بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب زندگانی امام جواد علیه السلام, حسین ایمانى یامچى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     JAVAD001 -
     JAVAD002 -
     JAVAD003 -
     JAVAD004 -
     JAVAD005 -
     JAVAD006 -
     JAVAD007 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

چهارده معجزه ابى جعفر الثانى عليه السلام
1 - شهادت عصا بر امامت :
قاضى يحيى بن اكثم كه از دشمنان سرسختاهل بيت و از گرفتاران در دام عجب علم و حريصان بر مقام ومال دنيا بود مى گويد:
روزى داخل شدم كه قبر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم را زيارت كنم ، امام جوادعليه السلام را ديدم كه با او راجع به مسائل گوناگونى مناظره كردم ، همه را پاسخداد. به او گفتم : ميخواهم چيزى از شما بپرسم ولى شرم دارم ، امام فرمود: من پاسخ آنرابدون آنكه سؤ الت را بر زبان آورى مى گويم ، تو مى خواهى سؤال كنى ، امام كيست ؟
گفتم : آرى به خدا سوگند سؤ الم همين است .
فرمود: منم
گفتم : نشانه يى بر اين مدعا دارى ؟
در اين هنگام عصايى كه در دست آن حضرت بود به سخن درآمد و گفت :
ان مؤلائى امام هذا الزمان و هو الحجة .
همانا مولاى من حجت خدا و امام اين زمان است (50)
2 - نجات همسايه :
على جرير مى گويد: در نزد امام جواد عليه السلام نشسته بودم ، گوسفندى از خانه امامگم شده بود يكى از همسايگان را به اتهام دزدى كشان كشان به پيش آن حضرت آوردند،فرمود: واى بر شما از همسايه ما دست برداريد، گوسفند را او ندزديده الان گوسفند درفلان خانه است برويد و گوسفند را بگيريد. رفتند گوسفند را در همان خانه يافتند وصاحب خانه را گرفته ، زدند و لباسش را پاره كردند، اما او گوسفند ياد مى كرد كهگوسفند را ندزديده است ، او را نزد امام آوردند. امام فرمود: واى بر شما بر اين شخصستم كرده ايد، گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعى نداشته ، آنگاه امام عليهالسلام آن مرد را به نزد فراخواندند و براى دلجويى و جبران خسارت لباشس مبلغىبه او بخشيدند(51).
3 - كرامت و درخت سدر:
شيخ مفيد رحمه الله در ارشاد نقل مى كند، وقتى كه حضرت جواد عليه السلام با همسرشفضل دختر ماءمون از بغداد به مدينه مراجعه مى فرمود به كوفه تشريف آوردند مردم اورا مشايعت مى كردند. موقع غروب به خانه مسيب رسيد در آنجا فرود آمد وداخل مسجد رفت . در صحن مسجد رفت سدرى بود كه هنوز ميوه نياورده بود، امام كوزه آبىخواست و در پاى درخت وضو گرفت و براى مردم نماز مغرب خواند. در ركعتاول سوره حمد و اذا جاءنصرالله خواند و در ركعت دوم حمد وقول هوالله خواند و پيش از ركوع قنوت گرفت ، پس ركعت سوم را خواند و تشهد و سلامگفت ، بعد از نماز مدتى مغرب را به جاى آورد و تعقيب خواند و دو سجده شكر به جاىآورد و از مسجد بيرون آمد زمانيكه به كنار درخت سدر رسيد مردم ديدند كه آن درخت ميوه دادو از اين جريان شگفت زده شدند از ميوه آن درخت خوردند، ميوه اش هسته ندارد آنگاه امام عليهالسلام را توديع نمودند(52).
4 - وقوع زلزله با دعاى امام جواد عليه السلام :
قطب رواندى نقل كرده : معصتم امام جواد عليه السلام را به بغداد دعوت كرد ودنبال بهانه اى بود كه آن حضرت را مورد شكنجه و آزار قرار دهد، روزى برخى از وزرارا خواست و گفت استشهادى تهيه كنيد كه محمد تقى عليه السلام قصد خروج و قيام دارد واگر به دروغ هم باشد جمعى شهادت دهند و امضاء كنند، پرونده سازى شروع و استشهادتنظيم گرديد، وقتى به اصطلاح قضايى پروندهتكميل و كيفر خواست صادر شد و قرار گذاشتند كه امام را احضار كرده و به او بگويندشما قصد شورش دارى چون انكار كرد شاهدان دروغين بيايند و شهادت دهند.
مراحل طى شد و پرونده اى ساختند كه جمعى از مدينه و حجاز نوشته اند كه محمد تقىابن الرضا عليهماالسلام قصد خروج دارد و براى اين كار سلاح وپول فراوانى تهيه كرده و تعداى از درباريان هم از ماجراى اطلاع دارند.
معصتم آن حضرت را خواست و گفت يا بن الرضا مگر تو قصد خروج و قيام دارى ؟
امام فرمود: به خدا قسم اين فكر هرگز در خاطرم خطور نكرده زيرا علم ما نشان مى دهدكه چنين زمانى نخواهد آمد و من هم چنين فكر نكرده ام معصتم گفت نامه ها و استشهادات هست وفلان و فلان هم شهادت مى دهند فرمود: آنها را حاضر كنيد معصتم پرونده سازان راحاضر ساخت و آنان با كمال گستاخى گفتند: آرى نوشته اى كه خروج مى كنى و ما ايننامه ها را از غلامان و بستگان تو گرفته ايم كه سند قطعى در پرونده است .
راواى گويد: حضرت جواد عليه السلام در ايوان قصر نشسته بود يك طرف ديگر آنشاهدان دروغ پرداز و پرونده ساز قرار داشتند در اينحال كه نسبت دورغ به امام دادند حضرت جواد عليه السلام سر به آسمان بلند كرددعائى خواند ناگهان گهواره زمين تكان مى خورد و معتصم و وزراى او بر خود لرزيدند وبه التماس افتادند هر يك از آنها مى خواست فرار كند تا از جا برمى خاستند به رو مىافتادند.
ديگر قدرت بلند شدن نداشتند همه حضار مضطرب شدند و پريشان ، معتصم خود درحيرت اضطراب بود گفت : يابن رسول الله من توبه كردم آنها را هم ببخش اين واقع يكصحنه سازى بيش نبود دعا كن خداوند اين جنبش و زلزله را ساكت و ساكن گرداند و اينمردم نابخرد را هم ببخش و از تقصير آنان بگذر. حضرت جواد عليه السلام سر بهآسمان بلند كرد دعائى خواند عرض كرد پروردگارا، تو ميدانى اين طبقه ضاله دشمنانتو و دشمنان من هستند از اينها درگذر، پس زلزله فرو نشست .
5 - آزاد شدن اباصلت از زندان :
اباصلت هروى مى گويد: وقتى كه در حضور حضرت رضا عليه السلام آماده به خدمتبودم فرمود:
اى باصلت : به قبه هارونيه وارد شو و از چهار گوشه گور هارون مشتى خاك بياور،حسب الامر امام از چهار گوشه قبر وى خاك آوردم . امام عليه السلام خاك طرف در قبه رايعنى پشت سر هارون را گرفت ، بوكرد و ريخت ، فرمود: اگر بخواهند مرقد مرا پشتسر هارون حفر كنند سنگى ظاهر خواهد شد كه اگر تمام كلنگداران خراسان جمع شوندنتوانند آنرا بكنند سپس خاك طرف بالا سر و پايين پاى گور را گرفت و بوئيد همانسخن را فرمود، آنگاه خاك پيش روى او را گرفت و فرمود: تربت من در پيش قبر اوست ومرقد مرا در آنجا تهيه خواهند كرد هنگاميكه به حفر مرقد من پرداختند به آنها بگو بهاندازه هفت پله مرقد مرا حفر نمايند، آنگاه زمين را بشكافند و اگر امتناع كردند و خواستندلحدى براى من ترتيب دهند بگو لحد مرا دو ذراع و يكجوجب قرار دهند كه از آن پس خدا بهاندازه اى كه بخواهد آنرا وسيع گرداند. در آن موقع نمى از طرف بالا سر قبر من بهچشمم مى رسد! اين دعائى كه به تو مى آموزم بخوان ابى جريان پيدا مى كند چنانچههمه لحد را فرا مى گيرد و ماهيان كوچكى در آن آب پيدا مى شود بعد از آن نانى به كهبه تو مى دهم ريز كرده در ميان آن آب بريز ماهيان ريزه هاى نان را مى خورند تا چيزىاز آنها باقى نماند آنگاه ماهى بزرگى پيدا مى شود و همه آن ماهيان كوچك را مى بلعدچنانچه اثرى از آن ماهيان باقى نمى ماند، آنگاه ماهى بزرگ از چشم ناپديد مى شود درآن موقع دست بر روى آب گذارده دعائى ديگر كه به تو مى آموزم بخوان آب خشك مىشود و اثرى از ترى آب در قبر مشاهده نمى شود. البته همه اين دستورات را در حضورماءمون انجام خواهى داد. پس از شهادت امام رضا عليه السلام به وصيت مذكورعمل شد.
سپس ماءمون از اباصلت درخواست كرد كه آن دعائى را كه خواندى و آن همه آثار بهظهور رسيد به من بياموز اباصلت نقل مى كند گفتم : به خدا سوگند پس از خواندنبلافاصله از خاطرم محو گرديد، راست گفتم ليكن ماءمون باور نكرد، دستور داد مرا بهزندان برده به زنجير بستند(53).
حضرت رضا عليه السلام دفن شد و من مدت يكسال در زندان بسر بردم .پس از يك سال از تنگناى زندان و بيدار خوابى شبها بهستوه آمدم ، دعائى خواندم و براى آزادى خويش به محمد وآل محمد صلى الله عليه و آله و سلم متوسل شدم و از خدا تمنا كردم به بركاتآل محمد گشايش در كار من بدهد.
هنوز دعا تمام نشده بود، حضرت ابى جعفر عليه السلام منجى گرفتاران جهان واردزندان شده فرمود: اى اباصلت از تنگناى زندان به ستوه آمده اى ؟
عرض كردم : به خدا سوگند سخت ناراحتم .
فرمود: برخيز، دست به زنجيرها زد از دست و پاى من زنجيرها به زمين افتادند و بعددست مرا گرفت از كنار ماءمون زندان عبور داد در حاليكه مرا مى ديدند، ليكن ياراى صحبتكردن با من را نداشتند و از محل خارج شدم ، فرمود برو در امان خدا كه براى هميشه نهدست ماءمون به تو برسد و نه دست تو به او(54).
سرانجام گستاخى :
محمد بن زكريا مى گويد: ماءمون هر نيرنگى كه داشت براى امام جواد عليه السلام بكاربرد( تا آن حضرت را آلوده و دنياطلب نشان دهد) ولى چيزى دستگيرش نشد چون عاجز شدو خواست دخترش را براى زفاف حضرت فرستد - دستور داد - دويست دختر از زيباترينكنيزان را خواسته به هر يك از آنان جامى كه در آن گوهرى بود بدهند كه حضرت دركرسى دامادى مى نشيند در پيشش دارند - و چنانكه دستور داده بود كردند - لكن امام بهآنها توجهى نكرد.
مردى بود بنام مخارق كه آوازه خوان ، تارزن و ضربگير بود و ريش درازى داشت ماءموناو را دعوت كرد.
مخارق گفت : يا اميرالمؤمنين اگر امام جواد عليه السلاممشغول كارى از امور دنيا باشد همانطوريكه تو مى خواهى او را به دنيامشغول مى كنم . سپس در برابر امام جواد عليه السلام نشست و آوازى شروع كرد كهاهل خانه دورش جمع شدند و شروع كرد به ساز زدن و آواز خواندن ، ساعتى ادامه داد.
امام جواد عليه السلام به او اعتنايى نمى فرمودند و به راست و چپ هم نگان نمى كردسپس سرش را به طرف او بلند كرد و فرمود:
اى دراز ريش از خدا بترس ، ناگهان ساز و ضرب از دستش افتاد و تا وقتى كه مرددستش كار نمى كرد.
ماءمون از حال او پرسيد جواب داد:
چون امام جواد عليه السلام بر من فرياد زد دهشتى به من دست داد كه هرگز از آن بهبودپيدا نمى كنم (55).
7 - ايمن از شر ماءمون :
صفوان بن يحيى مى گويد: ابونصر همدانى به من گفت كه حكيمه دختر ابى الحسنقرشى كه از زنان نيكوكار بود به من گفت : وقتى امام جواد عليه السلام از دنيا رفتندبراى عرض تسليت به نزد ام فضل رفتم و به او تسليت گفتم و او را بسيار غمگينيافتم كه با گريه و ناله و بى تابى خودش را مى كشت (كنايه از شدت ناراحيت ) مننزد او نشستم تا مقدارى ناراحتيش ‍ فرو نشست و مامشغول سخن درباره كرم امام جواد و توصيف ايشان و بيان آنچه خداوند از عزت و اخلاص وشرافت و بزرگوارى به ايشان عطا كرده بود شديم .
ناگاه دختر ماءمون (ام فضل ) گفت : آيا به تو خبر دهم از ايشان چيز عجيبى را؟
گفتم : آن چيست ؟
گفت : من زياد به ايشان غيرت مى ورزيدم و هميشه مراقب او بودم و چه بسا از او چيزى مىشنيدم و به پدرم شكايت مى كردم پس مى گفت : دخترمتحمل كن . پس همانا او (امام جواد عليه السلام ) جگر گوشهرسول خداست روزى من نشسته بودم كنيزى وارد شد و سلام كرد.
گفتم تو كيستى ؟
گفت : من كنيزى از فرزندان عمار بن ياسر هستم و همسر ابى جعفر محمد بن علىعليهماالسلام همشر شما مى باشم . پس به من مقدارى حسدداخل شد كه قادر به تحمل آن نبودم و تصميم گرفتم خارج شوم و سر به بيابانبگذارم و نزديك بود كه شيطان مرا به بدى بر آن كنيز وادار نمايد، پس خشم خود رافرو بردم و به او كمك كردم و لباس پوشانيدم پس زمانيكه از پيش ‍ من رفت نتوانستمبر خود مسلط شوم برخاستم و به پيش پدرم رفتم و موضوع را به او خبر دادم درحاليكه او مست لايعقل بود، پس گفت : اى غلام براى من شمشيرى بياور پس غلام شمشير راآورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جواد عليه السلام ) را قطعهقطعه
مى كنم .من زمانيكه اين وضعيت را مشاهده كردم ، گفتم : انالله و انااليه راجعون با خود وشوهرم چه كردم ؟! و به صورتم سيلى مى زدم پس پدرم بر محضر او (امام جواد عليهالسلام ) داخل شد و همواره او را با شمشير مى زد تا قطعه قطعه كرد. سپس خارج شد و مندوان دوان پشت سر او بيرو آمدم و از اندوه و بيقرارى شب را نخوابيدم .
صبج شد و من پيش پدرم رفتم و گفتم مى دانى ديشب چه كردى ؟ گفت : چه كردم ؟ گفتمابن الرضا عليه السلام را كشتى چشمهايش اشك آلود شد و بيهوش گرديد زمانيكه بههوش آمد گفت واى بر و چه مى گويى ؟!
گفتم : بله به خدا سوگند پدر بر او وارد شدى و همواره وى را با شمشير مى زدى تاقطعه قطعه كردى پس از اين خبر به شدت مضطرب و نگران شد.
پس گفت : ياسر خادم را به نزد من بياوريد.
پس زمانيكه آوردند به ياسر خادم گفت : اين (امفضل ) چه مى گويد:
ياسر گفت : اى اميرالمؤمنين راست مى گويد.
پس پدرم با دستش به سينه و صورتش مى زد و مى گفت : انالله و انااليه راجعون هلاكشديم ، به خدا نابود شديم ، و تا ابد رسوا شديم .
واى بر تو برو و ببين ماجرا از چه قرار است و سريعا به من خبر بياور كه نزديك استجانم از بدنم خارج شود.
پس ياسر خارج شد و من برگونه و صورتم مى زدم پس خيلى زود برگشت و گفت مژدهبده اميرالمؤمنين :
ماءمون گفت : هر چه بخواهى مژدگانى مى دهم - چه ديدى ؟ - گفت بر او وارد شدم ديدمنشسته و پيراهنى دارد كه دست و پاى ايشان را پوشانده به او سلام كردم و گفتم اىفرزند پيامبر دوست دارم اين پيراهنت را به من هبه نمائى در آن نماز بخوانم و بوسيله آنمتبرك شوم من مى خواستم به بدن او نگاه كنم كه آيا در آن زخم يا اثر شمشير هست .
پس فرمود: من ترا با بهتر از آن مى پوشانم گفتم : غير از اين نمى خواهم پس ‍ حضرتآن را كند پس بدن ايشان را نگاه كردم اثر شمشير نبود پس ماءمون به شدت گريست وگفت : بعد از اين چيزى نماند اين عبرت براى اولين و آخرين است .
سپس ماءمون گفت : اى ياسر اما سوار شدنم براى رفتم به سوى او و وارد شدنم بر اويادم هست ، ولى از خارج شدنم از محضر ايشان و آنچه با ايشان كردم چيزى به يادم نمىآيد و يادم نيست كه چطور به مجلسم برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود خداودلعنت كند اين دختر را لعنتى سخت .
به نزد او (ام فضل ) برو و به او بگو پدرت مى گويد: اگر بعد از اين بيائى و ازامام جواد عليه السلام شكايت كنى يا بدون اجازه ايشان ازمنزل خارج شوى از طرف او از تو انتقام مى گيرم .
سپس به نزد امام جواد عليه السلام برو و از طرف من سلام برسان و ايشان بيست هزاردينار ببر و اسبى را كه ديشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمى ها و امرا دستوربده كه نزد او روند و سلام كنند.
ياسر گويد: به نزد هاشمى ها و اوامر رفتم و اين موضوع را به آنان اعلام كردم ومال و اسب را برداشته و به سوى امام جواد عليه السلام رفتم و به محضر ايشان واردشدم و سلام ماءمون را ابلاغ كردم و بيست هزار دينار، را در برابر ايشان گذاشتم و اسبرا به ايشان عرضه كردم آن حضرت مدتى به اسب نگاه كرد و تبسم فرمود و سپسفرمود: اى ياسر آيا عهد بين من و او چنين بود؟!
پس عرض كردم : اى مولاى من عتاب را كنار گذار، به خدا و حق جدت محمد صلى الله عليهو آله و سلم سوگند كه ماءمون از كارش هيچ نفهميده و نمى دانست كه در كدام زمين خداست وهر آينه نذر كرده و سوگند خورده كه هرگز مست نشود و اين مطلب را شما به روى اونياور و او را به خاطر آنچه از او سرزده عتاب مكن .
امام فرمود: عزم من هم چنين بود.
عرض كردم : عده اى از بنى هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، ماءمون آنها رافرستاده تا بر شما سلام كنند و وقتى كه سوارى مى شوى به نزد وى بروى شما راهمراهى نمايند و در ركابتان باشند.
امام فرمود: بنى هاشم و امرا را وارد كن مگر عبدالرحمن بن حسن . و حمزة بن حسب پس خارجشد م و آن ها را وارد كردم سلام كردند پس امام لباس خواست و پوشيد و برخاست و سوارشد و بنى هاشم و امرا همراه او بودند تا به نزد ماءمون آمد.
پس زمانيكه ماءمون او را ديد برخاست و به سوى او رفت و او را به سينه اش ‍ چسباند وبه او خوشامد گفت و اجازه نداد كسى وارد شد و همينطور با او سخن مى گفت .
وقتى اين موضوع تمام شد. امام جواد عليه السلام فرمودند: اى اميرالمؤمنين ماءمون جوابداد: لبيك و سعديك .
امام فرمود: نصيحتى بر تو دارم آنرا بپذير.
ماءمون گفت : سپاسگزارم و از شما تشكر مى كنم آن نصيحت چيست ؟
امام فرمود: شبانه از منزل خارج مشو كه از اين مردم منكوس واژگون شده بر شما ايمننيستم ، در نزد من حرزى است كه با آن خود را حفظ كن و از شرور و بلاها و ناخوشايندها وآفتها و عاهات در امان باش همانطوركه ديشب خدا مرا از تو نجات داد و اگر با آن حرزلشكريان روم يا بيش از آن را ملاقات نمايى يااهل زمين بر عليه تو و براى شكست دادن به تو اجتماع نمايند با قدرت و جبروت الهىهيچ كارى نمى توانند بكنند و همينطور شياطين جن و انس .
اگر دوست ميدارى بفرستم تا از جميع آنچه گفتم و هرآنچه كه از آن مى ترسى در امانباشى ، اين حرز بيش از حد مجرب اشت .
ماءمون گفت : آنرا با خط خودت بنويس وبرايم بفرست تا بازداشته شوم از آنچه ذكركردى .
امام فرمود: از روى محبت و بزرگوارى آنرا مى فرستم .
سپس ماءمو گفت : عمويت به قربانت از آنچه از من سر زد درگذر و مرا ببخش .
امام فرمود: چيزى نبود، چيزى جز خير نبود
پس ماءمون گفت : به خدا سوگند با خراج شرق و غرب به سوى خداوند تقرب مىجويم و فردا كه صبح مى شود آنچه را مالك شده ام براى كفاره آنچه گذشت ، انفاق مىكنم .
سپس ماءمون گفت : اى غلام آب و غذا بياوريد و بنى هاشم را وارد كن . پس ‍ بنى هاشمداخل شدم و با ماءمون غذا خوردند و به تناسب منزلت هر كدام از آنان امر كرد خلعت وجايزه دهند.
سپس به امر ابى جعفر عليه السلام گفت : در پناه خداوند برگرد و فردا آن حرز رابراى من بفرست .
پس امام عليه السلام برخاست و سوار شد و ماءمون دستور داد امرا همراه او سوار شوندتا منزلش ببرند.
ياسر گويد: زمانيكه امام جواد عليه السلام صبح كرد كسى را بهدنبال من فرستاد و مرا خواند و پوست آهوى نازكى از من خواست و سپس با خط خود آن حرزمعروف را نوشت و فرمود: ياسر آنرا در بازويش ببندد وضوى كاملى بگيرد و چهار ركعتنماز بخواند در هر ركعت فاتحة الكتاب و هفت مرتبه اية الكرسى (56) و هفت مرتبهآيه شهدالله (57) و هفت مرتبه والشمس و هفت مرتبهوالليل و هفت مرتبه قل هوالله احد و سپس آنرا به بازوى راستش ببندد باحول الهى و قوت او در هنگام بلايا از هر چيزى كه مى ترسى و دورى مى كند سالم مىماند(58).
ناگفته نماند كه برخى در اين خبر تشكيك كرده اند، ليكن مرحوم علامه مجلسى مىفرمايند: به صرف استبعاد نمى توان همچون خبرى كه مكررانقل شده را منع نمائيم .

از بس كه كريمى و جوادى
بر دشمن خويش حرز دادى
رفع يك شبهه :
شايد به ذهن خواننده محترم بيايد كه چرا حضرت جواد عليه السلام به فردى چونماءمون ستمگر حرز مى دهند؟ بايد توجه داشت كه دراعمال حضرات معصومين عليهم السلام آنچه ملاك هست منافع اسلام و مسلمين بوده و هست و باتوجه به شرايط زمان و مكان و ملاحظه نسبيت بين خلفا در تاريخ اسلام به اتخاذمواضع شاهديم روزى على عليه السلام مشاورت خلفا راقبول مى كند و روزى حضرت جواد عليه السلام حرز مى دهد و اينها به معناى تاءييد اينخلفا نمى باشد.
حرز حضرت جواد عليه السلام :
بسم الله الرحمن الرحيم ، لاحول ولاقوة الابالله العلى العظيم ، اللهم رب الملائكةوالروح و النبيين و المرسلين و قاهر من فى السموات و الارضين و خالقكل شى ء ومالكه ، كف عنى باءس اعدائنا و من ارادبنا سؤ ا من الجن و الانس فاعم الصارهمو قلوبهم واجعل بينى و بينهم حجابا و حرسا و مدفعا انك ربنا ولاحول و لاقوة الابالله عليه توكلنا و اليه انبنا و هوالعزير الحكيم ربنا وعافنا من شركل سوءو من شر كل دابة انت آخذ باصيتها و من شر ماسكن فىالليل و النهار و من شر كل سؤ و من شر كل ذى شر يارب العالمين و اله المرسلين صلىالله عليه و آله اجمعين و خص ‍ محمدا و آله باتم ذلكولاحول ولاقوه الا بالله العلى العظيم (59) .
حرز ديگر آن حضرت :
يا نور يا برهان يا مبين يا منير يا رب يا اكفنى الشرور وافات الدهور واسئلكالنجاة يوم ينفخ فى الصور(60).
8 - طى الارض و آزادى زندانى :
شيخ مفيد و طبرسى از محمد بن حسان و على بن خالد روايت كرده اند كه گفت : در آن زمانكه در سامرا بودم گفتند: مردى مدعى نبوت را از شام آورده و زندانى كرده اند. شنيدن اينموضوع بر من گران آمد، خواستم او را ببينم به همين خاطر به زندانبانان محبت كرده و باآن رابطه برقرار كردم تا اجازه دادند كه نزد او بروم . وقتى او را ديدم بر خلافشايعاتى كه شنيده بودم وى را فردى عاقل و وارسته يافتم .
گفتم : فلانى مى گويند تو مدعى نبوت هستى و به ايندليل زندانى شده اى .
گفت : هرگز، من چنين ادعايى نكرده ام ، جريان من از اين قرار است كه : من در موضع معروفبه راءس الحسين شام كه سر مبارك امام حسين عليه السلام را در آنجا گذاشته يا نصبكرده بودند مشغول عبادت بودم .
ناگهان شخصى به نزد من آمد و گفت : برخيز برويم من بلند شدم و با او براه افتادمكمى راه رفتيم ديدم در مسجد كوفه هستم فرمود:
اينجا را مى شناسى ؟
گفتم : بله مسجد كوفه است او در آنجا نماز خواند و من هم نماز خواندم ، بعد با هم از آنجابيرون آمديم مقدارى با او راه رفتم ناگاه مشاهده كردم كه در مسجد مدينه هستيم .
او به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سلام كرد و نماز خواند و من هم با ايشاننماز خواندم بعد از آنجا خارج شدم ، مقدارى قدم زديم ناگاه ديدم كه در مكه هستم كعبه راطواف كرد و من هم طواف كردم ؟ بنا به نقل كافىاعمال حج به جا آورديم ) بعد از آنجا خارج شديم چند قدمى نرفته بوديم كه ديدم درجاى خودم كه در شام به عبادت الهى مشغول بودم هستم آن مرد رفت و من در شگفتى غوطهور بودم كه خدايا او كه بود و اين چه كرامتى ؟! يكسال از اين موضوع گذشت كه ديدم باز ايشان آمد و از ديدن او شاد شدم از من خواست كهبا او بروم من با او رفتم همچون سال گذشته مرا به كوفه ، مدينه و مكه برد و بهشام برگرداند.
وقتى خواست برود گفتم ترا به آن خدايى كه قدرت اين كار را به تو داده سوگندميدهم بگو كه تو كيستى ؟
فرمود: من محمد بن على موسى بن جعفر هستم .
من اين واقعه را به دوستان و آشنايان بيان كردم و ماجرا شايع شد تا اينكه مرا بهاينجا آوردند و ادعاى نبوت را به من نسبت دادند.
گفتم : جريان ترا به محمد بن عبدالملك زيات بيان كنم .
گفت : بگو.
من نامه اى به او كه وزير اعظم معتصم عباسى بود نوشتم و موضوع را به ايشانبازگو كردم ، او در زير نامه من نوشته بود: نيازى به آزاد كردن ما نيست ، به آن كسكه ترا از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه بردو باز به شامبرگرداند و همه اين كارها را در يك شب انجام داد بگو تا از زندان آزادت نمايد.
على بن خالد مى گويد: پس از مشاهده جواب نامه از نجات او نااميد شدم با خود گفتم :بروم و به ايشان دلدارى دهم وقتى به زندان آمدم ديدم ماءموران زندان متحير و سرگشتهبه اين طرف و آن طرف مى دوند.
پرسيدم : موضوع چيست ؟
گفتند: آن زندانى مدعى نبوت را كه به زنجير كشيده بوديم از ديشب نيست در حاليكهدرها بسته و قفلها مهر و موم است . معلوم نيست به آسمان يا زير زمين رفته يا مرغان هواايشان را ربوده اند.
على بن خالد زيدى مذهب با مشاهده اين واقعه به امامت معتقد و از اعتقادى خوب برخوردارشد(61).
9- صله شاعر ولائى :
جابربن يزيد مى گويد: روزى به خدمت امام جواد عليه السلام شرفياب شدم و از حاجتمبه او شكايت كردم .
فرمود: اى جابر در نزد ما درهمى نيست ، پس از فاصله كوتاهى كميت (شاعر نامىاهل بيت ) وارد شد و به امام جواد عليه السلام عرض كرد فدايت شوم آيا اجازه مى فرمائيدبراى شما قصيده اى بخوانم ؟ امام على عليه السلام فرمودند بخوان . كميت قصيده اشرا براى امام عليه السلام خواند.
امام عليه السلام فرمود:
اى غلام از آن اتاق بدره اى (كيسه اى حاوى ده هزار درهم ) بياور و به كميت بده . غلامآورد و داد.
پس كميت گفت : فدايت شوم اجازه مى فرمائيد قصيده اى ديگر بخوانم ؟
امام عليه السلام فرمود: بخوان . پس او قصيده ديگرش را خواند.
و امام عليه السلام فرمود: اى غلام از آن اتاق بدره اى بياور و به كميت بده ، غلام آورد وبه كميت داد.
كميت گفت : فدايت شوم اجازه مى فرمائيد قصيده سوم را بخوانم ؟
امام عليه السلام فرمود: بخوان و او خواند.
امام عليه السلام به غلام دستور داد از آن اتاق بدره اى بياور و به كميت بده .
آنگاه كميت گفت : به خدا سوگند براى خواسته دنيوى شما را مدح نكردم و براى اين مدحمچيزى نمى خواهم ، مگر صله رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را و آن حقى كهخداوند بر شما واجب كرد.
پس امام به كميت دعا كرد و به غلام فرمود آن كيسه ها را به جايشان برگردان .
جابر مى گويد: من در دلم چيزى احساس كردم كه امام به من فرمود در نزد من درهمى نيستو امر كرد به كميت سى هزار درهم دادند امام فرمود:
اى جابر برخيز و داخل خانه شو، بلند شدم و به خانهداخل شدم ، ولى در در آن چيزى نيافتم و به سوى امام عليه السلام آمدم ، و آنگاه امامعليه السلام به من فرمود: اى جابر آنچه كه ما از شما مخفى مى كنيم بيشتر از آن چيزىاست كه بر شما آشكار مى سازيم . سپس دستم را گرفت مرا به خانهداخل كرد، پس از آن به پايش زد انبوهى از طلا پيدا شد(62). فرمود: اين جابر به ايننگاه كن و به احدى مگر از افراد موثق از برادران دينى خود خبر مده ؛ همانا خداوند ما رابر آنچه اراده كنيم قادر ساخته است (63).
10 - شفاى چشم :
محمدبن ميمون مى گويد: من در مكه همره امام رضا عليه السلام بودم به حضرت عرضكردم : من مى خواهم به مدينه بروم ، نامه اى بنويس به ابى جعفر عليه السلام ببرمامام رضا عليه السلام تبسم فرمود و نامه اى نوشت .
به مدينه رفتم و چشمهايم درد داشت (و درست نمى ديد) به خانه امام رفتم نامه را دادمموفق - غلام امام - گفت سرنامه را بگشا و بازكن و در پيش روى امام بگير (چنان كردم )سپس حضرت جواد عليه السلام به من فرمود: اى محمدحال چشمت چطور است ؟
عرض كردم يا ابن رسول الله بيمار است و نور چشمم رفته همانطور كه مشاهده مىفرمائيد.
آنگاه دستش را دراز كرد و بر چشم من كشيد بينائيم برگشت همانند سالمترين وضعيتى كهبود شده بودم ، سپس دستها و پاهاى حضرت را بوسيدم و برگشتم در حاليكه بينا شدهبودم و حضرت جواد عليه السلام در اين زمان كمتر از سهسال داشت .
11 - نقره از برگ زيتون :
ابوجعفر طبرى از ابراهيم بن سعيد روايت كرد كه ديدم حضرت امام محمد تقى عليهالسلام بر برگ درخت زيتون دست مى زد، پس آن برگ نقره مى گرديد، من آنها را از آنحضرت گرفتم و بسيارى از آنها را در بازار خرج كردم و هرگز تغييرى نكرد، يعنىنقره خالص شده بود.
12 - طلا شدن خاك :
اسماعيل بن عباس هاشمى مى گويد: روز عيدى خدمت حضرت محمد جواد عليه السلام رفتم وبه آن جناب از تنگى معاش شكايت كردم آن حضرت مصلاى خود را بلند كرد و از خاكسبيكه اى از طلا برگرفت يعنى خاك به بركت دست آن حضرت پاره طلاى گداخته شدپس به من عطا كرد آنرا به بازار بردم شانزدهمثقال بود(64).
13 - جاى انگشت بر سنگ :
در بعضى دلائل (امانت ) آن حضرت است و نيز روايت كرده از عمر بن يزيد كه گفت ديدمامام محمد تقى عليه السلام را پس گفتم يابنرسول الله علامت امام چيست ؟ فرمود آن است كه اينكار را به جا آورد پس دست خود را برسنگى گذاشت و جاى انگشتانش در آن سنگ ظاهر شد(65).
14 - نرم شدن آهن :
رواى گفت : ديدم كه حضرت جواد عليه السلام آهن را مى كشيد بدون آنكه آنرا در آتشبگذارد و سنگ را با خاتم خود نقش مى كرد(66).
جواداالائمه و جهاد فرهنگى
روسياهى يحيى بن اكثم و عباسيان در مجلس عقد:
بنا به نقل مرحوم شيخ مفيد از ريان بن شبيب وقتى كه ماءمون مى خواست دخترش امفضل را به همسرى امام جواد عليه السلام درآورد،قبول موضوع بر عباسيان بسى سنگين بود چرا كه آنان نگران بودند كه اين امر باعثانتقال حكومت به علويان شود براى همين آنها به پيش ماءمون رفتند و گفتند تو را بهخدا قسم مى دهيم كه از اين تصميم منصرف شو و بار ديگر ما را در غمانتقال قدرت از عباسيان به علويان مبتلا نكن ، در گذشته كه على بن موسى را وليعهدكردى همه هراسان و نگران بوديم تا خدا ما را از آن كفايت نمود،حال براى نامزدى دخترت ام فضل يكى از عباسيان را اختيار كن .
ماءمون جواب داد: اما اختلاف ميان شما و علويان ، سبب و باعث آن شما بوده ايد اگرمنصفانه رفتار مى كرديد آنها بر شما برترى داشتند، پيشينيان من كه با علويانبدرفتارى كردند قطع رحم نمودند من از اين كار به خدا پناه مى برم ، از اينكه على بنموسى را وليعهد خويش كردم پشيمان نيستم ، از او خواستم كه به جاى من خلافت كند ولىقبول نكرد قضاى حتمى خداوند جاى خويش گرفت ((و كان امرالله مقدورا)) (بدرستى كهدانشمندترين ، سياستمدارترين و فتنه جوترين خليفه عباسى ماءمون عليه الهاويه استدر محضر عباسيان كه همگى از دسيسه هاى او مطلع و در واقع صحنه گردان فتنه بودندچنين خود را بيگانه و خيرخواه جلوه ميدهد ببينيد با مردم عوام بى چاره چه مى كرد؟!)
اما اينكه ابوجعفر را به دامادى خويش برگزيده ام ؟ بخاطر اينكه او با وجود كمى سندر فضل و دانش و اعجوبه بودن برتر از همه است اميدوارم كه زمينه اى فراهم شود تاديگران نيز همچون من بر مراتب فضل و برترى ايشان مطلع شوند.
عباسيان بار ديگر كمى سن آن حضرت را بهانه كرده و گفتند: اگر چه رفتار اين جوانو كمالاتش ترا به اعجاب واداشته ولى سن او كم است ، با معلومات فقهى آشنا نيست ،مدتى صبر كنيد تا تحت تربيت قرار گيرد بعد عزم خويش را عملى نمائيد.
ماءمون جواب داد: واى بر شما من به منزلت اين جوان از شما داناتر هستم ، اين جوان ازاهل بيتى هست كه دانش آنها از جانب خدا و الهامات الهى است . همواره پدرانش در دانش دين وادب از رعيت بى نياز بودند رعيتى كه عملشان بهكمال نرسيده است ، اگر او را قبول نداريد امتحانش كنيد تا مراتب علم و كمالاتش روشنشود.
گفتند قبول داريم مى آزمائيم .
اجازه دهيد دانشمندى را بياوريم تا در محضر شما از علم فقه و شريعت از او سؤال نمايد اگر از عهده امتحان برآيد بركار وى اعتراضى نداريم وفضل ايشان بر همه ما معلوم مى شود وگرنه از پيامد ناخوشايند اين كار ايمن خواهيمبود، ماءمون پذيرفت و جلسه به پايان رسيد.
آنان پس از بازگشت از پيش ماءمون ، به شور نشسته و به توافق رسيدند كه ازقاضى نامى و مشهور يحيى بن اكثم دعوت نمايند تا در پيش ماءمون سئوالى از امام جوادعليه السلام بپرسد كه عاجز شود و به او وعده دادند كهپول كلانى خواهند داد لذا يحيى بن اكثم پذيرفت كه اين كار را انجام دهد. آنگاه به نزدماءمون برگشته و آمادگى خويش را اعلان كردند.
در روز معين ، مجلس آماده شد، هر كس درجاى خود قرار گرفت يحيى بن اكثم نيز آمد، ماءمونگفت براى ابوجعفر عليه السلام تشك و ساده اى (رختخواب ) انداختند و دوتا متكاگذاشتند، حضرت جواد عليه السلام و ماءمون در كنار هم نشستند، يحيى بن اكثم نيزروبروى امام جواد نشست و مردم نيز طبق مقامشان هر يك در جاى خويش قرار گرفته بودند.
يحيى ابن اكثم گفت : يا اميرالمؤمنين اجازه مى فرمائيد كه از ابوجعفرسئوال بكنم ؟ گفت : از خودش اجازه بگير.
يحيى به آن حضرت گفت : فدايت شوم اجازه مى فرمائى مساءله اى بپرسم ؟
فرمود: اگر مى خواهى بپرس .
يحيى گفت : خدا مرا فدايت گرداند اگر فردى درحال احرام شكارى را بكشد حكمش چيست ؟ (يادآورى اين نكته خالى از لطف نيست كه ايندانشمند معاند از روى عمد يك مساءله اى را انتخاب كرده بود كه فروع متعدد دارد و اگربعضى از فروع جواب داده شود مى شود بحث را پيچاند و فروعات ديگر را طرح كرد،البته غافل از اينكه اين خاندان علم با شير مادر به جانشان ره يافته و با افاضاتالهى از دانش ديگران بى نياز و همواره بر ذروهكمال علمى درخشيده و خواهند درخشيد)
امام جواد عليه السلام فرمودند: در حل كشته يا در حرم ؟ عالم به حرمت بوده ياجاهل ؟ از روى عمد كشته يا اشتباه ؟ آزاد بوده يا غلام ؟ صغير بوده يا كبير؟ اين اولينصيد او بوده يا بيشتر؟ آن صيد از پرندگان بوده يا غير آنها؟ كوچك بوده يا بزرگ ؟شخص محرم بر اين عمل اصرار دارد يا پشيمان شده ؟ شب اينعمل را انجام داده يا روز؟ احرام عمره بوده يا احرام حج ؟
يحيى از شيندن اين فروع و مسائل متحير و نشانه عجز و زبونى در قيافه اش ‍ آشكارشد و زبانش به لكنت افتاد و امر براى اهل مجلس روشن شد كه او حريف حضرت جوادعليه السلام نيست .
ماءمون گفت : خداى رابخاطر اين نعمت و درستى تشخيص خودم حمد مى كنم ، آنگاه رو بهعباسيان كرد و گفت : اكنون آنچه را كه منكر بوديد بر شما روشن شد؟!
آنگاه ماءمون از امام خواست كه خطبه بخواند و امام خطبه خواند و عقد امالفضل ميان ايشان و ماءمون واقع گرديد و صداق او را مبلغ پانصد درهم كه با مهريهجده اش حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها برابر بود مقرر فرمود.
وقتى كه عقد جارى شد خدمتگزاران و اطرافيان ماءمون آمدند و با غاليه (ماده خوشبو)محاسن خواص اهل مجلس را خوشبو كردند سپس نزد سايراهل مجلس رفتند و آنها را نيز معطر ساختند و بعد سفره و خوانهاى طعام آوردند و مردم غذاخوردند و ماءمون مطابق شاءن هر گروهى جايزه داد و غير از خواص بقيه مردم پراكندهشدند.
آنگاه ماءمون از حضرت جواد عليه السلام تقاضا كرد در صورتى كهمايل باشيد جواب مسائل شخص محرم را بفرمائى تا بهره مند شويم .
حضرت فرمودند: اگر محرم صيدى را در غير حرم بكشد و آن از پرندگان بزرگ باشديك گوسفند كفاره آن خواهد بود كه بايد قربانى كند، اگر آن صيد در حرم باشد بايددو گوسفند قربانى كند، اگر جوجه اى را درحل بشكد بايد يك بره كه از شير گرفته شده قربانى نمايد، ولى قيمت آن جوجه براو واجب نيست وليكن اگر جوجه را در حرم بكشد كفاره اش يك گوسفند و قيمت جوجه است .
اگر صيد از حيوانات وحشى مثلالاغ وحشى باشد بايد يك گاو قربانى كند، اگر صيدى كه كشته شترمرغ باشد بايديك شتر قربانى كند.
كفاره كشتن صيد بر عالم و جاهل مساوى است . اگر عمدا صيد را بكشد گناه كرده ، ولىچنانچه از روى اشتباه باشد چيزى بر او نيست .
كفاره فرد حر بر خودش واجب است و كفاره غلام بر مولاى او واجب مى شود براى صغيركفاره نيست ، ولى بر كبير كفاره واجب است .
شخصى كه پشيمان شود بعد از كفاره عقاب آخرت ندارد ولى آنكه بر كشتن صيد اصرارورزد دچار عذاب آخرت نيز مى شود.
ماءمون كه از تبيين و تشريح احكام فروع اين مسئله شوق زده شده بود گفت : احسنت يااباجعفر خداوند براى تو خير بخواهد اگر صلاح مى دانيد شما نيز سؤ الى از يحيى بناكثم بپرسيد؟
امام فرمود: سؤ ال بكنم ؟
يحيى (كه حساب كار دستش آمده بود) گفت : فدايت شومميل ميل شماست اگر از من چيزى بپرسى چنانچه بلد بودم جواب مى دهم وگرنه از خودشما ياد مى گيرم .
امام فرمود: چه مى گوئى درباره اين مسئله كه :
مردى در اول روز به زنى نگاه كرد كه بر او حرام بود، چون آفتاب بلند شد آن زن براو حلال گرديد همين كه ظهر شد بر او حرام گرديد وقتى به موقع عصر فرا رسيدحلال شد وقتى آفتاب غروب كرد حرام گشت ، در زمان عشاحلال شد وقتى نصف شب شد حرام گرديد، چون فجر طلوع كرد بر اوحلال شد اين چطور زنى است ؟ به چه علت حلال و حرام گرديد؟
يحيى كه حسابى گيج شده بود، گفت : به خدا سوگند قسم كه من جواب اين مسئله رانمى دانم شما بفرمائيد تا ياد بگيرم .
حضرت جواد عليه السلام فرمود: اين زن كنيزى است و آن مرد اجنبى و نامحرم است .
اول صبح نگاه كردن آن مرد به آن زن (براى اينكه نامحرم بود) حرام بود.
چون آفتاب بلند شد آن كنيز را خريد بر آن مردحلال شد. موقع ظهر آن كنيز را آزاد كرد حرام شد. وقت عصر آن زن را تزويج كردحلال شد. موقع غروب به سبب ظهار (كه شوهر به همسرش بگويد پشت تو نظير پشتمادر من باشد) حرام شد زمان عشا چون كفاره ظهار را دادحلال گرديد نصف شب آن زن را طلاق داد حرام شد، چون طلوع فجر فرا رسيد رجوع كردلذا آن زن بر آن مرد حلال شد.
آن گاه ماءمون به حاضران در مجلس روى كرد و گفت : در ميان شما كسى هست كه اينمساءله چنين جواب دهد؟گفتند: نه والله اميرالمؤمنين به راءى خود داناتر است .
ماءمون گفت : واى بر شما، اهل بيت از نظر فضل وكمال درميان مردم ممتازند و كمى سن مانع فضيلت ايشان نمى شود(67).

next page

fehrest page

back page