|
|
|
|
|
|
بـاب چـهـاردهـم : در تـاريـخ امـام دوازدهـم ( حجّة اللّه عَلى عِبادِهِ وَ بَقيَّتِه فى بِلادِهِكاشِف الا حزان و خليفة الرّحمان حضرت حجة بن الحسن صاحب الزمان صلوات اللّه عليه وعلى آبائه مادامَِت السَّمواتُ وَ الاَرْضُ وَ كَرَّ الْجَديدان ) . و در آن چند فصل است : فـصـل اول : در بـيـان ولادت بـا سـعـادت حـضـرت صـاحـب الزمـان عـليـه السـلامواحـوال والده مـاجـده آن حـضـرت و ذكـر بـعـضـى از اسـمـاء و القـاب شـريـفـهوشمائل مباركه آن جناب علامه مجلسى رحمه اللّه در ( جلاءالعيون ) فرموده : اشهر در تاريخ ولادت شريفآن حـضـرت آن اسـت كه در سال دويست و پنجاه و پنجم هجرت واقع شد و بعضى پنجاه وشش و بعضى پنجاه و هشت نيز گفته اند و مشهور آن است كه روز ولادت شب جمعه پانزدهممـاه شـعبان بود و بعضى هشتم شعبان هم گفته اند و به اتفاق ، ولادت آن جناب در سرّ منراءى واقـع شد، و به اسم و كنيت با حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلم موافقاست و در زمان غيبت ، اسم آن جناب را مذكور ساختن جائز نيست و حكمت آن مخفى است و القابشريف آن جناب مهدى و خاتم و منتظر و حجت و صاحب است .(1) ابـن بابويه و شيخ طوسى به سندهاى معتبر روايت كرده اند از بشر (2) بنسـليمان برده فروش كه از فرزندان ابوايوب انصارى بود و از شيعيان خاص امام علىنـقـى عـليـه السـلام و امـام حسن عسكرى عليه السلام و همسايه ايشان بود در شهر سرّ منراءى ، گـفـت كـه روزى كـافـور خـادم امام على نقى عليه السلام به نزد من آمد و مرا طلبنمود، چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود كه تو از فرزندان انصارى ، ولايتو مـحـبـت مـا اهـل بـيـت هـمـيـشـه در مـيـان شـمـا بـوده اسـت از زمـان حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم تـا حـال و پـيـوسـتـهمـحـل اعـتماد ما بوده ايد و من تو را اختيار مى كنم و مشرف مى گردانم به تفصيلى كه بهسـبـب آن بر شيعيان سبقت گيرى در ولايت ما و تو را به رازهاى ديگر مطلع مى گردانم وبه خريدن كنيزى مى فرستم ، پس نامه پاكيزه نوشتند به خط فرنگى و لغت فرنگىو مهر شريف خود بر آن زدند و كيسه زرى بيرون آوردند كه در آن دويست و بيست اشرفىبـود، فـرمودند: بگير اين نامه و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سرجـسـر حـاضـر شـو چـون كـشـتـيهاى اسيران به ساحل رسد جمعى از كنيزان در آن كشتى هاخـواهى ديد و جمعى از مشتريان از وكيلان امراء بنى عباس و قليلى از جوانان عرب خواهىديـد كـه بـر سر ايشان جمع خواهند شد، پس از دور نظر كن به برده فروشى كه عمروبن يزيد نام دارد در تمام روز تا هنگامى كه از براى مشتريان ظاهر سازد كنيزكى را كهفلان و فلان صفت دارد و تمام اوصاف او را بيان فرمود و جامه حرير آكنده پوشيده استو ابـا و امـتـنـاع خواهد نمود آن كنيز از نظر كردن مشتريان و دست گذاشتن ايشان به او، وخـواهـى شـنـيـد كـه از پس پرده صداى رومى از او ظاهر مى شود، پس بدان كه به زبانرومـى مـى گـويـد واى كـه پـرده غـفـتـم دريـده شد. پس يكى از مشتريان خواهد گفت كه منسيصد اشرفى مى دهم به قيمت اين كنيز، عفت او در خريدن ، مرا راغب تر گردانيد، پس آنكـنـيـز بـه لغت عربى خواهد گفت به آن شخص كه اگر به زىّ حضرت سليمان بن داودظـاهـر شـوى و پـادشـاهـى او را بـيـابـى مـن بـه تـو رغـبـت نـخـواهـم كـردمـال خـود را ضـايع مكن و به قيمت من مده . پس آن برده فروش گويد كه من براى تو چهچاره كنم كه به هيچ مشترى راضى نمى شوى و آخر از فروختن تو چاره اى نيست ، پس آنكـنـيـزك گـويـد كـه چـه تـعـجـيـل مـى كـنـى البـتـه بـايـد مـشـتـرى بـه هـم رسـد كـهدل من به او ميل كند و اعتماد بر وفا و ديانت او داشته باشم . پس در اين وقت تو برو بهنـزد صـاحـب كنيز و بگو كه نامه اى با من هست كه يكى از اشراف و بزرگواران از روىملاطفت نوشته است به لغت فرنگى و خط فرنگى و در آن نامه كرم و سخاوت و وفادارىو بـزرگوارى خود را وصف كرده است ، اين نامه را به آن كنيز بده كه بخواند اگر بهصـاحـب ايـن نـامـه راضـى شـود مـن از جـانـب آن بـزرگ وكـيـلم كه اين كنيز را از براى اوخـريـدارى نـمايم . بشر بن سليمان گفت كه آنچه حضرت فرموده بود واقع شد و آنچهفرموده بود همه را به عمل آوردم ، چون كنيز در نامه نظر كرد بسيار گريست و گفت بهعـمـرو بـن يزيد كه مرا به صاحب اين نامه بفروش و سوگندهاى عظيم ياد كرد كه اگرمرا به او نفروشى خود را هلاك مى كنم ، پس با او در باب قيمت گفتگوى بسيار كردم تاآنـكـه بـه هـمـان قيمت راضى شد كه حضرت امام على نقى عليه السلام به من داده بودندپـس زر را دادم و كـنـيـز را گرفتم و كنيز شاد و خندان شد و با من آمد به حجره اى كه دربـغـداد گـرفـته بودم ، و تا به حجره رسيد نامه امام را بيرون آورد و مى بوسيد و برديده ها مى چسبانيد و بر روى مى گذاشت و به بدن مى ماليد، پس من از روى تعجب گفتمنـامـه اى را مـى بـوسى كه صاحبش را نمى شناسى ، كنيز گفت : اى عاجز كم معرفت بهبـزرگـى فـرزنـدان و اوصـيـاى پـيـغـمـبـران ، گـوش خـود بـه مـن بـسـپـار ودل براى شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براى تو شرح دهم . مـن مـليـكه دختر يشوعاى فرزند قيصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمونبن الصفا وصى حضرت عيسى عليه السلام است تو را خبر دهم به امر عجيب : بـدان كه جدم قيصر خواست كه را به عقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامى كه سيزدهسـاله بـودم پـس جـمـع كـرد در قصر خو از نسل حواريون عيسى و از علماى نصارى و عبادايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد كس و از امراى لشكر و سرداران عسكرو بـزرگـان سپاه و سركرده هاى قبايل چهارهزار نفر، و فرمود: تختى حاضر ساختند كهدر ايـام پـادشـاهـى خـود بـه انـواع جـواهـر مـرصـع گـردانيده بود و آن تخت را بر روىچـهـل پايه تعبيه كردند و بتها و چليپاهاى خود را بر بلنديها قرار دادند و پسر برادرخـود را در بـالاى تـخـت فـرسـتـاد، چون كشيشان انجيلها را بر دست گرفتند كه بخوانندبـتـهـا و چـليپاها سرنگون همگى افتادند بر زمين و پاهاى تخت خراب شد و تخت بر زمينافـتـاد و پـسـر بـرادر مـلك از تـخـت افـتـاد و بـى هـوش شـد، پـس در آنحـال رنگهاى كشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد. پس بزرگ ايشان به جدم گفت : اىپادشاه ! ما را معاف دار از چنين امرى كه به سبب آن نحوستها روى نمود كه دلالت مى كندبر اينكه دين مسيحى به زودى زائل گردد. پـس جـدم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علما و كشيشان كه اين تخت را بار ديگربـرپـا كـنـيد و چليپاها را به جاى خود قرار دهيد، و حاضر گردانيد بردار اين برگشتهروزگـار بـدبـخـت را كـه ايـن دخـتـر را بـه او تـزويج نماييم تا سعادت آن برادر دفعنـحـوسـت اين برادر بكند، چون چنين كردند و آن برادر ديگر را بر بالاى تخت بردند، وچـون كـشـيـشـان شـروع بـه خـوانـدن انـجـيـل كـردنـد بـاز هـمـان حـالتاول روى نمود و نحوست اين برادر و آن برادر برابر بود و سرّ اين كار را ندانستند كهاين از سعادت سرورى است نه نحوست آن دو برادر، پس مردم متفرق شدند و جدم غمناك بهحـرم سـراى بـازگـشـت و پـرده هـاى خـجالت درآويخت ، چون شب شد به خواب رفتم ، درخواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و جمعى از حواريين در قصر جدم جمع شدند و منبرىاز نـور نـصـب كـردنـد كه از رفعت بر آسمان سربلندى مى كرد و در همان موضع تعبيهكـردنـد كـه جـدم تخت را گذاشته بود. پس حضرت رسالت پناه محمّد صلى اللّه عليه وآله و سـلم بـا وصـى و دامـادش عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـلام و جـمـعـى از امـامان وفرزندان بزرگواران ايشان قصر را به قدوم خويش منور ساختند، پس حضرت مسيح بهقدوم ادب از روى تعظيم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الا نبياء صلى اللّه عليه و آلهو سلم شتافت و دست در گردن مبارك آن جناب درآورد پس حضرت رسالت پناه صلى اللّهعليه و آله و سلم فرمود كه يا روح اللّه ! آمده ايم كه مليكه فرزند وصى تو شمعون رابـراى ايـن فـرزنـد سعادتمند خود خواستگارى نماييم و اشاره فرمود به ماه برج امامت وخـلافـت حـضـرت امـام حسن عسكرى عليه السلام فرزند آن كسى كه تو نامه اش را به مندادى پس حضرت نظر افكند به سوى حضرت شمعون و فرمود: شرف دو جهانى به توروى آورده ، پـيـونـد كـن رحـم خـود را بـه رحم آل محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم . پسشـمـعـون گـفـت كـه كـردم ، پـس هـمـگـى بـر آن مـنـبـر بـرآمـدنـد و حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم خطبه اى انشاء فرمودند و با حضرت مسيح مرا بهحـسـن عـسـكـرى عـليـه السـلام عـقـد بـسـتـنـد و حـضـرترسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم با حواريون گواه شدند، چون از آن خواب سعادتمـآب بـيـدار شـدم از بـيـم كـشـتـن ، آن خـواب را بـراى جـدمنـقـل نـكـردم و ايـن گنج رايگان را در سينه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشيد فلك امامتروز بـه روز در كانون سينه ام مشتعل مى شد و سرمايه صبر و قرار مرا به باد فنا مىداد تا به حدى كه خوردن و آشاميدن بر من حرام شد و هر روز چهره ، كاهى مى شد و بدنمـى كـاهيد و آثار عشق نهانى در بيرون ظاهر مى گرديد، پس در شهرهاى روم طبيى نماندكـه مـگـر آنـكـه جـدم بـراى مـعـالجـه مـن حـاضـر كـرد و از دواى درد مـن از او سـؤال كرد و هيچ سودى نمى داد. چـون از علاج درد من ماءيوس ماند روزى به من گفت : اى نور چشم من ! آيا در خاطرت چيزىو آرزويى در دنيا هست كه براى تو به عمل آورم ؟ گفتم : اى جد من ! درهاى فرج بر روىخـود بـسـتـه مـى بـيـنـم اگـر شـكنجه و آزار از اسيران مسلمانان كه در زندان تواند دفعنمايى و بندها و زنجيرها از ايشان بگشايى و ايشان را آزاد كنى اميدوارم كه حضرت مسيحو مـادرش عـافـيـتـى بـه مـن بخشند، چون چنين كرد اندك صحتى از خود ظاهر ساختم و اندكطـعـامـى تـنـاول نـمودم پس خوشحال و شاد شد و ديگر اسيران مسلمانا را عزيز و گرامىداشـت . پـس بـعد از چهارده شب در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان فاطمه زهرا عليهاالسـلام بـه ديـدن من آمد و حضرت مريم با هزار كنيز از حوريان بهشت در خدمت آن حضرتبـودند. پس مريم به من گفت : اين خاتون بهترين زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسكرىعـليـه السـلام اسـت . پـس به دامنش درآويختم و گريستم و شكايت كردم كه امام حسن عليهالسـلام بـه مـن جـفـا مى كند و از ديدن من ابا مى نمايد، پس آن حضرت فرمود كه چگونهفـرزنـد من به ديدن تو بيايد و حال آنكه به خدا شرك مى آورى و بر مذهب ترسايى وايـنـك خـواهـرم مـريـم و دخـتـر عـمـران بـيـزارى مـى جـويـد بـه سوى خدا از دين تو، اگرمـيـل دارى كـه حـق تعالى و مريم از تو خشنود گردند و امام حسن عسكرى عليه السلام بهديدن تو بيايد پس بگو: ( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) . چـون بـه اين دو كلمه طيبه تلفظ نمودم حضرت سيدة النساء مرا به سينه خود چسبانيد ودلدارى فـرمـود و گـفـت : اكـنـون مـنـتـظر آمدن فرزندم باش كه من او را به سوى تو مىفرستم . پس بيدار شدم و آن دو كلمه طيبه را بر زبان مى راندم و انتظار ملاقات گرامىآن حـضـرت مـى بـردم ، چـون شـب آيـنـده در آمـد بـه خـواب رفـتـم خـورشـيـدجـمـال آن حـضـرت طـالع گـرديـد گـفتم : اى دوست من ! بعد از آنكه دلم را اسير محبت خودگردانيدى چرا از مفارقت جمال خود مرا چنين جفا دادى ؟ فرمود كه دير آمدن به نزد تو نبودمـگـر بـراى آنـكـه مـشرف بودى اكنون كه مسلمان شدى هر شب به نزد تو خواهم بود تاآنـكـه حـق تـعـالى مـا و تـو را در ظـاهـر بـه يـكـديـگـر بـرسـانـد و ايـن هـجـران را بـهوصـال مـبـدل گـرداند، پس از آن شب تا حال ، يك شب نگذشته است كه درد هجران مرا بهشربت وصال دوا نفرمايد. بشر بن سليمان گفت : چگونه در ميان اسيران افتادى ؟ گفت : مرا خبر داد امام حسن عسكرىعـليـه السـلام در شـبـى از شـبـهـا كـه در فلان روز جدت لشكرى به جنگ مسلمانان خواهدفـرسـتاد، پس از عقب ايشان خواهد رفت ، تو خود را در ميان كنيزان و خدمتكاران بينداز بههيئتى كه تو را نشناسند و از پى جد خود روانه شو و از فلان راه برو. چنان كردم طلايهلشـكـر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسير كردند و آخر كار من آن بود كه ديدى و تاحـال كسى به غير از تو ندانسته است كه من دختر پادشاه رومم و مردى پير كه در غنيمت ،من به حصه او افتادم از نام من سؤ ال كرد گفتم نرجس نام دارم ، گفت : اين نام كنيزان است. بشر گفت : اين عجب است كه تو از اهل فرنگى و زبان عربى را نيك مى دانى ؟ گفت : ازبـسـيارى محبتى كه جدم نسبت به من داشت مى خواست مرا به ياد گرفتن آداب حسنه بدارد،زن مـتـرجـمى را كه زبان فرنگى و عربى هر دو مى دانست مقرر كرده بود كه هر صبح وشام مى آمد و لغت عربى به من مى آموخت تا آنكه زبانم به اين لغت جارى شد. بشر گوى كه من او را به سرّ من راءى بردم به خدمت امام على نقى عليه السلام رسانيدم، حـضـرت كـنـيـزك را خـطاب كرد كه چگونه حق سبحانه و تعالى به تو نمود عزت ديناسلام را و مذلت دين نصارى را و شرف و بزرگوارى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلمو اولاد او را؟ گفت : چگونه وصف كنم براى تو چيزى را كه تو از من بهتر مى دانى يابنرسول اللّه ! پس حضرت فرمود كه مى خواهم تو را گرامى دارم ، كدام يك بهتر است نزدتـو، ايـنـك ده هـزار اشـرفـى بـه تـو دهم يا تو را بشارت دهم به شرف ابدى ؟ گفت :بشارت به شرف را مى خواهم و مال نمى خواهم . حضرت فرمودند كه بشارت باد تو رابـه فـرزنـدى كـه پـادشـاه مـشـرق و مـغـرب عـالم شـود و زمـيـن را پـر ازعدل و داد كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد، گفت : اين فرزند از كى به وجودخـواهـد آمـد؟ فـرمـود: از آن كـسـى كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلم تو رابـراى او خـواسـتـگارى كرد، پس از او پرسيد كه حضرت مسيح و وصى او تو را به عقدكـى درآورد؟ گـفت : به عقد فرزند تو امام حسن عسكرى عليه السلام ، حضرت فرمود كهآيـا او را مـى شـنـاسـى ؟ گـفت : از آن شبى كه به دست بهترين زنان مسلمان شده ام شبىنـگـذشـته است كه او به ديدن من نيامده باشد. پس حضرت كافور خادم را طلبيد و گفت :بـرو و خـواهـرم حـكـيـمـه خـاتـون را طـلب كـن . چـون حـكـيـمـهداخـل شـد حـضـرت فـرمـود كـه ايـن آن كـنـيـز اسـت كـه مـى گـفـتـم ، حـكـيـمـهداخـل شـد حـضـرت فـرمـود كـه ايـن آن كـنيز است كه مى گفتم ، حكيمه خاتون او را در برگـرفـت و بـسـيـار نـوازش كـرد و شـاد شـد. پـس حـضـرت فـرمـود كـه اى دخـتـررسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم او را ببر خانه خود و واجبات و سنت ها را به اوبياموز كه او زن حسن عسكرى و مادر صاحب الا مر عليه السلام است .(3) كـلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و سيد مرتضى و غير ايشان از محدثين عالى شاءنبه سندهاى معتبر روايت كرده اند از حكيمه خاتون كه روزى حضرت امام حسن عسكرى عليهالسـلام بـه خـانـه مـن تـشـريف آوردند و نگاه تندى به نرجس خاتون كردند، پس عرضكـردم كـه اگر شما را خواهش او هست به خدمت شما بفرستم ، فرمود كه اى عمه ! اين نگاهتند از روى تعجب بود؛ زيرا كه در اين زودى حق تعالى از او فرزند بزرگوارى بيرونآورد كـه عالم را پر از عدالت كند بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور، گفتم : او رابفرستم به نزد شما؟ فرمود كه از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در اين باب . حـكـيمه خاتون گويد كه جامه هاى خود را پوشيدم و به خانه برادرم امام على نقى عليهالسـلام رفـتـم ، چـون سـلام كـردم و نـشستم بى آنكه من سخنى بگويم حضرت از ابتداءفـرمـود كـه اى حـكيمه ! نرجس را بفرست براى فرزندم ، گفتم : اى سيد من ! من از براىهمين مطلب به خدمت تو آمدم كه در اين امر رخصت بگيرم . فرمود: كه اى بزرگوار صاحببـركـت ! خـدا مـى خـواهـد كـه تو را در چنين ثواى شريك گرداند و بهره عظيمى از خير وسعادت به تو كرامت فرمايد كه تو را واسطه چنين امرى كرد. حكيمه گفت : به زودى بهخـانـه خـود برگشتم و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانه خود واقع ساختم . بعداز چـند روزى آن سعد اكبر را با آن زهره منظر به خانه خورشيد انوار يعنى والد مطهر اوبـردم و بـعـد از چـنـد روز، آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقاء غروب نمود و ماه برجخـلافـت امـام حـسـن عـسكرى عليه السلام در امامت جانشين او گرديد، و من پيوسته به عادتمقرر زمان پدر به خدمت آن امام البشر مى رسيدم . پس روزى نرجس خاتون آمد و گفت : اىخاتون ! پا دراز كن كه كفش از پايت بيرون كنم ، گفتم : تويى خاتون و صاحب من بلكههـرگـز نگذارم كه تو كفش از پاى من بيرون كنى و مرا خدمت كنى بلكه من تو را خدمت مىكـنـم و مـنـت بـر ديده مى نهم ، چون حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام اين سخن را از منشـنـيـد گـفت : خدا تو را جزاى خير دهد اى عمه . پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروبآفـتـاب پـس صدا زدم به كنيز خود كه بياور جامه هاى مرا تا بروم ، حضرت فرمود: اىعـمه ! امشب نزد ما باش كه در اين شب متولد مى شود فرزند گرامى كه حق تعالى به اوزنده مى گرداند زمين را به علم و ايمان و هدايت بعد از آن كه مرده باشد به شيوع كفر وضلالت ، گفتم : از كى به هم مى رسد اى سيد من و من در نرجس هيچ اثر حملى نمى يابم، فـرمـود كـه از نـرجـس بـه هم مى رسد نه از ديگرى . پس جستم پشت و شكم نرجس را ومـلاحـظـه كـردم ، هـيـچـگـونـه اثـرى نيافتم ، پس برگشتم و عرض كردم حضرت تبسمفـرمـود و گـفـت : چـون صـبـح مـى شـود اثـر حـمـل بـر او ظـاهـر خـواهـد شـد ومـثـل او مـثـل مـادر مـوسـى اسـت كـه تا هنگام ولادت هيچ تغييرى بر او ظاهر نشد و احدى برحـال او مـطلع نگرديد؛ زيرا كه فرعون شكم زنان حامله را مى شكافت براى طلب حضرتموسى و حال اين فرزند نيز در اين امر شبيه است به حضرت موسى . و در روايـت ديـگـر ايـن اسـت كـه حـضـرت فـرمـود كـهحـمـل مـا اوصـياى پيغمبران در شكم نمى باشد و در پهلو مى باشد و از رحم بيرون نمىآيـد بـلكـه از ران مـادران فـرود مـى آيـيـم ؛ زيـرا كـه مـا نورهاى حق تعالى ايم و چرك ونـجـاسـت در از مـا دور گـردانـيـده اسـت . حـكـيـمـه گـفـت كـه بـه نـزد نـرجـس رفـتـم و اينحـال را بـه او گـفـتـم ، گـفـت : اى خـاتـون ! هـيـچ اثـرى ازحـمـل در خـود مـشـاهـده نـمـى نـمـايـم . پـس شب در آنجا ماندم و افطار كردم و نزديك نرجسخـوابـيـدم و در هـر سـاعـت از او خـبـر مـى گـرفـتـم و او بـهحال خود خوابيده بود، هر ساعت حيرتم زياده مى شد و در اين شب بيش از شبهاى ديگر بهنماز و تهجد برخاستم و نماز شب ادا كردم چون به نماز وتر رسيدم نرجس از خواب جستو وضـو ساخت و نماز شب را به جاى آورد چون نظر كردم صبح كاذب طلوع كرده بود پسنـزديـك شـد شكى در دلم پديد آيد از وعده اى كه حضرت فرموده بود ناگاه حضرت امامحسن عسكرى عليه السلام از حجره خود صدا زد كه شك مكن كه وقتش نزديك رسيده . پس درايـن وقـت در نـرجـس اضـطـراب مـشـاهده كردم پس او را در برگرفتم و نام الهى را بر اوخـواندم باز حضرت صدا زدند كه سوره اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ را بر او بخوان .پـس از او پـرسـيدم كه چه حال دارى ؟ گفت : ظاهر شده است اثر آنچه مولايم فرمود. پسچـون شـروع كـردم بـه خـوانـدن سـوره اِنـّا اَنـْزَلْنـاهُ فـى لَيـْلَةِ الْقـَدْرِ، شـنـيـدم كـه آنطـفـل در شـكـم مـادر بـا مـن هـمـراهـى مى كرد در خواندن و بر من سلام كرد، من ترسيدم پسحـضـرت صـدا كـرد كـه تـعـجب مكن از قدرت حق تعالى كه طفلان ما را به حكمت گويا مىگـردانـد و مـا را در بزرگى حجت خود ساخته است در زمين . پس چون كلام حضرت امام حسنعـسـكـرى عـليـه السـلام تـمـام شـسد نرجس از ديده من غائب شد گويا پرده اى ميان من و اوحـائل گـرديـد، پـس دويـدم بـه سوى حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فريادكنان ،حـضـرت فـرمود: برگرد اى عمه ! كه او را در جاى خود خواهى ديد، چون برگشتم پردهگـشـوده شد و در نرجش نورى مشاهده كردم كه ديده مرا خيره كرد و حضرت صاحب را ديدمكـه رو بـه قـبـله بـه سجده افتاده به زانوها و انگشتان سبابه را به آسمان بلند كردهومى گويد: ( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ اللّهِ وَ اَنَّ اَبى اَميرُالمُؤمِنينَ وَصِىُّ رَسُولُ اللّهِ ) . پس يك يك امامان را شمرد تا به خودش رسيد فرمود: ( اَللّهـُمَّ اَنـْجـِزْلِى وَعـْدى وَ اَتـْمـِمْ لى اَمـْرى وَ ثَبِّتْ وِطْاءَتى وَ امْلاِ اَلارْضَ بى عَدْلا وَقِسْطا ) ؛ يـعـنـى خـداونـدا! وعده نصرت كه به من فرموده اى وفا كن و امر خلافت و امامت را تمام كناسـتـيـلاء و انـتـقـام مـرا از دشـمـنـان ثـابـت گـردان و پـر كـن زمـيـن را بـه سـبـب مـن ازعدل و داد. و در روايـت ديـگـر چـنـان اسـت كـه چـون حـضرت صاحب الا مر متولد شد نورى از او ساطعگرديد كه به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفيد ديدم كه از آسمان به زير مى آمدند وبـالهـاى خـود را بـر سـر و روى و بـدن آن حـضـرت مى ماليدند و پرواز مى كردند پسحـضـرت امام حسن عسكرى عليه السلام مرا آواز داد كه اى عمه فرزند مرا بگير و به نزدمـن بـيـاور چـون بـرگـرفتم او را ختنه كرده و ناف بريده و پاك و پاكيزه يافتم و برذراع راسـتـش نـوشـتـه بود كه ( جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الباطِلَ كانَ زَهُوقا )؛(4) يـعـنـى حـق آمـد و بـاطـل مـضـمـحـل شـده و مـحو گرديد پس به درستى كهبـاطـل مـضـمـحـل شـدنـى اسـت و ثـبـات و بـقـا نـدارد. پس حكيمه گفت كه چون آن فرزندسـعـادتـمـنـد را به نزد آن حضرت بردم همين كه نظرش بر پدرش افتاد سلام كرد پسحـضرت او را گرفت و زبان مبارك بر دو ديده اش ماليد و در دهان و هر دو گوشش زبانگـردانـيـد و بـر كـف دسـت چپ او را نشانيد و دست بر سر او ماليد و گفت اى فرزند سخنبگو به قدرت الهى ، پس صاحب الا مر استعاذه فرموده و گفت : ( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمـنِ الرَّحـيمِ وَ نُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَرْضِ وَنـَجـْعـَلَهـُمْ اَئِمَّةَ وَ نـَجـْعـَلهـُمُ الْوارِثـيـنَ وَ نـُمـَكِّنَ لَهـُمْ فِى الاَرْضِ وَ نُرِىَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَجُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُون ) .(5) ايـن آيـه كـريـه مـوافـق احـاديـث مـعـتبره در شاءن آن حضرت و آباء بزرگوار آن حضرتنـازل شـده و تـرجمه ظاهرش اين است : كه مى خواهم منت گذاريم بر جماعتى كه ايشان راسـتمكاران در زمين ضعيف گردانيده اند و بگردانيم ايشان را پيشوايان در دين و بگردانيمايـشـان را وارثان زمين و تمكن و استيلا بخشيم ايشان را در زمين و بنماييم فرعون و هامانرا و لشكرهاى ايشان را و از آن امامان آنچه را حذر مى كردند. پـس حـضـرت صـاحب الا مر عليه السلام ، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت اميرالمؤمـنـيـن و جـمـيـع امـامـان فـرسـتـاد تـا پـدر بـزرگـوار خـود، پـس در ايـنحـال مـرغان بسيار نزديك سر مبارك آن جناب جمع شدند پس به يكى از آن مرغان صدا زدكـه ايـن طـفـل را بـردار و نـيـكـو مـحـافـظـت نـمـا و هـرچـهـل روز يـك مـرتبه به نزد ما بياور، مرغ آن جناب را گرفت و به سوى آسمان پروازكرد و ساير مرغان نيز از عقب او پرواز كردند، پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السلامفـرمـود: سـپـردم تـو را بـه آن كـسى كه مادر موسى ، موسى را به او سپرد، پس نرجسخاتون گريان شد، حضرت فرمود: ساكت شو كه شير از پستان غير تو نخواهد خورد وبـه زودى آن را بـه سـوى تـو بـر مـى گـردانـد چـنـانـچـه حضرت موسى را به مادرشبرگردانيدند؛ چنانچه حق تعالى فرموده است كه پس برگردانيديم موسى را به سوىمـادرش تـا ديده مادرش به او روشن گردد. (6) پس حكيمه پرسيد كه اين مرغكـى بـود كـه صـاحـب را بـه او سـپـردى ؟ فـرمـود كـه او روح القـدس اسـت كـهمـوكـل اسـت بـه ائمـه كـه ايـشـان را موفق مى گرداند از جانب خدا و از خطا نگاه مى دارد وايـشـان را بـه عـلم زيـنـت مـى دهـد. حـكـيـمـه گـفـت : چـونچـهـل روز گـذشـت بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم چـونداخـل شـدم ديـدم طـفـلى در مـيـان خـانـه راه مـى رود گـفـتـم : اى سـيـد مـن ! ايـنطـفـل دوسـاله از كـيـسـت ؟ حـضرت تبسم نمود و فرمود كه اولاد پيغمبران و اوصياء ايشانهـرگـاه امام باشند بخلاف اطفال ديگر نشو و نما نمى كنند و يك ماهه ايشان مانند يكسالهديـگران است و ايشان در شكم مادر سخن مى گويند و قرآن مى خوانند و عبادت پروردگارمـى نـمـايند و در هنگام شير خوردن ، ملائكه فرمان ايشان مى برند و هر صبح و شام برايـشـان نـازل مـى شـونـد. پـس حـكـيـمـه فـرمـود كـه هـرچـهـل روز يـك مـرتـبه به خدمت او مى رسيدم در زمان امام حسن عسكرى عليه السلام تا آنكهچـنـد روزى قـبـل از وفـات آن حـضـرت او را مـلاقـات كـردم بـه صـورت مـردكامل نشناختم او را، به فرزند برادر خود گفتم : اين مرد كيست كه مرا مى فرمايى نزد اوبـنـشـيـنم ؟ فرمود كه اين فرزند نرجس است و خليفه من است بعد از من و عنقريب من از ميانشـمـا مـى روم بـايـد سـخـن او را قـبول كنى و امر او را اطاعت نمايى . پس بعد از چند روزحـضـرت امـام حـسـن عـسـكـرى عـليـه السـلام بـه عـالم قـدسارتـحـال نـمود و اكنون من حضرت صاحب الا مر عليه السلام را هر صبح و شام ملاقات مىنـمـايـم و از هرچه سؤ ال مى كنم مرا خبر مى دهد و گاهى است كه مى خواهم سؤ الى بكنمهنوز سؤ ال نكرده جواب مى فرمايد: و در روايـت ديـگـر وارد شـده كـه حيكمه خاتون گفت كه بعد از سه روز از ولادت حضرتصاحب الا مر عليه السلام مشتاق لقاى او شدم رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليهالسلام پرسيدم كه مولاى من كجا است ؟ فرمود كه سپردم او را به آن كسى كه از ما و توبـه او احـق و اولى بـود، چون روز هفتم شود بيا به نزد ما و چون روز هفتم رفتم گهوارهاى ديـدم بـر سـر گهواره دويدم مولاى خود را ديدم چون ماه شب چهارده بر روى من خنديد وتـبـسـم مـى فـرمـود، پـس حـضرت آواز داد كه فرزند مرا بياور، چون به خدمت آن حضرتبردم زبان در دهان مباركش گردانيد و فرمود كه سخن بگو اى فرزند! حضرت صاحب الامر عليه السلام شهادتين فرمود و صلوات بر حضرت رسالت پناه و ساير ائمه عليهمالسلام فرستاد و بسم اللّه گفت و آيه اى كه گذشت تلاوت فرمود. پس حضرت امام حسنعـسـكـرى عـليـه السـلام فـرمـود كـه بـخـوان اى فـرزنـد آنچه حق سبحانه و تعالى برپيغمبران فرستاده است . پس ابتدا نمود از صحف آدم و به زبان سريانى خواند و كتابادريـس و كـتـاب نوح و كتاب هود و كتاب صالح و صحف ابراهيم و تورات موسى و زبورداود و انـجـيـل عـيـسـى و قرآن جدم محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلم را خواند پس قصه هاى پيغمبران را ياد كرد. پس حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود كه چونحـق تـعـالى مـهدى اين امت را به من عطا فرمود و ملك فرستاد كه او را به سراپرده عرشرحـمـانـى بـرند پس حق تعالى به او خطاب نمود كه مرحبا به تو اى بنده من كه تو راخلق كرده ام براى يارى دين خود و اظهار امر شريعت خود و تويى هدايت يافته بندگان من، قـسـم بـه ذات خـودم مى خورم كه به اطاعت تو ثواب مى دهم و به نافرمانى تو عقابمى كنم مردم را و به سبب شفاعت و هدايت تو بندگان را مى آمرزم و به مخالفت تو ايشانرا عـقـاب مـى كـنـم ، اى دو مـلك بـرگردانيد او را به سوى پدرش و از جانب من او را سلامبـرسـانـيـد و بـگـويـيد كه او در پناه حفظ و حمايت من است او را از شر دشمنان حراست تاهـنـگـامـى كـه او را ظـاهـر نـمـايـم و حـق را بـا او بـرپـا دارم وبـاطـل را بـا او سـرنـگـون سـازم و دين حق براى من خالص باشد. تمام شد آنچه از (جلاءالعيون ) نقل كرديم .(7) و در ( حـق اليـقـيـن ) نـيـز ولادت شـريـف آن حـضـرت را بـه هـمـيـن كـيـفـيـتنـقـل كرده با بعضى روايات ديگر، از جمله فرموده : محمّد بن عثمان عمرى روايت كرده كهچـون آقـاى مـا حـضـرت صـاحب الا مر عليه السلام متولد شد حضرت امام حسن عسكرى عليهالسـلام پـدرم را طـلبيد و فرمود كه ده هزار رطل كه قريب به هزار من مى باشد نان و دههزار رطل گوشت تصدق كنند بر بنى هاشم و غير ايشان و گوسفند بسيارى براى عقيقهبـكـشـنـد. و نـسـيـم و مـاريـه كنيزان حضرت عسكرى عليه السلام روايت كرده اند كه چونحـضـرت قـائم عـليـه السلام متولد شد به دو زانو نشست و انگشتان شهادت را به سوىآسـمـان نـمـود و عطسه كرد و گفت : ( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّد وَآلِهِ ) ، پس گفت گمان كردند ظالمان كه حجت خدا برطرف خواهد شد اگر مرا رخصتگـفـتـن بدهد خدا، شكى نخواهند ماند. و ايضا نسيم روايت كرده كه يك شب بعد از ولادت آنحـضـرت بـه خـدمـت او رفـتـم و عـطـسـه كـردم فرمود كه ( يَرْحَمَكِ اللّهُ ) من بسيارخوشحال شدم پس فرمود: مى خواهى بشارت دهم تو را در عطسه ؟ گفتم : بلى ، فرمود:امان است از مرگ تا سه روز.(8) و اما اسماء و القاب شريفه آن حضرت عليه السلام ، پس بدان كه شيخ ما مرحوم ثقة الاسلام نورى رحمه اللّه در ( نجم ثاقب ) يك صد و هشتاد و دو اسم براى آن حضرتذكر كرده و ما در اينجا به ذكر چند اسم از آن اسماء مباركه تبرك مى جوييم . اول ـ ( بقية اللّه ) : روايت شده كه چون آن حضرت خروج كند پشت كند به كعبه وجمع مى شود سيصد و سيزده مرد و اول چيزى كه تكلم مى فرمايد اين آيه است : ( بَقيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمُْمْؤ مِنينَ ) (9) آنگاه مى فرمايد: منم بقيةاللّه و حـجـت او و خـليفه او بر شما. پس سلام نمى كند بر او سلام كننده اى مگر آنكه مىگويد: ( اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللّهِ فى اَرْضِهِ ) .(10) دوم ـ ( حـجـت ) : و اين از القاب شايعه آن حضرت است كه در بسيارى از ادعيه واخـبـار به همين لقب مذكور شده اند و بيشتر محدثين آن را ذكر نموده اند، و با آنكه در اينلقـب سائر ائمه عليهم السلام شريك اند، و همه حجت هايند از جانب خداوند بر خلق و لكنچـنان اختصاص به آن جناب دارد كه در اختيار هرجا بى قرينه و شااهدى ذكر شود مراد آنحضرت است ، و بعضى گفته اند لقب آن جناب حجة اللّه است به معنى غلبه يا سلطنت خدابر خلايق چه اين هر دو به واسطه آن حضرت به ظهور خواهد رسيد، و نقش خاتم آن جناباَنَا حُجَّةُ اللّه است .(11)
|
|
|
|
|
|
|
|