بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان, حسین فعّال عراقى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MIZ00001 -
     MIZ00002 -
     MIZ00003 -
     MIZ00004 -
     MIZ00005 -
     MIZ00006 -
     MIZ00007 -
     MIZ00008 -
     MIZ00009 -
     MIZ00010 -
     MIZ00011 -
     MIZ00012 -
     MIZ00013 -
     MIZ00014 -
     MIZ00015 -
     MIZ00016 -
     MIZ00017 -
     MIZ00018 -
     MIZ00019 -
     MIZ00020 -
     MIZ00021 -
     MIZ00022 -
     MIZ00023 -
     MIZ00024 -
     MIZ00025 -
     MIZ00026 -
     MIZ00027 -
     MIZ00028 -
     MIZ00029 -
     MIZ00030 -
     MIZ00031 -
     MIZ00032 -
     MIZ00033 -
     MIZ00034 -
     MIZ00035 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ثناى خداوند بر يوسف (عليه السلام ) و مقام معنوى او
خداوند يوسف (عليه السّلام ) را از مخلصين و صديقين و محسنين خوانده ، و به او حكم و علمداده و تاءويل احاديثش آموخته ، او را برگزيده و نعمت خود را بر او تمام كرده و بهصالحينش ملحق ساخته ، (اينها آن ثناهايى بود كه در سوره يوسف بر او كرده ) و درسوره انعام آنجا كه بر آل نوح و ابراهيم (عليه السّلام ) ثنا گفته او را نيز در زمرهايشان اسم برده .
داستان يوسف (عليه السلام ) از نظر تورات 
توراتى كه فعلا در دست است درباره يوسف (عليه السّلام ) مى گويد:
فرزندان يعقوب دوازده تن بودند كه (راوبين ) پسر بزرگتر يعقوب و (شمعون) و (لاوى ) و (يهودا) و (يساكر) و (زنولون ) از يك همسرش به نام(ليئه ) به دنيا آمدند.
اينها آن فرزندان يعقوب بودند كه در (فدان آرام ) از وى متولد شدند.
تورات مى گويد: يوسف در سن هفده سالگى بود كه با برادرانش گوسفند مى چرانيدو در خانه بچه هاى بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگى مى كرد و تهمتهاى نارواىايشان را به پدر، گزارش نمى داد. و اما اسرائيل (يعقوب ) يوسف را بيشتر از سايرفرزندان دوست مى داشت ، چون او فرزند دوران پيريش بود، لذا براى خصوص اوپيراهنى رنگارنگ تهيه كرد، وقتى برادران ديدند، چون نمى توانستند ببينند پدرشانيوسف را بيشتر از همه فرزندانش ‍ دوست مى دارد به همين جهت با او دشمن شدند به حدىكه ديگر قادر نبودند با او سلام و عليك يا صحبتى كنند.
يوسف وقتى خوابى ديد و خواب خود را براى برادران تعريف كرد بغض و كينه ايشانبيشتر شد، يوسف به ايشان گفت : گوش بدهيد اين خوابى كه من ديده ام بشنويد، اينكدر ميان كشتزار دسته ها را مى بستيم ، و اينك دسته من برخاسته راست ايستاد، و دسته هاىشما در اطراف ايستادند و به دسته من سجده كردند.
برادران گفتند نكند تو روزى بر ما مسلط شوى و يا حاكم بر ما گردى ، آتش ‍ خشمايشان به خاطر اين خواب و آن گفتارش تيزتر شد.
بار ديگر خواب ديگرى ديد، و براى برادران اينچنين تعريف كرد كه : من بار ديگرخواب ديدم كه آفتاب و ماه و يازده كوكب برايم به سجده افتادند.
اين خواب را براى پدر نيز تعريف كرد، پدر به او پرخاش كرد و گفت : اين خواب چيستكه ديده اى ، آيا من و مادرت و يازده برادرانت مى آييم براى تو به خاك مى افتيم ؟
سپس برادران بر وى حسد بردند، و اما پدرش قضيه را بخاطر سپرد.
مدتى گذشت تا اينكه برادران به دنبال چرانيدن اغنام پدر به (شكيم ) رفتند،اسرائيل به يوسف گفت : برادرانت رفته اند به شكيم يا نه ؟ گفت آرى رفته اند، گفتپس نزديك بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم ، يوسف گفت : اينك حاضرم ، گفت : بروببين برادرانت و گوسفندان سالمند يا نه ، خبرشان را برايم بياور، او را از دره(حبرون ) فرستاد و يوسف به شكيم آمد، در بين راه مردى به يوسف برخورد و ديدكه او راه را گم كرده است . از او پرسيد در جستجوى چه هستى ؟ گف ت : برادرانم ، آيامى دانى كجا گوسفند مى چرانند؟ مرد گفت : اينجا بودند رفتند، و من شنيدم كه بايكديگر مى گفتند: برويم (دوثان ). يوسف راه خود را به طرف دوثان كج كرد وايشان را در آنجا يافت .
وقتى از دور او را ديدند، هنوز به ايشان نرسيده ، ايشان درباره از بين بردنش ‍ با همگفتگو كردند، يكى گفت : اين همان صاحب خوابها است كه مى آيد. بياييد به قتلشبرسانيم ، و در يكى از اين چاهها بيفكنيم ، آنگاه مى گوييم حيوانى زشت و وحشى او رادريد، آن وقت ببينيم تعبير خوابش چگونه مى شود؟ راوبين اين حرف را شنيد و تصميمگرفت يوسف را از دست ايشان نجات دهد، لذا پيشنهاد كرد او را نكشيد و دست و دامن خود رابه خون او نيالاييد بلكه او را در اين چاهى كه در اين صحراست بيندازيد و دستى هم(براى زدنش ) بسوى او دراز نكنيد، منظور او اين بود كه يوسف زنده در چاه بماند بعدااو به پدر خبر دهد بيايند نجاتش دهند.
و لذا وقتى يوسف رسيد او را برهنه كرده پيراهن رنگارنگش را از تنش بيرون نموده درچاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشك بود، آنگاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمننگاهشان به آن چاه بود كه ديدند كاروانى از اسماعيليان از طرف (جلعاد) مى آيد، كهشترانشان بار كتيراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مى روند، تا در آنجابار بيندازند، يهودا به برادران گفت : براى ما چه فايده دارد كه برادر خود را بكشيمو خونش را پنهان بداريم بياييد او را به اسماعيليان بفروشيم و دست خود را بخونش ‍نيالاييم ، زيرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است .
برادران اين پيشنهاد را پذيرفتند.
در اين بين مردمى از اهل مدين به عزم تجارت مى گذشتند كه يوسف را از چاه بالا آوردهبه مبلغ بيست درهم نقره به اسماعيليان فروختند. اسماعيليان يوسف را به مصر آوردند.سپس راوبين به بالاى چاه آمد (تا از يوسف خبرى بگيرد) ديد اثرى از يوسف در چاه نيستجامه خود را در تن دريده بسوى برادران بازگشت و گفت : اين بچه پيدايش نيست ،كجابسراغش بروم ؟
برادران ، پيراهن يوسف را برداشته بز نرى كشته پيراهن را در آن آلودند، و پيراهنخون آلود را براى پدر آورده گفتند: ما اين پيراهن را يافته ايم ببين آيا پيراهن فرزندتيوسف است يا نه ؟ او هم تحقيق كرد و گفت : پيراهن فرزندم يوسف است كه حيوانى وحشىو درنده او را دريده و خورده است ، آنگاه جامه خود را در تن دريده و پلاسى در بر كرد وروزهاى بسيارى بر فرزند خود بگريست ، همگى پسران و دختران هر چه خواستند او رااز عزا درآورند قبول نكرد و گفت براى پسر خود تا خانه قبر گريه را ادامه مى دهم .
تورات مى گويد: يوسف را به مصر بردند. در آنجا (فوطيفار) خواجه فرعون كهسرپرست شرطه و مردى مصرى بود او را از دست اسماعيليان خريد و چون خدا با يوسفبود از هر ورطه نجات مى يافت .
و او در منزل آقاى مصريش به زندگى پرداخت . و چون رب با او بود، هر كارى كه او مىكرد خداوند در مشيتش راست مى آورد و كارش را با ثمر مى كرد، بهمين جهت وجودش در چشمسيدش و همچنين خدمتگذاران او نعمتى آمد، در نتيجه او را سرپرست خانه خود كرد و هر چهداشت به او واگذار نمود، و از روزى كه او راموكل به امور خانه خود ساخت ديد كه پروردگار خانه اش را پربركت نمود، و اين بركتپروردگار شامل همه مايملكش - چه در خانه و چه در صحراى او - شده ، از همين جهت هر چهداشت به دست يوسف سپرد و بهيچ كارى كار نداشت ، تنها غذا مى خورد و پى كار خود مىرفت .
تورات بعد از ذكر اين امور مى گويد: يوسف جوانى زيبا و نيكو منظر بود. همسر سيدشچشم طمع به او دوخت و در آخر گفت : بايد با من بخوابى . يوسف امتناع ورزيد و بدوگفت : آقاى من (آنقدر مرا امين خود دانسته كه ) با بودن من از هيچ چيز خود خبر ندارد وتمامى اموالش را به من سپرده . و او الان در خانه نيست و چيزى را جز تو از من دريغنداشته ، چون تو ناموس ‍ اوئى . با اين حال من با چنين شر بزرگى چه كنم ؟ آياخدايرا گناه كنم ؟
اين ماجرا همه روزه ادامه داشت . او اصرار مى ورزيد كه وى در كنارش ‍ بخوابد و با اوبياميزد، و اين انكار مى ورزيد.
آنگاه مى گويد: در همين اوقات بود كه روزى يوسف وارد اتاق شد تا كار خود را انجامدهد، و اتفاقا كسى هم در خانه نبود، ناگهان همسر سيدش ‍ جامه او را گرفت در حالى كهمى گفت بايد با من بخوابى ، يوسف جامه را از تن بيرون آورد و در دست او رها كرد وخود گريخت .
همسر آقايش وقتى ديد او گريخت : اهل خانه را صدا زد كه مى بينيد شوهر مرا كه اين مردعبرانى را به خانه راه داده كه با من ملاعبه و بازى كند، آمده تا در كنار من بخوابد، و باصداى بلند مى گفت ، همينكه من صداى خود را بفرياد بلند كردم او جامه اش را در دست منگذاشت و گريخت ، آنگاه جامه يوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمدو با او در ميان نهاد، و گفت اين غلام عبرانى به خانه ما آمده كه با من ملاعبه كند؟ همين حالاكه فريادم را بلند كردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت .
همسر زن وقتى كلام او را شنيد كه غلامت به من چنين و چنان كرده خشمگين گشته يوسف راگرفت و در زندانى كه اسيران ملك در آنجا بودند زندانى نمود و يوسف همچنان در زندانبماند.
و ليكن رب كه همواره با يوسف بود لطف خود راشامل او كرد و او را در نظر زندانيان نعمتى قرار داد، بهمين جهت رئيس زندان امور تمامىزندانيان را به دست يوسف سپرد، هر چه مى كردند با نظر يوسف مى كردند، و در حقيقتخود يوسف مى كرد، و رئيس زندان هيچ مداخله اى نمى نمود، چون رب با او بود و هر چه اومى كرد رب به ثمرش مى رساند.
تورات سپس داستان دو رفيق زندانى يوسف و خوابهايشان و خواب فرعون مصر را شرحمى دهد كه خلاصه اش اين است كه . يكى از آندو، رئيس ساقيان فرعون ، و ديگرى رئيسنانواها بود، كه به جرم گناهى در زندان شهربانى ، نزد يوسف زندانى شده بودند،رئيس ساقيان در خواب ديد كه دارد شراب مى گيرد، ديگرى در خواب ديد مرغان از نانىكه بالاى سر دارد مى خورند. هر دو از يوسف تعبير خواستند يوسف روياى اولى را چنينتعبير كرد كه دوباره به شغل سقايت خود مشغول مى شود، و درباره روياى دومى گفت كهبه دار آويخته گشته مرغان از گوشتش مى خورند، آنگاه به ساقى گفت : مرا نزدفرعون يادآورى و سفارش كن تا شايد بدين وسيله از زندان آزاد شوم ، اما شيطان اينمعنا را از ياد ساقى برد.
سپس مى گويد: بعد از دو سال فرعون در خواب ديد كه هفت گاو چاق خوش منظر از نهربيرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد تركيب ، كه بر لب آب ايستاده بودند آن گاوهاى چاقرا خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز وچاق و خرم و هفت سنبله باريك و باد زده پشت سر آنها ديد، و ديد كه سنبله هاى باريكسنبله هاى چاق را خوردند، اين بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر وحكماى آن ديار را جمع نموده داستان را برايشان شرح داد، اما هيچ يك از ايشان نتوانستندتعبير كنند.
در اين موقع رئيس ساقيان به ياد يوسف افتاد، داستان آنچه را كه از تعبير عجيب او ديدهبود براى فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا يوسف را احضار كنند، وقتى او راآوردند هر دو خواب خود را برايش گفته تعبير خواست ، يوسف گفت : هر دو خواب فرعونيكى است ، خدا آنچه را كه مى خواهد بكند به فرعون خبر داده هفت گاو زيبا در خواباول و هفت سنبله زيبا در خواب دوم يك خواب است و تعبيرش هفتسال است ، و هفت گاو لاغر و زشت كه به دنبال آن ديدى نيز هفتسال است ، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطى است . اين است تعبير آنچه كهفرعون مى گويد: خداوند براى فرعون هويدا كرده كه چه بايد بكند، هفتسال آينده سالهاى سيرى و فراوانى در تمامى سرزمينهاى مصر است ، آنگاه هفتسال مى آيد كه سالهاى گرسنگى است ، سپس آن هفتسال فراوانى فراموش شده گرسنگى مردم را تلف مى كند، و اين گرسنگى نيز هفتسال و از نظر شدت بى نظير خواهد بود، و اما اينكه فرعون اين مطلب را دو نوبت درخواب ديد براى اين بود كه بفهماند اين پيشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سريعا آنراپيش خواهد آورد. حالا فرعون بايد نيك بنگرد، مردى بصير و حكيم را پيدا كند و او راسرپرست اين سرزمين سازد، آرى فرعون حتما بايد اين كار را بكند و مامورينى بر همهشهرستانها بگمارد تا خمس ‍ غله اين سرزمين را در اين هفتسال فراخى جمع نموده انبار كند، البته غله هر شهرى را در همان شهر زير نظر خودفرعون انبار كنند و آنرا محافظت نمايند، تا ذخيره اى باشد براى مردم اين سرزمين درسالهاى قحطى ، تا اين سرزمين از گرسنگى منقرض نگردد.
تورات سپس مطالبى مى گويد كه خلاصه اش اين است : فرعون از گفتار يوسف خوششآمد، و از تعبيرى كه كرد تعجب نموده او را احترام كرد، و امارت و حكومت مملكت را در جميعشؤ ون به او سپرد، و مهر و نگين خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامه اى از كتاننازك در تنش كرده طوقى از طلا به گردنش آويخت و بر مركب اختصاصى خود سوارشنمود، و مناديان در پيشاپيش مركبش به حركت درآمده فرياد مى زدند: ركوع كنيد (تعظيم )پس از آن يوسف مشغول تدبير امور در سالهاى فراخى و سالهاى قحطى شده مملكت رابه بهترين وجهى اداره نمود.
و نيز مطلب ديگرى عنوان مى كند كه خلاصه اش اين است كه : وقتى دامنه قحطى بهسرزمين كنعان كشيد يعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوى سرزمين مصر سرازيرشده از آنجا طعامى خريدارى كنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند،يوسف ايشان را شناخت ولى خود را معرفى نكرد، و با تندى و جفا با ايشان سخن گفت وپرسيد: از كجا آمده ايد؟ گفتند: از سرزمين كنعان آمده ايم تا طعامى بخريم ، يوسف گفت :نه ، شما جاسوسان اجنبى هستيد، آمده ايد تا در مصر فساد برانگيزيد، گفتند: ما همهفرزندان يك مرديم كه در كنعان زندگى مى كند، و ما دوازده برادر بوديم كه يكى مفقودشده و يكى ديگر نزد پدر ما مانده ، و ما بقى الان در حضور توايم ، و ما همه مردمى امينهستيم كه نه شرى مى شناسيم و نه فسادى .
يوسف گفت : نه به جان فرعون قسم ، ما شما را جاسوس تشخيص داده ايم ، و شما را رهانمى كنيم تا برادر كوچكترتان را بياوريد، آن وقت شما را در آنچه ادعا مى كنيد تصديقنمائيم .
فرزندان يعقوب سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان كرده از ميان ايشان شمعون راگرفته در پيش روى ايشان كند و زنجير كرد و در زندان نگهداشت ، سپس به بقيه اجازهمراجعت داد تا برادر كوچكتر را بياورند.
يوسف دستور داد تا خورجينهايشان را پر از گندم نمودهپول هر كدامشان را هم در خورجينش گذاشتند. فرزندان يعقوب به كنعان بازگشتهجريان را به پدر گفتند. پدر از دادن بنيامين خوددارى كرد و گفت : شما مى خواهيدفرزندان مرا نابود كنيد، يوسف را نابود كرديد، شمعون را نابود كرديد، حالا نوبتبنيامين است ؟ چنين چيزى ابدا نخواهد شد. چرا شما به آن مرد گفتيد كه ما برادرى كوچكتراز خود نزد پدر داريم ؟
گفتند: آخر او از ما و از كسان ما پرسش نمود و گفت : آيا پدرتان زنده است ؟ آيا برادرديگرى هم داريد؟ ما هم ناگزير جواب داديم ، ما چه مى دانستيم كه اگر بفهمد برادركوچكترى داريم او را از ما مطالبه مى كند؟
اين كشمكش ميان يعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت تا آنكه يهودا به پدر ميثاقى سپردكه بنيامين را سالم برايش برگرداند، در اين موقع يعقوب اجازه داد بنيامين را ببرند، ودستور داد تا از بهترين هداياى سرزمين كنعان نيز براى عزيز مصر برده و هميانهاىپول را هم كه او برگردانيده دوباره ببرند، فرزندان نيز چنين كردند.
وقتى وارد مصر شدند وكيل يوسف را ديدند و حاجت خود را با او در ميان نهادند و گفتند:پولهايشان را كه در بار نخستين برگردانيده بودند باز پس ‍ آورده و هديه اى هم كهبراى او آورده بودند تقديم داشتند، وكيل يوسف به ايشان خوش آمد گفت و احترام كرد وپول ايشان را دوباره به ايشان برگردانيد، شمعون را هم آزاد نمود، آنگاه همگى ايشانرا نزد يوسف برد، ايشان در برابر يوسف به سجده افتادند و هدايا را تقديم داشتند،يوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار كرد، و از سلامتى پدرشان پرسيد،فرزندان يعقوب بنيامين ، برادر كوچك خود را پيش بردند او بنيامين را احترام و دعا كرد،سپس دستور غذا داد، سفره اى براى خودش و سفره اى ديگر براى برادران و سفره اى همبراى كسانى كه از مصريان حاضر بودند انداختند.
آنگاه به وكيل خود دستور داد تا خورجينهاى ايشان را پر از گندم كنند و هديه ايشان را همدر خورجينهايشان بگذارند، و طاس عزيز مصر را در خورجين برادر كوچكترشان جاى دهند.وكيل يوسف نيز چنين كرد.
وقتى صبح شد و هوا روشن گرديد، بارها را بر الاغ ها بار كرده برگشتند. همينكه ازشهر بيرون شدند، هنوز دور نشده بودند كهوكيل يوسف از عقب رسيد و گفت : عجب مردم بدى هستيد، اين همه به شما احسان كرديم ، شمادر عوض طاس مولايم را كه با آن آب مى آشامد وفال مى زند دزديديد.
فرزندان يعقوب از شنيدن اين سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اينگونهاعمال ! ما همانها هستيم كه وقتى بهاى گندم بار نخستين را در كنعانداخل خورجينهاى خود ديديم ، دوباره برايتان آورديم . آن وقت چطور ممكن است از خانهمولاى تو طلا و يا نقره بدزديم ؟ اين ما و اين بارهاى ما، از بار هر كه درآورديد او رابكشيد، و خود ما همگى غلام و برده سيد و مولاى تو خواهيم بود.
وكيل يوسف بهمين معنا رضايت داد، به بازجوئى خورجينها پرداخت ، و بار يك يك ايشانرا از الاغ پائين آورده باز نمود و مشغول تفتيش و بازجوئى شد، البته او خورجين برادربزرگ و سپس ساير برادران را بازجوئى كرد و در آخر خورجين بنيامين را تفتيش كرد وطاس را از آن بيرون آورد.
برادران وقتى ديدند كه طاس سلطنتى از خورجين بنيامين بيرون آمد، لباسهاى خود را درتن دريده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته هاى خود را تكرار و با قيافه هايى رقت آورعذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى كه خوارى و شرمسارى از سر و رويشانمى باريد، يوسف گفت : حاشا كه ما غير آن كسى را كه متاع خود را در بارش يافته ايمبازداشت كنيم ، شما مى توانيد به سلامت به نزد پدر بازگرديد.
يهودا نزديك آمد گريه و تضرع را سرداد و گفت : به ما و پدر ما رحم كن . آنگاه داستانپدر را در جريان آوردن بنيامين بازگو كرد كه : پدر از دادن او خوددارى مى كرد و بهيچوجه حاضر نمى شد، تا آنكه من ميثاقى محكم سپردم كه بنيامين را به سلامت برگردانم ،و اضافه كرد كه ما بدون بنيامين اصلا نمى توانيم پدر را ديدار كنيم ، پدر ما همپيرى سالخورده است ، اگر بشنود كه بنيامين را نياورده ايم در جا سكته مى كند، آنگاهپيشنهاد كرد كه يكى از ما را بجاى او نگهدار و او را آزاد كن ، تا بدين وسيله چشم پيرمردى را كه با فرزندش انس گرفته ، پيرمردى كه چندىقبل فرزند ديگرش را كه از مادر همين فرزند بود از دست داده روشن كنى .
تورات مى گويد: يوسف در اينجا ديگر نتوانست خود را در برابر حاضرين نگهدارد،فرياد زد كه تمامى افراد را بيرون كنيد و كسى نزد من نماند، وقتى جز برادران كسىنماند، گريه خود را كه در سينه حبس كرده بود سرداده گفت : من يوسفم آيا پدرم هنوززنده است ؟
برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند.
يوسف به برادران گفت : نزديك من بياييد. مجددا گفت : من برادر شما يوسفم و همانم كهبه مصريان فروختيد، و حالا شما براى آنچه كرديد تاسف مخوريد و رنجيده خاطرنگرديد، چون اين شما بوديد كه وسيله شديد تا من بدينجا بيايم ، آرى خدا مى خواستمرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدينجا فرستاد، آرى دوسال تمام است كه گرسنگى شروع شده و تا پنجسال ديگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت ، خداوند مرا زودتر از شمابه مصر آورد تا شما را در زمين نگهدارد و از مردنتان جلوگيرى كند و شما را از نجاتىبزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند، پس شما مرا بدينجا نفرستاده ايد بلكهخداوند فرستاده ، او مرا پدر فرعون كرد و اختياردار تمامى زندگى او و سرپرست تمامكشور مصر نمود. اينك به سرعت بشتابيد و به طرف پدرم برويد و به او بگوييدپسرت يوسف چنين مى گويد كه : به نزد من سرازير شو و درنگ مكن و در سرزمين(جاسان ) منزل گزين تا به من نزديك باشى ، فرزندانت و فرزندان فرزندانت وگوسفندان و گاوهايت و همه اموالت را همراه بياور، و من مخارج زندگيت را در آنجا مىپردازم ، چون پنج سال ديگر قحطى و گرسنگى در پيش داريم ، پس حركت كن تا خودتو خاندان و اموالت محتاج نشويد، و شما و برادرم اينك با چشمهاى خود مى بينيد كه ايندهان من است كه با شما صحبت مى كند، پس باين همه عظمت كه در مصر دارم و همه آنچه راكه ديديد به پدرم خبر مى دهيد، و بايد كه عجله كنيد، و پدرم را بدين سامانمنتقل سازيد.
آنگاه خيره به چشمان بنيامين نگريست و گريه را سر داد. بنيامين هم در حالى كه دست بهگردن يوسف انداخته بود به گريه درآمد. يوسف همه برادران را بوسيد و بهحال همه گريه كرد.
تورات مطلبى ديگر مى گويد كه خلاصه اش اين است كه : يوسف براى برادران بهبهترين وجهى تدارك سفر ديد و ايشان را روانه كنعان نموده ، فرزندان يعقوب نزد پدرآمده او را به زنده بودن يوسف بشارت دادند و داستان را برايش تعريف كردند، يعقوبخوشحال شد و با اهل و عيال به مصر آمد، كه مجموعا هفتاد تن بودند، وقتى به سرزمينجاسان - از آبادى هاى مصر رسيدند يوسف از مقر حكومت خود سوار شده به استقبالشانآمد، وقتى رسيد كه ايشان هم داشتند مى آمدند، با يكديگر معانقه نموده گريه اى طولانىكردند، آنگاه يوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجامنزل داد، فرعون هم بى نهايت ايشان را احترام نموده و امنيت داد، و از بهترين وحاصل خيزترين نقاط، ملكى در اختيار ايشان گذاشت ، و مادامى كه قحطى بود يوسفمخارجشان را مى پرداخت ، و يعقوب بعد از ديدار يوسف هفدهسال در مصر زندگى كرد.
اين بود آن مقدار از داستانى كه تورات از يوسفنقل كرده ، و در مقابلش ‍ قرآن كريم نيز آورده . و ما بيشتر فقرات تورات را خلاصهكرديم ، مگر پاره اى از آنرا كه مورد حاجت بود به عين عبارت تورات آورديم .
داستان يوسف (ع ) در روايات 
چند روايت درباره رؤ ياى يوسف (ع ) 
قمى در تفسير خود گفته : و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كهفرمود: تاءويل اين رويا اين است كه به زودى پادشاه مصر مى شود و پدر و مادر وبرادرانش بر او وارد مى شوند. شمس ، مادر يوسف(راحيل ) است ، و قمر، يعقوب ، و يازده ستاره ، يازده برادران اويند، وقتى وارد بر اوشدند و او را ديدند خدا را از روى شكر سجده كردند، و اين سجده براى خدا بود.
و در الدّرالمنثور است كه ابن منذر از ابن عباس درذيل جمله (احد عشر كوكبا) آورده كه گفت : اين يازده كوكب ، برادران وى و شمس مادرش، و قمر پدرش بود، و مادر او (راحيل ) يك سوم زيبايى را داشت .
مؤ لف : اين دو روايت بطورى كه ملاحظه مى كنيد شمس را به مادر يوسف تفسير مى كنندو قمر را به پدرش ، و اين خالى از ضعف نيست . و چه بسا روايت شده كه آن زنى كه بايعقوب وارد مصر شد خاله يوسف بود، نه مادرش ، چون مادرش قبلا از دنيا رفته بود، درتورات هم همينطور آمده .
و در تفسير قمى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: يوسف يازده برادرداشت ، و تنها برادرى كه از يك مادر بودند شخصى به نام (بنيامين ) بود. آنگاهفرمود: يوسف در سن نه سالگى اين خواب را ديد و براى پدرشنقل كرد، و پدر سفارش كرد كه خواب خود رانقل نكند.
مؤ لف : و در بعضى روايات آمده كه او در آن روز هفت ساله بوده ، در تورات دارد كهشانزده ساله بوده ولى بعيد است .
و در داستان روياى يوسف روايات ديگرى نيز هست كه پاره اى از آنها در بحث روايتىآينده خواهد آمد - ان شاء الله .
روايت امام سجاد (ع ) درباره داستان يوسف و علت ابتلاى يعقوب به فراقيوسف
در معانى الاخبار به سند خود از ابى حمزه ثمالى روايت كرده كه گفت : من با على بنالحسين (عليه السلام ) نماز صبح روز جمعه را خواندم . بعد از آنكه از نماز و تسبيحفارغ شد برخاست تا به منزل برود، من هم به دنبالش ‍ برخاستم و در خدمتش بودمحضرت ، كنيزش را كه سكينه نام داشت ، صدا زد و به او فرمود: از در خانه ام سائلىدست خالى رد نشود، چيزى به او بخورانيد، زيرا امروز روز جمعه است . عرض كردم آخرهمه سائل ها مستحق نيستند، فرمود: اى ثابت ! آخر مى ترسم در ميان آنان يكى مستحقباشد، و ما به او چيزى نخورانيم و ردش كنيم ، آن وقت بر سر مااهل بيت بيايد آنچه كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهيد.
يعقوب رسمش اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالشهم از آن مى خوردند، تا آنكه وقتى سائلى مؤ من و روزه گير واهل حقيقت كه در نزد خدا منزلتى داشت در شب جمعه اى موقع افطارش ‍ از در خانه يعقوبمى گذشت ، مردى غريب و رهگذر بود، صدا زد كه از زيادى غذايتان چيزى بهسائل غريب و رهگذر گرسنه بخورانيد، مدتى ايستاد و چند نوبت تكرار كرد، ولى حق اورا ندادند و گفتارش را باور نكردند. وقتى از غذاىاهل خانه ماءيوس شد و شب تاريك گشت (انالله ) گفت و گريه كرد و شكايتگرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شكم خود را در دست مى فشرد و صبح همروزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب و آل يعقوب آن شب سير و با شكم پر خوابيدند،و صبح از خواب برخاستند در حالتى كه مقدارى طعام از شبقبل مانده بود.
امام سپس فرمود: صبح همان شب خداوند به يعقوب وحى فرستاد كه تو، اى يعقوب !بنده مرا خوار داشتى ، و با همين عملت غضب مرا به سوى خود كشاندى ، و خود را مستوجبتاءديب و عقوبت من كردى ؛ مستوجب اين كردى كه بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم . اىيعقوب ! محبوبترين انبياء نزد من و محترم ترين آنان آن پيغمبرى است كه نسبت به مساكيناز بندگانم ترحم كند، و ايشان را به خود نزديك ساخته طعامشان دهد، و براى آنان ملجاو ماوى باشد.
اى يعقوب ! تو ديشب دم غروب وقتى بنده عبادت گر و كوشاى در عبادتم(دميال ) كه مردى قانع به اندكى از دنيا است به در خانه ات آمد، و چون موقعافطارش بود شما را صدا زد كه سائلى غريب و رهگذرى قانعم ، شما چيزى به اونداديد او (انا لله ) گفت و به گريه در آمد، و به من شكايت آورد، و تا به صبحشكم خالى خود را بغل گرفت و حمد خدا را بجاى آورد و براى خشنودى من دوباره صبحنيّت روزه كرد، و تو اى يعقوب با فرزندانت همه با شكم سير به خواب رفتيد بااينكه زيادى طعامتان مانده بود.
اى يعقوب ! مگر نمى دانستى عقوبت و بلاى من نسبت به اوليائم سريع تر است تادشمنانم ؟ آرى ، به خاطر حسن نظرى كه نسبت به دوستانم دارم اوليائم را در دنياگرفتار مى كنم (تا كفّاره گناهانشان شود) و بر عكس ‍ دشمنانم را وسعت و گشايش مىدهم . اينك بدان كه به عزّتم قسم بر سرت بلائى خواهم آورد و تو و فرزندانت راهدف مصيبتى قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود تاءديب خواهم كرد، خود را براى بلاءآماده كنيد، و به قضاى من هم رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد.
ابو حمزه ثمالى مى گويد: به امام على بن الحسين (عليه السلام ) عرض كردم خدا مراقربانت گرداند، يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟
فرمود در همان شب كه يعقوب و آلش شكم پر، و(دميال ) با شكم گرسنه بسر بردند و صبح از خواب برخاسته براى پدر تعريفكرد، يعقوب وقتى خواب يوسف را شنيد در اندوه فرو رفت ، همچنان اندوهگين بود تا آنكهخدا وحى فرستاد: اينك آماده بلاء باش ، يعقوب به يوسف فرمود خواب خود را براىبرادران تعريف مكن كه من مى ترسم بلائى بر سرت بياورند، ولى يوسف خواب راپنهان نكرد و براى برادران تعريف كرد.
على بن الحسين (عليه السلام ) مى فرمايد: ابتداى اين بلوا و مصيبت اين بود كه دردل فرزندانش حسدى تند و تيز پديدار شد، كه وقتى آن خواب را از وى شنيدند بسيارناراحت شدند و شروع كردند با يكديگر مشورت كردن و گفتند: (ليوسف و اخوه احب الىابينا منا و نحن عصبه ان ابانا لفى ضلال مبين اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضايخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين ) يعنى توبه مى كنيد.
اينجا بود كه گفتند: (يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ) و او درجوابشاءن فرمود: (انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنهغافلون ) يعقوب يقين داشت كه مقدرى برايش تقدير شده ، و به زودى به مصيبتىخواهد رسيد، اما مى ترسيد اين بلاى خدائى مخصوصا از ناحيه يوسف باشد چون دردل محبت و علاقه شديدى به وى داشت . ولى قضاء و قدر خدا كار خود را كرد، (و خواستنو نخواستن و ترسيدن و نترسيدن يعقوب اثرى نداشت ) و يعقوب در دفع بلا كارى نمىتوانست بكند. لا جرم يوسف را در شدّت بى ميلى به دست برادران سپرد، در حالى كهتفرس كرده بود كه اين بلا فقط بر سر يوسف خواهد آمد.
فرزندان يعقوب وقتى از خانه بيرون رفتند يعقوب بشتاب خود را به ايشان رسانيد ويوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد، و با وى معانقه نموده سخت بگريست ، و به حكمناچارى دوباره به دست فرزندانش ‍ بداد. فرزندان اين بار به عجله رفتند تا مبادا پدربرگردد و يوسف را از دستشان بگيرد، وقتى كاملا دور شدند و از نظر وى دورش ساختنداو را به باتلاقى كه درخت انبوهى داشت آورده و گفتند او را سر مى بريم و زير ايندرخت مى گذرايم تا شبانگاه طعمه گرگان شود، ولى بزرگترشان گفت : (يوسف رامكشيد) و ليكن (در ته چاهش بيندازيد تا مكاريان رهگذر او را گرفته با خود ببرند،اگر مى كنيد، اين كار را بكنيد).
پس او را به كنار چاه آورده و در چاهش انداختند بهخيال اينكه در چاه غرق مى شود، ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت فرياد زد اى دودمانرومين ! از قول من پدرم يعقوب را سلام برسانيد. وقتى ديدند او غرق نشده به يكديگرگفتند بايد از اينجا كنار نرويم تا زمانى كه بفهميم مرده است . و آنقدر ماندند تا از اوماءيوس شدند (و رجعوا الى ابيهم عشاء يبكون قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنايوسف عند متاعنا فاكله الذئب ).
وقتى يعقوب كلام ايشان را شنيد (انا لله ) گفت و گريه كرد و به ياد وحى خداىعزّوجلّ افتاد كه فرمود (آماده بلاء شو). لاجرم خود راكنترل كرد، و يقين كرد، كه بلاء نازل شده ، و به ايشان گفت(بل سولت لكم انفسكم امرا) آرى او مى دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را بهگرگ نمى دهد، آن هم قبل از آنكه خواب يوسف را به تعبير برساند.
ابو حمزه ثمالى مى گويد: حديث امام سجاد (عليه السّلام ) در اينجا تمام شد، و منبرخاستم و به خانه رفتم ، چون فردا شد، دوباره شرفياب شدم و عرض كردم فدايتشوم ، ديروز داستان يعقوب و فرزندانش را برايم شرح داده و ناتمام گذاشتى ، اينكبفرما برادران يوسف چه كردند؟ و داستان يوسف بعدا چه شد و به كجا انجاميد؟
فرمود: فرزندان يعقوب بعد از آنكه روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چهخوبست برويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميده ، آيا مرده و ياهنوز زنده است .
وقتى به چاه رسيدند، در كنار چاه قافله اى را ديدند كه دلو به چاه مى اندازند، و چوندلو را بيرون كشيدند يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آبكشقافله ، مردم قافله را صدا زد كه مژده دهيد! برده اى از چاه بيرون آوردم . برادران يوسفنزديك آمده و گفتند: اين برده از ما است كه ديروز در چاه افتاده بود، امروز آمده ايم او رابيرون آوريم ، و به همين بهانه يوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحيه اى ازبيابان برده بدو گفتند، يا بايد اقرار كنى كه تو برده مائى و ما تو را بفروشيم ، ويا اينكه تو را همينجا به قتل مى رسانيم ، يوسف گفت مرا مكشيد هر چه مى خواهيد بكنيد.
لا جرم يوسف را نزد قافله آورده گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟مردى از ايشان وى را به مبلغ بيست درهم خريدار شد، برادران در حق وى زهد به خرج دادهبه همين مبلغ اكتفا كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصردرآورد و در آنجا به پادشاه مصر بفروخت ، و در اين باره است كه خداى تعالى مىفرمايد: (و قال الذى اشتريه من مصر لامراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذهولدا).
ابو حمزه اضافه مى كند كه من به حضرت زين العابدين عرض كردم : يوسف در آن روزكه به چاهش انداختند چندساله بود؟ فرمود: پسرى نه ساله بود، عرض كردم در آن روزبين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز راه ....
مؤ لف : ذيل اين حديث را به زودى در بحث روايتى آينده ان شاء الله ايراد خواهيم كرد، ودر آن چند نكته است كه بر حسب ظاهر، با ظاهر بيانى كه ما قبلا ايراد نموده بوديم نمىسازد، و ليكن با كمترين دقت و تاءمّل اين ناسازگارى مرتفع مى شود.
و در الدرالمنثور است كه احمد و بخارى از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: كريم بن كريم بن كريم بن كريميوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم .
و در تفسير عياشى از زراره از ابى جعفر (عليه السّلام ) آورده كه فرمود: انبياء پنجطايفه اند: بعضى از ايشان صدا را مى شنود، صدايى كه مانند صداى زنجير است ، و ازآن مقصود خدا را مى فهمند و براى بعضى از ايشان در خواب خبر مى آورند مانند يوسف وابراهيم (عليهما السلام ). و بعضى از ايشان كسانى هستند كه به عيان مى بينند. وبعضى از ايشان به قلبشان خبر مى رسد و يا بگوششان خوانده مى شود.
و نيز در همان كتاب از ابى خديجه از مردى از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كهفرمود: يعقوب بدين سبب به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندى چاق كشته بود ويكى از اصحابش به نام (يوم ) و يا (قوم ) محتاج به غذا بود و آن شب چيزىنيافت كه افطار كند و يعقوب از او غفلت كرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چيزىنداد، در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد. از آن به بعد ديگر همه روزه مناديش فريادمى زد هر كه روزه است بيايد سر سفره يعقوب حاضر شود، و اين ندا را موقع هر صبح وشام تكرار مى كرد.
و در تفسير قمى مى گويد: و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السّلام ) آمده كهدر تفسير (لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون ) فرموده : يعنى و ايشان نمى دانند كهتو يوسفى و برادر ايشانى ، و اين خبر را جبرئيل به يوسف داد.
و نيز در همان كتاب است كه : در روايت ابى الجارود آمده كه امام (عليه السّلام ) در تفسيرآيه (و جاءوا على قميصه بدم كذب ) فرموده بزى را روى پيراهن يوسف سربريدند.
و در امالى شيخ به سند خود آورده كه امام (عليه السّلام ) در تفسير آيه (فصبرجميل ) فرمود يعنى بدون شكوى .
مؤ لف : اين روايت گويا از امام صادق (عليه السّلام ) باشد، چونقبل از اين روايت كه ما آورديم روايتى ديگر از امام صادق آورده . و در اين معنى نيز روايتىدر الدّرالمنثور از حيان بن جبله از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده . و درمضامين قبلى روايات ديگرى هم هست .

next page

fehrest page

back page