جهاز و گربه آورده اند كه مردى زنى را در عقد نكاح خود درآورد. چون جهازش نقل مى كردند، در آن ميان گربه اى ديد آراسته . پرسيد كه اين چيست ؟ گفتند: عروس اينرا دوست مى دارد. گفت : جهاز و گربه را به پيش وى بريد و بگوييد كه همانجا مىباش و گربه را ره دوست مى دار. بيت : آورده اند كه اميرالمؤمنين على عليه السلام پسر خود، عباس را، و دختر خود زينب را، يكىرا بر ران راست نشاند و يكى را بر ران چپ . عباس را گفت : قل : واحد ، يعنى : بگو: يكى . گفت : بگو: دو. آورده اند كه خليفه را غلامى بود در غايت جمال ، خليفه وى را به غايت دوست داشتى .ناگاه بيمار شد. هر چند اطبا دوا مى كردند، شفا نمى يافت و هر روز سوخته تر وگداخته تر مى بود. طبيبى بود حاذق (813)، در خلوت وى را گفت : مرا خبر ده تا تورا چه افتاده است كه ما را رنج ظاهر نيم بينيم ؟ آورده اند كه وقتى شبلى را محبت حبيب حقيقى بر عالم دلش استيلا (814) آورد، گفتند:ديوانه است ، در بيمارستانش بردند. جماعتى اولياى او كه منطقه ولاى او بر ميان جانبسته بودند (815)، پيش وى شدند. شبلى روى به سوى ايشان كرد و گفت : شماكيستيد؟ گفتند: ما احبا و اصدقاى تو (هستيم .) شبلى امتحان وفا را، سنگ جفا بر ايشانانداختن ، گرفت . ابراهيم ادهم به مكه مى شد، در پيش كاروان مى رفت تا كسى وى را نشناسد.پيروان قوم خبر يافتند به پيش وى باز رفتند. وى را نشناختند. گفتند: ابراهيم ادهم كجارسيده است ؟ گفت : چه مى خواهيد از آن زنديق (816). ايشان وى را جفا كردند و بسيارىسيلى زدند كه چگونه ابراهيم ادهم را زنديق خوانى ؟ ابراهيم ادهم گفت : هان اى نفس !خواستى كه خلقان استقبال تو كنند، بارى به نقد، سيلى خوردى . الحمدلله كه به كامدلت نديدم . آورده اند كه موسى بن جعفر عليه السلام در بغداد مى گشت . به سراى بشر رسيد، آوازرود و سرود شنيد. كنيزكى بيرون آمد. امام پرسيد كه صاحب اين سرا، بنده است يا آزاد؟گفت : آزاد. گفت : راست گفتى . اگر بنده بودى خداى خود ترسيدى . خبر به بشررسيد. پاى برهنه از سراى بيرون جست و در عقب امام مى دويد تا كه به امام رسدى و بردست وى توبه كرد و به خدمت امام عليه السلام آمد و شد مى كرد تا يافت آنچه يافت. آورده اند كه شبى از شبهاى (ماه ) رمضان ، شاه مردان و شير يزدان از حضرت رسالتصلى الله عليه و آله التماس كرد كه يا رسول الله ! چه باشد كه به قدمى كه برعرش تشريف دادى ، خانه على را مشرف گردانى . خواجه صلى الله عليه و آله اجابتكرد و آن شب در خانه على عليه السلام افطار كرد. خواست كه بيرون آيد. خاتون هشتجنت فاطمه زهرا عليهاالسلام التماس كرد، گفت : اى پدر بزرگوار من ! امشب مهمان علىبودى . فردا شب مهمان من باش . خواجه صلى الله عليه و آله اجابت كرد و شب دويم ازبراى دل فاطمه عليهاالسلام به خانه ايشان شد. چون خواست كه بيرون رود، امام حسنعليه السلام گفت : اى جد بزرگوار! دو شب مهمان پدرم و مادرم بودى چه باشد كه فرداشب از براى دل من ، مرا به نور خود منور گردانى . خواجه صلى الله عليه و آله اجابتكرد. امام حسين عليه السلام نيز التماس كرد و از براىدل او برفت . فضه كه خادمه فاطمه زهرا عليهاالسلام بود در عقبرسول بدويد و گفت : اى خواجه كونين و فخر عالمين مهمان خواجگان بودى ، مهمانبندگان نمى باشى ؟ آزادان را شاد كردى ، بندگان را شاد نمى كنى ؟ خواجه صلىالله عليه و آله نيز وى را وعده داد. چون شب درآمد خواجه صلى الله عليه و آله را از خاطربرفت . به حجره رسالت آمد، خواست كه افطار كند.جبرئيل امين آمد كه يا رسول الله ! آن سوخته منتظر است . آن شكسته را اميدوار كردى ،نااميدش مگردان . ميزبانى رسول صلى الله عليه و آله آورده اند كه ابراهيم پيغمبر صلى الله عليه و آله را عادت بودى كه بى مهمان طعامنخوردى . اتفاقا سه روز بگذشت و او مهمانى نيامد. روز چهارم بر سر راهى رفت تا مگركسى يابد. هفتاد گبر(821) را ديد كه مى آمدند، بيلها بر دوش نهاده تا به مزدورىروند. گفت : بياييد و مهمان من باشيد. گفتند: ما به مزدورى مى رويم كه عيالان ما بىبرگ بينوايند. گفت : بياييد كه من مزد شما نيز بدهم . ايشان را به خانه برد و سهروز نگاه داشت و مزد سه روزه نيز بداد. ايشان بر وى آفرين كردند و گفتند: ما را كارىفرماى . گفت : مرا كار از براى رضاى خدا بايد كرد. اگر راست مى گوييد، خداىسبحان را سجده كنيد. گفتند: اى ابراهيم ! اين از دين ما نيست . گفت : برويد كه بر شماحرجى نيست . ايشان با يكديگر گفتند كه دريغ باشد اين چنين مردى را اينقدر سربازكنيم و شايد كه دين وى حق باشد و ما راه يابيم . به سجود در افتادند. ابراهيم عليهالسلام رو سوى آسمان كرد و گفت : خداوندا! آنچه بر من بود به جاى آوردم ، باقىنصيب توست . حق تعالى به نظر رحمت در دلهاى ايشان نگاه كرد. چون در طلب بودندجمله سر از سجود برآوردند و كلمه شهادت بر زبان راندند و مسلمان شدند. آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله به گورستانى گذر مى كرد، به نزديكگورى رسيد، ياران را گفت : به تعجيل برويد. بهتعجيل برفتند. در وقت مراجعت چون بدانجا رسيدند، ياران خواستند كه بهتعجيل روند، گفت : تعجيل مى كنيد. گفتند: يارسول الله ! در وقت رفتن چرا به تعجيل فرمودى ؟ گفت : شخصى را عذاب مى كردندناله و فرياد وى به من مى رسيد، اكنون بر وى رحمت كرده اند. گفتند: يارسول الله ! اين مردى بود فاسق ، به سبب فسق و گناه ، وى را عذاب مى كردند. كودكىاز وى مانده بود اين ساعت وى را به مكتب نشاندند. معلم وى را تلقين بسم اللهالرحمن الرحيم كرد. كودك بر زبان راند. حق تعالى وحى فرستاد بهفرشتگان كه پدر وى را عذاب مكنيد. نيكو نباشد كه پسرش با ذكر ما باشد و پدر درعذاب ما. خواجه صلى الله عليه و آله فرمود كه چون معلم كودك را تلقين بسمالله الرحمن الرحيم كند و كودك بر زبان راند، حق تعالى برات آزادىبنويسد كودك را و پدر و مادر و معلم وى را از دوزخ . صالح مردى (نام وى احمد بن جنيد ) گفت : شب آدينه (822) به مسجد جمعهبصره مى شدم . راه بر گورستان كردم . چون به ميان گورستان رسيدم ، بنشستم . يكلحظه چشمم در خواب شد، ديدم كه گورها شكافته شد و از هر يكى شخصى بر آمد، وديدم كه از براى هر يكى طبقى آوردند. هر يك طبق خود فرا گرفتند و به گور فروشدند. در آخر جوانى بماند جامه اى كهنه پوشيده ، از براى وى هيچ فرود نيامد. چونبه نااميدى خواست كه به گور خود فرو رود، گفتم : اى جوان ! اين طبقها چه بود كهبراى تو هيچ نبود؟ گفت : خيراتى كه زندگان براى مردگان مى كنند؛ حق تعالى ثوابآن ، شب جمعه بديشان مى رساند. از براى من هيچ كس خيرى نكرد، (پس ) مرا هيچ فرونيامد. گفتم : هيچ كس دارى ؟ گفت : در فلان محله . صالح گفت : بامداد بدان محله شدم ،پيش مادر آن جوان و آنچه ديده بودم ، با وى بگفتم . پير زن بگريست و در خانه شد وبدره اى (823) زر برون آورد و گفت : اين را بستان و از براى وى صدقه بده . منقبول كردم كه ديگر وى را فراموش نكنم . صالح گفت : از براى وى آن زر به صدقهدادم . ديگر شب جمعه به مسجد مى شدم . چون به ميان گورستان شدم ، بنشستم . بارديگر چشمم در خواب شد، ديدم كه گورها شكافته شد و از هر گورى شخصى بر آمد.ديدم كه از آسمان طبقها فرود آمد و هر يكى طبق خود فرا گرفتند. جوان را ديدم كه جامهسفيد پوشيده و طبق خود فرا گرفته رو سوى من كرد و گفت : خداى از تو خشنود باد،چنانكه من از تو خشنودم . اين بگفت و روى به گورستان خود نهاد. بزرگى گفت : در مسجد جامع شدم . جماعتى را ديدم كه غيبت يكى مى كردند. ايشان را ازآن منع كردم . ترك آن كردند و ديگرى را در ميان آوردند. من نيز در بعضى از آن شروعكردم . شبانه در خواب ديدم كه يكى طبقى گوشت خوگ بياورد و گفت : بخور. گفتم : منگوشت خوك نخورم . وى بانگ بر من زد كه ديروز مى خوردى (آنچه بتر(824) از اينبود.) پاره اى از آن در دهن من نهاد. از خواب در جستم . طعم گوشت خوك در دهن من بود. تامدت سى روز هر طعامى كه مى خوردم ، طعم گوشت خوك مى شنيدم (825) بزرگى گويد: روزى در گورستانى بودم . جوانى را ديدم كه بهتعجيل مى رفت در زى (826) صوفيان . با خود گفتم : اين جوان از آنان است كه زحمتخود بر مردمان اندازد. شبانه در خواب ديدم كه جوان را بر جنازه اى پيش من آوردند وگفتند: وى را مى خوردى . توبه كردم كه ديگر غيبت كس نكنم و هر روز بدان گورستانمى شدم تا باشد كه وى را ببينم و از وى حلالى خواهم ، تا مدت يكسال . بعد از يك سال وى را ديدم كه مى آمد. گفت : اگر توبه كرده اى تو راحلال كردم . آورده اند كه در عهد رسول صلى الله عليه و آله زنى روزه داشتى و غيبت مردمان كردى .روزى به حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يارسول الله ! روزه دارم . خواجه گفت : تو روزه ندارى ، گرسنه اى . دو سه نوبت چنيناتفاق افتاد كه مى گفت : من روزه دارم و رسول صلى الله عليه و آله گفت : تو روزهندارى ، گرسنه اى . تا يك روز از خانه بيرون شد و غيبت مردم نكرد. شبانگاه بهحضرت رسالت صلى الله عليه و آله شد. خواجه گفت : امروز، روزه داشتى . آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله شنيد از زنى كه كنيزكى را دشنام مى داد و آنزن روزه داشت . گفت : بيا طعام بخور. گفت : يارسول الله ! من روزه دارم . گفت : چگونه روزه دارى كه كنيزك را دشنام دادى : انالصوم ليس من الطعام و الشراب (827) روزه نه از طعام و شراب است . آورده اند كه در بنى اسرائيل درويشى بود صالح . روزى فرشته اى پيش وى آمد كه حقتعالى شما را نعمتى كرامت كرده است ، در جوانى مى خواهيد يا در پيرى ؟ گفت : باعيال مشورت كنم . عيالش گفت : در جوانى اختيار كن كه در جوانى خوشتر باشد. درجوانى اختيار كرد. خداوند در نعمت برايشان بگشاد، ايشان نيز در خيرات باز كردند، بهعمارت مسجدها و پلها قيام نمودند و به نفقه خويشان و درويشان و مسكينان و يتيمان ، چونايام جوانى و نعمت بگذشت ، آن فرشته باز آمد كه ايام جوانى و نعمت بگذشت ، پيرى ودرويشى (و احتجاج و محنت ) را ساخته و آماده باشيد. مرد غمناك به خانه در آمد و زن را خبرداد. زن گفت : فرشته را بگوى كه حق تعالى به چنين معامله و صفت معروف و مشهور نيست، او مى داند كه ما در اين نعمت شاكر بوده ايم و زندگانى نه چنان كرده ايم كه مستحقزوال نعمت باشيم . آن مرد باز گفت . فرشته گفت : راست مى گويد. حق تعالى اين نعمتبر شما باقى گذاشت تا زنده باشيد - كه شما در اين نعمت شاكر بوديد. روايت است از مالك دينار (كه ) گفت : سالى به حج مى شدم . چون از شهربيرون شدم . به وداعگاه رسيدم . پير زنى ديدم ضعيفه بر چهارپايى نشسته ، مردمانوى را مى گفتند كه باز گرد كه راهى صعب است . گفت : من نه چنان بيرون آمده ام كهباز گردم . من نيز وى را همان سخن گفتم . همين جواب داد. چون به ميان باديه رسيديمچهارپاى وى بماند. وى را گفتم : اى پير زن ! نه ترا گفتم كه باز گرد كه راه صعباست ؟ پير زن روى سوى آسمان كرد و گفت : آورده اند كه پير زنى بود و دو پسر داشت : يكى فاسق و فاجر، و يكى صالح و زاهد.پسر صالحش وفات كرد. پير زن هيچ جزع (828) نكرد و پسر فاسق چون به درمرگ رسيد، پير زن فرياد بر آورد و زارى مى كرد. پسر گفت : اى مادر! جزع و فزع(829) و گريه و زارى از براى چيست ؟ گفت : از براى آنكه تو بدكردارى ، مىترسم كه به مالك دوزخت سپارند. گفت : اى مادر! اين چه حكايتى است . اگر مرا به توسپارند تو مرا به دوزخ سپارى ؟ گفت : نه . گفت : خداى من هزار بار بر من از تومهربانتر است . اميد چنان مى دارم كه مرا به مالك دوزخ ندهد. فغفر الله له وفضله على اخيه بسبعين درجة . حق تعالى وى را رحمت كرد و درجه وى را هفتادبار چند درجه برادرش گردانيد. آورده اند كه چون آيه تحريم خمر فرود آمد، خواجه صلى الله عليه و آله منادى فرمودكه خمر نخوردى . روزى خواجه صلى الله عليه و آله به كوچه اى مى رفت . از سركوچه يكى در آمد، قرابه (830) خمر در دست . آن مرد چونرسول صلى الله عليه و آله را بديد، بترسيد، توبه كرد و گفت : خداوندا!قبول كردم كه ديگر هرگز نخورم ، بر من پوشيده گردان . چون به نزديكرسول صلى الله عليه و آله رسيد، آن حضرت فرمود: چيست در اين قرابه ؟ گفت :سركه است يا رسول الله . گفت : قدرى بر دست من ريز. بر دست خواجه صلى اللهعليه و آله ريخت ، سركه بود. مرد گفت : يارسول الله ! بدان خداى كه ترا به راستى به خلقان فرستاده كه اين سركه نبود خمربود؛ اما من ترسيدم و توبه كردم . حق تعالى خمر را سركه گردانيد.رسول صلى الله عليه و آله گفت : چنين باشد، هر كه توبه كند حق تعالى سيئات اوبه حسنات بدل گرداند: اءولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات (831). مالك دينار در جوار من جوانى بود فاسق و فاجر، روز و شب به ارتكاب فواحشمشغول . محلتيان (832) در رنج فساد او مانده . روزى محلتيان به شكايت او پيش منآمدند. كس فرستادم و او را حاضر كردم و گفتم : همسايگان از تو شكايت مى كنند بايدكه از محله بيرون روى . گفت : خانه ، خانه من است . از خانه خود به در نمى روم . گفتم :بفروش . گفت : ملك خود نمى فروشم . گفت : شكايت تو با سلطان كنم . گفت : خداىتعالى به من مهربانتر است از شما. گفت : مرا اين كلمات وى ناخوش آمد. در شب كه بهنماز برخاستم ، خواستم كه او را دعاى بد كنم ، هاتفى (833) آواز داد كه : اى مالك !گرد آن جوان مگرد كه او از اولياى خدا است و دعاى بدش مكن . برخاستم و به در حجرهآن جوان آمدم . وى گمان برد كه آمده ام كه تا از محلتش بيرون كنم . برسبيل عذر كلمه اى بگفت . گفتم : اى جوان ! آگاه باش كه من نه از بهر آن آمده ام كه توگمان مى برى . وى را از احوال خواب او اعلام كردم . جوان در گريه آمد و گفت : چون لطفحق با ما اينست بر دست تو توبه كردم و به خداى بازگشتم و ترك غير او كردم . روزديگرش ديدم با گريه و زارى كه از شهر بيرون رفت . ديگرش نديدم تا كه به حجرفتم . جوان را ديدم در مسجدالحرام ضعيف و نحيف ، زار و نزار گشته ؛ جماعتى از گرد وىرد آمده ، ناگاه آوازى بر آمد مضى الشاب . جوان در گذشت و جان عزيزبه حق تسليم كرد. طالب به مطلوب رسيد و عاشق به معشوق . حاتم اصم را انديشه سفرى پيش آمد.اهل خود را گفت : چه مقدار نفقه مى خواهيد كه براى شما بگذارم ؟ گفت : آنقدر كه از عمر مامى گذارى . گفت : مسئله مشكل آورديد. من چه دانم كه عمر شما چند است ؟ گفت : وكله الى من يعلم . به آن كس گذار كه مى داند. مالك دينار گفت : سالى به حج مى شدم بهتوكل . چون به ميان بايده (834) رسيدم ، مردى را ديدم دست و پاى بسته ، كلاغى راديدم كه از هوا در آمد و يك پاره نان در منقار گرفته بر سينه وى نشست و به منقار پارهپاره مى كرد و در دهن وى مى نهاد. آنگه بپريد و آب آورد و به دهن وى فرو كرد. من از آنتعجب مى كردم . به نزديك وى شدم . از او حال پرسيدم . گفت : به حج مى شدم . دزدانمرا گرفتند و مالم را بردند و دست و پايم ببستند و بگذاشتند. سه روز گرسنه بودم .اميد از خلق ببريدم و پناه به حضرت حق آوردم . جنيد را گفتند: روزى طلبيم . گفت : اگر مى دانيد كجاست ، طلب كنيد. گفتند: ازخدا خواهيم . گفت : مى پنداريد كه شما را فراموش كرده است ، بخواهيد. ابراهيم خواص گفت : در تيه (838) بنىاسرائيل مى شدم . جوانى را ديدم بيزاد و راحله (839)، در راه مى رفت . گفت : كجا مىروى ؟ گفت : به مكه . گفتم . بى زاد و راحله مى روى ؟ (ابراهيم خواص ) گويد: در باديه كودكى را ديدم كه بى زاد و راحله مى رفت . گفتم :زاد و راحله ات كجاست ؟ اشارت به آسمان كرد. آورده اند كه در مدينه سقايى بود. روزى در مسجدرسول صلى الله عليه و آله آمد. رسول اين آيت مى خواند كه : آورده اند كه چون فاطمه عليهاالسلام بيمار شد. ام ايمن گفت : اگر واقعه اى افتد وفاطمه در گذرد، من يك روز در مدينه مقام نكنم . پس چون فاطمه عليهاالسلام در گذشت، ام ايمن روى به مكه نهاد بى زاد و راحله و بى همراه . چون به ميان باديه رسيد،تشنگى بر وى غلبه كرد. روى سوى آسمان كرد و گفت : خداوندا! تو مى دانى كه منخادمه دختر رسول توام و از براى دوستى و هوادارى او از مدينه بيرون آمدم ، مرا تشنهرها مى كنى . در حال سطلى از هوا فرو گذاشته شد. ام ايمن آب بياشاميد. هفتسال تشنه و گرسنه نشد و از دوستى و هواداراى او بااهل بيت رسول صلى الله عليه و آله ، رسول او را به بهشت بشارت داده بود. و گفته : امايمن زنى است از اهل بهشت .(843) در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام آورده (شده ) است كه خباب بن الاءرت رامشركان در مكه مقيد كرده بودند. قيدى بر پاى و غلى (844) بر گردن . به حضرتحق بناليد و محمد و على و آل ايشان را شفيع آورد. پادشاه عالم بهكمال قدرت خود آن قيد را اسبى گرداند، در زير ران وى ، وغل را شمشيرى حمايل كرده . وى تيغ بر كشيد و گفت : بنگريد كه حق تعالى براى محمدو آل او چه آيت ظاهر گردانيد. هر كه پيش من آيد، وى را بدين تيغ پاره پاره كنم . كسىپيش وى نرفت . وى نيز هجرت كرد(845) معروف كرخى (846) را حكايت كنند كه شبى در زمستان سر از مسجد باز آمد وباران مى باريد و خانه اى داشت پاره اى بوريا(847) افكنده و چراغ نداشت و از خانهآب فرو مى آمد. آن ميان زنش فرياد بر آورد كه مرا درد وضعحمل رنجه دارد. معروف روشنايى طلب مى كرد، نيافت . روى سوى آسمان كرد و گفت :خداوندا! از پسر كرخى ، موسى بن عمران بر نتوان ساخت . مرا قوتتحمل انبيا كجا باشد؟ اين پايه مقربان توست . بيت : آورده اند كه وقتى پير زنى بود درويش و در جوار پادشاهى بود. پادشاه را همسايگى اولايق نمى افتاد. روزى پير زن غايب شد. پادشاه خانه وى خراب كرد و در كوشك (849)خود افزود. چون پير زن باز آمد و آن حال را مشاهده كرد، صبر كرد تا وقت سحر كهنوبت بار مظلومان است . بيت : آورده اند كه در زمان پيشين ، زاهدى بود كه ششصدسال بر سر كوهى عبادت كرده و به طرفة العينى (853) عاصى شد. و حق تعالى اورا درختى انار داده بود و چشمه اى آب . از آن انار مى خورد و از آن آب مى آشاميد و طهارتمى كرد. از حق تعالى در خواست تا قبض روح او را در سجده كند تا فرداى قيامت از سجدهبرخيزد. حق تعالى اجابت كرد و جبرئيل رسول صلى الله عليه و آله را خبر داد و گفت :در لوح محفوظ ديدم كه فرداى قيامت چون از سجده برخيزد، پادشاه عالم فرمايد كه بهرحمت من در بهشت رو. گويد: خداوندا! ششصد ساله عبادت من كجا شد كه مرا به رحمت ،بهشت بايد شد؟ آورده اند كه در ايام متالك دينار، مردى بود، عمر در خرابات به سر آورده ،هرگز روزى روى به اقامت خيرى نياورده و هرگز شبى انديشه پيرى ناكرده . پاكانوقت از صحبت او حذر كرده و دورى جسته . ناگاهموكل قضا بدو رسيده و دست مطالبت به دامن او دراز كرد، دانست كه وقت رحلت است . درجرايد (855) اعمال خود نظر كرد. خط(856) كه رقم (857) هوا داشتن بود، نديد.به جويبار عمل خود فرو نگريست . شاخى كه دست اميد در او تواند زد، نيافت . آهى ازميان جان بر آورد و گفت : آورده اند كه مردى فاسق فاجر بود. چون به در مرگ رسيد، وصيت كرد كه چون وفاتكند، وى را بسوزند و خاكسترش نيمى در دريا و نيمى در بيابان به باد دهند. ذوالنون مصرى گويد كه روزى به نار رودنيل مى رفتم . كژدمى (862) را ديدم كه بهتعجيل مى رفت . گفتم : همانا كه در اين سرى است . در عقب وى برفتم . چون به كنار آبرسيد، بايستاد. وزغى از آب برآمد و پشت بداشت تا آن كژدم بر پشت وى نشست . وى رااز آب بگذرانيد. گفتم : پاكا خداى ! كه اين كژدم را بى سفينه رها نكردى . (چون از آببگذرانيد، وى را بنهاد و بازگشت . كژدم دويدن گرفت . من نيز) در عقب وى برفتم تابه زير درختى ، جوانى مست خفته بود و مارى بر سينه وى آهنگ (863) دهن وى كرد،كژدم بر پشت مار جست . وى را نيش زد و بكشت . من از تعجب به آواز بلند اين بيتها خواندم. آورده اند كه روزى صحابه اى چند در پيش خواجه صلى الله عليه و آله به زانوى ادبدر آمده بودند. مرغكى از هوا در آمد و بر بالاى سر ايشان مى پريد و بانگ مى زد. خواجهصلى الله عليه و آله كه طبيب درد دلها بود، گفت : اين بيچاره را كه سوخته است و بچهوى را از وى جدا كرده ؟ يكى از صحابه گفت : يارسول الله ! من كرده ام . خواجه صلى الله عليه و آله گفت : هيچ مى توانى كه بهشفاعت من وى را رها كنى . آن مرد - به موجب اشارت نبوى - بچه آن مرغ را رها كرد. مرغبا بچه به نشاط هر چه تمامتر پريدند و در هوا پرواز كردند. خواجه صلى الله عليهو آله گفت : الله الطف بعباده من هذا الطير بولده . حق تعالى هزار باربر بندگان خود مهربانتر است از آنكه اين مرغ بر بچه خود. بهجلال الهى كه چنانكه مادر مشفق (864) كودك رضيع (865) خود را در كنار مى نهد وشير مى دهد و به ناز مى پروراند حق تعالى اين مشت خاك را در حجره لطف و كنار اشفاق(866) مى پروراند و از پستان احسان ، شيرنوال (867) و افضال (868) مى دهد و به لطف بنگر كه چه خطاب مى كند كه : اىبنده ضعيف بيچاره ! انصاف نمى دهى ؟ هر چند از من نعمت و كرامت بيشتر، از تو جرم ومعصيت بيشتر؛ هر چند از من نعمت و كرامت بيشتر، از تو جرم و معصيت بيشتر؛ هر چند از مننيكويى زيادت ، از تو بدخويى زيادت ؛ هر روز از من روزى نو، از تو خطايى نو؛ هرساعت از من لطف بى اندازه ، از تو معصيت بيكرانه ؛ هر روز فرشته مقرب از تو بهشكايت پيش من آمد و ديوانهاى پر معصيت آورده و تو را شرم نه . آورده اند كه كافرى بود در بنى اسرائيل كه ششصدسال در كفر گذرانيده بود. موسى عليه السلام به كوه طور مى شد، گفت : اى موسى ؛خداى را بگوى كه مرا از خدايى تو ننگ مى آيد و اگر روزى دهند منى ، مرا روزى تو نمىبايد. موسى عليه السلام برفت پيغامها نرسانيد، شرم داشت از اين پيغام . حق تعالىگفت : اى موسى ! چرا پيغام آن بنده ما را نرسانيدى كه با ما بيگانگى مى كند؟ گفت :خداوندا! تو مى دانى كه وى چه گفت . حق تعالى گفت : اى موسى ! وى را بگوى كه اگرتو را از خدايى من ننگ مى آيد مرا از بندگى تو ننگ نمى آيد. اگر تو روزى من نمىخواهى من بى خواست تو، تو را روزى رسانم . موسى عليه السلام بازگشت و پيغامهارسانيد. آن كافر ساعتى سر در پيش افكند، آنگه سر بر آورد و گفت : اى موسى !بزرگ پادشاهى است و كريم خداوندى است . دريغا كه عمر ضايع كردم . اسلام عرضهكن . اسلام عرضه كرد. آن كافر كلمه شهادت بر زبان راند و سجده كرد و جان به حقتسليم كرد. فرشتگان روح وى را به عليين (871) رسانيدند.
|