بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب جنگ های امام علی (ع) در پنج سال حکومت, ابن اعثم کوفى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     IMAM0001 -
     IMAM0002 -
     IMAM0003 -
     IMAM0004 -
     IMAM0005 -
     IMAM0006 -
     IMAM0007 -
     IMAM0008 -
     IMAM0009 -
     IMAM0010 -
     IMAM0011 -
     IMAM0012 -
     IMAM0013 -
     IMAM0014 -
     IMAM0015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بعد از اين واقعه مردى به نام مسجع بن بشر خرامى مردان قبيله خود را صدا كرد و گفت :اى برادران ! مرا يارى كنيد تا بر اهل عراق حمله كنم و با على بن ابى طالب عليهالسلام كه خود را به شجاعت و نام آورى مى ستايد مبارزه و كار و زار كنم .
اما هيچ كس از قبيله اش دعوت او را اجابت نكرد. وى به تنهاى وارد ميدان شد و پيكارشديدى كرد و حملاتى پيوسته داشت ، و جايگاه اميرالمؤ منين على عليه السلام را مى جست، و مى گفت : على بن ابى طالب عليه السلام را به من نشان دهيد، تا با هم مبارزه اىكنيم .
عدى بن حاتم طائى در مقابل او قرار گرفت و گفت : اين چنين لاف مردانگى مزن ! بيا تاشجاعت تو را ببينيم .
خرامى نزديك آمد تا حمله كند، عدى بن حاتم نيزه اى بر سينه او فرو كرد و او را از اسببه پايين انداخت ، خرامى چون بر زمين افتاد در دم جان سپرد.
اين بار خالد بن معمر سدوسى كه از شجاعان نامدار روزگار و از ياران على عليهالسلام بود به ميدان جنگ آمد و گفت :
اى اهل عراق و حجاز! هر كس دوست دارد با خدا معامله كند و تا پاى جان مقاومت نمايد با منبيعت مرگ ببندد تا اهل شام را درهم بشكنيم .
بيش از سه هزار نفر از قبايل مختلف با او موافق شدند، و پيمان بستند و غلاف شمشير درهم شكستند، و همگى آماده جنگ با اهل شام شدند.
آنان آن قدر حمله هاى مردانه و جنگهاى جانانه كردند كه كسى تا به آن روز نديده بود،تا اين كه به خيمه معاويه داخل شدند، معاويه از جايگاه خود گريخت و در ميان لشكرشام پنهان شد. خالد بن معمر سپس آنچه از مال و سلاح در خيمه معاويه بود به غنيمتگرفت .
معاويه حيله اى به كار برد و براى خالد پيغام فرستاد كه اگر من پيروز شوم امارتخراسان را به تو مى دهم . بيش زا اين مجاهدت مكن . خالد هم به طمع امارت خراسان ازجنگ و پيكار دست كشيد و بيش از آن ادامه نداد.
رسالت ابوهريره و ابودرداء بر معاويه
روز ديگر، ابوهريره و ابودرداء از لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام به نزد معاويهرفته و گفتند:
اى معاويه ! چرا با على بن ابى طالب عليه السلام مى جنگى ؟ و خون مسلمانان را مىريزى ؟ حال اين كه على بن ابى طالب عليه السلام در تصدى خلافت از تو لايق تر وسزاوارتر است ، به سبب سابقه اى كه در دين و فضيلتى كه در اسلام و به جهتقرابتش به محمد مصطفى صلى الله عليه و آله ، او مردى از مهاجر و مجاهدين است در حالىكه مردى طليق (67) و پدرت ابوسفيان از مخالفين و محاربينرسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان بوده است . تو با على بن ابى طالب عليهالسلام برابر نيستى ، پس ‍ چرا براى مال دنيا و رياست دنيوى به محاربه و جنگبرخاستى ؟ بهتر است جنگ را رها كنى و رد متابعت و موافقت اميرالمؤ منين على عليه السلامدرآيى .
معاويه گفت : من خود را بر على عليه السلام ترجيح وتفضيل نمى دهم ، و نمى گويم براى خلافت از على بن ابى طالب عليه السلامسزاوارترم . بلكه آنچه از محاسن و اخلاق ،فضايل و مكارم على گفتيد قبول دارم . و ليكن كشندگان عثمان در كنار او به سر مىبرند، اگر قاتلين خليفه مظلوم را به من بسپارد خصومت و دشمنى را كنار مى گذارم ومسلمانان هر تصميمى بگيرند متابعت و موافقت مى كنم .
آنان گفتند: آيا سخن ديگرى غير از اين دارى ؟
معاويه گفت : خواست من همين است و غرض ديگرى ندارم .
آن دو به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمده و گفتند:
يا ابا الحسن ! مرتبه فضيلت و شرافت و علو شاءن تو بر كسى پوشيده نيست و معاويهمردى است بى دين و دنيا طلب كه جمعى سفيه ،جاهل و طماع را به گرد خود جمع كرده و به جنگ تو آمده است ، هر روز خون جمعى ازمسلمانان ريخته مى شود، ما به نصيحت معاويه رفتيم و او را نصيحت ها گفته ايم . معاويهگمان مى كند قاتلان عثمان در نزد تو و در لشكر تو هستند، آنان را از تو مى طلبد،اگر كشندگان عثمان را نزد معاويه بفرستى ، آتش فتنه خاموش مى شود و معاويه ديگربهانه اى براى جنگ ندارد، و به حكم مسلمانان تن مى دهد.
اميرالمومنين فرمود:
اى اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله ! معاويه مرد زيرك و مكارى است . همه مىدانند، روزى كه عثمان را كشتند و من حاضر نبودم و نمى دانمقاتل عثمان كيست ، اگر شما كشندگان عثمان را مى شناسيد، بگوييد تا منتحويل معاويه دهم .
آن دو گفتند: شنيده ايم محمد بن ابى بكر، عمار بن ياسر و مالك اشتر و عدى بن حاتمطائى عمروبن حمق خزاعى ، و...در سراى او داخل شدند و بر وى زخم زدند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت :
برويد و آن جماعت را بياوريد، تا تحويل معاويه دهم .
ابوهريره و ابودرداء نزد آن جماعت رفتند و گفتند: شنيديم شما عثمان را كشتيد. اميرالمؤمنين على عليه السلام ما را فرموده تا شما را بگيريم و نزد معاويه بفرستيم .
چون اين خبر در لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام منتشر شده ، هزار نفر اجتماع كرده وشمشير كشيده و گفتند:
اى ابوهريره و اى ابودرداء! روز قتل عثمان مهاجر و انصار و همه صحابه كبار در مدينهحاضر و خاموش بودند و او را يارى ندادند، زيرا كه بر قانون شريعت رفتار نمىكرد، عمال و امراء او در حق مردم ظلم روا مى داشتند، تا سينه ها پر از كينه شد و از هرطايفه اى جمعى كثير بر او شوريدند. عايشه و طلحه و زبير متفقا آتش فتنه را دامن زدند.نخستين كسى كه بر بام خانه عثمان رفت طلحه بود. عثمان در اين زمان از معاويه استمدادكرد و از او كمك خواست ، ليكن معاويه او را اجابت نكرد و يارى نداد اگر معاويه به اوكمك مى كرد عثمان كشته نمى شد، پس در اين صورت همه ما در كشتن عثمان شريك هستيم ،و معاويه از بى خردى و نادانى شما آگاه بود و شما را به ايناباطيل فريب داد.
ابوهريره و ابودرداء از شنيدن اين سخنان متحير و حيران ، از لشكر على عليه السلامبيرون رفتند، در راه به همديگر مى گفتند اين كار به آسانى به پايان نرسد و آتشفتنه با صلح و سازش فرو ننشيند.
آنان به نزد معاويه رفتند، آنچه از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام شنيدند به اوگفتند و كيفيت ماجرا را تقرير كردند.
سپس از نزد معاويه خارج شده به شهر حمص نزد عبدالرحمن بن غنم اشعرى ، فقيهاهل شام ساكن شدند و واقعه خويش را نقل كردند.
عبدالرحمن گفت :
از شما دو نفر صحابه مصطفى صلى الله عليه و آله تعجب مى كنم كه در زمانقتل عثمان در مدينه حضور داشتيد و ديديد مهاجر و انصار حاضر بودند ولى هيچ كسى اورا يارى نكرد.
چگونه به نزد على عليه السلام رفتيد و قاتلين عثمان را از او مطالبه كرديد!
مالك اشتر در جستجوى عمروعاص
چون از وساطت ابوهريره و ابودرداء فايده اىاصل نشد، روز ديگر لشكرها آماده و در مقابل يكديگر صف آرايى كردند. عمروعاص همراهقبيله عك كه در جنگيدن ميان عرب و عجم معروف و مشهور بودند به ميدان آمد و با خوف وترس رجز مى خواند.
مالك اشتر با سيصد نفر از سواران قبيله مذحج به مقابله آنان برخاست ، و پيكارىشديد آغاز شد.
مالك اشتر در ميان جمعيت به دنبال عمروعاص مى گشت تا زخمى بر او زند، يا او رابكشد. عمروعاص از جانب ديگر رجز مى خواند و خود را نمى ستود؛ اما چون اشتر نخعى راديد خود را در ميان قبيله عك انداخت تا اشتر او را آسيبى نزند.
مالك اشتر گفت : صلاح است كه يكباره به قبيله عك حمله كنيم و جمعشان را بر هم زنيمشايد در اين صورت عمروعاص را به چنگ آوريم و نابود كنيم . پس مردان قبيله مذحج بهفرمان مالك اشتر حمله كردند، و آنان را عقب بردند تا به خيمه معاويه و سرا پرده اورسيدند، در اين حمله هشتاد نفر از قبيله عك كشته و بقيه زخمى مجروح شدند، مالك اشتربر عمروعاص نيزه اى زد كه با زخمى عميق گريخت و خود را بهداخل خيمه انداخت . معاويه در آن روز متحير و وحشت زده شد.
در اين حمله ، ام سنان مذحجيه كه بانوى شجاع و از دوستداران على عليه السلام بود بربلندى ايستاد و قوم خود را به جنگ با اهل شام تحريض ‍ و تشويق مى كرد و آنان راشجاع و دلير مى خواند و اهل شام را دشنام مى گفت .
معاويه كه اين وضع را مى ديد و صداى تشويق و اشعار سنان را مى شنيد، و از غصه بههم مى پيچيد، چون شب فرا رسيد، به خواص خود گفت : سخنان ام سنان در دشناماهل شام ، براى من تلخ ‌تر از كشتن هشتاد مبارز من است . اگر پيروز شوم او سخت عقوبتمى كنم .
حكايت ام سنان (68) با معاويه
بعد از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام كه حكومت به دست معاويه افتاد، روزى امسنان براى رفع مشكلى و درخواست حاجتى از مدينه به شام نزد معاويه رفت ، اجازهملاقات خواست چون به نزد معاويه شست ، معاويه گفت :
اى ام سنان ! آن سخن هاى زشت و دشنام هايى كه در جنگ صفين بهاهل شام مى دادى و قوم خود را بر ما تحريض مى كردى به ياد دارى ؟
ام سنان گفت : بلى ، اما اسلاف تو، بنى عبد مناف ، بعد از عفو بار، ديگر بازخواستنمى كرد. تو نيز چنين با#
معاويه گفت : راست مى گويى ولى تو در روز جنگ صفين در مردانگى على عليه السلام ودون همتى و زبونى اهل شام شعرها مى گفتى .
ام سنان گفت : بلى اشعارى را هم مى گفتم ، اگر اميرالمؤ منين على عليه السلام زنده بودمن هرگز به نزد تو نمى آمدم ، چون او را از جان خود بيشتر دوست مى داشتم . و الحق كهوى سزاوار اين چنين تعريف و توصيف هم بود. تازه زبان من از وصف صفات حميده علىعليه السلام قاصر است ، و يكى از هزار را نمى توان توصيف كرد.
معاويه پرسيد: حاجت تو چيست ؟
ام سنان گفت : مروان بن حكم عامل تو در مدينه بر مردم مسلمان ستم مى كند و قبيله مرابازخواست مى كند، از تو مى خواهم او را از اين كار باز دارى .
معاويه : وعده اجابت به ام سنان داد و يك شتر و ده هزار درهم هديه به او عطا كرد و او راراهى مدينه كرد.
توطئه معاويه
اميرالمؤ منين على عليه السلام اشعث بن قيس رئيس قبيله كنده را بنا به عللى از رياستعزل و علم او را به حسان بن مخدوج از قبيله ربيعه سپرد. جماعتى از بزرگان قبيله كندهبه خشم آمدند و به قوم ربيعه اعتراض كردند و آشوب و غوغا به راه انداخته و بهيكديگر ناسزا مى گفتند.
حسان بن محدوج برخاست و به اشعث بن قيس گفت : اين علم قوم من از آن تو باشد وپرچم تو را براى خودم بر مى دارم .
اشعث گفت : معاذالله ، اين كار را نمى كنم .
چون خبر عزل اشعث به معاويه رسيد، شاعر مخصوص خود را فرا خواند، و گفت : ابياتىچند در وصف اشعث بسراى و او را تهييج كن تا به سوى ما آيد.
چون آن ابيات به قوم كنده رسيد؛ شريح بن هانى مذحجى برخاست و گفت :
اى اهل يمن ! معاويه قصد نفاق و شقاق در ميان ما را دارد تا برادران را به جان هم اندازد؛معاويه دشمن خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين على عليه السلام است؛ هوشيار باشيد و از مكر و حيله او غافل نباشيد!
ياران على عليه السلام جواب معاويه را با شعرى نيكو دادند.
چون معاويه از اشعث بن قيس ماءيوس شد، لشكر خويش را به مبارزه و پيكار بااهل عراق ، فرمان داد.
و نعمان بن جبلة قضاعى رئيس قبيله قضاعه را به حضور طلبيد و گفت : اى نعمان چراميدان را ترك كرده عقب نشستى ، و حال آن كه شما قبيله قضاعه از عيان لشكر و شجاعانميدان هستيد، امروز همه قبايل با علم هاى خويش ‍ روى به جنگ آوردند ولى من شما را نديدم ،موجب توقف شما چه بوده است ؟
نعمان گفت :
اى معاويه ! خودت بر سر سفره رنگين مى نشينى و مجالسى با شكوه ترتيب مى دهىولى هر روز ما را به جنگ با مبارزان حجاز و پهلوانان عراق و تيراندازان كوفه وشمشير زنان بصره مى فرستى . هر روز هم ما را به جنگ با على بن ابى طالب عليهالسلام تحريض مى كنى ، حال اين كه در مقابل سپاه نيرومند پسر ابو طالب جنگيدن ،كار آسان نيست . تو پيغام داده اى كه مرا از سردارى قضاعهعزل مى كنم و كسى ديگر كه به زعم تو، از من شايسته تر و ناصح تر و مشفق تر استبه جاى تو مى گمارم . آيا حق من همين است ، اگر من دين خود را به دنيا فروخته بودم واطاعت تو را بر متابعت على عليه السلام اختيار نمى كردم ، اين چنين سخنى را نمى شنيدم.
معاويه گفت : راست مى گويى ، اما مالك اشتر و سعيد بن قيس هر روز بر لشكر ما حملهمى كنند و جمع كثيرى را مى كشند، از تو و قبيله قضاعه توقع دارم تا از هجوم آنانجلوگيرى كنيد.
نعمان با شنيدن سخن معاويه لباس رزم پوشيد، شمشيرحمايل كرده و به همراهى قبيله قضاعه به لشكر اميرالمومنين عليه السلام حمله نمود،مالك اشتر و سعيد بن قيس همراه با افراد قبيله همدان و مذحج درمقابل آنان ايستادند و نبردى سخت آغاز شد. عاقبت نعمان و جمع زيادى از قبيله قضاعهكشته شدند. چون خبر هلاكت نعمان به معاويه رسيد در ظاهر تابى كرد و ناله سرداد امادر دل دوست داشت او كشته شود چون فهميده بود اوميل و ارادت قلبى به على بن ابى طالب عليه السلام پيدا كرد.
مناظره
لشكرهاى شام و عراق به همديگر نزديك شدند، مردى از اصحاب اميرالمؤ منين على عليهالسلام به نام ابى (69) نوح كه از متكلمين صاحبفضل و علم بود، به على عليه السلام گفت :
يا اميرالمومنين ، آيا اجازه سخن گفتن با ذى الكلاع كه مردى از اقوام ما و فعلا از سرداراناهل شام است مى فرمايى ؟ اميد است او را به خويش ‍ جذب كنم .
اميرالمومنين فرمود: انصراف مردى مثل ذى الكلاع كارى دشوار است . تو مخيرى او راملاقات كنى يا برايش نامه بنويسى .
ابى نوح در مقابل لشكر معاويه ايستاد و ذى الكلاع را به گفت و گو فرا خواند.
ذى الكلاع از معاويه اجازه خواست ، معاويه گفت : يقين دارم تو بر هدايت و او بر ضلالتاست و شك ندارم كه تو بر حق و او بر باطل است ، اما اختيار با توست .
پس ذى الكلاع در مقابل ابى نوح آمد و گفت : هر سخنى دارى ، بيان كن ؟
ابى نوح گفت :
من دوست تو هستم و نصيحت من به تو سزاوارتر از ديگران است .
بدان معاوية بن ابى سفيان در اين جنگ خطا كار است ، و شما او را پيروز مى كنيد؛ معاويهاز آزاد شدگان فتح مكه است كه خلافت بر او جايز نيست ، به غلط ادعاى خلافت دارد وشما به خطا او را متابعت مى كنيد و موافق او هستيد. در طلب خون عثمان به خطا مى رود وشما به پيروى او به خطا مى رويد، چون عثمان وارثى غير از معاويه دارد، و معاويه ،اميرالمؤ منين على عليه السلام را به دروغ متهم بهقتل عثمان مى كند و شما او را به خطا تصديق و يارى مى كنيد.
اى ذى الكلاع ! در زمان قتل عثمان ما در مدينه حاضر بوديم و شما غايب ، و ما بهتر از شمامى دانيم . مسلمان ريختن خون او را مباح دانسته و او را كشتند.
خداى تعالى در روز قيامت خيرالحاكمين است ، بعد از كشته شدن عثمان ، مردم از مهاجر وانصار و غير آنان به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام رفته و او را از خانه بيرونكشيده با ميل و رغبت براى خلافت بيعت كردند.
اى مرد حميرى ! اگر اميرالمؤ منين على عليه السلام را براى خلافت مسلمين از معاويه مستحقتر و اولى تر نمى دانى ، پس از قريش كسى را كه در شرف و فضيلت و علم و سابقهدينى مساوى و همطراز با على عليه السلام سراغ دارى ، معرفى نما.
ذى الكلاع گفت : اى ابا نوح ! نصيحت هاى دوستانه تو را شنيدم ، اما آيا مى توانى عمارياسر را حاضر كنى تا با عمروعاص ساعتى مناظره و گفت و گو كند و ما بشنويم وحقيقت آشكار شود؟
ابو نوح در بين لشكر گشت و عمار ياسر را ديد و ماجرا را تقرير كرد. عمار ياسر باسى نفر از مهاجر و انصار كه به جز دو نفر از كسانى بودند كه در جنگ بدر در خدمتمحمد مصطفى صلى الله عليه و آله جهاد كردند، درمقابل لشكر معاويه ايستاد ذى الكلاع به همراهى ابو نوح در طلب عمروعاص ‍ روان شد،عمرو بر بلندى ايستاده بود و مردم را به جنگ تشويق مى كرد.
ذى الكلاع گفت : اى اباعبدالله ! آيا در بين شما مردى صادق ، مشفق ،ناصح و خردمند استتا با عمار ياسر به گفت : گو بنشيند.
عمروعاص پرسيد، اين مرد كيست كه همراه توست ؟
گفت : اين پسر عم من از اصحاب على عليه السلام است و فعلا در حمايت من است تا بهلشكر خويش برگردد.
عمروعاص گفت : در چهره او سيماى ابو تراب را مى بينم .
ابو نوح گفت : بلكه سيماى ياران مصطفى صلى الله عليه و آله و اصحاب اميرالمومنينعليه السلام را مشاهده مى كنى ، ولى در روى تو سيماى ابوجهل و فرعون را مى بينم .
ابوالاعور سلمى شمشير كشيد و گفت : اين كذاب لئيم كه سيماى ابو تراب دارد ما رادشنام مى دهد، بايد او را بكشم .
ذى الكلاع گفت : اى ابوالاعور! خاموش باش و بر جاى خود بنشين ، او پسر عم من است بااو عهد كردم و به اين جا آوردم تا شبهه اى را كه در اين كار داريد شما را آگاه كند، اگرتعرض كنى تو را با شمشير ادب مى كنم .
عمروعاص رسيد: آيا عمار ياسر در ميان شماست .
ابو نوح گفت : بلى در لشكر ماست و در قتال و پيكار با شما بسيار جدى و مصمم است واكنون تو را به مناظره او مى خوانيم .
عمروعاص گفت : اكنون در كجاست ؟
ابو نوح گفت : عمار ياسر با سى نفر از بزرگان مهاجر و انصار منتظر توست .عمروعاص با ياران خود به سوى عمار ياسر حركت كرده تا به همديگر رسيدند، از اسبفرود آمدند و نشستند.
عمروعاص سخن آغاز كرد و گفت : لا اله الا الله .
عمار ياسر گفت : كلمه توحيد را در حيات پيامبر هرگز به زبان نياوردى ، اينك نيزخطبه به رسم جاهليت آغاز كن ، سخن آن كسى كه در اسلامذليل و پست است و در ضلالت و گمراهى رئيس محاربين بوده است باز گو. رئيس تومعاويه از كسانى است كه با محمد مصطفى صلى الله عليه و آله در حياتش خصومت داشت وجنگ كرد و در بين امت او فتنه افكند، تو را ابتر پسر ابتر گويند، پيوسته دشمن محمدصلى الله عليه و آله و خاندان او بودى و هستى .
عمروعاص به خشم آمد و گفت : اى عمار تو بى عيب و نقص نيستى ، اگر بخواهم عيب توآشكار و تو را رسوا مى كنم .
عمار گفت : بله ، اگر بگويى گمراه بودم ، خداى تعالى به بركت اسلام هدايتم كرد.اگر بگويى وضيع بودم خداى تعالى مرا شريف كرد. اگر بگويىذليل بودم خداى تعالى مرا عزيز كرد، اگر از اين سخنان بگويى راست گفتى ، اما اگربگويى خدا و رسول (ص ) را ساعتى و بلكه لحظه اى خيانت كرده باشم دروغ گفتى .
اما بيا در اين مجلس از آن چيزى كه براى آن جمع شديم سخن بگوييم ، اى عمروعاص !داستان كشتن عثمان بن عفان را بهتر از هر كسى مى دانى !
در بين مردم ، جمعى او را فرو گذاشته و جمعى بر كشتن او تحريض و ترغيب مى كردندتا اين كه طايفه اى او را محاصره كردند و اوچهل روز در سراى خويش محبوس بود و به او اجازه رفتن به نماز جمعه و جماعت را ندادند.
تلاش طلحه و زبير در تحريض مردم به قتل عثمان را شنيده اى و گفتار عايشه در حقعثمان شنيدنى تر است كه او را پير كفتار ونعثل امت مى خواند، و مى گفت : نعثل (70) امت را بكشيد. بعد از اين كه مردم بهتحريك و تحريض عايشه عثمان را كشتند، نخستين كسى كه بدون حكم خدا ورسول صلى الله عليه و آله طلب خون عثمان را كرد، عايشه بود و اكنون معاويه بالشكرى از شام آمده و خون او را از اميرالمؤ منين على عليه السلام مطالبه مى كند! وكشندگان عثمان را مى خواهد! بر تو پوشيده نيست ، اميرالمؤ منين على عليه السلام درحادثه عثمان هيچ دخالتى نداشت حتى به كشتن عثمان به دست مردم راضى نبود.
اى عمروعاص ! در اين كار انديشه كن ، در نيك و بد آنتاءمل نما، بدان كه معاويه را به طلب خون عثمان مربوط نباشد، چون او نه وارث عثماناست و نه ولى مسلمانان ، بلكه خون عثمان در گردن معاويه است كه او را يارى نداد.
عمروعاص گفت : اى ابايقظان ! آنچه درباره طلحه و زبير و عايشه از نقض و پيمان وتحريض قتل عثمان گفتى حق باشد.
اما معاويه كه طلب خون عثمان را مى كند از بنى اميه است ، و عثمان هم مردى از بنى اميهبود و ميان ايشان قرابت و خويشاوندى نزديك برقرار باشد.
غير از اين ، غرض از مجالست و گفت و گو اين است تا براى جنگ كه روزهاى طولانى ازآن گذشته است راه حلى بيابيم .
تو در لشكر على بن ابى طالب عليه السلام از همه برترى و حرمت و جاه زيادى دارى ؛شايد به واسطه تو اين جنگ به پايان برسد و خون ها به ناحق ريخته نشود.
اى ابايقظان ، ما و شما يك خدا را پرستش مى كنيم و بر يك قبله نماز مى خوانيم ، درخواندن قرآن و امتثال اوامر و نواهى آن با يكديگر موافقت درايم ، به نبوت و رسالتمحمد صلى الله عليه و آله ايمان داريم ، پس چرا بايد بين مسلمانان با هم مخالف باشيمو به جنگ و قتال ادامه دهيم ، پس تو ياران خويش را نصيحتى فرما تا جنگ خاتمه يابد.
عمار ياسر گفت :
اى عمروعاص ! خدا را سپاس مى گويم كه اين سخنان از زبان تو جارى شد. تو ويارانت را با قبله و نماز چه كار! و از پرستيدن رحمان و خواندن قرآن و داشتن دين ايمانچه سود و منفعت ؟!
قبله و قرآن ، دين و ايمان و عبادت و رحمان از آن ماست . خداى تعالى تو را از ضالين وگمراهان قرار داد تو در طلب جاه و مقام و مال دنيا چنان حريص ‍ شدى كه هدايت را ازضالت تشخيص نمى دهى و سعادت را از شقاوت نمى شناسى .
مصطفى صلى الله عليه و آله مرا فرموده بود، با فرقه ناكثين جنگ خواهى كرد كه فتنهطلحه و زبير و ياران او در جنگ جمل پيش آمد.
باز فرمود با ستمكاران و قاسطين بى منطق جنگ مى كنى و شما آن جماعت قاسطين هستيد،كه اكنون در محاربه و جنگيدن با شما هستيم .
همچنين مرا به جنگ با مارقين خبر داده بود، نمى دانم عمر كفايت مى كند يا خير! اى ابتر!آيا نشنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
هر كه را من مولاى اويم على مولاى اوست ؛ دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن شمار؛ياور او را يار و معين باش ، و تو را اى عمروعاص ‍ در جهان غير از شيطان مولى و دوستىنيست . (71)
عمروعاص گفت : اى ابايقظان ! تو را چه شده كه ملامت و ناسزا مى گويى . بگو تابدانم نظر و راءى تو در كشتن عثمان چيست ؟
عمار ياسر گفت : كيفيت قتل او را بيان كردم كه مردم ازعمال او به تنگ آمده و او را از خلاف كارى باز داشتند چون نصيحت نپذيرفت او را كشتند.
عمرو: پس على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته است .
عمار: خير، بلكه مرگ او به تقدير الهى بود.
عمروعاص : آيا تو از جمله كشندگان عثمان هستى ؟
عمار ياسر: من در روز كشتن او حاضر بودم كه جمعى به سراى او وارد شدند، و چونعثمان دين را بى رونق كرده بود و در نتيجه مردم او را كشتند.
عمروعاص فرياد بر آورد، اى اهل شام ! شما گواه باشيد كه عمار اعتراف مى كند. خليفهشما عثمان را كشته است .
عمار ياسر: اى پسر نابغه ! من كى گفتم عثمان را كشتم . كه تو آنان را بر من گواه مىگيرى ؟!
عمروعاص شما همگى شمشير كشيديد و عثمان را كشتيد، و امروز شمشيرها راحمايل كرده به جنگ ما آمديد. قاتلين عثمان را به ماتحويل دهيد تا آشوب و جنگ خاموش شود و خون هاى مسلمانان بيش از اين ريخته نشود.شما به سرزمين و وطن خويش برگرديد و امارت شام را در دست معاويه واگذاريد.
عمار ياسر خنديد و گفت :
اى پسر نابغه ! آنجا كه على بن ابى طالب عليه السلام پا در ركاب مى كند تو ياد ازجنگ مى كنى و از شمشير و نيزه يادآور مى شوى ؟
چون سخن بدينجا رسيد، اهل شام برخاسته به نزد معاويه رفتند.
معاويه پرسيد: بگوييد، چه گفتيد و چه پاسخ ‌هايى شنيديد.
گفتند سخنان عمار ياسر از شمشير برنده تر بود، عمروعاص با همه مكر و حيله و قدرتسخن گفتن در جواب او چون گنگ مادر زاد در ماند.
عمار ياسر به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه بين او و عمروعاص ازمناظره گذشت بيان كرد.
در لشكر معاويه مردى از قبيله حمير به نام حصين بن مالك بود كه دردل مهر على بن ابى طالب عليه السلام داشت و گاهى از اخبار معاويه به اميرالمؤ منينعلى عليه السلام نامه مى نوشت ، به حارث بن عوف از اصحاب معاويه كه دوست قديمىبودند، گفت :
شنيدم بين عمار ياسر و عمروعاص احتجاج بر قرار است ، اگرمايل باشى ، در اين گفت و گو حاضر شويم .
چون حصين و حارث كلمات عمار ياسر را شنيدند، حصين بن مالك از سحر گفتار واستدلال محكم عمار ياسر متحير ماند و گفت بعد از اين هرگز معاويه را يارى نمى كنم ،پس هر دو همدست شده از لشكر معاويه فرار كردند. يكى به شهر حمص و ديگرى بهمصر گريخت و از يارى دادن به معاويه توبه كردند.
اما چون عمروعاص از مجادله و مناظره با عمار ياسر فارغ شد و به لشكر خويشبازگشت ، گروهى از اصحاب معاويه نزد او آمدند و گفتند: اى عمروعاص تو در حق عمارياسر از پيامبر خدا روايتى نقل كردى و گفتى : (يدرو الحق مع عمار حيثما دار) يعنى حق باعمار دور مى زند و هر كجا كه عمار باشد حق هم هست .
عمرو گفت : آرى من چنين گفتم و اين سخن را از محمد مصطفى صلى الله عليه و آله شنيدموليكن عمار به سوى ما مى آيد و با ما خواهد بود.
ذى الكلاع حميرى گفت : اى عمروعاص ! هرزه مگوى : عمار ياسر چگونه با ما هم عقيدهخواهد شد؟ مگر ساعتى با تو ننشست و ما را با زخم زبانمثل زخم سنان خسته و درمانده نكرد!و تو چون خرى لنگ درگل ماندى ؟
عمروعاص گفت : راست مى گويى ، كلام حق را جوابى نيست و جز درماندگى چاره ديگرىنيست .
معاويه با شنيدن اين سخن ، عمروعاص را به حضور خواند و گفت :
اين چه روايت است كه از پيامبر صلى الله عليه و آلهنقل مى كنى و اهل شام را فاسد تباه مى گردانى . آيا هر چه از مصطفى صلى الله عليه وآله شنيده اى بايد روايت كنى ؟!
عمروعاص گفت : اين حديث را از آن زمانى نقل كردم كه بين تو على بن ابى طالب عليهالسلام مخالفت و جنگى در كار نبود و چه مى دانستم كه روزى بيش از يكصد هزار نفر درصفين جمع مى شوند و گروهى را تو فرمانده مى شوى و جمعى را على بن ابى طالبعليه السلام خليفه ، و چه مى دانستم ، عمار ياسر در لشكر على عليه السلام خواهد رفت. من اين روايت را در سالهاى پيش از وقوع صفيننقل كردم . معاويه با شنيدن اين سخنان سكوت اختيار كرد.
رشادت عدى بن حاتم طائى
روز ديگر لشكرها آراسته به يكديگر نزديك شدند، مردى از اصحاب معاويه به نامهمام بن قبيصه از دشمنان كينه توز اميرالمومنين عليه السلام به ميدان آمده رجز مى خواندو على عليه السلام را دشنام مى داد و ناسزا مى گفت .
عدى بن حاتم طائى به ميدان رفت و در برابر او ايستاد و گفت : اى همام ! دشنام و فحشكار پير زنان و عاجزان است ، كار مردان به شمشير و گرز و كمان است .
سپس با اين جمله ((من جان و مال و فرزندم را فداى على بن ابى طالب عليه السلام مىكنم )) به او حمله كرد، و چنان نيزه بر سينه پر كينه او زد كه از پشت وى بيرون آمد وبلافاصله از اسب افتاد و جان داد.
عدى بن حاتم به جايگاه خويش برگشت ، معاويه از مرگ همام بن قبيصه دلتنگ شد وگفت : واى بر عدى بن حاتم ، اگر روزى بر او دست يابم سزاى او را خواهم داد.
عدى بن حاتم و معاويه
بعد از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام ، معاويه حكومت همه بلاد را در دست گرفت .عدى بن حاتم براى كار مهمى به نزد معاويه رفت ، عمروعاص و مردى از بنى وحيد دركنارش بودند، معاويه پرسيد:
اى اباطريف ! آيا روزگار از دوستى على بن ابى طالب عليه السلام چيزى براى توگذاشته است ؟
عدى بن حاتم : مگر روزگار مى گذارد، اميرالمؤ منين على عليه السلام را فراموش كنم ،از دنيا جز محبت على عليه السلام چيز ديگر ندارم !
معاويه : چه مقدار از دل تو جايگاه محبت اوست ؟
عدى بن حاتم : اى معاويه ! اختيار دل ما به دست تو نيست ، معاويه خنديد و سخن بگونهديگر آغاز كرد و گفت : سه فرزند تو طريف ، طارف و طرف كجا رفتند؟
عدى : در ركاب اميرالمؤ منين على عليه السلام شهيد شدند.
معاويه : على بن ابى طالب عليه السلام با تو انصاف نكرد چون فرزندان او حسنعليه السلام و حسين عليه السلام زنده اند و فرزندان تو كشته شدند.
عدى بن حاتم اشكى ريخت و گفت : اى معاويه ! اين گونه سخن نگو بلكه من با على بنابى طالب عليه السلام انصاف نكردم ؛ چون او شهيد شد و من هنوز زنده ام .
سپس معاويه چون عدى را بسيار وفادار به على عليه السلام يافت گفت : اى عدى قبيلهطى عجب عادتى داشتند، هميشه زاد و راحله حاجيان را مى دزديدند و حرمت خانه كعبه نگاهنمى داشتند.
عدى گفت : در جاهليت شك نيست چنين بود. اما وقتى به بركت اسلام مسلمان شديم از تو وپدرت بيشتر حلال و حرام خداى تعالى را پاس ‍ مى داريم و حرمت كعبه را حفظ مى كنيم .
اما اى معاويه ! قوم تو را ديدم كه بهترين غذايشان مردار بود.
عمروعاص و آن مرد بنى وحيد كه در خدمت معاويه بودند گفتند:
اى معاويه ! عدى را نرنجان زيرا او بعد از صفين رنجيده خاطر است ، پس ‍ عدى برخاست وبا خشم و عصبانيت بيرون رفت و چند بيت شعر براى معاويه فرستاد، كه معاويه باخواند آن اشعار مجددا او را خواسته و دلجوى كرد و حاجت او را برآورد.
مبارزه پدر با پسر (72)
مردى شجاع از اصحاب معاويه به نام حجل بناءثال بن عامر به ميدان آمد و بين دو صف ايستاد و مبارز خواست ، بى درنگ پسر او كه ازياران اميرالمؤ منين على عليه السلام بود در برابر او حاضر شد، وحال اين كه پدر او پسر همديگر را نمى شناختند، بين آن دو نبرد سختى رخ داد و مدتطولانى به شمشير و نيزه از خود دفاع كردند عاقبت پسر نيزه اى بر پيكر پدر زد و ازاسب به زمين انداخت ، وقتى كلاه خود از سر پدر افتاد، پسر او را شناخت و خود را درآغوش پدر انداخت و بگريست و عذر خواست ، كه اى پدر! تو را نمى شناختم آيا از نيزه منزخمى به رسيد؟
پدر گفت : چندان مهم نيست و خطر مرگ در كار نيست ، اما اى فرزند بيا در نزد معاويه كهاموال كثير و نعمت هاى فراوان دنيا براى تو مهياست .
پسر گفت : اى پدر! دنيا زود مى گذرد، تو را به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلامدعوت مى كنم ، تا بهشت جاويدان و جنت خلد نصيب تو شود.
پدر گفت : من هرگز به خدمت على بن ابى طالب نمى آيم .
پسر گفت : من هم چشم ديدن معاويه را ندارم و هرگز او را خدمت نمى كنم .
پدر گفت : پس برخيز و به جانب على بن ابى طالب عليه السلام برو من هم به طرفلشكر معاويه بر مى گردم ، و چنين كردند، در حالى كه افراد دو لشكر آنان را نظارهمى كردند و از آن حالت متعجب بودند.
نبردى ديگر
روز ديگر كه آفتاب بر آمد، دو لشكر صف آرايى كرده ، لباس رزم پوشيدند آن گاهشمشيرها حمايل كرده به يكديگر نزديك شدند.
معاويه لشكر خويش را در چهار صف منظم كرد، در پيشاپيش همه ابوالاعور سلمى آنان رابه قتال تحريض و ترغيب مى كرد، و مى گفت :
اى اهل شام ! دل به مرگ دهيد، و از فرار حذر كنيد، كه آن عيب و عارى بس ‍ عظيم است ، روىبه لشكر عراق آوريد كه آنان اهل نفاق و شقاق اند.
از لشكريان معاويه آواز بلندى برخاست جماعتى مى گفتند: امروز تا معاويه را راضىنكنيم از جنگ با اهل عراق بر نمى گرديم .
چون فرماندهان لشكر اميرالمومنين عليه السلام اين وضع را مشاهده كردند، و آواز آن چهارصف را شنيدند؛ سعيد بن قيس همدانى ، قبيله همدان و عدى بن حاتم طائى قلبيه طى ء ومالك اشتر نخعى قبيله مذحج و اشعث بن قبيله كنده را جمع كردند، و رؤ ساى هر قوم باقبيله خويش با آمادگى كامل حاضر شدند، تا اى كه در سپاه اميرالمومنين عليه السلاملشكرى عظيم و انبوه فراهم آمد.
لشكر على عليه السلام با تكبيرهاى بلند، بر صفوف چهار گانه معاويه حمله آغازكردند، به طورى كه در نبرد سخت ، پيروزى از آن ياران اميرالمؤ منين على عليه السلامشد، و صفوف چهارگانه معاويه منهزم گرديد و بيش از سه هزار سوار از اصحابمعاويه كشته شدند، بعد روى به بقيه لشكر معاويه آوردند، و آنان را عقب راندند، تابر تل خاكى موضع گرفتند.
در آن هنگام اميرالمؤ منين على عليه السلام و معاويه گروه گروه ياران خود را به جنگ مىفرستادند.
عمار ياسر در ميدان فرياد مى زد: اى بندگان خدا! ثابت قدم باشيد و صبر و استقامتپيشه سازيد، و بدانيد كه بهشت در زير شمشير و نيزه هاى شماست .
ميدان جنگ چنان پر تلاطم شد كه قبايل كنده و كنده و مذحج درمقابل مذحج و آزد در برابر آزد و بجيله در مقابل بجيله و همدان در برابر همدان و تميم درروياروى همديگر قرار گرفته و هر قبيله با مردان قبيله خود نبرد مى كرد، از ظهر تاغروب آفتاب بدين گونه جنگيدند، و نماز ظهر را با تكبير گزاردند كه نماز مخصوصميدان جنگ است .
هاشم بن مرقال از خود مردانگى بسيار نشان داد و در اثناى مبارزه مى گفت :
امروز از لشكر معاويه چندان بر خاك اندازم تا اميرالمؤ منين على عليه السلام از ما راضىشود.
در ميان جنگ زرقاء بنت عدى بن قيس همدانى از دوستداران اميرالمؤ منين على عليه السلامقبيله خويش را به جنگ ترغيب و تشويق مى كرد، و شعرهاى او چندان تاءثيرى در شجاعانو مهاجر و انصار گذاشت كه معاويه با شنيدن خبر زرقاء به شدت خشمگين شد و كينه اورا در دل گرفت .
البته حكايت جالبى از ملاقات معاويه و زرقاء بعد ازارتحال اميرالمومنين عليه السلام در كتاب هاى تاريخىنقل شده است ، كه ساليان طولانى بعد از على عليه السلام اين بانو، وفادارى خود رابدون هيچ خوفى به معاويه ابراز كرد.
نبردى ديگر
صبح روز بعد معاويه لشكر خويش را آراست ، و علم ها را به دست مردان قريش ، چونعمرو بن عاص ، عبيدالله بن عمر بن خطاب ، عبدالرحمن بن خالد بن وليد، عتبة بن ابىسفيان ، مروان بن حكم ، بُسر بن ارطاة و ضحاك بن قيس وامثال اين مردان سپرد.
اهل يمت كه در لشكر معاويه بودند از اين كار آزرده خاطر شدند و شكايت و شكوه خود رابا چند بيت شعر به معاويه رساندند.
معاويه براى رضايت اهل يمن گفت :
شما خواص من هستيد، و شما را براى محافظت از خود نگه داشته ام ،اهل يمن هم با اين سخنان خوشحال و راضى شدند.
آن طرف لشكر اميرالمومنين عليه السلام از كيفيت آرايش نظامى معاويه و اين كه پرچم رابه دست معاوف قريش داده و اهل را رنجش پيش آمد، مطلع شدند، منذر بن جارود عبدى پيشاميرالمومنين على عليه السلام آمد و گفت :
يا ابا الحسن ! ما مثل اهل شام سخن نمى گوييم ، بلكه مى گوييم خداوند بر عزت ، مسرت، قدرت ، دولت و حشمت تو بيفزايد، هر گونه دستور فرمايى ، اطاعت مى كنم ، تو بهمنزله پدر و مادرانت هستيم . اگر نعوذ بالله تو را در جنگ آسيبى رسد، حسن و حسين عليهالسلام را امامان خود مى دانيم و تا پاى جان از حسنين عليهاالسلام اطاعت و فرمانبردارىمى كنيم .
همه ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام از سخنان منذرخوشحال شدند و او را تحسين كردند و ثنا گفتند.
معاويه لشكر خويش را براى حمله به نزديك لشكر اميرالمومنين عليه السلام آورد.
بُسر بن ارطاة با علم سياه رنگ به ميدان آمد و رجز خواند و جولان مى داد.
سعيد بن قيس از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام در برابر او حاضر شد، هر دو با نيزهبه يكديگر حمله كردند. سعيد بن قيس نيزه بر سينه او زد، بُسر از ضربت آن نيزهسست شده پشت به ميدان كرد و گريخت همراهان و ياران او متحير گشته از فرار او متعجبشدند.

next page

fehrest page

back page