|
|
 |
|
 |
|
پيشگفتار نگاهى بر زندگى نويسنده كتاب كافى
براى اينكه نگاهى با بصيرت ، بيشتر اين كتاب را مطالعه كنيم ، لازم است در اين مقدمهبه امور زير توجه شود: مؤ لف و نويسنده كتاب ارزشمند (كافى ) (كهشامل اصول كافى در دو جلد، و فروع كافى در پنج جلد، و روضه كافى در يك جلد است) عالم و محدث كبير قرن دوم و سوم ، ثقه الاسلام ابوجعفر، محمد بن يعقوب بن اسحاقكلينى رازى (ره ) است . اين عالم بزرگ در قرن دوم و هجرى در روستاى (كلين ) (بر وزن حسين ) ديده بهجهان گشود، اين روستا هم اكنون ، معروف است و در 38 كيلومترى جنوب غربى شهر رىمى باشد، و حدود پنج كيلومتر با جاده قم ، فاصله دارد، مقبره پدرش (شيخ يعقوبكلينى ) (ره ) در همين روستا است . از اين روستا، فقهاء و محدثين بزرگى برخاسته اند كه از جمله آنها محمد بن يعقوبكلينى (مؤ لف كتاب كافى )، و دائى او مرحوم (علان ) مى باشند، مرحوم مى باشند،مرحوم كلينى در روستاى كلين مى زيست ، و به شهر رى رفت و آمد مى كرد، و به عنوانشيخ و پيشواى شيعيان ، شناخته مى شد و سپس به بغداد، مسافرت كرد و در آنجا بهتدريس و فتوا اشتغال داشت . سال تولد مرحوم كلينى ، معلوم نيست ، ولى درسال وفات او بعضى گويند در سال 329 ه .ق بوده و بعضىسال 328 و سال 330 را ذكر كرده اند. جالب توجه اينكه : مرحوم كلينى (ره ) در عصر نواب خاص حضرت ولى عصر (عج)(1) مى زيست . و نظر به اينكه : رحلت آخرين نايب خاص امام زمان (عج ) يعنى (على بن محمد سميرى) در شعبان سال 329 ه .ق بوده است ، بدست مى آيد كه مرحوم كلينى (ره ) همانسال يا يك سال قبل يا بعد، از دنيا رفته ، بنابراين كتاب كافى(اصول و فروغ و روضه ) را در عصر نواب اربعه نوشته است ، و به نظر مى رسدكتاب كافى را توسط نايبان خاص امام عصر(عج )بر آن حضرت ، عرضه كرده باشد، وبه نقل بعضى ، آن حضرت فرموده : الكافى كاف لشيعتنا: (كتاب كافى براىشيعيان ما كافى است .) سال تاءليف كتاب كافى ، معلوم نيست ، ولىنقل شده كه اين كتاب در طول بيست سال ، تحرير يافته است . مرقد شريف مرحوم كلينى ، در باب الكوفه بغداد است ، و هم اكنون در جانب شرقى دجلهكرخ رود قرار گرفته و بين سنى و شيعه شهرت دارد، ومحل زيارت شيعيان و ساير مسلمانان مى باشد. مرحوم كلينى (ره ) غير از كافى ، تاءليفات ديگرى نيز داشته است ، و شاگردانبرجسته اى از مكتب او برخاستند. در شاءن و مقام او علماى بزرگ ، سخنانى گفته اند، و او را به عنوان امين اسلام ، راهنماىاعلام ، پيشتاز علماى پيشين ، و مورد اطمينان و اتفاق همگان ، ياد كرده اند. عالم بزرگ محمد تقى مجلسى (ره ) در شاءن او مى گويد: (حق اين است كه در ميان علماى شيعه مانند كلينى نيامده است و هر كه در رواياتى كه اونقل كرده و تنظيم نموده ، دقت كند، در مى يابد كه او از جانب خداوند، مورد تاءييد بودهاست .) دانشمند معروف اهل تسنن ، ابن اثير در شاءن او مى گويد: (مرحوم كلينى به شيعيان دوازده امامى ، در قرن سوم ، زندگى تازه اى بخشيد، و عالمو پيشواى مشهور در آن مذهب است ). و علامه مجلسى (ره ) مى گويد: (مرحوم كلينى شيخ راستين ، مورد اطمينان اسلام ، موردقبول طوائف مختلف مردم ، مورد ستايش شيعه و سنى مى باشد). نجاشى مى گويد: (او در زمان خود، شيخ و پيشواى شيعه در درى بود، و حديث را ازهمه بيشتر، ضبط كرده ، و بيشتر از همه ، مورد اعتماد است ).(2) شيخ كلينى ، مجدد مذهب در قرن سوم در ميان مسلمانان و تاريخ نگاران اسلام ، مشهور است كه : (خداوندمتعال ، براى تجديد حيات آئين ناب اسلام ، در سرآغاز هر قرنى يك شخصيت برجسته اىرا بر مى انگيزد، تا وحدت و قدرت و شكوه و غناى فرهنگ اسلام را در سطح عميق ووسيعى ، تحت پرچم شكوهمند اسلام ، آشكار سازد و او را به عنوان (مجدد مذهب )(تجديد كننده اسلام در آن قرن ) نام مى برند، از نظر تاريخ نويسان شيعه دوازده امامى، مجدد مذهب اماميه ، در آغاز قرن اول هجرت ، حضرت امام باقر(ع )بود، و در آغاز قرن دومهجرت ، حضرت امام رضا(ع ) بود، و در آغاز قرن سوم ، ثقه الاسلام محمد بن يعقوب(معروف به شيخ كلينى ) بوده است ... و در آغاز قرن 13 هجرت آيت الله العظمى (وحيدبهبهانى ) (متوفى 1205) بود، و در آغاز قرن چهاردهم ، آيت الله العظمى سيد محمدحسن شيرازى ، معروف به (ميرزاى شيرازى ) (ره ) (متوفى 1312 ه .ق ) بود. و در آغاز قرن پانزدهم ، مجدد مذهب ، حضرت امام خمينى (ره ) بوده است . بنابراين ، از اين رهگذر نيز به مقام بزرگ صاحب كتاب كافى ، ثقفة الاسلام محمدبنيعقوب كلينى (ره ) پى مى بريم ، كه پس از امامان معصوم (ع ) نخستين مجدد مذهب درتاريخ تشيع بوده است . عظمت كتاب كافى از جهات مختلف كتاب كافى ، بعد از قران و نهج البلاغه و صحيفه سجاديه ، از شريفترين ،معتبرترين ، منظمترين ، و كاملترين و جامعترين كتب اسلامى است و از جهات گوناگونمانند: اعتبار، محتوا، سبقت ، نظم و فن كتابت و... و از امتياز بسيار بالايى برخوردار مىباشد، و حتى از مدارك نهج البلاغه مى باشد. علماى بزرگ از صدر تاكنون ، با عاليترين تعبيرات ، از اين كتاب شريف ، ياد كردهاند: عالم بزرگ ، شيخ مفيد (متوفى 413 ه .ق ) مى گويد: (كتاب كافى در رديف با عظمت ترين كتب شيعه ، و سودمندترين آنها است .) شهيد اول (صاحب لمعه ) مى گويد: (كتاب كافى در علم حديث است ، و علماى شيعه دوازدهامامى ، مانندش را ننوشته اند.) شهيد ثانى (صاحب شرح لمعه ) مى گويد: كتاب كافى سرچشمهزلال و صافى است كه به جان خودم ، هيچ نويسنده اى نظيرش را تحرير ننموده ، وبيانگر عظمت مقام مرحوم كلينى است .) علامه مجلسى (ره ) مى گويد: (كتاب كافى ،اصول ريشه هاى اسلام را، بهتر از همه كتب ، ثبت و جمع كرده ، و نيكوترين و عظيمترينتاءليفات فرقه ناجيه (شيعه دوازده امامى )مى باشد.) علامه فيض كاشانى (ره ) مى گويد: (كتاب كافى ، شريفترين و كاملترين و جامعترينكتب است ، زيرا كه در ميان آنها در بر گيرندهاصول اسلام و خالى از عيب و زوائد است )(3) از مجموع گفتار علماى بزرگ در شان كتاب كافى ، و با دقت و مطالعه در كتاب كافى ،بدست مى آيد كه اين كتاب از جهات گوناگون داراى امتيازات است : از جهت اعتباز؛ در عالى ترين سطح اعتبار است ، به گونه اى كه عالم بزرگ (سيد بنطاووس ) مى گويد: معاصر بودن مرحوم كلينى (ره ) با نواب خاص امام زمان (عج )،براى ما راهى باز مى كند كه نوشتجات او تواءم با حقيقت بدانيم . از جهت محتوا؛ اين كتاب شامل 16119 حديث است ، و طبق شمارش دقيق بعضى از بزرگان، شامل 15176 حديث مى باشد، كه اگر آن را با شش كتاب صحيحاهل تسنن (صحاح سته ) مقايسه كنيم ، بيش از دو برابر آن شش كتاب ، داراى حديث است ،ابن تيميه (يكى از دانشمندان معروف اهل تسنن ) مى گويد: (مجموع احاديث صحيح بخارىو صحيح مسلم از هفت هزار كمتر است .) و از نظر كيفيت ، احاديث كتاب كافى در اصول عقائد و فروغ و اخلاقيات و همه ابعادمختلف اسلامى ، در حد اعلا قرار گرفته ، چنانكه بر صاحب نظران پوشيده نيست . از جهت سبقت و قدمت ، چنانكه وقدمت ، چنانكه گفتيم ، كتاب كافى در اواخر قرن دوم واوائل قرن سوم نوشته شده ، و نزديكترين كتب و متون شيعه دوازده امامى ، به امامانمعصوم (عليهم السلام ) است ، زيرا (كتب اربعه ) (كافى ، من لايحضره الفقيه ،استبصار و تهذيب ) كه متون اصلى احاديث مذهب تشيع است ، از قديمترين كتابهاى شيعهمى باشد، و در ميان آنها، كتاب كافى از سه كتاب مذكور مقدمتر نوشته شده است .(4) واز نظم و ترتيب و تبويب ، نيز اين كتاب از بهترين اسلوب تدوين برخوردار است ، و هرحديثى را در باب مخصوص خود ذكر نموده است . بعضى از محققين گفته اند: (روش مرحوم كلينى در ترتيب و تنظيم هر باب و عنوان ،اين است كه حديث درست و روشنتر را در اول هر باب قرار داده و سپس احاديث ديگر را ذكرنموده است ، و همه احاديث جز اندكى - را با سلسله سند، تا به امام معصوم (ع ) برسد،ذكر مى كند. به هر حال ، اين كتاب در اين جهت نيز، داراى اتقان و استحكام ويژه اى است و دانشمندان رادر راه وصول به امور مختلف دينى ، كمك و راهنمائىقابل توجه مى كند. براستى ؛ هزاران درود و آفرين بر روان پاك تيزبين آيت الحق ، عالم بزرگ و زاهدسترگ جهان اسلام ثقة الاسلام (شيخ محمد بن كلينى ) (رضوان خدا بر او) باد، كهبا زحمات طاقت فرساى بيست ساله خود، كتابى جاويدان از خود به يادگار گذاشت ،كه تا قيامت ، زنده و در سطح اعلا قرار دارد، كتابى كه يكى از مدارك مهم (نهجالبلاغه ) است ، كتابى كه مانند آبشار زلال و پر آب و شيرين ، از قرن سوم تاكنون، همواره كام تشنگان علوم آل محمد(ص ) را سيراب كرده ، و چون خورشيدى تابان است كهبر تارك فرهنگ ناب اسلام مى درخشد، و علماى برجسته از آبشخور صاف آن بهره مندشده اند، و چون پروانه در حول اين شمع و مشعل روشن الهى ، بوده اند، و از اين خرمنفضل و كمال ، خوشه ها چيده اند. كتاب حاضر اين كتاب ، چنانكه از اسمش پيدا است ، (داستانهاى اسلامى ازاصول كافى ) است ، كه شامل 458 داستان از داستانهاى : عقيدتى ، فرهنگى ، اخلاقى، اقتصادى ، سياسى ، و ساير رشته هاى علوم اسلامى از كتاباصول كافى است ، كه به قلم روان فارسى ، براى عموم مردم ، نگاشته شده ، تاساير مردمى كه در سطوح مختلف هستند بتوانند از خرمن فيض كتاب كافى ، بهرهببرند، و درسهاى سودمند اخلاقى و علمى اسلامى را بياموزند، و در حقيقت اين كتاب ،سيرى در كتاب شريف اصول كافى است همانند سير قايق نشينى كه در گسترهاقيانوسهاى زيباى جهان ، به سياحت مى پردازند و از مواهب آن بهره مند مى شود(5) كتاب اصول كافى ، در دو جلد (به قطع وزيرى ) در چاپهاى مختلف ، منتشر شده است ،كه شامل هشت كتاب ذيل مى باشد: 1- كتاب العقل و الجهل (پيرامون بينش و شناخت ، وجهل و ناآگاهى ). 2- كتاب فضل العلم (برترى و امتياز علم و دانش ). 3- كتاب التوحيد (پيرامون خدايابى و خداشناسى ). 4- كتاب الحجة (پيرامون نبوت ، ولايت و امامت ). 5- كتاب الايمان و الكفر (پيرامون مطالب مختلف در رابطه با ايمان و كفر، ثواب گناه ،و امور اخلاقى ). 6- كتاب الدعا (پيرامون دعا و نيايش ). 7- كتاب فضل القران (پيرامون قران ، از نظرات گوناگون ). 8- كتاب العشرة (پيرامون آئين زندگى و روابط اخلاقى ). اين كتاب شامل 458 داستان از داستانهاى برگزيده ازاصول كافى است (با توجه به اينكه اصول كافى ، دو جلد و محتوى هشت كتاب مذكوراست .) از آنجا كه داستانها، از كتاب ارزشمند و اصيل(اصول كافى )، حقيقى و سازنده است ، و از آنجا كه اميرمؤ منان على (ع )فرمود:(روحوا انفسكم ببديع الحكمة ، فانها تكل الابدان فانهاشكل الابدان .) (جان و روان خود را با شگفتيهاى رحمت ، آرامش دهيد، زيرا جانها همانند تن ها، خسته مىشوند) (اصول كافى ، ج 1،ص 48). و از آنجا كه اين داستانها از سرچشمه هاى وحى گرفته شده و سرشار از حكمتهاىپرمحتوا است و روح و روان را شاداب مى نمايند، توصيه مى شود با دقت به درسهاىاين داستانها توجه كنيم . جالب اينكه : اين داستانها، در اين كتاب به ترتيب موضوعى - نه طبق ترتيب كتاباصول كافى - ذيل دوازده عنوان گردآورى شده است . (6) مثلا داستانهايى كه دربارهتوحيد يا امام على (ع ) است در يكجا پشت سر هم با ذكر مدارك در پاورقى ، قرارگرفته است ، تا دريافت مطالب ، براى عموم ، به طور آسان ،حاصل گردد. لازم به تذكر است كه براى روشن شدن داستانها، گاهى به عنوان توضيح ، مطالبىدر آغاز داستان يا آخر آن و گاهى در وسط داستان در ميان پرانتز، يا دو قلاب () ازنگارنده افزوده شده كه از متن (اصول كافى )نيست ، و ضمنا اندكى از داستانها بهخاطر اينكه پيامى نداشتند در اينجا ذكرنشد. اميد آنكه اين كتاب ، مجموعه اى مفيد و عالى و جالى بوده ، و يك راهگشاى كليدى به سوىدرياى معارف پيامبر اسلام (ع )و خاندان گرامش (عليهم السلام ) باشد. حوزه علميه قم محمد محمدى اشتهاردى بهار 1371 - رمضان 1412 ارزش انديشيدن و فكر كردن پيوند دين و حياء با عقل جبرئيل از طرف خدا نزد آدم (ع ) آمد و گفت : (اى آدم ! من از جانب خدا ماءمور شده ام تا تورا در انتخاب يكى از اين سه خصلت ، مخير سازم ، يكى از آن سه را بر گزين ، ودوتاى آن را واگذار.) آدم پرسيد: آن سه خصلت چيست ؟ جبرئيل گفت : 1- عقل 2- حياء 3- دين . آدم گفت : در ميان سه خصلت ، خصلت عقل و انديشيدن را برگزيدم . جبرئيل به حياء و دين گفت : شما جدا شويد وعقل را به خودش واگذاريد، حياء و دين گفتند: (يا جبرئيل انا امرنا اءن نكون مع العقل حيث كان ) :(اى جبرئيل ! ما ماءمور هستيم كه همراه عقل باشيم و از او جدا نشويم ). جبرئيل گفت : (خود دانيد، آنگاه به سوى آسمان عروج كرد و رفت .(7) |
فرق بين عقل و ادب ابوهاشم (كه يكى از فقهاى اسلام در عصر امام رضا(ع ) و امام جواد(ع )... بود) مىگويد: در محضر حضرت رضا(ع ) بويدم ، و افرادى نيز در آنجا بودند، سخن ازعقل و ادب (نيروى انديشه و اخلاق اسلامى ) به ميان آمد، هر كسى چيزى مى گفت ، امامرضا(ع ) فرمود: (عقل از عطاياى الهى است ، ولى ادب ، (مربوط به انسان است كه آن ) را با رنج و زحمت، تحصيل مى كند، بنابراين كسى كه در تحصيل ادب ، زحمت ،تحصيل مى كند، بنابراين كسى كه در تحصيل ادب ، زحمت و رنج كشيد، آن را بدست مىآورد، ولى كسى كه در كسب عقل رنج و زحمت بكشد، جز بر نادانى خود نمىافزايد).(8) (يعنى اصل عقل ، از موهبتهاى خدادادى است ، وقابل كسب نيست ، ولى امور اخلاقى و ارزشهاى انسانى ،قابل تحصيل است ، و مى توان با زحمت و رنج درتحصيل آن امور، به درجه عالى ادب رسيد) |
ارزش تفكر عبرت آموز حسن بن صيقل مى گويد: (از امام صادق (ع ) پرسيدم : مردم از پيامبر روايت مى كنند(انديشيدن يك ساعت ، بهتر از عبادت يك شب است )، چگونه انديشه اى است ؟). امام صادق (ع ) فرمود: هنگامى كه انسان از كنار خرابه يا خانه (رها شده اى ) مى گذرد،بگويد: (اين ساكنوك ، اين بانوك ، ما بالك لاتتكلمين ) (آنها كه در ميان تو سكونت داشتند، كجايند؟ آنها كه تو را ساختند كجايند؟ چرا سخننمى گوئى ؟(9) (به اين ترتيب ، هم امام ، آن روايت را تصديق فرمود، و هم چگونگى تفكر ارزشمند رابيان داشت ، و براستى كه چنين است ، فكرى كه مايه عبرت فكرى گر چه اندك باشد،بهتر از عبادات طولانى ، ولى سطحى و بى عمق خواهد بود). |
كم ارزشى عبادت بدون عقل اسحاق بن عمار مى گويد: به امام صادق (ع )عرض كردم : همسايه اى دارم ، بسيار نمازمى خواند و بسيار انفاق مى كند و بسيار به حج مى رود، و از او خلافى نسبت به خاندانرسالت ديده نشده است . امام صادق (ع ) فرمود: عقلش چگونه است ؟ (يعنى آياعقل اجتماعى و بينش دينى دارد؟) گفتم :عقل ندارد، و از نظر فكرى در سطح پائين است . آن حضرت فرمود: (لا يرفع بذلك منه ) (او كهعقل ندارد، درجه اش به خاطر آن اعمال نيك ، بالا نمى رود).(10) |
عقل يا برهان راستين ابن سكيت اهوازى ، از دانشمندان بزرگ و مشهور عصر امام دهم حضرت هادى (ع ) بود، و ازمحضر آن حضرت و امامان ديگر بهره هاى وافر برده بود، او روزى از امام هادى (ع ) اينسئوال را كرد: (خداوند چرا حضرت موسى (ع ) را با معجزه عصا و يد و بيضا ووسائل باطل كننده جادوى جادوگران فرستاد؟ و چرا حضرت عيسى (ع ) را با وسائل طبابت و درمان بيماريها (و شفاى دردمندان و بيمارانجسمى ) فرستاد؟ ولى حضرت محمد پيامبر اسلام (ص ) را، با معجزه بيان و شيوا خطبه هاى غرا و سخناندلنشين فرستاد؟) امام هادى (ع ) در پاسخ فرمود: در عصر موسى (ع )، آنچه كه بيشتر رواج داشت ،جادوگرى قرار گيرد و بر آنها چيره شود فرستاد، او كارهايى كرد كه ساحران از انجامآن عاجز ماندند، و جادوهاى جادوگران را باطل كرد و به اين ترتيب ، حجت و برهان را برآنها ثابت نمود. و در عصر عيسى (ع )، بيمارى فلج و زمين گيرى زياد شده بود، و مردم به پزشك ودرمان ، نياز شديد داشتند، از اين رو عيسى (ع ) در همين راستا، از جانب خدا چيزى آورد، كهپزشكهاى عصرش ، نظيرش را نداشتند، او به اذن خدا، مردگان را زنده مى كرد، كورمادر زاد را بينا مى نمود، اشخاص مبتلا به بيمارى پيسى را شفا مى داد و به اين ترتيبحجت را بر آنها ثابت نمود. ولى حضرت محمد، پيامبر اكرم (ص ) در عصرى به پيامبرى مبعوث گرديد كه شيوهسخنورى و خطبه خوانى و شعر سرائى ، زياد شده بود، آن حضرت ، مطالب بلند پايهو دقيق با بيان رسا و شيوا آورد، كه بر آنها برترى داشت و به اين ترتيب حجت را برآنها تمام كرد. ابن سكيت : از پاسخ دلنشين امام هادى (ع )، قانع شد و عرض كرد: (سوگند به خدا چنينپاسخى را از هيچكس نشنيده بودم ). آنگاه ابن سكيت پرسيد: در اين زمان ، حجت خدا بر مردم چيست ؟ امام هادى (ع ) فرمود: (آن حجت و دليل ، (عقل ) است ، كه انسان به وسيلهعقل ، رهبر راستين را مى شناسد و او را مى پذيرد، و رهبر دروغين را مى شناسد و او راتكذيب مى نمايد. اين سكيت : هذا والله هو الجواب : (سوگند به خدا پاسخ درست ، همين است .)(11) |
مراحل پيوستن عقل به انسان در مراحل مختلف اسحاق پسر عمار مى گويد: به محضر امام صادق (ع ) رفتم ، داستان خودم را در رابطهبا ملاقات با مردم ، و گوناگون بودن سطح فكرى آنها در پذيرش سخنم ، با آنحضرت در ميان گذاشتم ، و عرض كردم : 1- گاهى نزد بعضى از انسانها مى روم ، قسمتى از سخنم را به او مى گويم ، ولى او(با هوش تيزى كه دارد) همه سخن و مقصود مرا مى فهمد. 2- و با بعضى ديگر سخن مى گويم ، وقتى كه تمام سخنم را به او گفتم ، او مقصودمرا مى فهمد و به من جواب مى دهد. 3- ولى با بعضى ديگر وقتى سخن مى گويم ، مقصودم را نمى فهمد، مى گويد:دوباره بگو، (به اين ترتيب انسانها در درك مطالب ، متفاوت هستند، علت چيست ؟) امام صادق (ع ) در پاسخ من فرمود: ( آيا علتش را نمى دانى ؟ )، گفتم : نه . فرمود: شخص اول ، كه مقصود تو را از قسمتى از گفتار تو مى فهمد، كسى است كه درهمان هنگام كه نطفه بوده ، عقلش با نطفه اش بهم آميخته است ، و شخص دوم كسى است كه: عقلش در رحم مادرش ، به او ملحق شده است ، ولى شخص سوم كه سخنت را نمى فهمد ومى گويد دوباره بيان كن ، كسى است كه عقلش پس از بزرگ شدنش ، به او پيوستهاست . (12) بنابراين تيز هوشى و كند هوشى و ميانه هوشى ، مربوط به ريشه هاىتعقل او است كه اگر زودتر به او ملحق شده ، تيزهوش مى گردد و اگر ديرتر ملحق شدهبه همان نسبت ، كند هوش مى شود. |
آدم وسواس ، عاقل نيست يكى از مسلمانان ، در وضو گرفتن ، وسوسه داشت ، چندين با اعضاء وضو را مى شست ،ولى به دلش نمى چسبيد و آن را نادرست مى خواند و تكرار مى كرد. عبدالله بن سنان مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و از او ياد كردم ، گفتم : بااينكه او يك مرد عاقل است ، در وضو وسوسه مى كند. امام صادق (ع ) فرمود: (اين چه عقلى است كه در او وجود دارد، با اينكه از شيطانپيروى مى كند؟) گفتم : چگونه از شيطان پيروى مى كند؟ فرمود: از او بپرس ، اين وسوسه كارى از كجا به او روى مى آورد؟، خود او جواب خواهدداد كه : (از كار شيطان است )(13) چرا كه او مى داند وسوسه و تزلزل درا اراده ، از القائات شيطان است ، زيرا خداوند(درقران در سوره ناس آيه 4، 5) مى فرمايد: (من شر الوسواس الخناس - الذى يوسوس فى صدور الناس ) :(پناه مى برم از شر وسوسه هاى شيطان مرموز، كه در سينه هاى انسانها وسوسه مىكند) - ولى هنگام عمل بر اثر ضعف اراده ، قادر بر جلوگيرى از اطاعت شيطان نيست ). |
ارزش علم و دانش علامه كيست ؟ عصر رسول خدا(ص ) بود، روزى آن حضرت وارد مسجد شد ناگاه ديد گروهى در اطرافشخصى حلقه زده اند و به گفتار او گوش فرا داده اند، پيامبر (ص )، از آنها پرسيد:اين شخصيت كيست ؟ شخصى گفت : اين شخص ، (علامه ) است پيامبر (ص ) فرمود: علامه يعنى چه ؟ گفتند: علامه كسى است كه از همه بيشتر به نسبتها عرب و رخدادهاى بين انسانها، آگاهىدارد، و حوادث دوران جاهليت و اشعار مردم آن عصر را مى داند. پيامبر (ص ) فرمود: (اين گونه علم ، نه براى آن كسى كه آن را نمى داند زيانبخشاست و نه براى آنكه آن را مى داند سودمند است ، سپس فرمود: انما العلم ثلاثة : آيه محكمة ، او فريضة عادلة اوسنة قائمة و ما خلاهن فهوفضل . يعنى : (علم سودمند و علم شرع بر سه گونه است . 1- اصول عقائد(كه براهين آيات روشن قران ، بيانگر است .) 2- علم اخلاق (كه مركب از لشگر عقل و جهل است ، و بر انسان واجب است لشگرعقل را بپذيرد و از لشگر جهل ، عدول و دورى كند). 3- احكام شريعت و مسائلحلال و حرام ، و غير از اين سه علم ، زيادى است ). (14) (توضيح اينكه : علوم اصلى كه بر همه مسلمانان ، آموختن آن لازم است و در رابطه با دينو معاد، سودمند است ، همان سه علم مذكور است ، اما بقيه علوم اگر زيانبارباشند(مثل علم سحر و شعبده و طلسمات )، زيادى است ، و اگر مفيد باشند مانند علم طب وكشاورزى و...، برگشتش به همان علوم سه گانه است . و يا اينكه منظور از واژه ( فضل )در حديث فوق ، يكنوع استحباب باشد، ولى آموختنآن سه علم ، واجب است ، و كسى كه از آن سه علم بهده ندارد، علمهاى ديگر براى او بىفايده است ). |
علم با عمل ! مردى به حضور امام سجاد (ع ) آمده با اشتياق و شور خاصى از امام سجاد(ع ) چندسئوال كرد، و آن حضرت پاسخ سئوالهاى او را داد، او اندكى توقف كرد و (حركت كرد ورفت ) بار ديگر بازگشت و سئوال ديگرى را مطرح نمود، و تصميم داشت همچنان بهسئوالات خود ادامه دهد. امام سجاد(ع ) براى آنكه به او بفهماند، علم براىعمل است ، نه انباشتن آن ، بدون عمل ، به او رو كرد و فرمود: در كتاب مقدس(انجيل ) نوشته شده است : (به آنچه دانسته ايد، ولى عمل به آن نكرده ايد، از آنچه نمى توانيد نپرسيد، زيرااگر به اندوخته هاى علم ، عمل نگردد، موجب افزايش ناسپاسى و دورى داننده علم ، از خدامى گردد).(15) به گفته سعدى :
از من بگوى عالم تفسير گوى را
|
گر در عمل نكوشى نادان مفسرى
|
علم ، آدميت است و جوانمردى و شرف
|
و رنه ددى به صورت انسان مصورى
|
بار درخت علم نباشد بجز عمل
|
با علم اگر عمل نكنى ، شاخ بى برى |
|
معنى علم عصر رسول خدا(ص ) بود، مردى نزد رسول خدا (ص ) آمد و چنين پرسيد: ( علم و دانش ،يعنى چه ؟ ). پيامبر (ص ) فرمود: يعنى (سكوت كردن ). او پرسيد: سپس چه معنى دارد؟ پيامبر(ص ) فرمود: (گوش فرادادن ) او پرسيد: سپس چه معنى دارد؟ پيامبر (ص ) فرمود: (به خاطر سپردن ) او پرسيد سپس چه معنى دارد؟ پيامبر (ص ) فرمود: (عمل كردن به آن ) او پرسيد: سپس چه معنى دارد، اى رسول خدا؟ پيامبر (ص ) فرمود:(انتشار نمودن آن )(16) |
پرسش مسائل نامعلوم از آگاهان حمزة بن طيار به حضور امام صادق (ع ) آمد و بخشى از سخنرانيهاى پدر آن حضرت امامباقر(ع ) را در نزد آن حضرت بازگو كرد، هنگامى كه به فرازى از آن حضرت رسيد،امام صادق (ع ) به او فرمود: (همينجا توقف كن و ساكت باش ). سپس فرمود: در امورى كه به آن رسيديد، و حكمش را ندانستيد و برايتانمجهول و نامعلوم بود، وظيفه شما اين است كه يا درنگ و سكوت كنيد، و يا به پيشوايانراه هدايت مراجعه كرده و از آنها بپرسيد تا شما را به راه راست هدايت نمايند و از راهگمراهى باز دارند، چنانكه خداوند (در قران ، آيه 43، ونحل و 7 انبياء) مى فرمايد: (فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا يعلمون ) :(اگر مساله اى را نمى دانيد، از آگاهان (اهل قران ) بپرسيد). (17) |
وسعت علم و آگاهى امامان (ع ) سدير يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: با چند نفر از شاگردان ، در مجلسنشسته بوديم ، ناگاه امام صادق (ع ) وارد آن مجلس شد، ولى در حالى كه خشمگين بود،در مسند خود نشست و با ناراحتى فرمود: (تعجب مى كنم از مردمى كه مى پندارند ما علمغيب مى دانيم ، جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند، من مى خواستم فلان كنيزم را به خاطرخطائى كه كرده بود بزنم ، او گريخت و نمى دانم كجا رفت و پنهان شد ) (بنابراين، چطور من علم غيب مى دانم ؟). آنگاه امام صادق (ع ) از آن مجلس برخاست و به خانه اش رفت ، من همراه ابوبصير وميسر، به حضورش رفتيم ، و عرض كرديم : (قربات گرديم ، سخن شما را در موردكنيزت شنيديم ، و ما مى دانيم كه شما علم زيادى داريد، و علم غيب را به شما نسبت ندهيم). آنگاه امام صادق (ع ) به سدير فرمود: آيا قران نمى خوانى ؟ سدير گفت : مى خوانم . امام صادق (ع ) فرمود: آيا اين آيه را در قرآن ديده اى كه خداوند مى فرمايد: (قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك قبل اءن يرتد اليك طرفك ) : (اما كسى كه ( آصف برخيا وزير مسلمان ) دانشى از كتاب ( آسمانى ) داشت ( بهسليمان ) گفت : من آن ( تخت بلقيس ) را پيش از آنكه چشم به هم زنى نزد تو خواهمآورد) (نمل - 40) عرض كردم : آرى اين آيه را در قرآن خوانده ام . امام صادق (ع ) فرمود: (آيا آن مرد (آصف ) را شناختى كه در نزد او چه اندازه از علمكتاب بود؟ ) گفتم : شما به من خبر دهيد. فرمود: (به اندازه يك قطره آب نيست به درياى اخضر). پرسيدم : چقدر عل اندك داشت . آنگاه امام صادق (ع ) پس از سخنى فرمود: اى سدير! آيا اين آيه را در قرآن خوانده اىكه خداوند مى فرمايد: (قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب .) : (بگو اى محمد! گواه بودن خدا و كسى كه در نزد او علم كتاب است ، بين من و شماكافى است ) (رعد - 43) گفتم : آرى خوانده ام . فرمود: آيا كسى كه علم همه كتاب در نزد او است داناتر است تا كسى كه قسمتى از علمكتاب در نزد او است ؟ گفتم : البته آن كسى كه همه علم كتاب ، نزد او است داناتر است . و در اين هنگام امام صادق (ع ) به سينه خود اشاره كرد و دوبار فرمود: (سوگند بهخدا، تمام علم كتاب در نزد ما است )(18) (توضيح اينكه : احتمال دارد در مجلس كه امام ، خشمگين بود، افراد مخالفى حضور داشتندو امام تقيه كرد، ولى در مجلس دوم كه با شاگردان برجسته اش خلوت كرده بود، حقيقترا گفت كه خداوند، امامان معصوم (ع ) را به علوم غيب ، بهره مند نموده است و علم آنها بهمراتب از علم آصف برخيا، وزير سليمان (ع ) بيشتر است ). |
فقيه كامل كيست ؟ ابان بن تغلب مى گويد: در حضور امام باقر(ع ) بودم ، شخصى مساءله اى پرسيد، وآن حضرت پاسخ آن را داد، سئوال كننده گفت : (فقهاء چنين نگويند) امام باقر (ع ) فرمود: واى بر تو، تو هرگز فقيهى ديده اى ؟ (ان الفقيه حق الفقيه : الزاهد فى الدنيا، الراغب فى الاخرة ، المتمسك بسنة النبى (ص)) :(فقيه كامل كسى است كه : زاهد در دنيا، و شيفته آخرت ، و چنگ زننده به سنت پيامبر(ص) باشد)(19) |
ولايت فقيه عمربن حنظله مى گويد: از امام صادق (ع ) پرسيدم : (دو نفر از خودمان در مورد ارث ياوام ، نزاع دارند، براى محاكمه و داورى ، نزد سلطان و قاضيات وقت (سلاطين جور) مىروند)، (آيا كار درستى مى كننند؟). امام صادق (ع ) فرمود: (كسى كه در موضوعى ، حق ياباطل نزد آنها براى محاكمه برود، همانند كسى است كه نزد طاغوت براى محاكمه رفتهاست ، و آنچه دستگاه طاغوتى ، حكم كند- گر چه حق مسلم باشد - آنچه مى گيردمال حرام است ، زيرا آن را به حكم طاغوت گرفته است ، با اينكه خداوند در قران فرمانمى دهد كه به طاغوت ، كافر باشند، آنجا كه مى فرمايد: (يريدون ان يتحا كموا الى الطاغوت و قد امروا ان يكفروا به .) : (مى خواهند محاكمه خود را نزد طاغوت ببرند، با اينكه خداوند آنها را ماءمور كرده كهبه طاغوت ، كافر گردند) (نساء - 60) پرسيدم : پس اين دو نفر در نزاع خود به چه كسى مراجعه كنند؟). امام صادق (ع ) فرمود: نظر كنند به شخصى از خود شما كه حديث ما را روايت مى كند، ودر حلال و حرام ما نظر مى افكند، و احكام ما را مى فهمد، حكميت و داورى او را بپذيرد، قدجعلته عليكم حاكما... (همانا من او را حاكم شما قرار دادم ، اگر طبق دستور ما حكم داد، و يكى از آن دو نفر از اونپذيرفت ، حكم خدا را سبك شمرده ، و ما را رد كرده است ، و آنكه ما را رد كند، خدا او را ردكرده است ، و (گناه ) اين ، در مرز شرك به خدا است ). پرسيدم : اگر هر يك از آن دو نفر (فقيه ) در حكم خود اختلاف داشتند، و اين اختلاف ، بهخاطر در حديث شما پديده آمده بود، و به حكم آن ديگرى ، اعتنا نشود... (20) |
نهى امام كاظم (ع ) و امام صادق (ع ) از قياس سماعة بن مهران مى گويد: به حضور امام كاظم (ع ) رفتم و عرض كردم : (خداوند كارتو را سامان بخشد، ما گروهى از شيعيان به گردهم اجتماع مى كنيم ، هر مطلبى كه پيشمى آيد، هر گاه حكم آن را ندانيم ، با هم درباره آن مذاكره مى نمائيم ، نزد خود نوشته اى(شامل مسائل ) داريم كه اين هم از لطف شما است كه خدا به ما عطا كرده ، وقتى كه مساءلهكوچكى پيش مى آيد و حكمش را نمى دانيم ، پس از مذاكره ، نظير آن مساءله را كه حكمش معلوم است نزد خود داريم ، آن مساءله را كه حكمش معلوم نيست به مساءله اى كه حكمش معلومشده ، قياس و سنجش مى نمائيم ، و مساءله را كشف مى كنيم . امام كاظم (ع ) فرمود: (شما را با قياس (در احكام ) چه كار؟ همانا گذشتگان شما بهخاطر قياس ، هلاك شدند)، سپس فرمود: هنگامى كه حكم مطلبى نزد شمامجهول ماند، در اين - اشاره به لبهاى خود- بجوئيد ( يعنى از ما بپرسيد ما پاسخ شمارا بدهيم ) خدا ابوحنيفه را لعنت كند كه مى گفت : على (ع ) چنان گفت ، من چنين مى گويم ،اصحاب چنان گفتند و من چنين مى گويم ، سپس فرمود: اى سماعة ! آيا هيچگاه در مجلس ابوحنيفه بوده اى ؟ گفتم : (نه ، ولى اين سخن او است ) (كه مى گفت على (ع ) چنين مى گويد، و من چنين مىگويم ...) سپس پرسيدم : آيا پيامبر (ص ) احكام تمام نيازهاى مردم را آورد؟ امام كاظم (ع ) فرمود: (آرى ، و آنچه را تا قيامت به آن نياز دارند آورد). گفتم : آيا چيزى هم از بين رفت ؟ فرمود: نه ، همه نزد اهلش محفوظ است . (21) روزى ابوحنيفه به حضور امام صادق (ع ) آمد، آن حضرت به او فرمود: به من خبر رسيدهكه تو قياس مى كنى ؟ ابو حنيفه گفت : آرى . امام صادق (ع ) فرمود: (قياس نكن ، چرا كه نخستين شخصى كه قياس كرد، ابليسبود، آن هنگام كه از طرف خدا ماءمور سجده بر آدم (ع ) شد، گفت : (خدايا تو مرا از آتشآفريدى ، ولى آدم (ع ) را از گل خلق نمودى )، آنگاه بيش آتش وگل قياس كرد (و گفت آتش از گل ، برتر است ، پس من آدم را سجده نمى كنم )، اگر اونورانيت معنوى خلقت آدم را با نور و روشنايى آتش ، قياس مى كرد، مى دانست كه كداميك ازاين دو نور، بر ديگرى برترى دارد، و پاكيزگى نور معنوى را بر نور آتش مىفهميد.(22) |
توحيد و خداشناسى و مسائل اعتقادى مناظره منكر خدا با امام صادق (ع ) و مسلمان شدن او در كشور مصر، شخصى زندگى مى كرد به نام عبدالملك ، كه چون پسرش عبدالله نامداشت ، او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مى خواندند، عبدالمك منكر خدا بود، و اعتقاد داشتكه جهان هستى خود به خود آفريده شده است ، او شنيده بود كه امام شيعيان ، حضرتصادق (ع ) در مدينه زندگى مى كند، به مدينه مسافرت كرد، به اين قصد تا دربارهخدايابى و خداشناسى ، با امام صادق (ع ) مناظره كند وقتى كه به مدينه رسيد و از امامصادق (ع ) سراغ گرفت ، به او گفتند: (امام صادق (ع ) براى انجام مراسم حج بهمكه رفته است )، او به مكه رهسپار شد، كنار كعبه رفت ديد امام صادق (ع )مشغول طواف كعبه است ، وارد صفوف طواف كنندگان گرديد، (و از روى عناد) به امامصادق (ع ) تنه زد، امام با كمال ملايمت به او فرمود: نامت چيست ؟ او گفت : عبدالملك (بنده سلطان ) امام :كنيه تو چيست ؟ عبدالملك : ابوعبدالله (پدر بنده خدا) امام : (اين ملكى (يعنى اين حكم فرمائى كه ) تو بنده او هستى ( چنانكه از نامت چنينفهميده مى شود) از حاكمان زمين است يا از حاكمان آسمان ؟ وانگهى (مطابق كنيه تو) پسرتو بنده خداست ، بگو بدانم او بنده خداى آسمان است ، يا بنده خداى زمين ؟ هر پاسخىبدهى محكوم مى گردى ). عبدالملك چيزى نگفت ، هشام بن حكم ، شاگرد دانشمند امام صادق (ع ) در آنجا حاضر بود،به عبدالملك گفت : چرا پاسخ امام را نمى دهى ؟ عبدالملك از سخن هشام بدش آمد، و قيافه اش درهم شد. امام صادق (ع ) با كمال ملايمت به عبدالملك گفت : صبر كن تا طواف من تمام شود، بعد ازطواف نزد من بيا تا با هم گفتگو كنيم ، هنگامى كه امام از طواف فارغ شد، او نزد امام آمدو در برابرش نشست ، گروهى از شاگردان امام (ع ) نيز حاضر بودند، آنگاه بين امام واو اين گونه مناظره شروع شد: امام : آيا قبول دارى كه اين زمين زير و رو و ظاهر و باطن دارد؟ منكر خدا: آرى . امام : آيا زير زمين رفته اى ؟ منكر خدا: (نه ). امام : پس مى دانى كه در زير زمين چه خبر است ؟ منكر خدا: چيزى از زير زمين نمى دانم ، ولى گمان مى كنم كه در زيرزمين ، چيزى وجودندارد. امام : گمان شك ، يكنوع درماندگى است ، آنجا كه نمى توانى به چيزى يقين پيدا كنى ،آنگاه امام به او فرمود: آيا به آسمان بالا رفته اى ؟ منكر خدا: نه . امام : آيا مى دانى كه در آسمان چه خبر است و چه چيزها وجود دارد؟ منكر خدا: (نه ) امام : (عجبا! تو كه نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى ، نه بهداخل زمين فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى ، و نه بر صفحه آسمانها عبوركرده اى تا بدانى در آنجا چيست ، و با آنهمهجهل و ناآگاهى ، باز منكر مى باشى (تو كه از موجودات بالا و پائين و نظم و تدبيرآنها كه حاكى از وجود خدا است ، ناآگاهى ، چرا منكر خدا مى شوى ؟) آيا شخصعاقل به چيزى كه ناآگاه است ، آن را انكار مى كند؟). منكر خدا: تاكنون هيچكس با من اين گونه ، سخن نگفته (و مرا اين چنين در تنگناى سخنقرار نداده است ). امام : بنابراين تو در اين راستا، شك دارى ، كه شايد چيزهائى در بالاى آسمان و درونزمين باشد و نباشد؟ منكر خدا: آرى شايد چنين باشد (به اين ترتيب ، منكر خدا از مرحله انكار، به مرحله شك وترديد رسيد.) امام : كسى كه آگاهى ندارد، بر كسى كه آگاهى دارد، نمى تواند برهان ودليل بياورد. اى برادر منصور! از من بشنو و فراگير، ما هرگز درباره وجود خدا شك نداريم ، مگر توخورشيد و ماه و شب و روز را نمى بينى كه در صفحه افق آشكار مى شوند و بناچار درمسير تعيين شده خود گردش كرده و سپس باز مى گردند، و آنها در حركت در مسير خود،مجبور مى باشند، اكنون از تو مى پرسم : اگر خورشيد و ماه ، نيروى رفتن (و اختيار)دارند، پس چرا بر مى گردند، و اگر مجبور به حركت در مسير خود نيستند، پس چرا شب ،روز نمى شود، و به عكس ، روز شب نمى گذرد؟ اى برادر منصور! به خدا سوگند، آنها در مسير و حركت خود مجبورند، و آن كسى كه آنهارا مجبور كرده ، از آنها فرمانرواتر واستوارتر است . منكر خدا: راست گفتى . امام : اى برادر منصور! بگو بدانم ، آنچه شما به آن معتقديد، و گمان مى كنيد (دهر)(روزگار) گرداننده موجودات است ، و مردم را مى برد، پس چرا (دهر) (روزگار)گرداننده موجودات است ، و مردم را مى برد، پس چرا (دهر) آنها را برنمى گرداند، واگر بر مى گرداند، چرا نمى برد؟ اى برادر منصور! همه مجبور و ناگزيرند، چرا آسمان در بالا، و زمين در پائين قرارگرفته ؟ چرا آسمان بر زمين نمى افتد؟ و چرا زمين از بالاى طبقات خود فرو نمى آيد، وبه آسمان نمى چسبد، و موجودات روى آن به هم نمى چسبند؟!. (وقتى كه گفتار واستدلالهاى محكم امام به اينجا رسيد، عبدالملك ، از مرحله شك نيز ردشد، و به مرحله ايمان رسيد) در حضور امام صادق (ع ) ايمان آورد و گواهى به يكتائىخدا و حقانيت اسلام داد و آشكارا گفت : (آن خدا است كه پروردگار و حكم فرماى زمين وآسمانها است ، و آنها را نگه داشته است !) حمران ، يكى از شاگردان امام كه در آنجا حاضر بود، به امام صادق (ع ) رو كرد و گفت: (فدايت گردم ، اگر منكران خدا به دست شما، ايمان آورده و مسلمان شدند، كافران نيزبدست پدرت (پيامبر- ص ) ايمان آوردند. عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد: (مرا به عنوان شاگرد، بپذير!). امام صادق (ع ) به هشام بن حكم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: (عبدالملك را نزد خوببر، و احكام اسلام را به او بياموز). هشام كه آموزگار زبردست ايمان ، براى مردم شام و مصر بود، عبدالملك را نزد خودطلبيد، و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت ، تا اينكه او داراى عقيده پاك و راستينگرديد، به گونه اى كه امام صادق (ع ) ايمان آن مؤ من (و شيوه تعليم هشام ) راپسنديد.(23) |
درماندگى دانشمندان زبردست در برابر امام صادق (ع ) ابن مقفع و ابى العوجاء، دو نفر از دانشمندان زبر دست عصر امام صادق (ع ) بودند، و خداو دين را انكار مى كردند و به عنوان دهرى و منكر خدا، با مردم بحث و مناظره مى نمودند،در يكى از سالها، امام صادق (ع ) در مكه بود، آنها نيز در مكه كنار كعبه بودند، ابن مقفعبه ابن ابى العوجاء رو كرد و گفت : (اين مردم را مى بينى كه به طواف كعبه سرگرم هستند، هيچ يك از آنها را شايستهانسانيت نمى دانم ، جز آن شخصيتى كه در آنجا (اشاره به مكان جلوس امام صادق عليهالسلام كرد) نشسته است ، ولى غيره از او، ديگران عده اى ازاراذل و جهال و چهارپايان هستند.) ابن ابى العوجاء: ( چگونه تو تنها اين شيخ (امام صادق عليه السلام ) را به عنوانانسان با كمال ياد مى كنى ؟) ابن مقفع : براى آنكه من با او ملاقات كرده ام ، وجود او را سرشار از علم و هوشمندىيافتم ، ولى ديگران را چنين نيافتم . ابن ابى العوجاء: بنابراين لازم است ، نزد او بروم و با او مناظره كنم و سخن تو را درشاءن او بيازمايم كه راست مى گويى يا نه ؟ ابن مقفع : به نظر من اين كار را نكن ، زيرا مى ترسم ، در برابر او درمانده شوى ، و اوعقيده تو را فاسد كند. ابن ابى العوجاء: نظر تو اين نيست ، بلكه مى ترسى من با او بحث كنم ، و با چيرهشدن بر او نظر تو را در شاءن و مقام او، سست كنم . ابن مقفع : اكنون كه چنين گمانى درباره من دارى ، برخيز و نزد او برو، ولى به توسفارش مى كنم كه حواست جمع باشد، مبادا لغزش يابى و سرافكنده شوى مهار سخن رامحكم نگهدار، كاملا مراقب باش تا مهار را از دست ندهى و درمانده نشوى ... ابن ابى العوجاء برخاست و نزد امام صادق (ع ) رفت و پس از مناظره ، نزد دوستش ابنمقفع بازگشت و گفت : (ما هذا ببشر وان فى الدنيا روحانى يتحسد اذا شاء ظاهرا، و يتروح اذا شاء باطنا فهوهذا...) :(اين شخص بالاتر از بشر است ، اگر دنيا روحى باشد و بخواهد در جسدى آشكارشود، و يا بخواهد پنهان گردد همين مرد است ). ابن مفقع : او را چگونه يافتى ؟ ابن ابى العوجاء: نزد او نشستم ، هنگامى كه ديگران رفتند و من تنها با او ماندم ، آغازسخن كرد و به من گفت : ( اگر حقيقت آن باشد كه اينها (مسلمانان طواف كننده ) مىگويند، چنانكه حق هم همين است ، در اين صورت اينها رستگارند و شما در هلاكت هسيتد، واگر حق با شما باشد كه چنين نيست ، آنگاه شما با آنها(مسلمانان ) برابر هستيد (در هر دوصورت ، مسلمانان ، زياد نكرده اند) من به او (امام ) گفتم : ( خدايت رحمت كند، مگر ما چه مى گوئيم و آنها(مسلمانان ) چه مىگويند؟ سخن ما با آنها يكى است ). فرمود: ( سخن شما با آنها (مسلمين ) يك است ، با اينكه آنها به خداى يكتا و معاد وپاداش و كيفر روز قيامت ، و آبادى آسمان و وجود فرشتگان ، اعتقاد دارند، ولى شما بههيچيك از اين امور، معتقد نيستيد و منكر وجود خدا مى باشيد). من فرصت را بدست آورده و به او(امام ) گفتم :(اگر مطلب همان است كه آنها ( مسلمانان )مى گويند و قائل به وجود خدا هستيد، چه مانعى دارد كه خدا خود را بر مخلوقش آشكارسازد، و آنها را به پرستش خود دعوت كند، تا همه بدون اختلاف به او ايمان آورند، چراخدا خود را از آنها پنهان كرده و بجاى نشان دادن خود، فرستادگانش را به سوى آنهافرستاده است ، اگر او خود بدون واسطه با مردم تماس مى گرفت ، طريق ايمان آوردنمردم به او نزديكتر بود). او (امام ) فرمود: واى بر تو چگونه خدا بر تو پنهان گشته با اينكه قدرت خود را دروجود تو به تو نشان داده است ، قبلا هيچ بودى ، سپس پيدا شدى ، كودك گشتى و بعدبزرگ شدى ، و بعد از ناتوانى ، توانمند گرديدى ، سپس ناتوان شدى ، و پس ازسلامتى ، بيمار گشتى ، سپس تندرست شدى ، پس از خشم ، شاد شدى ، سپس غمگين ،دوستيت و سپس دشمنيت و به عكس ، تصميمت پس از درنگ ، و به عكس اميدت بعد از ناميدى وبه عكس ، يادآوريت بعد از فراموشى و به عكس و... به همين ترتيب پشت سر هم نشانههاى قدرت خدا را براى من شمرد، كه آنچنان در تنگنا افتادم كه معتقد شدم بزودى بر منچيره مى شود، بر خاستم و نزد شما آمدم ).(24) |
|
|
|
|
 |
|
 |
|