بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب منتهی الامال قسمت دوم, حاج شیخ عباس قمی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAB10001 -
     BAB10002 -
     BAB10003 -
     BAB10004 -
     BAB10005 -
     BAB10006 -
     BAB10007 -
     BAB10008 -
     BAB10009 -
     BAB11001 -
     BAB11002 -
     BAB11003 -
     BAB11004 -
     BAB11005 -
     BAB12001 -
     BAB12002 -
     BAB12003 -
     BAB12004 -
     BAB13001 -
     BAB13002 -
     BAB13003 -
     BAB14001 -
     BAB14002 -
     BAB14003 -
     BAB14004 -
     BAB14005 -
     BAB14006 -
     BAB14007 -
     BAB14008 -
     BAB14009 -
     BAB14010 -
     BAB14011 -
     BAB80001 -
     BAB80002 -
     BAB80003 -
     BAB80004 -
     BAB80005 -
     BAB80006 -
     BAB80007 -
     BAB90001 -
     BAB90002 -
     BAB90003 -
     BAB90004 -
     BAB90005 -
     BAB90006 -
     BAB90007 -
     BAB90008 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT1001 -
     FOOTNT1101 -
     FOOTNT1201 -
     FOOTNT1301 -
     FOOTNT1401 -
     FOOTNT901 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

راوى گفت : صورتهاى جميع در اين وقت تغيير يافت بعضى گفتند چرا حواله بر ديگرىمـى كـنـد وخـودش نـمـى رود. مـتـوكـل گـفت : يا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمى روى ؟فـرمـود: مـيـل تـواسـت اگـر خـواهـى مـن بـه نـزد سـبـاع مـى روم ،مـتـوكـل اين مطلب را غنيمت دانست گفت : خود شما نزد سباع برويد. پس نردبانى نهادند وحضرت داخل شد در مكان سباع ودر آنجا نشست شيران خدمت آن حضرت آمدند واز روى خضوعسـر خـود را در جـلوآن حـضرت بر زمين مى نهادن آن حضرت دست بر ايشان مى ماليد وامركـرد كـه كـنـار رونـد، تـمـام بـه كـنـارى رفـتـنـد واطـاعـت آن جـنـاب را مـى نمودند. وزيرمـتـوكـل گـفـت : اين كار از روى صواب نيست آن جناب را زود بطلب تا مردم اين مطلب را ازاومـشـاهـده نـكنند. پس آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيراندور آن حـضرت جمع شدند وخود را بر جامه آن حضرت مى ماليدند حضرت اشاره كرد كهبـرگردند برگشتند، پس ‍ حضرت بالاآمد وفرمود: هركس گمان مى كند كه اولاد فاطمهاسـت پـس در ايـن مـجـلس بـنـشـيـنـد. ايـن وقـت آن زن گـفـت كـه مـن ادعـاىبـاطـل كـردم ومـن دخـتـر فـلان مـردم وفـقـيـرى مـرا بـاعـث شـد كـه ايـن خـدعـه كـنـممـتـوكـل گـفـت : اورا بـيـفـكـنـيـد نـزد شـيـران تـا او را بـدرنـد، مـادرمتوكل شفاعت اورا نمود ومتوكل اورا بخشيد.(28)
هـشـتـم ـ شـيـخ مفيد وغيره از خيران اسباطى روايت كرده اند كه گفت : وارد مدينه شدم وخدمتحـضـرت امـام على نقى عليه السلام مشرف گشتم ، حضرت از من پرسيد كه واثق چگونهبـود حـالش ؟ گـفـتـم : در عـافـيـت بـود ومـن ده روز اسـت كـه از نـزد اوآمـدم ، فـرمـود:اهـل مـديـنـه مـى گـويـنـد اومرده است ؟ عرض كردم : من از همه مردم عهدم به اونزديكتر استواطـلاعـم بـه حـال اوبـيـشـتـر است . فرمود: اِنَّ النّاسَ يَقُولُونَ اِنَّهُ قَدْ ماتَ؛ يعنى مردم مىگـويـنـد كـه واثـق مـرده اسـت . چـون ايـن كـلام را فرمود، دانستم كه از مردم ، خود را ارادهفـرمـوده ، پـس فـرمـود كـه جـعـفـر چـه كـرد؟ عـرض كـردم : بـه بـدتـريـنحـال در زندان محبوس بود. فرمود: همانا اوخليفه خواهد بود، سپس ‍ فرمود: ابن زيات چهمـى كـنـد؟ گـفـتـم : امـر مـردم به دست اوبود وامر، امر اوبود. فرمود: رياست اوبر اوشومخـواهـد بود. پس مقدارى ساكت شد آن حضرت وبعد فرمود: نيست چاره از اجراء مقادير اللّهواحـكـام الهـى ، اى خـيـران بـدان كـه واثـق مـرد و جـعـفـرمـتـوكـل بـه جـاى اونـشـست وابن زيات كشته گشت . عرض كردم : كى واقع شد اين وقايعفدايت شوم ؟ فرمود: بعد از بيرون آمدن توبه شش روز.(29)
مـؤ لف گـويـد: واثـق هـارون بـن مـعـتـصـم خـليـفـه نـهـم بـنـى عـبـاس اسـت وجـعـفـرمتوكل برادر اواست كه بعد از اوخليفه شد وابن زيات محمّد بن عبدالملك كاتب صاحب تنورمـعـروف اسـت كـه در ايـام مـعـتـصـم وواثـق بـه امـر وزارتاشـتغال داشت وچون متوكل خليفه شد اورا بكشت چنانكه در باب معجزات حضرت جواد عليهالسلام به آن اشاره كرديم .
دعا براى رفع مشكلات
نـهـم ـ شـيخ طوسى روايت كرده از فحام از محمّد بن احمد هاشمى منصورى از عموى پدرشابـومـوسـى عـيـسى بن احمد بن عيسى بن المنصور كه گفت : قصد كردم خدمت امام على نقىعـليـه السـلام را روزى . خـدمـتـش مـشـرف شـدم عـرض كـردم : اى آقـاى مـن ! اين مرد، يعنىمـتـوكـل مـرا از خـود دور گـردانـيـده وروزى مـرا قـطـع كـرده ومـلول از مـن ومـن نـمـى دانم اين را مگر به واسطه آنكه دانسته است ارادتم را به خدمت شماومـلازمـت مـن شـمـا را پـس هـرگـاه خـواهـشـى فـرمـايـى از اوكـه لازم بـاشـد بـراوقبول آن خواهش را سزاوار است كه تفضل فرمايى بر من وآن خواهش را از براى من اقراردهـيـد. حـضـرت فـرمـود: درسـت خـواهـد شد ان شاء اللّه . پس چون شب شد چند نفر از جانبمـتـوكـل پـى در پـى بـه طـلب مـن آمـدنـد ومـرا بـه نـزدمـتـوكـل بـردنـد پـس ‍ چـون نزديك منزل متوكل رسيدم فتح بن خاقان را بر در سراى ديدمايـسـتـاده گـفـت : اى مـرد! شـب در مـنـزل خـود قـرار نـمـى گيرى ما را به تعب مى اندازى ،مـتـوكـل مـرا بـه رنـج وسـخـتـى افـكـنـده از جـهـت طـلب كـردن تـو. پـسداخـل شـدم بـر مـتـوكـل ديدم اورا بر فراش خود، گفت : اى ابوموسى ! ما غفلت مى كنيم ازتـو، تـوفـرامـوش مـى گـردانـى مـا را از خـودت ويـاد مـا نـمـى آورى حـقـوق خـود راالحـال بـگـوچـه در نـزد مـا داشـتـى ؟ گـفـتـم : فـلان صله وعطا ورزق فلانى ونام بردمچيزهايى چند. پس امر كرد آنها را به من بدهند با ضعف آن ، پس گفتم به فتح بن خاقانكـه امـام عـلى نـقـى عـليـه السـلام ايـنـجـا آمـد؟ گـفـت : نـه ، گـفـتـم : كـاغـذى بـراىمتوكل نوشت ؟ گفت : نه !
پس من بيرون آمدم چون رفتم ( فتح ) عقب من آمد وگفت : شك ندارم كه تواز امام علىنـقـى عـليه السلام دعايى طلب كرده اى پس از براى من نيز از اودعايى بخواه . پس چونخـدمـت آن حـضـرت رسـيـدم حـضـرت فرمود: اى ابوموسى ! هذا وَجْهُ الرِّضا اين روى ، روىخـشـنـودى ورضـا است ، گفتم : بلى ! به بركت تواى سيد من ولكن گفتند به من كه شمانـزد اونـرفـتـيـد واز اوخـواهـش نـفـرموديد. فرمود: خداوند تعالى مى داند كه ما پناه نمىبـريـم در مـهمات مگر به اووتوكل نمى كنيم در سختيها وبلاها مگر بر اووعادت داده ما راكـه هـرگـاه از اوسـؤ ال كـنـيـم اجـابـت فـرمـايـد ومـى تـرسـيـم اگـرعـدول كـنـيم از حق تعالى خدا نيز از ما عدول فرمايد. گفتم كه ( فتح ) به من چنينوچـنـين گفت ، فرمود اودوست مى دارد ما را به ظاهر خود و دورى مى كند از ما به باطن خودودعا فائده نمى كند براى كسى كه دعا كند مگر به اين شرايط، هرگاه اخلاص ورزى درطـاعـت خـدا، واعـتـراف كـنـى بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه وآله وسـلم وبـه حـق مـااهـل بـيـت وسـؤ ال كـنـى از حـق تـعالى چيزى را محروم نمى سازد تورا، گفتم : اى سيد منتـعـليـم كـن بـه من دعايى كه مخصوص سازى مرا به آن از بين دعاها، فرمود: اين دعايىاست كه بسيار مى خوانم من خدا را به آن واز خدا خواسته ام كه محروم نفرمايد كسى را كهبخواند آن را بعد از من در مشهد من و دعا اين است :
( يـا عـُدَّتـى عِنْدَ الْعُدَدِ وَ يا رَجائى وَ الْمُعْتَمَدُ وَ يا كَهْفى وَ السَّنَدُ وَ يا واحِدُ يا اَحَدُياقُل هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَسْئَلُكَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِى خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ اَحَدَااَنْ تُصَلِّىِ عَلَيْهِمْ وَ تَفْعَلَ بى كَيْتَ وَ كَيْتَ ) .(30)
نشانه هاى سه گانه امامت
دهم ـ قطب راوندى روايت كرده از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى كه گفت : در ديار ربيعهكاتبى بود نصرانى از اهل كفرتوثا(31) نام اويوسف بن يعقوب بود و مابيناووپـدرم صـداقـت ودوسـتـى بـود پـس وقـتـى وارد شد بر پدرم ، پدرم از او پرسيد كهبـراى چـه در ايـن وقـت آمـدى ؟ گـفـت : مـرا مـتوكل طلبيده ونمى دانم مرا براى چه خواستهالاآنـكـه مـن سـلامـتـى خـود را از خـود خـريـدم بـه صـد اشـرفـى وآنپـول را بـا خـود برداشته ام كه به حضرت على بن محمّد بن رضا عليه السلام بدهم ،پدرم به وى گفت كه موفق شدى در اين قصدى كه كردى . پس آن نصرانى بيرون رفتبـه سـوى مـتـوكـل وبـعـد از چـنـد روز كـمـى بـرگـشـت بـه سـوى مـاخـوشـحـال وشـادان ، پـدرم بـه وى گـفـت كـه خـبـر خـورا بـراى مـانقل كن .
گفت : رفتم به سرّ من راءى ومن هرگز به سرّ من راءى نرفته بودم ودر خانه اى فرودآمـدم وبـا خـود گـفـتـم خـوب اسـت كـه اين صد اشرفى را برسانم به ابن الرضا عليهالسـلام پـيـش از رفتن خود به نزد متوكل وپيش از آنكه كسى بشناسد مرا وبفهمد آمدن مراومـعـلوم شـد مرا كه متوكل منع كرده ابن الرضا عليه السلام را از سوار شدن وملازم خانهمـى بـاشـد. پـس بـا خـود گـفـتـم چـه كـنـم مـن مـردى هـسـتـم نـصـرانـى اگـر سـؤال كـنـم از خـانـه ابـن الرضـا عـليـه السـلام ايـمـن نـيـسـتـم از آنـكـه اين خبر زودتر بهمـتـوكـل بـرسـد وايـن بـاعث شود زيادتى آنچه را كه من از آن مى ترسيدم پس فكر كردمسـاعـتى در امر آن پس در دلم افتاد كه سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خررا بـه حـال خـود هـر كـجـا خواهد برود شايد در بين مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدونآنـكـه از احـدى سـؤ ال كنم ، پس پولها را در كاغذى كردم ودر كيسه خود گذاشتم و سوارخـر خـود شدم پس آن حيوان به ميل خود مى رفت تا آنكه از كوچه وبازار گذشت تا رسيدبـه در خـانه اى ايستاد پس كوشش كردم كه برود از جاى خود حركت نكرد. گفتم به غلامخـود كه بپرس اين خانه كيست ؟ گفتند: اين خانه ابن الرضا است ! گفتم : اللّه اكبر، بهخدا قسم اين دليل است كافى ، ناگاه خادم سياهى بيرون آمد از خانه وگفت : تويى يوسفپسر يعقوب ؟ گفتم : بلى ! فرمود: فرود آى ، فرود آمدم پس ‍ نشانيد مرا در دهليز وخودداخل خانه شد، من در دل خود گفتم اين هم دليلى ديگر بود از كجا اين خادم اسم من را دانستوحـال آنـكـه در ايـن بـلد نـيـسـت كـسـى كـه مـرا بـشـنـاسـد ومـن هـرگـزداخـل ايـن بلند نشده ام . پس خادم بيرون آمد وگفت : صد اشرفى كه در كاغذ كرده اى ودركـيـسـه گـذاشـتـه اى بـيار، من آن پول را به اودادم وگفتم اين سه .(32) پسبـرگـشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالى كه تنها در مجلسخود نشسته بود، فرمود: اى يوسف ! آيا نرسيد وقت وهنگام هدايت تو؟ گفتم : اى مولاى من !ظاهر شد براى من از برهان آن قدرى كه در آن كفايت است . فرمود:
هـيهات ! تواسلام نخواهى آورد ولكن اسلام مى آورد پسر توفلان واواز شيعه ما است ، اىيـوسف ! همانا گروهى گمان كرده اند كه ولايت وسرپرستى ودوستى ما نفع نمى بخشدامـثـال شـمـا را دروغ گـفـتـنـد، واللّه ! هـمـانـا نـفـع مـى بـخـشـدامثال تورا، برو به سوى آنچه كه براى آن آمده اى پس به درستى كه خواهى ديد آنچهرا كـه دوسـت مـى دارى . يـوسـف گـفـت : پـس رفـتـم بـه سـوىمـتـوكـل ورسيدم به آنچه اراده داشتم پس ‍ برگشتم . هبة اللّه راوى گفت : من ملاقات كردمپـسـر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم كه اومسلمان وشيعه خوبى بود، پس مرا خبرداد كـه پـدرش بـر حـال نـصـرانيت مرد واواسلام آورد وبعد از مردن پدرش مى گفت كه منبشارت مولاى خود مى باشم .(33)
عمر سه روزه جوان خندان
يـازدهـم ـ شـيـخ طـبـرسـى از ابـوالحـسـن سـعـيـد بـنسـهـل بـصـرى روايـت كـرده كـه گـفـت : جـعـفـر بـن قـاسـم هـاشـمـى بـصـرىقـائل بـه وقـف بـود ومـن با اوبودم در سرّ من راءى ، ناگاه ابوالحسن امام على نقى عليهالسـلام اورا ديـد در يـكى از راه ها، فرمود با اوتا كى در خوابى ؟! آيا نرسيد وقت آنكهبيدار شوى از خواب خود، جعفر گفت : شنيدى آنچه را كه محمّد بن على عليه السلام با منگـفـت ؟ قـَدْ وَاللّهِ قـَدَحَ فـى قـَلْبـى شَيْئا. پس بعد از چند روزى از براى يكى از اولادخـليـفـه وليـمـه سـاخـتـنـد ومـا را بـه آن وليمه دعوت كردند وحضرت امام على نقى عليهالسلام را نيز با ما دعوت كردند پس چون آن حضرت وارد شد مردم سكوت كردند به جهتاحـتـرام آن حضرت وجوانى در آن مجلس بود كه احترام نكرد آن حضرت را وشروع كرد بهتـكلم كردن وخنده نمودن . حضرت روكرد به اووفرمود: اى فلان دهان را به خنده پر مىكـنـى وغـافـلى از ذكـر خـدا وحـال آنـكـه تـوبـعـد از سـه روز ازاهـل قبورى ؟! راوى گفت : ما گفتيم اين دليل ما خواهد بود نظر كنيم ببينيم چه مى شود. آنجـوان بـعـد از شنيدن اين كلام از آن حضرت ، سكوت كرد واز خنده وكلام دهن ببست وما طعامخـورديـم وبـيـرون آمـديـم روز بـعـد كـه شـد آن جـوانعليل شد ودر روز سوم ، اول صبح وفات كرد ودر آخر روز به خاك رفت .(34)
علت هدايت يك واقفيه
ونـيـز حـديـث كـرد سـعـيـد گـفـت جـمـع شـديـم در وليـمـه يـكـى ازاهـل سرّ من راءى حضرت ابوالحسن على بن محمّد نيز تشريف داشت پس شروع كرد مرد بهبازى كردن و مزاح نمودن وملاحظه جلالت واحترام آن حضرت را ننمود پس حضرت روكردبـه جـعـفـر وفرمود: همانا اين مرد از اين طعام نخواهد خورد وبه اين زودى خبرى به او مىرسـد كـه عـيـش اورا مـنغص خواهد كرد. پس خوان طعام آوردند، جعفر گفت : ديگر بعد از اينخـبـرى نـخـواهـد بـود بـاطل شد قول على بن محمّد عليه السلام ، به خدا قسم كه اين مردشـسـت دسـت خـود را بـراى طـعـام خـوردن ورفـت بـه سـوى طـعـام در هـمـيـنحال ناگاه غلامش گريه كنان از در منزل وارد شد وگفت : برسان خود را به مادرت كه ازبـالاى بـام خـانـه افتاد ودر حال مرگ است ، جعفر چون اين مشاهده كرد گفت : واللّه ! ديگرقـائل بـه وقـف نخواهم بود وخود را از واقفيه قطع كردم وبه امامت آن حضرت اعتقاد نمودم.(35)
نجات يافتن جوان
دوازدهـم ـ ابـن شـهـر آشوب روايت كرده كه مردى خدمت حضرت هادى عليه السلام رسيد درحـالى كـه تـرسـان بود ومى لرزيد وعرض كرد كه پسر مرا به جهت محبت شما گرفتهانـد وامـشـب اورا فـلان مـوضـع مـى افـكـنـنـد ودر زيـر آنمـحـل اورا دفن مى كنند. حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟ عرض كرد: آن چيزى كه پدر ومادرمـى خـواهـد، يـعـنـى سـلامـتـى فـرزنـد خود را طالبم ، فرمود: باكى نيست بر اوبروبهدرسـتـى كـه پـسـرت فـردا مـى آيـد نـزد تـو. چون صبح شد پسرش آمد نزد اوگفت : اىپسرجان من ! قصه ات چيست ؟ گفت : چون قبر مرا كندند ودستهاى مرا بستند ده نفر پاكيزهوخـوشـبـوآمـدنـد نـزد من واز سبب گريه من پرسيدند، من گفتم سبب گريه خود را، گفتند:اگر طالب مطلوب شود يعنى آن كسى كه مى خواهد تورا بيفكند و هلاك كند اوافكنده شودتـوتجرد اختيار مى كنى واز شهر بيرون مى روى وملازمت تربت پيغمبر صلى اللّه عليهوآله وسـلم را اختيار مى كنى ؟ گفتم : آرى ! پس گرفتند حاجب را وافكندند اورا از بلندىكـوه ونـشـنـيـد احدى جزع اورا ونديدند مردم آن ده نفر را وآوردند مرا نزد توواينك منتظرندبـيـرون آمـدن مـرا بـه سوى ايشان . پس ‍ وداع كرد با پدرش ورفت ، پس آمد پدرش بهنـزد امـام عـليـه السـلام وخـبـر داد آن حـضـرت را بـهحـال پسرش ومرد سفله مى رفتند وبا هم مى گفتند كه فلان جوان را افكندند وچنان وچنانكـردنـد وامـام عـليـه السلام تبسم مى كرد ومى فرمود: ايشان نمى دانند آنچه را كه ما مىدانيم .(36)
سـيـزدهـم ـ قـطـب راونـدى بـيـان كـرده از ابـوهـاشـم جـعـفـرى كـه گـفـت :مـتـوكـل مـجلسى بنا كرده بود شبكه دار به نحوى كه آفتاب بگردد دور ديوار آن ودر آنمرغهاى خواننده منزل داده بود پس روز سلام اوبود مى نشست در آن مجلس پس نمى شنيد كهچـه بـه اومـى گـويـنـد وشـنيده نمى شد كه اوچه مى گويد از صداهاى مرغان ، پس چونحـضـرت امـام عـلى نقى عليه السلام به آن مجلس مى آمد مرغان ساكت مى شدند به نحوىكـه صـوت يـكـى از آن مرغها شنيده نمى گشت وچون آن حضرت از مجلس ‍ بيرون مى رفتمـرغـهـا شـروع مـى كـردنـد بـه صـدا كـردن ، وبـود نـزدمـتـوكـل چـند عدد از كبكها وقتى كه آن حضرت تشريف داشت آنها حركت نمى كردند وچون آنجناب مى رفت آنها شروع مى كردند با هم مقاتله كردن .(37)
فصل چهارم : در ذكر چند كلمه موجزه منقوله از حضرت هادى عليه السلام
اول ـ قال عليه السلام : من رضى عن نفسه كثر الساخطون عليه ؛ (38) هر كهراضى وخشنود شد از خود وپسنديد خود را، بسيار شود خشمناكان بر او.
فقير گويد: مناسب است در اينجا نقل اين سه شعر از سعدى :

به چشم كسان در نيايد كسى
كه از خود بزرگى نمايد بسى
مگوتا بگويند شكرت هزار
چه خود گفتى از كس توقع مدار
بزرگان نكرده اند در خود نگاه
خدابينى از خويشتن بين مخواه
دوم ـ قـالَ عـليـه السـلام : ( اَلْمـُصـيـبـَة لِلصـّابـِرِ واحـِدَةٌ وَ لِلْجـازِعِ إِثـنـِتـانِ عـ(.(39)
فرمود: مصيبت شخص صبر كننده يكى است وبراى جزع كننده دوتا است .
فـقـيـر گـويـد: ظـاهـرا دوتا بودن مصيبت جزع كننده ، يكى مصيبت وارده بر اواست و ديگرمصيبت نابود شدن اجر اواست . به جهت جزع وبى تابى او؛ چنانكه در بعض ‍ روايات است: فـَاِنَّ الْمـصابَ مَنْ حُرِمَ الثَّواب ؛ يعنى مصيبت زده كسى است كه از ثواب بى بهره ماند.وحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه وآله وسلم در كاغذى كه براى معاذ نوشته در تعزيتاوبه موت فرزندش ، فرموده :
( وَ قـَدْ كـانَ اِبـْنـُكَ مـِنْ مُواهِبِ اللّهِ الْهَنيئَةِ وَ عَواريةِ الْمُسْتَوْدَعَةِ مَتَّعَكَ اللّهُ بِهِ فىغـِبـْطـَةٍ وَ سـُرُورٍ وَ قـَبـَضَُه مـِنـْكَ بـِاَجـْرٍ كـَثـيٍر الصَّلوةُ وَ الرَّحْمَةُ وَ الْهُدى اِنْ صَبَرْتَوَاحـْتـَسـَبـْتَ فـَلاتـَجـْمَعَنّ عَلَيْكَ مُصيبَتَيْنِ فَيَحْبِطَ لَكَ اَجْرُكَ وَ تَنْدَمَ عَلى مافا تَكَ) .(40)
وروايات وحكايات در مدح وثواب صبر بسيار است ومن در اينجا اكتفا مى كنم به يك روايتويك حكايت . اما روايت :
هـمـانـا از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام مـنـقـول اسـت كـه چـون مـؤ مـن راداخل در قبر كنند نماز در طرف راست اوواقع شود وزكات در طرف چپ اووبرّ يعنى نيكويىو احـسـان اومـشـرف بـر اوشـود وصـبـر اودر نـاحـيـه اى قـرار گيرد. پس وقتى دوملك سؤال بـيـايـنـد صـبـر گـويد به نماز وزكات وبرّ دريابيد شما صاحب خود را، يعنى ميت رانگاهدارى كنيد پس هرگاه عاجز شديد از آن من هستم نزد او.(41) واما حكايت :
پس از بعضى تواريخ منقولاسـت كـه كسرى بر بزرجمهر حكيم غضب كرد وامر كرد اورا در جاى تاريكى حبس كنند ودرقيد آهن اورا بند نمايند پس چند روز به آن حال بر اوبگذشت . روزى كسى را فرستاد كهاز اوخـبر گيرد واز حال اوبپرسد چون آن رسول آمد اورا با سينه گشاده ونفس آرميده ديد،گـفـت : تـودر ايـن تـنـگـى وسـخـتـى مـى بـاشى ولكن چنان هستى كه در آسايش وفراخىزنـدگـانـى مـى كـنـى ! گـفـت : مـن مـعـجـونـى درسـت كـرده ام از شـش چـيـز وآن رااستعمال كرده ام لاجرم مرا به اين حال خوش گذاشته . گفت كه آن معجون را تعليم ما نيزبفرما كه در بلاها استعمال كنيم شايد ما هم انتفاع از آن بريم .
فـرمـود: آن شـش چـيـز، يـكـى اعـتـمـاد بـه خـداونـد عـزوجـل اسـت ، دوم آنـكـه هرچه مقدر شده خواهد شد، سوم آنكه صبر بهترين چيزى است كه آدممـمـتـحـن اسـتـعمال آن كند، چهارم آنكه اگر صبر نكنم چه بكنم ، پنجم آنكه شايد مصيبتىوارد شـود كـه از آن مصيبت سخت تر باشد، ششم آنكه از ساعت تا به ساعت ، فرج است .چون اين مطلب را به كسرى اطلاع دادند امر كرد اورا از زندان وبند رها كردند واورا احترامنمودند.(42)
سوم ـ قالَ عليه السلام : ( اَلْهَزْلُ فَكاهَةُ السُّفَهاءِ وَ صَناعَةُ الْجُهّالِ ) ؛ (43)بيهودگى خوش منشى بيخردان وصفت نادانان است .
فـقـيـر گـويـد: ايـن مـعـنـى در صـورتـى اسـت كـه هـزل بـا لام بـاشـد واگـرهزل با همزه باشد چنانكه در بعض نسخ است يعنى ريشخند وفسوس ومسخرگى ، وشكىنـيـسـت كـه ايـن عـمـل شـيـوه اراذل واوبـاش وپـسـت فـطـرتـان اسـت وصـاحـب ايـنعـمـل را از ديـن و ايـمـان خـبـرى واز عـقـل ودانـايـى اثـرى نـيـسـت وبـهمراحل بسيار از منزل انسانيت دور ونام انسانيت از اومهجور است .
چـهـارم ـ قـالَ عـليـه السلام : ( اَلسَّهْرُ اَلَذُّ لِلْمَنامِ وَ الْجُوعُ يَزيدُ فى طيبِ الطَّعاِم )؛(44)
فـرمـود: بـيـدارى لذيـذ كـنـنـده تـر اسـت خـواب را وگـرسـنگى زياد مى كند در خوبى وپاكيزگى طعام .
پـنـجم ـ قالَ عليه السلام : ( اُذْكُرْ مَصْرَعَكَ بَيْنَ يَدَىْ اَهْلِكَ فَلاطَبيبٌ يَمْنَعُكَ وَ لاحَبيبٌيَنْفَعُكَ ) ؛(45)
فـرمـود: يـاد كـن آن وقـتـى را كـه افـكـنـده شـده اى بـر زمـيـنمـقـابـل اهل خود پس طبيبى نيست كه منع كند تورا از مردن ونه دوستى كه نفع رساند تورادر آن حال .
مـؤ لف گـويـد: كـه اشـاره فـرمـوده حـضـرت در ايـن فـرمـايـش بـهحال احتضار آدمى به همان حالى كه حق تعالى به آن اشاره فرموده فى كلامه المجيد (اِذا بـَلَغـَتِ التَّراقـِىَ وَ قـيـلَ مـَنْ راقٍ ) ؛(46) چون برسد روح به چنبرهگـردن وگـفته شود يعنى كسان محتضر گويند كيست افون كننده به ادعيه وعلاج نمايندهبـه ادويـه ، يا گويند ملائكه : آيا ملائكه رحمت اورا مرتقى سازند به آسمان يا ملائكهعذاب به نيران ( وَ ظَنّ اَنَّهُ الْفِراقُ ) (47)
ويـقـيـن كـنـد مـحـتـضـر كـه آنچه به اونازل شده مفارقت است . ودر حديث آمده كه بنده علاجشـدائد مـرگ كـنـد وحـال آنـكـه هـر يـك از مفصلهاى اوبر يكديگر سلام كنند و گويند برتـوبـاد سـلام جـدا مى شوى از من ومن از توتا روز قيامت ( وَ الْتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاقِ) (48) وبـپـيـچـيـد سـاق مـحـتـضـر بـه سـاق او، يـعـنـى پـاهـاى او ازهـول مـرگ وسـخـتـى جـان كـندن در هم پيچد، وبعضى گفته اند معنى آن است كه جمع شودشدت موت به شدت آخرت .
فـقـيـر گـويـد: ايـنـك مـنـاسـب ديـدم ايـن دعـاى شـريـف را در ايـنمـحـل نـقـل كـنـم تـا نـاظـريـن بـه فـيـض خـوانـدن آن خـود رانائل كنند:
( اِلهى كَيْفَ اَصْدُرُ عَنْ بابِكَ بِخَيْبَةٍ مِنْكَ وَ قَدْ قَصَدْتُهُ عَلى ثِقَةٍ بِكَ، اِلهى كَيْفَتـُؤ يـِسـْنـى مـِنْ عـَطـائِكَ وَ قـَدْ اَمـَرْتَنى بِدُعائِكَ، صَلِّ عَلى مَحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدِ وَارْحَمْنى اِذَااَشْتَدَّ الاَنينُ وَ حُظِرَ عَلَىَّ الْعَمَلُ وَ انْقَطَعَ مِنّى الاَمَلُ وَ اَفْضَيْتُ اِلَى الْمَنُونِ وَبَكَتْ عَلىَّالْعـُيـُونُ وَ وَدَّعـَنـى الاَهـْلُ وَ الاَحبْابُ وَ حُثِى عَلَىَّ التُّرابُ وَ نُسِىَ اسْمى وَ بَلِىَ جِسْمى وَانـْطَمَسَ ذِكْرى وَ هُجِرَ قَبْرى فَلَمْ يَزُرْنى زائرٌ وَ لَمْ يَذْكُرْنى ذاكِرٌ. وَ ظَهَرَت مِنّى الْمَاثِمُواسْتَوْلَتْ عَلَىَّ الْمَظالِمُ وَ طالَتْ شِكايَةُ الخُصُومِ وَ اتَّصَلَتْ دَعْوَةُ الْمَظْلُومِ، صَلِّ اللّهُمَّعـَلى مـُحـَمَّدٍ وَ آلِ مـُحـَمَّدِ وَارْضِ خـُصـُومى عَنّى بِفَضْلِكَ وَ اَحْسانِكَ وَ جُدْ عَلَىَّ بِعَفْوِكَ وَرِضـْوانـِكَ، اِلهـى ذَهـَبـَتْ اَيـّامُ لَذّاتـى وَ بَقِيَتْ مَاءثِمى وَ تَبِعاتِى وَ قَدْ اَتَيْتُكَ مُنيباتـائبـا فـَلاتـَرُدَّنى مَحْروما وَ لاخائِبَا، اَللّهُمَّ آمِنْ رَوْعَتى وَاغْفِرْ زَلَّتى وَ تُبْ عَلَىَّ اِنَّكَاَنْتَ التَّوابُ الرَّحيمُ ) .(49)
الهى تويى آگه از حال من
عيان است پيش تواحوال من
تويى از كرم دلنواز همه
به بيچارگى چاره ساز همه
بود هركسى را اميدى به كس
اميد من از رحمت تواست وبس
الهى به عزت كه خوارم مكن
به جرم گنه شرمسارم مكن
اگر طاعتم رد كنى ور قبول
من ودست ودامان آل رسول
ششم ـ قالَ عليه السلام : ( اَلْمَقاديرُ تُريكَ ما لايَخْطُرُ بِبالِكَ ) :(50)
يعنى مقدرات وچيزهايى كه تقدير شده بنماياند به توچيزهايى را كه خطور نكرده بودبه دل تو.
هـفـتـم ـ قـالَ عـليه السلام : ( اَلْحِكْمَةُ لاتَنْجَعُ فِى الطِباعِ الفاسِدَةِ ) ؛(51)فرمود حكمت تاءثير نمى كند در طبع هاى فاسد.
فـقـيـر گـويـد: بـه همين ملاحظه است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده : (لاتـَعـْلِقـوا الْجـَواهِرَ فى اَعْناقِ الْخَنازيرِ ) ؛ (52) يعنى آويخته نكنيد درگـردنـهـاى خـوكـان جـواهر را. ووارد شده كه حضرت عيسى عليه السلام ايستاد به خطبهخـوانـدن در مـيـان بـنـى اسـرائيـل وفـرمـود: اى بـنـىاسرائيل ! حكمت را براى جهال حديث نكنيد، واگر نه ظلم كرده ايد بر حكمت ، ومنع نكنيد آنرا از اهلش ، وگرنه ظلم كرده ايد ايشان را.(53)
( وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قال ) :
اِنَّهُ لُِكلِّ تُرْبَةٍ غَرْسا
وَ لِكُلَّ بِناءٍ اُسّا
وَ ما كُلُّ رَاءْسٍ يَسْتَحِقُّ الْتِيجانَ
وَلاكُلُّ طَبيعَةٍ يَسْتَحِقُّ اَفادَةَ الْبَيانِ(54)
( قالَ الْعالِمُ عليه السلام : لاتَدْخُلُ الْمَلائِكَةَ بَيْتَا فيهِ كَلْبٌ:(55) )
كسى درآيد فرشته تا نكنى
سگ ز در دور وصورت از ديوار
( فَاِنْ كانَ لابُدَّ فَاقْتَصِرْ مَعَهُ عَلى مَقْدارٍ يَبْلُغُهُ فَهْمُهُ وَ يَسَعُهُ ذِهْنُهُ فَقَدْ قيلَ كَما اَنَّلُبَّ الثِّمـارِ مـُعـَدِّ لِلاَنـامِ فـَالتَّبـْنُ مـُتـاحٌ لِلا نـعـامِ فـَلُبُّ الْحـِكْمَةِ مُعَدُّ لِذَوِى الاَلْبابِ وَقُشُورُهامَجْعُولَةٌ لِلاَغْنا مِ ) .
هـشـتـم ـ فـرمود: هرگاه زمانى باشد كه عدل غلبه كرد بر جور پس حرام است كه گمانبـد بـرى بـه احـدى تـا آنـكـه عـلم پيدا كنى به بدى او؛ وهرگاه زمانى باشد كه جورغلبه كند بر عدل پس نيست براى احدى كه گمان خوبى برد به احدى تا آنكه ببيند آنرا از او. (56) مـؤ لف گـويـد: كـه مـنـاسـب ديـدم ايـن خـبـر را در ايـنـجـانقل كنم :
روايـت شـده از حـمـران كـه از امـام مـحمّد باقر عليه السلام پرسيد كه دولت حق شما كىظـاهـر خـواهـد شـد؟ فـرمـود كـه اى حـمـران ! تـودوسـتـان وبـرادران وآشـنـايان دارى و ازاحـوال ايـشـان احـوال زمـان خـود را مـى توانى دانست اين زمان زمانى نيست كه امام حق خروجتـوانـد كـرد، بـه درسـتـى كه شخصى بود از علما در زمان سابق وپسرى داشت كه رغبتنـمـى نمود در علم پدر خود واز اوسؤ ال نمى كرد وآن عالم همسايه اى داشت كه مى آمد وازاوسؤ ال مى كرد وعلم از اواخذ مى نمود پس مرگ آن مرد عالم رسيد پس طلبيد فرزند خودرا وگـفـت : اى پـسـرك مـن ! تـواخـذ نـكـردى از عـلم مـن وكـم رغـبت بودى در آن واز من چيزىنپرسيدى ومرا همسايه اى است كه از من سؤ ال مى كرد وعلم مرا اخذ مى نمود وحفظ مى كرد،اگـر تـورا احتياج شود به علم من بروبه نزد همسايه من واورا نشان داد واورا شناسانيد،پـس آن عالم به رحمت ايزدى واصل شد وپسر اوماند. پس پادشاه آن زمان خوابى ديد وازبـراى تـعبير خواب سؤ ال كرد از احوال آن عالم ، گفتند: فوت شد. پرسيد كه آيا از اوفرزندى مانده است ؟ گفتند: بلى پسرى از اومانده است ، پس آن پسر را طلبيد. چون ملازمپـادشـاه به طلب اوآمد گفت : واللّه ! نمى دانم كه پادشاه از براى چه من را مى خواهد ومنعـلمـى نـدارم واگـر از مـن سـؤ الى كـنـد رسـوا خـواهـم شـد، پـس در ايـنحـال وصـيـت پدرش به يادش آمد ورفت به خانه آن شخص كه از پدرش علم آموخته بود،گفت : پادشاه مرا طلبيده است ونمى دانم كه از براى چه مطلب مرا خواسته است وپدرم مراامـر كـرده اسـت كـه اگر محتاج شوم به علمى به نزد توبيايم . آن مرد گفت : من مى دانمپـادشـاه تـورا از بـراى چـه كـار طـلبـيـده اسـت اگـر تـورا خـبـر دهـم آنـچـه از بـراىتـوحاصل شود ميان من وخود قسمت خواهى كرد؟ گفت : بلى ، پس ‍ اورا سوگند داد ونوشتهاى در ايـن بـاب از اوگرفت كه وفا كند به آنچه شرط كرده است ، پس گفت كه پادشاهخـوابـى ديـده اسـت وتورا طلبيده است كه از توبپرسد كه اين زمان چه زمان است ، تودرجواب بگوكه زمان گرگ است پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسيد كه من تورااز براى چه مطلب طلبيده ام ، گفت : مرا طلبيده اى از براى خوابى كه ديده اى كه اين چهزمـان اسـت ، پـادشـاه گفت : راست گفتى ، پس بگوكه اين زمان چه زمان است ؟ گفت : زمانگـرگ اسـت . پـس پـادشاه امر كرد كه جايزه به اودادند پس جايزه را گرفت وبه خانهبرگشت ووفا به شرط خود نكرد وحصه اى به آن شخص نداد وگفت شايد پيش از اينكهايـن مـال را تـمـام كـنـم بـمـيـرم وبـار ديـگـر مـحـتـاج نـشـوم كـه از آن مـرد سـؤال كنم .
پـس چـون مـدتى از اين بگذشت پادشاه خواب ديگر ديد وفرستاد وآن پسر را طلبيد وآنپـسـر پـشـيـمـان شـد كه وفا به عهد خود نكرد وبا خود گفت : من علمى ندارم كه به نزدپـادشـاه روم وچـگـونـه بـه نـزد آن عـالم بـروم واز اوسـؤال كـنـم وحـال آنـكـه بـا اومـكـر كـردم ووفـا بـه عـهـد خـود نـكـردم پـس گـفـت بـه هـرحـال بـار ديـگـر مى روم به نزد اوواز او عذر مى طلبم وباز سوگند مى خورم كه در اينمـرتـبـه وفـا كـنـم شايد كه تعليم من بكند. پس نزد آن عالم آمد وگفت : كردم آنچه كردمووفـا بـه پـيـمـان تـونـكردم وآنچه در دست من بود همه پراكنده شده است وچيزى در دستنـمـانـده است واكنون محتاج شده ام به تو، تورا به خدا سوگند مى دهم كه مرا محروم مكنوپـيـمـان مـى كـنـم بـا تـووسـوگـند مى خورم كه آنچه در اين مرتبه به دست من آيد ميانتووخود قسمت كنم ودر اين وقت نيز پادشاه مرا طلبيده است ونمى دانم كه از براى چه چيزمـى خـواهـد سـؤ ال نـمـايـد از مـن . آن عـالم گـفـت : تـورا طـلبـيـده اسـت كـه از تـوسـؤال كند باز از خوابى كه ديده است كه اين چه زمان است بگوزمان گوسفند است . پس چونبـه مـجـلس پـادشـاه داخـل شـد از اوپرسيد كه از براى چه كارى تورا طلبيده ام ؟ گفت :خـوابـى ديـده اى ومـى خـواهى كه از من سؤ ال كنى كه چه زمان است ؟ پادشاه گفت : راستگـفـتـى واكنون بگوكه چه زمان است ؟ گفت : زمان گوسفند است . پس پادشاه فرمود كهصـله به اودادند وچون به خانه برگشت ، متردد شد كه آيا وفا كند به عالم يا مكر كندوحصه اورا ندهد، پس بعد از تفكر بسيار گفت شايد من بعد از اين محتاج نشوم به اووعزمكرد بر آنكه غدر كند ووفا به عهد اونكند.
پس بعد از مدتى ديگر پادشاه اورا طلبيد پس اوبسيار نادم شد از غدر خود وگفت بعد ازدومـرتـبه غدر چگونه به نزد آن عالم بروم وخود علمى ندارم كه جواب پادشاه بگويم ،باز راءيش بر آن قرار گرفت كه به نزد آن عالم برود، پس چون به خدمت اورسيد اورابـه خـدا سوگند داد والتماس كرد كه باز تعليم اوكند وگفت : در اين مرتبه وفا خواهمكـرد وديـگـر مـكـر نـخـواهـم كـرد بـر مـن رحـم كـن ومـرا بـديـنحـال مـگـذار، پـس آن عالم پيمان ونوشته ها از اوگرفت وگفت : باز تورا طلبيده است كهسـؤ ال كـنـد از خوابى كه ديده است كه اين زمان چه زمان است بگوزمان ترازواست ، چونبـه مـجـلس پـادشـاه رفـت از اوپـرسـيـد كه از براى چه كار تورا طلبيده ام ؟ گفت : مراطـلبـيـده اى بـراى خـوابـى كـه ديده اى ومى خواهى بپرسى كه اين چه زمان است ، گفت :راسـت گـفـتى اكنون بگوچه زمان است ؟ گفت : زمان ترازواست . پس امر كرد كه صله بهاودادنـد پـس آن جايزه ها را به نزد عالم آوردودر پيش اوگذاشت وگفت اين مجموع آن چيزىاسـت كـه بـراى من حاصل شده است وآورده ام كه ميان خود من قسمت نمايى ، آن عالم گفت كهزمـان اول چـون زمـان گـرگ بـود تـواز گـرگـان بـودى لهـذا دراول مـرتـبـه جـزم كردى كه وفا به عهد خود نكنى ، ودر زمان دوم چون زمان گوسفند بودگـوسـفـنـد عزم مى كند كه كارى بكند ونمى كند تونيز اراده كردى كه وفا كنى ونكردىواين زمان چون زمان ترازواست وترازووكارش وفا كردن به حق است تونيز وفا به عهدكردى مال خود را بردار كه مرا احتياجى به آن نيست .
عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرمـوده : گـويـا غـرض آن حـضـرت ازنـقـل ايـن قـصـه آن بـود كه احوال هر زمان متشابه است ، هرگاه ياران ودوستان خود را مىبينى كه با تودر مقام غدر ومكرند چگونه امام عليه السلام اعتماد نمايد بر عهدهاى ايشانوخـروج كـنـد بر مخالفان وچون زمانى در آيد كه در مقام وفاء به عهود باشند وخدا داندكـه وفـاء بـه عـهـد امـام عـليـه السلام خواهند نمود، امام عليه السلام را ماءمور به ظهوروخـروج خواهد گردانيد، حق تعالى اهل زمان ما را به اصلاح آورد واين عطيه عظمى را نصبكند بمحمد وآله الطاهرين .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation