بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

داستان بلعم باعورا در روايات 
على بن ابراهيم قمى در تفسير خود در ذيل آيه (واتل عليهم نبا الذى آتيناه آياتنا...) مى گويد: پدرم از حسين بن خالد از ابى الحسن امامرضا (عليه السلام ) برايم نقل كرد كه آن حضرت فرمود: بلعم باعورا داراى اسم اعظمبود، و با اسم اعظم دعا مى كرد و خداوند دعايش را اجابت مى كرد، در آخر بطرف فرعونميل كرد، و از درباريان او شد، اين ببود تا آنروزى كه فرعون براى دستگير كردنموسى و يارانش در طلب ايشان مى گشت ، عبورش به بلعم افتاد، گفت : از خدا بخواهموسى و اصحابش را به دام ما بيندازد، بلعم بر الاغ خود سوار شد تا او نيز بهجستجوى موسى برود الاغش از راه رفتن امتناع كرد، بلعم شروع كرد به زدن آن حيوان ،خداوند قفل از زبان الاغ برداشت و به زبان آمد و گفت : واى بر تو براى چه مرا مىزنى ؟ آيا مى خواهى با تو بيايم تا تو بر پيغمبر خدا و مردمى با ايمان نفرين كنى ؟بلعم اين را كه شنيد آنقدر آن حيوان را زد تا كشت ، و همانجا اسماعظم از زبانش برداشتهشد، و قرآن درباره اش فرموده : (فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين ، ولو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هواه فمثلهكمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث ) اين مثلى است كه خداوند زده است .
مؤ لف : ظاهر اينكه امام در آخر فرمود: (و اين مثلى است كه خداوند زده است ) اين استكه آيه شريفه اشاره به داستان بلعم دارد...
و در الدر المنثور است كه فاريابى و عبدالرزاق و عبد بن حميد و نسائى و ابن جرير وابن المنذر و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و طبرانى و ابن مردويه همگى از عبداللّه بنمسعود نقل كرده اند كه در ذيل آيه (و اتل عليهم نبا الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها)گفته است : اين شخص مردى از بنى اسرائيل بوده كه او را (بلعم بن اءبر) مىگفتند.
و نيز در همان كتاب آمده كه عبد بن حميد و ابو الشيخ و ابن مردويه از طرقى از ابن عباسنقل كرده اند كه گفت : اين مرد بلعم بن باعورا و درنقل ديگرى بلعام بن عامر بوده و همان كسى بوده كه اسم اعظم مى دانسته ، و در بنىاسرائيل بوده است .
مؤ لف : اينكه وى اسمش بلعم و از بنى اسرائيل بوده از غير ابن عباس نيز روايت شده ، واز ابن عباس غير اين هم روايت كرده اند.
داستان اسماعيل صادق الوعد 
وَ اذْكُرْ فى الْكِتَبِ إِسمَعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسولاً نَّبِيًّا(54)
وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصلَوةِ وَ الزَّكَوةِ وَ كانَ عِندَ رَبِّهِ مَرْضِيًّا(55)
54. در اين كتاب اسماعيل را ياد كن وى درست وعده ، و فرستاده اى پيامبر بود
55. و كسان خود را به نماز خواندن و زكات دادن وادار مى كرد و نزد پروردگار خويش ‍پسنديده بود.
(از سوره مباركه مريم )
داستان اسماعيل صادق الوعد در قرآن و روايت 
داستان اسماعيل در قرآن 
داستان اسماعيل بن حزقيل پيغمبر جز در اين دو آيه در جايى ديگر نيامده ، تازه اين دو آيههم بنا به يك تفسير مربوط به او است ، و بنابر آن خداى سبحان او را به ثناى جميلىستوده و صادق الوعد و آمر به معروف و مرضى درگاه خويش خوانده وفرموده كه : اورسولى نبى بوده است .
داستان اسماعيل در روايات 
و اما حديث در علل الشرايع به سند خود از ابن ابى عمير و محمد بن سنان ، از شخصىكه نام برده ، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه (اذكر فى الكتاباسمعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا)اسماعيل فرزند ابراهيم نيست بلكه پيغمبرى ديگر از انبياء بوده كه خداى عز وجل به سوى قومش مبعوث نمود، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رويش را كندند، پسفرشته اى نزدش آمده گفت : خداى عز و جل مرا نزد تو فرستاد تا هر امرى دارى اطاعتكنم ، گفت : من بايد به ديگر انبياء اقتداء داشته و آنان را اسوه خود قرار دهم .
مؤ لف : اين معنا را به سند خود از ابو بصير از امام صادق (عليه السلام ) نيز روايتكرده كه در آخر آن آمده : من بايد حسين (عليه السلام ) را اسوه خود قرار دهم .
و در كتاب عيون به سند خود از سليمان جعفرى ، از امام رضا (عليه السلام ) روايت كردهكه فرمود: هيچ مى دانى چرا اسماعيل را صادق الوعد خواندند؟ عرض كردم : نه ، نمىدانم . فرمود: با مردى وعده كرده بود، در همان موعد در آنجا حاضر شده تا يكسال به انتظارش نشست .
مؤ لف : اين معنا در كافى از ابن ابى عمير از منصور بن حازم و از امام صادق (عليهالسلام ) روايت شده در مجمع نيز آن را بدون ذكر سند از آن جنابنقل كرده است .
و در تفسير قمى در ذيل آيه واذكر فى الكتاباسمعيل انه كان صادق الوعد) آمده كه امام فرمود:اسماعيل وعده اى داده بود و يك سال منتظر دوستش نشست ، و اواسماعيل پسر حزقيل بود.
مؤ لف : وعده اى كه آن جناب داده بوده مطلق بوده است ، يعنى مقيد نكرده كه يك ساعت يايك روز يافلان مدت در آنجا منتظر مى مانم ، به همين جهت مقامى كه از صدق و درستىداشته اقتضاء كرده كه به اين وعده مطلق وفا كند، و در جائى كه معين نموده ، بايستد تارفيقش بيايد.
صفت وفاء مانند ساير صفات نفسانى از حب ، اراده ، عزم ، ايمان ، ثقه و تسليم داراىمراتب مختلفى است كه بر حسب اختلاف مراتب علم و يقين مختلف مى شود، همانطور كه يكمرتبه از ايمان با تمامى خطاها و گناهان مى سازد كه نازلترين مراتب آن است ، و از آنبه بعد مرتبه به مرتبه رو به تزايد و صفا نهاده تابه جايى مى رسد كه از هرشرك خفى خالص مى گردد، و ديگر قلب به چيزى غير از خدا تعلق پيدا نمى كند، حتىالتفاتى هم به غير خدا نمى نمايد، كه اين اعلا مراتب ايمان است ، همچنين وفاى به عهدهم داراى مراتبى است ، يكى از مراتبش وفاى قولى است ،مثل اينكه قول بدهد كه يك ساعت يا دو ساعت فلان جا منتظر بايستد، تا كار لازم ترىپيدا شده او را از بيشتر ايستادن منصرف كند، اين يك مرتبه از وفاء است ، كه عرفا آن راوفاء مى خوانند، و از اين مرتبه بالاتر اين است كه آنقدر بايستد تا عادتا از برگشتنطرف نااميد شود و اطلاق وعده را به ياس مقيد سازد، و از اين هم بالاتر اينكه اطلاق آن راحفظ نموده اينقدر بايستد تا طرف برگردد هر چند كه طولانى شود، پس نفوس قوى كهمراقب قول و فعل خود هستند هيچ وقت قولى نمى دهند مگر قولى كه طاقتعمل به آن را داشته باشند و بتوانند با عمل آن را تصديق كنند و همينكه از زبانشان درآمد ديگر هيچ چيز از انفاذ آن بازشان نمى دارد.
و در روايت آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به يكى از اصحاب خودوعده داد كه درم كه نزد خانه كعبه منتظرش مى باشد تا او برگردد، ولى آن مرد در پىكار خود رفته فراموش كرد برگردد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) سهروز در آنجا منتظر ماند تا خبر به آن مرد رسيد، به مسجد آمده عذر خواهى كرد. آرى اينمقام صديقين است كه هيچ سخنى نگويند مگر آنكه بدانعمل كنند.
داستان لقمان حكيم 
وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا لُقْمَنَ الحِْكْمَةَ أَنِ اشكُرْ للَّهِ وَ مَن يَشكرْ فَإِنَّمَا يَشكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَن كَفَرَفَإِنَّ اللَّهَ غَنىُّ حَمِيدٌ(12)
وَ إِذْ قَالَ لُقْمَنُ لابْنِهِ وَ هُوَ يَعِظهُ يَبُنىَّ لا تُشرِك بِاللَّهِ إِنَّ الشرْك لَظلْمٌ عَظِيمٌ(13)
وَ وَصيْنَا الانسنَ بِوَلِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلى وَهْنٍ وَ فِصلُهُ فى عَامَينِ أَنِ اشكرْ لى وَلِوَلِدَيْك إِلىَّ الْمَصِيرُ(14)
وَ إِن جَهَدَاك عَلى أَن تُشرِك بى مَا لَيْس لَك بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُمَا وَ صاحِبْهُمَا فى الدُّنْيَامَعْرُوفاً وَ اتَّبِعْ سبِيلَ مَنْ أَنَاب إِلىَّ ثُمَّ إِلىَّ مَرْجِعُكُمْ فَأُنَبِّئُكم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ(15)
يَبُنىَّ إِنهَا إِن تَك مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِّنْ خَرْدَلٍ فَتَكُن فى صخْرَةٍ أَوْ فى السمَوَتِ أَوْ فىالاَرْضِ يَأْتِ بهَا اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ(16)
يَبُنىَّ أَقِمِ الصلَوةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنكَرِ وَ اصبرْ عَلى مَا أَصابَك إِنَّ ذَلِك مِنْعَزْمِ الاُمُورِ(17)
وَ لا تُصعِّرْ خَدَّك لِلنَّاسِ وَ لا تَمْشِ فى الاَرْضِ مَرَحاً إِنَّ اللَّهَ لا يحِب كلَّ مخْتَالٍفَخُورٍ(18)
وَ اقْصِدْ فى مَشيِك وَ اغْضض مِن صوْتِك إِنَّ أَنكَرَ الاَصوَتِ لَصوْت الحَْمِيرِ(19)
12. بتحقيق لقمان را حكمت داديم (و چون لازمه حكمت شكر منعم است ، به او گفتيم :) خدا راسپاس بدار. و هر كس سپاس بدارد، به نفع خود سپاس مى دارد و هر كه كفران كند، (دودكفرانش به چشم خودش مى رود، چون ) خدا بى نياز است (از شكر نكردن خلق متضرر نمىشود) و نيز ستوده است ، (چه شكرش بگزارند و چه كفرانش كنند.)
13. و آن دم كه لقمان به پسر خويش كه پندش مى داد، گفت : اى پسرك من ، به خداشرك ميار، كه شرك ستمى است بزرگ .
14. ما انسان را در مورد پدر و مادرش ، و مخصوصا مادرش كه با ناتوانى روزافزونحامل وى بوده و از شير بريدنش تا دو سالطول مى كشد، سفارش كرديم و گفتيم : مرا و پدر و مادرت را سپاس بدار، كه سرانجامبه سوى من است .
15. و اگر بكوشند تا چيزى را كه در مورد آن علم ندارى با من شريك كنى ، اطاعتشان مكن، و در اين دنيا به نيكى همدشان باش . طريق كسى را كه سوى من بازگشته است پيروىكن ، كه در آخر بازگشت شما نيز نزد من است و از اعمالى كه مى كرده ايد، خبرتان مىدهيم .
16. اى پسرك من ، اگر عمل تو هموزن دانه خردلى ، آن هم پنهان دردل سنگى يا در آسمان يا در زمين باشد، خدا آن را مى آورد، كه خدا دقيق و كاردان است .
17. اى پسرك من ، نماز به پا دار و امر به معروف و از منكر نهى كن و بر مصائب خويشصبر كن ، كه اين از كارهاى مطلوب است .
18. اى پسرك من ، از در كبر و نخوت از مردم روى برمگردان و در زمين چون مردم فرحناكراه مرو، خدا خودپسندان گرد نفر از را دوست نمى دارد.
19. در راه رفتن خويش معتدل باش و صوت خود ملايم كن ، كه نامطبوع ترين آوازها آوازخران است .
(از سوره مباركه لقمان )
گفتارى پيرامون داستان لقمان و پاره اى از كلمات حكمت آميزش 
1. داستان لقمان در قرآن 
نام لقمان در كلام خداى تعالى جز در سوره لقمان نيامده ، و از داستانهاى او جز آن مقداركه در آيات (و لقد آتينا لقمن الحكمه ان اشكر لله ...) آمده ، سخنى نرفته است ،ولى در داستانهاى او و كلمات حكمت آميزش روايات بسيار مختلف رسيده ، كه ما بعضى ازآنها را كه با عقل و اعتبار سازگارتر است نقل مى كنيم .
در كافى از بعضى راويان اماميه ، و سپس بعد از حذف بقيه سند، از هشام بن حكم روايتكرده كه گفت : ابوالحسن موسى بن جعفر (عليه السلام ) به من فرمود: اى هشام خداىتعالى كه فرموده : (و لقد آتينا لقمن الحكمه ) منظور از حكمت فهم وعقل است .
و در مجمع البيان گفته : نافع از ابن عمر روايت كرده كه گف ت : ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدم مى فرمود: به حق مى گويم كه لقمانپيغمبر نبود، و ليكن بنده اى بود كه بسيار فكر مى كرد، و يقين خوبى داشت ، خدا رادوست مى داشت ، و خدا هم او را دوست بداشت ، و به دادن حكمت به او منت نهاد. روزى دروسط روز خوابيده بود كه ناگهان ندايى شنيد: اى لقمان ! آيا مى خواهى خدا تو راخليفه خود در زمين كند، تا بين مردم به حق حكم كنى ؟
لقمان صدا را پاسخ داد كه : اگر پروردگارم مرا مخير كند، عافيت را مى خواهم ، و بلاءرا نمى پذيرم ، ولى اگر او اراده كرده مرا خليفه كند سمعا و طاعتا، براى اينكه ايمان ويقين دارم كه اگر او چنين اراده اى كرده باشد، خودش ياريم نموده و از خطا نگهم مى دارد.
ملائكه - به طورى كه لقمان ايشان را نمى ديد - پرسيدند: اى لقمان چرا؟ گفت : براىاينكه هيچ تكليفى دشوارتر از قضاوت و داورى نيست ، و ظلم آن را از هر سو احاطه مىكند، اگر در داورى راه صواب رود اميد نجات دارد، نه يقين به آن ، ولى اگر راه خطا رودراه بهشت را عوضى رفته است ، و اگر انسان در دنياذليل و بى اسم و رسم باشد، ولى در آخرت شريف و آبرومند، بهتر است از اينكه دردنيا شريف و صاحب مقام باشد، ولى در آخرتذليل و بى مقدار، و كسى كه دنيا را بر آخرت ترجيح دهد، دنيايش از دست مى رود، و بهآخرت هم نمى رسد.
ملائكه از منطق نيكوى او تعجب كردند، لقمان به خواب رفت ، و در خواب حكمت به او دادهشد، و چون از خواب برخاست به حكمت سخن مى گفت و او با حكمت خود براى داوود وزارتمى كرد، روزى داوود به او گفت : اى لقمان خوشا به حالت كه حكمت به تو داده شد، وبلاى نبوت هم از تو گردانده شد.
و در الدرالمنثور است كه ابن مردويه از ابوهريره روايت كرده كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: آيا مى دانيد لقمان چه بوده ؟ گفتند:خدا و رسولش داناتر است فرمود: حبشى بود.
2. داستان لقمان در روايات 
در تفسير قمى به سند خود از حماد روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) ازلقمان سراغ گرفتم ، كه چه كسى بود؟ و حكمتى كه خدا به او ارزانى داشت چگونهبود؟ فرمود آگاه باش كه به خدا سوگند حكمت را به لقمان به خاطر حسب و دودمان ومال و فرزندان و يا درشتى در جسم و زيبايى رخسار ندادند، و ليكن او مردى بود كه دربرابر امر خدا سخت نيرومندى به خرج مى داد و به خاطر خدا از آنچه خدا راضى نبوددورى مى كرد، مردى ساكت و فقير احوال بود، نظرى عميق و فكرى طولانى و نظرى تيزداشت ، همواره مى خواست تا از عبرت ها غنى باشد و هرگز در روز نخوابيد، و هرگزكسى او را در حال بول و يا غايط و يا غسل نديد، بس ‍ كه در خودپوشى مراقبت داشت ، ونظرش بلند و عميق بود، و مواظب حركات و سكنات خويش بود، هرگز از ديدن يا شنيدنچيزى نخنديد، چون مى ترسيد گناه باشد، و هرگز خشمگين نشد، و با كسى مزاح نكرد،و چون چيزى از منافع دنيا عايدش مى شد اظهار شادمانى نمى كرد، و اگر از دست مى داداظهار اندوه نمى نمود، زنانى بسيار گرفت ، و خدا فرزندانى بسيار به او مرحمت نمود،و ليكن بيشتر آن فرزندان را از دست داد، و بر مرگ احدى از ايشان نگريست .
لقمان هرگز از دو نفر كه نزاع و يا كتك كارى داشتند نگذشت ، مگر آنكه بين آن دو رااصلاح كرد، و از آن دو عبور نكرد، مگر وقتى كه دوستدار يكديگر شدند، و هرگز سخننيكو از احدى نشنيد، مگر آنكه تفسيرش را پرسيد، و پرسيد كه اين سخن را از كه شنيدهاى ؟ لقمان بسيار با فقهاء و حكما نشست و برخاست مى كرد، و به ديدن قاضيان وپادشاهان و صاحبان منصب مى رفت ، قاضيان را تسليت مى گفت ، و برايشان نوحهسرايى مى كرد، كه خدا به چنين كارى مبتلايشان كرده ، و براى سلاطين و ملوك اظهاردلسوزى و ترحم مى نمود، كه چگونه به ملك و سلطنتدل بسته ، و از خدا بى خبر شده اند، لقمان بسيار عبرت مى گرفت ، و طريقه غلبه برهواى نفس را از ديگران مى پرسيد، و ياد مى گرفت ، و با آن طريقه همواره با هواى نفسدر جنگ بود، و از شيطان احتراز مى جست ، و قلب خود را با فكر، و نفس ‍ خويش را باعبرت ، مداوا مى كرد، هرگز سفر نمى كرد مگر به جايى كه برايش اهميت داشته باشد،به اين جهات بود كه خدا حكمتش بداد، و عصمتش ارزانى داشت .
و خداى تبارك و تعالى دستور داد به طوائفى از فرشتگان كه در نيمه روزى كه مردمبه خواب قيلوله رفته بودند، لقمان را ندا دهند - به طورى كه صداى ايشان را بشنود،ولى اشخاص ايشان را نبيند - كه : اى لقمان آيا مى خواهى خدا تو را خليفه خود در زمينكند؟ تا فرمانفرماى مردم باشى ؟
لقمان گفت : اگر خدا بدين شغل فرمانم دهد كه سمعا و طاعتا، چون اگر او اينكار را ازمن خواسته باشد، خودش ياريم مى كند، و راه نجاتم مى آموزد، و از خطا نگهم مى دارد،ولى اگر مرا مخير كند من عافيت را اختيار مى كنم .
ملائكه گفتند: اى لقمان چرا؟
گفت براى اينكه داورى بين مردم در دشوارترين موقعيت ها براى حفظ عصمت است ، و فتنهو آزمايشش از هر جاى ديگر سخت تر و بيشتر است و آدمى بى چاره مى ماند، و كسى همكمكش نمى كند، ظلم از چهار سو احاطه اش نموده ، كارش به يكى از دواحتمال مى انجامد، يا اين است كه در داورى اش راى و نظريه اش مطابق حق و واقع مىشود، كه در اين صورت جا دارد كه سالم باشد، واحتمال آن هست ، و يا اين است كه راه را عوضى مى رود كه در اين صورت راه بهشت راعوضى مى رود و هلاكتش قطعى است ، و اگر آدمى در دنياذليل و ضعيف باشد آسان تر است تا آنكه در دنيا رئيس و آبرومند بوده ولى در آخرتذليل و ضعيف باشد، از سوى ديگر كسى كه دنيا را بر آخرت ترجيح دهد هم در دنياخاسر و زيانكار است ، و هم در آخرت ، چون دنيايش تمام مى شود، و به آخرت هم نمىرسد.
ملائكه از حكمت او به شگفت آمده ، خداى رحمان نيز منطق او را نيكو دانست ، پس همين كه شامشد، و در بستر خوابش آرميد، خدا حكمت را بر اونازل كرد، به طورى كه از فرق سر تا قدمش را پر كرد، و او خود در خواب بود كه خداپرده و جامعه اى از حكمت بر سراسر وجود او بپوشانيد.
لقمان از خواب بيدار شد، در حالى كه قاضى ترين مردم زمانش بود، و در بين مردم مىآمد، و به حكمت سخن مى گفت ، و حكمت خود را در بين مردم منتشر مى ساخت .
سپس امام صادق (عليه السلام ) فرمود: بعد از آن كه فرمان خلافت به او داده شد، و اونپذيرفت ، خداى عزوجل ملائكه را فرمود تا داوود را به خلافت ندا دهند، داوود پذيرفتبدون اينكه شرطى را كه لقمان كرده بود به زبان آورد پس خداىعزوجل خلافت در زمين را به او داد، و چند مرتبه مبتلا به آزمايش شد، و در هر دفعه پايشبطرف خطا لغزيد و خدا او را نگهدارى نموده واز آن انحرافش در گذشت .
لقمان بسيار بديدن داوود مى رفت ، و او را اندرز مى داد، و مواعظ و حكمت ها و علوم بسياردر اختيارش مى گذاشت ، و داوود همواره به او مى گفت : خوشا به حالت اى لقمان ، كهحكمت به تو داده شد، و به بلاى خلافت هم گرفتار نگشتى ، و به داوود خلافت داده شدو به حكم و فتنه گرفتار آمد.
آنگاه امام صادق (عليه السلام ) در ذيل آيه (و اذقال لقمن لابنه و هو يعظه : يا بنى لا تشرك بالله ، ان الشرك لظلم عظيم ) فرمود:لقمان پسرش ‍ (باثار) را وقتى اندرز مى داد آن قدر كلماتش نافذ بود كهفرزندش در نهايت درجه تاثر قرار مى گرفت .
اى حماد از جمله مواعظى كه به فرزندش كرد يكى اين بود كه : اى پسرم ! تو از آنروزى كه به دنيا افتادى ، پشت به دنيا و رو به آخرت كردى ، و خانه اى كه دارى بهطرف آن مى روى نزديك تر به تو است ، از خانه اى كه از آن دور مى شوى ، پسرمهمواره با علما بنشين ، و با دو زانوى خود مزاحمشان شو، ولى با آنان مجادله مكن ، كهاگر چنين كنى از تعليم تو دريغ مى ورزند، و از دنيا بقدر بلاغ و رفع حاجت بگير، ويك باره ترك آن مگوى ، و گر نه سربار جامعه خواهى شد، و در دنيا آن چنانداخل مشو كه به آخرتت ضرر رساند، آن قدر روزه بگير كه از شهوتت جلوگيرى كند، وآن قدر روزه مگير كه از نماز بازت دارد، زيرا نماز نزد خدا محبوبتر از روزه است .
پسرم دنيا دريايى است عميق ، كه دانشمندانى بسيار در آن هلاك شدند، و چون چنين است توكشتى خود را در اين دريا از ايمان بساز، و بادبان آن را ازتوكل قرار ده ، و آذوقه اى از تقواى خدا در آن ذخيره كن ، اگر نجات يافتى ، به رحمتخدا يافته اى و اگر هلاك شدى ، به گناهانت شده اى .
پسرم اگر طفل صغيرى را در كودكى ادب كنى ، تو را در بزرگى سود مى رساند و تواز آن بهره مند شوى ، و معلوم است كسى كه براى ادب ارزشىقائل است ، نسبت به آن اهتمام مى ورزد، و كسى كه بدان اهتمام بورزد نخست راه بكاربستنش را مى آموزد و كسى كه مى خواهد راه تاءديب را بياموزد، سعى و كوشش بسيار مىشود، و كسى كه سعى و كوشش را در طلب آن بسيار كرد قدم قدم به نفع آن بر مىخورد، و آن را عادت خود قرار مى دهد.
آرى خواهى ديد كه تو خود جانشين گذشتگان خود شده اى ، و از جانشين خودت سود مىبرى ، و هر صاحب رغبتى به تو اميد مى بندد، كه از ادبت چيزى بياموزد، و هر ترسندهاى از صولتت هراسناك مى شود.
زنهار، كه به خاطر بدست آوردن و طلب غير علم و ادب ، در طلب ادب دچار كسالت نشوى ،و اگر در امر دنيا شكست خوردى ، زنهار كه در امر آخرت مغلوب نشوى ، و بدان كه اگرطلب علم از تو فوت شود، در امر آخرتت شكست خورده اى ، و در روزها و شبها و ساعتهايتبهره اى بگذار براى طلب علم ، براى اينكه عمر گرانمايه را هيچ چيز چون ترك علمضايع نمى كند.
و مبادا كه هرگز با اشخاص لجوج در افتى ، و هرگز با مردى فقيهجدال مكن ، و هرگز با صاحب سلطنتى دشمنى مورز، و با هيچ ستمگرى سازگارى ودوستى مكن ، و با هيچ فاسقى برادرى مورز، وبا هيچ متهمى رفاقت مكن ، و علم خود رامانند پولت گنجينه كن ، و بهر كس و ناكس عرضه مدار.
پسرم از خداى عزوجل آنچنان بترس كه اگر در قيامت نيكيهاى همه نيكان جن و انس را داشتهباشى باز ترس آن داشته باشى كه عذابت كند، و از خدااميد رحمت داشته باش آنچنانكه اگر در روز قيامت تمامى گناهان جن و انس را داشته باشى ، بازاحتمال و اميد اينكه خدا تو رابيامرزد، داشته باشى .
پسرش به او گفت : پدر جان چطور چنين چيزى ممكن است ، كه در عين داشتن چنان خوفى ،اين چنين اميدى هم داشته باشم ، و اين دو حالت متضاد در يكدل چگونه جمع مى شود؟
لقمان گفت : پسرم اگر قلب مومن را بيرون آرند، درآن دو نور يافت مى شود، نورىبراى خوف ، و نورى براى رجاء و اگر آن دو را با مقياسى بسنجند، برابر همند، هيچيك از ديگرى حتى به سنگينى يك ذره بيشتر نيست ، و كسى كه به خدا ايمان دارد، بهگفته او نيز ايمان دارد، و كسى كه به گفته ا و ايمان داشته باشد، به فرمان اوعمل مى كند، و كسى كه به فرمان او عمل نكند، گفتار او را تصديق نكرده ، پس اين حالاتدل هر يك گواه ديگرى است .
پس كسى كه به راستى ايمان به خدا داشته باشد، براى خداعمل را خالص ‍ و خيرخواهانه انجام مى دهد، و كسى كه براى خداعمل را خالص و خيرخواهانه انجام دهد، براستى ايمان به خدا دارد، و كسى كه خدا را اطاعتمى كند، از او هراسناك نيز هست ، و كسى كه از خدا هراسناك باشد او را دوست هم دارد، وكسى كه او را دوست بدارد، اوامرش را پيروى مى كند، و كسى كه پيرو اوامر خدا باشد،مستوجب بهشت و رضوان او مى شود، و كسى كه پيروى خشنودى خدا نكند، از غضب او هيچباكى ندارد، و پناه مى بريم به خدا از غضب او.
پسرم به دنيا ركون و اعتماد مكن ، و دلت را مشغول بدان مدار، چون خداى تعالى هيچخلقى را خوارتر از دنيا نيافريده ، آيا نمى بينى كه نعيم دنيا را مزد و پاداش مطيعاننكرده ، و آيا نمى بينى كه بلاى دنيا را عقوبت گنه كاران قرار نداده ؟.
و در كتاب قرب الاسناد، هارون ، از ابن صدقه ، از جعفر بن محمد از پدرش ‍(عليهماالسلام ) روايت كرده كه فرمود: شخصى از لقمان پرسيد: آن چه دستورى استكه جامع همه حكمتهاى تو باشد؟ گفت : اينكه خود را درباره چيزى كه برايم ضمانتكرده اند به زحمت نيندازم ، و آنچه را كه به خود من واگذار نموده اند ضايع نكنم ،(يعنى عمر خود را صرف رزقى كه ضامن آن شده اند نسازم ، و درباره سعادت آخرتم كهبه خود من واگذار نموده اند اهمال نكنم ).
و در بحار از قصص الانبياء به سند خود از جابر از امام باقر (عليه السلام ) روايتكرده كه فرمود: از جمله نصايحى كه لقمان به فرزندش كرد، يكى اين است كه : پسرماگر درباره مردن شك دارى ، خواب را از خودت بردار، و هرگز نمى توانى چنين كنى ، واگر درباره قيامت شك دارى ، بيدارى را از خودت بردار، و هرگز نمى توانى .
براى اينكه اگر در اين اندرز من دقت كنى خواهى ديد كه نفس تو به دست ديگرى اداره مىشود، و نيز خواهى دانست كه خواب به منزله مرگ ، و بيدارى بعد از خواب به منزله بعثبعد از مردن است .
و نيز فرمود: لقمان به فرزندش گفت : پسرم زياد نزديكش مشو، كه از آن دور خواهىماند، و زياد هم دور مشو كه خوار خواهى گشت ، (يعنى در طلب دنيا ميانه رو باش ).
و نيز فرموده : پسرم هر جنبنده اى مثل خود را دوست مى دارد، مگر فرزند آدم كه هم افق خودرا - در مزيتى از مزايا - دوست نمى دارد، و متاعى كه دارى نزد خواهان آن عرضه بدار، (وگر نه بازارش كساد خواهد شد) همانطور كه بين گرگ و گوسفند هرگز دوستىبرقرار نمى گردد، همچنين بين نيكوكار و فاجر دوستى برقرار نمى شود، (پسرم ) هركه با قير سر و كار پيدا كند، سرانجام به قير آلوده مى شود، آميزش با فاجران نيزچنين است ، عاقبت از او ياد مى گيرد، (چون نفس انسان خود پذير است )، (پسرم ) هر كسسر و كله زدن و مجادله را دوست بدارد، عاقبت زبانش به فحاشى باز خواهد شد، و هركس به جايى ناباب قدم نهد، عاقبت متهم مى شود، و كسى كه همنشينى با بدان كند، سالمنمى ماند، و كسى كه اختيار زبان خود را در كف ندارد، سرانجام پشيمان مى شود.
و نيز در اندرز فرزندش فرمود: پسرم صد دوست بگير، ولى يك دشمن مگير، پسرموظيفه اى نسبت به خلاق خود دارى ، و وظيفه اى نسبت به خلقت ، اما خلاق تو همان دين تواست ، و خلق تو عبارت است از طرز رفتارت در بين مردم ، پس مراقب باش خلقت را مبغوضو منفور مردم مسازى و به همين منظور محاسن اخلاق را ياد بگير.
پسرم بنده اخيار باش ، ولى فرزند اشرار مباش ، فرزندم امانت را بپرداز، تا دنيا وآخرتت سالم بماند، و امين باش كه خدا خائنين را دوست ندارد، پسرم اين طور مباش كه بهمردم نشاندهى كه از خدا مى ترسى ، و در قلب بى پرواى از او باشى .
و در كافى به سند خود از يحيى بن عقبه ازدرى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كردهكه گفت : از جمله مواعظى كه لقمان به فرزندش كرد اين بود كه : پسرم مردمقبل از زمان تو براى فرزندان خود جمع كردند، و الان تو مى بينى كه نه آنچه جمعكرده بودند مانده است ، و نه آن فرزندان كه برايشان جمع كردند، آخر مگر نه اين استكه تو بنده اى اجير هستى كه ماءمور شده اى كارى را انجام دهى ، و وعده ات دادند كه درمقابل مزدت بدهند؟ پس ‍ عملت را مستوفى و كامل انجام بده ، تا اجرت راكامل دهند.
و در اين دنيا چون گوسفندى مباش كه در زراعتى سبز و خرم بيفتد و بچرد تا چاق شود.چون آن حيوان هر چه زودتر چاق شود، به كارد قصاب نزديك تر شده است ، و ليكن دنيارا به منزله پلى بگير، كه بر روى نهرى زده باشند، كه تو از آن بگذرى و رهايشكنى ، و ديگر تا ابد به سوى آن برنگردى ، پس بايد آن را خراب كنى ، نه اينكهتعمير نمايى ، چون تو ماءمور به تعمير آن نيستى .
و نيز بدان كه تو به زودى و در فردايى نزديك وقتى پيش خداىعزوجل بايستى ، از چهار چيز بازخواست خواهى شد، از جوانى ات كه در چه راهى تباهكردى ، و از عمرت كه در چه فانى اش ساختى ، و از مالت كه از كجا آوردى و در كجامصرف نمودى ، پس خود را آماده كن و جوابى مهيا بساز، و از آنچه از دنيا از كفت رفته غممخور، چون اندك دنيا دوام و بقاء ندارد، و بسيارش از گزند بلاء ايمن نيست ، پس حواسترا جمع كن ، و سخت در كار خويش بكوش ، و پرده از روى خود كنار زن ، و متعرض رحمتپروردگارت شو، و در دلت همواره توبه را تجديد كن ، و در زمان فراغتت درعمل شتاب كن قبل از آن كه مرضها و بلاها به سوى تو روى آورند،وقبل از آنكه ايامت به سر آيد و مرگ بين تو و خواسته هايتحائل شود.
و در بحار از قصص نقل كرده كه به سند خود از حماد از امام صادق (عليه السلام ) روايتكرده كه گفت : لقمان به پسرش گفت : پسر جان ! زنهار از كسالت و بد خلقى و كمصبرى ، كه با داشتن اين چند عيب هيچ دوستى با تو دوام نمى آورد، و همواره در امور خودملازم وقار و سكينت باش ، و نفس ‍ خود را برتحمل زحمات برادران صابر كن ، و با همه مردم خوش خلق باش .
پسرم اگر مال دنيايى نداشتى كه با آن صله رحم كنى ، و بر برادرانتفضل نمايى ، حسن خلق و روى خوش داشته باش ، چون كسى كه حسن خلق دارد اخيار او رادوست مى دارند، و فجار از او دورى مى نمايند، پسر جان ! به آنچه خدا قسمت تو كردهقانع باش تا زندگى تو با صفا شود، پس اگر خواستى عزت دنيا برايت جمع شود،طمعت را از آنچه در دست مردم است ببر، چون انبياء و صديقين اگر رسيدند به آنچه كهرسيدند به سبب قطع طمعشان بود.
مؤ لف : اخبار در مواعظ لقمان بسيار زياد است ، ما به منظور اختصار به همين مقدار اكتفاءكرديم .
داستان الياس عليه السلام 
وَ إِنَّ إِلْيَاس لَمِنَ الْمُرْسلِينَ(123)
إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ(124)
أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسنَ الخَْلِقِينَ(125)
اللَّهَ رَبَّكمْ وَ رَب ءَابَائكُمُ الاَوَّلِينَ(126)
فَكَذَّبُوهُ فَإِنهُمْ لَمُحْضرُونَ(127)
إِلا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ(128)
وَ تَرَكْنَا عَلَيْهِ فى الاَخِرِينَ(129)
سلَمٌ عَلى إِلْيَاسِينَ(130)
إِنَّا كَذَلِك نجْزِى الْمُحْسِنِينَ(131)
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ(132)
123. و بدرستى كه الياس از پيامبران بود.
124. (به يادش آور آن دم كه ) به قوم خود گفت : آيا نمى خواهيد باتقوى باشيد؟
125. آيا بت (بعل ) را مى خوانيد و بهترين خالقان را وامى گذاريد؟
126. همان الله را كه رب شما و رب پدران نخستين شماست .
127. ولى مردم او را تكذيب كردند و در نتيجه از احضار شدگان شدند.
128. (آرى ، همه شان احضار خواهند شد) مگر بندگان مخلص خدا.
129. ما نام نيك و آثار و بركات الياس را هم در آيندگان باقى گذاشتيم .
130. سلام بر آل ياسين .
131. آرى ، ما به نيكوكاران اينچنين جزا مى دهيم .
132. كه او از بندگان مؤ من ما بود.
(صافات / 123 - 132)
داستان الياس در قرآن و روايات 
1. داستان الياس در قرآن 
نخست ببينيم در قرآن كريم درباره آن جناب چه آمده ؟ در قرآن عزيز جز در اين مورد و درسوره انعام آنجا كه هدايت انبيا را ذكر مى كند و مى فرمايد: (و زكريا و يحيى و عيسى والياس كل من الصالحين ) جاى ديگرى نامش برده نشده . و در اين سوره هم از داستان اوبه جز اين مقدار نيامده كه آن جناب مردمى را كه بتى به نام(بعل ) مى پرستيده اند، به سوى پرستش خداى سبحان دعوت مى كرده ، عده اى از آنمردم به وى ايمان آوردند و ايمان خود را خالص هم كردند، و بقيه كه اكثريت قوم بودنداو را تكذيب نمودند، و آن اكثريت براى عذاب احضار خواهند شد.
و در سوره انعام آيه 85 درباره آن جناب همان مدحى را كرده كه درباره عموم انبيا (عليهمالسلام ) كرده ، و در سوره مورد بحث علاوه بر آن او را از مؤ منين و محسنين خوانده ، و بهاو سلام فرستاده ، البته گفتيم در صورتى كه كلمه مذكور بنابر قرائت مشهور(ال ياسين ) باشد.
2. داستان آن جناب از نظر روايات 
حال ببينيم در احاديث درباره آن جناب چه آمده ؟ احاديثى كه درباره آن جناب در دست است ،مانند ساير رواياتى كه درباره داستانهاى انبيا (عليهم السلام ) هست ، و عجايبى ازتاريخ آنان نقل ميكند، بسيار مختلف و ناجور است نظير حديثى كه ابن مسعود آن را روايتكرده ميگويد: الياس همان ادريس است . يا آن روايت ديگر كه ابن عباس ازرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آورده كه فرمود: الياس همان خضر است . و آنروايتى كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفته اند: الياس هنوز زنده است ، وتا نفخه اول صور زنده خواهد بود.
و نيز از وهب نقل شده كه گفته : الياس از خدا درخواست كرد: او را از شر قومش نجات دهدو خداى تعالى جنبنده اى به شكل اسب و به رنگ آتش ‍ فرستاد، الياس روى آن پريد، وآن اسب او را برد. پس خداى تعالى پر و بال و نورانيتى به او داد و لذت خوردن ونوشيدن را هم از او گرفت ، در نتيجه مانند ملائكه شد و در بين آنان قرار گرفت .
باز از كعب الاحبار رسيده كه گفت : الياس دادرس گمشدگان در كوه و صحرا است ، و اوهمان كسى است كه خدا او را ذو النون خوانده ، و از حسن رسيده كه گفت : الياسموكل بر بيابانها، و خضر موكل بر كوهها است ، و از انس رسيده كه گفت : الياسرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را در بعضى از سفرهايش ديدار كرد و با همنشستند و گفتگو كردند. سپس ‍ سفرهاى از آسمان بر آن دونازل شد. از آن مائده خوردند و به من هم خورانيدند، آنگاه الياس از من و ازرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خداحافظى كرد. سپس او را ديدم كه بر بالاىابرها به طرف آسمان ميرفت . و احاديثى ديگر از اينقبيل ، كه سيوطى آنها را در تفسير الدر المنثور درذيل آيات اين داستان آورده .
و در بعضى از احاديث شيعه آمده كه امام (عليه السلام ) فرمود: او زنده و جاودان است . وليكن اين روايات هم ضعيف هستند و با ظاهر آيات اين قصه نمى سازند.
و در كتاب بحار در داستان الياس از (قصص الانبيا) و آن كتاب به سند خود از صدوق، و وى به سند خود از وهب بن منبه و نيز ثعلب در عرائس از ابن اسحاق و از ساير علماىاخبار، به طور مفصل تر از آن را آورده اند، و آن حديث بسيارمفصل است كه خلاص هاش اين است كه : بعد از انشعاب ملك بنىاسرائيل ، و تقسيم شدن در بين آنان ، يك تيره از بنىاسرائيل به بعلبك كوچ كردند و آنها پادشاهى داشتند كه بتى را به نام(بعل ) مى پرستيد و مردم را بر پرستش آن بت وادار مى كرد.
پادشاه نامبرده زنى بدكاره داشت كه قبل از وى با هفت پادشاه ديگر ازدواج كرده بود، ونود فرزند - غير از نوه ها - آورده بود، و پادشاه هر وقت به جايى مى رفت آن زن راجانشين خود مى كرد، تا در بين مردم حكم براند پادشاه نامبرده كاتبى داشت مؤ من ودانشمند كه سيصد نفر از مؤ منين را كه آن زن ميخواست بهقتل برساند از چنگ وى نجات داده بود. در همسايگى قصر پادشاه مردى بود مؤ من و داراىبستانى بود كه با آن زندگى مى كرد و پادشاه هم همواره او را احترام و اكرام مى نمود.
در بعضى از سفرهايش ، همسرش آن همسايه مؤ من را بهقتل رسانيد و بستان او را غصب كرد وقتى شاه برگشت و از ماجرا خبر يافت ، زن خود راعتاب و سرزنش كرد، زن با عذرهايى كه تراشيد او را راضى كرد خداى تعالى سوگندخورد كه اگر توبه نكنند از آن دو انتقام مى گيرد، پس الياس ‍ (عليه السلام ) را نزدايشان فرستاد، تا به سوى خدا دعوتشان كند و به آن زن و شوهر خبر دهد كه خدا چنينسوگندى خورده شاه و ملكه از شنيدن اين سخن سخت در خشم شدند، و تصميم گرفتند اورا شكنجه دهند و سپس ‍ به قتل برسانند ولى الياس (عليه السلام ) فرار كرد و بهبالاترين كوه و دشوارترين آن پناهنده شد هفتسال در آنجا به سر برد و از گياهان و ميوه درختان سد جوع كرد.
در اين بين خداى سبحان يكى از بچه هاى شاه را كه بسيار دوستش ‍ مى داشت مبتلا بهمرضى كرد، شاه به (بعل ) متوسل شد، بهبودى نيافت شخصى به او گفت :بعل از اين رو حاجتت را برنياورد كه از دست تو خشمگين است ، كه چرا الياس (عليهالسلام ) را نكشتى ؟
پس شاه جمعى از درباريان خود را نزد الياس فرستاد، تا او راگول بزنند و با خدعه دستگير كنند اين عده وقتى به طرف الياس (عليه السلام ) مىرفتند، آتشى از طرف خداى تعالى بيامد و همه را بسوزانيد، شاه جمعى ديگر را روانهكرد، جمعى كه همه شجاع و دلاور بودند و كاتب خود را هم كه مردى مؤ من بود با ايشانبفرستاد، الياس (عليه السلام ) به خاطر اينكه آن مرد مؤ من گرفتار غضب شاه نشود،ناچار شد با جمعيت به نزد شاه برود. در همين بين پسر شاه مرد و اندوه شاه الياس(عليه السلام ) را از يادش برد و الياس (عليه السلام ) سالم بهمحل خود برگشت .
و اين حالت متوارى بودن الياس به طول انجاميد، ناگزير از كوه پايين آمده درمنزل مادر يونس بن متى پنهان شود، و يونس آن روز طفلى شيرخوار بود، بعد از شش ماهدوباره الياس از خانه مزبور بيرون شده به كوه رفت . و چنين اتفاق افتاد كه يونسبعد از او مرد، و خداى تعالى او را به دعاى الياس زنده كرد، چون مادر يونس بعد ازمرگ فرزندش به جستجوى الياس برخاست و او را يافته درخواست كرد دعا كندفرزندش زنده شود.
الياس (عليه السلام ) كه ديگر از شر بنىاسرائيل به تنگ آمده بود، از خدا خواست تا از ايشان انتقام بگيرد و باران آسمان را ازآنان قطع كند نفرين او مؤ ثر واقع شد، و خدا قحطى را بر آنان مسلط كرد. اين قحطىچند ساله مردم را به ستوه آورد لذا از كرده خود پشيمان شدند، و نزد الياس آمده و توبهكردند و تسليم شدند. الياس (عليه السلام ) دعا كرد و خداوند باران را بر ايشانبباريد و زمين مرده ايشان را دوباره زنده كرد.
مردم نزد او از ويرانى ديوارها و نداشتن تخم غله شكايت كردند، خداوند به وى وحىفرستاد دستورشان بده به جاى تخم غله ، نمك در زمين بپاشند و آن نمك نخود براى آنانرويانيد، و نيز ماسه بپاشند، و آن ماسه براى ايشان ارزن رويانيد.
بعد از آنكه خدا گرفتارى را از ايشان برطرف كرد، دوباره نقض عهد كرده و به حالتاول و بدتر از آن برگشتند، اين برگشت مردم ، الياس راملول كرد، لذا از خدا خواست تا از شر آنان خلاصش كند، خداوند اسبى آتشين فرستاد،الياس (عليه السلام ) بر آن سوار شد و خدا او را به آسمان بالا برد، و به او پر وبال و نور داد، تا با ملائكه پرواز كند.
آنگاه خداى تعالى دشمنى بر آن پادشاه و همسرش مسلط كرد، آن شخص ‍ به سوى آن دوبه راه افتاد و بر آن دو غلبه كرده و هر دو را بكشت ، و جيفه شان را در بستان آن مرد مؤمن كه او را كشته بودند و بوستانش را غصب كرده بودند بينداخت .
اين بود خلاصهاى از آن روايت كه خواننده عزيز اگر در آن دقت كند خودش ‍ به ضعف آنپى مى برد.
داستان داوود عليه السلام 
اصبرْ عَلى مَا يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنَا دَاوُدَ ذَا الاَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ(17)
إِنَّا سخَّرْنَا الجِْبَالَ مَعَهُ يُسبِّحْنَ بِالْعَشىِّ وَ الاشرَاقِ(18)
وَ الطيرَ محْشورَةً كلُّ لَّهُ أَوَّابٌ(19)
وَ شدَدْنَا مُلْكَهُ وَ ءَاتَيْنَهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصلَ الخِْطابِ(20)
وَ هَلْ أَتَاك نَبَؤُا الْخَصمِ إِذْ تَسوَّرُوا الْمِحْرَاب (21)
إِذْ دَخَلُوا عَلى دَاوُدَ فَفَزِعَ مِنهُمْ قَالُوا لا تَخَف خَصمَانِ بَغَى بَعْضنَا عَلى بَعْضٍ فَاحْكُمبَيْنَنَا بِالْحَقِّ وَ لا تُشطِط وَ اهْدِنَا إِلى سوَاءِ الصرَطِ(22)
إِنَّ هَذَا أَخِى لَهُ تِسعٌ وَ تِسعُونَ نَعْجَةً وَ لىَ نَعْجَةٌ وَحِدَةٌ فَقَالَ أَكْفِلْنِيهَا وَ عَزَّنى فىالخِْطابِ(23)
قَالَ لَقَدْ ظلَمَك بِسؤَالِ نَعْجَتِك إِلى نِعَاجِهِ وَ إِنَّ كَثِيراً مِّنَ الخُْلَطاءِ لَيَبْغِى بَعْضهُمْعَلى بَعْضٍ إِلا الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ وَ قَلِيلٌ مَّا هُمْ وَ ظنَّ دَاوُدُ أَنَّمَا فَتَنَّهُفَاستَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ رَاكِعاً وَ أَنَاب (24)
فَغَفَرْنَا لَهُ ذَلِك وَ إِنَّ لَهُ عِندَنَا لَزُلْفَى وَ حُسنَ مَئَابٍ(25)
يَدَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَك خَلِيفَةً فى الاَرْضِ فَاحْكُم بَينَ النَّاسِ بِالحَْقِّ وَ لا تَتَّبِع الْهَوَىفَيُضِلَّك عَن سبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَن سبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شدِيدُ بِمَا نَسوا يَوْمَالحِْسابِ(26)
وَ مَا خَلَقْنَا السمَاءَ وَ الاَرْض وَ مَا بَيْنهُمَا بَطِلاً ذَلِك ظنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَكَفَرُوا مِنَ النَّارِ(27)
أَمْ نجْعَلُ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ كالْمُفْسِدِينَ فى الاَرْضِ أَمْ نجْعَلُ الْمُتَّقِينَكالْفُجَّارِ(28)
كِتَبٌ أَنزَلْنَهُ إِلَيْك مُبَرَكٌ لِّيَدَّبَّرُوا ءَايَتِهِ وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الاَلْبَبِ(29)
17. بر آنچه مى گويند، صبر كن و به ياد آور بنده ما داوود را كه نيرومند بود وبسيار به خدا رجوع داشت .
18. ما كوهها را با او مسخر كرديم كه نزد او مجتمع گردند و همه دمساز باشند.
19. و نيز مرغان را مسخر كرديم كه نزد او مجتمع گردند و همه به سوى او رجوع مىكردند.
20. و ما پايه هاى ملك او را محكم كرديم و او را حكمت وفصل خصومت داديم .
21. آيا از داستان آن مردان متخاصم كه به بالاى ديوار محراب آمدند، خبر دارى ؟
22. وقتى كه بر داوود در آمدند، از ايشان بيمناك شد، گفتند: مترس ! ما دو متخاصم هستيمكه بعضى بر بعضى ستم كرده . تو بين ما بحق داورى كن و حكم خود جور مكن و ما را بهسوى راه راست رهنمون شو.
23.اينك اين برادر من است كه نود و نه گوسفند دارد و من يك گوسفند دارم . او مى گويداين يك گوسفندت را در تحت كفالت من قرار بده ، و در اين كلامش مرا مغلوب هم مى كند.
24. داوود گفت : او در اين سخنش كه گوسفند تو را به گوسفندان خود ملحق سازد، بهتو ظلم كرده ، و بسيارى از شريكها هستند كه بعضى به بعضى ديگر ستم مى كنند،مگر كسانى كه ايمان دارند و عمل صالح مى كنند، كه اين دسته بسيار كم اند. داوودفهميد كه ما با اين صحنه او را بيازموديم ، پس طلب آمرزش كرد و به ركوع درآمد وتوبه كرد.
25. ما هم اين خطاى او را بخشوديم و براستى او نزد ما تقرب و سرانجام نيكى دارد.
26. اى داوود، ما تو را جانشين خود در زمين كرديم ، پس بين مردم بحق داورى كن و بهدنبال هواى نفس مرو، كه از راه خدا به بيراهه مى كشد و معلوم است كسانى كه از راه خدابه بيراهه مى روند، عذابى سخت دارند به جرم اينكه روز حساب را از ياد بردند.
27. و پنداشتند كه ما آسمان و زمين را بباطل آفريديم وحال آنكه چنين نبود و اين پندار كسانى است كه كفر ورزيدند. پس واى بر كافران از آتش!
28. و يا پنداشتند كه ما با آنهايى كه ايمان آورده وعمل صالح كردند و آنهايى كه در زمين فساد انگيختند، يكسان معامله مى كنيم و يا متقين رامانند فجار قرار مى دهيم .
29. اين كتابى است كه ما به سوى تو نازلش كرديم تا در آيات آن تدبر كنند و درنتيجه خردمندان متذكر شوند.
(از سوره مباركه ص )

next page

fehrest page

back page