، ماءمون گفت عمو جان تو را بخشيدم و نگذاشتم منت كسى بر گردنت براى شفاعت ووساطت باشد، آنگاه سجده اى طولانى نمود. وقتى سر برداشت گفت : مى دانى براى چهسجده كردم ؟ گفتم : به شكر پيروزى بر دشمن دولت خود، گفت : به خدا سوگندبراى اين نبود، بلكه براى اين شكرگزارى كردم كه خداوند عفو را به من الهام نمود،اينك مايلم جريان مخفى شدن خود را شرح دهى كه در اين مدت چه بر سرت آمد. من آنچه از مرد حجام و سرباز و زنش و كنيزم ديده بودم شرح دادم . دستور داد كنيزم راحاضر كنند. او در خانه اش منتظر جايزه نشسته بود، وقتى آمد ماءمون پرسيد چرا با آقاىخود معامله اين چنين كردى ؟ كنيز در جواب گفت : براى جايزه ! ماءمون دستور داد كنيز را صد تازيانه زدند، سرباز را مجبور كرد برود حجامت ياد گيردو كسى را ماءمور كرد مواظب او باشد تا به حجامىاشتغال ورزد، به زن سرباز گفت : مثل تو زنى حيف است خانه نشين باشد تو بايد دردربار خليفه مشغول به كار شوى . مرد حجام را براى نگهبانى مخصوص خود استخدامكرد و برايش حقوق زياد در نظر گرفت . (33) آيا به آسمان رفته اى ؟! شخص كافرى به اسم ((عبدالملك )) خدمت امام صادق عليه السلام رفت تا دربارهتوحيد و خداشناسى با امام عليه السلام بحث كند. امام به او فرمود: آيا مى دانى كه زمين زير و زبرى دارد؟ عرض كرد: آرى . فرمود: آياتا به حال به زير زمين رفته اى ؟ عرض كرد: نه . فرمود: آيا مى دانى كه زير زمين چه خبر است ؟ عرض كرد: نمى دانم ، ولى گمان مى كنمچيزى نباشد. فرمود: آيا به آسمان ، بالا رفته اى ؟ مرد گفت : نه . فرمود: از تو عجيب است كه نه به شرق عالم رفته اى و نه به غرب عالم ، نه بهزير زمين فرو شده اى و نه به آسمانها بالا رفته اى ، تا بفهمى كه آفريده اى دارندو منكر هر چه در آنهاست ، هستى . آيا خردمند، چيزى را كه نمى داند، منكر مى شود؟ مرد گفت : تا به امروز هيچ كس مانند شما با من سخن نگفته بود. شما مرا به شكانداختيد. فرمود: پس تو حالا شك دارى كه شايد خدايى باشد و شايد آفريدگارى نباشد. مردعرض كرد: شايد همين طور باشد. وقتى كه مرد به شك خود اعتراف كرد، امام ، شروع به تعليم او كرده و گوشه اى ازشگفتيهاى آفرينش را براى وى بيان فرمود و رد آخر به وى امر نمود كه در نظم دستگاهآفرينش و بزرگى آن تفكر و دقت نمايد. بدين ترتيب ، پس از مدتى آن شخص ايمانآورده و مسلمان شده و يكى از بزرگان گرديد. آرى ، امام ابتدا وى را متوجه جهلش نمود و وقتى كه ازجهل مركب بيرون آمد، او را تعليم فرمود و حقايق را نشانش داد.(34) احترام به سادات ((ابوالحسين )) از سادات فاطمى بود و نسبتش با چند واسطه به امام صادق عليهالسلام مى رسيد. او در قم زندگى مى كرد وى مردى شرابخوار بود و زندگى را بهسختى مى گذرانيد. در آن زمان ، ((احمد بن اسحاق )) وكيل امام هادى عليه السلام در شهر قم بود. روزىبراى ابوالحسين كارى پيش آمد و نيازمند كمك شد، به همين خاطر به خانه احمد رفت .چون مى دانست كه ابوالحسين شراب مى نوشد، او را به خانه اش راه نداد و از خودشراند. مدتى بعد، احمد براى زيارت امام هادى عليه السلام به ((سامره )) رفت ، اما امام او راراه نداده احمد پيغام فرستاد و عرض كرد: اجازه دهيد كه مشرف شوم و بدانم كه خطاى منچيست ؟ پس از خواهش بسيار، حضرت به او اذن دخول داد. وقتى كه احمد از تقصير خود پرسيد؟حضرت فرمود: پسر عموى من پيش تو آمد ولى تو او را از خود راندى . احمد عرض كرد: او را از خود راندم زيرا كه شراب مى خورد. حضرت فرمود: بايد رعايتنسبش را مى كردى و احترامش مى نمودى شايد پشيمان مى شد و توبه مى كرد. پس از مدتى احمد به قم مراجعت كرد. وقتى كه ابوالحسين به ديدن وى رفت ، احمد تمامقد جلويش بلند شد و به او احترام گذاشت و او را بالاى مجلس نشانيد و به او احترامزيادى كرد. وقتى كه مجلس تمام شد. ابوالحسين گفت : چطور شد كه قبلا مرا به خانهات راه نمى دادى ولى حالا كه از سامره برگشته اى ، اين طور به من احترام مى گذارى . احمد گفت : اين كار دستور امام است سپس حكايتش را براى وىنقل كرد. وقتى كه حرفش تمام شد، ابوالحسين گفت : خاك بر سرم كه خودم را به اينگناه آلوده . و در همان موقع توبه كرد و ديگر لب به شراب نزد. بدين ترتيب باعنايتى كه امام به او فرمود به راه راست هدايت گرديد.(35) چرا شيعه شدى ؟! محدث نورى مى نويسد: در سال 1317 هجرى قمرى ، يك خانواده سنى در نجف اشرف بهمذهب شيعه گرويدند. چون اين كار عجيب و استثنايى بود، من از رئيس خانواده خواستم كهماجرا را با قلم خودش بنويسد. رئيس خانواده ، سيد عبدالحميد نام داشت . وى خطيب و قارى قرآن و در نجف اشرفكتابفروشى داشت . او، ماجراى شيعه شدن خود و خانواده اش را چنين نوشت : روزى زنيكى از ملايان به سر درد شديدى مبتلا گرديد، بطورى كه از خواب و خوراك افتاد وبعد از مدتى بى خوابى ، دو چشمش نيز كور شد. وقتى خانواده زن در درمان او درمانده ونااميد شدند به من مراجعه كرده و چاره خاستند. من گفتم : بيمارى او علاجى ندارد. مگر اينكه اميرالمؤ منين كه حلال مشكلات است ، كارى كند. شب وقتى حرم خلوت شد، او را به حرمببريد و دست به دامن اميرالمؤ منين شويد. اتفاقا آن شب ، درد زن كم شد و پس از چند شبانه روز بى خوابى به خواب عميقى فرورفت . در عالم خواب ديد كه مى خواهد به حرم على عليه السلام برود. در اينحال ، شخصى نورانى و روحانى به وى نزديك شد و فرمود: ((اى زن ، راحت باش .خوب مى شوى )). زن عرض كرد: آقا، شما كى هستيد؟ او فرمود: من مهدىآل محمد هستم . زن از خواب بيدار شد، هنوز چشمانش نابينا بود ولى آرامشى عجيب يافتهبود. صبح چهارشنبه از خانواده اش خواست كه او را به ((وادى السلام )) و ((مقامحضرت مهدى (عج ))) ببرند. مادر، خواهر و بستگانش او را به آنجا بردند. او در محرابنشست و شروع به گريه و زارى و استغاثه به حضرت مهدى (عج ) نمود، طورى كهبيهوش شد و از حال رفت . در آن حال ديد كه دو آقاى نورانى كه يكى از آنها را قبلاديده بود، نزد او آمدند. يكى از آنان به او فرمود: راحت باش ، خداوند به تو شفا داد. زن عرض كرد: شما كى هستيد؟ آقا فرمود: من على بن ابيطالب هستم و اين فرزندم مهدىاست . زن به هوش آمد، متوجه شد كه بينا شده است و همه جا را مى بيند. از شادى فريادكشيد: مادر، شفا يافتم . او را شادى كنان به شهر آوردند. پس از اين معجزه ، آن خانواده و عده ديگرى ازاهل سنت ، به مذهب شيعه گرويدند(36). غلام فرارى يكى از اميران ((بنى عباس )) غلامى به نام ((رفيد)) داشت ، روزى امير بر غلامشخشمگين شد و تصميم به كشتن او گرفت . رفيد از نزد حاكم گريخت و به امام صادقعليه السلام پناهنده گرديد و از حضرت خواست كه وى را پناه دهد. حضرت به او فرمود: نزد او برگرد و سلام مرا به او برسان و بگو كه ، جعفر بنمحمد عليه السلام فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله غلام تو را پناه داده است . بهاو آزارى مرسان . غلام گفت : ارباب من ، مردى از سرزمين شام است و همان طورى كه مى دانيد، بيشتر شاممخالف شما هستند مى ترسم اگر پيام شما را به او برسانم ، بيشتر خشمگين شود. امام عليه السلام فرمود: نترس ، برو و آنچه گفتم به او برسان ، غلام به طرف خانهآقايش به راه افتاد. در بيابان ، عربى به او رسيد و گفت : كجا مى روى اى مرد؟ من مرگرا در صورتت مى بينم . آنگاه دست غلام را گرفت و به آن نگاه كرد و گفت : اين دست ، از آن كسى است كه بهزودى كشته مى شود. بعد، به پاى غلام نگاه كرد و گفت : اين پامال شخصى است كه به قتل مى رسد. به همين ترتيب تمام بدن غلام را برانداز نمود وگفت : اين بدن ، بدن كسى است كه به سوى مرگ مى رود. سپس به زبان غلام دقيق شد و گفت : از مرگ نترس ، زيرا بر زبان تو پيامى است كهاگر به كوههاى بلند، اين پيام را برسانى ، همگى مطيع خواهند شد. غلام به راهش ادامه داد تا اينكه به خانه مولايش رسيد. همين كه وارد خانه شد، او راگرفتند و دستهايش را بستند و حاكم دستور داد او را بهقتل برسانند. جلاد با شمشير برهنه آمد و بالاى سر غلام ايستاد تا سر از تنش جدانمايد. در آخرين لحظات ، غلام گفت : اى امير، مرا به زور نگرفتى ، بلكه با پاى خودم به اينجا آمدم ، زيرا مطلبى دارم كهمى خواهم در خلوت به تو بگويم . حرف مرا بشنو، آنگاه اگر خواستى مرا بكش ! مرد شامى ، به اطرافيانش دستور داد كه خارج شوند، وقتى اتاق خلوت شد، غلام گفت :مولاى من و تو، حضرت جعفر بن محمد عليه السلام به تو سلام رساند و گفت : مرا پناهداده است . مرد شامى كه متعجب شده بود، با هيجان زيادى پرسيد: آيا قسم مى خوردى كه آن حضرتبه من سلام رسانيده است ؟ غلام قسم خورد. مرد شامى دو بار ديگر اين سؤال را تكرار كرد و غلام قسم خورد كه عين حقيقت را گفته است . مرد شامى كه از شادى درپوست خود نمى گنجيد، فورا دست غلام را باز كرد و گفت : دلم آرام نمى گيرد مگراينكه دست مرا به همان گونه ببندى . غلام گفت : من جراءت اين كار را ندارم . امير گفت : تا اين كار را نكنى ، از شرمندگى منكاسته نمى شود. مرد شامى به قدرى اصرار كرد كه غلام دستهاى او را با طناب بست وسپس آن را باز كرد. مرد انگشتر خود را به غلام داد و گفت : اين مهر من است . از امروز تمامامور و كارهاى خودم را به تو واگذاردم و تمام ثروتم را به دست تو دادم ، هر كارى كهدلت مى خواهد، بكن . به اين ترتيب ، غلام با چنگ زدن به ولايت امام صادق عليه السلام نه تنها از مرگنجات يافت ، بلكه به بالاترين مقام در نزد مولايش رسيد(37). پوستين اياز! عده اى از اطرافيان سلطان محمود كه پيوسته از تقرب و نزديكى اياز به سلطان رنجمى بردند هميشه در فكر چاره اى بودند تا او را از نظر پادشاه بيندازند، با خبر شدندكه اياز را اطاق مخصوصى است و شبانه روزى يك مرتبه از آن خانه سركشى مى كند، وهيچ كس هم تا كنون از داخل آن اطاق اطلاع پيدا نكرده است . پيش سلطان رفته گفتند: اياز كه اين قدر مورد توجه شما است خيانت مى كند، زيرا حجرهاى به خود اختصاص داده و هيچ كس را نمى گذاردداخل آن شود، هر چه زر و جواهر يا وسايل مختلف به دست مى آورد در آن اطاق پنهان مىكند و اين خيانت آشكارى است . سلطان محمود با اينكه بارها اياز را امتحان كرده بود، باز نيمه شبى دستور داد چند نفرچراغ بيفروزند و داخل آن خانه شوند تا از اسرار نهفته اطلاع پيدا كنند، وقتى كه واردشدند، در آنجا جز پوستينى بسيار كهنه و مندرس با چارقى نيافتند. هر چه بيشترجستجو نمودند كمتر يافتند، با تعجب جريان را به عرض سلطان محمود رسانيدند.دستور داد اياز را حاضر نمايند، وقتى اياز آمد از او سر نگه داشتن پوستينى به آنفرسودگى و چارقى از آن كهنه تر را پرسيد؟! گفت : روزى كه به خدمت سلطان مشرف شدم چنين جامه اى داشتم ، همان لباس را حفظ كردهام تا ابتداى وضع خود را فراموش ننمايم و پايم را از گليم بيرون ننهم اين همه لطف وانعام سلطان را از خود ندانم (سلطان علاوه بر جايزه اى گرانبها كه به او داد علاقه ومحبتش نسبت به او بيش از پيش شد).(38) ازدواج يوسف و زليخا هنگامى كه حضرت يوسف عليه السلام به سلطنت مصر رسيد، چون در سالهاى قحطىعزيز مصر فوت كرده بود زليخا كم كم فقير گرديد، چشمانش كور شد، به علت فقرو كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدايى مى كرد به او پيشنهادكردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنايتى كند سالها خدمت او مى كردى . شايد بهپاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نمايد. ولى باز هم عده اى او را از اين كار منع مىكردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تابه زندان افتاد و آن همه رنج كشيد خاطرات گذشته برايش تجديد شود و تو را كيفرنمايد. زليخا گفت : يوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كريم و بردبار است كه هرگز با منآن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر يك بلندى نشست . (هر وقت حضرت يوسفعليه السلام خارج مى شد جمعيت كثيرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند)زليخا همين كه احساس كرد يوسف نزديك او رسيد گفت : سبحان منجعل الملوك عبيدا بمعصيتهم و العبيد ملوكا بطاعتهم ، پاك و منزه است خداوندى كهپادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمانبردارى پادشاه مى نمايد)). يوسف عليه السلام پرسيد: تو كيستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد وآنى از ياد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كيفراعمال بد خود به اين روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدايى مى كند كهبرخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند. بعد از عزيز اولين شخص مصر بود واينك ذليلترين افراد، اين است جزاى گنهكاران . يوسف گريه زيادى كرد و بعد پرسيد: آيا هنوز چيزى از عشق و علاقه نسبت به من درقلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهيم قسم ، يك نگاه به صورت تو، بيش ازتمام دنيا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند. يوسف پرسيد:زليخا چه تو را به اين عشق واداشت ؟ گفت : زيبايى تو. يوسف گفت : پس چه خواهى كرداگر پيامبر آخرالزمان را ببينى كه از من زيباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كهنامش محمد صلى الله عليه و آله است ؟ زليخا گفت : راست مى گويى . يوسف عليهالسلام پرسيد تو كه او را نديده اى ، از كجا تصديق مى كنى ؟ گفت همين كه نامش رابردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به يوسف وحى كرد زليخا راست مى گويد ما نيزاو را به واسطه علاقه و محبتى كه به پيامبر ما محمد صلى الله عليه و آله دارد، دوستداريم و به اين خاطر تو با زليخا ازدواج كن . آن روز يوسف به زليخا چيزى نگفت ورفت . روز بعد به وسيله شخصى به او پيغام داد كه اگرميل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زليخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نمايد،آن وقت كه جوان و زيبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پيرو بينوا و كور شده ام مرامى گيرد؟! حضرت يوسف عليه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كهخواست عروسى كند به نماز ايستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد.خداوند جوانى و شادابى زليخا را به او باز گرداند، چشمانش شفا يافت ، مانند همانزمانى كه به او عشق مى ورزيد، در آن شب يوسف او را دخترى بكر يافت ، خداوند دو پسراز زليخا به يوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بين آنها جدايى انداخت. هنگامى كه يوسف عليه السلام مالك خزاين زمين شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جومى خورد، به او مى گفتند با اين كه خزينه هاى زمين در دست توست به گرسنگى مىگذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سير شوم و گرسنگان را فراموش نمايم . (39) مخالفت نفس مرد كافرى روزها به بازار بغداد مى آمد، مردم گرد او جمع مى شدند و او به آنها خبرمى داد از آنچه در منزل داشتند يا در نيت خود مى گرفتند. اين جريان را به موسى بنجعفر عليه السلام عرض كردند، حضرت با وضع ناشناسى به آنمحل حاضر شد. به يكى از همراهان خود فرمود: چيزى در نيت بگير، و بعد از آن كافرپرسيد؟ مرد كافر از آنچه او در نظر گرفته بود خبر داد. موسى بن جعفر عليه السلاماو را به كنارى برده فرمود: به واسطه چه عملى اين مقام را پيدا كردى با اين كه اينكار از مقام پيامبران است . گفت : به اين درجه نرسيدم مگر به واسطه مخالفت با خواهش نفس ، حضرت فرمود:اسلام را بر نفس خود عرضه بدار ببين چگونه مى يابى آن را؟ عرض كرد: نفسم راضىبه اسلام آوردن نيست . حضرت فرمود: مگر نه اين است كه به اين مقام در اثر مخالفت نفس رسيده اى . پساكنون با آن مخالفت كن ، مرد كافر، مقدارى فكر كرد و بعد ايمان آورد، ايمانش نيكو شد،پس از اين جريان گاه گاه به مجلس موسى بن جعفر عليه السلام حاضر مى شد. روزى يك نفر درخواست كرد، از نيتش خبر دهد، هر چه فكر نمود چيزى نتوانست بگويد،آنگاه عرض كرد: من وقتى كافر بودم از امور پنهان اطلاع داشتم ولى حالا كه مسلمانم چرانمى توانم ؟ حضرت فرمود: خداوند عمل هيچ بشرى را بى پاداش نمى گذارد، چون تو در آن موقعمخالفت با نفس مى كردى خداوند جزاى آن را در دنيا داد. تو را قدرت اطلاع بر اسرارپنهان مردم عنايت كرد، زيرا كافر در آخرت بهره اى ندارد، اكنون كه اسلام آوردى خداوندپاداش آن را ذخيره براى آخرتت كرده و جزاى دنيا را قطع نموده (40). فضل خدا را ببين مردى عاشق كنيز همسايه خود شد. خدمت حضرت صادق عليه السلام آمده جريان را بهعرض ايشان رسانيده آن جناب فرمود: هر وقت او را ديدى بگو (اللهم اسئلك منفضلك ) يعنى : خداوندا او را از فضل تو مى خواهم . مدتى گذشت اتفاقا صاحبكنيز اراده مسافرت كرد. پيش همان همسايه آمده تقاضا كرد كنيزش را به رسم امانت پيشاو بگذارد، در جواب گفت : من مردى مجردم ، ميل ندارم كنيز تو پيش من باشد. آن مرد گفت : مانعى ندارد كنيز را برايت قيمت مى كنم تو از او به نحوحلال بهره بردار بعد از بازگشت تو را مخير مى كنم ياپول او را مى دهى و يا خودش را بر مى گردانى . اين پيشنهاد را پذيرفت . پس از چندىخليفه خواستار كنيزى شد. توصيف همان كنيز را پيش خليفه كردند، او را به قيمت بسياربالا به خليفه فروخت پس از بازگشت آن مرد از مسافرت ، تمامپول را به او رد كرد ولى صاحب كنيز نگرفت و گفت : اينمال به تو تعلق دارد من بيش از مقدارى كه اول قيمت براى كنيز تعيين كرده ام بر نمىدارم . (41) عزيزان اگر انسان قدرى اين لجام نفس سركش را مهار كند، خداوند او را از راهحلال به آنچه بخواهد، مى رساند اصلا خداوند روزى و نصيب هر كس را درحلال قرار داده و اين انسان بدبخت است كه عجله كرده و سعى مى كند آن را از راه حرام بهدست آورد و در اين داستان بالا ديديد كه چطور در اثر مخالفت با هواى نفس به مقصودخود بلكه بالاتر هم رسيد. شهربانو اسير يا آزاد؟ پس از شكست يزدگرد پادشاه ايران از مسلمانان او وقتى اوضاع را وخيم ديد فرار كرد وخود را مخفى نمود. ولى مسلمين دو دختر او را اسير كرد و به مدينه آوردند، زنان مدينه بهتماشاى آنها مى آمدند. آنگاه آنها را وارد مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله كردند، عمرخواست صورت شهربانو را باز كند تا مشتريان او را تماشا كنند و بعد بخرند.شهربانو زير دست عمر زد و به زبان فارسى گفت : صورت پرويز سياه باد، اگرنامه رسول خدا را پاره نمى كرد، دخترش به چنين وضعى دچار نمى شد. عمر چون زباناو را نمى فهميد خيال كرد دشنام مى دهد، تازيانه از كمر كشيد تا او را بزند، گفت : ايندخترك مجوس مرا دشنام مى دهد. اميرالمؤ منين عليه السلام پيش آمد و فرمود: آرام باش اوبه تو كارى ندارد جد خود را دشنام مى دهد گفته شهربانو را برايش ترجمه كرد، عمرآرام گرفت . به نقل ديگر عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد، حضرت امير عليه السلامفرمودند: ان بنات الملوك لاتباع و لو كانوا كفارا دختران پادشاهان به فروشنمى رسند اگر چه كافر باشند، ممكن است ايشان را اجازه دهيد هر كس را كه خواستند ازمسلمين انتخاب نمايند، آنگاه به ازدواج آن شخص در آورده و مهريه او را از بيتالمال از سهم همان فرد محسوب كنيد. شهربانو را كه به اختيار خود گذاشتند از پشتسر، دست بر شانه امام حسين عليه السلام گذارد و گفت : اگر به اختيار من است اينپرتو درخشان ، اين مهر تابان را انتخاب كردم ، با حسين عليه السلام ازدواج كرد و ازپيوند مقدس و مبارك حضرت امام زين العابدين عليه السلام متولد شد(42). اسلام آوردن بازان ايرانى در ميان سلاطين و زمامدارانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها نامه نوشت و ايشانرا دعوت به اسلام كرد خسرو پرويز پادشاه ايران هم بود، نامه او را به وسيله عبداللهبن حذاقه فرستاد. هنگامى كه عبدالله نامه را به بارگاه خسرو رسانيد پادشاه ايراندستور داد ترجمه نمايند، چون ترجمه شد، خسرو پرويز ديد پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله نام خود را بر نامه او مقدم داشته است و نوشته : ((از محمدرسول خدا به كسرى عظيم فارس )) اين موضوع بر او گران ، آمد نامه را پاره كرد وبه عبدالله هيچ توجهى ننمود، از جواب دادن نيز خوددارى كرد، وقتى خبر به پيامبرصلى الله عليه و آله رسيد كه نامه اش را خسرو از روى كبر و خود خواهى پاره كردهگفت : الهم مزق ملكه خدايا تو نيز پادشاهى او را قطع فرما. خسرو پرويز نامه اى به بازان پادشاه يمن نوشت كه شنيده ام در حجاز شخصى دعوىنبوت كرده دو نفر از مردان دلير خود را بفرست تا او را دست بسته خدمت ما آوردند. بازاندو نفر از ميان مردان خود بنام ((بابونه )) و ((خرخسره )) انتخاب نمود و نامه اى كهمتضمن دستور خسرو پرويز بود، نوشت و به وسيله آنها فرستاد. فرستادگان بازانشرفياب خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله شدند و نامه او را تقديم نمودند. پيامبر صلى الله عليه و آله از روبرو شدن با آنها كراهت داشت زيرا بازو و بندهاى طلابر بازو بسته كمربندهاى سيمين بر كمر داشتند، ريشهاى خود تراشيده و سبيلهاى بلندگذاشته بودند، به آنها فرمود: واى بر شما، چه كسى دستور داده ريش بتراشيد وسبيل بگذاريد؟ عرض كردند: پروردگار ما كسرى آن بزرگوار فرمود: ولىپروردگار من امر كرده شارب را بزنيم و ريش بگذاريم . آنگاه فرمود: حالا برويد استراحت كنيد، تا فردا جواب شما را بدهم ، فردا كه به خدمترسيدند فرمود: به بازان بگوييد: ديشب هفت ساعت از شب گذشته پروردگار من ،پروردگار او خسرو پرويز را به وسيله فرزندش شيرويه بهقتل رسانيد و ما بر مملكت آنها مسلط خواهيم شد، و اگر تو بخواهى به جاى خود حاكمباشى و بر آن منطقه مثل حالا حكومت كنى ايمان بياور. اين پيشآمد در شب سه شنبه دهم جمادى الاولسال هفتم هجرى واقع شد، فرستادگان با ضبط اين تاريخ مراجعت كردند، پس از چندىنامه اى از شيرويه به بازان رسيد، مضمون نامه حاكى بود كه در همان تاريخ خسروپرويز را به علت جرايم زيادى كه داشت من بهقتل رسانيدم و بر جاى او به تخت نشسته ام و اين نامه را نوشتم كه با آن مردى كه درحجاز دعوى نبوت مى كند كارى نداشته باشى شرح مشاهدات ((بابويه و خرخسره )) ازتواضع پيامبر صلى الله عليه و آله و در عينحال عظمت و ابهت زايد الوصف آن حضرت و صادق بودن خبر آن بزرگوار ازقتل خسرو پرويز به دست پسرش در همان شب و ساعت و... باعث شد كه بازان و بسيارىاز مردم يمن ايمان آوردند(43). آهنگر و آتش مردى از صالحان و پرهيزكاران وارد مصر شد. آهنگرى را ديد كه آهن سرخ و تفتيده را بادست از كوره آتش بيرون مى آورد و حرارت آن به دست او هيچ تاءثيرى ندارد. با خودگفت : اين شخص يكى از بزرگان و اوتاد است . پيش رفت سلام كرد و گفت : تو را بهحق آن خدايى كه در دست تو اين كرامت را جارى كرده ، دعايى درباره من كن . آهنگر اينحرف را كه شنيد شروع به گريستن كرد و گفت : گمانى كه درباره من بردى صحيحنيست ، من نه از پرهيزكارانم و نه از صالحين . پرسيد: چگونه مى شود با اينكه انجامچنين كارى جز به دست بندگان صالح خدا نيست ؟ پاسخ داد. صحيح است ولى دست منعلتى ديگر دارد، آن مرد اصرار ورزيد تا از سبب باخبر گردد. آهنگر گفت : روزى بر در همين دكان مشغول كار بودم . زنى بسيار زيبا و خوش اندام كهكمتر مانند او ديده بودم جلو آمد و اظهار فقر و تنگدستى شديدى كرد. مندل به رخسار او بستم و شيفته جمالش شدم و به او گفتم : اگر راضى شوى كام از توبگيرم ، هر چه احتياج داشته باشى بر مى آورم با حالتى كه حاكى از تاءثير فوقالعاده بود گفت : از خدا بترس من اهل چنين كارى نيستم . گفتم ، پس بلند شو و به جاىديگر برو، او هم رفت ، طولى نكشيد دو مرتبه بازگشت و گفت : همين قدر بدان ، فقر وندارى غير قابل تحمل مرا واداشت كه به خواسته تو پاسخ مثبت دهم . من دكان را بسته بااو به خانه رفتم . وقتى وارد اطاق شديم در راقفل كردم ، پرسيد: چرا در را قفل مى كنى اينجا كه كسى نيست ؟ گفتم مى ترسم كسىبيايد و باعث رسوايى شود گفت : پس چرا از خدا نمى ترسى ؟! نزديك او كه رفتم ديدم چون برگ بيد در معرض باد بهارى مى لرزد و قطرات اشكچون ژاله از ديده مى بارد، گفتم : تو ديگر از چه مى ترسى ؟ گفت هم اكنون خدا شاهد وناظر ما است ، چگونه نترسم . با قيافه اى بسيار تضرع آميز گفت : اى مرد اگر مراواگذارى به عهده مى گيرم خداوند پيكر تو را به آتش دنيا و آخرت نسوزاند. دانه هاىاشك او با لحن ملتمسانه اش در من تاءثير بسزايى كرد، از تصميم خود منصرف شدماحتياجاتش را بر آوردم و او با شادى و سرور زياد به خانه برگشت . همان شب در خواب ديدم بانويى بزرگوار كه تاجى از ياقوت بر سر داشت به منفرمود: (يا هذا جزاك الله خيرا)، خدا پاداش نيكويى به تو عنايت كند، پرسيدم: شما كيستيد؟ (قالت ام الصبية التى اتتك و تركتها خوفا من اللهعزوجل ، لا احرقك الله بالنار لافى الدنيا و لافى الاخرة ) گفت : من مادر هماندختركم كه نيازمندى او را به سوى تو كشانيد ولى از ترس خدا رهايش كردى ، اينك ازخداوند مى خواهم كه در آتش دنيا و آخرت ترا نسوزاند. پرسيدم : آن زن از كدام خانواده بود؟ گفت : از بستگانرسول خدا صلى الله عليه و آله ، سپاس و شكر فراوانى كردم ، به همين جهت حرارتآتش در من تاءثير ندارد(44). عابد و آتش حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: زنى هرزه گرد با چند نفر از جوانان بنىاسرائيل مصادف شد. با قيافه به ظاهر آراسته آنها را فريفت . يكى از جوانان بهديگرى گفت : اگر فلان عابد هم اين زن را ببيند فريفته اش خواهد شد زن آلوده اينسخن را شنيد، گفت به خدا سوگند تا او را نفريبم به خانه بر نمى گردم . هنگام شب به محل اقامت عابد رفت ، در را كوبيد، گفت : زنى بى پناهم ، امشب مرا در خانهخود جاى ده . عابد امتناع ورزيد. زن گفت : چند نفر جوان مرا تعقيب مى كنند اگر راهم ندهىو آنها برسند از چنگشان خلاصى نخواهم داشت . عابد اين حرف را كه شنيد او را اجازهورود داد، همين كه داخل خانه شد، لباس از تن خود بيرون كرد و قامت دلاراى خويش را درمقابل او جلوه داد، چشم عابد به پيكر زيبا و اندام دلفريب او افتاد، چنان تحت تاءثيرغريزه جنسى واقع شد كه بى اختيار دست خود را به اندامش نهاد، در اين موقع ناگاه بهخود آمده متوجه شد چه از او سر زده ، ديگى بر سر بار داشت ، براى تهيه غذا زير آنآتش افروخته بود. جلو رفت ، دست خود را به آتش نهاد. زن پرسيد: اين چه كاريست كه از تو سر مى زند؟! گفت : دست من خودسرانه كارى كرد او را كيفر مى دهم . از ديدن اين وضع زن طاقت نياورد،از خانه او خارج شد در بين راه به عده اى از بنىاسرائيل ، گفت : فلان عابد را دريابيد كه خود را آتش زد. وقتى آمدند، مقدارى از دست اورا سوخته يافتند(45). انوشيروان و پيرخاركش روزى انوشيروان از شكار بر مى گشت ، پيرمردى را ديد با پاى برهنه و جامه پارهپشته خارى بر پشت نهاده از حرارت آفتاب عرق از سرو رويش جارى است ، در آنحال استخوانى به پايش فرو رفت ، بطورى كه خون از آن روان شد پير هيچ توجهىنكرد. قدرى خاك بر آن زخم ريخت و لنگان لنگان به راه خود ادامه داد. شاه بهحال او رحمتش آمد اسب پيش راند، گفت : پيرمرد وقت آسايش است از چه رو خود را به رنجمى اندازى و چنين زحمت مى كشى ؟ پير گفت : اى سوار، چهار دخترى بى مادر دارم ، هر روزپشته اى خار به بازار مى برم و به يك درهم و نيم نقره مى فروشم ، يك درهم نان مىخرم نيم درهم ديگر به پنبه مى دهم تا براى جامه خود بريسند، اگر اين رنج نكشم آنهابدون توشه مى مانند. انوشيروان پرسيد خانه ات كجاست ؟ گفت در اين ده ، شاه گفت : آسوده باش من اين ده رابه تو بخشيدم و ملك تو كردم . انگشترى به او داد تا نشانه آن مالكيت باشد. پيرانگشتر را گرفت و رفت به بزرگ آن ده نشان داد. همگى پيش او شرط خدمت و ادب بهجاى آوردند، در مدت كمى از ثروتمندان معروف شد. مدتى گذشت ، اتفاقا روزى انوشيروان از شكار مى آمد از لشكر جدا افتاد تنها به همانده رسيد. پرسيد اين ده از كيست ؟ گفتند: از كسى است كه سابقا خاركشى مى كرد، روزىشاه به حالش رقت نموده اين ده را به او بخشيد، انوشيروان خاطره گذشته را به يادآورد. پرسيد منزل آن پير كجاست ؟ نشان دادند. چون به آنجا رسيد، عده اى از خدمتكارانرا ديد جلو در ايستاده اند، گفت آقاى شما كجاست ؟ گفتند: مختصر كسالتى دارد. پرسيد:براى چه كسالت پيدا كرده ؟ گفتند: امروز در باغ كمى گردش كرد بر اثر همانتفريح كوفته شده ، شاه خنديد و از آن وضع در شگفت شد. گفت به او بگوييد ميهمانىآمده و مى خواهد ترا ببيند. پير را خبر دادند، اجازه ورود داد، شاه وارد شد. ديد او در ميان بستر ديبا خوابيده است .همين كه چشمش به انوشيروان افتاد از جاى برخاست و زمين ادب بوسيد و عذرحال خود بيان نمود. شاه گفت : يك سؤ ال دارم جواب گوى تا بر گردم . عرض كرد:بفرماييد. گفت : آن روز كه استخوان در پاى تو شكست و مجروح شد هيچ نناليدى . اينكاز زحمت تفريح در باغ شخصى خود بر بستر خوابيده اى و مى نالى ؟ پير گفت : اىپادشاه ! مرد بايد هنگام سختى صبر كند تا در موقع دولت بتواند زيست كند، از اينسخن ، انوشيروان بسيار خرسند شد، يك پارچه ده ديگر به او بخشيد، انوشيروانبسيار خرسند شد، يك پارچه ده ديگر به او بخشيد، آن روز را ميهمان او بود و شببرگشت (46). فرق اسلام و مسيحيت ! دو نفر از جوانان مسيحى كه مسلمان شده و براى تحصيلات دينى به مراكش رفته بودند،تعريف مى كردند كه : چند سال قبل ، در اسپانيا زندانى شده بوديم . در زندان با يكجوان مسلمان عراقى آشنا شديم . او روزها به هنگام بيكارى ، در گوشه اى مى نشست . وبا صوتى خوش قرآن مى خواند. ما كه مسيحى بوديم و زبان عربى نمى دانستيم : ازحرفهاى او چيزى نمى فهميديم ، اما از قرآن خواندنش لذتى معنوى مى برديم . به همينخاطر تصميم گرفتيم كه از اوقات فراغت خود استفاده كرده . عربى ياد بگيريم . نزدهمان جوان مسلمان ، كم كم عربى را ياد گرفتيم ، طورى كه هر گاه او قرآن خواند، مامعنى آيات را مى فهميديم ، تا اين كه او يك روز اين آيه را خواند: ((از خداوند رحمتش رابخواهيد.)) و سپس آيه اى خواند كه : ((بخوانيد مرا، تا اجابت كنم شما را.)) و بارديگر، اين آيه را تلاوت كرد: ((هنگامى كه بندگانم از من چيزى بخواهند، من به آناننزديك هستم .)) در اين هنگام ما به فكر فرو رفتيم كه چقدر بين اسلام و دين مسيحيت(فعلى ) تفاوت است . مسلمانان هرگاه بخواهند با خدا حرف بزنند، احتياج به واسطهندارند. ولى مسيحيان در دين خود تشريفات پوچ و بيهوده اى دارند. آنها مى گويند كههيچ كسى نمى تواند بدون واسطه با خدا حرف بزند و براى اين كار حتما بايد نزدكشيشها برود و به گناهان خود اعتراف كند و پولى بپردازد تا كشيش او را بيامرزد، درحالى كه خود كشيش ؛ هيچ راهى به سوى خداوند ندارد. ما از شنيدن اين آيات منفعل شده و به شك افتاديم . و با خود فكر كرديم : آيا به راستىخداوند به ما نزديك است و ما بدون واسطه مى توانيم از او بخواهيم ؟)) مدتى گذشتتا اينكه روزى در زندان گرفتار عطش و تشنگى شديم و هيچكس هم در محوطه زندان نبودتا از او آب بخواهيم . وقتى كه از تشنگى به حالت مرگ افتاديم ، ناگهان به يادآيات قرآن افتاديم و دعا كرديم كه : ((خدايا، اگر اين آيات از جانب تو و محمد صلىالله عليه و آله فرستاده توست ، به داد ما برس كه داريم از تشنگى هلاك مى شويم.)) در اين موقع ، ناگهان از ديوار مقابل ما، جوى آبى جارى گرديد. ما از آن آبنوشيديم و سيراب شديم و در همان لحظه تصميم گرفتيم كه مسلمان شويم . پس ازرهايى از زندان اسلام را اختيار نموده و براى ادامه تحصيلات به اينجا آمديم (47).
|